به مناسبت سی و نهمین سالروز هجرت تاریخی امام خمینی(ره) از عراق به پاریس
بیتردید، هجرت امام خمینی(ره) از عراق به پاریس، در 12 مهرماه سال 1357، نقطه عطفی در تاریخ انقلاب اسلامی محسوب میشود. این هجرت، به مبارزات مردم ایران شتابی مضاعف بخشید و باعث اوجگیری نهضت اسلامی در کشور شد. درباره چرایی و چگونگی این هجرت تاریخساز، تاکنون مقالات و نوشتارهای متعددی به رشته تحریر درآمده است. آنچه در پی میآید، فرازهایی از روایت یادگار امام(ره)، مرحوم حاج سید احمد خمینی، از چرایی و چگونگی این واقعه مهم است که توسط پایگاه مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منتشر شده است. یادگار امام، خود از نزدیک شاهد وقایعی بود که در جریان هجرت ایشان به پاریس روی داد.
علت هجرت به پاریس
علت هجرت امام به پاریس، به جریاناتی که چند ماه قبل از این تصمیم روی داد، برمیگردد. با اوجگیری مبارزات مردم ایران، نمایندگان شاه و رژیم عراق، در جلسات متعددی که در بغداد تشکیل شد، به این نتیجه رسیدند که فعالیت امام نه تنها برای رژیم شاه، که برای عراق هم خطرناک شده است. توجه مردم عراق به ایشان و شور و احساسات زائران ایرانی، چیزی نبود که رژیم عراق بتواند به آسانی از کنار آن بگذرد. [به همین دلیل]، برادر عزیزمان، آقای دعایی را خواستند تا خیلی روشن، نظرات رژیم عراق را به عرض امام برساند. آقای دعایی نظرات آنها را برای حضرت امام بیان کرد که خلاصه آن عبارت بود از: «1ـ حضرت عالی چون گذشته میتوانید در عراق به زندگی عادی خود ادامه دهید، ولی از کارهای سیاسی که باعث تیرگی روابط ما با ایران میشود، خودداری فرمایید. 2ـ در صورت ادامه کارهای سیاسی، باید عراق را ترک کنید».
تصمیم سرنوشت ساز
تصمیم امام معلوم بود؛ رو کردند به من و فرمودند گذرنامه من و خودت را بیاور و من چنین کردم. آقای دعایی عازم بغداد شد، ولی از گذرنامهها خبری نشد. چندی بعد، سعدون شاکر، رئیس سازمان امنیت عراق، خدمت امام رسید و مطالبی درباره روابط ایران و عراق، اوضاع عراق و منطقه و گزارشهایی از این دست را، به عرض امام رساند. ولی در خاتمه، چیزی بیشتر از پیغام قبلشان نداشت. امام خیلی صحبت کردند که متأسفانه ضبط نشد. چندی گذشت و خبری نشد. احساسات مردم عراق و ایران در موقع تشرف امام به حرم مولای متقیان(ع)، فوقالعاده و غیرقابل وصف بود. به همین دلیل، منزلشان محاصره شد و کسی حق ورود نداشت. همزمان، آقای دعایی به بغداد احضار و تصمیم آخر رژیم عراق مبنی بر اخراج امام، به او گفته شد و در مراجعت، گذرنامهها را با خود آورد.
سفر به سوی مرز کویت
با اجازه امام، تصمیم معظمله، مبنی بر سفر به کویت، به دوستان نزدیکمان در نجف اعلام شد؛ به هفت، هشت نفر از نزدیکترین افراد. بلافاصله دو دعوتنامه برای من و امام، توسط یکی از دوستانمان در کویت تهیه شد. (نام خانوادگی ما مصطفوی است، لذا دولت کویت تشخیص نداده بود.) سه ماشین سواری تهیه و فردای آن روز، بعد از نماز صبح حرکت کردیم. در یکی از ماشینها، من و امام و در دو تای دیگر، دوستانمان بودند. زمانی که میخواستیم سوار ماشین شویم، متوجه شدیم که یک ماشین از مأموران عراقی، ما را همراهی میکنند. صبحانه در یک قهوهخانه صرف شد؛ نان و پنیر و چای. نماز ظهر در مرز عراق به امامت امام اقامه و کارهای مرزی به سرعت انجام شد. مأموران عراقی خداحافظی کردند و رفتند.
