انسان، تنها خليفه خدا در زمين

خداوند- تبارك و تعالى- مى فرمايد:

«سُبْحَانَ الَّذِى خَلَقَ الاْءَزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنْبِتُ الاْءَرْضُ وَمِنْ أَنفُسِهِمْ وَمِمَّا لاَ يَعْلَمُونَ»[1]

منزّه[از هر عيب و نقصى]است؛ آنكه همه زوج ها را آفريد از آنچه زمين مى روياند و از وجودشان و از آنچه نمى دانند.

خداوند- تبارك و تعالى- در ابتداى آيه با بيان «سبحان اللّه» خود را منزه از هر عيب و نقصى معرفى مى كند. سپس مى فرمايد: اين خداى بى عيب و نقص همه چيز را در اين عالم خلقت، جفت آفريد. خدايى كه بى عيب و نقص است، هر چه را مى آفريند، آن را بى عيب و نقص مى آفريند. موجودات عالم خلقت را در حدّ خودش كامل و جامع آفريده است و قدرت ناقص كردن و معيوب كردن خودشان را ندارند. هم چنين قدرت براى كامل كردن خودشان را هم ندارند. در این عالم هم نيروى ناقص كردن موجودی از موجود دیگروجود او سلب شده است و هم نيروى كامل كردن موجودیتوسط موجود دیگراعطا نشده است. تنهاوجود مقدّس او تمام موجودات خانه خلقت را از هر عيب و نقص منزه نگاه مى دارد و تنها اوست کهتمام موجودات خانه خلقت را به سوى كمالى كه در خور آنهاست، هدايت مى كند.

به تنها موجودى كه در ميان موجودات، قدرت عنايت شده است، انسان است. در جنب اين قدرت، اراده نيز به انسان عنايت شده است. چرا؟ چون پروردگار در مقام خلقت انسان به ملائكه عالم فرمود:

«إِنِّى جَاعِلٌ فِى الأَرْضِ خَلِيفَةً»[2]

مسلماً من جانشينى در زمين قرار خواهم داد.

من اراده كردم كه در روى زمين موجودى مانند خودم قرار دهم. از آن جا كه كلمه خليفه را در مورد هيچ موجودى در قرآن مجيد استعمال نفرموده اند، معلوم مى شود كه هيچ موجودى مانند خدا نيست، نه در آسمان ها با آن همه عظمت و نه در زمين با اين همه حيثيت و نه در میان موجوداتى كه در آسمان ها به سر مى برند و نه در میان موجوداتى غير از انسان كه در زمين به سر مى برند. اين كه انسان نمونه خداست، نمونه بودنش از راه قدرت و اراده آزاد است.انسان هم قدرت و هم اراده اوآزاد است.

حاكميت خداوند بر سنن و قوانين عالم

در ميان موجودات عالم ما هيچ موجودى را نمى توانيم بيابيم كه براى انجام كارى آزاد باشد و بگويد: هر چه بخواهم انجام مى دهم و هر آنچه نخواهم انجام نمى دهم. تنها كسى كه مى تواند چنين حرفى بزند، خداوند است:

«إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِمَا يُرِيدُ»[3]

بى ترديد پروردگارت هر چه را اراده مى كند، انجام مى دهد.

تويى كه هر چه را بخواهى انجام بدهى، انجام مى دهى و هر چه را نخواهى انجام دهى، انجام نمى دهى:

«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ»[4]

شأن او اين است كه چون پديد آمدن چيزى را اراده كند، فقط به آن مى گويد: باش، پس بى درنگ موجود مى شود.

همه امور در كف اراده من است. چيزى را كه بخواهم بشود، اراده مى كنم و آن چيز موجود مى شود. هيچ محدوديتى هم در اين زمينه براى وجود مقدّس او نيست و اين چهار چوب مقرراتى است كه در تمام عالم ملاحظه مى كنيد.

خداوند- تبارك و تعالى- محدود بر اين مقررات نيست، بلكه بر مقدمات قوانين و مقررات عالم حاكميت دارد. اين طور نيست كه براى به وجود آمدن يك موجود، اين اصل جزئى كه بايد يك نر و ماده وجود داشته باشدمانع شود. خدا بر اين قانون حاكميت دارد. اگر بخواهد موجودى را بيافريند در حالى كه يك طرف(نر و ماده) را نداشته باشد؛ مانند حضرت عيسى(عليه السلام) مى آفريند. حبس در مقررات سنت ها نيست و اگر بخواهد موجودى را بيافريند كه دو طرف را نداشته باشد؛ مانند ناقه صالح، باز مى آفريد.

