روز جمعه و روز زیارت امام حسین(ع). در زیارت ناحیه آمده است: اگر روزگار من را به تأخیر انداخت و محروم شدم از اینکه در کنار شما باشم و از شما حمایت بکنم؛«فَلَأَنْدُبَنَّكَ صَبَاحاً وَ مَسَاءً»[1]هر صبح و شام برای شما گریه و ندبه می کنم. ندبه گریه معمولی نیست«وَ لَأَبْكِيَنَّ عَلَيْكَ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَماً»[2] بجای اشک برای شما خون می گریم. این خون جگر من است که از دیده های من جاری است نه اشک.

در بین مصیبت های سیدالشهدا که همه مصیبت های بزرگی است بعضی واقعاً سنگین است. از سنگین ترین آن مصیبت ها که از حضرت نقل شده، صحنه وداع سیدالشهداء با اهل بیتش است. لذا، از خیمه ها بیرون ریختند، باورشان نمی آمد. جمله ای را به سیدالشهداء عرض کردند:«اسْتَسْلَمْتَ لِلْمَوْتِ»[3] آیا واقعاً شما می خواهید بمیرید؟ شما هم تسلیم مرگ شدید؟ واقعاً می خواهید ما را تنها بگذارید؟ پس ما را به که می سپاری؟ فرمود: عزیزانم شما را به خدا می سپارم. بابا! ما را به حرم جدمان برگردان، بعد برو. فرمود: «لو ترک القتال الانام»؛ اجازه نمی دهند من این کار را انجام بدهم.

نقل کردند که وقتی به میدان می رفت دختر سیدالشهداء گفته: بابا! می ری برو، ولی بدان که من تشنه ام.

حضرت اطفال و زن و بچه اش را تنها گذاشت و به میدان رفت. صدای العطش آن ها بلند بود، دور سیدالشهداء را گرفته بودند. آنقدر این چهره زیبا و نورانی شده بود، آنقدر این چهره خواستنی شده بود که نگاهشان را نمی توانستند از سید الشهداء بردارند. هر دستی که بر گردن سیدالشهداء می افتاد، دیگر جدا شدنی نبود، ولی مگر دشمن به سیدالشهداء مهلت می داد؟ مگر به حضرت اجازه می داد که خداحافظی کند؟ دشمن یک طرف است و اهل و عیال هم یک طرف. نه این ها دست برمي دارند و نه آن ها مهلت می دهند. سیدالشهداء چه کند بین این دو؟ خیمه هایش در معرض تهدید دشمن است. مرحوم موسوی می نویسد: به او مهلت ندادند. دستور داد تیرباران کردند. برای امنیت خیامش هم که بود هر چه زودتر از خیمه ها فاصله گرفت.

شاید صحنه وداع این گونه بوده؛ فرمود: زینب! مرا کمک نمی کنی؟ بغلش را باز کرد. وقتی آدم می خواهد مسافرتی برود، جایی برود، بچه ها می آیند و اصرار می کنند، انسان فرصتش هم کوتاه است. کسی که آدم را کمک می کند، مادر است. آغوشش را باز می کند، بچه ها را بغل می کند. بچه ها اجازه بدهید بابا برود. زینب، بچه ها را در بغل گرفت. عزیزانم! اجازه بدهید بابا برود.

سیدالشهداء از خیمه ها فاصله گرفت. به عزیزانش فرمود: عزیزانم بروید و پرده را هم بیاندازید. دیگر محرمی برای شما باقی نمانده. ولی همینکه فاصله گرفت، صدای مظلومانه ای پر آه و سوز پشت سرش به گوش می رسید: «مهلا مهلا، يا ابن الزّهرا»[4] توقف کرد. کیست؟ زینب کبری(س) است. خواهرم! زینب گفت: برادر! مادر سفارشی کرد. مادرم سفارش کرد در آخرین لحظاتی که می رفت آخرین وداعش که دیگر برنمی گردد، به جای او زیر گلویت را ببوسم. سیدالشهداء پیاده شد.

بین خواهر و برادر وداع سنگینی اتفاق افتاد. چه بر زینب کبری گذشت. دیگر سیدالشهداء را ندید تا آن وقتی که آمد بالای بلندی که ای کاش نمی آمد«وَ الشِّمْرُ جَالِسٌ عَلَى صَدْرِكَ وَ مُولِغٌ سَيْفَهُ عَلَى نَحْرِكَ قَابِضٌ عَلَى شَيْبَتِكَ بِيَدِهِ ذَابِحٌ لَكَ بِمُهَنَّدِهِ»[5]

«السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ»[6]

  • خواهرم بازآ که من قربان عشقم می روم این وداع آخرم میزان عشقم می روم
  • غم مخور گر لشکرت در پیش این دشمن کم است زینبت را همت عالی و صبر محکم است
  • چون تو شاهنشاه را این بی سپاهی عار نیست آه مظلومان سپاه و زلف زینب پرچمست

نمی دانم این وداع چه وداعی بود. وقتی زینب به مدینه هم برگشته بود، با هیچ کس حرف نمی زند. می نشست با خودش حرف می زد. مثل اینکه جلوی چشمش مجسم بود: حسین با لب تشنه؛ چه رفتنی بود؟

  • بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

در مدینه پس از برگشت اسرا، روزی عبدالله جعفر وارد خانه شد. دید زینب راه می رود، ولی دست به دیوار گذاشته. زینب چرا دست به دیوار می گیری؟ گفت: عبدالله چرا در نزدی؟ من به هیچ کس نگفتم. بعد از حسین چشمانم نمی بیند. نمی توانم راه بروم.

  • خودم دیدم عدو آبش ندادند خودم دیدم عدوش سنگ مي زد
  • برادر دعا کن که زینب بمیرد نـمانـد ز بـعد تو مـاتم بگیرد

کوچک بودم. وارد محضر مادرم شدم. دیدم مادرم پیراهنی در دست گرفته می گوید: حسین حسین. گفتم: مادر این پیراهن کیست. گفت: این پیراهن حسین من است.

  • مهدی نالد ز غمت یا جدا با یاد تو و محرمت یا جدا
  • گر خشک شود چشمه چشمم از غم خون گریه کنم به ماتمت یا جدا

خدایا می شود صبح جمعه ای هم آقا امام زمان دست عاشقان را بگیرد و در حرم جدش ابی عبدالله بگرداند.

  • مهدی جون اگر خوبم یا که بدمباز دوباره جمعه شد و من اومدم
  • ما که خون شد دلمون بیا ما رویه شب جمعه ببر کرب و بلا
  • بیا امروز توی مجلس دعااز پس این پرده مهنت در بیا

اشاره فرمودند به آن لحظه ای که اسب بی صاحبش برگشت به سوی خیام. خدا نکند خانواده ای منتظر پدر باشد. اما خبر مرگ پدر را بیاورند. در کربلا کسی نبود برای آل عصمت خبر بیاورد. وقتی صدای اسب بابا رو شنیدند بیرون آمدند، وقتی آن منظره دلخراش را دیدند، دویدند پیش عمه. عمه جان! گویا ما بابا نداریم. همه دور ذوالجناح حلقه زدند. هر کسی سراغ محبوب دلش را می گیرد. اما نقل شده این حیوان با وفا سرش را به زیر انداخت. اشک چشمانش روی زمین ریخت. می خواست با زبان بی زبانی بگوید: شرمنده ام.

  • نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت نه شاه تشنه دگر بر جدال طاقت داشت
  • بلند مرتبه شاهی ز صدر بر زمین افتاد اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد

بچه ها دنبالش می دوند. زینب کبری دوان دوان می آید. وقتی رسیدند بالای تل«وَ الشِّمْرُ جَالِسٌ عَلَى صَدْرِكَ»[7] کدام خواهری این منظره را ببیند و تحمل کند؟ بی بی زینب دوید به سوی لشکر. دشمن صدا زد! عمر سعد ایستاده ای. حسینم را می کشند. آن ملعون رویش را از بی بی برگرداند. آیا یک نفر مسلمان میان شما نیست؟ هیچ جوابی نیامد. یه وقت دختر علی دست ها را بر سر گذاشت «وا محمّداه، وا علياه، وا حسناه، وا حسيناه»[8] ابی عبدالله برای یه لحظه چشمش را باز کرد. اشاره کرد زینبم، بچه ها را ببر. زینب رفت، ولی وقتی خیمه را بالا زد، دید سر حسینش بالای نیزه است.

حجةالاسلام والمسلمین میرباقری