و تعاونوا علی البرّ و التقوی و لا تعاونوا علی الإثم و العدوان و اتقوا الله إنّ الله شدید العقاب. [1]

دو هدف اساسی در قیام حسینی

در تاریخ ثبت است که معاویه قبل از آنکه از دنیا برود، در اواخر عمرش یک سفر به مدینه رفت و آن سفر را هم به این قصد انجام داد که در مدینه با امام حسین(علیه السلام) ملاقات کرده و به خیال خودش حضرت را قانع کند که ایشان خلافت پسرش (یزید) را بپذیرند. البته علاوه بر امام حسین(علیه السلام) سه نفر دیگر را هم مدّ نظر داشت که عبارت بودند از: «عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبیر و عبدالرحمن بن ابی بکر» که این چهار نفر کسانی بودند که در آن زمان و در میان جامعه اسلامی از جهات مختلف مانند شخصیت خانوادگی و... بیش از دیگران مورد توجه مردم و جامعه قرار داشتند؛ اما در میان این چهار نفر، معاویه بیشتر به امام حسین(علیه السلام) توجه داشت؛ چراکه مانع اساسی بر سر راه خلافت یزید، ایشان بود.

ماجرای ملاقات معاویه با امام حسین(علیه السلام) خیلی مفصل است و من قصد ندارم آن را به طور کامل نقل کنم؛ فقط به یکی دو قطعه مهم از ماجرا که جنبۀ ریشه ای دارد، با توجه به کتب عامّه و خاصّه اشاره مختصری می کنم.

در کتاب الإمامه و السیاسه [2] نوشته شده معاویه وقتی با امام حسین(علیه السلام) مواجه می شود، شروع می کند به گفتن مطالبش و ضمن تعریف و تمجید از پسرش، از امام حسین(علیه السلام) برای فرزندش یزید تقاضای بیعت می کند. حضرت در جواب به او می فرمایند: «این قدر از یزید تعریف نکن؛ بلکه از آن سگ های شکاری اش و از آن چنگ و عودش و کبوترهایش و خلاصه از آن کثافت کاری هایش بگو.»

در کتاب الفصول المهمه تعابیر غلیظ تری نقل شده و آمده است که حضرت به معاویه فرمودند: «تو دروغ می گویی؛ این تعریف و تمجیدهایی که از یزید کردی همه اش دروغ است. اگر راست می گویی بیا و از شراب خواری اش و اشتغالش به ملاهی و ارتکابش به مناهی تعریف کن و بگو آمده ام تا تو یک چنین فاسدی را تأیید و با او بیعت کنی.» معاویه بدون آنکه بتواند به هدفش از این سفر برسد، برمی گردد و در راه بازگشت هم به بیماری مبتلا شده و بعد هم به درک واصل می شود.

پس از هلاکت معاویه، یزید نامه ای می نویسد به ولید که والی مدینه بود که از همان چهار نفر بیعت بگیر. در تاریخ آمده است که ولید مکرراً حضرت را می خواهد تا بالأخره ایشان تشریف می برند و او مطلب را به حضرت می گوید؛ البته ولید در این خصوص قبلاً با مروان هم مشاوره کرده بود. به هر ترتیب، می نشینند و صحبت می کنند و ولید قضیه را می گوید که معاویه (به تعبیر من) به درک واصل شده و شما با یزید بیعت کنید. امام حسین(علیه السلام) می فرمایند: «بیعت خصوصی من که به درد تو نمی خورد؛ چون شما می خواهید که خبر بیعت من با یزید را در بین مردم مطرح نموده و مردم را متوجه خودتان کرده و بگویید حسین بن علی(علیه السلام) هم کمک ماست». ولید هم اصرار نمی کند و می گوید: ببینیم تا بعد چه می شود. اما مروان اصرار می کند و حتی حضرت را تهدید به قتل می کند. اینجاست که امام حسین(علیه السلام) خطاب به او کرده و می فرمایند: «یابن الزرقاء تقتلنی أم هو!؟ کذبت...» [3] تو می خواهی من را بکشی یا این!؟ تو کوچکتر از این حرف ها هستی! بعد این جمله را به او می فرمایند: «من کسی نیستم که بیایم با یزید بیعت و او را تأیید کنم و مؤیّد اینها باشم».