به دل كوه اشاره مى كند كه شتر زنده بيرون بده، دل كوه شتر زنده بيرون مى دهد. اين طور نيست كه آتشى را كه آفريده همه جا سوزندگى داشته باشد، بلكه اگر اراده وجود مقدّس او نباشد، نمى سوزاند.

وقتى مأموران فرعون وارد خانه مادر موسى(عليه السلام) شدند، بچه در دامن مادر بود. خواهر، خاله و عمه نشسته بودند. بچه تازه به دنيا آمده بود. اهل خانه از به دنيا آمدن اين طفل خوشحال بودند، ولى وقتى صداى مأموران فرعون بلند شد، يكى از افراد خانه، اين بچه كوچك چند روزه يا يك روزه را به آشپزخانه آورد. اعصاب اين زن به اندازه اى از آمدن مأموران به اضطراب افتاده بود كه گويى بينايى چشم و حس لامسه را از دست داده بود. بچه را داخل تنور انداخت. قرآن مجيد مى فرمايد: آتش از آن تنور فروزان بود. درب تنور را بست و برگشت.

مأموران كنار درب اتاق آمدند و گفتند: گزارش داده شده است كه داخل اين خانه پسرى متولد شده است. اگر در زمان فرعون در قوم بنى اسرائيل پسرى متولد مى شد به اعدام محكوم بود و سر او را مى بريدند. به مأموران گفتند: خانه را بگرديد. گشتند، اما بچه اى را نديدند. از خانه كه بيرون رفتند، خانمى كه بچه را در تنور انداخته بود، تازه خبردار شد كه چه عملى را انجام داده است.

قرآن مجيد براى پيامبر(صلي الله عليه و آله وسلم) تعريف مى كند كه فرياد زد: واى! اين موجود را به دست خودمان نابود كرديم. گريه كنان مادر، خواهر و خاله سر تنور مى آيند. درب تنور را كنار مى زنند. آتش شعله مى كشد و بچه مانند كسى كه وسط باغ و گلستان باشد، در يك نسيم اول صبح بهارى به آن راحتى وسط آتش خوابيده بود. بچه را بيرون مى آورند.

«إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِمَا يُرِيدُ»[5]

بى ترديد پروردگارت هر چه را اراده كند، انجام مى دهد.

علت ها براى پروردگار اهميتى ندارد. فلسفه ها براى پروردگار اهميتى ندارند. آن چه هست خود او، اراده، فعل و خواست اوست؛ از اين رو فرمود: اى ملائكه! مى خواهم نمونه اى در زمين براى خود بسازم. از اين جهت، انسان نمونه خدا، اراده و قدرت آزاد دارد.

لقاى حق، كمال شایسته انسان

خداوند منزه است؛ چنان كه تمام موجودات عالم را منزه از عيب و نقص آفريد و دست قدرت معيوب كردن را از همه موجوداتى كه خود را معيوب كنند، قطع كرد و دست قدرت به كمال رساندن موجودات را به واسطه خود موجودات از موجودات گرفت. انسان را هم بى عيب آفريد؛ چون خودش خالق بى عيب و نقص است:

«سُبْحَانَ الَّذِى خَلَقَ الاْءَزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنْبِتُ الاْءَرْضُ وَمِنْ أَنفُسِهِمْ وَمِمَّا لاَيَعْلَمُونَ»[6]

منزّه[از هر عيب و نقصى]است آنكه همه زوج ها را آفريد از آنچه زمين مى روياند و از وجود خودشان و از آنچه نمى دانند.

«يُسَبِّحُ للّه ِِ مَا فِى السَّمواتِ وَمَا فِى الاْءَرْضِ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ»[7]

هر آنچه در آسمان ها و زمين است، خدا را[به پاك بودن از هر عيب و نقصى]مى ستايند؛ خدايى كه فرمانرواى هستى و بى نهايت پاكيزه و تواناى شكست ناپذير و حكيم است.

