دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خاطرات نورالدین کیانوری

کیانوری نگارش خاطرات خود را در سال 1371 به پایان می‌برد. وی در پیشگفتاری بر کتابش در پاسخ به این پرسش که چرا پس از این همه سال به نوشتن خاطرات خود پرداخته است می‌گوید: «درباره هیچ سازمان سیاسی از آغاز مشروطیت تاکنون این اندازه نوشته انتقادی و ... منتشر نشده است.» در واقع دبیرکل حزب توده ایران با نگارش این خاطرات در مقام پاسخگویی به مطالب نگاشته شده علیه حزبی که وی سالها رهبری آن را به عهده داشته برآمده است. مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه که این کتاب را منتشر ساخته است در مقدمه خود در مورد چگونگی مراحل تدوین آن می‌نویسد: چگونگی استخراج خاطرات و تدوین کتاب حاضر بدین صورت است که در پی آگاهی و اطلاع «مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه» از ابراز تمایل و آمادگی آقای کیانوری برای انتشار خاطرات، تلاش شد تا امکان مصاحبه‌های حضوری و مفصل ـ در خانه محل اقامت مشارالیه و همسرش ـ فراهم آید. این گفتگوها، که قریب به یک سال(از26 خرداد 1370 تا 7 اردیبهشت 1371) در جریان بود، در 103 کاست ضبط شده و در بایگانی این مؤسسه موجود است.» چاپ اول خاطرات نورالدین کیانوری توسط انتشارات اطلاعات با شمارگان 21 هزار نسخه منتشر شده است.
No image
خاطرات نورالدین کیانوری
زندگینامه نورالدین کیانوری، فرزند شیخ مهدی نوری و نوة شیخ‌فضل‌الله نوری، در سال 1294 شمسی متولد شد. تحصیلات متوسطه را در تهران و در مدرسه دارالفنون در سال 1313 به پایان رسانید. در همان سال وارد دانشکده فنی شد. یک سال در دانشکده فنی درس خواند و سپس برای ادامه تحصیل راهی آلمان شد. در سال 1314 در شهر آخن وارد دانشگاه فنی شد و در رشته ساختمان و معماری تحصیلات خود را به پایان رسانید و در سال 1319 به ایران بازگشت. در سال 1321 رسماً وارد حزب توده ایران شد (در زمان تأسیس حزب توده در مهرماه 1320 وی به خدمت نظام وظیفه مشغول بود و نمی‌توانست رسماً وارد حزب شود). در سال 1323 به عضویت کمیسیون تفتیش حزب درآمد و در سال 1326 به دنبال برگزاری کنگره دوم حزب به عنوان عضو کمیته مرکزی و عضو هیئت اجرائیه انتخاب گردید. در سال 1327 به دنبال ترور نافرجام محمدرضا شاه معدوم دستگیر و زندانی شد. در سال 1329 از زندان گریخت و تا سال 1334 مخفیانه در ایران زندگی کرد و در همان سال به شوروی سابق رفت. پس از دو سال اقامت در شوروی سابق در سال 1336 راهی جمهوری دموکراتیک آلمان گردید. در سال 1342 به دنبال اختلافاتی که در رهبری حزب توده ایران بروز کرد، علیرغم میل خود، از کار حزبی کناره گرفت و در رشته تخصصی خود در آکادمی ساختمان در برلین مشغول فعالیت شد. در سال 1351 مجدداً به فعالیت حزبی بازگشت و تا سال 1356 سمت دبیر دومی حزب را به عهده داشت. در سال 1357 به عنوان دبیر اول حزب انتخاب شد. در اردیبهشت ماه 1358 به ایران بازگشت و تا زمان بازداشت و انحلال حزب در این سمت باقی ماند. پیشگفتار q حزب تودة ایران و سلف آن حزب کمونیست ایران از چهار دورة بسیار با اهمیت تاریخ کشورمان که بیشترشان با رویدادهای بسیار با اهمیت جهانی در ارتباط بوده‌اند، با درد و رنج و هر بار با دادن تلفاتی سنگین‌تر از بار گذشته گذشته است. این چهار دوره چنین است: یکم ـ اوجگیری مبارزات انقلابی در ایران همزمان با پیروزی انقلاب کبیر اکتبر در روسیه تزاری... دوم ـ سرنگون شدن رژیم دیکتاتوری بیست سالة رضاخان همزمان با آغاز جنگ دوم جهانی و در ارتباط مستقیم با آن... سوم ـ نهضت بزرگ و تاریخی ملی کردن صنایع نفت به رهبری دکتر محمد مصدق، پیشرفتهای نهضت، کودتای 28 مرداد 1332و پیامدهای بسیار سنگین و دردناک آن... چهارم ـ فروپاشی رژیم سی سالة پسر رضاخان و پیروزی انقلاب اسلامی ایران و آغاز یک دوران کاملاً نوین در زندگانی سیاسی و اجتماعی کشورمان... علی رغم اشتباهات بی‌انصافی است اگر خدمات حزب توده ایران را در گردآوری و آموزش و تجهیز توده‌های زحمتکش کشورمان، از راه تشکیل اتحادیه‌های کارگری و دهقانی و سازمانهای توده‌ای زنان، جوانان، دانشجویان و اتحادیه‌های نویسندگان و آموزگاران و ... به فراموشی بسپاریم. (صص18ـ17) q حزب توده ایران در دوران زندگی خود چهار بار با شکست و ناکامی روبرو شده و هر بار این پدیدة فرار را دیده است. بار اول در آذر 1325 پس از شکست نهضت آذربایجان و کردستان، بار دوم در بهمن ماه 1327، بار سوم در ارتباط با کودتای 28 مرداد و بار چهارم در بهمن ماه 1361... (ص20) 1.خانواده، نوجوانی و جوانی q همانطور که می‌دانید، پدر بزرگ من ـ حاج شیخ فضل‌الله نوری ـ از مجتهدین طراز اول ایران بود...(ص33) q من شش ماه بعد از کشته شدن پدرم متولد شدم. پدرم در اواخر زمستان 1293 کشته شد و من در تابستان 1294 به دنیا آمدم...(ص34) q پدرم در اواخر زمستان 1293 کشته شد؛ یعنی در کوچه‌ای نزدیک خانه‌شان با تیر او را از پشت می‌زنند. ظاهراً علت این بوده است که همان روز در خیابان لاله‌زار بالای یک سکو می‌رود و علیه تزاریسم روسیه، که ارتش آن شمال ایران را اشغال کرده بود، سخنرانی غرایی می‌کند و شب او را می‌کشند... اینکه می‌گویند پدرم هنگام دار زدن مرحوم شیخ دست می‌زده یک دروغ بیشرمانه است. برعکس، او چند روز پیش از بازداشت شیخ به او گفته بوده که در محافل مشروطه‌خواهان چنین نقشه‌ای برای شیخ مطرح است و به او پیشنهاد کرده بود که به قم برود تا اوضاع کمی آرام شود.(ص36) q اوایل دوران رضاشاه فعالیت کمونیستها در ایران کمی بیشتر شده بود و اختر، خواهرم، تمایلاتی به چپ پیدا کرده بود. گرایش اختر به این سمت، آنقدر که به خاطر دارم، از راه شرکت او در تشکیلات زنانی بود که حزب کمونیست تشکیل داده بود... آنقدر یادم است که کلاس ششم یا هفتم بودم که اختر و کامبخش آشنا شدند و ازدواج کردند... بدین ترتیب، رفت و آمد کامبخش و سیامک به خانه ما شروع شد. این دو دوست خیلی نزدیک و همفکر و از همان زمان در حزب کمونیست ایران بودند. من هم تحت تأثیر آنها قرار گرفتم. ولی خوب، هنوز بچه بودم و این چیزها را بطور علمی نمی‌فهمیدم و فقط سمپاتی و علاقمندی به شوروی و انقلاب آنجا داشتم. این نخستین گرایش من به تمایلات کمونیستی و چپ بود...(صص41ـ40) q پدرش او را در سن 8 سالگی برای تحصیل به روسیه فرستاد... کامبخش تا پس از جنگ بین‌الملل اول در مسکو درس خواند، به مدرسه عالی حزبی رفت و دوره مدرسه «کوتو» را دید و در آنجا عضو حزب کمونیست شد...(صص42ـ41) q مدت کوتاهی پس از ازدواج با اختر، کامبخش در مسابقه ارتش برای فرستادن یک گروه برای آموزش خلبانی به مسکو شرکت کرد. در آن زمان رضاشاه سیاست نزدیکی محدود به شوروی را داشت و 10 هواپیما از شوروی خریداری کرده بود...(ص43) q   خواهرم اختر پس از آغاز فعالیت حزب توده ایران و شورای متحده مرکزی، در بخش زنان کارگر «شورا» فعالیت داشت. در سال 1327 پس از غیرقانونی شدن حزب و بازداشت عده‌ای از رهبران و مسئولین و کادرها، او هم جزء بازداشت شدگان بود... پس از مدتی با کمک آشنایان و بویژه آقای ابراهیم آشتیانی، شوهر عمه‌مان، از زندان آزاد و با گرفتن گذرنامه عازم شوروی شد و به کامبخش پیوست. (ص44) q نه کامبخش و نه سیامک هیچگاه مستقیماً با من درباره کمونیسم صحبت نمی‌کردند. آنها تنها از برابری مردم در اتحاد شوروی سخن می‌گفتند و بر اثر همین صحبت‌ها علاقه من به اتحاد شوروی هر روز بیشتر می‌شد...(ص45) q حزب کمونیست ایران ابتدا حزب عدالت بود که در باکو (روسیه تزاری) فعالیت داشت. حزب عدالت شاخه‌ای از حزب سوسیال دمکرات روسیه ـ جناح بلشویک ـ بود که بعد از انقلاب اکتبر فعالیت خود را متوجه جلب و تربیت کارگران ایرانی که در قفقاز بودند کرد... حزب عدالت در سال 1920 به حزب کمونیست ایران تبدیل شد... بعداً، رهبران حزب به شوروی فرار کردند و آنها هم در دوران استالین همه اعدام شدند...(ص50) q در ایران، از حوالی سالهای 1307 ـ 1308 حمله رضاخان به کمونیستها شروع شد و بتدریج عده‌ای از فعالین کمونیست را گرفتند و زندانی کردند. زندانیان درجه اول آن دوران عبارت بودند از اردشیر آوانسیان، پیشه‌وری، رضا روستا، یوسف افتخاری و عده‌ای دیگر... در سال 1310 قانونی وضع شد که هر کس فعالیت اشتراکی بکند و در این جهت سازمانی درست بکند به 3 تا 10 سال زندان محکوم می‌شود. بدین ترتیب، فعالیت حزب کمونیست ایران قطع شد تا سال 1313 که «گروه 53 نفر» شروع به فعالیت کرد. دکتر تقی ارانی و گروهی از ایرانیان که در آلمان تحصیل می‌کردند با حزب کمونیست آلمان رابطه برقرار کرده و تمایلات کمونیستی پیدا کرده و فعالیت جدی داشتند و نشریه‌ای بنام پیکار منتشر می‌کردند... ارانی یا در خود آلمان و یا در شوروی (چون از راه شوروی به ایران آمد) با کمینترن تماس گرفت و کمینترن هم او را به کامبخش و سیامک مربوط کرد. بدین ترتیب، در این دوره حزب کمونیست ایران به رهبری سه نفرـ دکتر ارانی، کامبخش، سیامک ـ تشکیل شد.(ص51) q در اینکه کامبخش از قبل در ایران یک گروه فعال کمونیستی داشت و شادروان سیامک هم جزء این گروه بود، باز تردیدی نیست. و باز شکی نیست که این گروه با «53 نفر» مخلوط شدند ولی آن شاخه نظامی، که سیامک در رأس آن بود، مجزا ماند...  قدرت کامبخش به علت نفوذی بود که نزد شوروی‌ها داشت. برای همه آنهایی که به شوروی علاقمند بودند و گرایش‌شان به شوروی واقعاً زیاد بود، کامبخش شاخص بود...(ص53) q س ـ می‌گویند که یک تشکیلات مخفی وجود داشت که مستقیماً به شورویها مربوط بود و شهربانی رضاخان نفهمید، یعنی کامبخش «گروه 53 نفر» را لو داد تا این تشکیلات لو نرود... کیانوری: دروغ است... شورشیان را در آنجا می‌گیرند و او همه چیز را لو می‌دهد و می‌گوید که من رابط کمینترنم و با حزب بزرگ کمونیست ایران رابطه دارم، و ارانی و بهرامی و چند نفر دیگر را به عنوان رهبران حزب معرفی می‌کند. او کامبخش را به اسم نمی‌شناخته، فقط به اسم مستعار می‌شناخته، و لذا کامبخش را با دیدن عکسش لو می‌دهد...(ص56) q بعد از آزاد شدن کامبخش این آقایان از پذیرش کامبخش به حزب امتناع کردند. کامبخش نامه‌ای به کمینترن نوشت و دلایل اینکه اطلاعاتی را داده، چه اطلاعاتی را داده، و چه اطلاعاتی را قبلاً پلیس داشته، شرح داد. رونوشت این نامه هنوز هم نزد خواهرم اختر است. کامبخش در این نامه به کمینترن اعتراض فوق‌العاده سخت می‌کند که چند بار ما به شما گفتیم که فردی مثل شورشیان صلاحیت ندارد که رابط باشد. این شما هستید که ما را لو دادید... (ص57) q من در اول تابستان 1314 از ایران خارج شدم... در همان آخن دیپلم مهندسی را، که معمولاً شاگردان آلمانی حداقل پس از 5/4 سال می‌گیرند، در 3 سال ـ با تأیید استادان و مدیریت دانشگاه و اجازه مخصوص وزارت فرهنگ با معدل «بسیار خوب»ـ گرفتم... (ص59) q ... من 3ـ2 سال آخر تحصیل را با بورس تحصیلی زندگی کردم. ولی تز دکترایم را برخلاف آن چیزی که وزارت راه می‌خواست در موضوع ساختمان بیمارستان گرفتم و نه در قسمت راه...(ص60) q من دقیقاً در زمستان سال 1318 پس از حمله آلمان به لهستان و آغاز جنگ روانه ایران شدم...  قیم ماـ حاج سید نصرالله اخوی ـ با رئیس ستاد ارتش ـ سرلشکر ضرغامی که خیلی با نفوذ بودـ دوست بود. با او تلفنی صحبت کرد و او دستور داد که دانشکده افسری مرا بپذیرد و بدین ترتیب به دانشکده افسری رفتم. س ـ اخوی که ماسون بود. چطور او قیم شما شده بود؟   کیانوری: بله، فراماسون بود. او قیم من بعد از کشته شدن پدرم بود...(ص62) q پس از ورود من به دانشکده افسری، بلافاصله شهربانی اقدام جدی را شروع می‌کند که این سابقه فعالیت کمونیستی دارد و صلاحیت افسر شدن ندارد. ستاد ارتش نمی‌پذیرد و کشمکش میان شهربانی و ستاد ارتش سه ماه به طول می‌کشد، تا بالاخره مسئله را به «شرفعرض» می‌برند و رضاخان می‌گوید که اخراج شود. بدین ترتیب ما رفتیم به سربازی.(ص63) q حسین نظری! او پس از کودتای 28 مرداد بازداشت شد و چند سالی زندانی بود و جزو کسانی بود که توبه‌نامه نوشت... قبل از انقلاب در پاریس بود و در شرایط بسیار دشواری زندگی می‌کرد و یک گروه کوچک حزبی را اداره می‌کرد. در آن دوره، بابک امیرخسروی هم در پاریس بود و این دو با هم رقابت شدید داشتند. امیرخسروی طرفدار نزدیکی به بنی‌صدر بود و نظری جداً مخالف بود...(صص64ـ63) 2.از تأسیس حزب تا فرار از زندان                                                   (1320ـ1329) q حزب توده ایران در دهم مهرماه 1320 تأسیس شد و نام «توده» برای آن انتخاب شد تا یک جبهه وسیعی را دربر بگیرد و فقط به کمونیست‌ها محدود نباشد. مؤسسین حزب را می‌توان به چهار گروه تقسیم کرد:  یک گروه، بخشی از «53 نفر» بودند...  گروه دوم مؤسسین حزب، عده‌ای از عناصر ملی بودند که سابقه آزادیخواهی داشتند؛ مانند سلیمان محسن‌اسکندری، که سابقه سوسیالیستی داشت... گروه سوم مؤسسین حزب، کمونیستهای قدیمی بودند که قبل از «53 نفر» دستگیر شده بودند و ده سال در زندان بوده‌اند؛ مثل اردشیر آوانسیان و رضا روستا. گروه چهارم کسانی بودند که ایرج اسکندری و غیره می‌خواستند آنها را به عنوان «عناصر ملی» جلب کنند. اینها یا بکلی فاسد بودند و یا برای جاه و مقام به حزب توده روی آوردند. از گروه فاسدین عباس اسکندری دایی ایرج اسکندری و محمد یزدی برادر دکتر مرتضی یزدی، را باید نام برد. از گروه دوم، که برای وزیر شدن و وکیل شدن آمده بودند، باید دکتر فریدون کشاورز را اسم برد...(صص68ـ67) q از او جالب‌تر عباس اسکندری بود که همه می‌دانستند که این آقا عامل قوام است، پیشکار قوام است، وابسته به آمریکایی‌هاست... تأسف در این است که عباس اسکندری نه تنها عضو مؤسس حزب شد، بلکه روزنامه او ـ سیاست ـ ارگان مرکزی حزب شد و دفتر روزنامه‌اش مرکز حزب، چون حزب هنوز محلی در اختیار نداشت...(ص68) q اسکندری بعدها بانک ایران و سویس را دایر کرد که 80 میلیون تومان سرمایه اولیه بانک بود و ایرج هم در آن سهم داشت. بدین ترتیب، در رهبری حزب ـ پس از اخراج آن کسانی که گفتم ـ این افراد جای گرفتند: نورالدین الموتی، پروین گنابادی، علی امیرخیزی، محمود بقراطی، اردشیر اوانسیان، رضا روستا، عبدالحسین نوشین، دکتر رضا رادمنش، ایرج اسکندری، دکتر محمد بهرامی... در کنگره اول دسته‌بندی‌ها خیلی شدید بود. سه دسته‌بندی وجود داشت: یکی دسته ایرج اسکندری و دکتر مرتضی یزدی و دکتر رادمنش بود... دسته دیگر، اردشیر و عده زیادی از روشنفکران بودند که من و نوشین و امثال ما در این دسته بودیم... دسته دیگر رضا روستا و محمود بقراطی و افراد اتحادیه کارگری بودند.(ص69) q در اینجا یک اتفاقی افتاد. کامبخش که به شوروی رفته بود، به ایران بازگشت و از سوی حزب کمونیست اتحاد شوروی تذکری به اسکندری و سایرین داده شد که این اتهاماتی که وارد می‌کنید وارد نیست و ما او را به عنوان یکی از رهبران کمونیست تأیید می‌کنیم. بدین ترتیب، کامبخش به عضویت کنگره انتخاب شد و البته ما ـ جناح اردشیر و سایر روشنفکران ـ از او حمایت می‌کردیم... بدین ترتیب، افراد زیر ـ آنقدر که یادم است ـ به عضویت کمیته مرکزی انتخاب شدند: دکتر بهرامی، نورالدین الموتی، بقراطی، اسکندری، دکتر رادمنش، دکتر کشاورز، اردشیر، پروین گنابادی، کامبخش، طبری و امیرخیزی. نه نفر هم به عضویت کمیسیون تفتیش انتخاب شدند: دکتر یزدی، روستا، کیانوری، احمد قاسمی، نوشین، ضیاء الموتی، دکتر جودت، خلیل ملکی و مهندس عُلُوّی.(ص70) q   من در اردیبهشت ماه 1321ـ یعنی 6 ماه بعد از تأسیس حزب ـ وارد حزب شدم. شماره کارت حزبی من 444 بود، یعنی تا آنوقت در تمام ایران 444 نفر عضو حزب بودند. معرفهای من یکی نورالدین الموتی بود و دیگری اردشیر آوانسیان؛ که هر دو از کمونیست‌های قدیمی بودند و اتهام فاشیسم به آنها نمی‌چسبد...(ص72) q این پیغام که کمینترن به کار کامبخش رسیدگی کرده و برای او تقصیری قایل نیست بوسیله همان علی‌اوف، که دکتر بهرامی از طرف رهبری حزب با او رابطه داشت، به رهبری حزب داده شد...(ص73) q علت اینکه نام حزب را «توده» گذاشتند، یک مسئله قدیمی است که در سال 1936 استالین مطرح کرد. او می‌گفت که در کشورهای عقب‌مانده کمونیستها نباید به نام حزب کمونیست فعالیت کنند، بلکه باید در جبهه شرکت کنند؛ چون که در این کشورها هنوز برای پذیرش افکار کمونیستی آمادگی نیست... لذا، یک حزب وسیعی بسازید که افراد طرفدار پیشرفت و ترقی اجتماعی و سوسیالیسم بطور کلی، نه کمونیسم، به آن جلب شوند... این موضوع که پس از شهریور 1320، مصطفی فاتح، رئیس شرکت نفت انگلیس در ایران، عده‌ای از «53 نفر» را که بیکار بودند به شکلی در شرکت نفت و یا در سازمانهای فرهنگی وابسته به انگلیسیها شاغل کرد، در کتب گوناگون نوشته شده است و از جمله نام بزرگ علوی، احسان طبری و عباس نراقی برده می‌شود. از میان اینها عباس نراقی بطور کلی به طرف همکاری با انگلیسیها رفت...(ص75) q میس لمبتون با فاتح به تمام معنا یکی بود. فاتح این خانم را به اینور و آنور می‌کشاند و همه را با او ملاقات می‌داد. لمبتون می‌گفت که من کار سیاسی نمی‌کنم و در کارهای فرهنگی‌ام. بنابراین، میس لمبتون در پوشش‌های مختلف، چون کار در زمینه ادبیات و غیره، با افراد زیادی از حزب ملاقات کرده است... و جاسوس زبردست و با اطلاع و باسوادی بود...(صص76ـ75) q س ـ مصطفی فاتح از طریق چه کسی با حزب توده مربوط شد؟ کیانوری: خود ایرج اسکندری در خاطراتش نوشته است که مصطفی فاتح در ارتباط با او امتیاز روزنامه مردم را برای صفر نوعی گرفته و قرار همکاری با او گذاشته است. (ص76) q س ـ می‌گویند که دعوت‌کننده جلسه مؤسسان حزب علی‌اوف بوده است! کیانوری: او هیچ کس را دعوت نکرده بود. من نشنیده‌ام که دعوت‌کننده علی‌اوف باشد. س ـ این علی‌اوف همین حیدر علی‌اوف است؟ کیانوری: خیر! حیدر علی‌اوف آن موقع یک جوان 18 ساله بوده است. آن علی‌اوف فرد نسبتاً مسنی بود... او دبیر اول سفارت شوروی در تهران بود و تنها اطلاعی که دارم این است که پس از اینکه به آذربایجان رفت، استاد شرق‌شناسی دانشگاه باکو شد...(صص79ـ78) q از نخستین سازمانهایی که حزب تشکیل داد یکی سازمان جوانان توده ایران بود که مستقیماً به حزب وابسته بود و از همان آغاز دکتر رضا رادمنش مسئول آن شد. سازمان دیگر، تشکیلات دمکراتیک زنان بود که در سال 1321 تشکیل شد...(صص80ـ79) q خانم مریم فیروز نیز از همان آغاز فعالیت تشکیلات زنان به فعالیت در آن پرداخت و در اولین انتخابات به عنوان دبیر تشکیلات زنان انتخاب شد...(ص80) q یکی دیگر از جمعیت‌های علنی حزب، جمعیت ملی مبارزه با استعمار بود که در دوران نهضت ملی شدن صنعت نفت تشکیل شد... حزب از همان آغاز فعالیت به تشکیل اتحادیه‌های کارگری اقدام کرد. اردشیر آوانسیان و رضا روستا، که از کمونیستهای قدیمی بودند، در این کار پیشقدم شدند و بتدریج در تمام ایران اتحادیه‌های کارگری قابل توجهی تشکیل گردید که از مجموعه آنها شورای متحده مرکزی کارگران و زحمتکشان به وجود آمد و رضا روستا در رأس آن قرار داشت.(ص81) q س ـ براساس بیوگرافی رسمی سرهنگ عزت‌الله سیامک، مندرج در کتاب شهیدان توده‌ای، سازمان نظامی حزب توده توسط عبدالصمد کامبخش، عزت‌الله سیامک و خسرو روزبه تأسیس شد. تاریخ این تأسیس ظاهراً اوایل سال 1323 است و اولین مسئول سازمان نظامی در کمیته مرکزی کامبخش بود...(ص85) q کیانوری... پس از مدتی رهبری حزب آمدن افسران به کلوپ حزب را غدغن کرد و قرار شد که با آنها در خارج از حزب تماس گرفته شود. اولین افسران عضو حزب از افسران شاغل در دانشکده افسری بودند (سرگرد ]عبدالرضا[ آذر، سرگرد ]یوسف[ مرتضوی، سروان ]احمدعلی[ رصدی اعتماد و چند نفر دیگر). پس از مراجعت کامبخش ]از شوروی[ و برگزاری کنگره اول حزب و انتخاب او به سمت عضو کمیته مرکزی و مسئول تشکیلات کل حزب، او به تشکیل سازمان منسجم افسری دست زد.(ص86) q   س ـ ... ظاهراً یکی از اولین گروههایی که با حزب توده رقابت داشت گروه مصطفی فاتح بود. کیانوری: حزب سوسیالیست از اولین احزابی بود که بلافاصله بعد از شهریور 1320 همزمان با حزب توده ایران تشکیل شد و تا آنجا که به یاد دارم مؤسسین آن فاتح، شهیدزاده و عباس نراقی بودند. این حزب حزبی بود که فقط علیه حزب توده ایران مبارزه می‌کرد و توسط شرکت نفت انگلیس حمایت می‌شد. و همین‌ها بودند که توسط یوسف افتخاری یک اتحادیه کارگری درست کردند.(ص89) q فاتح کسی است که از انگلستان نشان افتخار امپراتوری انگلیس را برایش فرستادند... فاتح گفت که ما با شما در یک چیز شریک هستیم و آن مبارزه علیه فاشیسم آلمان است که دشمن مشترک انگلستان و شوروی است... فاتح به ما گفت که من برایتان روزنامه می‌گیرم. در آن زمان اصلاً گرفتن اجازه انتشار یک روزنامه غیرممکن بود؛ آنهم برای توده‌ایها.(ص90) q مرحله بعد، یافتن محلی برای انتشار روزنامه بود... پیشنهاد دیگر فاتح این بود که در هیئت تحریریه چهار نفر از شما و یک نفر از ما باشد. از ما، ایرج اسکندری، دکتر رضا رادمنش، عباس نراقی و یک نفر دیگر شرکت کردند...(ص91) q سیدضیاء وقتی که آمد، بلافاصله حزب «اراده ملی» را با شعارهای کلّی و ملّی و مخصوص به خود درست کرد و کلاه پوستی بر سر می‌گذاشت...(صص92ـ91) q ما و دکتر مصدق چنان بی‌آبرویی برای سیدضیاء درست کردیم که دکان او به کلی تعطیل شد و هیچ چیز از آن باقی نماند. ولی در ابتدا کسانی مثل دکتر حسین فاطمی، که سردبیر روزنامه رعد ـ ارگان حزب «اراده ملّی» بود، فریب او را خوردند...(ص92) q ارفع برای اینکه عده‌ای از افسران جوان را جذب کند، حزب نهضت ملی را درست کرد که بیشتر کادر آن را افسران جوان تشکیل می‌دادند. عده‌ای از افسرانی که بعداً عضو حزب توده ایران شدند، قبلاً عضو حزب نهضت ملی بودند...(ص93) q حزب «سومکا» را فردی به نام منشی‌زاده، که مدتی در آلمان بود و در آنجا فاشیست شده بود، به عنوان یک حزب کامل فاشیست درست کرد... تنها کار و وظیفه اینها برهم زدن میتینگ‌های حزب توده بود...(ص94) q حزب ایران، که در سال 1322 تشکیل شد، بطور کلی یک حزب توده‌ای و مردمی نبود، بلکه یک حزب روشنفکری بود... از لحاظ سیاسی هم موضع آنها را منفی تشخیص نمی‌دادیم و با هم تلاش و همکاری می‌کردیم، تا اوایل سال 1325 که جبهه واحد تشکیل شد. با تأسیس حزب دمکرات قوام و روی کار آمدن قوام‌السلطنه، این جبهه واحد از حزب دمکرات ایران، حزب ایران، فرقه دمکرات آذربایجان، حزب دمکرات کردستان و حزب توده ایران تشکیل شد و نمایندگانی از این دو حزب در دولت قوام شرکت کردند... پس از اینکه جریان آذر 1325 پیش آمد و فرقه شکست خورد و رفت، حزب ایران هم بنا به ماهیت خودش، که بورژوازی ملّی بود،‌ بلافاصله تغییر موضع داد و به طرف سازش با آمریکاییها رفت...(ص95) q به اعتقاد من، این گرایش حزب ایران به آمریکا گرایشی جاسوسی و عامل شدن و غیره نبود... به عقیده من، اکثر این افراد ملّی ـ چه آنهایی که در فرانسه تحصیل کرده‌اند مثل خود دکتر مصدق و دکتر فاطمی و چه آنهایی که در کالج و یا آمریکا تحصیل کرده‌اند مثل الهیار صالح ـ واقعاً معتقد بودند که آمریکا مجسمه آزادی است و با استعمار فرتوت انگلستان، که سیصدسال است چهره‌اش در دنیا شناخته شده، تفاوت دارد و می‌آید و ایران را نجات می‌دهد...(صص97ـ96) q ما موفق شدیم که در انتخابات مجلس چهاردهم تعدادی نماینده به مجلس بفرستیم: «]محمد[ پروین گنابادی از سبزوار، ]ولی‌الله[ شهاب فردوس از فردوس، دکتر ]رضا[ رادمنش از لاهیجان، ایرج اسکندری از ساری، دکتر ]فریدون[ کشاورز از انزلی، ]عبدالصمد[ کامبخش از قزوین، تقی فداکار از اصفهان، اردشیر آوانسیان از ارامنه شمال. این 8 نفر در مجلس «فراکسیون توده» را تشکیل دادند...(ص97) q س ـ بهرحال، برخلاف آنچه شایع است که انگلیسیها با توده‌ایها مماشات می‌کردند، قرائن و دلایل زیادی است که به عکس، این آمریکایی‌ها و وابستگان آنها در ایران بودند که در سالهای 1320ـ1324 زمینه رشد حزب توده را فراهم ساختند؛ قرائنی چون مواضع اولیه حزب ایران به سود حزب توده و اقدام مشترک آنها علیه سیدضیاء و فاتح، و تشکیل «جبهه مطبوعات آزادیخواه» علیه این جناح، حمایت اولیه و شدید آنها از «فرقه»، کمک به پیروزی انتخاباتی کاندیداهای حزب توده در برخی نقاط، و بالاخره شرکت حزب توده در دولت ائتلافی قوام. طبق این تحلیل، آمریکایی‌ها می‌خواستند که در مجلس چهاردهم یک نیروی قوی علیه انحصار شرکت نفت انگلیس در ایران ایجاد کنند و علاوه بر نیروی خودشان به حمایت حزب توده هم نیاز داشتند...   کیانوری: مماشات انگلیسیها با توده‌ای‌ها در یکی دو سال اول به این امید بود که حزب را در مورد نفت جنوب آرام نگه دارند... و اما در مسئله آمریکاییها. مسلماً این مسئله که آمریکا، با علاقه مفرطی که به سهیم شدن در بهره‌برداری نفت جنوب داشت، از مبارزه حزب و بعداً جبهه ملّی علیه شرکت نفت انگلیس «تا حدی» راضی بود، درست است...(ص99) q شورویها هیچگونه اعتمادی به صحنه‌سازی قوام نداشتند و به احتمال زیاد می‌خواستند به صورتی با یک سازش ارتش خود را از آذربایجان خارج کنند.(ص100) q ساعد قرارداد نفت شمال را، که قبلاً قوام‌السلطنه با کمپانی‌های آمریکایی بسته بود ولی لغو شده بود، عیناً تمدید کرد، ولی علنی نشد. یعنی ساعد امتیاز تمامی مناطق شمال کشور را به کمپانی‌های آمریکایی داد. وقتی که شورویها از این قرارداد مطلع شدند، کافتارادزه را در رأس هیئتی به ایران فرستادند و تقاضای امتیاز نفت شمال را کردند. بعدها شورویها به ما گفتند که ما انتظار نداشتیم که نفت شمال را به ما بدهند و به فکر بستن قرارداد هم نبودیم، ولی در جریان جنگ احساس کردیم که در آینده دشمن اصلی ما آمریکا خواهد بود و مستقر شدن آمریکاییها در سرحدات شمالی ایران و حتی در دریای خزر خطر فوق‌العاده بزرگی برای ماست، و برای اینکه جلوی این خطر را بگیریم این پیشنهاد را دادیم... در اینجا یک تصادف پیش آمد. یعنی تظاهرات و میتینگ ما علیه دولت ساعد با ورود هیئت کافتارادزه تطبیق پیدا کرد. واقعیت این است که این دو واقعه از قبل با هم هماهنگ و توأم نشده بود... البته در روزنامه‌های حزبی هم چیزهایی در این زمینه نوشته می‌شد. بعضی مقالات حاکی از این بود که برای توازن سیاسی نفت جنوب، باید امتیاز نفت شمال به اتحاد شوروی داده شود. س ـ این همان مقاله معروف طبری است که همانطور که ما برای غرب در ایران منافعی قائلیم، منافع همسایه شمالی هم باید محفوظ بماند؟ کیانوری: بله! چنین مقاله‌ای در آن زمان نوشته شده بود.(صص101ـ100) q من نظرم را درباره جریان تظاهرات علیه کابینه ساعد، که مصادف با ورود کافتارادزه و مطرح شدن پیشنهاد شوروی برای تشکیل شرکت مختلط نفت و پیدا شدن چند کامیون سرباز شوروی در انتهای صف تظاهرکنندگان بود، گفتم. به نظر من، این نه تنها اشتباه بزرگی از رهبری حزب، بلکه اشتباه بزرگتری از طرف شوروی بود که حزب ما را اینطور گرفتار این بدنامی کرد... ندادن رأی به پیشنهاد دکتر مصدق درباره غدغن کردن اعطاء هرگونه امتیاز نفت به کشورهای بیگانه از طرف فراکسیون حزب توده ایران در مجلس چهاردهم بدون تردید اشتباه جدی بود و به حیثیت حزب زیان فراوان رسانید.(ص103) q قیام افسران خراسان در زمانی رخ داد که ارفع رئیس ستاد ارتش بود... گروهی از نظامیان که بهمراه سرگرد ]علی اکبر[ اسکندانی در خراسان بودند، حدود 20 نفر افسر و درجه‌دار و سرباز، تصمیم می‌گیرند که فرار کنند و یک پایگاه نظامی در ترکمن صحرا ایجاد کنند...(ص105) q این افسران، پیش از قیام، سروان بهرام دانش را به تهران فرستادند تا نظر هیئت اجرائیه کمیته مرکزی را جویا شود... بعداً هم معلوم شد که شورویها بهیچوجه با چنین کاری موافق نبوده‌اند، زیرا در همان وقت تدارک نهضت در آذربایجان دیده می‌شد...  به این ترتیب، بیست نفر فوق حرکت خود را شروع کردند. هیئت اجرائیه بلافاصله موافقت کرد که عده‌ای از افسران تهران که در خطر تبعید قرار داشتند (نام آنها در لیست تبعیدی‌ها بود)، سرگرد ]عبدالرضا[ آذر و عده‌ای دیگر، از تهران خارج شوند و در گرگان به آنها بپیوندند. این مرحله هم انجام شد. در این مرحله می‌بینیم که این گروه افسران بدون موافقت هیئت اجرائیه حزب چنین تصمیمی را می‌گیرد و این کار را انجام می‌دهد...  آنها به محض اینکه به کمینگاه می‌رسند از دو طرف زیر آتش قرار می‌گیرند. اول از همه اسکندانی ـ فرمانده گروه ـ کشته می‌شود. در مجموع هفت افسر و درجه‌دار و سرباز کشته و تعدادی زخمی می‌شوند. چند نفری فرار می‌کنند و به سرحد شوروی می‌روند. عده‌ای هم دستگیر شده و به تهران منتقل می‌گردند...(صص107ـ106) q س ـ همین آقای پورهرمزان، که پس از انقلاب عضو کمیته مرکزی و مسئول انتشارات حزب بود، در نوشته‌هایش ادعا می‌کند که حرکت خراسان با موافقت حزب و شوروی بود، ولی پس از شروع شورویها متوجه شدند که در برنامه‌ریزی‌شان اشتباهی رخ داده است ولذا در نیمه کار سر ما را در زیر تیغ‌ رها کردند. کیانوری: اول اینکه من به خاطرات هیچ کس اعتقاد ندارم...(ص108) q   من به نوشته‌های همه این افراد مانند نوشته‌های طبری نگاه می‌کنم. هیچکدام برای من سندیت ندارد.. خاطرات خودم و آنچه را که خودم می‌دانم قبول دارم... تفرشیان خوب و فوق‌العاده واقع‌بینانه و بدون غرض نوشته است، در صورتیکه او ]پس از انقلاب[ توده‌ای نبود و جزء مخالفین حزب بود. کتاب او بهترین شرحی است که دربارة‌ جریان افسران خراسانی نوشته شده است. خیلی باوجدان نوشته...(صص110ـ109) q اتحاد شوروی احساس می‌کرد که برای بعد از جنگ باید احتیاط کند... به این دلیل کوشیدند که در سرحدات خود، از طریق جنبش‌ها، مناطق امنی به وجود بیاورند؛ جنبش‌های ملّی علیه حکومت‌هایی که بدون شک طرفدار آمریکا و یا انگلیس بودند و ایران هم پس از جنگ یک چنین حکومتی می‌داشت... بدین ترتیب، جنبش‌های ملی، از هندوستان گرفته تا الجزایر و آفریقا و همه جا، آغاز شد. در ایران، مسئله آذربایجان و مسئله کردستان پدیده جالبی بود...(ص112) q پیشه‌وری از طرف سازمان حزبی تبریز برای شرکت در کنگره اول حزب انتخاب شده بود. او به تهران آمد و حتی در کلوپ حزب هم حاضر شد. ولی مخالفین پیشه‌وری، که هم از دسته اردشیر آوانسیان بودند و هم از دسته ایرج اسکندری و هم از دسته رضا روستا، با شرکت او در کنگره مخالفت کردند. بدین ترتیب، هسته دشمنی و کینه بین پیشه‌وری و رهبری حزب توده ایران ـ که البته از زندان وجود داشت ـ به وجود آمد...(ص115) q فرقه تشکیل شد و عده زیادی از افراد را گرد آورد... حزب زمانی از تشکیل فرقه مطلع شد که اعلامیه آن در آذربایجان و جاهای دیگر منتشر شده بود، و سپس سازمان حزب توده ایران در آذربایجان، بدون مشورت با کمیته مرکزی حزب، جلسه کمیته ایالتی خود را تشکیل داد و به فرقه ملحق شد... کمیته مرکزی بعد از الحاق تأیید کرد. آنها تصمیم‌شان را گرفتند و ما عمل آنها را تأیید کردیم... ملکی از همان آغاز نسبت به جریان آذربایجان بدبین بود. اسکندری و جودت وقتی فهمیدند که این اقدام از طرف دولت شوروی تأیید می‌شود، با آن کنار آمدند و جودت برای فرقه سینه چاک می‌کرد. اردشیر، گرچه با پیشه‌وری مخالف بود، ولی سیاستش سکوت تأیید آمیز بود و خواستهای فرقه، و البته نه آن کجروی‌های نفرت‌انگیز اولیه، را خواستهای معقولی می‌دانست...(ص127) q فرقه دمکرات آذربایجان به این شکل مستقر شد و شروع کرد به درست کردن یک ارتش محلی به نام «فدایی» و نه به عنوان «ارتش». ما هم عده زیادی از افسران توده‌ای را به آنجا فرستادیم که با آنها رفتار خوبی نداشتند و آنها را در پست‌های مهمی نگذاشتند...(ص128) q تأثیر شکست فرقه بر حزب فوق‌العاده سنگین بود. حزب به تمام معنا و تا دقیقه آخر از فرقه حمایت کرد و باز بدون اطلاع حزب این عقب‌نشینی انجام گرفت، بدون اینکه حزب اطلاع داشته باشد و خود را آماده کند. معمولاً برای چنین آمادگی یکی دو ماه وقت لازم است و چنین نشد. چرا؟ یک دلیل این است که مقامات شوروی به رهبری حزب توده ایران آن اعتماد را نداشتند و می‌ترسیدند که موضوع از آنجا درز کند... شورویها همیشه می‌گفتند که کافی است اسکندری بداند، ساواک هم می‌داند... شورویها معتقد بودند که احتمال اینکه بالاخره آمریکا و انگلیس، اینتلیجنس سرویس و سیا، در رهبری حزب نفوذ کرده باشد هست...(ص131) q فرقه دمکرات آذربایجان نزدیک به سه ماه و نیم بعد از پایان جنگ تشکیل شد؛ یعنی پس از مسلم شدن استقرار حاکمیت راست‌ترین جناح ضدشوروی در آمریکا که در جنگ کمترین تلفات را داده و ثروت تمام جهان را به آمریکا منتقل کرده است. به این ترتیب، شوروی در آذربایجان هرگز امید به ماندن نداشت و این تنها یک اعمال فشار برای گرفتن یک امتیاز کوچک بود؛ یعنی استقرار یک رژیم دمکرات و غیردشمن در ایران.(ص132) q س ـ تحلیل این است که آمریکاییها به شوروی در باغ سبز نشان دادند، فضاسازی کردند و شورویها را به سمت آذربایجان و کردستان کیش دادند، و سپس چرخیدند و خواستار خروج ارتش شوروی شدند. به این ترتیب، آمریکا در یک بازی ماهرانه برنده صحنه ایران و منطقه شد...(ص133) q س ـ در تابستان 1325، یعنی همزمان با اقتدار فرقه، شاهد اتحاد حزب توده با حزب ایران، تأسیس حزب دمکرات ایران ـ به رهبری قوام‌السلطنه نخست وزیرـ و سپس تشکیل کابینه ائتلافی قوام با شرکت سه حزب فوق هستیم. این تحول در زمان خود پیشرفت مواضع شوروی در ایران تلقی شد، ولی مدت کوتاهی بعد روشن شد که یک مانور زیرکانه برای فریب شوروی و حزب توده بیش نبوده است.(ص134) q   قوام هم آمد و به دستور آمریکاییها، برای اینکه حزب توده ایران و شورویها را فریب بدهد، حزب دمکرات ایران را تأسیس کرد و یک جنبه دمکراتیک قلابی به آن داد و عوامل آمریکا هم دور او را گرفتند... قوام‌ به مسکو رفت و یک قرارداد قلابی بست که مسلم بود مجلس بعدی آن را تأیید نخواهد کرد و قوام هم نخواهد بود. خلاصه، ارتش شوروی ایران را تخلیه کرد. در مجلس پانزدهم، همان افرادی که در کابینه قوام بودند و همان وکلایی که عضو حزب دمکرات قوام بودند به او رأی ندادند و قوام هم رفت... جبهه واحد شامل حزب توده ایران، فرقه دمکرات آذربایجان، حزب دمکرات کردستان، حزب ایران و حزب دمکرات قوام بود...(ص135) q آمریکاییها قوام را روی کار آوردند ـ برای اینکه یک عامل انگلستان در رأس جریان نباشدـ و به شورویها گفتند: آقا! این مال ما است و با شما کنار می‌آید؛ و بدین ترتیب سر آنها کلاه گذاشتند... همة رهبری حزب ما بهیچوجه با شرکت در کابینه قوام موافق نبود. بازیگرانی در حزب، آنهایی که به وزارت علاقه داشتند و هیچکدام به مارکسیسم معتقد نبودند و بعداً قیافه خود را نشان دادند (کشاورز، یزدی و اسکندری)، با قوام سازش کردند. البته قوام هم شورویها را گول زد...(ص136) q از هشت نفر نمایندگان حزب در مجلس، فقط دو نفر با این جریان مخالف بودند: کامبخش و اردشیر. بقیه همه با آنها بودند... حتی خلیل ملکی هم با آنها موافق بود. خود ملکی توسط دکتر کشاورز در وزارت فرهنگ مدیر کل شد... در رهبری حزب مخالفت بود، ولی مخالفت ضعیفی بود... باید بگویم که این مخالفت ما به صورت بحث و اظهارنظر و ثبت در پرونده نبود... به این ترتیب، قوام خودش این سه نفر را انتخاب کرد و یزدی و اسکندری و کشاورز وزیر شدند، بدون تصمیم قبلی هیئت اجرائیه در کابینه شرکت کردند و بعد اکثریت رهبری موافقت کرد.(ص137) q در اینجا این مسئله برای من مطرح است که چه کسی قوام را به شورویها معرفی کرد و او را جا انداخت! این نکته تاریک در تاریخ حزب ما است. بنظر من، این اسکندری و دوستانش، که وزیر شدند، بودند که قوام را به شورویها معرفی کردند و اطمینان دادند که این فرد قابل اعتماد است... می‌دانید که عباس اسکندری، دایی ایرج اسکندری، همه کاره قوام بود...(ص138) q اطمینان دارم که در میان شورویها درباره قوام دو نظریه بوده است. نظریه حاکم که می‌گفت باید با قوام کنار آمد و نظریه دیگری که با این جریان مخالف بوده است.(ص139) q مظفر فیروز با شاه کینه و پدرکشتگی واقعی و عجیبی داشت و بهیچوجه عامل انگلیسی‌ها نبود... نصرت‌الدوله قرارداد 1919 را امضاء می‌کند، ولی بعد به دست رضاشاه کشته می‌شود. انگلیسیها تنها کسانی را قربانی می‌کنند که از خدمت به آنها سر باز زده‌اند. نصرت‌الدوله در مجلس چهارم همرزم مدرس بود و دقیقاً مانند او بازداشت و به زندان فرستاده شد و هم زمان با او و به همان شکل به دست مأمورین پلیس مختاری خفه شد.(ص140) q خانواده فرمانفرما خانواده بسیار بزرگی است. فرمانفرما بیش از 30 فرزند داشت که میان آنها مریم هم هست که بیش از پنجاه سال است با تمام نیرو و امکاناتش علیه امپریالیسم انگلیس و آمریکا در نبرد است و در آنطرف یکی مانند دکتر حافظ فرمانفرمائیان است که هم نامش در لیست فراماسون‌ها درآمده و هم در آمریکا با دارودسته جیمز بیل همکاری می‌کند...(ص141) q پس از اینکه نصرت‌الدوله را کشتند، هیچ یک از اعضای خانواده آنها فعالیت سیاسی نمی‌کردند بجز در سالهای 1320 که تعدادی‌شان وارد سیاست شدند و به خاطر همان برادرکشتگی و پدرکشتگی و کینه به شاه و انگلیسها به جناح چپ تمایل پیدا کردند... مظفر چون مخالف رژیم پهلوی بود، زیربغل سیدضیاء را گرفت... انگلیسیها پس از شهریور 1320 سیدضیاء را به عنوان «مترسک» علیه شاه ـ که تمایلات شدیدی به آلمان نازی پیدا کرده بودـ به ایران آوردند. همکاری مظفر فیروز با او بر همین پایه بود...(ص142) q س ـ سیدضیاء در فلسطین برای یهودیها کار می‌کرد، یعنی یهودیها از ظاهر اسلامی او استفاده می‌کردند. او زمین را از مسلمانها می‌خرید و به یهودیها انتقال می‌داد...  در انگلیسی بودن سیدضیاء که تردیدی نیست. تنها وجه مشترک سیدضیاء و قوام این بود که هر دو ضدشاه بودند. بنابراین، مظفر دبیرکل حزب دمکرات قوام شد و، همانطور که در اسناد لانه جاسوسی مکتوب است، به قوام یاد داد که چگونه حزب درست کند. هدف مظفر این بود که شاید از طریق قوام کلک شاه را بکند...   من اولین بار مظفر فیروز را چندی پس از شهریور 1320 دیدم که از من می‌خواست که با دوستان خود صحبت کنم تا جبهه‌ای برای سرنگونی محمدرضا پهلوی ترتیب دهیم... مظفر با حزب توده ایران دوستی داشت و با جریان آذربایجان موافق بود. او به حزب ما خیلی نزدیک شد. از خاطرات اسکندری معلوم است که مظفر تا چه حد به حزب نزدیک بود. اسکندری می‌گوید که مظفر فیروز تلفن زد و گفت که سه نفر از توده‌ایها وارد کابینه شوند...(صص143ـ142) q امثال امینی را هیچگاه پیشنهاد نمی‌کردیم، ولی در مورد مظفر تردید نداشتیم چون می‌دانستیم که عامل انگلیس یا آمریکا نیست. آنطرف هم مظفر را می‌شناختند و لذا زمانیکه پنج نفر عضو کابینه قوام را به علت سمپاتی به شوروی اخراج کردند مظفر را هم اخراج کردند: سه وزیر توده‌ای، مظفر فیروز که معاون نخست‌وزیر بود و سرتیپ فیروز برادر مریم. بعد هم مظفر را به عنوان سفیر به مسکو فرستادند. در آنجا سفیر مثبتی بود، خلاصه سفیر دولت شاهنشاهی نبود و شورویها خیلی از او راضی بودند. بعد که شاه قدرت گرفت، بلافاصله او را برکنار کرد. مظفر هم جرئت آمدن به ایران را نداشت. به پاریس رفت و در آنجا تا آخر عمر زندگی متوسطی را گذرانید... در پاریس، او با بنی‌صدر و قطب‌زاده دشمنی خاصی داشت و با معمر قذافی رابطه دوستی برقرار کرده بود...(صص145ـ144) q بعد از جریان آذربایجان، حزب صلاح دید که عده‌ای از اعضای رهبری، که به شکلی در جریان آذربایجان شرکت فعال داشتند و یا ماندنشان در ایران صلاح نبود، حتماً از ایران خارج شوند. بدین ترتیب، عده‌ای مانند اردشیر آوانسیان، کامبخش، روستا، اسکندری ـ چون می‌گفتند که حزب در زیراب کار مسلحانه کرده و ایرج هم اسماً آن جریان را رهبری کرده است ـ و طبری از ایران خارج شدند...(ص145) q وقتی که قرار شد که این عده به خارج بروند، در آخرین نشست کمیته مرکزی و کمیسیون تفتیش کل، یک هیئت اجرائیه موقت از افرادی که در ایران می‌ماندند تشکیل شد... اعضاء هیئت اجرائیه موقت عبارت بود از: رضا رادمنش، مرتضی یزدی، محمدبهرامی، خلیل ملکی، عبدالحسین نوشین، محمود بقراطی، علی علوی، فریدون کشاورز، غلامحسین فروتن، احمد قاسمی و نورالدین کیانوری. قاسمی و من به عنوان اعضاء مشاور و بدون حق رأی در هیئت اجرائیه موقت شرکت می‌کردیم... تصمیم مهمی که توسط این هئیت اجرائیه موقت گرفته شد، انحلال سازمان نظامی بود... با فشار ملکی انحلال سازمان افسری تصویب شد...(ص146) q من به دستور هیئت اجرائیه موقت این تصمیم حزب را به روزبه ابلاغ کردم. روزبه بی‌اندازه برآشفته شد و آن را به عنوان اخراج افسران از حزب (که در حقیقت هم همین بود) تلقی کرد و آن را خیانت به حزب و به جنبش ارزیابی کرد... روزبه و افسران مؤمن به کمونیسم تصمیم گرفتند که آن افرادی را که به مبارزه علاقمند بودند در یک شبکه کوچکتر جمع کنند و بتدریج به دستچین و جمع کردن آن اعضاء سازمان که آماده ادامه فعالیت بودند پرداختند. بدین ترتیب سازمان مستقل افسری به رهبری روزبه، به نام «سازمان افسران آزادیخواه»، تشکیل شد... س ـ ولی می‌گویند که سازمان افسری منحل شده بود ولی کیانوری نگذاشت که از بین برود؟ کیانوری: کیانوری؟ روزبه نگذاشت... البته از آن طرف سیامک هم میان آنها بود. روزبه نمی‌دانست که سیامک با من رابطه دارد.(ص147) q تأسیس رسمی سازمان نظامی حزب توده در بهار 1323 است و قدیمی‌ترین اعضاء آن عبارتند از سرهنگ عزت‌الله سیامک، سرگرد محمد اسکندانی و سرهنگ عبدالرضا آذر...(ص148) q محمد مسعود یک روزنامه بسیار جنجالی، به نام مرد امروز، داشت و در آن حملات زیادی به شاه و اشرف و دربار می‌کرد. یک روز ما خبر شدیم که شب قبل او را ترور کرده‌اند... بعدها، پس از دستگیری خسرو روزبه فاش شد که این قتل کار گروه روزبه و شخص ابوالحسن عباسی بوده است... روزبه، جدا از آن «سازمان افسران آزادیخواه»، یک گروه ترور ـ مرکب از خودش، ابوالحسن عباسی، حسام لنکرانی، بانو صفیه (صفا) حاتمی (خواهر سرهنگ هدایت‌الله حاتمی) و چند نفر دیگر ـ تشکیل می‌دهد که به سازمان افسری هیچ ربطی نداشت و حتی سیامک هم کوچکترین اطلاعی از آن نداشت... این گروه تصمیم می‌گیرد که افرادی را ترور کند و تقصیر را به گردن دربار بیندازد و ابتدا محمد مسعود را انتخاب می‌کنند...