البته مروان وقتی بیرون از آن جلسه در مسیر با حضرت مواجه می شود، لحن خود را عوض می کند و با یک لحن به اصطلاح مصلحت اندیشی به ایشان می گوید که صلاح شما در این است که بیعت کنید و حضرت هم همان جواب را به او می دهند که من نمی آیم چنین آدمی را تأیید کنم.

وقتی منتشر می شود که معاویه مُرده است، افراد مختلفی خصوصاً همین کسانی که در مدینه بودند، از قبیل عبدالرحمن بن ابی بکر، عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر و امثال این ها می روند خدمت امام حسین(علیه السلام). از بین اینها عبدالله بن عمر است که رو می کند به امام حسین(علیه السلام) و عرض می کند که شما با این ها بیعت کنید وگرنه کذا می شود و چه می شود. ایشان هم همان جور محکم می فرماید: «من کسی نیستم که این ها را تأیید کنم».

این ها همه اش جنبه های مصلحت اندیشی است. حتی در تاریخ دیدم که عبدالله بن عباس هم از کسانی بوده که به امام حسین(علیه السلام) توصیه بیعت کرده است. برای اینکه او می دانست که این ها، یعنی آل ابی سفیان، مردمان بی حیای دریده ای هستند و از هیچ چیز هم باکی ندارند. او به دنبال این بود که جان حضرت حفظ بشود و این خط صحیح اسلام در جامعه کور نشود؛ نه اینکه واقعاً به حقانیت یزید اعتقاد داشته باشد.

وقتی امام حسین(علیه السلام) با ابن عباس صحبت می کردند فقط به او همین تعبیر را می گویند: «تو که خودت می دانی که پیغمبر اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) راجع به شخص یزید چه فرمودند». تا حضرت این جمله را می فرمایند، او خودش بلافاصله می گوید: «سمعت رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم)...» و شروع می کند به روایت کردن برای امام حسین(ع)؛ لذا می خواهم بگویم که یک وقت اشتباه نشود. فرق است بین این ها با عبدالله بن عباس. چون او واقعاً به دنبال خیرخواهی برای حضرت بود؛ نه اینکه نعوذ بالله از حضرت بخواهد که با یزید سازش کند. این هم یک بخش تاریخ بود که این ها آمدند و همین جور حضرت جواب دادند؛ تا می رسد به اینکه امام حسین(علیه السلام) تصمیم می گیرد از مدینه خارج شود.

وقتی امام حسین(علیه السلام) تصمیم می گیرند از مدینه خارج شوند، برادر امام حسین(علیه السلام)، محمد بن حنفیه به خدمت حضرت می آید. (این را هم بگویم که او هرگز حضرت را توصیه به بیعت نمی کند) امام حسین(علیه السلام) از او نظرخواهی هم می کند که به نظر تو چه می شود و چه کار کنم؟ آن وقت او به حضرت پیشنهاد می کند که شما اول به مکه بروید و مردم را به بیعت با خودتان دعوت کنید؛ اگر مردم جمع شدند که هیچ، وگرنه به یمن بروید که شیعیان پدرمان علی(علیه السلام) آنجا هستند.

می خواهم بگویم محمد بن حنفیه هم اصلاً توصیه به بیعت نکرده و فقط توصیه به این کرده است که یک راهی را در پیش بگیرید که مردم را متوجه خودتان کنید؛ علیه این ها. اگر هم در تاریخ راجع به محمد بن حنفیه شنیده اید، بدانید که او اصلاً مانع از حرکت نشد بلکه توصیه به حرکت کرد؛ آن هم به سمت مکه که امام(علیه السلام) هم همان راه را انتخاب کردند یا شاید در ذهن مبارک خودشان هم اصلاً همین بوده است. [4] بعد که امام حسین(علیه السلام) وصیت نامه می نویسند، این وصیت نامه را می دهند به محمد بن حنفیه و به او هم امر می کنند که تو در مدینه بمان. [5]