ولى انسان بى عيب و نقص را نمونه خودش در قدرت و اراده قرار داد. به او اراده آزاد داد تا بتواند خودش را با تصميم و اراده اش به كمالى كه شايسته آن است، برساند و كمال شايسته انسان، تنها رسيدن به لقاى حق است. اين كمال از همه كمالاتش برتر است. رسيدن به جايى كه ميان او و وجود مقدّسش در مقام نورى، حجابى باقى نماند؛ البته هر كسى به اندازه استعداد و ظرفيتى كه دارد. سلمان به اندازه استعداد خودش، پيامبران و اولياى خدا به اندازه استعدادى كه دارند، ما هم به اندازه استعدادى كه داريم.

براى اين كه اين اراده و قدرت در اين مسير خرج شود، بعثت پيامبران را ايجاب مى كند؛ چون ما با وجود مقدّس او ارتباط مستقيم نداشتيم؛ از اين رو، انسان بى عيب و نقص را نمونه خودش در قدرت و اراده قرار داد تا او با اراده آزاد بتواند با تصميم و اراده خودش به كمال لازم خود كه رسيدن به لقاى حق است، برسد. اين كمال از همه كمالات برتر است. رسيدن به جايى كه ميان او و وجود مقدّسش، در مقام،هیچ حجابى باقى نماند؛ البته هر كسى به اندازه استعداد و ظرفيتى كه دارد. سلمان به اندازه استعداد خودش، پيامبران و اولياى خدا به اندازه استعدادى كه دارند، ما نیز به اندازه استعدادى كه داريم. براى اين كه اين اراده و قدرت در اين مسير خرج شود، بعثت پيامبران را ايجاب كرد؛ چون ما با وجود مقدّس او ارتباط مستقيم نداشتيم و گوش ما صداى او را هم نمى شنيد. او صداى مقدّسش را به انبياء شنواند تا انبياء صداى خود را به ما بشنوانند و ما هم شنيديم و حرف پروردگار هم اين بود كه براى نمونه، اين قدرت و اراده از توست، به كار بينداز تا از اين جلد و خانه مادى آزاد شوى و به يك معناى نورى صرف تبديل گردى. در همين جا در قرآن مجيد آمده است: اهل خدا وقتى وارد محشر مى شوند، نور از وجود آنها فروزان مى شود. در روايات و اخبار آمده است كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: وقتى وارد قيامت مى شوم، پايه و منبرى از نور برايم قرار مى دهند و انبياء، ائمه و پيروان ما وقتى وارد محشر مى شوند، محشر از ورود ما به تمام وجود روشن مى شود. نورى هم كه در بهشت است، براى خورشيد و ماه نيست، بلكه فقط مال خود مردم است.

انسانى با اراده و قدرت آزاد كه نمونه خداست و با لبيك گفتن دعوت خدا، اگر براى رسيدن به كمالى كه شايسته اوست به كار گيرد، به موجودى نورى به تمام معنا تبديل مى شود.

«اللّه ُ وَلِىُّ الَّذِينَ امَنُوا يُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ»[8]

خدا سرپرست و يار كسانى است كه ايمان آورده اند؛ آنان را از تاريكى ها[ى جهل، شرك، فسق وفجور]به سوى نورِ[ايمان، اخلاق حسنه و تقوا]بيرون مى برد.

حتى بدن آدم هم بدنى نورى مى شود و در آن مقامات بالا به جايى مى رسد كه پروردگار عالم به تمام عوامل آفرينش خطاب مى كند: در مسير اراده بنده من قرار گيريد.

به موجودات عالم خطاب مى كند: راه را براى بنده من باز كنيد. بنده من اگر بخواهد فردا را ببيند، بتواند ببیند. اگر بخواهد، آينده را ببيند،بتواند ببیندو اگر بخواهد گذشته را ببيند، بتواند ببیند. بنده من بايد ميدانى به وسعت همه آفرينش براى پرواز داشته باشد. انسان در برابر چنين حركتى، حركت منفى نيز مى تواند داشته باشد كه همين قدرت و اراده را براى ناقص كردن خودش به كار ببرد.

پيغمبر اكرم مى فرمايد: هر كسى خودش را ناقص كند، در صف ملعون هاى عالم قرار مى گيرد. به هر مقدارى كه خودش را ناقص كند، به همان تناسب هم درى از درهاى خدا بر روى او بسته مى شود.

«سُبْحَانَ الَّذِى خَلَقَ الاْءَزْوَاجَ»

بى عيب و منزه است خدايى كه از هر چيزى كه در اين عالم است، جفت آفريده است.

«مِمَّا تُنْبِتُ الاْءَرْضُ»

از آن چه از زمين مى رويد.

