«السَّلام علیکِ یا فاطمة الزهرا.»

سادات، دربارۀ مادرتان زهرا، امام باقر علیه السلام فرمود: «قَدْ ذَابَتْ مِنَ الْحُزْنِ وَ ذَهَبَ لحم ها».[1] نمی دانم این جمله را معنا کنم یا نه. فرمود: مادرمان زهرا، از حزن و اندوه ذوب شد، «قَدْ ذَابَتْ مِنَ الْحُزْنِ وَ ذَهَبَ لحم ها» دیگر گوشتی به تن مادرمان نماند. فرمود: آن قدر نحیف شده بود که مثل یک شبح خیالی می ماند. اگر کسی می آمد میان بستر را نگاه می کرد،«مَا زَالَتْ بَعْدَ أَبِیهَا مُعَصَّبَةَ الرَّأْسِ نَاحِلَةَ الْجِسْم»؛ روز به روز بعد از بابا لاغرتر و نحیف تر می شد، و روز به روز مصیبت های فاطمه بیشتر می گشت.

خیلی سخت است یک مادر جلوی چشم چهار کودک صغیرش، مثل یخ ذوب شود، آب گردد. دائم بچه ها نگاه کنند ببینند مادر حالش بدتر شده، ببینند، مادر نحیف و لاغرتر شده است. مخصوصاً برای دختر بچّه ها خیلی سخت است، آن هایی که دختر بچّه دارند می دانند که من چه می گویم. گاهی زینب می آمد، گاهی امام حسین و امام حسن می آمدند و دعا می کردند، ای خدا! مادر ما که مریض نبود، یک باره چه شد؟ چرا مادر ما این چنین شد؟ مادرمان در حالی از دنیا رفت که هنوز بازوانش متوّرم بود! فرمود:«فَمَاتَتْ حِینَ مَاتَتْ وَ إِنَّ فِی عَضُدِهَا مِثْلَ الدُّمْلُج».[2] بمیرم برایت که روز به روز ضعیف تر و نحیف تر می شدی. بچّه ها دائم می آمدند و نگاه می کردند.

دیگر این شب های آخر مدام می رفتند کنار قبر پیغمبر و دعا می کردند. بابا! تو از خدا بخواه مادرمان خوب شود. یکی از همین شب ها آمدند و دیدند مادر خیلی حالش بد است، او حال مساعدی ندارد. امام حسن و امام حسین علیهما السلام آمدند مسجد کنار قبر پیغمبر، صورتشان را کنار قبر رسول الله گذاشتند و دعا کردند. آقا زاده ها به طرف خانه برگشتند. نمی دانم تا حالا بیمار در بیمارستان ها داشته اید، یا نه، که رفته باشید برایش دعا کنید؛ وقتی بر می گردید، ببینید سرها پایین است. دست ها جلوی چشم ها. می فهمی که چه اتفاق افتاده است؟

همین که نزدیک در خانه رسیدند، دیدند اسماء سرش را پایین انداخته، با آستین دارد اشک هایش را پاک می کند. دیگر فهمیدند که چه شده. وارد خانه شدند امام حسن علیه السلام خودش را انداخت روی بدن مادر:«یَا أُمَّاهُ کَلِّمِینِی قَبْلَ أَنْ تُفَارِقَ رُوحِی بَدَنِی»؛ مادر با من حرف بزن، الان می میرم. امام حسین علیه السلام صدا زد: مادر اگر با من حرف نزنی قالب تهی می کنم. خم شد، صورتش را گذاشت به کف پای مادر.

جوان ها! مادرتان را احترام کنید، بهشت زیر قدم های مادران است.[3] صورتش را گذاشت به کف پای مادر، اسماء آمد حسین خردسال را ناز کرد و بلندش کرد. خدا صبرتان بدهد، بروید بابایتان را خبر کنید. مبادا علی این روز را ببیند!

دویدند آمدند به طرف مسجد، دیدند، قهرمان احد و خیبر دارد از مسجد به طرف خانه می آید. آی غیرتمندها! ای ولایی ها! تا آن روز کسی زمین خوردن علی را ندیده بود، اما همین که گفتند: «مَاتَتْ أُمُّنَا فَاطِمَةُ صَلَوَاتُ اللهِ عَلَیْهَا قَالَ فَوَقَعَ علیه السلام عَلَی وَجْهِهِ»؛ امیرالمؤمنین روی زمین افتاد، قدری آب به صورتش زدند، وقتی چشمانش را باز کرد جمله ای گفت:«بِمَنِ الْعَزَاءُ یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ»؛ فاطمه جان! دیگر با چه کسی درد دل کنم، دیگر به چه کسی حرفم را بزنم.[4]

هر کجا نشسته اید، سه مرتبه بگویید: یا زهرا، یا زهرا، یا زهرا!

حجةالاسلام و المسلمین رفیعی