(صص150ـ149) q س ـ می‌گویند که کیانوری به علت آن روحیه ماجراجویانه و شلوغی که داشت این کارها را می‌کرد و گروه ترور حزب زیرنظر او بود. کیانوری: این یک چیز اختراعی است...(ص150) q   من ارتباطم با روزبه فقط برای دادن مطبوعات بود. روزبه هیچ مسئله‌ای را از من نمی‌پذیرفت و سازمان افسری هم مستقل شده بود... ارتباط من و روزبه فقط برای پس دادن آنکت‌های حزبی افسران بود که ما در یک انبار مخفی کرده بودیم و من بتدریج باید پیدا می‌کردم و به روزبه می‌دادم...(ص151) q اینکه برادران شیخ حسین در چه زمان عضو حزب شدند، چه کسی آنها را معرفی کرده بود، و سابقه رابطه آنها با روزبه چگونه بود، من اطلاع ندارم. فقط می‌دانم که احمد و مرتضی و مصطفی و حسام به کامبخش خیلی نزدیک شده بودند و از طریق کامبخش با من هم دوست و نزدیک بودند...(ص153) q محمد مسعود شخص فاسد و آلوده و جنجالی بود. مخالفت او با دربار و اشرف ظاهراً فشاری بود که آمریکاییها به دربار، که تا آن زمان هنوز از انگلیسیها تبعیت می‌کرد، وارد می‌کردند. یک بار هم امتیاز مرد امروز لغو شد ولی دوباره امتیاز گرفت.(ص155) q روزبه مدت زیادی قبل از دستگیری ما در بهمن 1327 بازداشت و محاکمه و محکوم و زندانی شد و ما پس از انتقال به زندان قصر با او بودیم. پیش از کنگره دوم ]اردیبهشت 1327[، دکتر رادمنش ـ دبیر کل کمیته مرکزی ـ از جایی مطلع شده بود که گروهی از افسران سابق به رهبری روزبه سازمان خود را حفظ کرده‌اند و پس از بحث قرار شد که حزب دوباره به آنها مراجعه کند و بخواهد که مجدداً به حزب بپیوندند. این تصمیم کمی پیش از زندانی شدن ما در بهمن 1327 بود... اکثریت افسران با پیشنهاد حزب موافقت کردند و از آن زمان سازمان افسری دوباره به حزب وابسته شد. پس از فرار ما از زندان، قاسمی و جودت فقط برای شکستن شخصیت روزبه، که در سازمان افسری نفوذ زیاد داشت، او را از مسئولیت سازمان افسری برداشتند... او چون به کامبخش خیلی اعتماد داشت حاضر شد به عنوان معاون، و در واقع گرداننده شعبه اطلاعات حزب، فعالیت کند...(صص157ـ156) q ]ویراستار به نقل از کمونیزم در ایران ص628ـ626[ روزبه در بازجویی می‌نویسد... نماینده حزب برای مذاکره دکتر کیانوری بوده و از قراری که من شنیدم تقریباً عموم اعضاء هیئت اجرائیه سازمان نظامی و مخصوصاً ستوان علی مولوی به سختی به حزب انتقاد کرده و عمل انحلال سازمان نظامی را غلط و نادرست دانسته، ولی سرانجام با پیشنهاد ائتلاف موافقت کرده‌اند. ولی به این شرط که این موضوع فقط به صورت قبول رهبری سیاسی حزب از طرف سازمان نظامی باشد نه وابستگی کامل تشکیلاتی، مسئله الحاق و وابستگی تشکیلاتی بعدها، یعنی در حدود سال 1329، حل شده و صورت گرفته است.»(ص157) q ـ در قتل حسام لنکرانی چه افرادی مشارکت داشتند؟... روزبه و عباسی و سرهنگ مبشری و احمد قاسمی ـ رابط سازمان افسری در هیئت اجرائیه ـ نقشه قتل را کشیده‌اند. دکتر یزدی به عنوان مسئول سازمان اطلاعات حزب رابط روزبه بود. دکتر جودت به عنوان مسئول سازمان افسری بعد از قاسمی بر قتل نظارت داشت. عاملین مستقیم قتل هم خسرو روزبه، ابوالحسن عباسی و آرسن آوانسیان بوده‌اند...(ص160) q ابوالحسن عباسی خائن تا آنجا سقوط کرده بود که می‌کوشید تا مسئولیت قتل محمدمسعود را به گردن بهترین دوستش، خسرو روزبه، بیندازد. ولی جریان چنان روشن بوده که سرلشکر آزموده، دادستان ارتش، به او صریحاً اخطار می‌کند که دروغ می‌گوید...(ص163) q در سالهای 1320، در تاریخ حزب دو نقطه عطف وجود دارد: پیروزی استالینگراد و شکست فرقه در آذر 1325. اولی سبب گرایش عده‌ای به حزب شد و دومی سبب بریدن عده‌ای. قبل از استالینگراد نمو و پیشرفت حزب زیاد نبود. بسیاری از مردم می‌ترسیدند که به حزب بپیوندند. بعد از پیروزی استالینگراد توجه به حزب زیاد شد و حزب به سرعت توسعه یافت... عباس شاهنده، مدیر روزنامه فرمان، بود که خیلی انقلابی‌نمایی می‌کرد، ولی بلافاصله پس از شکست آذربایجان به خدمت پلیس در آمد... شکست فرقه برای این افراد ضربه فوق‌العاده سختی بود؛ هم از لحاظ موضع حزب در جامعه و هم در درون خود حزب. عده قابل ملاحظه‌ای، شاید 30 تا 35 درصد اعضا، از حزب بکلی کنار رفتند...(ص165) q اولین انشعاب در بین دانشجویان به وجود آمد و عده زیادی از دانشجویان ـ بیشتر از دانشکده‌های حقوق و پزشکی، عده محدودتری از دانشکده‌های دیگر و عده کمتری از دانشکده‌های علوم و فنی ـ از حزب کناره‌گیری کردند...   در شکست آذربایجان مقصر حزب ما نبود، مقصر حزب کمونیست شوروی بود و چوبش را ما خوردیم. تعداد اعضای حزب از حدود هزار نفر در سال 1327 به ده ـ دوازده هزار نفر در سال 1332 رسید و باز شکست پیش آمد. در شکست 28 مرداد و پس از آن، شوروی تقصیری نداشت. عامل عمده توطئه عظیم امپریالیستی بود. اشتباهات ما هم از لحاظ سیاسی و هم از لحاظ سازمانی آثار شکست را تشدید کرد...(ص166) q جلال ‌آل احمد ابتدا عضو سازمان جوانان بود ولی با شرمینی نساخت. سپس عضو حزب شد و فعالیت او در این زمان خیلی زیاد بود. دست به قلم داشت و گاهی در روزنامه مردم مقاله می‌نوشت... این افراد بهیچوجه در آغاز خیال انشعاب نداشتند، بلکه نظرشان این بود که پس از موفقیت در انتخابات کمیته ایالتی تهران و آماده‌سازی افراد موثر در شهرستانها، در «کنگره سوم» رهبری حزب را قبضه کنند و مخالفین خود را کنار بگذارند... بالاخره، حزب تصمیم گرفت که این افراد را به اتفاق رهبرانشان اخراج کند و حزب را از بلاتکلیفی نجات دهد. آنها از این جریان مطلع شدند و شبانه اعلامیه انشعاب را امضاء و منتشر کردند... اعلامیه اول انشعاب که منتشر شد بهیچوجه ضدشوروی نبود، بلکه کاملاً در جهت طرفداری از سیاست شوروی و دوستی با شوروی بود و انشعابیون خود را کمونیستهای واقعی می‌خواندند و خلاصه صادقانه نبود، مزورانه بود...(ص167) q رادیو مسکو بلافاصله، فردای آن شب، انشعاب را محکوم کرد و آن را یک جریان خائنانه نسبت به حزب تلقی نمود... عده خیلی کمی در اطراف خلیل ملکی باقی ماندند که تعداد آنها 60ـ70 نفر بیشتر نبود...(ص168) q انشعابیون در آغاز خود را «اصلاح‌طلبان» نامیدند و ایراد مشخصی هم به مناسبات حزب با حزب کمونیست شوروی نداشتند و هدف آنها قبضه کردن رهبری حزب بود. البته نقشه گردانندگان انشعاب، یعنی ملکی و خامه‌ای، بدون تردید این بود که پس از قبضه کردن حزب توده ایران را به یک حزب سوسیال دمکرات کم‌رنگ قابل تحمل برای امپریالیسم و طبقه حاکمه مبدل سازند... ملکی پس از اینکه به انگلستان دعوت شد، در بازگشت آن ملکی قبل نبود، اصلاً دگرگون شده بود. بعداً هم می‌دانید که به اسرائیل رفت.(ص169) q ملکی هم گام به گام در این سراشیبی لغزنده پائین رفت، تا جایی که همانطور که جلال آل احمدـ دوست تا ساعت آخرش ـ نوشته پیش از 28 مرداد به حضور شاه رفت و با آمریکاییها تماس گرفت... خامه‌ای از افراد گروه ارانی بود و همو بود که احسان طبری را به گروه ارانی جذب کرد. احسان طبری در مسجد سپهسالار (مدرسه مروی) درس علوم قدیمه می‌خواند. خامه‌ای او را نشان کرد و به تشکیلات جلب کرد...(ص170) q مهندس ابوالفضل ناصحی:... او همان کسی است که از جریان تصمیم کمیته مرکزی درباره اخراج گروه انشعابیون مطلع شد و اسناد کمیته ایالتی را از دفتر حزب برداشت و همان شب انشعابیون را خبر کرد و جریان انشعاب ترتیب داده شد...(ص175) q طبری به تبعیت از روش همیشگی‌اش از جریان غالب در حزب دنباله‌وری می‌کرد، در عین اینکه همیشه می‌کوشید تا مناسباتش با هیچ یک از طرف‌های درگیر تیره نشود... طبری در مجموع در تمامی دوران فعالیت من در حزب، چه در ایران و چه در مهاجرت، در آخرین لحظه در جهتی که کامبخش و اردشیر قرار داشتند قرار می‌گرفت مگر اینکه دیگران صحنه را بر او خیلی تنگ می‌کردند. در اینگونه موارد یا رأی ممتنع می‌داد و یا خود را به عصبانیت می‌زد و از جلسه بیرون می‌رفت... اینکه او با انشعابیون نرفت هم طبیعی بود. او آینده‌ای برای انشعابیون نمی‌دید...(ص176) q صراحتاً بگویم که من اعتقاد راسخ دارم که نه ملکی، نه انورخامه‌ای و نه هیچ کدام از افراد انشعابی، جاسوس و یا عامل و یا وابسته به سرویس‌های اطلاعاتی خارجی نبوده‌اند؛ زیرا من در زندگی خود آنها را شناخته‌ام...(ص177) q   در 14 بهمن، یعنی یک روز قبل از ترور شاه، باز محمدعلی دهقان دولت ساعد را تهدید به استیضاح کرد و گفت که طبق قانون 1310 حزب توده، که یک حزب کمونیست است، باید غیرقانونی شود. پس، تدارک غیرقانونی کردن حزب از قبل دیده می‌شد و در خلال این جریان بود که حادثه 15 بهمن 1327 اتفاق افتاد. در نتیجه، آقای منوچهر اقبال به مجلس رفت و اظهاریه‌ای ارائه داد که حزب توده غیرقانونی است. توجه شود که اقبال فقط اظهاریه دولت را به مجلس اطلاع داد، طرح و لایحه‌ای علیه حزب مطرح نشد و نمایندگان هم به غیرقانونی شدن حزب رأیی ندادند. لذا، ما از این مسئله در دوران مصدق، برای اثبات قانونی بودن حزب، استفاده می‌کردیم. در این اظهاریه آمده بود که در ارتباط با حادثه ترور شاه دولت تصمیم گرفت که حزب توده غیرقانونی شود؛ بهیچوجه نام عامل ترور در این اظهاریه نبود و حادثه 15 بهمن تماماً به حزب و آیت‌الله کاشانی و دامادش، فقیهی شیرازی، نسبت داده شده بود. حزب غیرقانونی شد و آیت‌الله کاشانی هم تبعید شد و بدین ترتیب دو بخش مهم از مخالفان اصلی شرکت نفت جنوب سرکوب شدند...(ص180) q س ـ در واقع، در اثر حادثه 15 بهمن 1327 نهضت مذهبی لطمه اصلی را دید؛ زیرا ماجرا به تبعید آیت‌الله کاشانی و پیگرد شدید منتج شد و با سرکوب نهضت راه برای ایجاد یک فضای مساعد به منظور ایجاد رابطه با اسرائیل توسط دولت ساعد هموار گردید. و در مقابل، حزب توده از این ماجرا آسیب‌ جدی ندید...(ص182) q واقعیت این است که حزب پس از اطلاع از تصمیم کابینه هژیر، به یک هیئت سه نفره (دکتر فروتن، محمود بقراطی، کیانوری) مأموریت داد که شبکه‌ای از مطمئن‌ترین افراد، حدود 1000 نفر، از مجموعه افراد حزب تهیه کند و روابط آنها را ترتیب دهد تا در صورت غیرقانونی کردن حزب این شبکه استخوان‌بندی حزب را در آینده تشکیل دهد...  یکی از اعضاء حزب، که جوان دانشجوی خیلی خوبی بود و مرا می‌شناخت به نام عبدالله ارگانی، چند ماه پیش از 15 بهمن پیش من، که مسئول تشکیلات کل حزب بودم، آمد و گفت: یکی از آشنایان من به نام ناصر فخرآرایی فردی است که از زندگی ناامید شده و تصمیم گرفته است که شاه را ترور کند...  دکتر رادمنش گفت: «حزب ما بطور اصولی با ترور مخالف است و ما ترور را وسیله‌ای برای پیشبرد انقلابی نمی‌دانیم، ولی اگر کسی می‌خواهد شاه را بکشد ما که نمی‌توانیم برویم به شاه اطلاع بدهیم.» (این عین جمله اوست).(ص183) q اما، ظاهراً این آدم، یعنی ناصر فخرآرایی، با جای دیگر هم ارتباط داشته؛ با فقیهی شیرازی داماد آیت‌الله کاشانی... من از موضوع ترور در این تاریخ اصلاً اطلاع نداشتم. هی می‌گویند که آقا تو چرا پیشنهاد کردی که به جای پنجشنبه 14 بهمن، که سالروز ارانی بود، جمعه 15 بهمن سرقبر ارانی برویم! ما هر سال، برای اینکه کارگران و دانشجویان و کارمندان بتوانند در تظاهرات شرکت کنند، تظاهرات 14 بهمن را در جمعه بعد یا قبل برگزار می‌کردیم. این هیچ چیز غیرعادی نبود. بعضی ایرادهای بچگانه می‌گیرند که تو در موقع میتینگ به خانه رفتی و دوربین عکاسی آوردی! (سوار موتور سیکلت یکی از بچه‌های حزبی شدم و رفتم به خانه و برای عکسبرداری دوربینی را آوردم.)... کمی پس از نیمه شب به خانه ما ریختند و مرا بازداشت کردند...(ص184) q ما مطلع شدیم که ارگانی در زندان موقت عمومی است. قرار شد که بقراطی هنگام رفتن به حمام با ارگانی تماس بگیرد و از او جریان را پرس‌وجو کند. ارگانی به او گفته بود که نتوانسته به کیانوری خبر بدهد که ناصر می‌خواهد روز 15 بهمن نقشه‌اش را عملی کند و کیانوری از مسئله اطلاع نداشته است... من در پلنوم چهارم دو جریان را برای تبرئه خود بازگو کردم: یکی گفتگو با دکتر رادمنش و دکتر کشاورز و احسان طبری در بالکن ساختمان دفتر روزنامه مردم و دیگری گفته ارگانی به بقراطی که من از جریان 15 بهمن اطلاع نداشته‌ام. رادمنش و کشاورز انکار کردند و گفتند که چیزی به یاد ندارند، ولی طبری آمد و از من دفاع کرد و عیناً جریان را بازگو کرد و جمله‌ای را که رادمنش گفته بود عیناً تکرار کرد. اگر او اظهار نظر نکرده بود اثبات موضوع برای من واقعاً دشوار بود. بقراطی هم علیرغم اینکه دشمن خونی من بود و شدیداً در قطب مقابل من قرار داشت، چون کمونیست باوجدانی بود، عین گفته ارگانی را به پلنوم گزارش داد. همین دو مطلب مرا نجات داد...(ص185) q دلیل اینکه پلنوم چهارم هیچگونه قطعنامه‌ای در جهت سرزنش من صادر نکرد، دقیقاً همین دو روشنگری بود. باز هم دلیل بسیار محکمی وجود دارد: با وجودی که ارگانی توقیف بود، در محاکمه ما اصلاً این موضوع علیه ما مطرح نشد و در ادعانامه دادستان اتهام‌ ترور به حزب توده ایران نسبت داده نشد.(ص186) q تنها یک فرض را می‌توان مورد بحث قرار داد و آن این است که ناصر فخرآرایی را گرداننده دیگری، بطور مستقیم یا غیر مستقیم، راهنمایی می‌کرده و او را از یک سو به حزب توده مربوط می‌ساخته و از سوی دیگر از راه مدیر روزنامه پرچم اسلام به آیت‌الله کاشانی...(صص188ـ187) q   در شب 15 بهمن عده‌ای از افراد حزب دستگیر و عده‌ای هم مخفی شدند... از رهبران حزب 5 نفر دستگیر شدند: احمد قاسمی، دکتر حسین جودت، دکتر مرتضی یزدی، عبدالحسین نوشین و کیانوری... وکلاء ما، مانند دکتر شایگان و دکتر شاهکار، از بهترین وکلاء تهران بودند آنها بدون هیچ پاداشی وکالت ما را قبول کردند و واقعاً مردانه از ما دفاع کردند. مظفر بقایی نیز چون با رزم‌آرا ـ رئیس ستاد ارتش ـ مخالف بود به منظور کوبیدن رزم‌آرا وکیل ما شد. البته او خودش آمد و بدون اینکه ما از او خواسته باشیم وکیل ما شد و من یادم نمی‌آید که در همه جلسات دادگاه شرکت کرده باشد و یا دفاعی از ما کرده باشد...(ص189) q محکومیت‌ها از ده سال زندان برای دو نفر (کیانوری و قاسمی) شروع شد و با یکی دو سال برای جوانان حزبی پایان یافت... جودت و یزدی به 7 سال محکوم شدند.(ص191) q اولاً، این اولین دادگاه سیاسی کشور پس از شهریور 1320 بود... دوم، دستگاه تصور نمی‌کرد که این محاکمه از محاکمه چند نفر از سران حزب توده فراتر برود... سوم، دولت می‌خواست که از این طریق ژست دمکراتیک بگیرد و بدینوسیله سیاست سازش خود با امپریالیسم را در پوشش موافقت اکثریت بپوشاند. چهارم، رژیم تصور نمی‌کرد که رهبران حزب توده و وکلایشان، که از برجسته‌ترین وکلای ایران بودند و همه داوطلبانه و بدون مطالبه کمترین پاداش وکالت ما را پذیرفته بودند، در دادگاه نظامی اینگونه دفاع کنند. اما اینکه حزب ظاهراً به اتهام حادثه 15 بهمن منحل شد ولی در دادگاه این اتهام به سران دستگیر شده وارد نشد و این نشان می‌دهد که انحلال حزب چندان جدی نبود، خیلی بی‌انصافی است!...(ص192) q پس از یک سال و تنها پس از اینکه اتحاد شوروی اولین بمب اتمی خود را آزمایش کرد و بر اثر فشار خانواده‌های زندانیان سیاسی تبعید شده، که در جلوی مجلس به تظاهرات پرداختند، ما را به زندان قصر تهران منتقل کردند...(ص193) q بالاخره در 24 آذر 1329، پس از قریب به دو سال زندان، فرار کردیم. ماجرای فرار ما به این شکل بود: دوستان ما در سازمان افسری با تلاش موفق شدند که دو افسر شهربانی ـ ستوان (حسین) قبادی و ستوان رفعت محمدزاده ـ را به عنوان افسران نگهبان داخلی و خارجی به زندان قصر منتقل کنند... دوستان ما در سازمان افسری بر روی کاغذ ستاد ارتش یک حکم ساختگی به امضاء رزم‌‌آرا درست کردند و با یک کامیون نظامی به زندان مراجعه کردند و درخواست تحویل ما را برای انتقال کردند... در ماجرای فرار ما یک اختلاف هم پیش آمد که مربوط به روزبه می‌شد. رفقای سازمان افسری اصرار زیاد داشتند که روزبه، که عضو کمیته مرکزی نبود، حتماً با ما از زندان فرار کند. ولی بین روزبه و جودت و قاسمی از زندان شیراز اختلاف فوق‌العاده شدیدی پیدا شده بود و این دو کینه عجیبی به روزبه پیدا کرده بودند...(ص194) q به این ترتیب، احمد قاسمی و طرفداران او مخالف فرار روزبه بودند و در مقابل من به تنهایی از روزبه حمایت می‌کردم... سازمان افسری پیش‌برد و گفت که به این شرط حاضر است طرح فرار را اجرا کند که روزبه حتماً در زمره فراریان باشد و آنها مجبور شدند بپذیرند... طرح فرار توسط هیئت دبیران سازمان افسری و مسئول آن در رهبری حزب، که در آن زمان دکتر فروتن بود، ریخته شد. هیئت دبیران سازمان افسری در آن زمان عبارت بود از: سرهنگ مبشری، سرهنگ سیامک، سرگرد وکیلی، ستوان 2 مهندس محقق‌زاده، ستوان یکم مرزبان...(ص195) q رزم‌آرا چه مرضی داشت که ما را زندانی و محکوم و به بدترین زندانهای کشور تبعید کند و بعد ما را فرار دهد؟! فکر نمی‌کنید که اگر یکی از ما و یا یکی از افسران نگهبان زندان تصادفاً دستگیر می‌شد و زیر فشار اعتراف می‌کرد که این ماجرا صحنه‌سازی رزم‌آرا بوده است، چه بلایی بر سر او می‌آمد؟!...(صص196ـ195) q یکی از حوادثی که در دورانی که ما در زندان یزد بودیم رخ داد، ترور احمد دهقان ـ مدیر مجله تهران مصور و نماینده مجلس ـ بود. دستگاه ادعا کرد که قاتل، حسن جعفری، عضو حزب توده بوده است...(ص196) q پس از فرار از زندان ما از واحد حزبی در خوزستان درباره وابستگی جعفری به حزب پرسش کردیم و آنها هم او را نمی‌شناختند... فریدون کشاورز این حادثه را مستمسک قرار داد و من را متهم به دخالت در قتل دهقان کرد... حسن جعفری در تاریخ 25 فروردین 1330 اعدام شد. ستوان قبادی در 24 آذر 1329 به اتفاق ما فرار کرد و مخفی شد. پس، در زمان اعدام جعفری او افسر نگهبان زندان نبود که در مراسم اعدام حاضر باشد!... پس از قتل احمد دهقان، حسن جعفری در یک دادگاه جنجالی محاکمه شد و دکتر مظفر بقایی وکالت او را قبول کرد و در دادگاه تمام حرفش این بود که قاتل دهقان رزم‌آرا است...(ص197) q انگلیسیها به این نتیجه رسیدند که رزم‌آرا بهترین کسی است که می‌تواند با مشت محکم جلوی جبهه ملی را بگیرد و قرارداد نفت را بگذراند. در مقابل، آمریکاییها چوب لای چرخ رزم‌آرا می‌گذاشتند تا او نتواند موفق شود...(ص199) q   از آنطرف آمریکا در مجلس جنجال به راه انداخت و از این طرف مسئله وام را به تأخیر می‌انداخت و بدین ترتیب چوب لای چرخ دولت رزم‌آرا می‌گذاشت در نتیجه او نتوانست کاری انجام دهد، تا بالاخره به قتل رسید...(ص200) q در ابتدا که مریم قصد داشت وارد حزب شود، سلیمان میرزا زنان را نمی‌پذیرفت و مریم عضو تشکیلات زنان شد و بلافاصله در اولین انتخابات دبیر تشکیلات زنان شد... س ـ ولی شما او را در حزب بالا کشیدید! کیانوری: بکلی دروغ است! مریم زن واقعاً شایسته‌ای بود. او از همان روز اول با یک گذشت فوق‌العاده، که برای من قابل تصور نیست، خدمت کرد. هر چه داشت تکه تکه فروخت و به حزب داد...(ص203) q پس از اینکه در کنگره دوم به مشاورت کمیته مرکزی انتخاب شد، 15 سال این انتخاب را به رسمیت نشناختند. او را از دبیری تشکیلات زنان برداشتند و چه کسی را به جای او گذاشتند؟ هما هوشمندراد... البته مریم در پلنوم شانزدهم عضو کمیته مرکزی شد...(ص204) q کشاورز این مطلب چپ‌اندرقیچی را در جزوه‌اش نوشته است. من سلیمان بهبودی را نمی‌شناسم. ساختمان بیمارستان زیر نظر سپهبد ]مرتضی[ یزدان‌پناه بود. مرا دو بار از زندان به خارج بردند: یک بار برای تحویل نقشه‌های باقیمانده تکمیلی که در خانه‌ام مانده بود. یک بار هم برای رسیدگی به شکایتی که علیه روزنامه بشر، که صاحب امتیازش من بودم، شده بود به دادگستری بردند...(صص207ـ206) q هدایت هیچگاه عضو حزب نشد. البته او به حزب سمپاتی داشت و با ما خیلی دوست بود، و با نوشین بیش از همه دوست بود، ولی هیچگاه عضو حزب نبود... پس از دستگیری ما در سال 1327، مریم ـ که مخفی شده بود ـ صادق را می‌دید و او دوندگی بسیار می‌کرد تا شاید بتواند به ما کمکی بکند. تنها موفقیتی که پیدا کرد این بود که پرونده نوشین را از پرونده 13 نفر دیگر جدا کردند و او بعداً به سه سال محکوم شد و با ما به زندانهای جنوب تبعید نشد...(ص207)  3.آغاز نهضت ملی تا خروج از کشور (1329ـ1334) q در اواخر سال 1328 دوره مجلس پانزدهم به پایان می‌رسید و به علت مخالفت سرسختانه نمایندگان آمریکا در مجلس ـ یعنی گروه چهارنفری بقایی، مکی، حائری‌زاده و عبدالقدیر آزاد که همه از همدستان قوام بودند ـ مسئله نفت لاینحل مانده بود. با آغاز انتخابات مجلس شانزدهم این افراد تصمیم گرفتند که دور دکتر مصدق جمع شوند و، به این علت که او در مجلس چهاردهم در زمینه نفت شمال پیشقدم شده و مخالفت خود را با اعطاء امتیاز به هر دولت خارجی اعلام کرده بود، او را علم کنند...(ص211) q س ـ می‌دانیم که علاء از دوستان قدیمی و نزدیک دکتر مصدق بود. پدران هر دو از اعضاء «فراموشخانه» میرزاملکم‌خان بودند. خود علاء و مصدق نیز زمانی عضو «جامع آدمیت» بودند و روابط دوستانه نزدیک داشتند. با توجه به این زمینه، برخی مطلعین نخست‌وزیری علاء را زمینه‌سازی برای صعود مصدق می‌دانند... کیانوری: من با این «مطلعین محترم» موافق نیستم. زمانی که علاء بعد از ترور رزم‌آرا نخست‌وزیر شد، این بهترین انتخاب ممکن در آن زمان برای دکتر مصدق بود. زیرا دکتر مصدق به علت آشنایی که با علاء داشت معتقد بود که او مانند ساعد و صدر و حکیمی و رزم‌آرا از شرکت نفت انگلیس تبعیت نخواهد کرد... در اینجا آمریکاییها و انگلیسیها دو نظر متفاوت داشتند. هم دارودسته آمریکایی بقایی می‌خواستند که دکتر مصدق نخست‌وزیر شود و هم دارودسته انگلیسی جمال امامی...(ص213) q آمریکاییها با نظر دیگری از نخست‌وزیری دکتر مصدق حمایت کردند. در آن زمان، آنها فکر می‌کردند که دکتر مصدق کاملاً در اختیار آنهاست، معتقد به آنهاست، آمریکا را دوست خود می‌داند، اطرافش را بهترین جاسوسان آمریکا محکم گرفته‌اند...(ص214) q من نمی‌دانم که دکتر مصدق در ابتدا از ارتباط بقایی با آمریکاییها اطلاع داشت یا نه. ولی در اواسط قطعاً اطلاع پیدا کرده بود، چون فاطمی از آن دارودسته جدا شده و صادقانه به مصدق پیوسته بود و حتماً اطلاعاتی را که داشت به مصدق گفته بود... عده‌ای مثل دکتر فاطمی، دکتر شایگان، مهندس حسیبی، امیر علایی، نریمان و غیره واقعاً در کنار دکتر مصدق ایستادند و خواستار ملی شدن نفت شدند. عده دیگر با آنها مخالف بودند و می‌گفتند که راه به بن‌بست رسیده و باید سازش کرد. چون از نظر آنها مسئله حل شده بود و انگلیسیها حاضر به مشارکت با آمریکاییها شده بودند. در اینجا بود که مصدق فهمید که کی چکاره است. ولی چون نمی‌خواست که به آمریکاییها چنگ بیندازد و نمی‌خواست که از مناسباتش با اتحاد شوروی استفاده کند، و تا به آخر فوق‌العاده جدی و منفی در مقابل شوروی ایستاد، واقعاً به بن‌بست رسید. آنقدر با امثال زاهدی و عمیدی نوری مماشات کرد تا بالاخره شکست خورد...(صص215ـ214) q   زمانیکه جبهه ملی ـ با ترکیبی که شرح دادم ـ تشکیل شد، ما در زندان بودیم. خوب، ما به این ترکیب بطور کامل مشکوک شدیم... در آن دوران به این نتیجه رسیدیم که این جبهه ملی یک سازمان آمریکایی است که انگلیسیها هم در آن مخلوط شده‌اند. در بیرون از زندان کمیته‌ای مرکب از فروتن و بهرامی و شرمینی و قریشی و متقی به جای هیئت اجرائیه کارهای حزب را اداره می‌کردند و در میان آنها تنها دکتر فروتن و اعضاء شعبه مطبوعات بطور جدی از دکتر مصدق و درستی نظراتش دفاع می‌کردند. بقیه مخالف بودند. در داخل زندان هم در میان ما یک نظر منفی نسبت به جبهه ملی پیدا شد... (ص217) q پس از فرار از زندان، کمیته موقتی که در زندان تشکیل داده بودیم منحل شد. دو نفر از آن کمیته کناره‌گیری کردند و کمیته مرکزی با ترکیب ما شش نفر، که از زندان فرار کرده بودیم، و دکتر بهرامی و دکتر فروتن تشکیل شد... در آن زمان جزواتی از مائوتسه تونگ و لیوشائوچی درباره نقش بورژوازی ملی در انقلاب چاپ شده بود. من آنها را خواندم و به این نتیجه رسیدم که قضاوت ما درباره جبهه ملی بکلی نادرست است و به فرض اینکه عوامل آمریکا هم در جبهه باشند، افرادی مانند دکتر مصدق و دکتر شایگان ـ که آنها را کاملاً می‌شناسیم ـ ملی واقعی هستند. به این ترتیب، اختلاف نظر من با اکثریت هیئت اجرائیه شروع شد...(ص218) q ترکیب رهبری حزب توده در این مقطع چنین بود: دکتر محمد بهرامی (دبیر کل و مسئول دهقانان)، دکتر مرتضی یزدی (مسئول فعالیت‌های خارج از حزب و جمعیت صلح)، دکتر حسین جودت (مسئول سازمان افسری و سازمان جوانان)، دکتر نورالدین کیانوری (مسئول تشکیلات تهران و جمعیت مبارزه با استعمار)، احمد قاسمی (مسئول تشکیلات شهرستانها)، مهندس علی علوی (مسئول مالی)، محمود بقراطی (مسئول شورای متحده مرکزی)، دکتر غلامحسین فروتن (مسئول شعب اطلاعات و مطبوعات)ـ ویراستار (ص218) q حادثه 23 تیر ]1330[ همان تظاهرات ما علیه هریمن است، که البته علیه هریمن نبود بلکه با ورود او انطباق پیدا کرده بود. در این تظاهرات مأمورین شهربانی را در جاهای معینی جا داده بودند که به روی ما تیراندازی شدیدی کردند و کشتار زیادی شد... شب به اجلاس هیئت اجرائیه رفتیم تا درباره این جریان تصمیم بگیریم. آقای قاسمی گفت: دست مصدق تا مرفق به خون مبارزان انقلابی آلوده است. من گفتم: این کشتار کار مصدق نیست، کار گروه‌های انگلیسی است... بالاخره آن اعلامیه ننگین، واقعاً ننگین، را علیه مصدق صادر کردند... فقط من و فروتن و بهرامی در اقلیت بودیم. این اعلامیه ننگین از تاریخ حزب توده ایران پاک شدنی نیست.(ص219) q این تظاهرات را حزب و جمعیت مبارزه با استعمار ترتیب داده بود. تظاهرات 23 تیر اصلاً ربطی به آمدن هریمن نداشت. حزب قبلاً به مناسبت بزرگداشت سالگرد اعتصاب به خون کشیده شده کارگران نفت جنوب در سال 1325 با اجازه رسمی از دولت دکتر مصدق تصمیم به این تظاهرات گرفته بود... دکتر مصدق پس از جنایت 23 تیر هم زاهدی را از وزارت کشور برکنار کرد و هم سرلشکر بقایی را معزول کرد و به محاکمه فرستاد (محکمه نظامی شاه او را تبرئه کرد زیرا فرمان تیراندازی را مستقیماً از شاه گرفته بود)...(ص221) q بدون تردید، عوامل انگلستان از این رویداد بهره‌گیری کرده‌اند و همه نیروهای ارتجاعی را از پلیس و چاقوکشان و حزب زحمتکشان و قمه به‌دستان سومکا، و حتی طبق نوشته آقای رسول مهربان حزب ایران را، برای درهم شکستن این تظاهرات تجهیز کردند...(ص223) q پس مظفر بقایی و زاهدی، که از دیرزمان و از سالها پیش در خدمت سیاست آمریکا قرار گرفته بودند، در این رویداد چه می‌کردند؟ آیا شرکت بقایی در این دسیسه هولناک نشان دهنده عمل مشترک انگلیس و آمریکا نیست؟... زمانیکه سیاست حزب عوض شد (پس از خروج قاسمی و بقراطی از کشور) و بقیه مجبور شدند نظرات من را بپذیرند، بچه‌های کمیته ایالتی موضع واقعی مرا فهمیدند و با من روبوسی می‌کردند. ولی در آن زمان نشریات حزب سراسر توهین بود به مصدق و کاشانی. درست در همان موقع شورویها از مصدق و کاشانی دفاع می‌کردند... در فاصله یک ماه، سه بار شورویها به ما پیغام دادند که چرا شما اینقدر به مصدق و کاشانی فحش می‌دهید، اینها ملی هستند، اینها از منافع ملت ایران دفاع می‌کنند...(ص224) q   همین استدلالات، اطلاع از نظر شورویها و غیره و غیره سبب شد که بتدریج تعدیلی ایجاد شود. بدبختانه در این زمان، در موقعی که نزدیک بود اکثریت نظر ما را بپذیرند، آن اعضاء رهبری که در مسکو بودند ـ طبری، رادمنش و غیره ـ یک حماقتی کردند و قطعنامه‌ای منتشر کردند که بگفته پلنوم چهارم «در جهت نظریات غلط و اشتباه‌آمیز تهران سیر می‌کرد.»... ظاهراً در داخل حزب کمونیست شوروی هم اختلاف نظری بوده است. گویا وزارت خارجه موافق این نظرات مثبت بوده و بعضی ارگانهای دیگر، که آنها رابطه داشتند، نظرات مخالف داشته‌اند. بدین ترتیب، آنها به تقلید از برخی محافل شوروی آن موضع را گرفتند و متعاقب آن احسان طبری مقاله وحشتناکی علیه مصدق نوشت. شبی که این مقاله به ایران رسید واقعاً شب عزای من بود... تاریخ تقریبی آن باید اواخر سال 1329 یا اوایل سال 1330 باشد. درست به خاطر ندارم. طبری در این مقاله مصدق و جبهه ملی را محکوم می‌کرد و خط‌مشی غلط اکثریت رهبری حزب را تأیید می‌کرد...(ص225) q دوستان کم‌کم پذیرفتند و بالاخره موافقت شد که اولین نامه سرگشاده را برای مصدق بنویسیم. این نامه را من تنظیم کردم و در ابتدا بسیار معتدل و خوب بود، ولی قاسمی و دیگران آمدند و در آن دخالت کردند و شرط گذاشتند که اگر حزب توده را آزاد کنی، اگر فلان کار را بکنی، اگر فلان کار را نکنی، ما از شما پشتیبانی می‌کنیم... پس از این اولین نامه، دو نامه سرگشاده دیگر نیز ارسال شد که همه را من نوشتم. در هر یک از این نامه‌ها به ترتیب لحن ما ملایم‌تر می‌شد، ولی همیشه با مقداری نیش و شرط توأم بود... بالاخره از شوروی فروتن و بقراطی را برای شرکت در کنگره نوزدهم حزب کمونیست اتحاد شوروی خواستند و پس از خروج آنها از کشور، در شهریور 1331، نظرات من کاملاً غالب شد. در این مرحله پشتیبانی ما از دکتر مصدق به اندازه‌ای جدی و مؤثر بود که 50 روز پیش از کودتای 28 مرداد صدای مظفر بقایی را درآورد...(ص226) q البته در مسئله مصدق، شرمینی ـ مسئول سازمان جوانان ـ نقش فوق‌العاده بدی بازی کرد... ]نادر[ شرمینی دسته‌بندی پهناوری در حزب به راه انداخته بود و نه تنها در سازمان جوانان هر نفسی را که درمی‌آمد خفه می‌کرد بلکه با کمک ]گالوست[ زاخاریان، که دوست بسیار نزدیک او بود، یک دسته‌بندی ریشه‌دار و تند هم در درون حزب به وجود آورده بود...(ص227) q پس از تشکیل جبهه ملی در سال 1328، حزب زحمتکشان ملت ایران اولین حزب متشکلی است که به وجود آمد... بودجه این حزب، همانطور که مفصلاً بحث خواهم کرد، توسط سفارت آمریکا پرداخت می‌شد. حزب فوق از دو بخش تشکیل شده بود: بخش روشنفکری که شامل خلیل ملکی و دارودسته او، از جمله جلال‌آل احمد، می‌شد و انتشار روزنامه شاهد و کارهای فرهنگی به عهده آنها بود؛ و بخش چماقداران و چاقوکش‌ها که وظیفه‌اش خرابکاری و بهم زدن میتینگ‌های حزب توده بود.  این گروه در ابتدا به عنوان کمیسیون تبلیغات جبهه ملی تشکیل شد که هسته اصلی آن چهار نفر بودند: مظفر بقایی، ابوالحسن حائری‌زاده، عبدالقدیر آزاد و حسین مکی. سپس سه نفر دیگر به این هسته اضافه شدند که عبارتند از: دکتر حسین فاطمی، احمد ملکی و عباس خلیلی. طبق نوشته احمد ملکی، که خود از بنیانگذاران جبهه ملی بوده... در این جلسات با آمریکاییها صحبت می‌شود که باید در مقابل حزب توده یک گروه نیرومند از افراد چماقدار به وجود آورد و این کار نیاز به پول دارد و باید آمریکا کمک کند و تا شما کمک نکنید ما کاری از دستمان ساخته نیست. بالاخره، نتیجه این می‌شود که آمریکاییها به بقایی کمک مالی می‌کنند و حزب زحمتکشان شکل می‌گیرد.(ص228) q بدین ترتیب، ملاحظه می‌کنید که در جریان 23 تیر 1330، که برنامه آن توسط سرلشکر زاهدی ـ وزیر کشورـ و سرلشکر بقایی ـ رئیس شهربانی ـ ریخته شده بود... حدود 9 ماه از همکاری خلیل ملکی با بقایی می‌گذشت...(ص234) q بدین ترتیب، ملکی و گروهش از چند ماه قبل، یعنی از 30 تیر، به خوبی می‌دانستند که مظفر بقایی با قوام‌السلطنه ارتباط دارد و خودشان، چنانکه خواهم گفت، موضوع را به محاکمه کشانیده بودند. معهذا، علیرغم اینکه آنها این مطلب را می‌دانستند، تا چند ماه پس از 30 تیر از بقایی جدا نمی‌شوند بلکه این بقایی است که آنها را بیرون می‌کند. پس، طی این مدت ملکی و ‌آل‌احمد دقیقاً می‌دانستند که این بودجه سنگین از کجا تأمین می‌شود ولی او را ترک نمی‌کنند و این نقطه تاریکی در کارنامه گروه خلیل ملکی است...(ص235) q مسلم است که بقایی یک گرداننده اصلی و یک عامل بزرگ سازمان جاسوسی آمریکا بود. به عقیده من بزرگترین دلیل این است که کیم روزولت و وودهاوس در خاطراتشان از او اسم نمی‌برند. یعنی او از آن شاه جاسوس‌هایی است که نامش باید مخفی بماند...(ص236) q   آمریکاییها بقایی را برای آینده نگه می‌داشتند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی هم او را نگه داشته و توانستند به کمک او افراد مؤثری را در پست‌های حساس بگمارند. پسران آیت‌الله کاشانی، که عضو حزب زحمتکشان بودند، را می‌شناسیم که پس از انقلاب مقامات بالایی داشتند و یکی از آنها حتی کاندید مقام ریاست جمهوری شد و مدتی هم زندانی شدند. یکی از هواداران بقایی دکتر جلال‌الدین مدنی بود که کتاب تاریخ سیاسی معاصر ایران را در دو جلد نوشت. این کتاب یک تجلیل نامه از بقایی و فحش‌نامه به دکتر مصدق و حزب توده و شوروی بود. بقایی حتی توانست کسی مانند دکتر حسن آیت را، که شخصاً فرد سالم و معتقدی بود، به حزب خود وارد کند. آیت فرد کوچکی نبود و اگر ترور نشده بود می‌توانست به مقامات بالایی برسد. من از جریان بازجویی‌ها و اعترافات بقایی پس از بازداشت اطلاع دقیق ندارم، ولی شنیده‌ام که او در مسافرتی که به قصد اروپا کرده بود، محرمانه به آمریکا هم سفر کرده و در آنجا خود را به عنوان جانشین احتمالی برای جمهوری اسلامی ایران معرفی کرده است...(ص237) q سیاست کلی «نیروی سوم» عبارت بود از مبارزه علیه حزب توده ایران و اتحاد شوروی، با تمام قدرت. به آمریکا حمله شدیدی نداشتند، به شاه هم حمله‌ای نمی‌کردند و به مظفر بقایی هم حمله نمی‌کردند... بالاخره، قبل از 28 مرداد، از مصدق هم بریدند و به طرف کودتاچیان رفتند. ملکی به وسیله شمس قنات‌آبادی یا فرد دیگری از شاه وقت ملاقات گرفت و به دستبوس او رفت. این مطلب را خود ملکی در دفاعیاتش در سال 1344 بیان کرده است...(ص238) q ظاهراً مسئله به این سادگی هم نبوده، چون خنجی ـ یارملکی ـ مدعی بود که ملکی از دربار پول هم گرفته است. این مطلب در کتاب آل‌احمد هست... آقای خلیل ملکی پیش از کودتا مکرراً با آمریکاییها ملاقات داشته و «یکی دوبار» هم با آل‌احمد در این دیدارها شرکت کرده و مترجم‌شان آقای ]ناصر[ وثوقی بوده است...(ص239) q بهرحال، در 26 مرداد دستور می‌دهند که افرادشان از تهران خارج شوند و در شهر حضور نداشته باشند. همین آل‌احمد، که مسئول تبلیغات‌شان بوده، به گفته خودش، از اوایل سال 1332 مشغول خانه ساختن در شمیران بوده و صبح 30 مرداد تازه می‌فهمد که در 28 مرداد کودتا شده است... بعد از 28 مرداد این اختلاف با خنجی شدت گرفت و خنجی از ملکی جدا شد و «حزب سوسیالیست» را ایجاد کرد... این درست است که ملکی از مارکسیسم دست برداشت و راه ضدیت با شوروی را پیش گرفت و شیفته سوسیال دمکراسی اروپایی شد...(ص240) q تظاهرات 30 تیر به دعوت آیت‌الله کاشانی شروع شد و مردم به حمایت از مصدق به خیابانها ریختند. حزب توده ایران هم از مردم دعوت کرده بود و توده‌ایها هم فعالانه شرکت کردند...(ص242) q اعلامیه دعوت به تظاهرات را نوشتیم و برای چاپ فرستادیم. این اعلامیه ساعت 11 صبح منتشر شد، ولی قبلاً شبکه حزبی را مطلع کرده بودیم و آنها به خیابانها رفته بودند. در نزدیکی‌های ظهر در میدان توپخانه آن جریان معروف اتفاق افتاد. یکی از افسران توده‌ای، به نام سرهنگ حبیب‌الله پرمان (برادر هدایت‌الله حاتمی)، که فرمانده واحد تانک بود، از تانک پیاده شد و درجه‌هایش را کند و تانک را در اختیار مردم قرار داد... این افسر بعد از 28 مرداد به اعدام و سپس حبس ابد محکوم شد.) بهترین دلیل شرکت فعال حزب در قیام 30 تیر این است که در جمعه بعد جمعیت ملی مبارزه با استعمار، که سازمان علنی حزب توده ایران بود، مردم را به یک میتینگ در میدان سپه دعوت کرد... بقایی در روز 29 تیر دکتر عیسی سپهبدی را محرمانه به ملاقات قوام فرستاد... از فردای 30 تیر دست پلیس و ارتش در مضروب کردن توده‌ایها، که شعار ضد سلطنت می‌دادند و شاه را در توطئه قوام شریک می‌دانستند، کاملاً باز بود...(ص243) q این توطئه عوامل امپریالیسم و در رأس آنها بقایی و همکارانش در چهلم شهدای 30 تیر بسیار شدید شد... چهارشنبه 5 تیر شهریور، دو روز قبل از مراسم، مظفر بقایی پیامی منتشر می‌کند و اعلام می‌کند که به بهای خونریزی از شرکت توده‌ایها در مراسم جلوگیری خواهد کرد...(ص244) q به هر حال، ما برای اینکه تشنج نشود کوتاه آمدیم و مراسم را در میدان فوزیه برگزار کردیم. ما پس از واقعه 30 تیر دیگر دکتر مصدق را شناخته بودیم و مصرانه در پی این بودیم که در پیرامون شعارهایی چون ملی کردن واقعی نفت، تأمین آزادی‌های دمکراتیک و بهبود وضع مردم یک جبهه واحد ضداستعمار تشکیل شود... در این مقطع ما کدام اعتصاب را داشته‌ایم؟! کارگران که همه‌شان طرفدار حزب توده ایران نبودند. ما فقط در قشری از کارگران نفوذ داشتیم. اگر تشنجی در محیط‌های کارگری بوده یا به دلیل وضع فوق‌العاده بد زندگی کارگران بوده و یا به دلیل تحریکات دارودسته مظفر بقایی و متحدینش...(ص245) q   ما پس از واقعه 30 تیر 1331 به دنبال تقویت و حمایت مصدق بودیم... ما در 16 شهریور 1331 در یک نامه سرگشاده مصدق را در مقابل مسئولیت‌هایش قرار دادیم. در این نامه پس از تشریح هدفهای عمومی امپریالیست‌ها و عمال توطئه‌گر آنها در داخل کشور گفتیم که از مدتها پیش برای برکناری دولت شما توطئه‌های مکرری می‌شود... به عکس، دکتر مصدق برای حفظ خود تلاش می‌کرد که اعتماد شاه و آمریکاییها را جلب کند. او در اواخر تیرماه در پشت قرآن نوشت که «دشمن قرآن باشم اگر بخواهم قانون اساسی را نقض کنم و رژیم مملکت را تغییر دهم و ریاست جمهور را قبول نمایم» و برای شاه فرستاد... در این دوران، که دکتر مصدق وزارت جنگ را به دست گرفته بود، یک سازمان افسری از افسران وابسته به جبهه ملی هم تشکیل شده بود و دکتر مصدق فرماندهان اصلی را از میان این افسران انتخاب می‌کرد. رئیس ستاد سرلشکر تقی ریاحی بود...(ص246) q مثلاً در کودتای 25 مرداد ستوان شجاعیان، یک ستوان توده‌ای محافظ‌خانه مصدق، بود که نصیری را خلع سلاح و توقیف کرد... ولی با روی کار آمدن جناح چرچیل ـ ایدن در انگلیس و سپس تشکیل دولت آیزنهاور در آمریکا وضع به شدت تغییر کرد و همکاری مشترک آنها برای سرنگونی مصدق شروع شد... انگلیسیها بالاخره موافقت کردند که سهمی از نفت ایران را به آمریکاییها بدهند و در عوض آنها به سرنگونی مصدق و سرکوب جنبش در ایران کمک کنند...(ص247) q اولین توطئه در 21 مهر 1331 کشف شد. در شهریور ماه، ما از طریق سرهنگ مبشری و سازمان افسری اطلاع پیدا کردیم که لشکر گارد شاهنشاهی نیروی بزرگی را در اطراف تهران متمرکز کرده است و به بهانه مانور نظامی قصد حمله به تهران را دارد. ما مسئله را به مصدق اطلاع دادیم و او در اواخر شهریور ماه دستور انحلال لشکر گارد و تقسیم آن به سه تیپ را صادر کرد و نیروی متمرکز کودتا موقتاً پراکنده شد. ولی توطئه ادامه یافت تا بالاخره در 21 مهر 1331رسماً وجود شبکه توطئه اعلام شد. سرلشکر حجازی، آجودان مخصوص شاه، و برادران رشیدیان، عوامل سفارت انگلیس، دستگیر شدند و اعلام شد که هفت سناتورـ از جمله زاهدی ـ چهار نماینده مجلس ـ از جمله مظفر بقایی ـ پنج افسر ارشد و چند تن از اعضای خانواده سلطنتی در کودتا شرکت داشته‌اند... دکتر مصدق پسر خانم نجم‌السلطنه (پایه‌گذار بیمارستان نجمیه) بود و این خانم عمة مریم می‌شد. یعنی دکتر مصدق پسرعمه مریم بود و مریم با او و خانم دکتر مصدق آشنایی نزدیک داشت. ما برای اطلاع خبرهای مهم از این راه استفاده می‌کردیم. مریم شماره تلفن اندرون ـ یعنی تلفن خانم دکتر مصدق را که غیر از شماره بیرون بود ـ را می‌گرفت و با خانم دکتر مصدق خوش و بش می‌کرد و به ایشان می‌گفت که شوهرم پیغام مهمی برای آقا دارد. دکتر مصدق بلافاصله از رختخواب بلند می‌شد و به اندرون می‌آمد و من جریان را به ایشان می‌گفتم. در جریان 25 تا 28 مرداد ما از همین راه استفاده می‌کردیم...(ص248) q فشار این حکومت نظامی بر ما بود. کار غلطی بودکه مصدق به دستور مستشاران آمریکایی انجام می‌داد. چنان او را از خطر کمونیسم ترسانیده بودند و چنان در مقابل سفارت آمریکا ضعف نشان می‌داد که برای اینکه جلوی توده‌ایها را بگیرد حکومت نظامی برقرار کرده بود. این حکومت نظامی روزنامه‌های ما را توقیف می‌کرد...(ص249) q نتیجه این حکومت نظامی این شد که در کودتای 25ـ 28 مرداد دست همه کسانی که می‌خواستند از مصدق دفاع بکنند بسته بود... در مقابل کسانی را سرکار می‌آوردند که بعداً همه فریاد «جاوید شاه» سر دادند. در این اواخر طوری شده بود که حتی برخی از محافظین مصدق هم جزء کودتاچیان بودند... دکتر مصدق در چند اقدام قاطع سنا، سفارت انگلیس، لشکر گارد، دربار و کانونهای توطئه را سرکوب کرد و موقتاً وضع خود را تثبیت نمود... اولین نفاق در جبهه ملی در 21 مهرماه 1331 با انشعاب در حزب زحمتکشان آغاز شد و گروه خلیل ملکی توسط بقایی اخراج شدند... در اسفند ماه بود که آمریکاییها به طور کامل زاهدی را در برابر مصدق علم کردند. بنابراین، ملکی هنوز خیال می‌کرد که آمریکاییها با مصدق موافقند...(ص250) q متأسفانه ما که شاهد جریانات بودیم به خوبی می‌دیدیم که آزردگی آیت‌الله کاشانی از یکدندگی دکتر مصدق، که از یک سو ناشی از غروری بود که دکتر مصدق پس از 30 تیر پیدا کرده بود و از سوی دیگر نتیجه برآورده نشدن خواست‌های غیر قابل پذیرش آیت‌الله کاشانی از دکتر مصدق بود، به کجا می‌کشد...(ص251) q   پس سه عامل بود: سرسختی و لجاجت دکتر مصدق، نفاق‌افکنی امپریالیست‌های آمریکا و انگلیس و عوامل آنها بویژه دارودسته بقایی، و درخواست‌های زیادی آیت‌‌الله کاشانی و نزدیکانش...(ص252) q آیت‌الله کاشانی نه تنها جبهه طرفدار شاه را در توطئه 9 اسفند تأیید کرد بلکه ترتیب دهنده تظاهراتی بود که هدف آن کشتن مصدق بود. آیت‌الله کاشانی چرا زاهدی را، که مصدق دستور توقیف او را داده بود، تحت نظارت خود مخفی کرد...(ص253) q س ـ کسی که می‌خواهد مواضع روحانیت را درک کند باید از دیدگاه ارزشی روحانیت به حوادث بنگرد. از این دیدگاه حزب توده یک جریان الحادی بود و سران جبهه ملی نیز عموماً از نظر تقیه دینی مقبول نبودند و بعضی حتی در ابراز فرنگی‌مآبی خود بی‌قید بودند. در چنین فضای آشفته، که توطئه در فضا موج می‌زد، این علماء با بدبینی به حوادث می‌نگریستند ـ و حق هم داشتند ـ و ترجیح می‌دادند که به جای ورود به منازعات سیاسی مبانی مکتبی خود را استوار کنند...(ص254) q حادثه نهم اسفند 1331 یک توطئه امپریالیستی تدارک شده بود که قرار بود طی آن شاه به عنوان خروج از ایران این آشوب را به پا کند و در این حین کودتا شود...(ص255) q نکته مهم در این حادثه، کشیده شدن آیت‌الله کاشانی به صف مقابل مصدق است. آیت‌الله کاشانی در این روز سه نامه و اعلامیه منتشر کرد که دو نامه و اعلامیه دفاع آشکار از شاه و به قصد جلوگیری از سفر او بود و مردم را به تظاهرات به سود شاه دعوت می‌کرد. او تنها در دیروقت 9 اسفند، که توطئه شکست خورده بود، نامه‌ای به افرادی که در منزل مصدق بودند نوشت و از آنها خواست که متفرق شوند و از تعرض خودداری کنند!...(ص257) q مصدق که به قدرت رسید، از اولین کسانی که درجه سرتیپی گرفتند افشار طوس و محمود برادرم بودند... افشار طوس به ریاست شهربانی منصوب شد... فردی به نام حسین خطیبی ـ که قبلاً عضو حزب توده ایران بوده و پس از آذر 1325 مأمور رکن دوم شده و از طرفی معاون بقایی در حزب زحمتکشان بود و در روزنامه شاهد مقاله می‌نوشت ـ افشار طوس را برای مذاکراتی به خانه خود دعوت می‌کند... در این خانه او را می‌گیرند و دهانش را می‌بندند و بیهوشش می‌کنند و با اتومبیل می‌برند... روشن شد که سرلشکر فضل‌الله زاهدی و مظفر بقایی در رأس قاتلین بوده‌اند. دستور بازداشت آنان صادر شد، ولی آنها در مجلس متحصن شدند و همانطور که گفتم، آیت‌الله کاشانی از آنان حمایت کرد...(ص258) q زمانیکه دکتر مصدق سرتیپ دفتری را رئیس شهربانی کرد، ما فوراً اطلاع پیدا کردیم که او جزء مرکزیت کودتاچیان است و بلافاصله به دکتر مصدق خبر دادیم. من خودم در تماس تلفنی به او گفتم: «آقا، سرتیپ دفتری جزء کودتاچیان است و ما اطلاع داریم.» گفت: «نخیر! من به او اعتماد دارم. او به من خیانت نخواهد کرد!» این عین جمله دکتر مصدق است...(ص259) q آنتونی ایدن در خاطرات خود می‌نویسد که در پائیز 1330، چند ماه قبل از اینکه وزیر خارجه انگلیس شود، با چرچیل در آمریکا بوده و برای اولین بار به آمریکاییها پیشنهاد تقسیم نفت ایران را داده است... پایه سیاسی عملکرد آمریکا و انگلیس، از آغاز، استقرار یک رژیم دست‌نشانده وابسته به غرب در ایران بود... این استراتژی در سال 1946، یک سال پس از جنگ دوم جهانی، با نطق چرچیل، نخست‌وزیر انگلیس در زمان جنگ، در فولتون آغاز شد...(ص260) q علل داخلی کودتای 28 مرداد نیز مانند علل خارجی بر دو پایه اقتصادی و سیاسی استوار بود. از نظر اقتصادی؛ هیئت حاکمه ایران در آن زمان مرکب بود از مالکین بزرگ و سرمایه‌داران کلان، که پس از شهریور 1320 به علت رشد جنبش دمکراتیک ـ بویژه رشد جنبشهای کارگری و دهقانی ـ به وحشت افتاده بودند... در رأس این طبقه حاکمه شاه و دربار، در مرحله بعد وابستگان به دربار و در ردیف سوم مالکین و سرمایه‌داران بزرگ قرار داشتند. از نظر سیاسی، منافع این هیئت حاکمه با اهداف امپریالیسم انطباق داشت...(صص261ـ260) q در آن زمان ما دوستانی داشتیم که در اصل چهار کار می‌کردند. آنها می‌گفتند که اصل چهار کارشناسانی را می‌فرستند که به اندازه گاو فهم و شعور ندارند و کارشان فقط این است که به خانه‌های عشایر بروند و سربازگیری کنند...(ص262) q بعدها هم دیدیم که در میان سران عشایر بختیاری و قشقایی، که مهم‌ترین عشایر ایران بودند، چقدر عامل آمریکا و انگلیس پیدا شدند.(ص263) q   بدین ترتیب، مقدمات کودتای 25 مرداد 1332 آغاز شد... کلیه این اطلاعات را سرهنگ سیامک و سرهنگ مبشری، دبیران سازمان افسری، مستقیماً به شخص من می‌رسانیدند... افراد دیگر هیئت اجرائیه، که در این زمان چهار نفر بودند (جودت، یزدی، بهرامی، علوّی)، هر کدام در خانه جداگانه زندگی می‌کردند و من تنها منزل دکتر بهرامی را، که جلسات هیئت اجرائیه در آنجا تشکیل می‌شد، می‌دانستم... من اطلاعات را به مصدق می‌رسانیدم... بلافاصله پس از رسیدن خبر مریم تلفن اندرون خانه دکتر مصدق را می‌گرفت و دکتر مصدق هم، که اعتماد کامل به ما پیدا کرده بود، همیشه تشکر می‌کرد...(ص264) q اولین اطلاع از کودتا در 17 مرداد به ما رسید و من این خبر را به اطلاع مصدق رسانیدم و مطلب در روزنامه حزب منعکس شد... صبح 23 مرداد باز هم ما در نشریات حزب خطر کودتای قریب‌الوقوع را منتشر کردیم. بعدازظهر این روز سرهنگ مبشری به خانه من آمد و خبر داد که برای شب قرار حمله قطعی گارد گذاشته شده است و اسامی افسران گرداننده کودتا را هم آورد که در میان آنها نام سرتیپ دفتری هم بود...(ص265) q عملیات کودتا مجدداً در ساعت 12 شب 24 مرداد شروع شد و سران کودتا که خطر لو رفتن عملیات را احساس کرده بودند فقط دو ساعت قبل به افرادشان اطلاع دادند... من هم به مصدق تلفن زدم و جریان را گفتم... از طرف دیگر ما به ستوان ]علی اشرف[ شجاعیان، که عضو سازمان افسری بود و به دستور ما با کودتاچیان همکاری می‌کرد و فرمانده واحدی بود که مأموریت سرکوب گارد محافظ مصدق را داشت، دستور داده بودیم که به وظیفه انقلابی خودش عمل کند (به همه افسران این دستور را داده بودیم). زمانیکه نصیری برای توقیف مصدق به خانه او مراجعه می‌کند و با واحد بیرون محافظ مصدق درگیر می‌شود، ستوان شجاعیان به کمک محافظین مصدق می‌آید و بدین ترتیب نصیری دستگیر می‌شود...(ص266) q در اینجا برای همه این مسئله مطرح شد که بعد از فرار شاه آیا باید سلطنت را حفظ کرد و یا جمهوری برپا نمود. خیانت شاه و همکاریش با بیگانگان مسلم بود و خودش از ترس فرار کرده بود. لذا، حزب توده ایران شعار «جمهوری دمکراتیک» را مطرح کرد و از دکتر مصدق خواست که اعلام جمهوری کند... این شعار را هیئت اجرائیه تصویب کرد. البته بنظر من این کلمه «دمکراتیک» صحیح نبود، چون سوءتفاهم ایجاد می‌کرد. خوب، این شعار باعث شد که عده‌ای، با وجودی که می‌دانستند که حزب نیرویی ندارد که حکومت را به دست گیرد، تصور کنند که ما می‌خواهیم یک «دمکراسی توده‌ای»ـ مانند اروپای شرقی ـ ایجاد کنیم و همین شعار وسیله‌ای شد برای تبلیغ علیه ما و رم کردن عده‌ای از ما. بنظر من صحیح این بود که ما فقط شعار جمهوری می‌دادیم...(ص267) q مصدق، که وحشت‌زده شده بود، به فرمانداری نظامی تهران دستور داد که تظاهرات حزب توده را سرکوب کند. از صبح 27 مرداد این دستور به اجرا گذاشته شد و در ساعات بعد از ظهر و غروب به اوج رسید. در روز 27 مرداد نزدیک به 600 نفر از افراد و مسئولین و کادرهای حزب، که بعضی در رده‌های متوسط یعنی عضو کمیته‌های محلی بودند، دستگیر شدند و این امر ضربه بسیار بزرگی بر ارتباطات حزب وارد آورد...(ص268) q ] پی‌نوشت ویراستار[: ریچارد کاتم ـ استاد دانشگاه و مؤلف کتاب ناسیونالیسم در ایران که در آن زمان برای سیا کار می‌کرد و در تهران حضور داشت ـ می‌گوید: این عوامل اینتلیجنس سرویس بودند که... فرصت را غنیمت جستند و مردمی را که در قبضه اختیار ما (آمریکاییها) بودند به خیابانها فرستادند تا چنان عمل کنند که گویی توده‌ای هستند. آنها نقشی بیش از تحریک و فتنه‌انگیزی داشتند. آنها نیروهای ضربتی بودند که چنان عمل می‌کردند که گویی توده‌ایهایی هستند که پیکره‌ها و مساجد را سنگباران می‌کنند... مارک گازیوروسکی، محقق آمریکایی، نیز براساس اسناد و مصاحبه با کارمندان بازنشسته سیا، می‌نویسد: در خلال این رویدادها «نرن» و «سیلی» دستجات متعددی را اجیر کردند و روز 17 اوت (26 مرداد) با سردادن شعارهای حزب توده و حمل آرم‌هایی که در آنها شاه تقبیح و سرزنش شده بود در خیابانهای تهران به راهپیمایی پرداختند... در این موقع دکتر مصدق تصمیمی گرفت که سرانجام آن شوم و سرنوشت‌ساز بود؛ این تصمیم موافقت با درخواست سفیر آمریکا در پراکنده ساختن تظاهر کنندگان بود. سران حزب توده نیز اعضای خود را از خیابانهای تهران فراخواندند. روز چهارشنبه، بسیاری از افراد پلیس به صف مخالفین پیوستند. توده‌ایها نیز افراد خود را از معرکه دور نگه داشته و خیابانها را تخلیه کردند، بدین ترتیب، نیرویی برای مقابله با طرفداران زاهدی، که آن روز در خیابانها بودند، وجود نداشت...(صص270ـ269) q   کیانوری:... پس از عقیم ماندن کودتای 25 مرداد و فرار شاه، رهبری حزب شعار جمهوری دمکراتیک را مطرح کرد و به افراد حزبی دستور داد با تظاهرات وسیع در خیابان‌ها این پیروزی را به صورت مبارزه‌جویانه جشن بگیرند... ما از حضور عده‌ای توده‌ای «بدلی» در تظاهرات نه تنها اثری احساس نکردیم و گزارشی دریافت نکردیم، بلکه برعکس از وجود مخالفین ـ حزب زحمتکشان، پان‌ایرانیست‌ها، سومکاها و عوامل آنها که با حمایت و کمک مأمورین انتظامی دولت تظاهرکنندگان توده‌ای را مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند و گزارش آن در روزنامه کیهان آمده است ـ مطلع شدیم... پس از ملاقات دکتر مصدق با لوی هندرسون، که طی آن هندرسون دکتر مصدق را تهدید کرده بود، او دستور سرکوب شدید تظاهرکنندگان را صادر کرده بود... حزب دستور عدم شرکت در تظاهرات در عصر و شب 27 مرداد نداده است... بنظر من ادعاهای گازیوروسکی با واقعیت تطبیق نمی‌کند. نه وودهاوس و نه روزولت مطلبی درباره نقش «توده‌ایهای بدلی» ننوشته‌اند...(صص271ـ270) q تنها خبری که از محافل کودتا به دست ما رسید در شب 27 مرداد بود که سرهنگ مبشری به من اطلاع داد که کودتاچیان پس از شکست و فرار شاه تصمیم گرفته‌اند که نقشه جانشین کودتا را اجرا کنند، یعنی دولت زاهدی را در جنوب تشکیل دهند و با پشتیبانی لشکرهای اصفهان، شیراز، خوزستان و تیپ کرمانشاه به تهران حمله کنند... به گفته اردشیر زاهدی، هدف این بود که پس از جلب موافقت سرهنگ ضرغام و سرهنگ زاهدی بلافاصله مرکز عملیات از تهران به اصفهان منتقل شود...(ص272) q کرمیت روزولت می‌نویسد که ما هندرسون را مأمور کردیم که با مصدق ملاقات کند و او را به شدت وحشت زده کند... اولتیماتوم داده است که اگر جلو مخالفت مردم با آمریکاییها گرفته نشود دولت آمریکا تمام وابستگان خود را از ایران فراخواهد خواند...(ص274) q عمیدی نوری می‌نویسد:... یک ربع بعد به من تلفن کرد که آقای سفیر کبیر در پاسخ پیغام شما گفتند: این ملاقات از آن ملاقاتها نبود، بلکه خودم از ایشان وقت گرفتم و صریحاً اعلام نمودم چون دولت آمریکا ایران را در کام کمونیسم می‌بیند زیرا کشورش در اختیار توده‌ایهاست دیگر رابطه‌ای با شما نخواهد داشت. دکتر مصدق جواب داد: من الان دستور می‌دهم جلوی تظاهرات توده‌ایها را بگیرند...(ص275) q ما از شروع کودتا تنها در صبح 28 مرداد ـ که جلسه مشترک هیئت اجرائیه و گروهی از اعضای کمیته مرکزی و کمیته ایالتی تهران در خانه کمیته ایالتی تهران تشکیل شده بود و سرهنگ مبشری هم با ما بودـ مطلع شدیم... من از همان راه همیشگی با دکتر مصدق تماس گرفتم و به او گفتم که بنظر ما این جریان مقدمه یک شکل تازه کودتایی است  و ما حاضر هستیم که برای مقابله با آن، که توسط نظامیان و پلیس هم حمایت می‌شود، به خیابانها بریزیم و مردم را به مقابله دعوت کنیم، ولی دستور دیروز شما مانع بزرگی بر سر راه ماست و خواهش می‌کنم طی اعلامیه کوتاهی از رادیو مردم را به مقابله با کودتا دعوت کنید. دکتر مصدق با صراحت تمام پاسخ داد: «آقا! شما را بخدا کاری نکنید که پشیمانی به بار بیاورد. این جریان بی‌اهمیتی است و همه نیروهای امنیتی وفادار هستند و این جریان به زودی برطرف می‌شود. اگر شما به خیابان بیائید زدوخورد و برادرکشی می‌شود و من مجبورم دستور سرکوب بدهم. خون ریخته خواهد شد و من مسئولیت هیچ چیز را به عهده نمی‌گیرم.» در حوالی ظهر به ما خبر رسید که وضع متشنج‌تر شده و از آرام شدن خبری نیست... در این موقع ما مجدداً با مصدق تماس گرفتیم و از طرف دیگر هیئت جمعیت ملی مبارزه با استعمار را، که محمدرضا قدوه هم در آن شرکت داشت، به نزد دکتر مصدق فرستادیم...(ص276) q در تلفن دوم، دکتر مصدق به من گفت: «فرماندهان نیروهای انتظامی همه به من اطمینان داده‌اند که از ناحیه ارتش هیچ خطری نیست، و جریانی که در شهر می‌گذرد به زودی خاموش خواهد شد. نباید نفت روی آتش ریخت.» وقتی من با اصرار گفتم: آقای دکتر، از واحدهای ارتش خبرهای نگران کننده می‌رسد، مصدق گفت: «آقا، اینها پانیک است!»...   حدود ساعت 2 بعدازظهر به ما خبر رسید که واحدهای منظم ارتش به هواداری از کودتاچیان در گوشه‌های شهر وارد عمل شده‌اند. ما که هر لحظه منتظر بودیم که افسران وابسته به جبهه ملی وارد عمل شوند باز با مصدق تماس گرفتیم. این بار او به من گفت: «آقا! همه به من خیانت کردند. شما اگر کاری از دستتان برمی‌آید، بکنید شما به وظیفه ملی خود هر طور که صلاح می‌دانید عمل بکنید.» و در پاسخ به اصرار من که لااقل پیامی به مردم بدهید و کمک بخواهید، تلفن قطع شد و من دیگر نتوانستم با او تماس بگیرم...(ص277) q در این موقع دیگر ما امکان مقابله با کودتا را نداشتیم. روابط شبکه حزبی به خاطرات ضربات دیروز پلیس و فرمانداری نظامی مصدق گسیخته بود و حالت عادی نداشت. کارخانه‌ها از مدتها قبل به دستور مصدق زیر حکومت نظامی بود و تمام کارخانه‌هایی که ما نفوذ داشتیم، مانند چیت‌سازی و سیلوی تهران، توسط نظامیان اشغال شده بود، اسلحه‌ای هم نداشتیم که به دست افراد حزبی بدهیم... بدین ترتیب، فرستادن افراد محدودی که به آنها دسترسی داشتیم به خیابانها چیزی بجز فرستادن آنها به قتلگاه نبود. لذا، تصمیم گرفتیم که افراد حزبی را از زیر ضربه خارج کنیم...(ص278) q دکتر مصدق، که نقش تعیین کننده‌ای در این مبارزات داشت، خیلی خیلی دیر به این حقیقت پی برد که آمریکا نه تنها دست کمی از انگلیس ندارد بلکه به مراتب دوروتر و غارتگرتر و سفاک‌تر از آن است. انگلیسیها با پنبه سر می‌برند و آمریکاییها با دشنه!...(ص280) q در دورة اول ملی شدن صنعت نفت، که آغاز آن با فرار رهبران حزب توده از زندان مصادف بود، یعنی از سال 1329 تا نیمه سال 1331 سیاست حزب ما سیاست بسیار نادرستی بود. بنظر من، ریشه اصلی این اشتباهات عبارت بود از غرور بیش از اندازه‌ای که آن افراد هیئت اجرائیه که در جریان غیرقانونی شدن حزب در بهمن 1327 به زندان افتاده بودند بدان دچار شده بودند. این افراد عبارت بودند از: دکتر مرتضی یزدی، دکتر حسین جودت، احمد قاسمی، محمود بقراطی، مهندس علی علوّی و کیانوری...(ص281) q این غرور در درجه اول در پایه این اشتباه بزرگ قرار گرفت که گویا در یک کشور عقب افتاده و وابسته مانند ایران بجز نیروهای توده‌ای ـ کارگران، دهقانان، پیشه‌وران و روشنفکران مترقی و انقلابی ـ هیچ قشر و نیروی دیگری نمی‌تواند در مبارزات ملی و ضدامپریالیستی و دمکراتیک شرکت کند... تنها به علت اینکه در جبهه ملی عناصر بدنام و وابسته به امپریالیسم آمریکا گرد آمده بودند، از همان آغاز مارک عامل امپریالیسم به آنها زده شود. بدین ترتیب، دشمنی آشتی ناپذیری با آنها ـ و کمی بعد با آیت‌الله کاشانی ـ به وجود آمد و این جریان مدتی به زشت‌ترین شکل ادامه یافت...(ص282) q اشتباه دیگر اکثریت رهبری، که باز ناشی از آن غرور و خودبینی بود، عدم توجه به اصل با اهمیت دمکراسی درون حزبی بود... اشتباه دیگر، عدم توجه به تذکرات مکرر کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی بود که در مطبوعات مهم و مرکزی آن کشور در جهت حمایت از جنبش ملی شدن صنعت نفت بازتاب داشت. اکثریت رهبری ادعا می‌کرد که چون ما در ایران هستیم پس واقعیات را بهتر تشخیص می‌دهیم... اشتباه دیگر، ارزیابی نادرست از نیروهای خود و نیروهای انقلابی دیگر و هم‌چنین نیروهای دشمن امپریالیستی و ارتجاع داخلی بود که منجر به آن شد که حزب شعارهای بدون پشتوانه چون «ملت ایران کودتا را به ضدکودتا بدل خواهد کرد!» مطرح کند و در عمل نتواند این شعارها را تحقق بخشد. ارزیابی نادرست از امکانات دکتر مصدق در زمینه اصلاحات اجتماعی و در نتیجه مطرح کردن شعار «تقسیم بلاعوض اراضی مالکین در میان دهقانان بی‌زمین و کم زمین» در مقابل اقدام دکتر مصدق در کم کردن 20 درصد بهره مالکانه از اشتباهات دیگر ما بود...(ص283) q من اشتباه بزرگ اکثریت رهبری حزب را در شناخت اهمیت نهضت ملی و دکتر مصدق تنها به غرور بیش از حد آنان مربوط نکردم و کم‌اطلاعی‌شان از احکام زنده مارکسیسم لنینیسم و ناتوانی‌شان در انطباق این احکام بر شرایط مشخص جامعه ایران را یکی دیگر از اشتباهات پایه‌ای دانستم. علاوه بر آنچه گفتم، بهیچوجه نواقص دیگر رهبری را، از جمله دسته‌بندی و قدرت‌طلبی، رد نمی‌کنم. انتقادات من به رهبری حزب، و از جمله خودم، در بخش‌های مختلف گفته شده است... نقص دیگر ما، که باز هم «غرور» در پایه آن قرار داشت، عدم شناخت درست کشورمان و بویژه نقش عمیق اعتقادات مذهبی در وسیع‌ترین توده‌های زحمتکشان جامعه، که حزب از خواستهای اقتصادی و سیاسی آنان دفاع می‌کرد، بود... ما متوجه نبودیم که دشمنی آشتی ناپذیر و به حق مردم ایران با روسیه تزاری و امپراتوری استعماری انگلستان در جامعه ما چه ریشه‌های عمیقی دوانیده است و در مقابل تنها اقلیت کوچکی از روشنفکران و کارگران آگاه با این واقعیت که در روسیه تزاری با انقلاب اکتبر اوضاع به طور بنیادی دگرگون شده است ‌آشنایی دارند...(ص284) q   س ـ در واقع در آن دورانی که به گفته شما سیاست حزب در قبال مصدق اصلاح شده بود، شما از انتقادات تند دست برنداشته بودید و حتی از طریق این افشای توطئه‌ها مردم را علیه مصدق تحریک می‌کردید. کیانوری: ما ضعف‌های دکتر مصدق، اعتماد زیاد و تسلیم او در برابر آمریکا را نقد می‌کردیم... واقعیت این است که ما نمی‌خواستیم مصدق سرنگون شود. تمام تلاش‌ ما این بود که از مصدق در قبال توطئه‌ها حمایت کنیم و او را حفظ کنیم...(ص285) q اگر فرض کنیم که در 28 مرداد همه آن افرادی که در دوران یک سال پس از آن تاریخ به سازمان افسری پیوستند عضو سازمان بوده‌اند، در آن صورت ما در 28 مرداد در تهران 243 افسر داشتیم... از این عده افسران توده‌ای در تهران، که پس از حذف پزشک و دانشجو، 145 نفر می‌شدند، عده زیادی در مشاغل قضایی، دادرسی ارتش، مشاغل اداری، مراکز اطلاعات ـ یعنی در مشاغل غیرعملیاتی نظامی ـ قرار داشتند. برای نمونه، در تمام لشکر گارد ـ که خطرناک‌ترین واحد نظامی بود ـ حزب ما تنها 3 یا 4 نفر هوادار داشت... بطور تقریب تعداد افراد حزب و سازمان جوانان در تهران نزدیک به 6 هزار نفر می‌شد...(ص288) q واقعیت این است که این خود دکتر مصدق بود که نمی‌خواست از امکانات همجواری با اتحاد شوروی به سود جنبش ملی استفاده کند و به عکس تمام امید خود را به آمریکا بسته بود... در گفتگوهای ما در هیئت اجرائیه، یکی از دلایلی که همیشه من برای اثبات نادرستی نظرات اکثریت ـ که دکتر مصدق و کاشانی را عمال امپریالیسم می‌دانستند ـ عنوان می‌کردم مواضع مطبوعات شوروی بود.... بزرگ علوی ـ که در آن زمان در خانه فرهنگ شوروی کار می‌کردـ چند بار برای ما پیغام آورد که «چرا شما با مصدق مخالفید؟ سیاست او در جهت منافع ملت ایران است.»...(ص289) q سفیر شوروی در تهران چند بار به دکتر مصدق ـ نخست‌وزیرـ و باقر کاظمی ـ وزیر امور خارجه ـ مراجعه کرد و اعلام داشت که دولت شوروی آماده است که اختلافات مالی خود با ایران در مسئله طلاهای ایران در بانک مرکزی شوروی و اختلافات کوچک مرزی را حل کند... متأسفانه، دکتر مصدق که به کمک‌های آمریکا دل بسته بود، پیشنهاد تشکیل کمیسیون مشترک حل اختلافات را تا تیرماه 1332 به تعویق انداخت و تنها پس از اینکه از کمک‌های آمریکا قطع امید کرد حاضر به مذاکره با اتحاد شوروی شد... در همین زمانها مذاکرات به نتایج مثبت رسید و قرار شد پروتکل نهایی همزمان در تهران و مسکو منتشر شود. میزان مطالبات ایران از شوروی نیز دقیقاً تعیین شد که عبارت بود از حدود 11 تن طلا (معادن 5/12 میلیون دلار) و حدود 5/7 میلیون دلار نقد، که جمعاً حدود 20 میلیون دلار بود...(ص290) q متأسفانه در همین زمان کودتای 28 مرداد پیش آمد... بهرحال چون پروتکل امضاء شده بود و دولت شوروی موظف به اجرای آن بود و دولت زاهدی می‌خواست به شورای امنیت شکایت کند، طلاهای فوق به ایران تحویل گردید...(ص291) q تنها کمک ممکن اتحاد شوروی همان پیشنهادات مصرانه برای خرید نفت از ایران و توسعه تجارت با ایران بود. اگر دولت دکتر مصدق از این پیشنهادات استقبال می‌کرد، از این طریق وضع اقتصادی را که در نتیجه قطع درآمد نفت دچار سختی شده بود بهبود جدی می‌بخشید... درست پنج ماه پیش از کودتای 28 مرداد، یعنی در آخر اسفند 1331، اختلافات ما با گروه چهارنفری بهرامی، یزدی، جودت، علوّی به حد اعلا رسید...(ص293) q در نتیجة این کینه، آنها در اسفند 1331 مرا از مسئولیت سازمان ایالتی تهران برکنار کردند و دکتر حسین جودت را، که اصلاً سابقه کار تشکیلاتی نداشت و واقعاً فردی بی‌لیاقت و بی‌عرضه بود، به این مسئولیت گماردند... دکتر یزدی هم مسئول سازمان اطلاعات بود. در مقابل، تقریباً من هیچ کاره شدم و فقط مسئولیت شعب تبلیغات و تعلیمات، که قبلاً هم به عهده من بود، برایم ماند. مسئولیت جمعیت مبارزه با استعمار هم از من گرفته شد و به دکتر یزدی واگذار شد. همزمان با سلب مسئولیت از من، مریم نیز از مسئولیت تشکیلات زنان برکنار شد... بدین ترتیب، در زمان کودتا و مدتها پس از آن مسئولیت من فقط اداره روزنامه مخفی مردم، اداره روزنامه‌ای که بطور علنی به جای بسوی آینده منتشر می‌شد و اداره نشریه داخلی حزب بود...(ص294) q پس از کودتا تا مدتی جودت و بهرامی و علوّی و من هفته‌ای یک بار با سرهنگ مبشری و سرگرد وکیلی، از هیئت دبیران سازمان افسری، ملاقات می‌کردیم و مسایل مربوط به مقابله با کودتا، و از جمله طرح ایجاد یک پایگاه پارتیزانی، را مورد مشاوره قرار می‌دادیم...   یکی دیگر از اقدامات ما مخفی کردن دکتر حسین فاطمی بود...(ص295) q بیشترین ناراحتی دکتر فاطمی از جریان روز 28 مرداد بود که دکتر مصدق حاضر نشد علیرغم تذکر او (و تذکر چند باره ما به وسیله تلفن) یک پیام رادیویی بفرستد و از مردم کمک بخواهد، او می‌گفت که دکتر مصدق به گزارشات سرتیپ دفتری ـ که دقیقاً معلوم شد برای کودتاچیان کار می‌کرد ـ اعتماد داشت و دفتری گزارش می‌داد که «مسئله مهمی نیست و به زودی آرامش برقرار می‌شود!»...(ص296) q ستاد مقابله با کودتا به اقدامات متعددی دست زد که هیچ یک پایه درستی نداشت و به دلیل عصبانیت و فقدان امکانات ـ و ماجراجویانه ـ بود. (ص297) q اولین اقدام ما تدارک شروع جنگ پارتیزانی بود... اقدام دیگر ما تهیه نارنجک برای وارد آوردن ضربه در شهرها، به موازات کار پارتیزانی در جنگل، بود. قرار شد که بتدریج مقداری نارنجک بسازیم و در این رابطه کمک‌هایی نیز از دوستان غیرحزبی ما به ما رسید... خلاصه، با زحمات زیاد موفق شدیم حدود دوازده هزار نارنجک فوق‌العاده خوب ـ درست مانند نارنجک‌های آمریکایی ـ درست کنیم...(ص289) q طرح جنگ پارتیزانی ما به علت ضربه‌ای که یک یا دو روز پیش از شروع عملیات خوردیم، قبل از اجرا، با شکست مواجه شد... بعدها که در خارج بودیم به پیشنهاد سرلشکر آزموده شاه به دکتر یزدی عفو داد. در توضیحی که سرلشکر آزموده در روزنامه اطلاعات بر این عفو نوشته بود، آمده بود که دکتر مرتضی یزدی به این مناسبت عفو شد که در موقع بسیار حساسی خدمت بزرگی به اعلیحضرت و مملکت کرده است...(ص299) q بعد از این ماجرا، عده‌ای از افسران را که شناخته شده بودند به خارج فرستادیم و مراکز نارنجک‌های ما ـ که در سه جای مختلف بود ـ لو رفت... یکی دیگر از اقدامات ما برای مقابله با کودتا، تماس با سران ایل قشقایی بود. ناصرخان و خسروخان قشقایی از بدو تأسیس جبهه ملی با آن همکاری داشتند. پس از کودتا، ما مطلع شدیم که آنها نیروهای مسلح خودشان را در فارس جمع کرده‌اند و هنوز در برابر رژیم کودتا تمکین نکرده‌اند و با دکتر عبدالله معظمی در تهران تماس گرفته‌اند... پس از مدتی قشقاییها به ما گفتند که دکتر معظمی ـ که رهبری جبهه ملی را در آن زمان داشت ـ با هرگونه عملیات نظامی علیه رژیم کودتا مخالفت کرده است...(صص310ـ300) q در اواخر سال 1332 زاخاریان، که مغز متفکر و تئوری‌دان اکثریت هیئت اجرائیه بود، جزوه 28 مرداد را با امضای هیئت اجرائیه منتشر کرد. در این جزوه استدلال مفصلی شده بود که چون انقلاب ایران در مرحله انقلاب ملی و دمکراتیک است پس رهبری انقلاب با بورژوازی ملی است و به این ترتیب مسئولیت شکست و پیروزی نیز با بورژوازی ملی (مصدق) است و حزب طبقه کارگر در این مسئله هیچگونه مسئولیتی ندارد و درست است که ما این و آن اشتباه را مرتکب شدیم ولی مسئولیت اصلی شکست به گردن ما نیست. این تحلیل بدون اطلاع من، که مسئول نشریات حزب بودم، منتشر شد و افراد حزبی از آن ناراضی و ناراحت بودند...(ص302) q بنظر من اشتباه اصلی ما این بود که دنباله‌رو دکتر مصدق و جبهه ملی شدیم و در نتیجه با آنها به زیر آب رفتیم... به دنبال انتشار نشریه 44 تعلیماتی، یزدی و بهرامی و جودت و عُلوّی نامه‌ای به اعضای کمیته مرکزی حزب در مسکو نوشتند و گفتند که کیانوری اسباب زحمت است و دیگر نمی‌توانیم با او کار کنیم... در این زمان دکتر رادمنش، ایرج اسکندری، رضا روستا، محمود بقراطی، فریدون کشاورز، احسان طبری، اردشیر آوانسیان، عبدالصمد کامبخش، احمد قاسمی و دکتر فروتن اعضای رهبری حزب در مسکو بودند. احسان طبری مانند همیشه در وسط بود ولی بهمراه اردشیر و کامبخش و فروتن از من دفاع کردند. در همین زمان ایرج اسکندری یک نامه 35 صفحه‌ای به کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی نوشت و رونوشت آن را به جلسه اعضای کمیته مرکزی تسلیم کرد. او چون وکیل عدلیه بود با استدلالات حقوقی ادعا کرده بود که کیانوری و مریم جاسوس انگلیس هستند و برای خرابکاری در حزب نفوذ کرده‌اند...(ص303) q   به علت مشکلات شدیدی که وجود داشت، سرهنگ سیامک مرا با سرهنگ دولین ـ وابسته نظامی سفارت شوروی در تهران ـ مربوط کرد... من گفتم که ما احتیاج مبرم به پول و امکانات برای به خارج فرستادن افسرانی که گرفتار نشده‌اند داریم. پس از دو هفته یکدیگر را دیدیم و دولین یک چمدان محتوی 500 هزار تومان و یک علامت شناسایی برای افرادی که از مرز عبور می‌دهیم به من داد...(ص305) q یکی از اقداماتی که ما پس از کودتای 28 مرداد به کمک رفقای سازمان افسری انجام دادیم و من تاکنون درباره آن صحبتی نکرده‌ام، تماس منظم با دکتر مصدق در زندان لشکر 2 زرهی و رسانیدن اسناد معتبری بود که دکتر در دادگاه مطرح کرد و با این کار دادستان ارتش را دیوانه کرد...(ص306) q 1.نامه مشترک دکتر بهرامی، دکتر یزدی و دکتر جودت (به خط جودت)...(ص309) q کار دسته‌بندی فروتن، مریم و قریشی و دوستان آنها مانند حسام لنکرانی بقدری بالا گرفت و اطمینان آنها که حزب را کاملاً در دست خود دارند به جایی رسید که خود بهرامی را در رأس هیئت اجرائیه مزاحم خود تشخیص دادند... اکنون مسلم است که در تمام این مدت دسته‌بندی مزبور بوسیله مریم با کیانوری ارتباط داشت واز او دیرکتیو می‌گرفت...(ص310) q کیانوری و قاسمی رفته رفته بیش از پیش تشکیلات تهران و شهرستانها را به تیول خود مبدل کردند...(ص311) q این موقع مسافرت سه نفر به اتحاد شوروی پیش آمد (منظور بقراطی، قاسمی و فروتن است که برای شرکت در کنگره حزب کمونیست اتحاد شوروی به شوروی مسافرت کردند) و پس از آن نه تنها از شدت تشنج در هیئت اجرائیه کاسته نشد بلکه در اثر کارشکنی‌های کیانوری که اینک در اقلیت مطلق افتاده بود متشنج‌تر شد... آشکار شدن وضع ناهنجار تشکیلات در شهرستانها، که به علت خودمختاری تشکیلات کل شهرستانها هیئت اجرائیه کوچکترین اطلاعی از آن نداشت، و نداشتن هیچگونه نظارتی به کار تهران ما را بر آن داشت که به کار تشکیلات تهران نیز رسیدگی کنیم... کیانوری در کار خود از یک نوع استقلال برخوردار بود و از هرگونه تماس و دخالت هیئت اجرائیه در کار تهران جلوگیری می‌کرد...(ص312) q تشکیلات زنان را مریم فیروز و دوستان او به یک کپی ناقص از تشکیلات حزب با انضباط غلیظ و شدید و بوروکراسی عجیب درآورده بودند... کیانوری با کلیه قوا در مقابل اصلاح نواقص تشکیلات دموکراتیک زنان به مخالفت برخاست زیرا ظاهراً در نظر او سازمانی بی‌عیب‌تر از تشکیلات دموکراتیک زنان و مسئولی بی‌نقص‌تر از مریم وجود ندارد...(ص313) q ما پیشنهادکرده بودیم برای تأمین رهبری دسته‌جمعی یک هیئت تشکیلاتی سه نفری به عضویت جودت، علوّی و کیانوری به وجود آید و رهبری تهران هم مانند شهرستانها و سازمانهای جنب حزب در این ارگان متمرکز شود. کیانوری که مایل نبود وضع انحصاری خود را از دست بدهد پس از آنکه دید جنجال او قادر به جلوگیری از تصمیم هیئت اجرائیه نیست تهدید به استعفا کرد و در یک جلسه هیئت اجرائیه حاضر نشد... در تقسیم کار جدید مسئولیت شعبه مطبوعات و تعلیمات و تبلیغات به عهده کیانوری محول شد... باید صریحاً گفت که این عدم هم‌آهنگی و اختلاف در هیئت اجرائیه سبب اصلی اشتباهات و تناقضات ما در تصمیمات و دستورات مربوط به 28 مرداد بود... نظر یکی از رفقا، علوّی، اعلام یک اعتصاب عمومی برای مقابله با تظاهرات درباریان بود. کیانوری جداً با این پیشنهاد به عنوان آنکه دعوت به اعتصاب به ضرر دولت مصدق است که هنوز هم بر سر کار می‌باشد مخالف بود و اصرار داشت که قبل از کسب خبر از مصدق اقدامی نشود و بدین ترتیب تا ظهر که تماس با مصدق ممکن نشد نتوانستیم تصمیم بگیریم و بعدازظهر که برای مشورت با رفقای تهران جلسه‌ای تشکیل دادیم مصدق ساقط شده بود...(ص314) q ما قبول داریم که در تأیید این قضاوتهای نادرست و طرح‌های بلانکیستی کیانوری مقصر و قابل انتقاد می‌باشیم، اما مطلب این است که این اشتباهات تحت تأثیر جنجال و هیاهویی که هیئت اجرائیه را به خیانت در 28 مرداد محکوم می‌ساخت رخ داد...(ص315) q   کیانوری از موقعی که از تشکیلات تهران برداشته شد به اتفاق دوستانش به کار خطرناک و زیانبخش برای حزب و نهضت دست زده است و آن این که با استفاده از روحیه یأس و بی‌ایمانی که در نتیجه شکست 28 مرداد در قشری از روشنفکران حزبی پیدا شده یورش و تهاجم علیه کمیته مرکزی را تشویق می‌کند. تاکتیک کیانوری در این تهاجم این است که اولاً اشتباهات سیاسی کمیته مرکزی را در مورد عدم تشخیص ماهیت طبقاتی جبهه ملی و اتخاذ تاکتیک نادرست نسبت به آن (اشتباهاتی که در آن اشتباه شخص کیانوری اگر بیشتر نباشد بهرحال کمتر از دیگر رفقا نیست) به شدت بزرگ کند و مبالغه نماید، ثانیاً چنین وانمود کند که گویا کمیته مرکزی مایل به اعتراف گناهان خود نیست، اشتباهات عظیم گذشته را ماستمالی کند و ضمناً به طور تلویحی این را برساند که این او بوده که در گذشته از این اشتباهات مبرا بوده و علیرغم نظریات صحیح او کمیته مرکزی راه خطا پیموده!...(ص317) q روش کنونی کیانوری در مطبوعات مبتنی بر سلب اعتماد و حیثیت از کمیته مرکزی است و این روش نمی‌تواند به مجموعه حزب صدمه نزند...(ص318) q در صورت امکان در اینجا نیز ارتباط ما با دوستان (منظور با شورویها است) برقرار شود و مانند سابق یک نفر مسئول این کار باشد. این امر علاوه بر راهنمائی‌های لازم در مواقع حساس از لحاظ ایجاد هماهنگی بین اعضا هیئت اجرائیه تأثیر فراوان دارد...(ص320) q 2. نامه مهندس علوّی (به خط اکبر شاندرمنی): علل اختلافات:... انگیزه‌های واقعی عبارتند از: دسته‌بندی برای احراز مقامات حساس، خودخواهی، جاه‌طلبی و استقلال‌طلبی بعضی ارگانها و سازمانها. به این نواقص بخصوص در طی یک سال و نیم اخیر همه پی برده‌اند و آثار این نواقص در تمام بدنه دیده می‌شود... استقلال‌طلبی سازمان جوانان نیز در این میان رل مهمی بازی می‌کند... من معتقدم در ایجاد اختلاف در کمیته مرکزی کیانوری و قاسمی سهم بزرگی داشتند...(ص321) q مثال در مورد اهمیت این هیئت برای رسیدگی به وضع تشکیلات: مثلاً معلوم شد که ما در جنوب در نقطه‌ای که 50 هزار کارگر دارد فقط سیصد و خرده‌ای عضو داشتیم. این رسیدگی در اول فروردین سال 32 بعمل آمد... شرمینی پس از برکناری خود، علیرغم تصمیم هیئت اجرائیه، همچنان به رتق و فتق امور سازمان جوانان مشغول بود و مسئولین آن سازمان هم فقط از او دستور می‌گرفتند و هیچ امری را با مسئول جدید خود در میان نمی‌گذاشتند و هنوز هم دستورات را فقط مستقیماً از شرمینی می‌گیرند... این روحیه وضع نامطلوبی در سازمان به وجود آورده. شعارهای «زنده باد شرمینی کبیر فرزند طبقه کارگر ایران» و غیره و همچنین این که عکس رنگین او را چاپ کرده و در تمام شعبات سازمان پخش کرده‌اند...(ص322) q 3. نامه دکتر کیانوری:... به نظر من نقص اساسی کنونی حزب ما قبل از هر چیز ضعف مرکز رهبری کننده آن است... حتی در جلسات هیئت اجرائیه روش تحکم و به زور قبولاندن نظرات و عدم توجه به استدلالات به شدت از طرف بعضی از رفقا دنبال می‌شود. مرعوب کردن از راه سلب مسئولیت و خفه کردن از راه لجن‌مالی از روش‌های عادی است... این ضعف رهبری ناشی از ضعف تئوریک ماست...(ص323) q انعکاس خارجی این ضعف، اشتباهات مکرر سیاسی، ارزیابی نادرست از نیروهای اجتماعی، توسل به شیوه‌های نادرست، دسته‌بندی، لجن‌مال کردن، دیکتاتور منشی، انتقامجویی و حتی گاهی تفتین و دوبهمزنی و غیره است... بعضی از رفقا اصرار دارند اینطور وانمود کنند که این اختلافات ]را[ تنها ناشی از خودخواهی‌ها بدانند. بنظر من این ساده کردن موضوع است. اختلافی اینقدر پردامنه و عمیق و طولانی نمی‌تواند تنها از خودخواهی این یا آن سرچشمه بگیرد...(ص324) q مسایل بغرنجی در مقابل حزب ما قرار دارد که حل آنها مستلزم وجود یک رهبری قوی است و از این جهت بنظر من بهترین راه اگر ممکن باشد مراجعت همه رفقای خارج به ایران است. به این شکل جلسه کمیته مرکزی می‌تواند تشکیل گردد... راه‌حلی که کمتر از اول مؤثر است... آمدن رفقا بخصوص چند نفر از مؤثرترین رفقا با خارج شدن چند نفر از رفقای اینجا که در هر حال در این جنجال سهم مؤثری دارند ممکن است بطور قابل توجهی مؤثر واقع شود...(ص325) q رفقا! دشمنی و کین‌توزی بین کادرها، از هیئت اجرائیه گرفته تا پائین، به صورت غیرقابل تصوری عادی درآمده است. توهین، فحش و متهم کردن بسیار عادی است... در فاصله بین 30 تیر و 28 مرداد که امکانات بیسابقه‌ای برای توسعه و پیشرفت عمیق نهضت موجود بود بدون کوچکترین زیاده‌گویی 90 درصد تمام وقت هیئت اجرائیه به مسائل کوچک خصوصی و انتقامجویی و تصفیه حساب و تهیه زمینه برای سلب مسئولیت از عد‌ه‌ای از رفقا و اشغال مقامات حزبی به دست عده دیگر مصرف شده است...(ص326) q   عده‌ای از رفقا مدتهاست در تمام شبکه‌های حزبی در تهران و شهرستانها حتی شهرهای کوچک آذربایجان و فارس ـ در زندان ]و[ در تبعید ـ با پیگیری اینطور تبلیغ می‌کنند که یک جناح منشویک خیانتکار عامل امپریالیسم در کمیته مرکزی هست که نمایندگان آن قاسمی، فروتن و کیانوری هستند و بخصوص کیانوری در شرایط کنونی نقش بریا ـ اسلانسکی را بازی می‌کند و تمام شکست‌های حزب محصول خرابکاری اوست. مثلاً این که کیانوری مسبب غیرقانونی شدن حزب در 15 بهمن است و یا این که روز 28 مرداد کمیته مرکزی تصمیم به قیام مسلح گرفت ]ولی[ کیانوری خیانت کرد و آن را عقیم گذاشت... این اقدامات بنظر من مستقیماً زیر نظر و با موافقت رفقای هیئت اجرائیه انجام می‌گیرد...(ص327) q پیشنهاد من به رفقایم این است: وجود کیانوری در شرایط کنونی در صورتی که کسانی از شما به ایران نیایید برای نهضت ضرر دارد. ضررش هم از این لحاظ است که با سیستم کنونی که هرگونه حساب پس‌دهی وجود ندارد کیانوری وسیله ماستمالی کردن اشتباهات، کم‌کاری‌ها، نواقص اخلاقی رفقاست و دسیسه و تحریک و به جان هم انداختن کادرهایی که از هر لحاظ می‌توانند در جهت واحدی صمیمانه همکاری کنند...(ص329) q اگر امروز پس از سه سال حاضر می‌شویم قسمتی از اشتباهات خود را اعتراف کنیم اولاً در اثر فشار زیادی است که از طرف افراد و طرفداران حزب به ما وارد می‌آید و ثانیاً برای آن است که در پناه این اعترافات اشتباه و قصور جدیدی را که امروز مطرح است بپوشانیم...(ص330) q  لازم بود نیروهای حزبی را برای برخوردهای خیابانی نظیر 30 تیر آماده می‌نمودیم... تجربه 30 تیر ما را متوجه این نقص کرد و برای رفع آن یعنی برای آماده کردن نیروهای حزبی در روزهای نظیر 30 تیر تصمیماتی با حضور 3 نفر از رفقای مسافر ]منظور بقراطی، قاسمی و فروتن است[ گرفتیم. این تصمیمات را با دوستان ]منظور شورویها است[ خود هم مشورت کردیم و آنها هم تأیید کردند که اگر با مصدق باشد مفید است. برای تهیه وسائل بودجه معینی تخصیص داده شد و قرار شد گروههای مبارزی تربیت بشوند. ولی در این زمینه چه اقدام عملی کردیم؟ یکی دو ماه گذشت و به این عنوان که گویا خطر کودتا منتفی شده است و دیگر احتیاجی به این تجهیز نیست گروهها منحل شدند و اقدامات اولیه برای تهیه وسائل تعطیل گردید...(صص332ـ331) q من عقیده دارم که با در نظر گرفتن دامنه توطئه و شرایط عینی روز 28 مرداد، اگر با همان نیروهای موجود با وسایل ناچیز موجود به میدان می‌آمدیم (مقارن ظهر) احتمال پیروزی برای دشمن وجود نداشت. حرکت ما با عث می‌شد که نیروهای طرفدار مصدق از بهت و غافلگیری خارج شوند و در مقابل نیروی ناچیز حمله کننده مقاومت کنند...(ص333) q 4.نامه مشترک اعضای هیئت اجرائیه: ... به عقیده ما درست است که کار ما عاری از نقص نبود، بخصوص در کارهای توده‌ای ما نواقص جدی وجود داشت، ولی شرایط ابژکتیو محیط به ما امکان بیشتری نمی‌داد. در آستانه کودتا ما در تهران جمعاً 20 قبضه اسلحه گرم، صد تا صد و پنجاه نارنجک در این دست و آن دست داشتیم...(ص334) q توضیح دکتر کیانوری:... در نامه فوق من چنین اظهارنظر کرده بودم که گویا اگر ما در 28 مرداد نیروهای محدود حزبی را به خیابان‌ها می‌فرستادیم به احتمال زیاد کودتا پیروز نمی‌شد. این ارزیابی نادرست بود و براین پایه بود که ما از ژرفای اقدامات سازمانهای جاسوسی امپریالیستی و دامنه آمادگی نیروهای ضدانقلابی اطلاع دقیقی نداشتیم... بزرگترین ضربه‌ای که پس از کودتا به حزب وارد شد کشف و تلاشی سازمان افسری در شهریور 1333 است. سازمان افسری مهم‌ترین پوشش و سپر محافظ حزب در برابر ضربات دشمن بود و ما از طریق افسران توده‌ای در مراکز مهم نظامی ـ مانند رکن دو ارتش، فرمانداری نظامی، دادرسی ارتش و غیره ـ می‌توانستیم از بسیاری مسایل مطلع شویم و خود را حفظ کنیم. پس از لو رفتن سازمان افسری این امکان بکلی از دست رفت و حزب فاقد پوشش شد و پس از آن ضربه‌ها پشت سر هم وارد شد... جریان کشف سازمان افسری به این شکل بود: خسرو روزبه، که مخفی بود، به نزدیک‌ترین دوستش ـ سروان ابوالحسن عباسی ـ مأموریت می‌دهد که یک چمدان کتاب را که در خانه‌ای در خیابان جمال‌الحق (نزدیکی راه‌آهن) بوده به مکان دیگر انتقال دهد. او در صبح 21 مرداد 1333 چمدان را از کوچه تنگی به خیابان می‌آورد... عباسی را بهمراه چمدان به فرمانداری نظامی منتقل می‌کنند. در آنجا عباسی زیر شکنجه‌های شدید قرار می‌گیرد و دو خانه مخفی سازمان افسری (در خیابان خانقاه و خیابان 21 آذر، کوچه پارسی) را لو می‌دهد...(ص335) q در خانه خیابان 21 آذر کتابچه رمز که حاوی اسامی اعضای سازمان بوده به دست می‌آید و برای کشف رمز سرهنگ مبشری زیر شکنجه بسیار شدید قرار می‌گیرد... بالاخره این مقاومت می‌شکند و رمز در 14 شهریور کشف می‌شود...(ص336) q   عباسی پس از بازداشت و تسلیم در زیر شکنجه نام بیش از 150 نفر از اعضای سازمان افسری را داده بود... بنظر من، به احتمال زیاد، عباسی از محل اختفای روزبه اطلاع نداشته است، چون اگر می‌دانست حتماً از او درمی‌آوردند... دکتر جودت ـ مسئول سازمان افسری ـ فوق‌العاده بی‌توجهی از خود نشان داد... ولی دکتر جودت نه تنها چنین نکرد بلکه کتابچه رمز اسامی افسران را، که پس از دستگیری عباسی از خانه خارج کرده بودند، به آنجا بازگردانیده بود. او به علت این اهمال در پلنوم چهارم مورد سرزنش قرار گرفت...(ص337) q چاپخانه اصلی ما چاپخانه بسیار خوب و استتار شده‌ای بود در داوودیه که ساختمان آن را خودمان ساخته بودیم. در این چاپخانه روزنامه مردم بطور هفتگی و منظم در تیراژ نسبتاً بالا چاپ می‌شد و در شبکه حزبی و خارج از شبکه توزیع می‌شد و تأثیر بسیار زیاد داشت... در جریان کشف خانه‌های سازمان افسری یکی از پیک‌های حزب، که مسئول رسانیدن روزنامه به کمیته‌های تهران بود، دستگیر شد. فرمانداری نظامی تهران پس از مدتی فهمید که او از محل چاپخانه حزب مطلع است. او را زیر شکنجه‌های بسیار وحشتناک قرار دادند و وی بالاخره محل چاپخانه را گفت... در سوم مهرماه 1333 چاپخانه اصلی حزب کشف شد و در جریان اشغال آن عده‌ای دستگیر شدند....(ص341) q با دستگیری شعبانی دو چاپخانه دیگر هم، که او اطلاع داشت، لو رفت... به این ترتیب، این چاپخانه آخر هم گرفته شد و برای ما فقط یک امکان پلی‌کپی باقی ماند... زاخاریان هم در اوایل 1334 دستگیر شد که در زیر شکنجه کشته شد. ولی یزدی و شرمینی و عده‌ای دیگر ضعف شدیدی از خود نشان دادند…(ص344) q دستگیری یزدی در اسفند 1333 بود... پس از دستگیری یزدی، بر اثر القاء او، روحیه تسلیم‌آمیزی در میان کادرهای درجه اول حزبی و به دنبال آن در میان اکثریت افراد زندانی شده رشد کرد و کم‌کم تصمیم گرفتند که تنفرنامه نوشته و از شاه تقاضای عفو کنند... به این ترتیب آنها تصمیم خود را عملی کردند و هیئت اجرائیه هم طی قطعنامه‌ای عمل آنها را محکوم کرد. این افراد از بهمن 1334 انتشار مجله ننگین عبرت را شروع کردند...(ص344) q پس از بازداشت افسران و آغاز صدور احکام اعدام آنها (مهر 1333) دکتر مرتضی یزدی در جلسه هیئت اجرائیه پنج نفره (بهرامی، یزدی، جودت، علوّی و کیانوری) پیشنهاد کرد که به کلیه افسران زندانی توصیه شود که با نوشتن تنفرنامه به شاه درخواست عفو کنند. هر چهار نفر بدون بحث با این پیشنهاد موافقت کردند، ولی من به شدت مخالفت کردم... بهرحال، مسئله ـ به رغم مخالفت من ـ تصویب شد و به زندان ابلاغ شد... رژیم شاه 26 نفر از افسران (از جمله سرهنگ سیامک و سرهنگ مبشری) و یک غیرنظامی (مرتضی کیوان) را تیرباران کرد و تنها پس از فشار محافل بین‌المللی بود که حکم اعدام 50 افسر و 2 غیرنظامی دیگر با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شد. از این افسران 6 نفر (عباس حجری، محمدعلی عمویی، اسماعیل ذوالقدر، ابوتراب باقرزاده، رضا شلتوکی و تقی کی‌منش)25 سال در زندان ماندند...(ص345) q در اواسط سال 1334 یادداشتی به خط دکتر رادمنش به دست دکتر بهرامی رسید که طی آن دکتر جودت و مرا به مسکو احضار کرده بودند... بدین ترتیب، از طریق بغداد ـ رم ـ پراگ به مسکو رفتم. یک ماه بعد دکتر جودت نیز از همین راه به مسکو آمد. در این فاصله در تهران دکتر بهرامی دستگیر شد. دکتر بهرامی منزل دو نفر را می‌دانست و بلافاصله بعد از دستگیری این دو محل را نشان داد. یکی منزل امان‌الله قریشی ـ که در آن زمان مسئول کمیته ایالتی تهران بود ـ و دیگری منزل مهندس علی علوّی. خلاصه، بهرامی ـ که دبیر کل حزب در ایران بود ـ هر اطلاعی که از گذشته و حال خود داشت داد و چون مرض قند داشت پس از مدتی ـ کمتر از یک سال ـ آزاد شد و مدتی بعد درگذشت...(ص346) q مهندس علوّی چند سالی در زندان بود. در خرداد ماه سال 1338 اعدام شد... علی علوّی در کنگره اول به عضویت کمیسیون تفتیش انتخاب شد و در کنگره دوم به عنوان عضو کمیته مرکزی و در پلنوم اول به عضویت هیئت اجرائیه انتخاب شد. در دستگیری بهمن 1327 او هم دستگیر شد و سپس به همراه چند نفر دیگر به زندان بندرعباس تبعید شد. بعداً که از تبعید بازگشتیم در زندان قصر با هم بودیم و به اتفاق او از زندان فرار کردیم و در خارج از زندان عضو هیئت اجرائیه مخفی شدیم...(ص347) q   دکتر محمد بهرامی تحصیل کرده آلمان بود و در آنجا به اتفاق دکتر ارانی در حزب کمونیست فعالیت داشت. پزشک بود و پزشک خوبی بود... زمانیکه (در سال 1313) به ایران آمد در حزب کمونیستی که در ایران تشکیل شده بود دبیر شد. البته دبیران اصلی حزب کامبخش، ارانی و سیامک بودند، ولی چون سیامک نظامی بود برای اینکه او شناخته نشود به جایش بهرامی را معرفی کردند. بهرامی در زمره «53 نفر» دستگیر شد و مقاومت کرد... زمانیکه از زندان آزاد شد در تأسیس حزب توده ایران شرکت کرد و در کنگره اول به عنوان دبیر کمیته مرکزی انتخاب شد... زمانیکه ما از زندان فرار کردیم، متوجه شدیم که دکتر بهرامی دیگر دکتر بهرامی قبل نیست. او با یزدی و جودت و سایرین اکثریت هیئت اجرائیه را تشکیل دادند (در آن زمان قاسمی هم با آنها بود)... بعد از کودتا که دستگیر شد بلافاصله در ماشین آدرس دو خانه‌ای را که می‌شناخت داد...(صص 349ـ348) q واقعاً یکی از عوامل بدبختی‌های حزب را می‌توان نادر شرمینی دانست. اگر او نبود به احتمال زیاد حزب در این مسیر خصمانه وحشتناک اختلاف دوجناح رهبری قرار نمی‌گرفت...(ص350) q در سال 1335 از سازمان حزبی شبکه بسیار کوچکی به جای مانده بود و تعداد اعضای آن از چند صد نفر تجاوز نمی‌کرد. این شبکه به خسرو روزبه و علی متقی سپرده شد. مریم هم در ایران بود و در همه زمینه‌ها به روزبه کمک می‌کرد (او درست یک سال پس از من) در دی‌ماه 1335 از ایران خارج شد)...(ص350) q  عده‌ای از کادرها نیز مانده بودند و این شبکه را اداره می‌کردند (مانند فرج‌الله میزانی، صادق انصاری، محمدباقر مؤمنی، منوچهر هوشمندراد، پرویز شهریاری و رحمت‌الله جزنی). در سال 1335 میزانی به خارج آمد و اکثر این کادرها دستگیر شدند. بدین ترتیب، سازمان حزبی توسط یک هسته سه نفره مرکب از خسرو روزبه، علی متقی و حبیب ثابت (یک کارگر که پس از کودتا بالا کشیده شد) اداره می‌شد و آنها با دکتر رادمنش، مسئول شعبه تشکیلات ایران در خارج، تماس داشتند. با دستگیری این افراد در نیمه تیرماه 1336 این شبکه نیز متلاشی شد... در مسئله گرفتاری روزبه دو نفر مورد سوءظن قرار دارند: علی متقی و حبیب ثابت که به اتفاق روزبه تشکیلات حزب را اداره می‌کردند... ]روزبه[ طی یک درگیری مسلحانه شدید زخمی و دستگیر و در 21 اردیبهشت 1337 تیرباران شد... پس از انقلاب و بازگشت به ایران، علی متقی به دیدن من آمد... او سوگند می‌خورد که در لو دادن محل قرار روزبه هیچگونه نقشی نداشته و این کار را حبیب ثابت کرده است...(ص351) q علی متقی با دادن قول همکاری از زندان آزاد شد. ولی او پس از آزادی مخفیانه نامه‌ای به مرکز حزب نوشت و این موضوع را اطلاع داد و یادآور شد که از این پس دو نوع نامه به مرکز حزب می‌نویسد: یکی با کنترل ساواک که با علامت خاصی خواهد بود و دیگری، که این علامت را ندارد و به وسیله دوستانش از خارج کشور پست می‌شود، واقعی و بدون کنترل ساواک خواهد بود...(ص352) q من پس از انتقال رهبری حزب به جمهوری دمکراتیک آلمان برای مدت طولانی در کار تشکیلاتی دخالت نداشتم و اطلاعی هم نداشتم. مسئول شعبه تشکیلات ایران دکتر رادمنش بود... در آن دوران حسین یزدی فرد مورد اعتماد دکتر رادمنش بود و نامه‌های دکتر رادمنش به گروه‌های حزبی در ایران و نامه‌های این گروه‌ها به دکتر رادمنش را از دکتر رادمنش گرفته و در برلین غربی به پست می‌انداخت و یا از برلین غربی گرفته برای رادمنش می‌آورد. پس از دستگیری او مشخص شد که وی هم مأمور سازمان امنیت آلمان غربی و هم مأمور ساواک بوده...(ص353) q محمد حسین تمدن از بچه‌های بسیار متفکر و خوب حزب بود... امان‌الله قریشی و علی متقی از افسرانی بودند که در گروه متمایل به آلمان محسن جهانسوز، که شامل جوانان میهن‌دوست بود، دستگیر شدند. آنها در زندان تحت تأثیر افراد گروه ارانی به کمونیسم متمایل شدند و از آغاز تأسیس حزب به آن پیوستند. هر دو در کمیته ایالتی تهران کار می‌کردند...(ص353) q بهرامی پس از آزادی کاری نکرد، ولی قریشی نویسنده ساواک شد و چنانکه می‌گویند کتاب‌های سیرکمونیزم در ایران، کتاب سیاه و کمونیزم در ایران منسوب به زیبایی را او نوشته است (این شایعه وجود داشت و من برای درست بودن آن مدرکی ندارم)... اکبر شهابی قبل از دستگیری ما در سال 1327 مسئول حزب در گیلان یا خوزستان بود و در سازمان ایالتی تهران هم فعالیت می‌کرد... جهانگیر افکاری از جوانان بسیار تمیز و فعال حزبی بود...(ص354) q   رحمت‌الله جزنی ابتدا عضو سازمان جوانان بود و بعد عضو حزب شد... تصور می‌کنم که عموی بیژن جزنی بود... پرویز شهریاری از اعضای قدیم سازمان جوانان و زرتشتی بود...(ص355) q ]محمد باقر مؤمنی[ در کمیته ایالتی تهران کار می‌کرد و جزء کسانی بود که پس از کشف سازمان افسری دستگیر شدند...(ص356) q مهندس صادق انصاری، تا آنجا که من به یاد دارم، عضو کمیته ایالتی تهران و مسئول یکی از کمیته‌های محلی بود و بیشتر در بخش دهقانی کار می‌کرد...(ص356) q مرتضی راوندی از اعضای قدیمی حزب بود... محمد قاضی در کنگره دوم عضو مشاور کمیته مرکزی بود... محمد پروین گنابادی، زمانیکه نماینده مجلس چهاردهم بود با او آشنا شدم. عضو کمیته مرکزی حزب شد...(ص357) q شهاب فردوس؟... تا آذر 1325 عضو حزب بود ولی فعالیتی نداشت. با نورالدین الموتی و پروین گنابادی بسیار نزدیک بود و با آنها از حزب کناره گرفت... شاهرخ مسکوب؟... از اعضای حزب بود. پس از 28 مرداد در زمینه فرهنگی فعالیت داشت و نثر بسیار زیبایی داشت... محمود جعفریان از افسران رده پائین سازمان افسری بود که در خوزستان بازداشت شد. در زندان چند نفر از افسران ما همکار ساواک شدند که یکی از آنها همین آقای جعفریان بود...(ص358)                                                        4.دوران مهاجرت  (1334ـ1357) q همانطور که قبلاً گفتم، در دی‌ماه 1334 به دعوت اعضای کمیته مرکزی در مسکو به این شهر وارد شدم... در مسکو با این واقعیت مواجه شدم که با هدایت ایرج اسکندری افسانه‌ای در درون شبکه حزبی در اتحاد شوروی پخش و به شدت همه گیر شده است... ایرج اسکندری طی یک نامه 35 صفحه‌ای به کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی ادعا کرده بود که من و مریم جاسوسان انگلستان هستیم که در رهبری حزب نفوذ کرده‌ایم... ورود من به مسکو مانند آب سردی بود که بر بدن عرق کرده این آقایان ریخته شد، ولی ادعا علیه همسرم هنوز ادامه داشت... ورود مریم به مسکو تمام بافته‌های آقای اسکندری و دیگران را به باد داد و ایرج اسکندری مجبور شد که نامه خود را پس بگیرد و بطور رسمی از ما عذرخواهی کند...(ص364) q پلنوم چهارم (وسیع) کمیته مرکزی حزب توده ایران در تاریخ حزب دارای جایگاه ویژه‌ای است...(ص366) q تدارک این پلنوم نیز فوق‌العاده طولانی بود... در این جلسات بحث‌های بی‌سرانجامی درگرفت... بالاخره هیچ کس قانع نشد. همه برسر مواضع خود بودند و هیچ دو نفری نتوانستند یک نظر مشترک پیدا کنند. بالاخره قرار شد که هر فرد کمیته مرکزی فشرده نظرات خود و ادعاهایش نسبت به عملکرد افراد دیگر را در یک نوشته جداگانه، که نام آن را «پلاتفورم» گذاشته بودیم، به پلنوم عرضه دارد... پلنوم چهارم در تاریخ 5 تیرماه 1336 آغاز شد و در 26 تیرماه به کار خود پایان داد. در این پلنوم 15 عضو کمیته مرکزی منتخب کنگره دوم و 59 کادر حزبی که تقریباً همه از ایران خارج شده و در کشورهای مختلف (اتحاد شوروی، آلمان دمکراتیک، لهستان، رومانی و...) زندگی می‌کردند شرکت داشتند. این کادرها دارای حق رأی بودند. دستور کار پلنوم عبارت بود از رسیدگی به عملکرد حزب از بهمن‌ماه 1327 تا کودتای 28 مرداد 1332...(ص367) q پانزده عضو کمیته مرکزی: دکتر رضا رادمنش، ایرج اسکندری، عبدالصمد کامبخش، رضا روستا، محمود بقراطی، حسین جودت، احمد قاسمی، غلامحسین فروتن، احسان طبری، عبدالحسین نوشین، فریدون کشاورز، غلامعلی بابازاده، صمد حکیمی، علی امیرخیزی و من...(ص368) q     قطعنامه‌های پلنوم در اصلی‌ترین مواضع به شدت علیه اکثریت هیئت اجرائیه بود... ابتدا درباره تعداد اعضای هیئت اجرائیه تصمیم گرفته شد. اعضای باقیمانده کمیته مرکزی منتخب کنگره دوم 15 نفر بودند (چهار نفرـ دکتر محمدبهرامی، دکتر مرتضی یزدی، مهندس علی علوّی و نادر شرمینی ـ در جریان شکست حزب از ترکیب کمیته مرکزی حذف شده بودند). قرار شد اعضای هیئت اجرائیه هفت نفر باشند تا در ترکیب کمیته مرکزی در اقلیت باشند و کمیته مرکزی تسلیم نظرات آنها نباشد. سمت دبیرکلی حزب، که تا آن زمان دکتر رادمنش متصدی آن بود، حذف شد و قرار شد که یک هیئت دبیران سه نفره ـ که اعضای آن دارای حقوق مساویند ـ تشکیل شود و یکی از اعضای هیئت دبیران عنوان دبیر اول را داشته باشد. سپس انتخابات با رأی مخفی گرفته شد و افراد زیر به عنوان عضو هیئت اجرائیه اکثریت آراء را به دست آوردند: دکتر رضا رادمنش، ایرج اسکندری، عبدالصمد کامبخش، احسان طبری، دکتر غلامحسین فروتن، احمد قاسمی و نورالدین کیانوری. دکتر رضا رادمنش، ایرج اسکندری و عبدالصمد کامبخش به عنوان اعضای هیئت دبیران انتخاب شدند و رادمنش دبیر اول شد. این نتایج برای اکثریت کمیته مرکزی نه تنها غیرمنتظره بلکه فاجعه آمیز بود... گروه اکثریت کمیته مرکزی چنان دچار سرخوردگی شد که بلافاصله جمع شدند و مشورت کردند و سپس رادمنش و اسکندری در جلسه حاضر شدند و گفتند که ما حاضر نیستیم با این پنج عضو هیئت اجرائیه کار کنیم و استعفا دادند... دکتر رادمنش و اسکندری استعفای خود را پس گرفتند، ولی در مقابل ـ به اصرار آنها ـ کادرها به قطعنامه‌ای رأی دادند که «برای مدتی به کیانوری مسئولیت تشکیلاتی داده نشود»...(ص374) q مسئله دیگری که به درخواست کادرها به تصویب پلنوم چهارم رسید تعیین 12 نفر به عنوان نمایندگان کادرها بود که در پلنوم‌های بعدی کمیته مرکزی به عنوان «ناظر» شرکت کنند... اردشیر آوانسیان، محمدرضا قدوه، فرج‌الله میزانی، احمدعلی رصدی، بابک امیرخسروی، داوود نوروزی، فریدون آذرنور، علی‌اکبر چلیپا، آقاجان هوشنگی، اکبر شاندرمنی، بزرگ علوی. نفر دوازدهم یک رفیق کارگر بود که نامش را فراموش کرده‌ام... هم‌چنین قرار شد که هرگاه اعضای کمیته مرکزی به اختلافات غیرقابل حلی رسیدند جلسه عمومی کادرها را برای قضاوت دعوت کنند و نام این جلسه «پلنوم وسیع کمیته مرکزی» گذاشته شود...(ص375) q مسئله انتقال رهبری حزب به جمهوری دمکراتیک آلمان از اواسط سال 1335 مطرح شد و پیشنهاد رفقای شوروی بود. استدلال آنها این بود که ما در اتحاد شوروی امکان بسیار ناچیزی برای ارتباط با ایران و اروپای غربی، که تعداد زیادی دانشجوی ایرانی در آنجا مشغول تحصیل بودند، خواهیم داشت... این پیشنهاد را چند روز پس از پایان پلنوم چهارم آقای کوئوسینن، از دبیران کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی، در دیدار با رهبری نوین حزب مطرح کرد...(ص376) q رفقای آلمانی پیشنهاد کردند که چون شهر برلین تقسیم شده است و تأمین امنیت ما در آن شهر برای آنان دشوار است (هنوز بین دو برلین دیوار نکشیده بودند) بهتر است که مرکز کار حزب در شهر لایپزیک (در نزدیکی برلین) باشد... بدین ترتیب، رهبری حزب به آلمان دمکراتیک منتقل شد و ما در پائیز 1336 در لایپزیک مستقر شدیم...(ص377) q روزی ژنرال دولین در لایپزیک به خانه ما آمد و فقط گفت که در مسکو منتظر شما هستند. به من گفته شد که کسانی به ما مراجعه کرده و نظر خود را درباره انجام یک کودتا علیه شاه گفته و از ما کمک خواسته‌اند...(ص378) q در دیدارهایی که با این افراد داشتیم به این نتیجه رسیدیم که آنها هیچگونه نیرویی در اختیار ندارند. نه قشقایی در ایل خود امکانی دارد، نه جبهه ملی امکاناتی دارد و نه سرتیپ امینی در میان سران ارتش نفوذی دارد... من حدس می‌زنم که احتمالاً این جریان مربوط به سرلشکر قرنی است که در آن زمان به اتهام تلاش برای کودتا زندانی شد... س ـ طبق اظهارات دکتر امیرعلایی، که برخی اسناد آن را تأیید می‌کند، از زمستان 1336 شاپور بختیار به همراه سرهنگ علی زیبایی و منوچهر آزمون در اروپای غربی اقداماتی برای نفوذ در حزب توده انجام می‌داده‌اند...(ص379) q کیانوری:... اینکه اسکندری با او ملاقات‌هایی داشته است را به دور از واقعیت نمی‌دانم. در دورانی که ما در ایران بودیم و اسکندری هنوز به شوروی نیامده بود، ‌سازمان حزب در اروپای غربی توسط اسکندری اداره می‌شد و خود او یک حوزه حزبی را در پاریس اداره می‌کرد و عده‌ای را دور خودش جمع کرده بود که یکی از آنها امیرعباس هویدا بود... سابقه دوستی با چنین آدمی جزء افتخارات ایرج بود... در این دوران اسکندری تعدادی جوان را برای تحصیل به جمهوری دمکراتیک آلمان فرستاد. یکی از آنها منوچهر آزمون بود... آزمون در یکی از شهرهای جنوب آلمان دمکراتیک تحصیل می‌کرد و پس از بازداشت و اعتراف حسین یزدی معلوم شد که او هم مأمور سازمان امنیت آلمان غربی است و اخراج شد. بنابراین، احتمال دارد که دیدارهای شاپور بختیار با اسکندری مربوط به دورانی باشد که ما هنوز در ایران بودیم...(ص380) q   در آذرماه 1336 رادیوی «پیک ایران» از برلین آغاز به کار کرد که برنامه آن توسط منوچهر بهزادی و داوود نوروزی تهیه می‌شد... رادیوی «پیک ایران» به عنوان صدای حزب توده ایران در سال 1339 فعالیت خود را از صوفیه آغاز کرد. رادیوی «پیک ایران» به زبان‌های فارسی، ترکی و کردی برنامه پخش می‌کرد و در سالهای اول کارکنان آن عبارت بودند از: حمید صفری (سرپرست)، امیرهوشنگ ناظمی، بهرام دانش، علی گلاویژ، رحیم نامور، حسن قزلچی، محمد پورهرمزان، ملکه محمدی و یک ماشین‌نویس و یک کارمند دیگر. پس از مدتی فرج‌الله میزانی به مسئولیت رادیو برگزیده شد که تحولی در آن ایجاد کرد... در بهمن 1336 نیز نشریه حزب به شکل هفتگی و به نام صبح امید منتشر شد... از فروردین 1338 نشریه حزب به نام مردم ـ ارگان کمیته مرکزی حزب توده ایران ـ آغاز به انتشار کرد و تا انقلاب به صورت هفتگی منتشر شد. از خرداد 1339 نیز مجله دنیا به عنوان نشریه تئوریک و سیاسی حزب به صورت فصل‌نامه، و گاهی سالی دو شماره، منتشر شد که از سال 1353 به صورت ماهنامه درآمد...(ص381) q در 17 اسفندماه 1336 پلنوم پنجم کمیته مرکزی در مسکو تشکیل شد... دکتر رادمنش... از دکتر فروتن و من دعوت کرد که به او کمک کنیم. به این ترتیب، «شعبه ایران» با مسئولیت دکتر رادمنش و عضویت ما دو نفر تشکیل شد... فریدون کشاورز، که در پلنوم چهارم به عضویت هیئت اجرائیه انتخاب نشده بود و در مسکو اقامت داشت، اصرار داشت که به عراق برود و هیئت اجرائیه مخالف بود. در نتیجه، پلنوم ششم کمیته مرکزی (21 ـ 26 شهریور 1338) او را از کمیته مرکزی اخراج کرد و کشاورز هم در اواخر 1338 یا اوایل 1339 به بغداد رفت...(ص382) q رادمنش و اسکندری و قاسمی به علت انتقاداتی که روزبه از آنها و یا دوستانشان کرده بود او را خائن می‌دانستند، ولی فروتن معتقد بود که روزبه ضعف نشان داده و به مطالبی اعتراف کرده که به حزب خیلی صدمه زده است...(ص384) q مسئله وحدت حزب توده ایران با فرقه دمکرات ابتدا از طرف حزب مطرح شد. حزب کمونیست اتحاد شوروی هم با آن موافق بود...(ص386) q بالاخره پس از رفت و آمدهای مکرر و بحث‌های مقدماتی، به دلیل موضع‌گیری بسیار جدی حزب کمونیست اتحاد شوروی به سود وحدت، این کار فیصله یافت و قرار شد که در یک پلنوم وسیع، که همان پلنوم هفتم است، این کار انجام گیرد... پلنوم هفتم به صورت پلنوم وسیع، با شرکت 77 نفر از کادرهای حزبی که در پلنوم چهارم شرکت داشتند، در مسکو تشکیل شد... از میان اعضای ناظر کمیته مرکزی منتخب پلنوم چهارم سه نفر به عنوان عضو کمیته مرکزی (اردشیر آوانسیان، محمدرضا قدوه، داوود نوروزی) و پنج نفر به عنوان عضو مشاور کمیته مرکزی (اکبر شاندرمنی، فرج‌الله میزانی، احمدعلی رصدی، فریدون آذرنور، بابک امیرخسروی) به ترکیب رهبری حزب افزوده شدند... اجلاس مشترکی به نام «کنفرانس وحدت» برگزار شد و وحدت حزب و فرقه را تصویب کرد...(ص387) q ترکیب کمیته مرکزی جدید حزب چنین بود: اعضای کمیته مرکزی ـ (از حزب:) رضا رادمنش، ایرج اسکندری، عبدالصمد کامبخش، احسان طبری، احمد قاسمی، غلامحسین فروتن، حسین جودت، رضا روستا، محمود بقراطی، عبدالحسین نوشین، علی امیرخیزی، صمد حکیمی، غلامعلی بابازاده، اردشیر آوانسیان، محمدرضا قدوه، داوود نوروزی و کیانوری؛ (از فرقه:) غلام دانشیان، امیرعلی لاهرودی، آذراوغلی ]بالاش آبی‌زاده[، اسماعیل پیشنمازی و صمد عافیت. اعضای مشاور کمیته مرکزی ـ (از حزب:) بزرگ علوی، اکبر شاندرمنی، فرج‌الله میزانی، احمدعلی رصدی‌اعتماد، فریدون آذرنور، بابک امیرخسروی؛ (از فرقه:) ابوالحسن رحمانی، انوشیروان ابراهیمی، حمید صفری، غفار کندلی (یا عباسعلی زنوزی ـ درست به خاطر ندارم)...(ص388) q حمید صفری فردی به تمام معنا قالتاق و شارلاتان بود. او قاپ دانشیان را دزدیده بود و مورد اعتماد مطلق او شده بود...(ص389) q لاهرودی نسبت به امثال صفری آدم تمیزی است، یعنی اهل لفت و لیس نبود و با همان حقوقی که می‌گرفت زندگی می‌کرد... پیشنمازی از اعضای قدیمی حزب توده ایران و از پایه‌گذاران فرقه دمکرات آذربایجان بود. او فردی تمیز و شریف و عمیقاً معتقد و شجاع بود. او از مخالفین جدی غلام دانشیان و شیوه رهبری مستبدانه او بود...(ص390) q   حسین یزدی پسر دکتر مرتضی یزدی بود که در برلین غربی نزد خاله آلمانی‌اش زندگی می‌کرد... همسر دکتر رادمنش (خانم میهن یزدی) دختر محمد یزدی (برادر دکتر یزدی) بود... دارودسته دکتر یزدی برای جلب دکتر رادمنش به طرف خود دختر محمد یزدی را برای رادمنش گرفتند و بدین ترتیب دکتر رادمنش داماد یزدی‌ها شد... رادمنش جزء گروه ارانی نبود... قبل از گروه ارانی دستگیر شدند. وقتی ارانی و دوستانش را گرفتند، رادمنش را جزء همین پرونده جا زدند و بدین ترتیب مجموعه این افراد به «گروه 53 نفر» معروف شد...(ص391) q هنگام آمدن او به ایران، مرتضی علوی ـ برادر بزرگ علوی که در شوروی از بین رفت ـ به وسیله یزدی نامه‌ای برای دکتر ارانی می‌فرستد و این نامه هنگام بازداشت ارانی به دست شهربانی می‌افتد و دکتر یزدی، که کوچکترین شرکتی در فعالیت سیاسی گروه نداشته دستگیر می‌شود. او در زندان نیز کمترین علاقه‌ای به بحث سیاسی نداشته و از قول او حکایت می‌کنند که پیش از محاکمه می‌گفته: «من حتماً آزاد خواهم شد؛ اگر آزاد شدم که خداحافظ، اگر محکوم شدم به من بگوئید کمونیسم چیست»!... دکتر یزدی در زندان، پس از تسلیم به رژیم شاه، پسرش حسین یزدی را ـ که به توصیه حزب برای تحصیل به آلمان فرستاده شده بود ـ به ساواک مربوط ساخت و ساواک به او اینطور تلقین کرد که گویا کیانوری مسئول زندانی شدن پدرش بوده است...(ص392) q خود دکتر یزدی نیز پس از آزادی بطور دائم با رادمنش و اسکندری مکاتبه داشت... حسین و فریدون یزدی (پسرعموهای خانم رادمنش) مشیر و مشاور و آجودان دکتر رادمنش بودند. در تمام این سالها حسین یزدی نامه‌های دکتر رادمنش را برای پست کردن به برلین غربی می‌برد و اگر کسی می‌خواست از اروپای غربی یا ایران با رادمنش تماس بگیرد، این کار با واسطه حسین یزدی انجام می‌شد... یک روز صبح خانم دکتر رادمنش به ایرج اسکندری تلفن زد و به او گفت: دیشب که من در منزل نبودم به خانه دستبرد زده شده و از گاوصندوق دکتر رادمنش اسناد حزبی و مقداری پول (حدود 7ـ 8 هزار دلار) را برده‌اند...(ص393) q در این فاصله حسین یزدی به برلین غربی رفته و اسناد و مدارک را در خانه خاله‌اش گذارده بود... به برلین شرقی آمد و در مرز دو آلمان دستگیر شد. برادرش، فریدون یزدی، نیز دستگیر شد. در تحقیقات معلوم شد که او هم مأمور ساواک و هم مأمور سازمان امنیت آلمان غربی بوده و دو مأموریت داشته است: اول سرقت اسناد. البته این اسناد ارزشی نداشته و هدف این بوده که در حزب شایع کنند که دسته کیانوری این کار را کرده و بدین ترتیب تشنج ایجاد شود. مأموریت دوم او قتل کیانوری بود که شرح دادم... حسین و فریدون یزدی محاکمه شدند و حسین یزدی به اتهام طرح قتل من به حبس ابد محکوم شد... حسین یزدی 12 سال در زندان بود... بالاخره زمانیکه قرار شد روابط ایران و آلمان دمکراتیک توسعه پیدا کند، آلمانی‌ها به حسین یزدی عفو دادند و او آزاد شد. ماجرای حسین یزدی مهم‌ترین مسئله پلنوم دهم کمیته مرکزی حزب توده ایران (29 فروردین 1341) بود...(ص394) q پس از حادثه حسین یزدی هیئت اجرائیه مسئولیت شعبه ایران را از دکتر رادمنش، که تا آن زمان متصدی آن بود، گرفت و به یک هیئت سه نفره مرکب از اسکندری، دکتر فروتن و من واگذار کرد تا تکلیف آن در پلنوم کمیته مرکزی تعیین شود... زمانی که در پلنوم از او پرسیده شد که آیا تصور می‌کند که صلاحیت تصدی مقام دبیر اولی حزب را دارد، به صراحت پاسخ داد نه!...(ص395) q محمد عاصمی قبلاً در تهران عضو حزب بود و به کارهای چاپی و مطبوعاتی حزب و تصحیح نشریات حزب کمک می‌کرد. زمانیکه ما به آلمان رفتیم او هم به آلمان آمد...(ص396) q بعدها ما بتدریج مطلع شدیم که محمد عاصمی عامل ساواک است و مجله کاوه یک نشریه ساواکی است...(ص397) q پس از پایان پلنوم دهم همه اعضای کمیته مرکزی به محل کار خود بازگشتند رهبری حزب نیز در دست «بوروی موقت» قرار گرفت. آنها در درون خود تقسیم کار کردند. رادمنش صدر بوروی موقت و مجدداً مسئول شعبه ایران شد. ایرج اسکندری مسئولیت بخش سیاسی حزب، از جمله شعبه مطبوعات، را به دست گرفت، و کامبخش مسئول اروپای غربی و مهاجرت شد... پیشنهاد کردم که بطور کلی از کار در دبیرخانه کمیته مرکزی کناره‌گیری کنم و اجازه بدهند که در رشته تخصصی خود به کار بپردازم... بدین ترتیب از فعالیت در کمیته مرکزی کناره گرفتم و برای کار به برلین رفتم...(ص398) q رهبران حزب تحمل انتقاد هیچ کس را نداشتند...(ص399) q   اواسط سال 1341 بود. با آلمانیها صحبت کردیم و آنها برای من در آکادمی ساختمان برلین محلی به عنوان کارمند ارشد علمی معین کردند و من به برلین رفتم و مشغول کار شدم...(ص400) q خانم مریم فیروز در ایران مدرسه دارالمعلمات و مدرسه فرانسوی به نام «ژان‌دارک» را به پایان رسانیده بود... او در دورانی که در لایپزیک بودیم و هیچ کار حزبی نداشت تز دکترایش را در موضوع «تأثیر آثار ادبی ایران بر ادبیات قرون هیجدهم و نوزدهم فرانسه» تهیه و از آن دفاع کرد و در دانشگاه نیز هفته‌ای چند ساعت تدریس می‌کرد. در دوران اقامت ما در برلین، او به عنوان کارمند ارشد علمی در شعبه زبان فرانسه دانشگاه «هومبولت» برلین مشغول به کار شد و پس از چند سال به علت بیماری بازنشسته شد...(ص401) q تنها کار من در دبیرخانه حزب «جعلیات» (تهیه شناسنامه، پاسپورت، مهرهای ویزا و غیره) بود... آقایان در حالی که ادعا می‌کردند که به من هیچ اعتمادی ندارند با پاسپورت‌هایی که من برایشان درست می‌کردم با خیال راحت برای گردش به اروپای غربی می‌رفتند...(ص403) q بلافاصله بعد از کودتای 28 مرداد 1332 دولت فضل‌الله زاهدی روی کار آمد. مهم‌ترین مأموریت این کابینه حل مسئله نفت به سود کمپانی‌های بین‌المللی نفت بود... در این توافق 40 درصد سهام کنسرسیوم به بریتیش پترولیوم رسید، 14 درصد سهم شرکت رویال داچ‌شل شد، 6 درصد به شرکت ملی نفت فرانسه داده شد و 40 درصد دیگر بین پنج شرکت نفتی آمریکایی تقسیم شد. قرارداد کنسرسیوم را دکتر علی امینی، وزیر دارایی کابینه زاهدی، در سال 1333 امضا کرد...(ص404) q مسئله اساسی این دوران فشار آمریکا به شاه برای انجام یک رشته «اصلاحات» بود که مهم‌ترین آن اصلاحات ارضی است...(ص405) q بدین ترتیب، با یک تیر دو نشان زده می‌شد: از سویی با پرداخت پول‌های گزاف به مالکین بزرگ در برابر بخش نامرغوب املاک وسیع‌شان، آنها را به گردونه سرمایه‌داری می‌کشانیدند و آمریکا می‌توانست یک پایگاه اجتماعی قوی به صورت سرمایه‌داری وابسته به آمریکا داشته باشد. از سوی دیگر، با فروش این اراضی به دهقانان صاحب نسق ـ که قشر مرفه دهقانان بودند ـ آنان به سپر دفاع از رژیم در برابر عدم رضایت روستائیان خرده پا و بی‌زمین تبدیل شوند...(ص406) q علی امینی، که آدم بسیار رکی بود، خیلی صریح گفت: «آقایان مالکین باید از ده ریال سه ریالش را بدهند تا هفت ریال آن حفظ شود.» البته در واقع آن سه ریال هم داده نمی‌شد چون بخشی از زمین‌های مالکان را به قیمت بالاتر از ده برابر بهره مالکانه می‌خریدند. به علاوه، مالکان بهترین قسمت‌های املاک خودشان را حفظ کردند و بدترین آن را به دهقانان صاحب نسق دادند و پول‌های گزافی به دست آوردند و در سهام کارخانه‌ها شریک شدند و به سرمایه‌دار تبدل شدند...(ص406) q بنابراین، انقلاب سفید دو ضرورت داشت: اول ضرورت اجتماعی و سیاسی از نظر وضع داخلی ایران، دوم ضرورت اقتصادی برای خود آمریکا...(ص407) q نتایج انقلاب سفید از جهت رشد سرمایه‌داری، یعنی پیدایش واحدهای صنعتی، مثبت بود؛ ولی از لحاظ کشاورزی به یک فاجعه تبدیل شد... در برابر انقلاب سفید شاه، در رهبری حزب توده ایران یک جریان دوگانه وجود داشت... ایرج اسکندری این اصلاحات را مفید و مترقی می‌دانست و در دوران تصدی حمید صفری نظرات او در رادیو پیک ایران منعکس می‌شد. ولی دکتر رادمنش، کامبخش، بسیاری از اعضای رهبری و کادرها و از جمله من این اصلاحات را تأیید نمی‌کردیم. پس از تصدی میزانی در پیک ایران وضع تغییر کرد و کارکنان پیک ایران، بدون استثنا، با نظرات اسکندری مخالف بودند...(ص408) q زمانی که پروفسور ایوانف به ایران آمد و با شاه ملاقات کرد و آن کتاب مملو از تأیید و تحسین از اصلاحات شاه را منتشر کرد، دکتر رادمنش صریحاً به رفقای شوروی گفته بود: «آقای ایوانف از پنجره هتل هیلتون به انقلاب سفید نگاه کرده است.»... کامبخش، که یک دانشمند واقعی بود، در مجله دنیا در نقد ایوانف و این قبیل ایران شناسان شوروی مقالاتی درج کرده است... مناسبات ایران و شوروی تا سال 1960 ـ یعنی 1339 ـ فوق‌العاده تیره بود و بدترین فحش‌ها را به هم می‌دادند. در سال 1339 شاه، مسلماً با تأیید اربابان آمریکایی و انگلیسی‌اش، از طریق محمدظاهر شاه ـ شاه افغانستان ـ با شوروی مذاکره کرد و تقاضای بهبود روابط کرد و متعهد شد که اجازه استقرار پایگاه موشکی علیه شوروی ندهد...(ص409) q   در پی ماجرای خلیج خوکها و اصرار کندی بر اینکه شورویها موشک‌های خود را از کوبا جمع کنند یک موافقت صورت گرفت. در این معامله آمریکا سه امتیاز به شوروی داد: اول، آمریکا پذیرفت که به خاک کوبا حمله نکند. دوم، آمریکا در ایران و ترکیه و ایتالیا پایگاه موشکی علیه شوروی احداث نکند. ماده سوم را به یاد ندارم... در نتیجه آقای ایوانف مأمور شد که به ایران بیاید و مطلبی بنویسد که در آن با خوش‌بینی به وضع ایران نگاه شده بود...(ص410) q محمد درخشش قبل از آذر 1325 در اتحادیه معلمینی که توسط حزب اداره می‌شد فعالیت می‌کرد... ولی خود او هیچگاه عضو حزب نبود...(ص413) q به عقیده من، رائین عامل آمریکا بود؛ یعنی مثل آنهای دیگر در آغاز عامل انگلستان بود ولی بعد ارباب عوض کرد...(ص414) q مصباح‌زاده هم مدتی چپ می‌زد و می‌کوشید تا چپی‌ها را به خود جلب کند. رُل ارسنجانی هم همین چپ‌نمایی بود، عباس شاهنده هم همینطور بود، شاپور بختیار هم چپ‌گرایی می‌کرد. هدف اینها این بود که کسب اطلاعات کنند و ببینند که چه کسی چکاره است و دنیا دست کیست...(ص415) q ما در بحث فراماسونری واقعاً وارد نشدیم زیرا اطلاعاتمان در این زمینه فوق‌العاده کم بود... این مسایل برای ما، تا زمانی که آمریکاییها سروصدای قضیه را بلند کردند، ناشناخته بود...(ص415) q جبهه ملی دوم به پیشنهاد حزب ایرانی‌ها ـ یعنی اللهیار صالح و دوستانش ـ ایجاد شد و احزاب و سازمان‌هایی چون حزب ایران، نهضت آزادی ایران، حزب سوسیالیست نهضت ملی ایران (به مسئولیت خلیل ملکی) و غیره در چارچوب آن فعالیت داشتند. اوج فعالیت جبهه ملی دوم در دوران دولت دکتر امینی بود، و بعد، که شاه و کندی در زمینه «اصلاحات» به تفاهم رسیدند، فعالیت جبهه ملی دوم نیز به پایان رسید و در سال 1343 کاملاً متوقف شد...(ص416) q پس از کودتای 28 مرداد ما فقط در یک مقطع با جبهه ملی همکاری داشتیم و آن علیه کودتا بود. در آن زمان رئیس جبهه ملی دکتر عبدالله معظمی بود. ما با قشقایی‌ها تماس گرفتیم و آنها با اقدام علیه کودتا موافقت کردند و لذا ما روزبه و چلیپا و متقی را به میان قشقایی‌ها فرستادیم. سپس آنها گفتند که ما با دکتر معظمی تماس گرفته‌ایم و او با اقدام ما علیه کودتا موافق نیست. بدین ترتیب، رابطه‌ ما با جبهه ملی قطع شد... ما بهتر از شاه می‌توانیم جلوی نفوذ کمونیسم را بگیریم. این خلاصه سیاست مهندس بازرگان بوده است. آنها به آمریکاییها می‌گفتند که اگر شما به ما امتیازاتی بدهید، اگر کمی از حقوق ما مال خودمان باشد، ما بهتر از شاه ـ که با این سیاستش نمی‌تواند جلوی کمونیسم را بگیرد ـ می‌توانیم در این کار موفق شویم چون ملی هستیم. ما نیز واقعاً نهضت آزادی را ملی می‌دانستیم...(ص419) q حزب ما جبهه ملی سوم را تأیید کرد و اعلام کرد که حاضر است با قبول این مواد به جبهه بپیوندد. ولی جریان‌هایی که در جبهه ملی سوم بودند نه فقط فوق‌العاده ضدتوده‌ای بودند، بلکه از اینکه نزدیکی به حزب توده ایران سبب فشار رژیم بر آنها شود نیز می‌ترسیدند و لذا درخواست حزب ما را نپذیرفتند...(صص421ـ420) q اللهیار صالح یک فرد ملی بود که مانند دکتر مصدق ـ و همه اطرافیان راستین او بدون استثناـ برای یک دوران بسیار طولانی اعتقاد داشت که آمریکاییها استعمارگر نیستند و برای کمک به آزادی و کسب حقوق مردم ایران آمده‌اند... اللهیار صالح پس از برکناری از دولت قوام، اولین ضعف را نشان داد و آن تأیید اصل چهار ترومن بود... همه جبهه ملی‌ها اصل چهار را تأیید می‌کردند. حالا ممکن است که یکی مثل دکتر صدیقی ادعا کرده باشد که من نبودم، ولی اینطور نیست...(ص422) q دکتر صدیقی را باید در زمره وازدگان جبهه ملی به حساب آورد... او ادعا کرده بود که درخواست شاه را برای نخست‌وزیری رد کرده است؛ چون شرط گذاشته بود که شاه از ایران برود و شاه این شرط را نپذیرفت. این دروغ محض است. واقعیت این است که صدیقی نخست‌وزیری را پذیرفت و حتی عده‌ای را به عنوان اعضای کابینه تعیین کرد و می‌خواست صورت کابینه را ـ علیرغم مخالفت دکتر سنجابی ـ نزد شاه ببرد که ناگهان در رادیو خبر انتصاب بختیار به نخست‌وزیری را شنید...(ص425) q قبل از 28 مرداد داریوش فروهر و محسن پزشکپور دو گرداننده اصلی پان ـ ایرانیست‌ها بودند. آنها برای خودشان یک تشکیلات فاشیستی داشتند که هدف آن برهم زدن میتینگ‌های حزب توده بود. مسلم این است که اینها در آن زمان از یک جایی پول می‌گرفتند. بعد از مدتی این دو آبشان در یک جوی نرفت و از هم جدا شدند. پزشکپور به طرف شاه و دربار رفت و نماینده مجلس شد و بالاخره حزبش را منحل و در حزب رستاخیز ادغام کرد. فروهر، به عکس، به طرف مبارزه با شاه رفت و به این دلیل بارها زندانی شد... در مجموع ما فروهر را آدم اصول‌گرا می‌دانستیم؛...   بالاخره، امام فروهر را به تنهایی مأمور رسیدگی به مسئله کردستان کردند. فروهر طرحی ارائه داد که مورد تأیید کامل ما بود و ما در نشریات خود از آن حمایت کردیم. ولی قاسملو و دارودسته‌اش مأموریت داشتند که با هر پیشنهادی مخالفت کنند...(ص427) q در همین کتاب آخرین دفاع سرتیپ ریاحی چنین آمده است: ...بنده یک فرد ارتش هستم و گوشت و پوست و استخوان خود را متعلق به ارتش می‌دانم. یک افسری که پرورده مکتب رضاشاه کبیر و فدایی شاهنشاه است. سرنوشت خود را در دست دادرسان محترم و به قضاوت شخص شخیص اعلیحضرت همایونی شاهنشاهی واگذار می‌کنم. جای تأسف است که چنین فرد زبون و نوکر صفتی در دولت موقت پس از پیروزی انقلاب به سمت اولین وزیر دفاع جمهوری اسلامی ایران برگزیده شد... واقعیت این است که حزب ما از آغاز شروع این حرکت از مبارزات امام خمینی پشتیبانی کرد. مهم‌ترین کاری که ما انجام دادیم انتشار سخنرانی امام در مسجد فیضیه قم از طریق رادیو پیک ایران بود...(ص428) q بعد از آن هم علیرغم اینکه دارودسته ایرج اسکندری و بویژه داوود نوروزی مخالف بودند، مجموع حزب از نهضت امام دفاع می‌کرد... به این ترتیب به سالهای 1343 ـ1344 می‌رسیم. در این سالها شاهد رشد مائوئیسم در میان دانشجویان ایرانی مقیم غرب و انشعاب دکتر فروتن و احمد قاسمی از حزب توده و پیدایش «سازمان انقلابی» هستیم...(ص429) q پلنوم یازدهم در 30 دیماه 1343 در مسکو تشکیل شد. در این پلنوم دو مسئله مهم وجود داشت. مسئله اول نقشه ایرج اسکندری برای برکناری دکتر رادمنش و اشغال مقام دبیر اولی حزب بود، و مسئله دوم گرایش‌های مائوئیستی قاسمی و فروتن...  برای اولین بار در پلنوم دهم احمدقاسمی از موضع‌گیری ضد شوروی حزب کمونیست آلبانی، که همان موضع حزب کمونیست چین بود، دفاع کرد... قاسمی در بحث‌های درون دبیرخانه کمیته مرکزی بطور رسمی و جدی از مواضع حزب کمونیست چین دفاع می‌کرد. بتدریج، دکتر فروتن ـ که در گذشته بیش از دیگران به درستی نظریات حزب کمونیست شوروی اعتقاد داشت ـ نیز به نظریات قاسمی پیوست و سغایی هم تحت تأثیر آنان قرار گرفت... پلنوم یازدهم حزب در چنین جوی تشکیل شد. ایرج اسکندری قبلاً با عده‌ای درباره برکناری دکتر رادمنش و برگزیده شدن خود به دبیر اولی مذاکره کرده بود... در جریان پلنوم دانشیان پیشنهاد اخراج دکتر فروتن، قاسمی و سغایی را مطرح کرد... رأی‌گیری به عمل آمد و معلوم شد که اکثریت کمیته مرکزی با اخراج این سه نفر مخالف است. ایرج اسکندری به علت نقشه‌ای که در دست داشت به دو رأی فروتن و قاسمی نیاز مبرم داشت و از اینرو با پیشنهاد اخراج آنها مخالفت کرد...(ص430) q بحث‌های شدیدی در خارج از جلسه پلنوم آغاز شد و بالاخره در بعدازظهر همان روز دوباره جلسه تشکیل شد. اسکندری که احساس کرده بود هوا پس است و امیدی به عملی شدن نقشه او برای اشغال مقام دبیر اولی نیست، پیش از همه پشت تریبون رفت و مخالفت خود را پس گرفت... من گفتم که نظر من همان نظر قبلی‌ام است ولی چون اکنون خطر انشعاب وحدت حزب را تهدید می‌کند، و این مانند زور و تهدید است، نظر مخالفم را پس می‌گیرم. به این ترتیب پلنوم یازدهم با عدم تحقق نقشه اسکندری و با اخراج دکتر فروتن، قاسمی و سغایی از حزب به پایان رسید و قطعنامه مفصلی نیز در این زمینه منتشر شد...(ص431) q هنگامی که اختلاف‌نظرهای حزب کمونیست چین با حزب کمونیست اتحاد شوروی آغاز شد تنها حزب ما نبود که از مواضع حزب کمونیست اتحاد شوروی دفاع می‌کرد. تمام احزاب کمونیست بزرگ اروپا و آمریکای جنوبی نظیر موضع‌گیری ما را داشتند...(ص432) q پیش از آغاز اختلافات حزب کمونیست چین با حزب کمونیست اتحاد شوروی تنها من نبودم که نسبت به نقش مائوتسه‌دون و دیدگاه‌های انقلابی او و نقش جهانی حزب کمونیست چین نظر مثبت داشتم. خود حزب کمونیست اتحاد شوروی نیز احترام بسیار زیاد برای حزب کمونیست چین و رهبران آن داشت...   در آن زمان، حزب توده در اروپای غربی یک سازمان نسبتاً قوی داشت که در تمام شهرها و بخصوص دانشگاهها نیرو داشت...(ص433) q   با شروع اختلافات حزب کمونیست چین و حزب کمونیست اتحاد شوروی در میان این افراد تمایلات چینی پیدا شد و عده زیادی از اعضاء و هواداران حزب در انگلستان، آلمان غربی، فرانسه (کمتر) و ایتالیا (کمتر) به مائوئیسم گرایش پیدا کردند. رهبری این جریان در انگلستان به دست پرویز نیکخواه بود ـ که می‌دانیم چه سرنوشتی پیدا کرد ـ و در آلمان مهدی خانباباتهرانی بود. او وضع مالی بسیار خوبی داشت، 15 سال در آلمان بود و درس نخوانده بود... پس از جریان پلنوم دهم و ماجرای حسین یزدی، این سروصداها به گوش هواداران ما در اروپای غربی رسید و در آنها تأثیر بسیار منفی گذارد... بالاخره چند تن از آنها، که گرداننده‌شان مهدی خانباباتهرانی بود، برای اولتیماتوم به لایپزیک آمدند. من و رادمنش و دیگران با آنها مفصلاً صحبت کردیم، ولی فایده‌ای نداشت و مصّر بودند که از حزب جدا شوند...(ص434) q خلاصه، مدتی پس از این ملاقات آنها اعلامیه‌ای دادند و از حزب جدا شدند و با تبلیغات زیاد عده‌ای را به دور خود جمع کردند... حرف اصلی آنها هم این بود که حزب باید از شوروی ببرد و به حزب کمونیست چین بپیوندد، حرف چینی‌ها صحیح است و این شکل مبارزه حزب غلط است و باید به سمت مبارزه مسلحانه توده‌ای و «محاصره شهرها از طریق روستاها» رفت... کشاورز از الجزایر به چین رفته بود و پس از مذاکرات و قول و قرارهایی به نمایندگی از سوی حزب کمونیست چین به آلمان و ایتالیا آمد و در آنجا با افرادی چون نیکخواه و فیروز فولادی و کورش لاشایی و مهدی خانباباتهرانی تماس گرفت و بعد از انشعاب عده‌ای‌شان را به چین برد و با مقامات حزب کمونیست چین ملاقات داد... آنها نام حزب توده ایران را برای مدتی حفظ کردند و اسم گروه خود را گذاشتند «سازمان انقلابی حزب توده ایران»... بنابراین، سرمایه‌گذاری اصلی روی این جریان از سوی چینی‌ها بود و البته سرویس‌های اطلاعاتی غرب نیز نقش مهمی داشتند...(ص435) q من یقین دارم که در تمام این گروه‌های مائوئیستی سرویس‌های اطلاعاتی غرب دست داشته‌اند. این امر بخصوص در مورد سازمان انقلابی و حزب رنجبران و اتحادیه کمونیستها صادق است... تا آنجا که من شنیده‌ام، یکی از بنیانگذاران سازمان انقلابی فولادی است که پس از مدتی ارتباط او با ساواک علنی شد... در ایران نیز، دستگاه حاکم به دستور آمریکاییها و انگلیسیها با زرنگی به این جریان دامن می‌زد و سعی می‌کرد که توجه نسل جوان را به چین جلب کند. نمونه برجسته آن مسافرت عباس مسعودی، مدیر روزنامه اطلاعات، به چین بود. او پس از بازگشت از این سفر، در روزنامه فوق مطالب زیادی درباره چین نوشت و از موفقیت‌های سوسیالیسم در چین تمجید کرد!... «سازمان انقلابی» بدین ترتیب ایجاد شد و توانست بخش مهمی از نیروهای حزب در اروپا را با خود ببرد...(ص436) q افرادی مثل دکتر فروتن سوابق سالمی داشتند، ولی کشاورز یک سیاست‌باز جاه‌طلب و بی‌اعتقاد به تمام معنا بود... بدین ترتیب، کشاورز کنار گذاشته شد و «یهودی سرگردان» مجدداً به الجزایر رفت...(ص437) q خسرو روزبه در نامه‌ای علیه قاسمی مطالبی نوشته بود و او را آدم خودخواه و غیره معرفی کرده بود. در نتیجه، قاسمی و فروتن از «سازمان انقلابی» جدا شدند. البته دکتر فروتن که مشکل قاسمی را نداشت انتخاب شد، ولی او خودش به تبعیت از قاسمی از «سازمان انقلابی» جدا شد. آنها پس از این جدایی بهمراه عده قلیلی از جوانان مائوئیست «سازمان مارکسیستی ـ لنینیستی توفان» را ایجاد کردند که نشریه‌ای به نام توفان منتشر می‌کرد و با «سازمان انقلابی» اختلاف شدید داشت. بعد از مدتی، با شروع اختلافات آلبانی و چین، بین قاسمی و فروتن نیز اختلاف افتاد. قاسمی طرفدار آلبانی شد و فروتن هوادار چین ماند و دو گروه توفان به دو گروهک منشعب شد؛ یکی «توفان» با «ط» (طوفان) و دیگری «توفان» با «ت» (توفان)! تا اینکه بالاخره قاسمی در وضع بسیار بدی در اروپای غربی درگذشت...(ص438) q «سازمان انقلابی» بعداً عده‌ای از رهبران خود مانند پرویز نیکخواه و کورش لاشایی و سیروس نهاوندی را برای عملیات مسلحانه به ایران فرستاد که همه دستگیر و تسلیم شدند و به خدمت ساواک درآمدند. این بود نتیجه شعارهای مسلحانه مائوئیستها... بنظر من، علت جدایی افرادی چون کشاورز، قاسمی و فروتن و غیره بن‌بست‌های شخصی بود و این عمل آنها علت تئوریک نداشت. آنها در چهار موضع با هم شریک بودند: اعتقاد به اینکه شوروی سوسیال امپریالیست شده است، چین مرکز انقلاب جهانی است، رهبری حزب توده خائن است، باید با جنگ مسلحانه پیروز شد. ولی چرا متحد نمی‌شدند؟ چون هرکس می‌خواست بر دیگری ریاست کند. در حزب ما هر چند اختلافات شدید داخلی و شخصی وجود داشت، ولی چون در یک اصول اشتراک وجود داشت، هرکس رئیس می‌شد دیگران می‌پذیرفتند...(ص439) q انشعاب مائوئیستی بزرگترین انشعاب در تاریخ حزب بود و توانست عده قابل ملاحظه‌ای، شاید حدود 90 درصد نیروی حزب در غرب، را با خود ببرد، ولی عده‌ای هم ماندند...   یکی از آنها همین فرهاد فرجاد بود که با حزب ماند و به شدت با مائوئیست‌ها نبرد می‌کرد. هرجا که فرهاد فرجاد پیدا می‌شد دهان مائوئیست‌ها بسته می‌شد، چون گذشته و نقاط ضعف همه‌شان را می‌دانست و آنها را رسوا می‌کرد. در آلمان غربی کیومرث زرشناس مسئول سازمانهای حزبی بود که خودش در برلین غربی سکونت داشت. در فرانسه دو گروه کوچک، یکی زیر رهبری بابک امیرخسروی و دیگری زیر رهبری مهندس حسین نظری، بود که دائماً با هم دعوا داشتند...(ص440) q در انگلستان هم یک 15 نفری بودند که مسئولیت‌شان با دکتر پناهی بود... از افرادی که در مغرب آلمان بسیار فعال بودند بویژه باید از دکتر فریبرز بقایی و دکتر فرهاد عاصمی نام ببرم... در برلین غربی مهندس اسمنی فعالیت ویژه‌ای داشت... حزب در تشکیل کنفدراسیون دانشجویان دخالتی نداشت و این جریان پس از انشعاب دانشجویان عضو حزب در اروپای غربی و آمریکا صورت گرفت. در تشکیل کنفدراسیون نقش درجه اول به عهده «سازمان انقلابی» بود. لذا، کنفدراسیون از همان آغاز تمایلات مائوئیستی شدید از خود نشان داد و خط مشی ضدتوده‌ای و ضد شوروی در پیش گرفت... جبهه ملی نیز نتوانست در کنفدراسیون جایگاهی بیابد...(ص441) q امپریالیسم هم عوامل خود را در کنفدراسیون داشت که دو مهره سرشناس آن قطب‌زاده و بنی‌صدر بودند... این نظر برپایه تجربه و شم سیاسی ما بود...(ص442) q س ـ ] «کتاب» گذشته چراغ راه آینده است[ نویسندگان این کتاب چه کسانی بودند و نظر شما درباره آن چیست؟ کیانوری:... گفته می‌شد که 2ـ3 نفر از اعضاء سابق سازمان افسری حزب بوده‌اند... این کتاب تنها برای محکوم کردن رهبری حزب توده ایران و توجیه ضعف‌های خود نویسندگان تنظیم شده و مجموعه‌ای است از فاکت‌های درست با مقداری تحریف واقعیات و نتیجه‌گیری‌های غیرعادلانه... یکی از مهم‌ترین اشتباهات بوروی موقت، که بعدها در پلنوم چهاردهم تقبیح شد، این بود که به اتفاق آراء تصمیم گرفت که مسئولیت شعبه ایران در دست دکتر رادمنش باقی بماند...(ص443) q حسن نظری همان کسی است که عنایت‌الله رضا و نصرت‌الله جهانشاهلو را به ساواک مربوط کرد و برای آنها گذرنامه گرفت... حسن نظری اولین فردی است که پس از سالها خدمت به سازمان امنیت اتحاد شوروی به خدمت ساواک و سازمان امنیت آلمان غربی درآمد و مقام او در این میدان به مراتب بالاتر از امثال حسین یزدی بود...(ص444) q عنایت‌الله رضا از افسران توده‌ای بود که به آذربایجان فرستاده شد و پس از شکست جریان آذربایجان به اتحاد شوروی رفت... رضا در دوران اقامتش در مسکو جزء هواداران سفت و سخت کامبخش بود و خود را انقلابی چهارآتشه نشان می‌داد... نصرت‌الله جهانشاهلو از یک خانواده ثروتمند زنجانی است که در جریان بازداشت گروه دکتر ارانی دستگیر شد. پس از شهریور 1320، مسئولیت سازمان حزب در زنجان را به عهده داشت و پس از شکست فرقه به باکو رفت...(ص445) q او توسط حسن نظری گذرنامه گرفت، و لابد برای آن خدمت درخوری هم کرد، و به آلمان غربی رفت. ساواک نیز املاکش را در ایران فروخت و مبالغ هنگفتی برایش فرستاد و وی در آلمان غربی خانه‌ای خرید و تصور می‌کنم در یک بیمارستان نیز به کار پرداخت...(ص446) q  مراد رزم‌آرا از افسران توده‌ای بود که به آذربایجان و پس از شکست فرقه به اتحاد شوروی و سپس به عراق رفت و در آنجا با سران حزب بعث روابط نزدیک داشت. او فرد بسیار مرموزی بود و من از ماهیت او سردرنیاوردم...(ص446) q ژنرال پناهیان نیز از همین تیپ بود که به چیزی اعتقاد نداشتند و به دنبال کار خود بودند. او از افسران قدیمی آذربایجان بود که در شروع کار فرقه درجه سرهنگی داشت و توسط فرقه سرتیپ (ژنرال) شد و سپس به اتحاد شوروی رفت... ما این شخص را از حزب اخراج کردیم و هیچگاه او را به حزب راه ندادیم...   پس از پلنوم دهم، دکتر رادمنش به همراه عده‌ای به عراق رفت و در آنجا عباسعلی شهریاری را به عنوان مسئول تشکیلات تهران به کار گرفت و این تشکیلات را ایجاد کرد... عباسعلی شهریاری کارگر شرکت نفت جنوب بود که پس از یکی از اعتصاب‌های بزرگ کارگری اخراج شد... اولین بار که من با شهریاری آشنا شدم در فاصله میان پلنوم‌های نهم و دهم بود که جریان حسین یزدی لو رفت و مسئولیت شعبه ایران بطور موقت از دکتر رادمنش گرفته شد و یک هیئت سه نفری ـ مرکب از اسکندری، دکتر فروتن و من ـ مأمور شد که موقتاً و تا پلنوم دهم به وضع کار در ایران رسیدگی کند... تا این زمان شهریاری در کویت بود...(ص447) q او برای ما تعدادی گذرنامه کارگران ایرانی را می‌فرستاد که من آنها را برای مسافرت افراد رهبری حزب به اروپای غربی آماده می‌کردم... به احتمال زیاد وی در این زمان در خدمت ساواک بوده است... عباسعلی شهریاری به لایپزیک آمد. در ملاقات با او، شک فروتن و من به او بیشتر شد... اسکندری با این پیشنهاد موافقت نکرد ولی موافقت کرد که در پرونده‌اش قید شود که «این مرد بهیچوجه قابل اعتماد نیست و باید از هرگونه رابطه و دادن مأموریت به او خودداری شود.»...(ص448) q  س ـ در واقع رادمنش به این نظریه اعتنا نکرد! نه تنها اعتنا نکرد، بلکه پس از پلنوم دهم شهریاری را در رأس تشکیلات تهران حزب قرار داد... شهریاری برای قبضه کردن کامل تشکیلات تهران حزب ترتیب دستگیری حکمت‌جو و خاوری را داد... حکمت‌جو و خاوری در دادگاه نظامی به حبس ابد محکوم شدند. حکمت‌جو پس از تحمل حدود 10 سال زندان در زیر شکنجه کشته شد و خاوری تا انقلاب در زندان ماند و در این زمان به همراه سایر زندانیان سیاسی آزاد شد...(ص449) q علی خاوری چند ماه مانده به پیروزی انقلاب در اثر حرکت‌های انقلاب از زندان آزاد شد و جزء اولین کسانی بود که رهبری تجدید فعالیت حزب را به دست گرفت و قبل از بازگشت ما به ایران انتشار روزنامه مردم را شروع کرد. او در پلنوم هفدهم عضو هیئت دبیران کمیته مرکزی شد و در سال 1360 برای معالجه چشم به خارج رفت...(ص450) q خاوری پس از عزیمت به خارج نماینده حزب در مجله مسایل صلح و سوسیالیسم شد و مسئولیت سازمان حزب در خارج را به عهده گرفت و پس از دستگیری ما با عنوان دبیر اول حزب به تجدید فعالیت پرداخت... عباسعلی شهریاری پس از قتل معصوم‌زاده و رزمی و به دام ‌انداختن خاوری و حکمت‌جو همه کاره سازمان حزب در ایران شد...(ص451) q یکی دیگر از اقدامات شهریاری جلب افراد حزب به همکاری با ساواک بود. یکی از این افراد مهندس علی حکیمی، پسر صمد حکیمی، بود که دکتر رادمنش پس از اتمام تحصیل او را برای کار حزبی به ایران فرستاد...(ص452) q مهندس حکیمی یکی از آن دو نفری بود که قرار بود دکتر رادمنش را از عراق بدزدند و به ایران بیاورند... عباسعلی شهریاری در این دوران، علاوه بر افرادی که گفتم، عده زیادی از فعالین توده‌ای و سایر گروه‌های سیاسی را لو داد. از جمله افرادی که قربانی شهریاری شدند نام گاگیک آوانسیان، مرتضی باباخانی، هدایت‌الله معلم، آصف رزم‌دیده و صابر محمدزاده در خاطرم است...(ص453) q در این فاصله که سازمان حزب در ایران در قبضه عباس شهریاری بود، در تاریخ 16 الی 23 خرداد ماه 1347، یعنی سه سال و چهار ماه پس از پلنوم یازدهم، پلنوم دوازدهم کمیته مرکزی حزب تشکیل شد. در این پلنوم، بیش از 6 سال پس از انحلال هیئت اجرائیه و اداره کلیه امور حزب توسط بوروی سه نفره، مجدداً هیئت اجرائیه کمیته مرکزی تشکیل شد...(ص454) q قبل از این پلنوم، احسان طبری تلاش بسیار کرد تا میان من و دکتر رادمنش و اسکندری تفاهم و آشتی ایجاد کند... و اینک بپردازیم به جریان لو رفتن عباسعلی شهریاری... ساواک و شهریاری پس از عدم موفقیت طرح دزدیدن دکتر رادمنش به وسیله مهندس حکیمی یکی از ساواکی‌های تشکیلات تهران را از مرز آذربایجان به اتحاد شوروی فرستاد... شورویها در انتظار ورود این فرد می‌نشینند و پس از ورود او را دستگیر کرده و به محل بازجویی انتقال داده و علت عبورش از مرز را می‌پرسند... فرد ساواکی می‌فهمد که لو رفته است و اعتراف می‌کند و شرح مفصلی از تشکیلات ساواک زده حزب در ایران و نقش عباس شهریاری می‌نویسد...(ص455) q   رفقای شوروی به این فرد دستور می‌دهند که با دکتر رادمنش ملاقات کند و تنها آن‌چه را که ساواک به او دستور داده به رادمنش منتقل کند... سپس رفیق میلیوانف ـ مسئول بخش خاورمیانه و ایران در شعبه بین‌المللی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی ـ دکتر رادمنش را می‌خواهد و اعتراف مفصل فرد ساواکی را به او نشان می‌دهد. رادمنش این جریان را باور نمی‌کند و صحت این اعترافات را زیر سئوال می‌برد و مدعی می‌شود که کل ماجرا توطئه دانشیان علیه رهبری حزب است... میلیوانف گزارش واکنش دکتر رادمنش را به رهبری حزب کمونیست شوروی می‌دهد و تصمیم گرفته می‌شود که دو عضو دیگر هیئت دبیران حزب توده ایران در جریان قرار بگیرند. رفقای شوروی در جریان یک سفر اسکندری و کامبخش به مسکو مسئله را به آنها اطلاع می‌دهند...(ص456) q اعضای هیئت دبیران نیز تحت تأثیر رادمنش قرار می‌گیرند و مسئله را پیگیری نمی‌کنند. بدین ترتیب بود که حزب کمونیست اتحاد شوروی، پس از ناامیدی از برخورد جدی هیئت دبیران و رهبری حزب به مسئله نفوذ ساواک، تصمیم گرفت که مرا در جریان قرار دهد... این ملاقات با میلیوانف در تابستان 1348، یعنی پس از پلنوم دوازدهم، بود و من هنوز در آکادمی معماری کار می‌کردم و در هیئت اجرائیه عضویت نداشتم... اسکندری و کامبخش وقت دادند و گزارش مرا به سردی گوش کردند و گفتند که دکتر رادمنش این مسئله را جداً تکذیب می‌کند...(ص457) q پلنوم سیزدهم کمیته مرکزی حزب توده ایران در تاریخ 6 الی 11 آذرماه 1349 در شهر ورشو (لهستان) تشکیل شد. مسئله مرکزی این پلنوم تسلط ساواک بر سازمان حزب در ایران بود که توسط من طرح شد...(ص458) q بدین ترتیب، کمیسیونی مرکب از دکتر رادمنش، اسکندری، کامبخش، دانشیان، طبری، قدوه و جودت برای رسیدگی به مسئله تشکیل شد... هیئت اجرائیه به گزارش من رسیدگی کرد و بجز یک نفر که رأی مخالف داد بقیه به این نتیجه رسیدند که تا تعیین تکلیف دکتر رادمنش در پلنوم چهاردهم از وی سلب مسئولیت شود و اداره کار ایران به عهده کمیسیونی مرکب از اسکندری، کامبخش و کیانوری گذارده شود... از سوی تشکیلات تهران سه نفر برای مذاکره با هیئت اجرائیه به آلمان دمکراتیک اعزام شدند؛ دو نفر از عناصر معتقد به حزب و فریب‌خوردة شهریاری و یک نفر ساواکی که قاضی دادگستری بود... ما برای این هیئت مسایل را توضیح دادیم، ولی آنها چنان به شهریاری اعتماد داشتند که حرف ما را باور نمی‌کردند...(ص459) q بدین ترتیب، ساواک مدتی در انتظار ماند و بالاخره زمانی که دید مسئله جدی است و از بازگشت دکتر رادمنش خبری نیست و ادامه بازی بی‌نتیجه است،‌ در سال 1349 آن نمایش معروف پرویز ثابتی را در تلویزیون نشان داد. حتی در این نمایش نیز ساواک شهریاری را از پشت نشان داد تا کسی چهره او را نبیند... یکی از اقدامات شهریاری نفوذ در گروه‌های سیاسی غیرتوده‌ای، از طریق تشکیلات تهران، بود. از جمله او چند گروه از چریکهای فدایی خلق را لو داد. مهم‌ترین این گروه‌ها گروه بیژن جزنی بود... پس از اینکه معلوم شد عباسعلی شهریاری عامل ساواک بوده است، چریکهای فدایی تصمیم به انتقام گرفتند و او را در کوچه‌ای به قتل رسانیدند...(ص460) q 1ـ نیرویی که از من حمایت می‌کرد کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی بود که طی سالها کناره‌گیری من از کار در دبیرخانه کمیته مرکزی به اشتباهات بزرگ دکتر رادمنش و عدم لیاقت ایرج اسکندری معتقد شده بود. این اعتقاد در این جمله میلیوانف بازتاب داشت که «هر چه در دبیرخانه حزب در لایپزیک صحبت می‌شود ساواک از آن اطلاع پیدا می‌کند.» 2ـ دانشیان، به رغم بی‌میلی و اکراه قلبی، تنها نظر میلیوانف را تأیید کرد و نه اینکه از شخص من حمایت کرده باشد...(ص461) q ... عقیده من واقعاً این است که در بین سازمان‌های چپ ایران سالم‌ترین آن همین سازمان چریکهای فدایی خلق بوده است... چریکهای فدایی در دورانی فعالیت خود را شروع کردند که از لحاظ سیاست جهانی یک بهم‌ریختگی شدید ایجاد شده بود و اختلافات حزب کمونیست چین و حزب کمونیست شوروی، که هر دو دارای سوابق تاریخی و انقلابی فوق‌العاده قوی و ارزشمند بودند، یک آشفتگی فکری شدید در جنبش جهانی کمونیستی پدید آورده بود... آنها انتقاداتی به اتحاد شوروی داشتند ولی این کشور را به عنوان دشمن انقلاب ایران نمی‌دانستند. این اولین هسته سالم در نظریات آنها بود...(ص464) q من گرایش گروهی از مبارزان جوان دهه چهل به سوی روشهای چریکی و مائوئیسم را کاملاً طبیعی و یکی از نتایج سرخوردگی از ناکامی‌های حزب توده ایران، که آن را منحصراً پیامد اشتباهات حزب می‌دانستند، می‌دانم. آنها اشتباهات رهبری حزب ما را به پای حزب کمونیست اتحاد شوروی ـ که حزب ما در خط سیاسی خود از آن پیروی می‌کرد ـ می‌گذاشتند و به اردوی مقابل آن،‌ یعنی مائوئیسم ـ که به اشکال مختلف حزب کمونیست شوروی را «سازشکار» و «سوسیال امپریالیست» و «رویزیونیست» می‌خواند ـ روی می‌آوردند. ولی در دهه پنجاه یک روند عکس آغاز شد و همین نسل جوان انقلابی بتدریج از مائوئیسم دور شد و به مواضع ما نزدیک گردید...   بیژن جزنی جوان پرشوری بود که قبل از 28 مرداد عضو سازمان جوانان بود و سپس در حزب به فعالیت پرداخت...(ص465) q ... بعدها، فرخ نگهدار به ما گفت که در زندان اوین مسعود رجوی از اطاق بالا، که نگهدار هم در آن بوده، با یکی از سران «مجاهدین»، موسوی خیابانی، در اطاق پائین صحبت می‌کرده. موسی خیابانی می‌گفته: آنها دارند تمام بچه‌ها را با خود می‌برند، ما باید به طرف مارکسیسم برویم و اگر اعلان نکنیم که مارکسیست هستیم همه بچه‌ها جذب آنها خواهند شد. رجوی از طبقه بالا به او می‌گفته: نه هنوز زود است، هنوز باید صبر کرد...(ص466) رفقای ما در وین به ما اطلاع دادند که دانشجویان مسلمان از آنها خواسته‌اند که یکی از مسئولانشان با رهبری حزب توده ایران ملاقات کند. ما موافقت کردیم و قرار گذاشتیم و پس از چندی فردی که خود را «ابوشریف» معرفی می‌کرد به برلین شرقی آمد... درخواست او از ما این بود که ما برای چند دانشجوی جوان عضو آن گروه در جمهوری دمکراتیک آلمان یا اتحاد شوروی یا هر کشور سوسیالیستی دیگر امکان آموزش مخصوص ساخت مواد منفجره فراهم کنیم و تعدادی اسلحه کمری و سلاح سبک به آنها بدهیم. ما به او گفتیم:... اگر شما بتوانید از فردی که ما او را بشناسیم و برای ما وزنی داشته باشد معرفی نامه‌ای بیاورید، ما حاضریم که تقاضای شما را مورد مطالعه قرار بدهیم... ظاهراً ایشان نتوانست چنین معرفی‌نامه‌ای به دست بیاورد و رابطه ما هم قطع شد...(ص467) q س ـ ... در واقع با پلنوم چهاردهم (دیماه 1349) است که شما دوباره به ترکیب هیئت اجرائیه وارد می‌شوید... کیانوری:... دستور کار این پلنوم در پیرامون سه محور بود: 1ـ بررسی و تصویب سند تحلیل وضع سازمانی حزب؛ 2ـ بررسی گزارش سیاسی هیئت اجرائیه و تعیین وظایف مبرم حزب در این زمینه؛ 3ـ انتخاب هیئت اجرائیه و دبیران حزب...(ص468) q در این اطلاعیه درباره نکته اول، یعنی رسیدگی به مسئله شعبه ایران و عملکرد دکتر رادمنش، چنین آمده است:... فعالیت عناصر مخرب و ماجراجو در سازمان تحت رهبری رفیق رادمنش حاکی از آن است که وی فاقد هشیاری سیاسی است، به خطر دشمن کم بها می‌دهد و با وجود تجاربی که درباره نقش این قبیل عناصر مخرب در گذشته وجود داشته و بیدارباش‌های پلنوم دهم حزب در این باره، رفیق رادمنش نتوانست تجربه لازم را به دست آورد... لذا، پلنوم با توجه به موارد متعدد نقض اصول کار جمعی و تشکیلاتی که در گزارش‌های هیئت اجرائیه و مذاکرات پلنوم درباره سند سازمانی تصریح شده، مجازاتی را که از طرف اجلاسیه سوم هیئت اجرائیه در دوران بین دو پلنوم 13 و 14 در مورد رفیق رادمنش معین شده است، یعنی سلب مسئولیت از رفیق رادمنش بمثابه دبیر اول حزب و مسئول شعبه ایران را تأیید کرد...(صص468 تا 470) q دکتر رادمنش پس از این دفاع حاضر نشد که اشتباهات خود را بپذیرد... پلنوم به اتفاق آراء بجز یک رأی مخالف (که ظاهراً به بقراطی تعلق داشت) به برکناری او از دبیر اولی حزب رأی داد. پلنوم یک هیئت اجرائیه جدید انتخاب کرد که افراد زیر را در بر می‌گرفت: ایرج اسکندری، عبدالصمد کامبخش، احسان طبری، غلام دانشیان، حسین جودت، محمدرضا قدوه، حمید صفری، فرج‌الله میزانی و کیانوری. پلنوم به انتخاب هیئت دبیران نیز پرداخت و ایرج اسکندری به عنوان دبیر اول و عبدالصمد کامبخش به عنوان دبیر دوم انتخاب شدند... بدین ترتیب، کل وظایف تشکیلاتی حزب (سازماندهی حزب در ایران و کشورهای غربی و کشورهای سوسیالیستی) در یک شعبه به نام «شعبه تشکیلات کل» متمرکز گردید و به من پیشنهاد شد که به علت تجربه کار تشکیلاتی مسئولیت این شعبه کل را بپذیرم... می‌دانستم که ایرج معمولاً در دیدارهای خصوصی با دوستانش، بخصوص اگر کمی مشروب خورده باشد، از پرچانگی دریغ نمی‌کند (نمونه آن ماجرای مصاحبه با تهران مصور پس از انقلاب است). لذا معتقد بودم که هر اطلاعی که اسکندری بداند ساواک نیز از آن مطلع می‌شود...(ص471) q یک سازمان جدید در تشکیلات ایجاد شد که طی هفت سال فعالیت آن (از سال 1350 تا پیروزی انقلاب در سال 1357) ـ علیرغم تلاش ساواک ـ بهیچوجه لو نرفت و با موفقیت به کار خود ادامه داد. من سه نفر را به عنوان همکار انتخاب کردم: منوچهر بهزادی، انوشیروان ابراهیمی و کاظم ندیم به عنوان کادر فنی...(ص472) q   توصیه رفقای شوروی و آلمانی به من این بود که از افرادی که در دبیرخانه حزب (لایپزیک) کار می‌کنند غیر از منوچهر بهزادی هیچ کدام را برای همکاری انتخاب نکنم... حادثه دیگری که مدت کوتاهی پس از پلنوم چهاردهم رخ داد، درگذشت عبدالصمد کامبخش در آبان‌ماه 1350 در اثر سکته قلبی بود... پس از مرگ کامبخش اجلاس هیئت اجرائیه مرا به عنوان دبیر دوم حزب برگزید...(ص473) q من باید خیلی صریح بگویم که بخش عمده موفقیت کار ما در ایران مدیون کار فوق‌العاده دقیق چند تن از مبارزان جوان ایران بود که راه حزب را برگزیدند و با فداکاری و شهامت بی‌نظیری گروه مخفی نوید و نشریه نوید را پایه‌گذاری کردند. رحمان هاتفی و مهدی پرتوی بنیانگذاران این جریان بودند... تاریخچه سازمان نوید در واقع به هوشنگ تیزابی باز می‌گردد... تیزابی در زندان تحت تأثیر افراد پایدار و مقاوم سازمان افسری حزب، که تا انقلاب در زندان بودند، به حزب توده ایران جلب شد... بالاخره در سال 1353 دوباره دستگیر و در زیر شکنجه ساواک کشته شد...(صص475ـ474) q مهدی پرتوی و رحمان هاتفی نیز دو جوان بودند که به فعالیت‌های سیاسی چپ جلب شده و به این خاطر دستگیر و حدود یک سال زندانی شدند... آنها با هوشنگ تیزابی دوستی داشته‌اند... بهرحال، آنها توده‌ای از زندان بیرون می‌آیند و پس از مرگ تیزابی تصمیم می‌گیرند که راه تیزابی را ادامه دهند. رحمان هاتفی نویسنده دست به قلم و مسلطی بود و در روزنامه کیهان مسئولیت مهمی یافت و معاون امیرطاهری ـ سردبیر کیهان ـ شد...(ص475) q این دو نفر به اتفاق چندتن از دوستانشان تصمیم می‌گیرند که انتشار به سوی حزب تیزابی را ادامه دهند... آنها سپس تصمیم به تماس با مرکز حزب گرفتند... ما به آنها رهنمودهای لازم را دادیم و امکانات کافی در اختیارشان گذاشتیم. پیشنهاد ما این بود که اولاً نشریه به سوی حزب را به صورت مجله منتشر نکنند، بلکه قطع آن را تغییر دهند و به صورت ماهنامه و یا هفته‌نامه منتشر کنند. ثانیاً نام آن را نوید بگذارند. آنها پیشنهاد ما را پذیرفتند و بدین ترتیب انتشار نوید از دیماه سال 1354 آغاز شد و تا انقلاب ادامه یافت... آخرین شماره نوید، که پس از پیروزی انقلاب و در چاپخانه علنی چاپ شد، 230 هزار نسخه تیراژ داشت... هاتفی توانسته بود تعدادی از اعضای هیئت تحریریه کیهان ـ مانند هوشنگ اسدی ـ را نیز به گروه نوید جلب کند... هوشنگ اسدی عضو تحریریه کیهان بود و ساواک او را به همکاری دعوت کرده بود. اسدی مسئله را با رحمان مطرح می‌کند و هاتفی و پرتوی تصمیم می‌گیرند که وی با ساواک همکاری کند چون این مسئله پوشش خوبی ایجاد می‌کرد که ساواک نتواند سرنخی از نشریه نوید در مؤسسه کیهان به دست بیاورد...(ص476) q هاتفی با سیاوش ]کسرایی[ خیلی خیلی نزدیک بود و به او علاقه بسیار داشت...(ص477) q در پلنوم شانزدهم، که در اسفند 1357 در آلمان دمکراتیک تشکیل شد، ما غیاباً پرتوی و هاتفی را به عضویت مشاور کمیته مرکزی حزب انتخاب کردیم. در پلنوم هفدهم (فرودرین 1360) نیز این دو به عضویت هیئت سیاسی انتخاب شدند... افرادی مانند اسکندری و نوروزی و جودت و دانشیان و صفری به شدت از این دفاع می‌کردند که باید با شاه بنحوی کنار آمد و با توجه به بهبود مناسبات ایران و شوروی به سمت فعالیت قانونی حزب در داخل کشور حرکت کرد. بدین ترتیب بود که در رهبری حزب در زمینه تحلیل مسایل ایران مجدداً اختلاف نظر پیش آمد...(ص478) q اسکندری ذاتاً و در تمام مقاطع زندگی سیاسی‌اش فردی بود به تمام معنا لیبرال و سازشکار و طرفدار زندگی راحت و آسوده... ایرج بعد از آذر 1325 از ایران رفت و تا زمانی که به شوروی آمد اصولاً در زندگی حزب حضور نداشت... بالاخره در سال 1334 به شوروی آمد... سپس به آلمان دمکراتیک رفتیم. در آنجا نیز او کاری نداشت بجز نشستن در دبیرخانه حزب و حرف زدن و ترجمه کاپیتال... این روحیه ایرج بود؛ فردی فاقد هر نوع جوشش و انگیزه جدی انقلابی که بخش عمده فکر و ذکرش ماندن در رهبری حزب و رسیدن به مقام دبیر اولی بود... البته او به اصولی هم معتقد بود، و گرنه می‌توانست به همه چیز پشت‌پا بزند و به غرب برود... در کشورهای سوسیالیستی دبیر اولی یک حزب کمونیست مقام بسیار مهمی محسوب می‌شد. رهبران احزاب کمونیست امتیازات سیاسی و مادی خاصی داشتند؛ از لحاظ احترام و مقام اجتماعی، منزل، حقوق، امکان مسافرت، استراحت سالیانه و غیره و غیره...(ص479) q   در مهاجرت که بودیم اعضای کمیته مرکزی و دبیر اول حزب از این امتیازات، که احزاب حاکم کشورهای سوسیالیستی در اختیار همه احزاب کمونیست غیرحاکم قرار می‌دادند، برخوردار بودند. ولی پس از مراجعت به ایران، ما این اختلاف را حذف کردیم. پس از انقلاب حقوق تمام کادرهای حزب، چه عضو کمیته مرکزی و چه یک کادر ساده، یکسان بود و به تناسب تعداد فرزندانشان ماهیانه بین 2 الی 4 هزار تومان حقوق می‌گرفتند. البته این را باید اضافه کنم که نه من و نه مریم هیچ یک حقوق حزبی نمی‌گرفتیم...(ص480) q پلنوم چهاردهم ثابت کرد که مواضع لیبرالی و سازشکارانه اسکندری مورد توافق اکثریت اعضای کمیته مرکزی نیست. این مسئله در پلنوم پانزدهم، که در تیرماه 1354 در حوالی برلین برگزار شد، نیز روشن شد...(ص482) q یکی از حوادثی که در این رابطه پیش آمد، تماس رژیم با ما بود. در حوالی سالهای 1354 یا 1355 امیرعباس هویدا ـ البته با نظر و تصویب شاه ـ فردی به نام جهانگیر بهروز را به دیدار ایرج اسکندری فرستاد. جهانگیر بهروز در سالهای پس از شهریور 1320 از اعضای حزب بود و در روزنامه «ایران ما» جهانگیر تفضلی کار می‌کرد. او در حادثه بهمن 1327 با ما دستگیر و زندانی شد، و چون جوان ریزنقشی بود در زندان به او «کوچک» می‌گفتیم. بعد از مدتی، چون کاره‌ای نبود، آزاد شد و به دنبال کار و زندگی خودش رفت... بهروز به برلین شرقی آمد و از اسکندری تقاضای ملاقات کرد. او در ملاقات با اسکندری پیغام هویدا را به این مضمون ابلاغ کرد: «شما معطل چه هستید؟ چرا به ایران نمی‌آئید؟ اگر به ایران بیائید ما حقوق بازنشستگی و وزارت تمام این دورانی که در کشور نبوده‌اید را پرداخت می‌کنیم، هر پست و مقامی که بخواهید می‌توانید داشته باشید، حزب را هم می‌توانید در داخل کشور آزادانه تشکیل دهید.»... اسکندری رسماً ماجرا را به هیئت اجرائیه گزارش داد و هیئت اجرائیه پاسخ منفی داد و جریان بکلی منتفی شد...(صص485ـ484) q من به یکی از اطرافیان اسکندری به شدت مشکوک بودم و در زمان انقلاب که لیست ساواکی‌ها منتشر شد معلوم شد که حدس من درست بوده است. این فرد، شهناز اعلامی، مدتهای مدید توسط اسکندری به عنوان نماینده تشکیلات دمکراتیک زنان ایران در فدراسیون بین‌المللی زنان دمکرات، که مرکز آن در برلین شرقی بود، شرکت داشت...(ص485) q اما درباره علت تعطیل رادیو، در سال 1355... شاه 300 میلیون دلار اعتبار بدون بهره در اختیار دولت بلغارستان قرار داد. این اعتبار برای ایجاد یک مجتمع بزرگ دامداری و کشاورزی در بلغارستان بود که می‌بایست گوشت و لبنیات مورد نیاز ایران را تأمین می‌کرد. شاه یکی از شرایط پرداخت این وام را تعطیل رادیو پیک ایران قرار داد؛ و آقای تئودور ژیوکف ـ دبیرکل حزب کمونیست بلغارستان ـ این شرط را، علیرغم مخالفت حزب کمونیست اتحاد شوروی و حزب سوسیالیست متحده آلمان دمکراتیک، پذیرفت...(ص487) q اسکندری معتقد بود که محال است آمریکا اجازه دهد که شاه برکنار شود... جریان آیت‌الله خمینی یک حرکت افراطی است و به خاطر تندروی‌هایی که دارد قطعاً سرکوب خواهد شد و لذا ما نباید به دنبال آن برویم... پاسخ من به استدلالات اسکندری این بود که مسئله اساسی این است که کدام نیرو در ایران واقعاً ضداستبداد شاه و ضدامپریالیسم آمریکاست و کدام نیرو این توان را دارد که اکثریت توده مردم را بسیج کند و به شعارهای نهضت تا به آخر وفادار بماند... قرار شد که هر کس نظرات خود را کتباً به هیئت اجرائیه ارائه دهد و این نظریات با کادرهای درجه اول حزبی مقیم لایپزیک در میان گذاشته شود و نظر آنها پرسیده شود. دو پلاتفورم به هیئت اجرائیه ارائه شد که یکی به اسکندری و دیگری به من تعلق داشت. این دو متن از نظر تحلیل مسایل ایران صددرصد مخالف هم بود...(صص489ـ488) q این اختلاف به شدت جریان داشت تا ماجرای 17 شهریور پیش آمد...(ص491) q از نظر آنها کشتار 17 شهریور پایان جنبش بود و کار تمام شده بود. اسکندری پس از 17 شهریور در جلسه هیئت اجرائیه رسماً گفت: «(آیت‌الله) خمینی جنبش را به ماجراجویی و شکست کشانید و کیانوری هم حزب را به دنبال این ماجرا برد و نابود کرد»... در اینجا دو حادثه رخ داد که این اختلاف را شدت بخشید. نشریه نوید در ایران شعار سرنگونی شاه را مطرح کرد و مجله آرمان (ارگان سازمان جوانان و دانشجویان دمکرات) که در برلین غربی چاپ می‌شد تلویحاً شعار سرنگونی داد و مقاله‌ای علیه سازشکاری نوشت که علناً علیه نظریات اسکندری بود. مسئول این نشریه کیومرث زرشناس بود و دبیر سیاسی آن منوچهر بهزادی بود که با من کار می‌کرد... اسکندری این مسایل را مستمسک قرار داد و در جلسه هیئت اجرائیه پیشنهاد سلب مسئولیت از من را به اتهام «فراکسیونیسم» مطرح کرد...(ص492) q از میان حاضرین در جلسه سه نفر (اسکندری، جودت، صفری) به این پیشنهاد رأی موافق دادند و سه نفر (طبری، قدوه و من) رأی مخالف. بدین ترتیب نقشه اسکندری به نتیجه نرسید...   تا بالاخره جلسه 23 دیماه 1357 هیئت اجرائیه تشکیل شد. غلام دانشیان برای شرکت در این جلسه از شوروی به لایپزیک آمده بود...(ص493) q غلام گفت: خوب، این اختلاف‌نظر مدت زیادی است که در رهبری حزب وجود دارد. ولی آنطور که حوادث و جریانات ایران نشان می‌دهد این نظریات رفیق کیانوری است که درست درآمده و با تحول اوضاع در ایران انطباق دارد. از این جهت اکنون صلاح ما این است که کیانوری را مسئول ادامه این جریان کنیم و به عنوان دبیر اول حزب انتخاب کنیم... همه با پیشنهاد دانشیان موافقت کردند و من به اتفاق آراء به دبیر اولی انتخاب شدم. حتی اسکندری هم به من رأی موافق داد و اگر در جایی ادعا کرده باشد که رأی موافق نداده دروغ است... من افراد زیر را به عنوان اعضای هیئت دبیران پیشنهاد کردم که مورد تصویب قرار گرفت: حمید صفری (دبیردوم)، فرج‌الله میزانی (دبیر سوم)، منوچهر بهزادی و انوشیروان ابراهیمی...(ص494) q گفته اسکندری درباره شنیدن فریاد من در مخالفت با پیشنهاد دانشیان مبنی بر انتخاب اسکندری به عنوان صدر حزب بکلی دروغ است... دانشیان این پیشنهاد را کرد، من فهمیدم که این نظر خودش است و می‌خواهد در کار من اشکال‌تراشی کند. من آرام به او گفتم: من آماده نیستم که با پذیرش چنین پیشنهادی، که در اساسنامه حزب هم وجود ندارد، مسئولیت دبیر اولی را بپذیرم...(ص496) q آنها دو نقص اساسی در اسکندری می‌دیدند: یکی نظریات او علیه تغییرات ریشه‌ای و بنیادی در ایران و تأیید خط سازشکارانه و میانه شریعتمداری و جبهه ملی که در جامعه ایران پایگاه مردمی نداشت؛ دوم وجود فرد و یا افراد ناجوری در اطراف اسکندری... س ـ دومین پرسشی که مطرح است، نقش حیدر علی‌اوف در ماجرای انتصاب شما به دبیر اولی است. در این رابطه فرضیاتی مطرح است که دبیر اولی شما را به رابطه و دوستی شما و کامبخش با علی‌اوف منتسب می‌کند... کیانوری ـ تصمیم به برکناری اسکندری توسط بالاترین مقام کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی، یعنی پولیت بورو، گرفته شد و جبراً من به عنوان جانشین اسکندری مطرح می‌شدم...(ص497) q مأموریت حیدرعلی‌اوف فقط این بود که این تصمیم را به دانشیان و به وسیله او به فرقوی‌هایی که در پلنوم شرکت داشتند انتقال دهد... درست است که حزب توده ایران حزب مستقلی بود، ولی همانطور که تاریخ نشان می‌دهد افراد رهبری حزب در مسایل مشکل سیاسی نظر حزب بزرگ برادر ما را، که به کمک امکانات وسیعش اطلاعات بیشتر و دقیق‌تری از رویدادها داشت، بسیار محترم می‌دانستند...(ص498) q در میان تمام کسانی که در آذربایجان شوروی قدرت داشتند هیچ یک مانند حیدرعلی‌اوف، به تمام معنا، با حزب خوب نبودند. علی‌اوف کاملاً نظر حزب را بر نظر فرقوی‌ها ترجیح می‌داد… او نیز با من برخورد بسیار گرم و دوستانه داشت. یکی از مشکلاتی که به کمک علی‌اوف حل شد، مسئله دانشیان بود. من به او پیشنهاد کردم که دانشیان پیر شده و بهتر است فرد جوانتری به دبیر اولی کمیته مرکزی فرقه برگزیده شود. علی‌اوف موافقت کرد و دانشیان را، که مقاومت می‌کرد، بالاخره راضی کرد که عنوان تشریفاتی صدر فرقه را داشته باشد و از کارها کنار بکشد. در نتیجه، لاهرودی به عنوان دبیر اول فرقه برگزیده شد...(ص499) q پس از برکناری اسکندری، اولین اقدام رهبری جدید حزب در همان روز 23 دیماه صدور یک اعلامیه بود که در آن شعار «تدارک همه جانبه مبارزه مسلحانه خلق» و «برانداختن نظام منفور سلطنتی و استقرار جمهوری متکی به اراده خلق» به صراحت مطرح شده بود... بلافاصله در 23 بهمن طی اعلامیه‌ای فعالیت مجدد حزب در ایران بطور آزادانه را اعلام کردیم، در اوایل اسفند فرج‌الله میزانی ـ عضو هیئت دبیران ـ را برای سازماندهی فعالیت علنی حزب به ایران فرستادیم و اولین شماره روزنامه مردم پس از 30 سال (1327ـ1357) در اسفندماه بطور علنی در تهران منتشر شد. شانزدهمین پلنوم کمیته مرکزی حزب توده ایران در این شرایط در اسفندماه 1357 در یکی از خانه‌های متعلق به حزب در اطراف شهر لایپزیک برگزار شد...(صص502ـ501) q   اعضای هیئت اجرائیه که توسط پلنوم انتخاب شدند عبارت بودند از: کیانوری، اسکندری، قدوه، طبری، جودت، میزانی، صفری، بهزادی و ابراهیمی. پلنوم تغییراتی در ترکیب کمیته مرکزی ایجاد کرد: اعضای مشاور کمیته مرکزی (مریم، امیرخسروی، شاندرمنی و رصدی) به عضویت کامل کمیته مرکزی درآمدند و عده‌ای از کادرها (مهندس کاظم ندیم، آشوت شهبازیان، خانم ملکه محمدی و عده‌ای دیگر) به سمت عضو مشاور کمیته مرکزی برگزیده شدند. پلنوم شانزدهم، هم‌چنین چهار نفر از 6 نفر اعضای سازمان افسری حزب را که 25 سال در زندان شاه بودند (عباس حجری، تقی کی‌منش، رضا شلتوکی و محمدعلی عمویی) به عضویت کمیته مرکزی برگزید. رحمان هاتفی و مهدی پرتوی (مسئولان سازمان نوید) نیز ـ بدون اینکه نامشان در پلنوم برده شود ـ به عضویت مشاور کمیته مرکزی درآمدند...(صص505ـ504) q هیئت اجرائیه جدید رسماً به همه کادرهای حزب پیشنهاد کرد که به ایران بازگردند. رهبری حزب تنها با باقی ماندن چند تن از رفقای سالخورده و بیمار (مانند دانشیان، علی امیرخیزی، اردشیر آوانسیان و دکتر رادمنش) و چند نفر برای حفظ ارتباطات مرکز حزب و نگهداری دبیرخانه و آرشیو و امکانات حزب درآلمان دمکراتیک... موافقت کرد... اسکندری به ایران بازگشت ولی پس از افتضاح مصاحبه با تهران مصور در سال 1358 به آلمان رفت...(ص505) q من قبل از مراجعت به ایران، در اوایل سال 1358، برای خداحافظی به مسکو رفتم... ضمناً قرار شد که ما از طریق سفارت شوروی در تهران رابطه خود را حفظ کنیم و از من خواستند که هر 6 ماه یک بار برای مذاکره سفری به مسکو بکنم. بنابراین، در این سفر نه دستوری به من ابلاغ شد و نه «دوره کارآموزی ویژه» در کار بود!...(ص506)   5. بازگشت به ایران  (1358ـ1361) q من شخصاً روز 28 اردیبهشت 1358 به تهران بازگشتم. همسرم مریم، که عضو کمیته مرکزی بود، اوایل فروردین به ایران آمده و فعالیت‌های اولیه تشکیلات دمکراتیک زنان را آغاز کرده بود... همانطور که گفته‌ام، در اوایل اسفندماه 1357 فرج‌الله میزانی به تهران اعزام شد. او به کمک علی خاوری و آن اعضای سازمان افسری حزب که پس از 25 سال از زندان شاه آزاد شده بودند... سازماندهی تشکیلات حزب در ایران و تجدید انتشار روزنامه مردم را آغاز کرده بود. در خیابان 16 آذر، روبروی ساختمان دانشکده فنی دانشگاه تهران، نیز ساختمانی به عنوان دفتر مرکزی حزب تهیه شده بود...(ص511) q پس از رسیدن من به تهران کار رهبری حزب منظم شد و جلسات هیئت اجرائیه تشکیل گردید (پس از مدتی ما نام هیئت اجرائیه را به هیئت سیاسی تغییر دادیم)... طبری، عمویی، خاوری و حجری به هیئت دبیران و شلتوکی، باقرزاده، ذوالقدر، کی‌منش به هیئت سیاسی وارد شدند. (اعضای هیئت دبیران عضو هیئت سیاسی نیز محسوب می‌شدند.)... عده‌ای از نویسندگان معروف، که در گذشته عضو حزب بودند، نیز در پیرامون حزب جمع شدند؛ مانند به‌آذین، هوشنگ ابتهاج و سیاوش کسرایی... ما قبل از انقلاب سازمان نوید و تعدادی گروه‌های مخفی را داشتیم که بیشتر اعضای آنها دانشجو بودند و تعدادشان حدود 400ـ500 نفر می‌شد. در آغاز تعدادی از این افراد به سازمان علنی حزب پیوستند، ولی پس از مدت کوتاهی ما عده زیادی از آنها را به سازمان مخفی منتقل کردیم. تعداد اعضای علنی حزب نیز در همین حدود بود. بدین ترتیب، در آغاز فعالیت حزب در ایران سازمان ما حدود 1000 نفر عضو داشت، که البته این رقم به سرعت افزایش یافت... در تجدید سازمان حزب تقی کی‌منش به عنوان مسئول شعبه شهرستانها تعیین شد و بلافاصله مسئولین سازمانهای حزب در استانها نیز تعیین شدند...(ص512) q سازمان ما در آذربایجان یک سازمان جوان و فاقد پیوند با فرقه بود... در سال 1358 سردبیر تهران مصور توانسته بود به طریقی با اسکندری در حال نیمه مستی مصاحبه کند...(ص513) q عمویی و صفری را نزد او فرستادم و پیغام دادم که اگر در ایران بماند به علت محیط پیرامونش بیشتر و بیشتر سقوط می‌کند. لذا، توصیه ما این است که محترمانه و به عنوان یک پیرمرد و مبارز قدیمی از ایران خارج شود و ما نیز زندگی او را در آلمان مانند سابق تأمین می‌کنیم...(ص514) q بدین ترتیب، ایرج از ایران خارج شد. ما نیز در پلنوم هفدهم (فروردین 1360) او را از عضویت هیئت سیاسی برکنار کردیم، ولی وی در عضویت کمیته مرکزی باقی ماند... خروج صفری دو علت مهم داشت: اول، او زندگی راحت را به زندگی پرتلاطم و توأم با خطر ترجیح می‌داد. دوم، او در عین موافقت ظاهری با مشی حزب به طور جدی هوادار شریعتمداری و خط او بود...(ص515) q   س ـ گفته می‌شود که جودت در جریان زندگیش وابستگی مستقیم به کا.گ.ب داشته و حرکت‌های او چه در حزب و چه در خارج از حزب بیشتر حرکت‌های شِبه پلیسی بوده است؟ کیانوری: واقعیت این است که این آدم از بدترین افراد حزب بود. جودت از روزی که وارد حزب شد جز چسبیدن و تملق گفتن مقام مسلط و زورمند حزب کار دیگری نداشت... این احتمال را می‌توان داد که ارتباطاتی داشته و به شورویها گزارش می‌داده است. این کاملاً طبیعی است. او مسئول سازمانهای حزب ما در کشورهای سوسیالیستی بود...(ص516) q ناصر بنا کننده، که «پورپیرار» امضا می‌کرد، پس از اخراجش از حزب در سال 1358 به علت خوردن پول حزب و کلاهبرداری از شرکایش در انتشارات «نیل» و بالا کشیدن حق‌التألیف آقای محمود اعتمادزاده (به‌آذین) با نام مستعار «ناریا» به انتشار جزوه‌هایی علیه حزب و بدگویی به شخص من، که دستور اخراج او را داده بودم، پرداخت... او، حدود یک سال پیش از پیروزی انقلاب، به برلین غربی آمد و به یاد ندارم به وسیله چه فردی تقاضای دیدار با ما را کرد. او در این دیدار ادعا کرد که با هوشنگ تیزابی همکاری داشته و وسایل چاپی را که هوشنگ با آن اولین جزوه‌های به سوی حزب را منتشر کرده در اختیار هوشنگ گذاشته است... پس از بازگشت به ایران و آغاز فعالیت حزب، بنا کننده به دفتر حزب آمد و حاضر شد چاپ روزنامه مردم را در برابر پرداخت هزینه آن عهده‌دار شود. این کار به او محول شد... با تحقیق روشن شده که صورت هزینه چاپ روزنامه و کتب، که بناکننده ارائه می‌دهد، بسیار بیش از نرخ عادی است. به همین علت پورهرمزان خواست که از دادن انتشارات حزب به او خودداری کنم. من موافقت کردم... گفتم که او را از دفتر حزب بیرون کنند و دیگر راه ندهند... آقای طبری به روابط «دوستانه» و «رفیقانه» خود با این فرد فاسد ادامه داد و با او مکاتباتی داشت که بعداً توسط بناکننده مورد سوءاستفاده قرار گرفت. ناصر بناکننده پس از مدتی به علت ارتباط با مامورین سیاسی بلغارستان توسط جمهوری اسلامی دستگیر و به زندان اوین فرستاده شد...(ص517) q پلنوم هفدهم تنها پلنومی بود که پس از 32 سال (از پلنوم سوم که در مهرماه 1327 برگزار شد) در ایران تشکیل شد. این پلنوم در تعطیلات نوروزی سال 1360 و در زمانی برگزار شد که سازمان و رهبری حزب در ایران در اوج مرحله جدید فعالیت خود بود. پلنوم هفدهم یک شبانه‌روز طول کشید... اولین تصمیم پلنوم برکناری ایرج اسکندری از هیئت سیاسی و اخراج حمید صفری از عضویت کمیته مرکزی بود... علاوه بر رفقای افسر و علی خاوری ـ که قبلاً به هیئت سیاسی و هیئت دبیران وارد شده بودند ـ افراد زیر به عضویت هیئت سیاسی درآمدند: رفعت محمدزاده (مسعود اخگر)، امیرهوشنگ ناظمی (امیر نیک‌آئین)، محمد مهدی پرتوی، رحمان هاتفی (حیدر مهرگان) و مریم. (پرتوی و هاتفی در پلنوم حضور نداشتند و بدون ذکر نام به عضویت هیئت سیاسی برگزیده شدند.)...(ص518) q در انگلستان ما 15ـ16 نفر عضو داشتیم که اتفاقاً چند خبر مهم در اختیار ما گذاردند، که یکی درباره تماس مشاور بنی‌صدر با سفارت عراق در لندن بود... در سالهای 1360ـ 1361، علی خاوری در دفتر حزب در لایپزیک مستقر شد و به عنوان دبیر کمیته مرکزی فعالیت گروه‌های حزبی در خارج را سرپرستی می‌کرد...(ص522) q احسان طبری از لحاظ سواد و معلومات، آدم باسوادی بود و چند زبان را خوب می‌دانست... مارکسیسم را هم خوانده بود و از آن اطلاع داشت، ولی بنظر من اطلاع او از مارکسیسم کتابی بود؛ نه اطلاعاتی که در گوشت و پوست او رفته باشد. از لحاظ کاراکتر شخصی، نظر طبری منوط به این بود که در آخرین ملاقات با چه کسی دیدار داشته است...(ص525) q احسان طبری چنین شخصیتی بود. شخصیتی بود از نظر اخلاقی ضعیف، از لحاظ علمی و ادبی قابل ملاحظه و قابل توجه، حتی از نظر فلسفی هم فرد برجسته‌ای بود...(ص529) q منوچهر بهزادی از قدیمی‌ترین افراد حزب ما بود. او، تا آنجا که به یاد دارم، در سال 1322 و یا 1323 به عضویت حزب درآمد... ما پس از 28 مرداد او را، که مدتی زندانی شده بود، به خارج فرستادیم. بهزادی و محمدرضا قدوه و چند نفر دیگر در مجارستان مستقر شدند و تا رویدادهای سال 1956 مجارستان در این کشور بودند. پس از این رویدادها، آنها را به جمهوری دمکراتیک آلمان منتقل کردیم...   اکبر شاندرمنی از قدیمی‌ترین اعضای نهضت کمونیستی ایران است. او در گروه ارانی شرکت داشت و در این رابطه دستگیر شد و پس از طی چند سال زندان، در سال 1320، به همراه سایر زندانیان سیاسی آزاد شد. او بلافاصله به عضویت حزب درآمد و از همان آغاز از فعال‌ترین و کم‌تقاضاترین کادرهای حزبی بود...(ص530) q بهرام‌دانش از پرشورترین، شریف‌ترین، فروتن‌ترین و فداکارترین مبارزان توده‌ای بود... مدتی در تهران با خسرو روزبه هم خانه بود و هر دو در همین دوران، در سال 1323، به عضویت حزب توده ایران درآمدند...(ص531) q هدایت‌الله حاتمی از اولین اعضای سازمان نظامی حزب توده ایران بود. او با خسرو روزبه هم دوره بود و چند سالی با هم در دانشکده افسری خدمت می‌کردند... حسن قزلچی یکی از سرایندگان بنام کرد ایرانی و انسانی شریف و کمونیستی معتقد و پیگیر و استوار بود...(ص532) q گلاویژ از کسانی است که در اوایل حکومت خودمختار حزب دمکرات کردستان، یعنی سال 1324، توسط قاضی محمد برای تحصیل نظامی به شوروی فرستاده شد... در باکو دو نفر به عنوان نماینده حزب دمکرات کردستان حضور داشتند؛ یکی گلاویژ و دیگری عبدالرحمن قاضی... در ایران، مسئولیت کردستان با او بود... گلاویژ در جریان انشعاب غنی بلوریان از گروه قاسملو نقش مهمی داشت و در هر کاری آنان را راهنمایی می‌کرد...(ص533) q پورهرمزان از افسرانی بود که در جریان حرکت اسکندانی در خراسان به شوروی رفت. زمانیکه من در سال 1334 به مسکو رفتم، دیدم که پورهرمزان به بلندگوی اسکندری تبدیل شده و همه جا تبلیغ می‌کند که کیانوری جاسوس است...(ص534) q فروغیان نیز از افسران ارتش بود که در جریان فرقه به آذربایجان و سپس به شوروی رفت. در مسکو کار او تدریس زبان فارسی در دانشکده زبانهای خارجی بود...(ص535) q عبدالحسین آگاهی از افسران سازمان نظامی حزب بود که تصور می‌کنم درجه ستوان یکمی داشت. او به شوروی رفت و در باکو استاد فلسفه شد... مهدی کیهان از افسرانی بود که در جریان گروه سرگرد اسکندانی شرکت داشت. او بعداً به آذربایجان و از آذربایجان به شوروی رفت و در باکو جزء دارودسته دانشیان بود...(ص536) q رحیم نامور از اعضای قدیمی حزب است که از اوایل تأسیس حزب وارد آن شد و در سالهای پیش از 28 مرداد 1332 روزنامه شهباز را به موازات حزب منتشر می‌کرد... پس از شروع فعالیت رادیو «پیک ایران» در هیئت تحریریه آن به کار پرداخت. رحیم نامور فرد بسیار بسیار منضبطی بود و قضاوت‌های بسیار درستی داشت. اولین کسی که درباره عباسعلی شهریاری به ما هشدار داد او بود...(ص537) q این واخر تحقیق بسیار جالبی درباره قتل احمد دهقان و رابطه آن با رزم‌آرا تهیه کرده بود... تحقیق بسیار جالبی بود و ثابت می‌کرد که قاتل دهقان رزم‌آراست... ژیلا سیاسی از جوانانی است که برای تحصیل به اروپا آمد و جذب حزب شد... با پیروزی انقلاب با کمال میل شغل و زندگی مرفهش را رها کرد و برای کار حزبی به ایران آمد. در ایران عضو مشاور کمیته مرکزی و کارمند ارشد شعبه روابط بین‌الملی حزب بود...(ص538) q دکتر فرهاد عاصمی نیز از جوانانی بود که برای تحصیل به آلمان غربی آمد و عضو حزب شد... من او را از سالهای 1320ـ 1325، که عضو ساده حزب بود، می‌شناختم... پس از انقلاب، فرهاد عاصمی به ایران آمد و به عنوان مسئول سازمان حزب به مازندران رفت... او واقعاً حاضر نبود که به خارج برود، ولی ما با اصرار او را به اروپا فرستادیم. تا زمانی که من دستگیر شدم، عاصمی در بخش اروپای غربی حزب فعال بود...(ص 539) q پس از استقرار رهبری حزب در ایران، یکی از اولین تصمیمات هیئت سیاسی ایجاد سازمان مخفی بود. این تصمیم به اتفاق آراء به تصویب رسید. طبق این مصوبه رهبری تشکیلاتی حزب موظف شد که هسته اساسی سازمان نوید را حفظ کند و آن را در سازمان علنی حزب ادغام نکند... بتدریج با جلب افراد جدید سازمان نوید گسترش داده شد و آقای محمد مهدی پرتوی ـ مسئول تشکیلاتی و مطبوعاتی سازمان ـ در این سمت ابقاء شد. قرار شد که سازمان برای خود یک چاپخانه مخفی و چندین پایگاه چاپ و تکثیر در تهران و مراکز مهم استانها ایجاد کند و خانه‌هایی را برای اقامت و اختفای رهبری و کادرهای مرکزی حزب در شرایط اضطراری، مانند یک کودتای ارتجاعی، تدارک ببیند. تصمیم بعدی هیئت سیاسی پذیرش افراد نظامی به حزب بود...(ص540) q   رهبری حزب با در نظر گرفتن تجربه گذشته در زمینه کار مخفی، هم از این نظر که در شرایط فعالیت مخفی اختفاء در منازل افسران بهترین امکان است و هم از این نظر که وجود افسران می‌تواند مانند سالهای 1320ـ1333 از نظر اطلاعاتی کمک مؤثری به فعالیت حزب باشد، ‌تصمیم گرفت که این افراد را بپذیرد. در عین حال تصمیم گرفته شد که بهیچوجه مانند سابق سازمان خاص و مستقلی به عنوان سازمان افسری وجود نداشته باشد...(ص541) q شکل جدیدی که برای سازماندهی نظامیان توسط ما به کار گرفته شد چنین بود که هر افسر یا درجه‌دار با یکی از کادرهای سازمان مخفی حزب، مرتبط باشد. در شرایط خاصی که چند نظامی از قبل با یکدیگر آشنایی داشتند و گرایش سیاسی یکدیگر به حزب را می‌شناختند، آنها با هم یک گروه را تشکیل می‌دادند... یکی دیگر از تصمیمات ما، که در حقیقت هیچ فایده‌ای نداشت و تنها به بار سنگینی بر گرده حزب بدل شد، مسئله اختفای سلاح بود... پیش از ورود من بخشی از این سلاح‌ها در خانه یکی از افراد شبکه مخفی جاسازی شده بود ولی بقیه هنوز گردآوری نشده و نزد افراد بود... این تصمیم شخص من بود و واقعاً افراد دیگر رهبری از آن کوچکترین اطلاعی نداشتند. من به پرتوی گفتم که این سلاح‌ها نگهداری شود... افراد سازمان مخفی نیز این سلاح‌ها را مخفی کردند و دیگر من هیچ اطلاعی از کم و کیف و تعداد و نوع آن نداشتم...(ص542) q پس از مدتی، خانه مهدی پرتوی از طرف کمیته محل مورد بازرسی قرار گرفت... این جریان گذشت تا اینکه ماجرای دیگری پیش آمد...  در این جریان، من با کمال تعجب متوجه شدم که آقای پرتوی یک اسلحه کلاشینکف در اتومبیلش حمل می‌کند. به او گفتم: این سلاح‌ها بالاخره وبال گردن ما خواهد شد و خوب است که آن را تحویل دهیم. البته پرتوی این گفته من را، به نفع خودش، به یاد نمی‌آورد... در رابطه با اسلحه دو ماجرای دیگر نیز برای ما پیش آمد که شرح می‌دهم: حدود 5/1 الی 2 سال پس از آن ماجرا، یکی از افراد مرکزی سازمان نوید به نام خدایی که به سازمان علنی حزب منتقل شده بود (او در سازمان نوید مسئول یک شاخه بود) به من گفت: ما در جریان 22 بهمن مقداری سلاح جمع کرده‌ایم که دریک خانه اجاره‌ای جاسازی شده... من دیدم که اگر او این سلاح‌ها را، که مقدار کمی بود، جابجا کند خطرناک است و گفتم که در همانجا بماند. جریان دیگر مربوط به گاگیک آوانسیان است… گاگیک آوانسیان نیز در این مجموعه در یک آپارتمان زندگی می‌کرد. روزی صاحبخانه پیغام گذاشت که در زیرزمین چیست؟ مراجعه شد و دیدیم که گاگیک یک چمدان اسلحه در آنجا پنهان کرده است... به او گفتم: این سلاح‌ها را باید هر چه زودتر خارج کنی و حتی اگر لازم باشد در زباله‌دانی بریزی! فردای آن روز گاگیک آمد و گفت: سلاح‌ها را کنار خیابان گذاشتم. بعد از دستگیری ما معلوم شد که گاگیک چنین نکرده و سلاح‌ها را در خانه یکی از خویشاوندانش در جنوب تهران پنهان کرده است. بدین ترتیب، این اقدام غلط ـ که تصمیم شخصی من بود ـ وبال گردن حزب شد...(صص544ـ543) q س ـ یکی از مهم‌ترین اقدامات غیرقانونی حزب توده، ارتباط و ارائه اطلاعات نظامی به سرویس اطلاعات نظامی شوروی سابق (جی. آر. یو) بود. در این باره نیز توضیح دهید! کیانوری: بله! بزرگترین اشتباه سیاسی زندگی من پذیرش درخواست مقامات شوروی در این زمینه است. دو یا سه سال پیش از پیروزی انقلاب، اتحاد شوروی با یک مورد مهم سرقت اسرار نظامی خود توسط آمریکاییها مواجه شد. (آمریکاییها یک هواپیمای میگ 25 شوروی را دزدیده و به ژاپن برده بودند.) آنها، در مقابل، تصمیم گرفتند که به اطلاعات فنی هواپیمای اف 14 دسترسی پیدا کنند... سرهنگ فوق جوانی را که با او بود با نام «لئون» به من معرفی کرد و هر سه در پارک قدم زدیم. در این گردش درخواست دستیابی به اطلاعات اف 14 از سوی کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی به اطلاع من رسید...(ص544) q این جریان ادامه داشت تا انقلاب پیروز شد و ما به ایران آمدیم و فعالیت حزب را در داخل کشور آغاز کردیم. در این زمان، «لئون» به تهران آمد و درخواست خود را مجدداً مطرح کرد. این یک اشتباه فوق‌العاده بزرگ حزب کمونیست اتحاد شوروی بود که از دبیرکل یک حزب کمونیست، آنهم حزبی با 40 سال سابقه، چنین درخواستی را بکند. اشتباه عمیق‌تر من این بود که این درخواست را پذیرفتم و این اطلاعات را به شورویها دادم. س ـ این اطلاعات را چگونه تهیه کردید؟   کیانوری: یکی از همافران عضو حزب در پایگاه اصفهان توانست به این اطلاعات دسترسی پیدا کند. این اسناد در اختیار مهدی پرتوی ـ مسئول سازمان مخفی ـ قرار گرفت و به شورویها رد شد...(ص545) q بنظر من این مسئله جاسوسی نبود. جاسوسی عبارت از چیزی است که امنیت نظامی و سیاسی کشور را به مخاطره اندازد. اطلاعات نظامی که ما در اختیار شورویها قرار دادیم چنین وضعی نداشت. این اطلاعات مربوط به تکنولوژی نظامی آمریکاییها بود که دشمن ایران بود و با همین هواپیماها کشتی‌های ایران را می‌زد... البته من این جرم را پذیرفته و می‌پذیرم که عمل ما حتماً جرم بوده است. دقیقاً در مورد افراد نظامی هم من جرم را پذیرفته و می‌پذیرم...(ص546) q این افراد رده بالا، همه، تقریباً یا تحقیقاً در نوجوانی عضو سازمان جوانان حزب بودند و پس از انقلاب خودشان به سراغ ما آمدند. هیچ کدام را ما پیدا نکردیم. سرهنگ عطاریان، سرهنگ کبیری و ناخدا افضلی بزرگترین افراد نظامی عضو حزب بودند. تعدادی نیز افسران بازنشسته بودند مانند سرهنگ افرایی، سرهنگ قنبری و سرگرد شمسی. اینها همه یا در نوجوانی به حزب تمایل داشتند و یا از طریق خانواده‌شان به حزب تمایل پیدا کرده و خودشان به سراغ ما آمدند...(ص547) q افضلی و خطیبی، که در قم بود، عضو سازمان جوانان حزب بودند. بعد از انقلاب، خطیبی در حزب به فعالیت پرداخت و از طریق او افضلی به ما وصل شد... در یک بخش دیگر من اصلاً از کم و کیف اطلاعات داده شده به شورویها مطلع نبودم. پرتوی، به عنوان مسئول سازمان مخفی، اطلاعات را می‌گرفت و به شورویها رد می‌کرد... به علاوه، مواردی بود که شورویها خودشان مستقیماً با عناصری ارتباط داشتند و در جریان دستگیری ما همه به حساب «ملانصرالدین» گذاشته شد. مثلاً، یک سرهنگ ارتش دستگیر شد که گزارشی را درباره تصمیمات جلسه شورای انقلاب به شورویها می‌داده است. نام او را، که احتمالاً سرهنگ آزادفر است،‌ من در یک نشریه خواندم...(ص549) q شعبه بین‌المللی کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی خواستار تحلیل ما از اوضاع ایران بود. من هر ماه یک بار مطالبی را تنظیم می‌کردم و از این طریق توسط گاگیک می‌فرستادم، آنها هم اطلاعاتی به ما می‌دادند... واقعیت این است که در زمینه غیرقانونی کردن حزب توده ایران اینتلیجنس سرویس انگلستان نقش اصلی را داشت و بسیار زودتر از آمریکاییها دست به کار شد...(ص549) q کوزیچکین در اوایل فروردین 1361 ناپدید شد و 2ـ3 ماه طول کشید که سروکله او در ترکیه پیدا شد... مدتی پس از پناهندگی کوزیچکین به انگلستان، اینتلیجنس سرویس پرونده قطوری برای حزب توده ایران درست کرد و با واسطه دولت پاکستان به جمهوری اسلامی ایران تحویل داد. بدین ترتیب، جمهوری اسلامی ایران براساس اطلاعات مجعولی که کوزیچکین طرح کرده بود به دستگیری رهبران و کادرهای حزب توده ایران پرداخت... پس از آشکار شدن پناهندگی او به انگلستان، شبارشین به من گفت: او هیچ اطلاعی از رابطه شما با ما ندارد و فقط دو نفر را می‌شناسد؛ فروغیان که در دانشگاه مسکو معلم زبان فارسی او بوده و گاگیک آوانسیان که برای گرفتن ویزای سفر شوروی در کنسولگری با او تماس داشته است... جیمز بیل می‌نویسد:… اطلاعات کوزیچکین در اختیار مقامات ایرانی قرار گرفت و بیش از یکهزار نفر از اعضای حزب توده، که بسیاری از آنها قبلاً تحت نظر بودند، دستگیر شدند...(ص550) q من تصور نمی‌کنم که کا.گ.ب اینقدر ولنگ و باز بوده است که کوزیچکین مانندی، طبق نوشته جیمزبیل، هزار نفر از خبردهندگان به آن را بشناسد. به علاوه، ما نام هیچ یک از افسران عضو حزب را هرگز به مقامات شوروی نداده بودیم...(ص552) q با توجه به شرایط خاص حزب در سال 1361، که احتمال دستگیری ما جدی بود، حزب کمونیست اتحاد شوروی اصرار داشت که من فوراً از ایران خارج شوم. من صحیح ندانستم که پیش از خروج سایر اعضای رهبری حزب خود خارج شوم... در جلسه بحث شد و تصمیم گرفته شد که همه اعضای رهبری به خارج از کشور منتقل شوند. این انتقال میسر نشد و ضربه زودتر از اجرای تصمیم ما وارد شد.   س ـ بپردازیم به چگونگی کشف سازمان مخفی ـ نظامی حزب توده... کیانوری ـ در سال 1358 خانه مهدی پرتوی در یک حادثه ظاهراً تصادفی، که نمی‌دانم تا چه حد «تصادفی» بود، بازرسی شد و مقداری از اوراق سازمان مخفی به کمیته محل انتقال یافت که سپس به او پس داده شد... در اوایل سال 1359، ما اطلاعاتی از فعالیت گروه خادم به دست آوردیم که قصد داشتند در نماز جمعه بمب‌گذاری کنند. ما در عین اینکه این اطلاعات را در اختیار نیروهای امنیتی کشور گذاشتیم، مستقیماً نیز وارد عمل شدیم. در این ماجرا مهدی پرتوی مشارکت داشت و یک قبضه اسلحه کلاشینکف در اتومبیل خود حمل می‌کرد. او و سه تن دیگر از اعضای حزب توسط یک گروه از افراد کمیته دستگیر شدند و این سلاح نیز ضبط شد. آنها 3ـ4 ماه در زندان بودند و پس از مراجعات مکرر ما به مسئولین قضایی آزاد شدند... برای دوران کوتاهی هادی پرتوی ـ برادر مهدی ـ را مسئول سازمان مخفی کردیم... هادی پرتوی به اقداماتی دست زد که جنبه شخصی داشت و با اصول حزب منطبق نبود. در نتیجه، ما او را از مسئولیت فوق ـ و اصولاً از کار مخفی ـ خارج کردیم و برای فعالیت در سازمان علنی حزب به عضویت کمیته ایالتی خراسان درآوردیم... ما مجبور شدیم رحمان هاتفی را مسئول سازمان مخفی کنیم. ولی پس از مدتی مشخص شد که وی تحت تعقیب است و لذا مجبور شدیم او را به سازمان علنی حزب منتقل کنیم...(ص554) q باز به این نتیجه رسیدیم که کس دیگری بجز مهدی پرتوی شایستگی اداره سازمان مخفی را ندارد و مجدداً او را در این مسئولیت گماردیم. بدین ترتیب، مهدی پرتوی تا اردیبهشت 1362 مسئولیت سازمان مخفی حزب را به عهده داشت... پس از دستگیری، نمی‌دانم چند روز بعد، پرتوی تسلیم شد و ضعف شدید نشان داد و رنگ عوض کرد و مثل طبری «مسلمان دو آتشه» شد و در دادگاه افراد نظامی آن کارها را کرد و همه جریانات را با آب و تاب شرح داد و مسایلی را که شناخته نبود توضیح داد... در زندان بحث‌ها شروع شد و شیوه رفتار پرتوی و توبه او مزید بر علت شد و عده‌ای ادعا کردند که سازمان مخفی و نظامیان حزب را پرتوی لو داده است...(ص555) q استدلال افرادی که به این نظر معتقد بودند این بود که پرتوی در همان دستگیری 2ـ3 ماهه سال 1359 تسلیم شده و طی تمام این مدت به عنوان عامل نفوذی در حزب عمل می‌کرده است. میزانی، در زندان، جداً معتقد بود که مهدی پرتوی همه را لو داده است. او می‌گفت: «پس از دستگیری گروه اول رهبری، مهدی پرتوی خانه سایر افراد رهبری را تأمین می‌کرد. شب دستگیری جلسه رهبری حزب بود. پرتوی همه ما (میزانی، ابراهیمی، هاتفی و سایرین) را به خانه‌ای رسانید. ما به او اصرار کردیم که شب و دیروقت است، در اینجا بمان. او گفت: نه! قرار واجبی دارم و باید بروم. پرتوی رفت و ما به درون خانه رفتیم. در نزدیکی خانه یک اتومبیل با دو سرنشین پارک شده بود که مشکوک بنظر می‌رسید. پنج دقیقه بعد به درون خانه ریختند و همه ما را دستگیر کردند... نظر خود من این است که این اتهام به پرتوی وارد نیست و او فقط پس از دستگیری تسلیم شده است...(صص556ـ555) q س ـ همانطور که می‌دانید، پس از دستگیری رهبران حزب توده و انحلال آن، ایرج اسکندری به اتفاق برخی از کادرهای سابق حزب مانند بابک امیرخسروی، فریدون آذرنور و فرهاد فرجادآزاد افشاگری‌هایی را علیه گروه علی خاوری ـ حمید صفری ـ امیرعلی لاهرودی (که رهبری رسمی بقایای حزب توده در خارج را به دست داشتند) آغاز کردند که سرانجام به تأسیس یک گروه جدید به نام «حزب دمکراتیک مردم ایران» انجامید. این گروه یا محفل که در فرانسه و آلمان مستقر است توانست بخش عمده توده‌ایهای مقیم خارج را به خود جلب کند و در نتیجه گروه خاوری بیشتر به اعضای فرقه دمکرات آذربایجان مستقر در باکو محدود شد...(ص556) q من در این کتاب گاه درباره بابک امیرخسروی صحبت کرده‌ام... بابک یکی از کسانی است که در تمام تاریخ حزب فقط از امکانات حزب استفاده مادی کرده و زندگی راحت و آسوده‌ای برای خود ترتیب داده است. (صص559ـ558) q فریدون آذرنور از افسران سازمان نظامی حزب بود که در جریان فرقه به آذربایجان رفت و پس از شکست فرقه به شوروی مهاجرت کرد. او در دوران اقامت در شوروی مدرسه مهندسی ساختمان را در رستوف به پایان رسانید و سپس، مانند بابک، در پلنوم چهارم شرکت کرد و در یکی از پلنوم‌ها به عنوان عضو مشاور کمیته مرکزی برگزیده شد...   آذرنور پس از انقلاب به ایران آمد و به علت مقام بالایی که در الجزایر داشت (در الجزایر رئیس بخش مصالح ساختمانی بود) در دفتر بنی‌صدر به عنوان کارشناس رده بالا به کار گرفته شد و مسئول تدارک مصالح ساختمانی گردید... در این دوران آذرنور تنها یک ارتباط فردی با بابک امیرخسروی داشت و از این طریق به حزب مرتبط می‌شد...(ص561) نقد و نظر نورالدین کیانوری را اگرچه نمی‌توان پرسابقه‌ترین عضو حزب توده دانست، اما بیقین باید او را پرآوازه‌ترین، پرهیاهوترین و در عین حال بحث برانگیزترین «توده‌ای» در طول 4 دهه فعالیت این حزب به شمار آورد. رفقای توده‌ای مخالف کیانوری، او را با انواع و اقسام صفات فردی و گروهی منفی نواخته‌اند تا آنجا که بسیاری از ناکامیها، کجرویها و شکستهای این حزب به پای روحیه ماجراجو، باندباز،‌ وابسته، قدرت‌طلب و حتی مشکوک این عضو کمیته مرکزی نوشته شده است. اما کیانوری در بیان خاطراتش در سال 71-1370، نه تنها به تبرئه خود از کلیه این اتهامات می‌پردازد، بلکه با بی‌پروایی کامل صحبت‌ها، خاطرات و ادعاهای رفقای سابقش را بی‌اعتبار می‌شمارد: «من به خاطرات هیچکس اعتماد ندارم.»(ص 108) این جمله‌ای است که از دهان کیانوری خارج می‌شود، اما با نگاهی به خاطرات انتشار یافته دیگر اعضای کمیته مرکزی حزب توده و مشاهده تفاوتهای آشکار در بیان و تشریح حوادث گوناگون، باید آن را، کمابیش وصف حال جمیع رفقای سابق در حق یکدیگر قلمداد کرد. البته آنچه خاطرات کیانوری و در واقع شخصیت او را از بقیه رفقای سابق خود متمایز می‌سازد، پافشاری ناموجه وی برای توجیه عملکردها و رفتارهای حزب ـ بویژه در ارتباط با اتحاد جماهیر شوروی ـ است. به این ترتیب باید گفت کیانوری در زمانی که اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی به دنبال روی کار آمدن گورباچف بسرعت راه دوری گزینی از کمونیسم را طی می‌کند، بسان یک کمونیست ارتدکس به دفاع از «روابط» حزب توده با حزب کمونیست شوروی می‌پردازد و حاضر به تجدیدنظر در این زمینه نیست.   به هرحال حزب توده به لحاظ سابقه طولانی فعالیت، از جهات گوناگونی به صورت مبسوط قابل نقد و بررسی است. خوشبختانه در خاطرات کیانوری نیز مروری بر این فعالیت چهل ساله صورت گرفته و زمینه‌ مناسبی برای پرداختن به مسائل مختلف فراهم آمده است. بنابراین در چارچوب نقد خاطرات کیانوری می‌توان به ماهیت و فعالیت حزب توده نیز نگاهی انداخت. بدین منظور طی چند بخش به این امر می‌پردازیم: 1- وابستگی حزب توده به شوروی: بی‌تردید برجسته‌‌ترین مشخصه حزب توده را باید وابستگی همه جانبه آن به اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی به حساب آورد؛ به طوری که تصویر یک عامل بیگانه و بلکه جاسوس را از این حزب نزد مردم ما منعکس می‌سازد. این وابستگی که از ابتدای تشکیل حزب توده در سال 1320 تا انتهای فعالیت آن در سال 1362 به طور مستمر ادامه داشت، هرگز مورد انکار اعضای کمیته مرکزی حزب توده و ازجمله کیانوری واقع نگردید، اما به هرحال در طی این دوران طولانی، تلاشهایی به منظور توجیه این وابستگی برای افکار عمومی صورت گرفته که البته چندان قرین موفقیت نبوده است و لذا حزب توده، کادر رهبری و اعضای آن همواره از نگاه مردم ایران، مُهر عامل بیگانه بودن را بر پیشانی داشته‌اند.   البته در این میان یک واقعیت را نباید از نظر دور داشت و آن وقوع انقلاب سوسیالیستی در سال 1917 میلادی در روسیه تزاری است که در آن هنگام با توجه به شعارها و ایده‌آلهای مطرح شده، توانست نگاهها و توجهات بسیاری را از اقصی نقاط جهان و ازجمله در ایران به سوی خود جلب کند. سابقه تفکرات سوسیالیستی یا به تعبیر آن هنگام «اشتراکی» در ایران به دوران مشروطیت و تشکیل حزب سوسیال دمکرات یا «اجتماعیون عامیون» باز می‌گردد که بسیاری معتقدند بنیانگذار اصلی آن «حیدرخان عمواوغلی» بوده است. وی تقریباً همزمان با پیروزی نهضت مشروطه و در آستانه تشکیل مجلس اول در سال 1324 ق./1906 م. از سوی شاخه حزب سوسیالیست روسیه در باکو به ایران آمد تا شعبه‌ای از این حزب را در آذربایجان ایران نیز تأسیس و راه‌اندازی کند. این حزب که در مراحل بعدی به «حزب دمکرات» تغییر نام یافت به رهبری سیدحسن تقی‌زاده از جمله احزاب فعال در سالهای پس از مشروطه به شمار می‌آید. رهبری این حزب پس از فرار تقی‌زاده از ایران در پی ترور آیت‌الله بهبهانی، برعهده سلیمان میرزا اسکندری قرار گرفت که وی بعدها بلافاصله پس از فرار رضاخان از ایران، به همراه جمعی از اعضای آزاد شده «حزب کمونیست ایران» اقدام به تأسیس حزب توده کرد. غرض از ذکر این مختصر آن است که تفکرات و تحرکات سوسیالیستی در ایران از چند دهه قبل از آغاز به کار حزب توده وجود داشته و همواره نیز در ارتباط مستقیم و تنگاتنگ با این‌گونه نظریات و تشکیلات نزد همسایه شمالی قرار داشته است. بویژه پس از پیروزی انقلاب سوسیالیستی و تبدیل روسیه تزاری به اتحاد جماهیر شوروی، تغییر و تحولاتی که در مراحل نخست‌ برای از بین بردن اختلافات طبقاتی صورت می‌گیرد، موجی از امید را در دل سوسیالیستهای ایرانی در جهت استقرار یک نظام سوسیالیستی (غالباً در وجه اقتصادی و اجتماعی آن) در کشور خود دامن می‌زند و در واقع نظام سیاسی و تشکیلاتی استقرار یافته در همسایه شمالی به صورت یک الگوی تمام عیار پیش چشم اینان قرار می‌گیرد. این سرآغاز یک روند وابستگی عمیق و همه‌جانبه است که به مدت چهل سال به صورتی فزاینده ادامه می‌یابد. در این حال دو عامل دیگر موجب تشدید وابستگی حزب توده به شوروی را می‌شود. نخست آنکه این حزب در میان توده مردم پایگاهی نداشت. حزب توده علی‌رغم آن که توانست با بهره‌گیری از تجربیات و مساعدتهای حزب کمونیست شوروی، یکی از گسترده‌ترین شبکه‌های تشکیلاتی حزبی را در ایران به وجود آورد، اما از آنجا که مرام و مسلک الحادی آن صددرصد و کاملاً آشکار در تضاد با ایمان و اعتقاد مردم ایران بود، هیچ‌گاه موفق به نفوذ در قلبهای آحاد این ملت نشد و چه بسا به دلیل الحادی و وابسته بودن، مورد تنفر عامه نیز قرار داشت. اتفاقاً همین تنفر عمومی از این حزب در مقطع بسیار مهم مرداد 32 مورد سوءاستفاده بیگانگان در جهت تأمین منافع خودشان قرار گرفت و یک موقعیت سرنوشت‌ساز را از دست مردم ایران خارج ساخت. بنابراین حزب توده در مسیر حرکتش به جلو به خاطر بی‌پایگاه بودن در جامعه، بناچار هر روز بیش از پیش سطح اتکای خود به اجانب را فزونی می‌بخشید. عامل دومی که در تشدید وابستگی حزب توده نقش بسیار مؤثری داشت، تعمیق وابستگی‌های فردی و شخصی اعضای کادر مرکزی این حزب به شوروی بود. سلیمان میرزا اسکندری به عنوان نخستین دبیرکل حزب توده اگرچه معتقد به سوسیالیسم بود، اما آن‌گونه که گفته می‌شود فردی مسلمان و نمازخوان بود. بنابراین می‌توان پنداشت که وی سوسیالیسم را بیشتر از جنبه‌های اقتصادی آن مورد نظر داشت و نه از لحاظ نظریات و تئوریهای فلسفی. از سوی دیگر، وی هرچند نگاهی مثبت به همسایه شمالی داشت، اما دارای وابستگیهای حزبی و تشکیلاتی عمیق و گسترده به شوروی - آن گونه که بعدها در میان اعضای کمیته مرکزی مرسوم شد - نبود. اما از آنجا که عمر ریاستش بر حزب توده بیش از دو سال طول نکشید، پس از وی زعامت و رهبری این حزب در دست کسانی قرار گرفت که در سراشیبی وابستگی شخصی به شوروی دست به مسابقه‌ای نفسگیر با یکدیگر‌ زدند و هر یک تلاش داشتند تا گوی سبقت را از دیگری بربایند. این مسابقه به گونه‌ای آنها را در این مسیر پیش ‌برد که به عنوان نمونه مابین کیانوری سال 1322_ ابتدای پیوستن وی به حزب توده_ با کیانوری سال 1357 و 1362، تفاوتی چشمگیر وجود دارد و همین طور است در مورد دیگر اعضای این حزب. بنابراین طبعاً با تعمیق وابستگی‌های شخصی که با هدف پیروز شدن در جنگ قدرت درون حزبی برای بدست‌گیری پستها و مناصب مهمتر و بالاتر یا به منظور کسب امتیازات و برخورداریهای افزونتر صورت می‌گرفت، تشکیلات حزب نیز لاجرم در این مسیر گامهای بلندتری برداشت و به همین نسبت از جامعه خود فاصله گرفت. به هر حال، حزب توده از ابتدا با توصیه شوروی شکل گرفت و حتی نام آن نیز برگرفته از نظریات استالین درباره تشکیل احزاب سوسیالیست «در کشورهای عقب مانده» بود: «علت این که نام حزب را «توده» گذاشتند، یک مسئله قدیمی است که در سال 1936 استالین مطرح کرد. او می‌گفت که در کشورهای عقب مانده کمونیستها نباید به نام حزب کمونیست فعالیت کنند بلکه باید در جبهه شرکت کنند؛ چون که در این کشورها هنوز برای پذیرش افکار کمونیستی آمادگی نیست... لذا یک حزب وسیعی بسازید که افراد طرفدار پیشرفت و ترقی اجتماعی و سوسیالیسم به طور کلی، نه کمونیسم، به آن جلب شوند.» (ص75) همچنین در مورد آغاز به کار حزب توده هرچند کیانوری منکر آن است که «علی‌اوف»_ دبیر اول وقت سفارت شوروی در تهران_ دعوت کننده اصلی جلسه مؤسسان بوده، اما به هرحال حضور او را در این جلسه نمی‌تواند رد کند و همین مسئله نشان می‌دهد که حزب توده از ابتدا نه تنها با گرایش به سمت اتحاد شوروی بلکه - حداقل- تحت نظر مستقیم آنها شکل گرفت.   مسئله دیگری که میزان حاکمیت شوروی بر حزب توده را در همان اوان مشخص می‌سازد، عضویت عبدالصمد کامبخش در کمیته مرکزی حزب به دستور «برادر بزرگتر» و برخلاف میل دیگر رهبران حزب است؛ زیرا آنان وی را فردی می‌دانستند که به واسطه لو دادن اطلاعات بسیار درباره گروه «53 نفر»، موجبات مرگ دکتر تقی ارانی را در زندان رضاخان فراهم آورده بود. کیانوری البته این اتهام را در مورد کامبخش رد می‌کند و گناه تمامی مسائل را به گردن فرد دیگری به نام «شورشیان» می‌اندازد، اما استناد کیانوری برای اثبات این ادعای خود به نامه‌ای است که کامبخش پس از آن که از پذیرش او به حزب امتناع می‌شود، «به کمینترن نوشت و دلایل این که اطلاعاتی را داده، چه اطلاعاتی را داده و چه اطلاعاتی را قبلاً پلیس داشته، شرح داد.»(ص 57) به گفته کیانوری رونوشت این نامه نزد خواهرش اختر، همسر کامبخش ، موجود است و احسان طبری نیز آن را دیده است. هرچند در اینجا باید پرسید چرا یک برگ رونوشت چنین نامه مهمی نزد کیانوری برای عرضه وجود ندارد و همچنین چرا احسان طبری نیز در خاطرات خود اشاره‌ای به این مطلب ندارد، اما حتی اگر وجود چنین نامه‌ای را نیز بپذیریم، باز هم چیزی از اصل مطلب کم نمی‌کند. در واقع مسئله این است که کامبخش از سوی تعدادی از اعضای کمیته مرکزی حزب توده، بحق یا بناحق، متهم به ضعف و خیانت در زندان می‌شود. طبعاً در چنین وضعیتی کامبخش اگر دلایل و مدارک کافی برای اثبات بی‌گناهی خود داشت می‌بایست به رفقای حزبی خود در ایران ارائه می‌داد و تلاش می‌کرد تا سرانجام بتواند اتهامات وارده به خود را نزد آنان منتفی سازد. اما این که کامبخش بدین منظور به کمینترن نامه می‌نویسد حاکی از آن است که اساساً شأنیتی برای کمیته مرکزی حزب قائل نیست و به این واقعیت آگاهی دارد که اگر بتواند مسائل را با رفقای بزرگتر حل و فصل نماید، مابقی قضایا خودبخود حل شده است. اتفاقاً این روش با توجه به جایگاهی که کامبخش نزد شورویها داشت، بخوبی جواب می‌دهد و نتیجه مهمتری که در بر دارد این است که به دیگران نیز خاطر نشان می‌سازد در صورت بروز مسئله و مشکل، راه‌حل اصلی و مؤثر چیست. نحوه عملکرد و موضعگیری حزب توده در قبال فرقه دمکرات آذربایجان در بدو تشکیل و سپس فرار اعضای آن به شوروی نیز از جمله سرفصلهایی است که میزان بی‌ارادگی و وابستگی حزب توده را در برابر حزب کمونیست شوروی به نمایش می‌گذارد. همان‌گونه که کیانوری خاطرنشان می‌سازد: «حزب زمانی از تشکیل فرقه مطلع شد که اعلامیه آن در آذربایجان و جاهای دیگر منتشر شده بود، و سپس سازمان حزب توده ایران در آذربایجان، بدون مشورت با کمیته مرکزی حزب، جلسه کمیته ایالتی خود را تشکیل داد و به فرقه ملحق شد.» (ص127) اما قبل از آن که به نحوه واکنش کمیته مرکزی حزب توده در قبال این مسئله بپردازیم جا دارد به نوع روابط میان اعضای کمیته مرکزی و سیدجعفر پیشه‌وری قبل از تشکیل فرقه توسط وی نیز توجه کنیم: «پیشه‌وری از طرف سازمان حزبی تبریز برای شرکت در کنگره اول حزب انتخاب شده بود. او به تهران آمد و حتی در کلوپ حزب هم حاضر شد. ولی مخالفین پیشه‌وری، که هم از دسته اردشیر آوانسیان بودند و هم از دسته ایرج اسکندری و هم از دسته رضا روستا، با شرکت او در کنگره مخالفت کردند. بدین ترتیب، هسته دشمنی و کینه بین پیشه‌وری و رهبری حزب توده ایران _ که البته از زندان وجود داشت _ به وجود آمد.» (ص115) علی‌رغم این کینه و دشمنی همه‌جانبه و همچنین آن گونه تشکیل فرقه، یعنی بدون کوچکترین مشورت با کمیته مرکزی حزب توده یا دستکم اطلاع دادن به آن، از آنجا که این اقدام با هماهنگی حزب کمونیست شوروی صورت گرفته بود و ضمناً «فرقه مستقیماً زیر نظر باقروف کار می‌کرد» (ص128)، حزب توده نیز نه تنها بلافاصله تشکیل فرقه را به رسمیت پذیرفت بلکه الحاق بدون اجازه سازمان ایالتی حزب به فرقه را نیز مورد تأیید قرار داد: «اسکندری و جودت وقتی فهمیدند که این اقدام از طرف دولت شوروی تأیید می‌شود، با آن کنار آمدند و جودت برای فرقه سینه چاک می‌کرد. اردشیر، گرچه با پیشه‌وری مخالف بود ولی سیاستش سکوت تأییدآمیز بود و خواستهای فرقه، و البته نه آن کجروی‌های نفرت‌انگیز اولیه، را خواستهای معقولی می‌دانست... بتدریج یک تأیید جمعی ایجاد شد.» (ص127) پایان کار فرقه دمکرات آذربایجان نیز به گونه‌ای صورت پذیرفت که هم خسارات و تلفات بسیار زیادی را برای مردم این خطه به همراه داشت و هم تأثیرات منفی آن بر وجهه و موقعیت حزب توده برای همیشه باقی ماند: «تأثیر شکست فرقه بر حزب فوق‌العاده سنگین بود. حزب به تمام معنا و تا دقیقه آخر از فرقه حمایت کرد و باز بدون اطلاع حزب این عقب‌نشینی انجام گرفت، بدون این که حزب اطلاع داشته باشد و خود را آماده کند. معمولاً برای چنین آمادگی یکی دو ماه وقت لازم است و چنین نشد. چرا؟ یک دلیل این است که مقامات شوروی به رهبری حزب توده ایران آن اعتماد را نداشتند و می‌ترسیدند که موضوع از آنجا درز پیدا کند… شورویها همیشه می‌گفتند که کافی است اسکندری بداند، ساواک هم می‌داند.» (ص131) این در حالی است که آنچه از سوی شوروی در ماجرای فرقه دمکرات آذربایجان روی داد جز حاصل معامله‌گری آنها با دولت ایران به نمایندگی احمد قوام بر سر نفت شمال نبود که البته با ترفند به کار گرفته شده از سوی قوام، در نهایت نیز چیزی عاید و حاصل آنان نشد اما در این میان، فرقه بازیهای عده‌ای قدرت‌طلب و وابسته به بهای جان هزاران نفر از مردم بیگناه آذربایجان و همچنین کردستان تمام شد و در حالی که جای آن را داشت که در آن زمان حزب توده به نحوه عملکرد برادر بزرگتر را اعتراض کند، اما هرگز چنین کاری صورت نپذیرفت و کیانوری قریب به چهل سال پس از آن واقعه و اضمحلال اتحاد جماهیر شوروی، همچنان حاضر نیست حتی لب به انتقاد از حزب کمونیست شوروی بگشاید و آنها را بدین خاطر ملامت و سرزنش نماید.   از سوی دیگر، عزیمت جمعی از اعضای کمیته مرکزی به دنبال واقعه 15 بهمن 1327 به شوروی و سپس آلمان شرقی و پیوستن بقیه اعضا به آنها تا سال 1334، این حزب را مستقیماً تحت نظر حزب کمونیست شوروی قرار می‌دهد و تمامی امکانات لازم از قبیل دفتر، محل اسکان و وسایل ارتباطی نیز از سوی برادر بزرگتر در اختیار حزب توده مقیم لایپزیک گذارده می‌شود. این دوره که تا سال 1357 به طول می‌انجامد دوره وابستگی بیش از پیش حزب توده و اعضای آن به شوروی است که با توجه به آشکار و واضح بودن آن نیازی به توضیح در این باره وجود ندارد. آنچه در این زمینه گفتنی است نقشی است که کیانوری دبیر اول وقت حزب در آستانه بازگشت به کشور در سال 58 طی ملاقاتی با مسئولان شعبه بین‌المللی کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی می‌پذیرد: «من قبل از مراجعت به ایران، در اوایل سال 1358، برای خداحافظی به مسکو رفتم... قرار شد که ما از طریق سفارت شوروی در تهران رابطه خود را حفظ کنیم و از من خواستند که هر 6 ماه یک بار برای مذاکره سفری به مسکو بکنم.» (ص506) این ملاقات و قول و قرارهای گذارده شده، در حالی صورت پذیرفت که در ایران، انقلاب اسلامی با شعار «نه شرقی _ نه غربی» به پیروزی رسیده بود و جا داشت تا وابستگان عقیدتی، سیاسی و سازمانی به شوروی با تجزیه و تحلیل درست از روند پیروزی انقلاب اسلامی و با عبرت گرفتن از گذشته خویش، راه جدیدی را در پیش گیرند، اما نه تنها چنین نشد بلکه حزب توده این بار دقیقاً در نقش یک عامل اطلاعاتی بیگانه، دور جدید فعالیت خود را در داخل کشور آغاز می‌کند و حتی در مسیر اخذ اطلاعات نظامی و ارائه آنها به شوروی گام گذارد: «سرهنگ فوق جوانی را که با او بود با نام «لئون» به من معرفی کرد و هر سه در پارک قدم زدیم. در این گردش درخواست دستیابی به اطلاعات اف 14 از سوی کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی به اطلاع من رسید... این جریان ادامه داشت تا انقلاب پیروز شد و ما به ایران آمدیم و فعالیت حزب را در داخل کشور آغاز کردیم. در این زمان «لئون» به تهران آمد و درخواست خود را مجدداً مطرح کرد. این یک اشتباه فوق‌العاده بزرگ حزب کمونیست اتحاد شوروی بود که از دبیرکل یک حزب کمونیست، آن هم حزبی با 40 سال سابقه، چنین درخواستی را بکند. اشتباه عمیق‌تر من این بود که این درخواست را پذیرفتم و این اطلاعات را به شورویها دادم.» (صص5-544) البته آنچه کیانوری در مقام بیان خاطرات خود تحت عنوان «اشتباه فوق‌العاده بزرگ» یاد می‌کند چیزی نبود جز نتیجه محتوم و گریز ناپذیر یک روند 40 ساله وابستگی به بیگانه. به این ترتیب حزب توده، فعالیت خود را با توصیه شورویها آغاز کرد و با جاسوسی برای آنها به پایان برد. 2- اختلافات و دسته‌بندیهای درون حزبی حزب توده به لحاظ سابقه طولانی فعالیت در میان احزاب سیاسی پاگرفته در ایران تاکنون، موقعیت برجسته‌ای داشت. به عبارت دیگر، در شرایطی که بسیاری از احزاب و گروههای سیاسی عمری کوتاه و دورانی زودگذر را بی‌ آن که بتوانند اقدام به تشکیل حوزه‌های حزبی در مناطق مختلف کشور بکنند، پشت سرمی‌گذارند و جز نامی از آنها در تاریخ سیاسی کشورمان باقی نمی‌ماند، حزب توده با در اختیار داشتن یک شبکه حزبی وسیع و همچنین برخورداری از یک سازمان حزبی و کنگره‌ها و پلنوم‌های متعدد، براستی در قد و قامت یک «حزب» ظاهر شد و همین مسئله موجب گشته بود تا در افکار عمومی این حزب دارای یک انسجام و همبستگی درونی بسیار مستحکم تصور شود. اما نه تنها در خاطرات کیانوری بلکه با مروری بر خاطرات دیگر اعضای کمیته مرکزی این حزب، می‌توان به عمق اختلافات، دسته‌بندیها و مبارزه برای قدرت در درون این حزب پی برد. این اختلافات از همان ابتدا با شدتی تمام در حزب بروز و ظهور خود را در قالب شکل‌گیری دسته‌بندیهای مختلف، به نمایش ‌گذارد: «در کنگره اول دسته‌بندیها خیلی شدید بود. سه دسته‌بندی وجود داشت: یکی دسته ایرج اسکندری و دکتر مرتضی یزدی و دکتر رادمنش بود... دسته دیگر، اردشیر و عده زیادی از روشنفکران بودند که من و نوشین و امثال ما در این دسته بودیم... دسته دیگر رضا روستا و محمود بقراطی و افراد اتحادیه کارگری بودند.» (ص69) البته در ادامه این مسیر چهل ساله، با توجه به شرایط و مقتضیات، این دسته‌بندیها دچار تغییر و تحول می‌شوند، اما آنچه در اصل باقی می‌ماند این است که هیچ گاه این اختلاف و مبارزه درونی از میان کمیته مرکزی حزب توده رخت برنمی‌بندد و گاه تا حد زدن اتهام «جاسوس» به یکدیگر نیز پیش می‌رود: «ایرج اسکندری طی یک نامه 35 صفحه‌ای به کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی ادعا کرده بود که من و مریم جاسوسان انگلستان هستیم که در رهبری حزب نفوذ کرده‌ایم.» (ص364) از طرفی این‌گونه تضادها و درگیریها اگرچه بعضاً زمینه جدایی بعضی افراد کمیته مرکزی و کادرهای بالای حزب را فراهم می‌آورد، اما این مسائل هیچیک باعث فروپاشی حزب نشدند. جدا شدن خلیل ملکی ـ عضو ارشد هیئت اجرائیه حزب ـ به همراه افرادی مانند انورخامه‌ای و جلال آل احمد از حزب در بهمن 1326 یا کناره‌گیری دکتر فریدون کشاورز از کمیته مرکزی در سال 1337 و همچنین انشعاب فروتن، قاسمی و سغایی در سال 1343 که به تشکیل «سازمان انقلابی حزب توده ایران» انجامید از جمله مهمترین موارد قابل ذکر در این زمینه به شمار می‌آیند.   