«وَمِنْ أَنفُسِهِمْ»

و از شما موجوداتى كه داراى نفس زنده هستند.

«وَمِمَّا لاَ يَعْلَمُونَ»[9]

و از آن چه انسان ها از آن اطلاعى ندارند.

آن چيست؟ «وَمِمَّا لاَ يَعْلَمُونَ» چيست؟ از «مِمَّا تُنْبِتُ الاْءَرْضُ» معلوم است.

معادن و نباتات همه جفت آفريده شده اند. در عالم بالا تمام موجوداتى كه قرار دارند، جفت آفريده شده اند.

ابعاد وجودى انسان

اگر بخواهيم همه عالم را تقسيم بندى كنيم كه چند نوع موجود در اين عالم است، به بيش از سه تقسيم نمى توان رسيد.

يك سلسله موجودات، موجوداتى هستند كه حس و شعور ندارند كه «مِمَّا تُنْبِتُ الاْءَرْضُ» از آن دسته است.

دسته دوم موجوداتى هستند كه حس و شعور دارند و به دليل حفظ شعور خود، قوّه جاذبه، دافعه، هاضمه و قوّه ماسكه دارند و در حد خودشان قدرشناس و ضرر شناسند و همه آنهايى كه در كتاب هاى علمى از آنها تحقيق شده است. موجودات شعورى، موجوداتى هستند كه شعور و درك آنها ذاتى است؛ مانند حيوانات و بسيارى از انسان ها كه تمام برنامه هايشان شبيه برنامه هاى حيوانات است، و آنها جزء «وَمِنْ أَنفُسِهِمْ» و «مِمَّا تُنْبِتُ الاْءَرْضُ» می باشند. جفت هستند. نر و ماده دارند و شامل گياهان، نباتات، معادن و تمام عوامل بالا می شود. «وَ َمِنْ أَنفُسِهِمْ»، موجوداتى كه زنده هستند و شعور و درك جزئى دارند، آنها هم همه جفت آفريده شده اند: «وَمِمَّا لاَ يَعْلَمُونَ» و انسان هايى هستند كه درك آنها كلى است؛ بدين معنا كه به حقايق عالى عالم راه پيدا كرده اند. به خدا و معاد راه پيدا كرده اند. به انبياء، اولياء و ائمه(قدس سرهما) راه پيدا كرده اند. اين جفت بودن آنها چگونه است: «خَلَقَ الاْءَزْوَاجَ كُلَّهَا».

دسته سومى كه خدا مى فرمايد: «وَمِمَّا لاَ يَعْلَمُونَ»، منظور ارزش آنهاست، به دليل دركى كه از حقايق عالم پيدا كردند و قدرت و اراده آزاد خود را در چهارچوب اين درك و شعور عالى قرار دادند. خود را به جايى رساندند كه اگر تمام عالم علم خود را روى هم بگذارند و بخواهند آنها را ارزيابى كنند، نمى توانند ارزش بگذارند كه چه قدر مى ارزند. خدا چه قدر ارزش دارد؟ بى نهايت. على و فاطمه چه قدر ارزش دارند؟ بى نهايت. سلمان چه قدر ارزش دارد؟ پيغمبر مى فرمايد: «منّا اهل البيت». چه قدر مى ارزد؟ بى نهايت.

بنابراين، قرآن مجيد مى فرمايد: نسبت به آنها، شما و همه افراد انسان «وَمِمَّا لاَ يَعْلَمُونَ» هستند. علم كسى به مقام، ارزش و والايى آنها نمى رسد. كسى نمى داند آنها چه قدر ارزش دارند. آنها در اتصال به مقام ربوبيت و در اتصال به تمام شئون معاد، موجودى نورى شدند و منبع و مبدأ اين نور هم خود وجود مقدّس حق است.

در حقيقت، اينها به تعبير امام باقر(عليه السلام) تجلّى خدا در عالم هستند. تجلّى خداوند، مانند شعاع آفتاب است. در حقيقت، شعاع آفتاب، خود آفتاب است. تجلّى خداوند، نور خداست. اين كه در قرآن مجيد شما كلمه «نور» را اضافه به «اللّه » مى بينيد، از همين قبيل است.