بخش دیگر، نامه هایی است که امام حسین(علیه السلام) نوشته و خطبه هایی است که حضرت خوانده است. یکی از نامه های حضرت خطاب به اهل بصره و در جواب نامه هایی است که از ایشان تقاضا کرده بودند که شما تشریف بیاورید. [6] ایشان در بخشی از آن نامه می نویسند: «فَإِنَّ السُّنَّةَ قَدْ أُمِيتَتْ فَإِنْ تُجِيبُوا دَعْوَتِي وَ تُطِيعُوا أَمْرِي أَهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشاد».[7] یعنی سنت و شریعت مُرده و نابود شده است و بدعت (که به یک معنی نوآوری در اسلام است) زنده شده است. از این طرف آنچه اسلام اصیل است از بین رفته است و از آن طرف آن چیزهایی که از اسلام نیست، زنده و مطرح شده است؛ اگر شما حرف مرا گوش می کنید و امر مرا اطاعت می کنید من شما را راهنمایی می کنم که چگونه جلوی این اماته سنت و احیاء بدعت را بگیرید. من راهنمایی می کنم که چه کار کنید.

البته امام حسین(علیه السلام) به کوفی ها هم نامه نوشته و خطبه های فراوانی هم دارند که مطلب مورد نظر ما از آن ها استنباط می شود ولی من نمی خواهم وارد آن ها بشوم.

بخش دیگر، وصیت نامه ای است که امام حسین(علیه السلام) به برادرشان محمد بن حنفیه می دهند. من در تاریخ این جور دیده ام که هنگامی که حضرت از مدینه عازم حرکت بودند[8] عبدالله بن عمر مجدداً می آید و حضرت را توصیه به بیعت می کند و می گوید: شما نرو؛ امام حسین(علیه السلام) هم خیلی تند برخورد می کند و به او می گوید: «من هرگز با یزید بیعت نمی کنم و او را تأیید نمی کنم و من به سنت جدّم و پدرم عمل می کنم؛» بعد هم می فرمایند: «هرکس از من متابعت کند سعادت و سلامت دنیا و آخرت را دارد و هرکس هم تبعیت نکند من به او کاری ندارم، تا خدا حاکم بین من و او باشد.» اینجا بود که حضرت آن وصیت نامه را به محمد بن حنفیه می دهند و بعد هم می فرمایند: «والسلام علی من اتّبع الهدی و لا حول و لا قوّة الّا بالله العلی العظیم» و بعد هم حرکت می کنند.

اما یک بخشی از این وصیت نامه که مورد استشهاد من است و زیاد هم شنیده اید این است: «فَإنّی لَم أخرجْ أشِراً و لا بَطِراً و لا مُفسِداً و لا ظالِماً...»،[9] یعنی من گواهی می دهم که از مدینه به قصد فساد، تکبر، جاه طلبی، سلطنت، حکومت و برای هوای نفسم بیرون نیامدم؛ بلکه «و إنّما خرجت لطلب الإصلاح فی أمّة جدّی...»، یعنی برای این بیرون آمدم که در میان امت جدّم اصلاح برقرار کنم؛ البته حضرت خودش اصلاح طلبی اش را هم این طور معنی می کند: «أُریدُ أنْ آمُرَ بِالمَعروفِ و أَنهی عنِ المُنکَرِ و أَسیرَ بِسیرةِ جَدّی و أَبی»، یعنی من قصدم این است که امر به معروف و نهی از منکر کنم و همان روشی را که روش جدّم و پدرم هست در جامعه پیاده کنم؛ پس معلوم می شود که «لطلب الإصلاح فی أمّة جدّی»[10] یعنی این.

از مجموعه فرمایش های امام حسین(علیه السلام) با افراد (از معاویه گرفته تا دیگران) در ارتباط با قیام و نهضت حسینی و مکاتباتی که حضرت داشته و خطبه هایی که خوانده و بالأخره وصیت نامه ای که نوشته است، دو چیز به دست می آید؛ یعنی حرکت ایشان برای دو موضوع است که البته در آتیه رابطه دو موضوع را هم می گویم.

