دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

حکمت 30 نهج البلاغه : شناخت پایه هاى ايمان

حکمت 30 نهج البلاغه موضوع "شناخت پايه‏هاى ايمان" را بیان می کند.
No image
حکمت 30 نهج البلاغه : شناخت پایه هاى ايمان

متن اصلی حکمت 30 نهج البلاغه

موضوع حکمت 30 نهج البلاغه

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح شیخ عباس قمی

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

متن اصلی حکمت 30 نهج البلاغه

30 وَ سُئِلَ عليه السلام عَنِ الْإِيمَانِ فَقَالَ الْإِيمَانُ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ عَلَى الصَّبْرِ وَ الْيَقِينِ وَ الْعَدْلِ وَ الْجِهَادِ فاَلصَّبْرُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ عَلَى الشَّوْقِ وَ الشَّفَقِ وَ الزُّهْدِ وَ التَّرَقُّبِ فَمَنِ اشْتَاقَ إِلَى الْجَنَّةِ سَلَا عَنِ الشَّهَوَاتِ وَ مَنْ أَشْفَقَ مِنَ النَّارِ اجْتَنَبَ الْمُحَرَّمَاتِ وَ مَنْ زَهِدَ فِي الدُّنْيَا اسْتَهَانَ بِالْمُصِيبَاتِ وَ مَنِ ارْتَقَبَ الْمَوْتَ سَارَعَ فِى الْخَيْرَاتِ وَ الْيَقِينُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ عَلَى تَبْصِرَةِ الْفِطْنَةِ وَ تَأَوُّلِ الْحِكْمَةِ وَ مَوْعِظَةِ الْعِبْرَةِ وَ سُنَّةِ الْأَوَّلِينَ فَمَنْ تَبَصَّرَ فِي الْفِطْنَةِ تَبَيَّنَتْ لَهُ الْحِكْمَةُ وَ مَنْ تَبَيَّنَتْ لَهُ الْحِكْمَةُ عَرَفَ الْعِبْرَةَ وَ مَنْ عَرَفَ الْعِبْرَةَ فَكَأَنَّمَا كَانَ فِي الْأَوَّلِينَ وَ الْعَدْلُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ عَلَى غَائِصِ الْفَهْمِ وَ غَوْرِ الْعِلْمِ وَ زُهْرَةِ الْحُكْمِ وَ رَسَاخَةِ الْحِلْمِ فَمَنْ فَهِمَ عَلِمَ غَوْرَ الْعِلْمِ وَ مَنْ عَلِمَ غَوْرَ الْعِلْمِ صَدَرَ عَنْ شَرَائِعِ الْحُكْمِ وَ مَنْ حَلُمَ لَمْ يُفَرِّطْ فِي أَمْرِهِ وَ عَاشَ فِي النَّاسِ حَمِيداً وَ الْجِهَادُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ عَلَى الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيِ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ الصِّدْقِ فِي الْمَوَاطِنِ وَ شَنَآنِ الْفَاسِقِينَ فَمَنْ أَمَرَ بِالْمَعْرُوفِ شَدَّ ظُهُورَ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ نَهَى عَنِ الْمُنْكَرِ أَرْغَمَ أُنُوفَ الْمُنَافِقِينَ وَ مَنْ صَدَقَ فِي الْمَوَاطِنِ قَضَى مَا عَلَيْهِ وَ مَنْ شَنِئَ الْفَاسِقِينَ وَ غَضِبَ لِلَّهِ غَضِبَ اللَّهُ لَهُ وَ أَرْضَاهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ الْكُفْرُ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ عَلَى التَّعَمُّقِ وَ التَّنَازُعِ وَ الزَّيْغِ وَ الشِّقَاقِ فَمَنْ تَعَمَّقَ لَمْ يُنِبْ إِلَى الْحَقِّ وَ مَنْ كَثُرَ نِزَاعُهُ بِالْجَهْلِ دَامَ عَمَاهُ عَنِ الْحَقِّ وَ مَنْ زَاغَ سَاءَتْ عِنْدَهُ الْحَسَنَةُ وَ حَسُنَتْ عِنْدَهُ السَّيِّئَةُ وَ سَكِرَ سُكْرَ الضَّلَالَةِ وَ مَنْ شَاقَّ وَعُرَتْ عَلَيْهِ طُرُقُهُ وَ أَعْضَلَ عَلَيْهِ أَمْرُهُ وَ ضَاقَ مَخْرَجُهُ وَ الشَّكُّ عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ عَلَى التَّمَارِي وَ الْهَوْلِ وَ التَّرَدُّدِ وَ الِاسْتِسْلَامِ فَمَنْ جَعَلَ الْمِرَاءَ دِيناً لَمْ يُصْبِحْ لَيْلُهُ وَ مَنْ هَالَهُ مَا بَيْنَ يَدَيْهِ نَكَصَ عَلَى عَقِبَيْهِ وَ مَنْ تَرَدَّدَ فِي الرَّيْبِ وَطِئَتْهُ سَنَابِكُ الشَّيَاطِينِ وَ مَنِ اسْتَسْلَمَ لِهَلَكَةِ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ هَلَكَ فِيهِمَا و بعد هذا كلام تركنا ذكره خوف الإطالة و الخروج عن الغرض المقصود في هذا الكتاب