دوستان هم، به جز مرحوم املائی ـ رحمةا... علیه ـ و آقای فردوسی، راهی نجف شدند و ما روانه مرز کویت شدیم. هنوز کارهای گذرنامه را در مرز کویت انجام نداده بودند که گفتند صبر کنید! معلوم شد که کویت مطلع شده و از مرکز، شخصی آمد که خلاصه صحبت یک ساعتهاش این بود که ورود ممنوع! بازگشتیم. امام شدیداً خسته شده بودند و من برای ایشان شدیداً متأثر. امام از قیافه من فهمیدند که من از این که ایشان را این همه معطل کردند ناراحتم. گفتند: تو از این قضایا ناراحت میشوی؟ گفتم: برای شما شدیداً ناراحتم. گفتند: ما هم مثل بقیه؛ محکم باش! گفتم: چشم!
بازگشت به بغداد
بیهوده ما را بیش از 9 ساعت معطل کردند؛ در حالی که ما گفته بودیم که میخواهیم به بغداد برگردیم. امام عصبانی شدند و آنان را تهدید کردند؛ هر وقت من به آن ها میگفتم که چرا معطل میکنید، میگفتند: باید از بغداد خبر برسد! بعد از عصبانیت امام، آن ها بلافاصله با بغداد تماس گرفتند و برخورد امام را با خودشان گفتند. امام به آن ها گفتند آن چه بر من در این جا بگذرد به دنیا اعلام میکنم! این را هم به بغداد خبر دادند. چیزی نگذشت که آمدند و گفتند که ببخشید! ما نتوانسته بودیم به مرکز خبر دهیم و الا آن ها حاضر به این وضع نبودند و نیستند. تو را به خدا آن چه بر شما گذشته است، به مرکز نگویید و از این قبیل مطالب. عازم بصره شدیم و در هتلی نسبتاً خوب و تمیز، شب را به صبح رساندیم. من و امام در یک اتاق، آقایان فردوسی و املائی در اتاق دیگر. با تمام خستگی که امام داشتند، بعد از سه ساعت استراحت برای نماز شب بیدار شدند. نماز صبح را با امام خواندم و بعد از نماز، از تصمیمشان جویا شدم. گفتند سوریه. گفتم اگر راه ندادند؟ اگر آن ها هم برخوردی مثل کویت کردند، بعد کجا؟ کشورهای همسایه یکی یکی بررسی شد. افغانستان و پاکستان که نمیشد. میماند سوریه و امام درست تصمیم گرفته بودند، ولی نمی شد بیگُدار به آب زد. باید وارد کشور ثالثی میشدیم و از آن جا با مقامات سوری تماس میگرفتیم که آیا حاضرند بدون هیچ شرطی ما را بپذیرند؟
فرانسه؛ پیشنهاد آخر
فرانسه را پیشنهاد کردم. زیرا توقف کوتاهمان در فرانسه میتوانست مثمرثمر باشد و امام میتوانستند بهتر مطالبشان را به دنیا برسانند. امام پذیرفتند؛ خوابیدیم. ساعت 8 صبح، به مأموران عراقی گفتم میخواهیم به بغداد برویم.
گفتند میتوانید به نجف برگردید. گفتم نمیرویم، ساعتی بعد آمدند و گفتند که مرکز میگوید تصمیمتان چیست؟ گفتم پاریس. با تعجب رفتند. میخواستند با ماشین ما را عازم بغداد کنند. حال امام مساعد نبود. با اصرار با هواپیما رفتیم. بلافاصله بعد از پیاده شدن با پاریس تماس گرفتم که عازم آن جاییم. آقای دکتر حبیبی گفتند چه کنم؟ گفتم تا ورودمان به آن جا از تلفن فاصله نگیر. شب را در بغداد بودیم. دوستانمان را دوباره دیدیم. امام همان شب برای زیارت کاظمین مشرف شدند.