اوّل اینکه انسان هیچ گاه نباید کمک کند به اثم و عدوان. نگاه کنید وقتی معاویه با حضرت صحبت می کند، حضرت به او می گوید: «این تعریف هایی که از یزید کردی دروغ است؛ من او را تأیید نمی کنم»؛ چرا؟ چون تأیید او کمک به اثم و عدوان است. در پاسخ به ولید هم حضرت همین را فرمودند. اینکه می فرمایند بیعت نمی کنم، یعنی تأیید نمی کنم.

یک وقت می گویی این را تأیید نمی کنم (که این همان بخش اوّل بود)؛ اما یک وقت می گویی نه تنها تأییدش نمی کنم، بلکه تا آنجا که می توانم در حد خودم، جلویش را هم می گیرم.

پس برای بقای اسلام در قیام حسینی دو موضوع اساسی و دو هدف مطرح است؛ چون حضرت فرمودند که سنت مُرد. این روش و آخرِ این حرکت معنایش این است که در مرور زمان فاتحه اسلام را بخوان و علی (علیه السلام) خوب آینده نگر بودند. این حرکت آخرش به اینجا می رسد که از اسلام دیگر خبری نیست و لذا این حرکت را تأیید نمی کنم. دوم اینکه تا آنجایی که بتوانم جلویش می ایستم. بنابراین، اگر آن دو هدف را در یک قالب اصطلاحی فقهی بریزیم، هدف اوّل، مسئلة عدم تعاون به اثم و عدوان است و هدف دوم، مسئلة امر به معروف و نهی از منکر است؛ چون اوّل فرمود بیعت نمی کنم و بعد هم مسئلة ایستادگی در مقابل آن ها را مطرح فرمودند.

عدم اعانه ظالم در قیام امام حسین(علیه السلام)

البته موضوع بحث ما همین مسئلة عدم تعاون به اثم و عدوان است که خودش یک بحث مستقل است و به خصوص این بحث از نظر سازندگی اش جنبه عملی قوی دارد؛ چون بعضی مباحثی که ما مطرح می کنیم نقش علمی اش زیاد است و بعضی مباحث هست که نقش عملی اش قوی است و این بحث «تعاون» از آن مباحثی است که نقش عملی اش قوی است. بله! در آن بحث علمی هم دارد؛ اما نقش عملی اش خیلی قوی است. یعنی انسان در زندگی اش در هر یک از چهار محیطی که هرکسی معمولاً با آن سر و کار دارد (چه محیط خانوادگی اش، چه محیط تحصیلی اش، چه محیط شغلی اش و چه محیط رفاقتی اش) عملاً با این بحث مواجه می شود؛ به همین دلیل است که می گویم نقش سازندگی و جنبه عملی این بحث خیلی قوی است؛ البته مسائل شرعی زیادی هم در آن مطرح می شود.

نکته ای که لازم است زودتر بگویم و از بعضی اشکالات پیشگیری کنم این است که در بین سوره های قرآن کریم آخرین سوره از سوره های مفصّل که نزدیک به فوت پیغمبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) بر حضرت نازل شد، سوره مائده است. همه مفسرین بر این مطلب اتفاق دارند و کسی در آن اختلاف ندارد. لذا عامّه و خاصّه نقل می کنند که تمام احکامی که در این سوره وارد شده است «ناسخةٌ غیرُ منسوخة»؛ یعنی این ها احکام سوره های دیگر را نسخ می کنند ولی خودشان نسخ شدنی نیستند؛ پس جزء مسلّمات است. بی تردید اگر کسی منکر احکام این سوره شود، در اصل اسلام خدشه وارد کرده است.

البته این آیه ای که انتخاب کردم جنبه های تفسیری هم دارد که در ادامه اشاره خواهم کرد. پس موضوع بحث من مشخص شد. وجهش را هم به این مقدار گفتم که دوستان ما بصیرتی پیدا کرده باشند.