این جداییها و انشعابها طبعاً‌ حاصل اختلافات دامنه‌دار در حزب بودند که البته روایت واحدی در مورد جزئیات و شرح ماوقع آنها وجود ندارد. به عنوان نمونه کیانوری، کشاورز را فردی می‌داند که به امید گرفتن پست و مقام به حزب توده گروید: «از گروه دوم که برای وزیر شدن و وکیل شدن آمده بودند، باید دکتر فریدون کشاورز را اسم برد.» (ص68) این قضاوت کیانوری به ماجرای ورود سه وزیر توده‌ای به کابینه ائتلافی قوام برمی‌گردد اما آنچه دکتر کشاورز در «من متهم می‌کنم کمیته مرکزی حزب توده را» می‌گوید، نه تنها در مورد ماجرای ورود به کابینه قوام بلکه درباره تمامی مسائل و موارد مربوط به حزب توده، تفاوتی صددرصد با روایت کیانوری دارد. به هر حال، در خاطرات کیانوری به وفور می‌توان مطالبی را در مورد دسته‌بندیهای گوناگون در درون حزب توده و تضادها و برخوردهای این دسته‌ها با یکدیگر مشاهده کرد. گذشته از آنچه کیانوری در مورد دسته‌بندیهای موجود در ابتدای شکل‌گیری حزب توده بیان می‌دارد، در اینجا به دو مورد دیگر از میان انبوه موارد ذکر شده، اکتفا می‌کنیم. نخست به وجود آمدن یک دسته متشکل در سازمان جوانان توسط شرمینی است: «شرمینی دسته‌بندی پهناوری در حزب راه انداخته بود و نه تنها در سازمان جوانان هر نفسی را که درمی‌آمد خفه می‌کرد بلکه با کمک ]گالوست[ زاخاریان، که دوست بسیار نزدیک او بود، یک دسته‌بندی ریشه‌دار و تند هم در درون حزب به وجود آورد.» (ص227) این مسئله حاکی از آن است که چگونه مسئولان حزب از امکاناتی که در اختیار داشتند به نفع مسائل شخصی و باندی خود بهره می‌گرفتند. اما بی‌تردید بهترین نمونه‌ای که دسته‌بندیهای درون حزبی و میزان تضاد و درگیری آنها با یکدیگر را نشان می‌دهد، نامه‌های چهارگانه‌ای است که پس از ماجرای کودتای 28 مرداد از سوی افراد مختلف در هیئت اجرائیه مستقر در تهران، به منظور شکایت از یکدیگر برای اعضای کمیته مرکزی مستقر در مسکو، نگاشته شده است. دکتر بهرامی، دکتر یزدی و دکتر جودت، سه تن از اعضای هیئت اجرائیه مستقر در تهران طی نامه خود، بیشترین حملات را به کیانوری دارند: «کیانوری و قاسمی رفته رفته بیش از پیش تشکیلات تهران و شهرستانها را به تیول خود مبدل کردند.» (ص311)، «کیانوری با کلیه قوا در مقابل اصلاح نواقص تشکیلات دموکراتیک زنان به مخالفت برخاست زیرا ظاهراً در نظر او سازمانی بی‌عیب‌تر از تشکیلات دموکراتیک زنان و مسئولی بی‌نقص‌تر از مریم وجود ندارد» (ص313)، «کیانوری از موقعی که از تشکیلات تهران برداشته شد به اتفاق دوستانش به کار خطرناک و زیانبخش برای حزب و نهضت دست زده و آن این است که با استفاده از روحیه یأس و بی‌ایمانی که در نتیجه شکست 28 مرداد در قشری از روشنفکران حزبی پیدا شده یورش و تهاجم علیه کمیته مرکزی را تشویق می‌کند.» (ص316) اما نکته مهم در این نامه، راه‌حلی است که این افراد برای حل این‌گونه مشکلات پیشنهاد می‌کنند که در واقع باید گفت شاه‌کلید فهم بسیاری از مسائل درباره حزب توده است: ‌«در صورت امکان در اینجا نیز ارتباط ما با دوستان ]منظور شورویها است[ برقرار شود و مانند سابق یک نفر مسئول این کار باشد. این امر علاوه بر راهنمایی‌های لازم در مواقع حساس از لحاظ ایجاد هماهنگی بین اعضاء هیئت اجرائیه تأثیر فراوان دارد.» (ص320) درباره این نکته مهم بعداً سخن خواهیم گفت، اما در نامه کیانوری به کمیته مرکزی نیز مطالبی مطرح شده است که فضای درونی حاکم بر هیئت اجرائیه را بخوبی مشخص و آشکار می‌سازد: «حتی در جلسات هیئت اجرائیه روش تحکم و به زور قبولاندن نظرات و عدم توجه به استدلالات به شدت از طرف بعضی از رفقا دنبال می‌شود. مرعوب کردن از راه سلب مسئولیت و خفه کردن از راه لجن‌مالی از روش‌های عادی است.» (ص323)، « این ضعف رهبری ناشی از ضعف تئوریک ماست ]ناشی از[ عدم علاقه ما به تحصیل و مطالعه، شرکت نداشتن در کار عملی، مجزا بودن از توده‌ها، نبودن هیچگونه حساب پس دادن و مورد مؤاخذه قرار گرفتن و کم‌کاری و خودخواهی و تکبر شدید است.» (ص323)، ‌«رفقا! دشمنی و کین‌توزی بین کادرها، از هیئت اجرائیه گرفته تا پایین، به صورت غیرقابل تصوری عادی درآمده است. توهین، فحش و متهم کردن بسیار عادی است.» (ص326)، «عده‌ای از رفقا مدتهاست در تمام شبکه‌های حزبی... با پیگیری این طور تبلیغ می‌کنند که یک جناح منشویک خیانتکار عامل امپریالیسم در کمیته مرکزی هست که نمایندگان آن قاسمی، فروتن و کیانوری هستند و بخصوص کیانوری در شرایط کنونی نقش بریا ـ اسلانسکی را بازی می‌کند و تمام شکستهای حزب محصول خرابکاری اوست.» (ص327) مهندس عُلوّی نیز در نامه‌ خود به علت اصلی بروز اختلافات شدید میان اعضای هیئت اجرائیه اشاره می‌کند: «انگیزه‌های واقعی عبارتند از: دسته‌بندی برای احراز مقامات حساس، خودخواهی، جاه‌طلبی و استقلال‌طلبی بعضی ارگانها و سازمانها» (ص321) و برای نمونه نقش سازمان جوانان حزب را چنین بیان می‌دارد:‌ «استقلال‌طلبی سازمان جوانان نیز در این میان رل مهمی بازی می‌کند... شرمینی پس از برکناری خود، علی‌رغم تصمیم هیئت اجرائیه، همچنان به رتق و فتق امور سازمان جوانان مشغول بود و مسئولین آن سازمان هم فقط از او دستور می‌گرفتند و هیچ امری را با مسئول جدید خود در میان نمی‌گذاشتند و هنوز هم دستورات را فقط مستقیماً از شرمینی می‌گیرند.» (ص322)     این‌که واقعاً کدامیک از این سخنان و ادعاهای علیه یکدیگر، منطبق با واقعیت است، در بحث حاضر چندان مهم نیست. آنچه اهمیت دارد پی بردن به فضای درونی حزب است که همگی در مورد تضادها و رقابتها و خودسریها و قدرت‌طلبی‌ها و لجن‌مالی‌ها و توطئه‌گریها علیه یکدیگر، متفق‌القولند و لذا در وجود این واقعیت بزرگ شک نمی‌توان کرد. از طرفی، این فضا را مختص یک دوره خاص ـ مثلاً شرایط حساس بعد از کودتای 28 مرداد ـ نمی‌توان پنداشت بلکه کمیته مرکزی و کادر رهبری حزب توده غالباً در چنین فضایی قرار داشته است. تصویری که کیانوری از نحوه رفتار و تصمیم‌گیری برخی اعضا در ماجرای اخراج قاسمی، فروتن و سغایی از کمیته مرکزی حزب در اوایل دهه 40 می‌دهد، گویای بخشی از این واقعیت است: «قاسمی در بحثهای درون دبیرخانه کمیته مرکزی به طور رسمی و جدی از مواضع حزب کمونیست چین دفاع می‌کرد. بتدریج دکتر فروتن ـ که در گذشته بیش از دیگران به درستی نظریات حزب کمونیست شوروی اعتقاد داشت ـ نیز به نظریات قاسمی پیوست و سغایی هم تحت تأثیر آنان قرار گرفت... پلنوم یازدهم حزب در چنین جوّی تشکیل شد. ایرج اسکندری قبلاً با عده‌ای درباره برکناری دکتر رادمنش و برگزیده شدن خود به دبیر اولی مذاکره کرده بود... در جریان پلنوم دانشیان پیشنهاد اخراج دکتر فروتن، قاسمی و سغایی را مطرح کرد... رأی‌گیری به عمل آمد و معلوم شد که اکثریت کمیته مرکزی با اخراج این سه نفر مخالف است. ایرج اسکندری به علت نقشه‌ای که در دست داشت به دو رأی فروتن و قاسمی نیاز مبرم داشت و از این رو با پیشنهاد اخراج آنها مخالفت کرد... بحثهای شدیدی در خارج از جلسه پلنوم آغاز شد و بالاخره در بعدازظهر همان روز دوباره جلسه تشکیل شد. اسکندری که احساس کرده بود هوا پس است و امیدی به عملی شدن نقشه او برای اشغال دبیر اولی نیست، پیش از همه پشت تریبون رفت و مخالفت خود را پس گرفت.» (ص431) بنابراین ملاحظه می‌شود که در امور مهمی چون اخراج چندتن از اعضای پرسابقه کمیته مرکزی، چه عواملی در تصمیم‌گیری اعضا نقش داشته است. موضوع دیگری که پراکندگی و تشتت و تفرق آرای اعضای مرکزی حزب توده را کاملاً نشان می‌دهد، عدم توانایی آنها برای دستیابی به کوچکترین اتفاق‌نظر در جریان «پلنوم چهارم(وسیع)» است؛ به طوری که بنا به گفته کیانوری، هیچ دو نفری از آنها نتوانستند به یک نظر مشترک دست پیدا کنند: «در این جلسات بحث‌های بی سرانجامی درگرفت... و بالاخره هیچ کس قانع نشد. همه بر سر مواضع خود بودند و هیچ دو نفری نتوانستند یک نظر مشترک پیدا کنند. بالاخره قرار شد که هر فرد کمیته مرکزی فشرده نظرات خود و ادعاهایش نسبت به عملکرد افراد دیگر را در یک نوشته جداگانه، که نام آن را ‌«پلاتفورم» گذاشته بودیم، به پلنوم عرضه دارد.» (ص367) به طور کلی در کشور ما این که در یک حزب یا گروه سیاسی اختلافات و درگیریهای درونی وجود داشته باشد، به هیچ وجه امری بی‌سابقه و غیرطبیعی نیست، اما این که حزبی با این درجه از تنشهای درونی بتواند به مدت حدود چهار دهه دوام آورد، قطعاً مسئله‌ای عادی به شمار نمی‌آید. برای پی‌بردن به دلیل این مسئله باید به همان نکته‌ای توجه کرد که پیش از این در نامه آقایان بهرامی، یزدی و جودت به آن اشاره شده بود، یعنی ضرورت ارتباط نزدیک و ارگانیک با حزب کمونیست شوروی. در حقیقت این افراد با توجه به شناختی که از اوضاع و شرایط حزب و اعضای آن دارند برای آن که بتوانند به مسیر خود ادامه دهند برقراری «ارتباط با دوستان» را به منظور ارائه «راهنماییهای لازم در مواقع حساس از لحاظ ایجاد هماهنگی بین اعضای هیئت اجرائیه» کاملاً مؤثر و کارآمد قلمداد می‌کنند. برمبنای همین اعتراف صریح و براساس انبوهی از شواهد و مدارک و استنادات باید گفت مهمترین عاملی که توانست در طول چهل سال، «نوعی» همکاری و همبستگی را میان جمع پرتضاد کمیته مرکزی حزب توده استمرار بخشد و این اجزای متفرق را به یکدیگر بچسباند، «ملاط وابستگی» بود. این ملاط مخلوطی بود از خودباختگی فرهنگی و عقیدتی در قبال حزب کمونیست شوروی، وابستگی‌های شدید سیاسی و ارگانیک به سازمانهای سیاسی و امنیتی شوروی و همچنین وابستگی مالی و تدارکاتی که موجب می‌شد تا همگی در برابر فرمان برادر بزرگتر، سر تسلیم فرود آورند. مسلماً چنانچه عامل وابستگی و فرمانبرداری از حزب کمونیست شوروی را حذف کنیم، هیچ دلیل و عامل دیگری را با توجه به عمق تضادها و کشاکش‌ها و درگیریهای موجود در کمیته مرکزی، نمی‌توان برای بقای چهل ساله این حزب جایگزین آن ساخت. 3- موقعیت و ماجراجویی‌های کیانوری   کیانوری آن گونه که خود می‌گوید توسط کامبخش ـ شوهر خواهرش ـ با افکار چپ آشنا شد و سپس به حزب توده پیوست. این نکته نیز در خاطرات کیانوری به وضوح بیان شده است که کامبخش جایگاه ویژه‌ای نزد مقامات شوروی داشت که به وی قدرت فوق‌العاده‌ای در حزب توده می‌بخشید: ‌«قدرت کامبخش به علت نفوذی بود که نزد شورویها داشت. برای همه آنهایی که به شوروی علاقمند بودند و گرایش‌شان به شوروی واقعاً زیاد بود، کامبخش شاخص بود.» (ص 53) طبعاً می‌توان چنین پنداشت که کیانوری نیز در ابتدای کار خود در حزب، به لحاظ ارتباط شخصی و فامیلی با کامبخش از این نفوذ و قدرت وی، بهره‌مند می‌شده است، اما این اشتباه به نظر می‌رسد که موقعیت و نفوذ بعدی کیانوری درحزب را نیز مع‌الواسطه بدانیم بلکه وی خود بتدریج از نظر نزدیکی به مقامات شوروی به یک کامبخش ثانی مبدل و از سوی دیگر به دلیل ویژگیهای شخصی از جمله برخورداری از روحیه ماجراجویی و تحرک سازمانی، از موقعیت ممتازی برخوردار می‌شود. به طور کلی کیانوری به عنوان ماجراجوترین عضو کمیته مرکزی حزب توده شناخته شده است. وی متهم به برنامه‌ریزی و هدایت چندین تصفیه فیزیکی درون سازمانی و ترورهای برون سازمانی است. دراین زمینه بویژه دکتر فریدون کشاورز لیست بلند‌بالایی را در «من متهم می‌کنم کمیته مرکزی حزب توده را» به عنوان اقدامات مخفی و مشترک از سوی کامبخش و کیانوری ارائه می‌دهد که «نه حزب و نه کمیته مرکزی، نه هیئت اجرائیه و حتی دبیر حزب از آن اطلاعی نداشتند و مستقیماً از طرف این دو نفر ولی با استفاده از تشکیلات حزب و بعضی از کادرهای مورد اعتماد آنها انجام می‌گرفت.» (خاطرات سیاسی، نوشته دکتر فریدون کشاورز، به کوشش علی دهباشی، ص 45). این اقدامات به نوشته دکتر کشاورز عبارتند از : «1- قتل احمد دهقان مدیر تهران مصور، 2- قتل محمد مسعود مدیر روزنامه مرد امروز که در ایران بسیار محبوب بود زیرا به دربارشاه حمله می‌کرد، 3- تشکیل کمیته ترور از بعضی از افراد حزب و مخفیانه 4- شرکت کیانوری با واسطه در جریان تیراندازی به شاه 5- قتل چند تن از افراد ساده و غیرمسئول حزب 6- قتل حسام لنکرانی یکی از اعضاء باوفا و فداکار حزب... 7- ایجاد قیام افسران خراسان که اعضاء سازمان افسری بودند... 8- ایجاد انفجار در ناو ببر 9- ایجاد انفجار در هواپیما در قلعه‌مرغی.» (همان منبع، صص 46-45) البته کیانوری در خاطرات خود منکر مشارکت در این گونه اقدامات و ترورها شده است و اتهامات مزبور را بکلی رد می‌کند. ما نیز در اینجا مجال پرداختن به یکایک این موارد را نداریم و لذا صرفاً به بررسی ماجرای تیراندازی به طرف شاه در 15 بهمن 1327 می‌پردازیم که در واقع باید آن را به عنوان نقطه عطفی در حیات حزب توده به شمار ‌آورد، چراکه به دنبال واقعه مزبور، حزب توده غیرقانونی اعلام و دوران فعالیت مخفی آن آغاز ‌گردید. همچنین در پی این حادثه، جمعی از کادرهای بالای حزب دستگیر و روند خروج اعضای کمیته مرکزی حزب به خارج آغاز شد که در نهایت طی چند سال به خروج کلیه اعضا از کشور و انتقال فعالیت حزب به شوروی و سپس آلمان شرقی ‌انجامید. در مورد حادثه 15 بهمن 1327 انگشت اتهام، بیشتر رو به سوی کیانوری قرار دارد و ملامتها و سرزنشهای زیادی نیز بدین لحاظ متوجه او گردیده است؛ زیرا اعتقاد براین است که در آن شرایط، حزب توده هیچ نیازی به این نداشت که گام در چنین مسیری بگذارد و اساساً هیچ تصمیم داخلی یا دستور و توصیه خارجی نیز برای اقدام به این عمل خطرناک وجود نداشت، اما کیانوری صرفاً بر اساس روحیات و تصمیمات ماجراجویانه شخصی، با دست‌یازیدن به این اقدام خطرناک، حزب را در مسیری ناخواسته و دشوار قرار داد. در این زمینه البته گفتنی‌های بسیار در مورد تأثیر منفی واقعه 15 بهمن 1327 بر جنبش اسلامی و ضدصهیونیستی داخل کشور به رهبری آیت‌الله کاشانی وجود دارد که در متن کتاب به آن اشاراتی شده و در اینجا از آن در می‌گذریم. آنچه موجب شده تا کیانوری در شکل دادن به واقعه مزبور بشدت مورد سوءظن واقع شود، ارتباط وی با ناصر فخرآرایی و اطلاع از قصد وی مبنی بر ترور شاه، اصرار کیانوری برای برگزاری مراسم بزرگداشت تقی ارانی در 15 بهمن به جای 14 بهمن و نهایتاً عزیمت پیش‌بینی نشده وی به تهران در اثنای مراسم مزبور است که گفته می‌شود به منظور نظارت بر کار فخرآرایی صورت گرفته است. کیانوری در مورد این مسائل چنین توضیح می‌دهد: «من از موضوع ترور در این تاریخ اصلاً اطلاع نداشتم. هی می‌گویند که آقا تو چرا پیشنهاد کردی که به جای پنجشنبه 14 بهمن، که سالروز ارانی بود، جمعه 15 بهمن سر قبر ارانی برویم! ما هر سال، برای این که کارگران و دانشجویان و کارمندان بتوانند در تظاهرات شرکت کنند، تظاهرات 14 بهمن را در جمعه بعد یا قبل برگزار می‌کردیم. این هیچ چیز غیرعادی نبود. بعضی ایرادهای بچگانه می‌گیرند که تو در موقع میتینگ به خانه رفتی و دوربین عکاسی آوردی! (سوار موتور سیکلت یکی از بچه‌های حزبی شدم و رفتم به خانه و برای عکسبرداری دوربین را آوردم.)» (ص184)   اگرچه می‌توان با رجوع به سوابق برگزاری مراسم بزرگداشت دکتر ارانی در سالهای قبل براحتی میزان صحت و سقم ادعای کیانوری را مبنی بر رویه بودن برگزاری این مراسم در روز جمعه دریافت، اما به هر حال سؤالی که در اینجا به ذهن متبادر می‌شود این است که اگر واقعاً این مسئله یک سنت و رویه بوده است، در آن سال نیز می‌بایست طبق معمول کمیته مرکزی حزب روز برگزاری مراسم را جمعه قبل یا بعد از 14 بهمن قرار می‌داد و اساساً دیگر نیازی به پیشنهاد و اصرار کیانوری در این زمینه وجود نمی‌داشت. بنابراین اگر کیانوری و فقط کیانوری بر این مسئله پای می‌فشارد، این مسئله می‌تواند حاکی از آن باشد که دیگران اصرار بر برگزاری مراسم در همان روز 14 بهمن داشته‌اند و اگر چنین اصراری بوده لذا می‌توان تصور کرد که رویه و عرف مورد ادعای کیانوری، وجود نداشته است! اما بخش دیگر صحبت کیانوری مبنی بر این که وی به منظور آوردن دوربین عکاسی و عکسبرداری از مراسم به تهران رفته و بازگشته، بیش از ادعای نخست وی شک‌برانگیز است؛ چراکه حزب توده از ابتدای فعالیتش دارای مطبوعات و نشریات خاص خود بود و لذا پرواضح است که خبرنگاران و عکاسان مطبوعات وابسته به این حزب، از پیش آمادگیهای لازم را برای تهیه خبر و گزارش و عکس از این مراسم دارا بوده‌اند. از طرفی اگر فرض را بر این بگیریم که در میان کل جمعیت حاضر در آن مراسم، حتی یک دوربین عکاسی هم وجود نداشته است، آیا می‌توان پذیرفت وظیفه رفتن به تهران و آوردن دوربین عکاسی برعهده یک عضو کمیته مرکزی حزب قرار داشته باشد؟ آیا دیگرانی که بتوانند سوار موتور شوند و به تهران بروند و با یک دوربین عکاسی بازگردند، در آنجا حضور نداشته‌اند؟! بنابراین مجموع اظهارات کیانوری در مورد رفتارها و عملکردهای وی در روز 15 بهمن 1327 به هیچ وجه قانع کننده نیست. حال اگر چنین بپنداریم که کیانوری در ماجرای مزبور دخیل بوده است نخستین نکته‌ای که به ذهن می‌رسد آن است که وی بی‌تردید خودسرانه و بدون داشتن دستور از طرف رفقای شوروی، دست به چنین کار خطیری نمی‌زده است. در همین حال، انگیزه مناسب را برای طراحی این اقدام از سوی روسها می‌توان حدس زد و آن انتقام‌گیری از شاه به خاطر فریبکاری و بدقولی در اعطای امتیاز نفت شمال و در مقابل نفوذ روزافزون انگلیس در بهره‌برداری از منابع نفتی ایران و کسب عواید بسیار از قراردادهای گوناگون بوده است. به این ترتیب می‌توان این گمانه را در نظر داشت که رهبران شوروی با بهره‌گیری از یک عامل مطمئن خود، دست به قماری زدند که در صورت پیروزی در آن، حداقل دستاورد برای آنها ضرب شصت نشان دادن به کسانی بود که بخواهند آنها را سر دوانیده و بازی دهند. روسها در این بازی تنها به اندازه چند سانتیمتر با پیروزی فاصله داشتند، ولی تقدیر چیز دیگری بود. 4- حزب توده، مصدق و کودتای 28 مرداد هرچند کیانوری غالب تحلیلها و عملکردهای شخص خود را در قبال دولت دکتر مصدق و جریانات سیاسی آن دوران مثبت ارزیابی می‌کند، اما در مجموع معترف است که حزب توده کارنامه موفق و قابل دفاعی در این دوران از خود برجای ننهاده است: «در دوره اول ملی شدن صنعت نفت که آغاز آن با فرار رهبران حزب توده از زندان مصادف بود، یعنی از سال 1329 تا نیمه سال 1331 سیاست حزب ما سیاست بسیار نادرستی بود. به نظر من ریشه اصلی این اشتباهات عبارت بود از غرور بیش از اندازه‌ای که آن افراد هیئت اجرائیه که در جریان غیرقانونی شدن حزب در بهمن 1327 به زندان افتاده بودند بدان دچار شده بودند. این افراد عبارت بودند از: دکتر مرتضی یزدی، دکتر حسین جودت، احمد قاسمی، محمود بقراطی، مهندس علی علوی و کیانوری.» (ص281) البته این که کیانوری اشتباهات حزب توده را منحصر در دوران «1329 تا نیمه 1331» می‌داند، خود مسئله‌ای قابل بحث است، چراکه حزب توده نه تنها در این مقطع موفق به ارزیابی صحیح شرایط اجتماعی و سیاسی نشد بلکه باید گفت عملکردهای این حزب در دوران بعد از این مقطع نیز در واقع یکی از عوامل مهم در زمینه‌سازی برای موفقیت کودتا به شمار می‌آید. کیانوری از جمله اشتباهات حزب توده را در مقطع مورد نظر خویش چنین برمی‌شمارد: «نقص دیگر ما، که باز هم «غرور» در پایه آن قرار داشت، عدم شناخت درست کشورمان و بویژه نقش عمیق اعتقادات مذهبی در وسیع‌ترین توده‌های زحمتکشان جامعه، که حزب از خواستهای اقتصادی و سیاسی آنان دفاع می‌کرد، بود.» (ص284) اما مگر این «عدم شناخت» تا زمان وقوع کودتا، ترمیم و اصلاح شد؟ بر مبنای همین عدم شناخت ریشه‌دار و مستمر بود که حزب توده در شرایط بسیار حساس مرداد ماه 32، نیروهای خود را با شدت هر چه تمامتر به خیابانها کشید و بر نگرانی عمیق جامعه از مستولی شدن «کمونیستها» و «الحاد و بی‌دینی» بر کشور دامن زد و بویژه با طرح شعار «جمهوری دمکراتیک» به دنبال فرار شاه از کشور، یکی از بزرگترین اشتباهات خود را مرتکب شد. کیانوری خود نیز معترف است که «این شعار باعث شد عده‌ای با وجودی که می‌دانستند که حزب نیرویی ندارد که حکومت را به دست بگیرد، تصور کنند که ما می‌خواهیم یک «دمکراسی توده‌ای» ـ مانند اروپای شرقی ـ ایجاد کنیم و همین شعار وسیله‌ای شد برای تبلیغ علیه ما و رم کردن عده‌ای از ما.» (ص267) بنابراین پرواضح است که اشتباهات حزب توده تا زمان پیروزی کودتای 28 مرداد لاینقطع ادامه داشته است و اگر نبود این گونه اشتباهات و عدم شناخت‌ها و هیجان‌زدگی‌ها، چه بسا تاریخ کشورمان در آن مقطع به گونه دیگری رقم می‌خورد.   البته در اینجا ناگفته نماند که رفتارها و عملکردهای دکتر مصدق در قبال حزب توده نیز خود عاملی بود که در تهییج و تحریک حزب توده تأثیر داشت. به عبارت دیگر، دکتر مصدق نه تنها تا آخرین روزها قصد برخورد با حزب توده و جلوگیری از تظاهرات توده‌ای‌ها را نداشت بلکه به تعبیر دکتر کریم سنجابی در خاطراتش، سعی داشت از توده‌ای‌ها سواری بگیرد: «مصدق توده‌ای‌ها را خوب می‌شناخت. یک وقتی خود او به من گفت: من سه بار سوار توده‌ای‌ها شده‌ام. من درست نمی‌دانم آن سه بار کی بوده ولی معلوم است که یعنی من آنها را به کارهایی وادار کردم که مطابق سیاست و نظر من بوده است.» (خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، ص 215) این مماشات و به تعبیری پیگیری سیاست سواری گرفتن از توده‌ای‌ها تا بدان جا پیش می‌رود که نزدیکترین افراد به دکتر مصدق را نیز به این نتیجه می‌رساند که ایشان قصد برخورد جدی با حزب توده را ندارد و لذا اعتراض آنها را برمی‌انگیزد. در این زمینه نیز سخن دکتر سنجابی شنیدنی است: «روز سالگرد 30 تیر بود که آن تظاهرات صورت گرفت و مرحوم خلیل ملکی آمد و نگرانی خودش را به من اظهار کرد. گفت: آقا! دیگر چه برای ما باقی مانده، توده‌ای‌ها امروز آبروی ما بردند، این آقای دکتر مصدق می‌خواهد با ما چه کار کند... بنده هم آمدم خلیل ملکی و داریوش فروهر و مرحوم شمشیری و یک نفر از حزب ایران و یکی دو نفر از بازاری‌ها جمعاً هفت هشت نفر را با خودم نزد دکتر مصدق بردم. خلیل ملکی آنجا تند صحبت کرد. گفت: آقا! مردمی که از شما دفاع می‌کنند همین‌ها هستند. کم هستند یا زیاد هستند همین‌ها هستند. چه دلیلی دارد که شما قدرت توده را این همه به رخ ملت می‌کشید و این مردم را متوحش می‌کنید. حرف او خیلی رک و تند بود. مصدق گفت: چه کارشان بکنم؟ خوب آنها هم تظاهر می‌کنند. ملکی گفت: جای آنها توی خیابانها نیست. جای آنها باید در زندان باشد. مصدق گفت: می‌فرمایید آنها را زندانی بکنند کی باید بکند، باید قانون و دادگستری بکند... بنده خطاب به ایشان عرض کردم جناب دکتر به قول معروف ماهی را که نمی‌خواهند بگیرند از دمش می‌گیرند. مبارزه با توده به وسیله دادگستری صورت نمی‌گیرد... رفقای من ناراحتی‌هایی برای خاطر شما دارند و شما کار را کوچک می‌کنید به این که وزیر دادگستری این کار را بکند. مبارزه با حزب توده کار وزیر دادگستری نیست.» (خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، ص 144) به این ترتیب توده‌ای ها با مشاهده این وضعیت، از آنجا که عرصه را در پیش روی خود بازدیدند هر روز بر شدت حضورشان افزودند. متأسفانه باید گفت دکتر مصدق در زمانی که می‌بایست، اقدام به جلوگیری از فعالیت توده‌ای‌ها نکرد و بخش عظیمی از جامعه را از دست داد و درست زمانی دست به این اقدام زد که نمی‌بایست. هنگامی که کودتاچیان خود را برای آغاز موج دوم کودتا آماده می‌کردند، «لوی‌هندرسون» سفیر آمریکا در تهران به ملاقات مصدق رفت و تهدید کرد چنانچه توده‌ای‌ها از خیابانها جمع نشوند، دولت آمریکا اقدام به قطع روابط خود با ایران خواهد کرد و دکتر مصدق نیز با نگاهی خوشبینانه و امیدوارانه نسبت به آمریکا، دستور مقابله با توده‌ای‌ها و دستگیری آنان را داد. به این ترتیب روز بعد نیروهای کودتا در فضا و زمینه‌ای که دیگر نه مردم در صحنه بودند و نه نیروهای توده‌ای، تنها در طی یک نیمروز، بساط حکومت دکتر مصدق را از بیخ و بن برچیدند. مسئله‌ دیگری که در اظهارات کیانوری راجع به این دوران قابل تأمل می‌نماید، نحوه موضعگیری دولت اتحاد جماهیر شوروی در قبال حکومت دکتر مصدق است. کیانوری پس از بیان این که نظرات اکثریت هیئت اجرائیه 8 نفری مقیم تهران برخلاف نظر او، در ضدیت با دکتر مصدق قرار داشت و مطبوعات حزب نیز به تبع آنها موضعگیریهای تندی علیه مصدق داشتند، اظهار می‌دارد: «در آن موقع، بزرگ علوی رابط کمیته مرکزی حزب با خانه فرهنگ بود و نظرات شورویها را کسب می‌کرد. در فاصله یک ماه، سه بار شورویها به ما پیغام دادند که چرا شما اینقدر به مصدق و کاشانی فحش می‌دهید، اینها ملی هستند، اینها از منافع ملت ایران دفاع می‌کنند.» (ص224) اما وی در مقابل این سؤال که اگر در مسکو نظرات قاطعی برای حمایت از دکتر مصدق وجود داشت، چگونه کمیته مرکزی حزب در آنجا و اکثریت هیئت اجرائیه در تهران به مخالفت با مصدق می‌پرداختند، ناگزیر از بیان این واقعیت می‌گردد: «ظاهراً در داخل حزب کمونیست شوروی هم اختلاف‌نظری بوده است. گویا وزارت خارجه موافق این نظرات مثبت بوده و بعضی ارگانهای دیگر، که آنها ]اعضای کمیته مرکزی در مسکو[ رابطه داشتند، نظرات مخالف داشته‌اند. بدین ترتیب آنها به تقلید از برخی محافل شوروی آن موضع را گرفتند و متعاقب آن احسان طبری مقاله وحشتناکی علیه مصدق نوشت. شبی که این مقاله به ایران رسید واقعاً شب عزای من بود.»(ص225)     اما آنچه بیش از همه می‌تواند گویای چگونگی رفتار دولت شوروی در قبال دکتر مصدق باشد، دقیقاً همان آمار و ارقامی است که کیانوری برای اثبات حس‌نیت آن دولت ارائه می‌دهد. برطبق این آمار تراز بازرگانی ایران با شوروی در سال 1330، 1331 و 1332 به ترتیب 94+، 33- و 779+ میلیون ریال بوده است. همان گونه که می‌دانیم دکتر مصدق در اردیبهشت 1330 به نخست‌وزیری رسید و در 28 مرداد 1332 از این مقام کنار زده شد و در طول این مدت با تنگناهای اقتصادی بسیار شدید حاصل از محاصره اقتصادی توسط بلوک غرب روبرو بود. در این میان آمار ارائه شده از سوی کیانوری بیانگر آن است که در سال 1331 یعنی در بحبوحه کشاکش میان دولت دکتر مصدق و انگلیس، تراز بازرگانی ایران و شوروی نیز 33- میلیون ریال است که این بخوبی حکایت از همراهی و هماهنگی شوروی با بلوک غرب در این زمینه دارد. طبعاً تراز 94+ میلیون ریال متعلق به سال 1330 می‌تواند ناشی از قراردادهای لازم الاجرایی باشد که پیش از نخست‌وزیری دکتر مصدق میان دو دولت منعقد شده بود کما اینکه تراز 779+ میلیون ریال در سال 1332 نیز عمدتاً متعلق به دوران روی کار آمدن دولت کودتای زاهدی است. بنابراین آنچه براستی می‌تواند بیانگر نوع روابط بازرگانی ایران و شوروی در زمان دکتر مصدق به شمار آید همان تراز 33- میلیون ریال متعلق به سال 1331 است و حکایت از این واقعیت دارد که روسها نیز در خرید نفت ایران همپای تحریم کنندگان آن حرکت می‌کردند. دکتر کریم سنجابی نیز در خاطرات خود در این باره چنین می‌گوید: «در مسئله ملی شدن نفت، دولت شوروی کمکی به ایران نکرد، حاضر به خرید نفت از ایران نشد و حتی قاضی شوروی هم در دیوان لاهه به عنوان تمارض شرکت نکرد.» (خاطرات سیاسی دکترکریم سنجابی، ص176) ایشان در مورد عدم بازپرداخت طلاهای ایران از سوی شوروی نیز می‌گوید: «... اگر در این باره گفته‌اند که شوروی‌ها می‌خواستند بدهند یا مذاکراتی در جریان بود که بدهند تا آنجا که من اطلاع دارم دروغ است. آنها کاملاً مماطله می‌کردند و حاضر به پرداخت طلاهای ایران نمی‌شدند تا زمانی که یک حکومت غیرملی کودتایی و دیکتاتوری بر سر کار آمد آن وقت بود که آنها حاضر شدند این طلاها را به ایران بدهند.» (همان منبع، ص 176) 5- حزب توده و ساواک درایت و هوشیاری، ایثار و فداکاری، و پایداری و مقاومت از جمله اصول اولیه‌ای‌اند که باید برای گام برداشتن در مسیر مبارزه با یک رژیم ظالم و وابسته مد نظر قرار داشته باشند، اما در این زمینه باید گفت حزب توده به هیچ رو قادر به کسب نمره قابل قبولی نشد. نخستین و بزرگترین اشتباه رهبران این حزب، پذیرش وابستگی همه جانبه به حزب کمونیست شوروی و تبدیل شدن به عامل و بلکه جاسوس اتحاد جماهیر شوروی بود. این مسئله به مثابه کشیدن خط بطلانی بر شخصیت و هویت ملی و مستقل خود بود که در واقع راه را برای بسیاری از مسائل دیگر باز کرد. از جمله اموری که در سابقه فعالیت حزب توده بشدت جلب توجه می‌کند، سست عنصری بسیاری از رهبران و افراد کادر بالای این حزب و تسلیم سریع و آسان آنها در برابر رژیم پس از دستگیری است. در این زمینه نام عبدالصمد کامبخش درصدر این لیست قرار دارد. همان‌گونه که آمد گناه وی در لو دادن اطلاعات منجر به مرگ دکتر تقی ارانی تا آن حد برای مؤسسین حزب توده محرز بود که از پذیرش وی امتناع می‌کردند و چنانچه تأکید و دستور حزب کمونیست شوروی مبنی بر لزوم پذیرش او به عضویت کمیته مرکزی حزب نبود، وی هرگز امکان حضور در آن مقام و موقعیت را نمی‌یافت. به هر حال، وادادگی در قبال سختیها و خیانت به دوستان و همراهان یک روند مستمر در حزب توده به شمار می‌آید که بویژه دوران بعد از کودتای 28 مرداد، یکی از نقاط اوج آن است و دکتر مرتضی یزدی عضو هیئت اجرائیه و مسئول سازمان افسری از جمله نخستین افراد در این زمینه محسوب می‌شود: «یک شب اعضای ستاد (بهرامی، علوی، مبشری، وکیلی و من) در خانه کمیته مرکزی در حال بررسی طرح بودیم و نقشه عملیات هم در برابر ما بود و روی نقشه و جزئیات بحث می‌کردیم. این جلسه بعد از اجلاس هیئت اجرائیه، که یزدی هم در آن شرکت داشت، تشکیل شده بود. یزدی باید به خانه خودش می‌رفت ولی او ماند و گفت که دیر شده و نمی‌توانم به خانه خود بروم... چند روز پس از آن جلسه و یک یا دو روز پیش از تاریخی که باید عملیات را شروع می‌کردیم، ناگهان مطلع شدیم که سه فرمانده واحدها به طور همزمان در سه نقطه مختلف دستگیر شده‌اند... بعدها که در خارج بودیم به پیشنهاد سرلشکر آزموده شاه به دکتر یزدی عفو داد. در توضیحی که سرلشکر آزموده در روزنامه اطلاعات براین عفو نوشته بود، آمده بود که دکتر مرتضی یزدی به این مناسبت عفو شد که در موقع بسیار حساسی خدمت بزرگی به اعلیحضرت و مملکت کرده است.» (ص299)   توجه به این نکته ضروری است که یزدی در حالی آن «خدمت بزرگ» را به رژیم پهلوی کرد که مسئول سازمان افسری حزب توده بود و می‌توان پنداشت که وی علاوه، بر آن چه خدمات دیگری نیز عرضه داشته است. همچنین نکته جالب اینجاست که دکتر یزدی علی‌رغم موقعیت برجسته‌ای که در حزب توده داشت، نه تنها بعد از کودتای 28 مرداد صرفاً از این حزب کناره‌گیری کرد بلکه راه همکاری با رژیم شاه را در پیش گرفت و دیگران را نیز به این راه فراخواند (ص344) و البته به این هم بسنده نکرد و دو پسر خود را نیز با ساواک مرتبط ساخت که در سطور آتی به ماجرای آنها اشاره خواهد شد. اما سؤال مهمی که درباره دکتر یزدی مطرح است این که براستی وی از چه زمانی به رژیم پیوسته بود و اطلاعات محرمانه حزب را به مسئولان امنیتی پهلوی می‌داد؟ کیانوری در این باره چیزی نمی‌گوید ولی می‌توان براساس این ماجرا، درباره میزان نفوذ رژیم در حزب توده گمانه‌هایی را در نظر داشت. در جریان دستگیریهای بعد از کودتای 28 مرداد، نادر شرمینی ـ مسئول شاخه جوانان حزب توده ـ نیز دستگیر شد و او نیز بلافاصله در مسیر همکاری با رژیم قرار ‌گرفت. گفتنی است شرمینی‌ همان کسی است که به دلیل نفوذ فوق‌العاده‌اش در شاخه جوانان حزب، توانسته بود خود به یکی از عوامل مهم دسته‌بندیهای جدی در حزب تبدیل شود و حتی پس از برکنار شدن از مسئولیت شاخه جوانان، همچنان اتوریته و مدیریت خود را بر آن حفظ کند. مهندس علوی در نامه‌ای که از تهران به کمیته مرکزی حزب در مسکو می‌نویسد، موقعیت شرمینی را این‌گونه توصیف می‌کند: «شرمینی پس از برکناری خود، علی‌رغم تصمیم هیئت اجرائیه، همچنان به رتق و فتق امور سازمان جوانان مشغول بود و مسئولین آن سازمان هم فقط از او دستور می‌گرفتند و هیچ امری را با مسئول جدید خود در میان نمی‌گذاشتند و هنوز هم دستورات را فقط مستقیماً از شرمینی می‌گیرند... برای آن که شرمینی در امری مقصر شناخته نشود خطاهای ایشان را یکی دیگر از اعضای کمیته مرکزی سازمان، دربست به عهده گرفت. این روحیه وضع نامطلوبی در سازمان به وجود آورده. شعارهای «زنده باد شرمینی کبیر فرزند طبقه کارگر ایران» و غیره و همچنین این که عکس رنگین او را چاپ کرده و در تمام شعبات سازمان پخش کرده‌اند» (ص 322) اما همین «فرزند طبقه کارگر ایران» به گفته کیانوری «پس از این که دستگیر شد بلافاصله ضعف نشان داد و همه چیز را لو داد. او چاپخانه کوچکی را که در اختیارش گذارده بودیم لو داد... بعد از انقلاب که به ایران آمدیم مطلع شدیم که شرمینی با یک کارخانه شیشه همکاری دارد. آقای مهندس شرمینی چهل میلیون دلار پول دولتی کارخانه را به جیب زده و در آمریکا به حساب خودش ریخته بود.» (ص350) دکتر بهرامی نیز که یکی از پرسابقه‌ترین اعضای حزب توده به شمار می‌رفت، در سال 1334 در حالی که دبیرکل حزب در ایران بود دستگیر شد و «بلافاصله در ماشین، آدرس دو خانه‌ای را که می‌شناخت داد»(ص349) این دو خانه متعلق به دو عضو بلندپایه حزب بودند: «یکی منزل امان الله قریشی ـ که در آن زمان مسئول کمیته ایالتی تهران بود و دیگر منزل مهندس علی علوی» (ص 346) گفتنی است مهندس علوی ـ عضو هیئت اجرائیه حزب در ایران ـ تا سال 1338 در زندان بود و سپس اعدام شد. گذشته از این گونه مسائل، نفوذ ساواک در حزب توده به گونه‌ای است که موضوعی کاملاً قابل تأمل به نظر می‌رسد. در این زمینه نقش افراد رده بالا و درجه اول حزب را باید به طور ویژه مد نظر قرار داد.. کیانوری در فرازی از ابتدای خاطرات خود خاطرنشان می‌سازد که «شورویها همیشه می‌گفتند که کافی است اسکندری بداند، ساواک هم می‌داند.» (ص131) و سپس این مسئله را صرفاً‌ به عنوان این که «شورویها معتقد بودند که احتمال این که بالاخره آمریکا و انگلیس، اینتلیجنس سرویس و سیا، در رهبری حزب نفوذ کرده باشد» مطرح می‌سازد. اما در مراحل بعدی خاطرات، وی حقایق بیشتری را در این باره بازگو می‌کند: «من به یکی از اطرافیان اسکندری به شدت مشکوک بودم و در زمان انقلاب که لیست ساواکی‌ها منتشر شد معلوم شد که حدس من درست بوده است. این فرد، شهناز اعلامی، مدتهای مدید توسط اسکندری به عنوان نماینده تشکیلات دمکراتیک زنان ایران در فدراسیون بین‌المللی زنان دمکرات، که مرکز آن در برلین شرقی بود، شرکت داشت... اسکندری به شدت از او حمایت می‌کرد و اغلب با وی دیدار داشت و اعتماد بی‌چون و چرایی به او داشت.» (ص485) نفوذ ساواک از طریق فرزندان دکتر مرتضی یزدی به درون حزب توده بواسطه ارتباط آنها با دکتر رادمنش دبیر اول حزب نیز یکی دیگر از موارد مهم در این زمینه به شمار می‌آید: «دکتر یزدی در زندان، پس از تسلیم به رژیم شاه، پسرش حسین یزدی را که به توصیه حزب برای تحصیل به آلمان فرستاده شده بود ـ به ساواک مربوط ساخت ... حسین هم برادرش فریدون را با خود همراه کرد... حسین و فریدون یزدی (پسرعموهای خانم رادمنش) مشیر و مشاور و آجودان دکتر رادمنش بودند، در تمام این سالها حسین یزدی نامه‌های دکتر رادمنش را برای پست کردن به برلین غربی می‌برد و اگر کسی می‌خواست از اروپای غربی یا ایران با رادمنش تماس بگیرد، این کار با واسطه حسین یزدی انجام می‌شد.» (ص393) به این ترتیب می‌توان پنداشت که رادمنش به عنوان دبیر اول حزب، به دلیل اعتماد بسیار بالایی که به حسین یزدی داشته، وی را از کلیه مسائل و تصمیمات درونی حزب نیز مطلع می‌ساخته و بنابراین ساواک از اشراف کاملی نسبت به کمیته مرکزی حزب توده در آلمان شرقی برخوردار بوده است.   از سوی دیگر انتخاب «عباسعلی شهریاری» به عنوان مسئول تشکیلات تهران از سوی رادمنش، سبب شد که ساواک از کلیه مسائل حزب توده در داخل کشور نیز آگاه شود: «پس از پلنوم دهم، دکتر رادمنش به همراه عده‌ای به عراق رفت و در آنجا عباسعلی شهریاری را به عنوان مسئول تشکیلات تهران به کار گرفت و این تشکیلات را ایجاد کرد.» (ص447) «شهریاری برای قبضه کردن کامل تشکیلات تهران حزب، ترتیب دستگیری حکمت‌جو و خاوری را دارد.» (ص449)، «عباسعلی شهریاری پس از قتل معصوم‌زاده و رزمی و به دام انداختن خاوری و حکمت‌جو همه کاره سازمان حزب در ایران شد.» (ص451) و به این ترتیب باید گفت ساواک در مقاطعی بر تمامی مسائل حزب توده در داخل و خارج کشور، اشراف کامل داشت. طبعاً‌ آنچه در خاطرات کیانوری آمده و یا آنچه به هر ترتیب افشا شده است، تنها بخشی از واقعیات به شمار می‌آید و چه بسا افراد دیگری در این میان بوده‌اند که مسائل آنها در خفا باقی مانده است، اما همین مقدار نیز بخوبی نشان می‌دهد که حزب توده تا چه حد در مشت رژیم پهلوی قرار داشته است. آنچه در اینجا می‌ماند این که براستی چگونه دستگاههای عریض و طویل امنیتی و اطلاعاتی شوروی که در آن زمان در تقابل جدی با سیستم‌های اطلاعاتی غربی بودند، قادر به پیگیری و کشف این‌گونه نفوذها در حزب توده نشده‌اند؟ آیا می‌توان این مسئله را بسادگی پذیرفت که کا.گ.ب اساساً از این نفوذها بی‌اطلاع ‌مانده و یا پس از چندین سال، از آنها مطلع ‌گردیده است؟! به هر حال، این سؤالی جدی است که پاسخ آن می‌تواند مسائل بسیاری را در خود نهفته داشته باشد. ماجرای کوزیچکین و پایان کار حزب توده در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی، انتظار این بود که رهبران حزب توده پس از نزدیک به چهار دهه وابستگی و ناکامیهای پی‌درپی و سرگردانی و ناامیدی در خارج کشور، با نگاهی دوباره به واقعیات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی جامعه خویش و با عبرت‌گرفتن از گذشته پراشتباه خود، مسیری صحیح و منطبق بر مصالح ملی کشور خویش را انتخاب کنند و دستکم خود را از حالت عاملیت بیگانه خلاصی بخشند. اما واقعیت این است که بندهای وابستگی چنان محکم بر گرداگرد حزب توده پیچیده شده بود و رهبران آن به گونه‌ای دچار استحاله فکری و شخصیتی شده بودند که ایجاد هرگونه تحولی در آنها غیرممکن می‌نمود و نه تنها چنین نشد بلکه کیانوری آن‌گونه که خود می‌گوید، این بار در مقام دبیر اول حزب توده و به عبارت دیگر رهبریت یکه‌تاز آن، پس از ملاقات «با مسئولین شعبه بین‌المللی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی» و با توافق بر این که هر 6 ماه سفری به مسکو داشته باشد، راهی تهران می‌شود. اگرچه کیانوری مدعی است که در سفر به مسکو قبل از عزیمت به ایران «نه دستوری به من ابلاغ شد و نه دوره کارآموزی ویژه در کار بود» اما هدف از این ملاقات وی با مسئولین شعبه بین‌المللی کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی و مقرر شدن مسافرت هر 6 ماه یک بار وی به مسکو (ص506)، به حدی روشن و مشخص است که دیگر نیازی به هیچ توضیح اضافه ندارد. بویژه آن که وی خاطرنشان می‌سازد پس از آغاز فعالیت مجدد حزب توده در ایران در ابتدای انقلاب «شعبه بین‌المللی کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی خواستار تحلیل ما از اوضاع ایران بود. من هر ماه یک بار مطالبی را تنظیم می‌کردم و از این طریق توسط گالیک می‌فرستادم، آنها هم اطلاعاتی به ما می‌دادند.» (ص549) بنابراین حزب توده پس از انقلاب اسلامی نه تنها اقدام به تصحیح رفتارها و عملکردهای خود نکرد بلکه این بار با سوءاستفاده از فضا و موقعیت جدید به گونه‌ای عمیق‌تر، فعالتر و گسترده‌تری در جهت تأمین درخواستها و منافع بیگانگان به فعالیت پرداخت و در این راه حفظ سازمان مخفی حزب، ارتباط مستمر اطلاعاتی با سفارت شوروی، اختفای اسلحه و تلاش برای کسب اطلاعات سری نظامی و ارسال آنها به شوروی، از جمله اقداماتی است که کیانوری خود بصراحت به آنها اعتراف دارد. نکته جالب اینکه کیانوری علی‌رغم اعتراف به ارسال اطلاعات نظامی کشور به شوروی حاضر نیست عنوان جاسوسی را برای این کار بپذیرد: «به نظر من این مسئله جاسوسی نبود. جاسوسی عبارت از چیزی است که امنیت نظامی و سیاسی کشور را به مخاطره اندازد. اطلاعات نظامی که ما در اختیار شورویها قرار دادیم چنین وضعی نداشت. این اطلاعات مربوط به تکنولوژی نظامی آمریکاییها بود که دشمن ایران بود و با همین هواپیماها کشتی‌های ایران را می‌زد.» (ص546) البته بعید به نظر می‌رسد که کیانوری در عمق وجدان خود نیز به آنچه در این زمینه بر زبان می‌آورد اعتقاد داشته باشد. این نکته واضح است که هرگونه تلاش مخفیانه برای کسب اطلاعات طبقه‌بندی شده ـ به ویژه در امور نظامی ـ و ارسال غیرقانونی آن برای بیگانگان در حکم جاسوسی است. از سوی دیگر این اقدام حزب توده نشان دهنده ماهیت وابسته آن به بیگانه و آمادگی برای ارسال هرگونه اطلاعات درخواستی به مسکو بود. طبعاً روسها یک زمان نیاز به اطلاعات مربوط به هواپیماهای اف‌ـ14 داشتند و روز دیگر خواستار اطلاعات مربوط به مسائل سیاسی و نظامی و اقتصادی بودند. آیا منظور کیانوری از این توجیه عملکرد حزب آن است که اگر روسها اطلاعاتی از جنس دیگر می‌خواستند، حزب توده در برابر این خواسته آنها مقاومت می‌کرد؟! این ادعا قطعاً در قاموس حزب توده نمی‌گنجد.   طبیعتاً حزب توده، یک گروه سیاسی ناشناخته برای مسئولان نظام ما نبود و لذا از همان ابتدا تحت نظارت اطلاعاتی و امنیتی قرار گرفت. البته رهبران این حزب برای کاستن حساسیتها بر روی خود، رفتارهای منافقانه‌ای نیز در پیش گرفتند و حتی در بعضی موارد کیانوری به همراه یکی ـ دو تن دیگر از اعضای کمیته مرکزی طی ملاقاتهایی با مسئولان بلندپایه نظام اقدام به ارائه اطلاعاتی نیز کردند، اما هیچیک از این امور نتوانست باعث غفلت مسئولان از فعالیتهای این حزب گردد کما این که در طول این دوران شاهد دستگیری و بازجویی تنی چند از کادرهای این حزب بودیم که کیانوری به ماجرای بازداشت و آزادی مهدی پرتوی یا تحت نظر بودن رحمان هاتفی اشاراتی دارد. با چنین پیشینه و سابقه‌ای، سرانجام در بهمن سال 61 جمعی از اعضای کمیته مرکزی ـ و از جمله کیانوری ـ و سپس در اردیبهشت سال 62 تعدادی دیگر از رهبران و اعضای حزب توده دستگیر شدند و این حزب منحل اعلام شد. کیانوری این مسئله را بکلی وابسته به ماجرای فرار کوزیچکین مأمور کا.گ.ب در کنسولگری اتحاد جماهیر شوروی در تهران به لندن برمی‌شمارد و به این ترتیب قصد دارد تا بر تمامی رفتارها و عملکردهای سیاه حزب توده در طول سالهای قبل و بعد از انقلاب، قلم بکشد: «مدتی پس از پناهندگی کوزیچکین به انگلستان، اینتلیجنس سرویس، پرونده قطوری برای حزب توده ایران درست کرد و با واسطه دولت پاکستان به جمهوری اسلامی ایران تحویل داد. بدین ترتیب، جمهوری اسلامی براساس اطلاعات مجعولی که کوزیچکین طرح کرده بود به دستگیری رهبران و کادرهای حزب توده ایران پرداخت.» (ص550) این سخن کیانوری از چند زاویه قابل بررسی است. نخست آن که محتوای کلام ایشان حاکی از پاکی، صداقت و عاری بودن کلیه فعالیتهای حزب توده از هرگونه شبهه و شائبه‌ای بوده و صرفاً برخی «اطلاعات مجعول» و یا اتهامات واهی، موجب دستگیری رهبران و کادرهای این حزب شده است. حال آن که کیانوری خود در بیان خاطراتش بوضوح در مورد گام برداشتن این حزب در مسیر جاسوسی و مخفی‌کاری و دیگر اقدامات غیرقانونی سخن گفته است. دوم آن که به تصور کیانوری در آن زمان نظام نوپای جمهوری اسلامی از هیچ‌گونه دستگاه اطلاعاتی و امنیتی برخوردار نبوده و لذا هیچ گونه اطلاع داخلی از عملکردهای حزب توده وجود نداشته است. این تصور بکلی اشتباه است. البته به دنبال پیروزی انقلاب و فروپاشی دستگاه ساواک شاید چنین تصوری نزد بسیاری از گروههای ضدانقلاب و همچنین کشورهای خارجی شکل گرفته باشد ولی واقعیت آن است که بلافاصله فعالیتهای اطلاعاتی به طرق گوناگون و از جمله درچارچوب معاونت اطلاعات و عملیات سپاه آغاز شد و مجموعه این فعالیتها، با عنایات خداوندی و همکاری‌های همه‌جانبه مردمی، توانست نظام را از یک مقطع بسیار دشوار و مملو از توطئه‌های رنگارنگ شرقی و غربی، بسلامت عبور دهد. بنابراین، این درست است که در مهرماه 61، آقای مادرشاهی و همراه با یک نفر دیگر برای انجام یک مأموریت به پاکستان رفتند (کارنامه و خاطرات هاشمی رفسنجانی، سال 61، ص263) اما در همان زمان واحد اطلاعات سپاه پاسداران فعالیتهای حزب توده را کاملاً زیر نظر داشت، و موفق به کسب اطلاعات بسیاری شده بود. و سوم این که کیانوری با تأکید بر این نکته که اطلاعات کوزیچکین درباره مسائل و روابط و اعضای حزب توده بسیار محدود بوده است و نه تنها او از نام و نشان افسران عضو حزب توده مطلع نبود بلکه نام هیچیک از این افسران به مقامات شوروی نیز داده نشده بود، به طرح این ادعا می‌پردازد که «تصور من این است که ام.آی.6 همه اطلاعات خود را درباره افرادی که می‌خواست از شرشان خلاص شود به نام کوزیچکین در اختیار جمهوری اسلامی ایران گذارد.» (ص552) در این زمینه کافی است به یاد آوریم در دوران بعد از انقلاب و شکل‌گیری یک ائتلاف فراگیر شرقی ـ غربی علیه ایران، بی‌تردید مقامات سیاسی و امنیتی کشور به توطئه‌های رنگارنگ بیگانگان و علی‌الخصوص انگلیسی‌ها که سابقه‌ای طولانی در مکاری و حیله‌گری داشته و دارند، توجه کافی داشتند. بنابراین اگر هم احیاناً اطلاعاتی از سوی آنها در این زمینه داده شده باشد، قطعاً برای تعیین میزان صحت و سقم آنها، با مجموعه اطلاعات موجود مطابقت داده شده و در هر صورت مبنای اصلی عملکرد همان داشته‌های مفصل و متقن خودی بوده است. اما مهمتر از این، اعترافات کلیه افراد دستگیر شده در جریان مزبور، حاکی از آن است که مسئولان امنیتی کشور نه براساس یک سری اطلاعات مجعول و غلط، بلکه برمبنای اطلاعاتی درست و دقیق، موفق شدند طی دو مرحله عملیات کلیه وابستگان به حزب توده را که در امور جاسوسی و خیانت به کشورشان فعال بودند، دستگیر کنند. اظهارات کیانوری در مورد «مهدی پرتوی» و «احسان طبری» خود گویای این مسئله است: «پس از دستگیری، نمی‌دانم چند روز بعد، پرتوی تسلیم شد و ضعف شدید نشان داد و رنگ عوض کرد و مثل طبری «مسلمان دو آتشه» شد و در دادگاه افراد نظامی آن کارها را کرد و همه جریانات را با آب و تاب شرح داد و مسائلی را که شناخته نبود، توضیح داد.» (ص555)   البته همان گونه که مصاحبه کننده در پاسخ به این گفته کیانوری اظهار می‌دارد نه تنها پرتوی بلکه کلیه اعضای مرکزی حزب توده به فعالیتهای خلاف قانون و مغایر با منافع ملی کشور خود اعتراف کردند. بنابراین اگر این نحوه رفتار را دلیل بر ضعف این دو نفر بگیریم، به یک معنا جملگی دستگیر شدگان از خود ضعف نشان داده‌اند. لذا جا داشت آقای کیانوری که مدعی عملکرد مسئولان نظام برمبنای اطلاعات مجعول است، برای اثبات این سخن خود نام افرادی را می‌برد که بدون ارتباط با حزب توده و عملکردهای خائنانه آن دستگیر شدند. در پایان باید گفت سرنوشت حزب توده از پیدایی تا انحلال، تجربه بزرگ و گرانقدری برای تمامی کسانی است که پای در مسیر فعالیتهای سیاسی حزبی و گروهی می‌گذارند. براساس این تجربه، «نگاه به بیرون» بتدریج وابستگیهای سازمانی را نیز به دنبال خواهد داشت و در این مسیر، تبدیل شدن به یک عامل سرسپرده و بی‌اراده بیگانه امری حتمی و ناگزیر به شمار می‌آید. در این زمینه بیقین تجربه حزب توده، عبرتهای بزرگ و گرانقدری در بر دارد که بسادگی نباید از کنار آن گذشت.