احساسات مردم عجیب بود. صبح به فرودگاه رفتیم. هواپیما را معطل کردند. دو ساعت تأخیر داشت. جمبوجت بود. ما در طبقه دوم بودیم به اضافه سه نفر که آن ها را نمیشناختیم. حالت عجیبی برای دوستان بدرقه کننده دست داده بود .نمیدانستند چه بر سر امام میآید. مأموران، آقای دعایی را خواستند با حالتی متغیر برگشت. خجالت کشید که به امام بگوید. به من گفت که گفتند: امام دیگر برنگردد. با تأثر خندیدم.
زندانی در هواپیما
از پرواز هواپیما، دو سه ساعتی میگذشت که ما متوجه شدیم در آن جا زندانی هستیم. چرا که یکی از ما تصمیم گرفت دستشویی برود (البته در همان طبقه)، با این وصف یکی از آن سه نفر بلند شد و به دنبالش رفت. برای این که یقین کنیم درست فهمیدیم، مرحوم املائی بلند شد تا گشتی در طبقه اول بزند، اما نگذاشتند. برگشت، بحث و گفت و گو بین ما شروع شد. آیا میخواهند سر به نیستمان کنند؟ آیا میخواهند ما را بدزدند؟ آیا خیال دارند در کشوری زندانی مان کنند و از این آیاهای بسیار! امام پایین را نگاه میکردند. تو گویی در چنین سفری نیستند. بعد از صحبتهای بسیار، به این نتیجه رسیدیم که دو نفر در ژنو پیاده شوند و من و فردوسی، کنار امام بمانیم و اگر نگذاشتند آنان پیاده شوند، داد و بیداد کنیم تا مردم پایین متوجه شوند. به یکی از آن سه نفر گفتیم که ما میخواهیم ژنو پیاده شویم، چون کار داریم. لحظهای بعد بلندگوهای هواپیما اعلام کرد موقعی که هواپیما در ژنو مینشیند، کسی غیر از مسافران آنجا پیاده نشود! خیالاتی شدیم. امام به پایین نگاه میکردند، تصمیمات را اجرا کردیم. املائی یکی از آن ها را که میخواست مانع پیاده شدنشان شود از عقب گرفت. دوست دیگرمان پرید توی پلهها! چیزی نگفتند. فقط دو نفرشان سلاحهایشان را که تا آن موقع دیده نمیشد در قفسهای گذاشتند و دنبال آن ها رفتند. بنابر قرار، آقای حبیبی در منزل بود، پشت تلفن منتظر، به او گفتند که همه دوستانتان را جمع کنید در فرودگاه پاریس که اگر مسافران آمدند و ما نبودیم به هر وسیلهای هست نگذارید هواپیما پرواز کند (چون احتمال این را میدادیم که بعد از پیاده کردن مسافران، ما را روانه جای دیگری کنند). در این هنگام، به امامت امام، نماز ظهر و عصر را خواندیم. چند دقیقه بعد، آن ها آمدند و ما خوشحال شدیم، تازه جریان را به امام گفتیم و خیالاتی که کرده بودیم. فرمودند: این چه رفتاری است که از شما سر میزند!؟
در پاریس
رسیدیم پاریس؛ برای این که جلب توجه نکنیم، امام تنها رفتند و بلافاصله من و بعد از من و امام، دوستان دیگرمان. همان شب از طرف دولت فرانسه آمدند پیش من و وقت خواستند. امام گفتند: بیایند. آمدند و گفتند حق ندارید کوچکترین کاری انجام دهید و امام گفتند: ما فکر میکردیم این جا مثل عراق نیست، اما بدانید که من هر کجا بروم، حرفم را میزنم. من از فرودگاهی به فرودگاه دیگر و از شهری به شهر دیگر سفر میکنم تا به دنیا اعلام کنم که تمام ظالمان دنیا دستشان را در دست یکدیگر گذاشتهاند تا مردم جهان، صدای ما مظلومان را نشنوند؛ ولی من صدای مردم دلیر ایران را به دنیا خواهم رساند، من به دنیا خواهم گفت که در ایران چه میگذرد. به این ترتیب، دولت فرانسه مقاومتی نکرد و امام در پاریس مستقر شدند.
گروه اندیشه
روزنامه خراسان
تاریخ: چهارشنبه 12 مهر ماه 1396