این را شنیده اید که امام حسین(علیه السلام) از مدینه به مکه آمدند و وقتی این خبر در بلاد اسلامی منتشر شد، در خود مکه غوغایی شد و مردم ریختند و بیعت کردند. از کوفه و بصره و... همینجور نامه می آمده است؛ به خصوص از خود کوفه، چون مقرّ حکومت حضرت علی(علیه السلام) بود نامه زیاد می آمد؛ حتی در تاریخ دیده ام که روزی 600 نامه می آمد که بالأخره به 12 هزار نامه رسید و امام حسین(علیه السلام) بعد از آن حضرت مُسلم را به سمت کوفه روانه کردند و نامه بصری ها را هم همان موقع به همراه چند نفر به بصره فرستادند که با هم هماهنگ شوند.

حضرت مسلم طبق وظیفه شرعی اش و جریانی که می دانید به کوفه آمد. در تاریخ دیده ام که از 18 هزار نفر تا 100 هزار نفر آمدند و بیعت کردند. حتی در نامه هایی که از کوفه به مکه خدمت امام حسین(علیه السلام) رفته است این طور آمده است که 100 هزار نفر شمشیرزن آماده یاری شما هستند. بعد هم حضرت مسلم آن نامه را به امام حسین(علیه السلام) نوشت و اِخبار کرد به واقعه و اینکه شرایط آماده است و شما حرکت کنید و تشریف بیاورید. امام حسین(علیه السلام) هم عمره مفرده ای انجام دادند و در روز ترویه از مکه به سمت کوفه حرکت کردند.

از اینجا مسئله نهی از منکر شروع می شود؛ تا آنجا حضرت می فرمودند: «بیعت نمی کنم و باطل را تأیید نمی کنم»؛ از اینجا می فرمایند: «وارد صحنه شده ام، می خواهم اقامه حقّ کنم، معروف را پیاده کنم و جلوی منکر را بگیرم». یعنی تا آنجا مسئله «و لا تعاونوا علی الإثم و العدوان» بود؛ ولی از اینجا حرکت امر به معروف و نهی از منکری ایشان شروع شد.

ذکر مصیبت

شنیده اید که حضرت مسلم آن نامه را نوشت؛ اما ببینید که تعاون کوفی ها بر بِرّ و تقوا چه جوری است که ما نباید این جوری باشیم. بعد از آنکه عبیدالله وارد کوفه شد و آن جریاناتی که نمی خواهم بگویم کار مسلم به اینجا می کشد که می گویند، وقتی وارد مسجد می شود مسجد از جمعیت پر بوده است. با اینکه عبیدالله آمده بود، در مسجد غوغایی بود. اما بعد با تهدید و تطمیع که همان امور نفسانی است صحنه عوض می شود و کار مسلم به جایی می رسد که وقتی غروب می شود و می خواهد نماز مغرب را بخواند می بیند 30 نفر بیشتر در مسجد نیستند. اوّل در مسجد جا نبوده است؛ می دانید مسجد کوفه چه دریایی است؟ می گویند در مسجد کوفه جا نبوده است؛ اما بعد، فقط 30 نفر مانده بودند. حتی می نویسند وقتی به درب مسجد می رسد 10 نفر مانده بودند و وقتی وارد کوچه می شود می بیند دیگر هیچ کس نیست.پس «و لا تعاونوا علی الإثم و العدوان» چه شد!؟

می آید در این کوچه ها؛ متحیّر، سرگردان، گرسنه و تشنه؛ عطش به او فشار آورده است؛ کسی را ندارد؛ رسید به طوعه، آن پیرزنی که واقعاً از اولیای خداست؛ سلام می کند؛ می گوید: آب داری به من بدهی؟ من تشنه ام. طوعه هم او را نمی شناسد، می رود و آب می آورد؛ مسلم آب را می نوشد. طوعه ظرف را در خانه می گذارد. وقتی برمی گردد می بیند حضرت مسلم هنوز ایستاده است. سه بار به مسلم می گوید اینجا نایست؛ برو؛ برو سراغ زن و بچه و خانه و زندگی ات. حضرت مسلم می گوید: «ما لی فی هذا المصر منزلٌ و لا أهل». من کسی هستم که در این شهر اصلاً منزل و مأوایی ندارم؛ غریبم. طوعه به او می گوید مگر تو که هستی؟ از چه قبیله ای هستی؟ تا مسلم می گوید من مسلم بن عقیلم، گویی این زن حالتی پیدا می کند از شعف و شادی؛ وقتی مسلم تقاضا می کند که مرا به منزلت راه بده می گوید بیا داخل، فدای تو شوم. او را به داخل خانه می برد و از او پذیرایی می کند.

