27 اسفند 1393, 3:26
التماس دعا! خاندان حسین(علیه السلام) یک ورود به کوفه دارند، یک ورود به شام و یک ورود هم به مدینه دارند. جلسه گذشته ورود به کوفه را گفتم. امشب می خواهم ورود به شام را بگویم. سهل ساعدی از اصحاب پیغمبر اکرم(صلّی الله علیه و آله وسلّم) است. می گوید من از بیت المقدس به شام آمدم. وقتي وارد شدم، دیدم عجب بساطی است! شهر را آذین بسته اند، جشن گرفته اند، پایکوبی می کنند و غوغایی است. چند نفر ایستاده بودند، رفتم و به آنها سلام کردم. گفتم شما شامی ها عیدی دارید که ما نمی دانیم؟ امروز چه خبر است؟ هر چه فکر می کنم عیدی نیست. چه خبر است؟
به من گفتند:«يَا شَيْخُ نَرَاكَ أَعْرَابِيّاً»؛ ای پیرمرد، مثل اینکه تو بیابانی هستی! از دِهات آمده ای؟! بی خبر از دنیايي! گفتم:«أَنَا سَهْلُ بْنُ سَعْدٍ قَدْ رَأَيْتُ مُحَمَّداً»؛ من سهل بن سعدم، من پیغمبر را دیده ام و از اصحاب او هستم. این حرف ها چیست كه شما به من می زنید؟! به من گفتند:«يَا سَهْلُ مَا أَعْجَبَكَ السَّمَاءُ لَا تَمْطُرُ دَماً»؛ در شگفت نیستی كه چرا آسمان خون نمی بارد؟«وَ الْأَرْضُ لَا تَنْخَسِفُ بِأَهْلِهَا»در شگفت نیستی كه چرا زمين اهلش را فرو نمی برد؟ با خود گفتم اين حرف ها چيست كه این ها به من می گویند؟ پرسيدم:«لِمَذاکَ»؛ آخر برای چه؟ مگر چه شده است؟ گفتند:«هَذَا رَأْسُ الْحُسَيْنِ و عِتْرَةِ مُحَمَّدٍ يُهْدَى مِنْ أَرْضِ الْعِرَاقِ»گفتند این سر حسین است كه دارند از عراق می آورند و مردم این طور شادي می کنند. گفتم: «وَا عَجَبَاهْ! يُهْدَى رَأْسُ الْحُسَيْنِ وَ النَّاسُ يَفْرَحُونَ». عجب! سر حسن را مي آورند و مردم جشن گرفته اند؟ سؤال کردم كه از کدام طرف مي آيند؟«فَأَشَارُوا إِلَى بَابٍ يُقَالُ لَهُ بَابُ سَاعَاتٍ»به من اشاره کردند كه برو به دروازه ساعات، ببین آنجا چه خبر است.
می گوید آمدم تا به دروازه رسیدم. دیدم كارواني از دور پیدا شد؛ این مرکب ها یکی پس از دیگری می آیند؛ نیزه دارهایکی پس از دیگری می آیند؛ روي هر نیزه ، سری است. اولین سر را که دیدم، آن را خوب می شناختم. اشبه خَلق به پیغمبر اکرم(صلّی الله علیه و آله وسلّم) بود...
من پيش آمدم. اوّلین مرکبی را كه دیدم یک بی بی سوار بر آن بود. جلو رفتم؛ به او سلام کردم و گفتم:«مَنْ أنتِ»؛ شما که هستید؟ گفت:«أَنَا سُكَيْنَةُ بِنْتُ الْحُسَيْنِ»[1]. من سکینه، دختر حسین هستم. به او گفتم كه من سهل، از اصحاب رسول خدايم. از او سؤال کردم كه آيا کاری از دست من برمی آید كه برای تو انجام دهم؟ به من گفت ای سهل، برو به این نیزه دارها بگو، از میان ما بیرون بروند تا مردم این قدر به چهره ما نگاه نکنند...
آیت الله آقا مجتبی تهرانی
[1]. بحارالأنوار،ج45،ص127.
منبع:پژوهه تبلیغ
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان