یکی از مصیبت هایی که دل حضرت را خیلی به درد آورد و سنگین بود، شهادت فرزند شش ماهه اش علی اصغر سلام الله علیه بود. در این مصیبت هاتفی از آسمان ندا داد که ای حسین(سلام الله علیه) او را به ما واگذار کن. در این مصیبت خداوند به دل حضرت اباعبدالله سلام الله علیه تسلی داد. یک موقعی یک جوان رشیدی است می رود در جبهه جنگ می کند و می کشد و کشته می شود. اما طفل شش ماهه چه گناهی دارد که به جای آب با تیر سه شعبه سیرابش بکنند.

ابو خلیق خبرنگار دشمن بود. مختار او را دستگیر کرد. می گفت: وقایع عاشورا را برای من شرح بده. شرح می داد. مختار گریه می کرد و گریبان چاک می کرد. یک وقت مختار به ابوخلیق گفت: تو که دشمن بودی آیا جایی از صحنه های کربلا شد که دلت بشکند و برای مصیبت های اباعبدالله سلام الله علیه بسوزد؟ گفت: بله، یک جا بود که دلم سوخت و گریه کردم. آنجایی که اباعبدالله سلام الله علیه گنداقه شش ماهه علی اصغر را که غرق به خون بود دستش مانده بود. سه مرتبه آمده به طرف خیمه رباب دوباره برگشت. وقتی من این صحنه را دیدم دلم آتش گرفت و مثل ابر بهار گریه کردم.

یک وقت دیدند که آقا رفت پشت خیمه ها با غلاف شمشیر یک قبر کوچکی را کند. خواست علی را در قبر بگذارد. یک وقت دید صدای ناله جانسوزی می آید که آقا جان صبر کن یک بار دیگر من علی اصغر را زیارت کنم.

«لاحول ولاقوة الا بالله»

حجة الاسلام و المسلمین فرحزاد