امام حسين(عليه السلام) مى فرمودند: كسى در دنيا در مقام خاموش كردن نور من برنمی آید؛ چون قدرتى در عالم براى خاموش كردن نور من پيدا نمى شود؛ چون من «نور اللّه» هستم و «نور اللّه» خاموش نمى شود. قمر بنى هاشم نور اللّه بود. ابوذر نور اللّه بود. مريم(عليها السلام) نور اللّه بود. آنان موجوداتى نورى هستند كه احدى قدرت ارزيابى آنها را ندارند. اين موجودات نورانى را خدا براى چه در ميان ما قرار داده است؟ براى اين كه امام ما باشند: «إِنِّى جَاعِلٌ فِى الأَرْضِ خَلِيفَةً» براى چه امام باشند؟ براى اين كه ما مأموم آنها بشويم. ما اگر مأموم آنها شويم، در همان ارزشى قرار مى گيريم كه آنها قرار گرفته اند؛ از اين رو وجود ما به وجودى تبديل مى شود كه داخل در قطعه «وَمِمَّا لاَ يَعْلَمُونَ» است. اگر كسى بخواهد ما را ارزيابيكند، ديگر قدرت ارزيابى كردن ندارد. وقتى پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) بفرمايد:

«ضَربَةُ عِلىٍّ يَومَ الخَندَقِ أفضَلُ مِن عِبادَةِ ثِقلَينِ»[10]

يك عمل على(عليه السلام) بالاتر از عبادت ثقلين است، خود على چه قدر مقام دارد؟ يا خود پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) كه در قرآن مجيد دورنماى مقامشان را پروردگار بزرگ عالم بيان كرده است،چه قدر مقام دارد؟

با توجه به«وَمِمَّا لاَ يَعْلَمُونَ» انسان داراى دو جنبه و دو جهت است: يك جنبه انسان، جنبه نفسى اوست. جنبه ديگر هم جنبه عقلى و نورى اوست. مبداء جنبه نفسى؛ يعنى، جنبه حيوانى و مادى انسان، نطفه پدر و رحم مادر است. منتهاى جنبه نفسى انسان نيز مرگ و انحلال است. كار اول نطفه، صلب پدر و رحم مادر است.«خَلَقَ الاْءَزْوَاجَ كُلَّهَا»

سه قسمت موجوديت ما در جنبه نفس و مادى، مربوط به پدر و يك قسمت آن مربوط به مادر است. قطعه اى از نطفه پدر، قطعه اى هم از مادر «خَلَقَ الاْءَزْوَاجَ كُلَّهَا»، ساختمان بدن ما را تشكيل داده است و ما وارد دنيا شده ايم. حركت مى كنيم تا وقتى كه مرگ برسد. مرگ كه رسيد، اين ساختمان مادى را منحل مى كند. چيزى را كه ما در هفتاد يا هشتاد سال جمع كرده ايم و به بدن، استخوان، گوشت و پوست تبديل شده است، همه را تفريق مى كند.

جنبه ديگر ما جنبه عقلى و نورى ماست كه ما از آن راه با عالم ربوبيت ارتباط برقرار مى كنيم. در اين جنبه، مبداء و منتهاى ما خداست: «إِنَّا للّه ِِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ». اين جا براى چه چيزى آمده ايم؟ آن جا كه بوديم، فقط به صورت استعداد بوديم؛ يعنى، نيرويى نورانى بوديم كه مى توانستيم عالى ترين مقامات را به دست آوريم. فقط توانستن بود. از عالم الهى ما را به يك بدن مسافرت دادند. منِ انسان در حقيقت، اين بدن نيست. موجوديت من، منِ الهىِ من است. منِ بدنِ من، در جنبه بدنى كه برای به دست آوردن ارزشم است، كارى ندارد.

در كتاب هاى علمى نوشته اند كه بدن هر انسانى را اگر تجزيه و تحليل كنند، يك قالب معمولى آب از اين بدن به دست مى آيد. از چربى بدن هفت قالب صابون به دست مى آيد. از گوگرد بدن هفت سر كبريت به دست مى آيد. از آهن بدن كه از مواد اسفنجى كاهوى گرفته شده است، هفت عدد ميخ معمولى به دست مى آيد. از املاح بدن به اندازه لانه مرغ، گچ به دست مى آيد. از كربن بدن به اندازه اى كه مغز است و مداد پر كند، كربن به دست مى آيد. اگر مجموع اينها را براى فروش به بازار ببرند، بيست تومان بيشتر نمى خرند.