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

اهمیت شعار سلاح هسته‌ای ندادن در اذهان عمومی

اهمیت شعار سلاح هسته‌ای ندادن در اذهان عمومی

در تقابل ایران با اسرائیل و آمریکا، همیشه گزینه حمله اتمی چالش‌برانگیز بوده و هست. عده‌ای می‌گویند: وقتی آمریکا و اسرائیل به عنوان دشمن اصلی ما سلاح اتمی دارند و تجربه نشان‌داده، اگر لازم شود هیچ تعارفی در استفاده از آن ندارند، پس ما هم باید سلاح اتمی داشته باشیم.
باغ خسروشاهی

باغ خسروشاهی

کی از شبهاتی که در سال‌های اخیر سبب تحریف امام در ذهن نسل جوان شده است این ادعا است که برخی می‌گویند امام در باغ‌های بزرگ و مجلل اطراف جماران زندگی می‌کردند و بااین‌وجود در رسانه‌ها به مردم یک‌خانه کوچک و ساده به‌عنوان محیط زندگی ایشان نمایش داده می‌شد
دوگانه نهضت و نظام

دوگانه نهضت و نظام

برخی دوگانه‌ها را ابتدا درک نمی‌کنیم ولی به مرور که مشغول کاری علمی می‌شویم یا طرحی عملی را به پیش می‌بریم متوجه آن می‌شویم و بعد بر سر آن دو راهی به انتخابی خاص دست می‌زنیم.
چرا ظهور حاج قاسم، خارج از نظم جمهوری اسلامی امکان تاریخی ندارد؟

چرا ظهور حاج قاسم، خارج از نظم جمهوری اسلامی امکان تاریخی ندارد؟

شهید سلیمانی بی‌شک در زمره شخصیت‌هایی است که جامعه ایرانی بشدت از وی متأثر خواهد بود. احتمالاً در طول تاریخ هیچ بدرقه‌ای به میزان تشییع پیکر او شکوهمند نبوده است.
آب و برق مجانی می‌شود!

آب و برق مجانی می‌شود!

پر بازدیدترین ها

No image

امام حسین (ع): «الناسُ عبیدُ الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرَّت معایشُهم فاذا مُحَّصوا بالبلاء قَلَّ الدَیّانون»

«مردم بندۀ دنیایند و دین بر زبانشان می‌چرخد و تا وقتی زندگی‌هاشان بر محور دین بگردد، در پی آنند، امّا وقتی به وسیلۀ «بلا» آزموده شوند، دینداران اندک می‌شوند.»
قال علیٌ (علیه‌السّلام): «الفُرصَه تمُّر مرِّ السَحاب فانتَهِزوا فُرَصَ الخَیّر» (نهج‌البلاغه فیض، ص 1086)

قال علیٌ (علیه‌السّلام): «الفُرصَه تمُّر مرِّ السَحاب فانتَهِزوا فُرَصَ الخَیّر» (نهج‌البلاغه فیض، ص 1086)

امام علی (علیه‌السلام) فرمود: «فرصت مانند ابر از افق زندگی می‌گذرد، مواقعی که فرصت‌های خیری پیش می‌آید غنیمت بشمارید و از آن‌ها استفاده کنید»
صله رحم در کلام پیامبر اکرم(ص)

صله رحم در کلام پیامبر اکرم(ص)

حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: «ثواب صله رحم را از ثواب همه اطاعات زودتر میدهند» الکافی، ج 4 ص 68، ح 2(
«وَمِنَ النَّاسِ مَن یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاء مَرْضَاتِ اللّهِ وَاللّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبَاد» (بقره/207)

«وَمِنَ النَّاسِ مَن یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاء مَرْضَاتِ اللّهِ وَاللّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبَاد» (بقره/207)

«افرادی هستند (امیر مؤمنان علی (علیه‌السّلام)) که جان خویش را با خداوند معامله می‌کند به خاطر به دست آوردن رضایت او، و خداست که نسبت به بندگانش مهربان است».
عن ام البنین (علیها السلام): «أخبِرنی عَن أبِی عَبدالله الحُسَین، …أولادی وَمَن تَحتَ الخَضراء کُلُّهُم فداءُ لأبی عَبدِاللهِ الحُسین»

عن ام البنین (علیها السلام): «أخبِرنی عَن أبِی عَبدالله الحُسَین، …أولادی وَمَن تَحتَ الخَضراء کُلُّهُم فداءُ لأبی عَبدِاللهِ الحُسین»

حضرت ام البنین (علیها السلام): «از ابا عبدالله الحسین (ع) به من خبر بده! …فرزندانم و تمام کسانی که زیر آسمان کبودند، همه به فدای ابا عبدالله الحسین (ع) باد!» (منتهی المقال، ج 2، ص 70؛ تذکره الشهداء، ص 443)
Powered by TayaCMS