فردا می آیند و محاصره می کنند. مسلم می آید بیرون و شروع می کند به جنگیدن. چقدر این ها به حضرت مسلم ضربه زدند و حیله ها به کار بردند ولی باز هم نتوانستند او را دستگیر کنند. خون از چهره اش جاری است ولی تسلیم نمی شود؛ تا با فریبی که دادند و به حضرت امان دادند، اشعث آمد و مسلم را گرفت.

بعد مسلم شروع می کند به گریه کردن؛ آن ها مسلم را سرزنش می کنند. مسلم از شجاعان معروف عرب بوده است. یکی رو می کند به او و می گوید مثلِ تویی که برای چنین امری قیام کرده که حالا نباید گریه کند. مسلم بلافاصله می گوید: «لا أبکی لنفسی و لکن أبکی لأهلی المقبلین إلیّ».[11] می دانی من برای چه کسی گریه می کنم؟ برای آن خاندان و خانواده ای گریه می کنم که دارند می آیند به سوی من در کوفه؛ «أبکی للحسین و آل الحسین». گریه ام برای حسین و آل حسین(علیه وعلیهم السلام) است.

در اینجا مسلم گریه می کند. من فکر می کنم اینجا یک صحنه ای برای مسلم مجسّم شده است؛ چون او از اولیاء خداست. یک صحنه مربوط به حسین(علیه السلام) است؛ چون بعد می گوید: «أبکی للحسین و آل الحسین». اما اوّل می گوید: «لأهلی المقبلین» یعنی خانواده خودم؛ این «أهلی» یعنی چه؟

شما شنیده اید که وقتی امام حسین(علیه السلام) در بین راه می آمد آن اسدی پیدا شد و او را خواستند و از او پرسیدند که از کوفه چه خبر، گفت من از کوفه بیرون نیامدم مگر اینکه دیدم مسلم را شهید کرده بودند و پایش را ریسمان بسته بودند و دور کوچه های کوفه می چرخاندند. اینجا در تاریخ دارد: «فبکی الحسین بکائاً شدیداً»؛ یعنی امام حسین(علیه السلام) شروع کرد های های گریه کردن؛ اما به گریه اکتفا نکرد؛ بلکه بلافاصله خاندان مسلم را خواست. همراه امام حسین(علیه السلام) از فرزندان مسلم سه پسر و یک دختر بوده است. اصلاً مسلم یک دختر بیشتر نداشته است و من در تاریخ بیش از این ندیده ام. دختری در حدود هفت هشت ساله بوده است. امام حسین(علیه السلام) این دختر را می آورد و دست بر سرش می کشد و نوازش و ملاطفت می کند؛ خوب امام حسین(علیه السلام) دایی او بوده و او خواهرزاده حسین(علیه السلام) است. اما جوری به او ملاطفت می کند که او متوجه می شود و به حضرت می گوید: شما غیر متعارف به من ملاطفت می کنید؛ نکند که من یتیم شده باشم؛ حسین(علیه السلام) گریه می کند و می گوید: «من به جای پدرت، خواهرم زینب به جای مادرت، دخترم به جای خواهرت...» اینجا هم امام حسین(علیه السلام) گریه می کند و به این دختر خیلی رسیدگی می کند.

من این طور به ذهنم می رسد که جهتش این است که بعد از ظهر عاشورا لشکر به خیام امام حسین(علیه السلام) حمله کردند. این را در تاریخ نوشته اند و شما همه می دانید؛ اما به قدری این حمله وحشیانه بود که بعضی از این بچه ها زیر دست و پا از بین رفتند؛ یکی از این بچه ها عاتکه دختر مسلم است. من فکر می کنم که مسلم پیش آمد این دختر را می دید که چگونه عصر عاشورا زیر دست و پای لشکر جان می دهد... .

آیت الله مجتبی تهرانی