اگر كسى چنين فكر كند بايد گفت كه ارزش حيوانات از او بيشتر است؛ چون تركيبات بدن حيوانات بيشتر است؛ مثلاً اگر بدن فيل را تجزيه كنند و به بازار ببرند، قيمت آن چند برابر مى شود. خيلى كه پروردگار به بدن ما احترام بگذارد، اگر كسى ما را بكشد، ديه ما را هزار مثقال طلا قرار دهد. ديه بدن نه ديه يك زال. زال كه كشته نمى شود. او باقى به بقاى الهى است. واقعاً ما از چه كسى هستيم؟ از خدا؛ «إِنَّا للّه ِِ». وطن اصلى و آخر ما كجاست؟ خدا؛ «إِلَيهِ رَاجِعُونَ»، لكن «من اللّه » حركت كردم، آخر من «عند اللّه » است . اگر اين حركت را ادامه دهم و در انتهاى اين حركت به دامنه معشوق بيفتم، چه قدر مى ارزم؟ «لاَ يَعْلَمُونَ»؛ هيچ كسى نمى داند. خداوند به موسى(عليه السلام) فرمود: به مردم بگو! اگر كسى به يك مؤمن واقعى در روى زمين ناسزا بگويد، گويا به من گفته است. اگر با يك مؤمن بجنگد، با من جنگيده است. او نيست، من هستم. چه قدر اين موجود مى ارزد؟ «لاَ يَعْلَمُونَ» است. كسى نمى داند. مگر كسى ارزش مرا مى داند؟! كسى ارزش تجلّى مرا نمى داند. چرا خودم را در بند شيطان بيندازم و بعد هم در بند شيطان در فكر به بند انداختن ديگران باشم؟ چرا تجلّى خدا نشوم؟ اگر در بند شيطان باشم، چه ارزشى خواهم داشت؟ هيچ ارزشى ندارم. اگر فقط بدنم را تجزيه كنند، بيست تومان بيشتر نمى ارزد. من هم مى توانم در بند شيطان و هم در فكر به بند انداختن ديگرانبيفتم. اگر بخواهم در آغوش شيطان نيفتم بايد در آغوش الهى بيفتم. صد و بیست و چهار هزار واسطه، دوازده امام، محرم، صفر، رمضان، شب جمعه، ليلة القدر، دعا، نماز، روزه، حج و جهاد، تمام اينها آغوش الهى است. دائماً صداى پروردگار بلند است كه «عِبَادِى عَنَّى»؛ ای بندگان من! پيش من بياييد. شما مال من هستيد. شما براى من هستيد و من براى شما هستم. ما دو تا از يك طرف، هم عاشق و هم معشوق هم هستیم. اين سخن پروردگار است كه:

«يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ»[11]

هم من عاشق تو هستم و هم تو عاشق من هستی. هم من معشوق تو هستم و هم تو معشوق من هستی.

اگر مرا به اين جا آوردى، تنها به دليل اين بوده است كه اين استعداد من به فعليت برسد. من قبلاً فقط به صورت استعداد بودم. نه اين كه خيال كنى تازه متولد شده ايم. در عالم علم الهى به صورت وجود نورى بوديم و اين وجود نورى ما به صورت قدرت و استعداد محض بود. خدا اين استعداد را به اين بدن منتقل كرد تا با علم و عمل، خود را به فعليت برساند و به تجلّى الهى تبديل شود. وقتى تجلّى الهى شد، به خدا و لقاى خدا مى رسد. به حالت نفس مطمئنه، نفس راضى و نفس مرضيه مى رسد. آن زمانى است كه خود پروردگار در مناجات شعبانيه مى فرمايد: آن گاه كه انسان «يا اللّه» مى گويد، در آن حسى كه دارد و «يا اللّه» مى گويد، من هستم كه «يا اللّه» مى گويم نه او. من هستم كه با او مناجات مى كنم نه او. او نيست كه با من حرف مى زند. نوبت او ديگر تمام شد. خداوند مى فرمايد: اى انسان! تو كار خودت را كردى، حالا من هستم كه جواب تو را مى دهم. من هستم كه حرف مى زنم. من هستم كه مناجات مى كنم. اين «اللّه »، «اللّه» تو، «اللّه »، «اللّه» خود من است. ما كه راه برايمان براى رسيدن به چنين مقامى باز است، چرا توقف مى كنيم و ماندنمان براى چه چيزى است؟

حجة الاسلام و المسلمین انصاريان