موضوع حکمت 30 نهج البلاغه

1- شناخت پايه هاى ايمان

2- شناخت اقسام كفر و ترديد

(اخلاقى، سياسى)

ترجمه مرحوم فیض

30- از امام عليه السّلام از ايمان پرسيدند، پس آن حضرت (در باره علامات و نشانه هاى ايمان و ضدّ آن كفر و شكّ) فرموده است

قسمت اول حكمت

1- ايمان بر روى چهار ستون استوار است: صبر و شكيبائى، يقين و باور، عدل و داد، جهاد و كوشش (در راه دين) 2- و صبر از آنها بر چهار گونه است: علاقمندى، ترس، پارسائى، انتظار داشتن، پس هر كه ببهشت علاقه داشت خواهشهاى نفس را فراموش ميكند و از آنها چشم مى پوشد، و هر كه از آتش ترسيد از آنچه حرام و ناروا است دورى مى گزيند، و هر كه در دنيا پارسا شد اندوهها را سبك مى شمارد، و هر كه منتظر مرگ باشد به نيكوكاريها شتاب مى نمايد. 3- و يقين از آنها بر چهار گونه است: بينا شدن در زيركى، رسيدن بحقائق، عبرت گرفتن از ديگران، روش پيشينيان، پس هر كه در زيركى بينا شد راه راست (در علم و عمل) براى او هويدا گشت، و هر كه حكمت و راه راست براى او آشكار گرديد به پند گرفتن از احوال آشنا شد، و هر كه به پند گرفتن از احوال آشنا شد بآن ماند كه در پيشينيان بوده (و حال آنها را ديده و نتائج كردارشان را آزموده پس در كار مبدأ و معاد بر يقين و باور) است. 4- و عدل از آنها بر چهار گونه است: دقّت در فهميدن درست، رسيدن به حقيقت دانائى، حكم نيكو، استوار داشتن بردبارى، پس هر كه دقّت كرد و درست بفهميد حقيقت دانايى را دريافت و هر كه حقيقت دانايى را يافت از روى قواعد دين حكم نيكو صادر كرد، و هر كه بردبار بود در كار خود كوتاهى نكرده است و در بين مردم خوشنام زندگى كند. 5- و جهاد از آنها بر چهار گونه است: امر بمعروف، نهى از منكر، راستى در گفتار، دشمنى با بدكاران، پس هر كه امر بمعروف (كار شايسته) كند مؤمنين را همراهى كرده و ايشان را توانا گرداند، و هر كه نهى از منكر (ناپسنديده) نمايد بينى منافقين و دو روها را بخاك ماليده، و هر كه در گفتار راستگو باشد آنچه بر او بوده بجا آورده، و هر كه با بدكاران دشمنى نمود و براى خدا خشمناك گرديد خدا براى او (بر آنها) بخشم آيد و در روز رستخيز او را خوشنود (از رحمتش بهره مند) مى گرداند.

قسمت دوم حكمت

6- و كفر بر چهار ستون استوار است: كنجكاوى (بيجا كه از وسوسه نادرست و از اندازه عقل و خرد بيرون باشد) مكابره و زد و خورد نمودن (كه آن در حدّ افراط يعنى تجاوز از حقّ است) دست كشيدن از حقّ (كه آن در حدّ تفريط يعنى كوتاهى از حقّ است) دشمنى و زير بار حقّ نرفتن، پس كسيكه كنجكاوى (بيجا) كند در راه راست قدم ننهاده، و كسيكه بر اثر نادانى بسيار مكابره و زد و خورد نمايد كورى و نابينايى او از حقّ هميشگى است، و كسيكه از حقّ دست بكشد شايستگى نزد او زشت و زشتى و ناپسندى نيكو گردد، و به مستى گمراهى مست شود، و كسيكه دشمنى نموده زير بار حقّ نرود راههايش دشوار و كارش سخت و طريق بيرون آمدنش (از ضلالت و گمراهى) تنگ باشد.

قسمت سوم حكمت

7- و شكّ (دو دلى) بر چهار گونه است: گفت و شنود (بباطل و نادرستى) ترسيدن (از اقدام بحقّ) سرگردانى، تن دادن (به گمراهى و كوشش ننمودن در راه رستگارى) پس كسيكه جدال و گفت و شنود را عادت و شيوه خويش گردانيد شب او بامداد نگشته (از تاريكى شكّ و دو دلى به روشنائى يقين و باور نرسيده) و كسيرا كه آنچه پيش دارد (جهاد و كوشش در راه حقّ) بترساند بعقب بر مى گردد (در كارهاى خود بجائى نرسد) و كسيكه در دو دلى حيران و سرگردان باشد (و خود را به جايگاه امن و آسوده يقين و باور نرساند) سمهاى شياطين او را پايمال نمايد (شياطين بر او دست يافته هلاكش سازند) و كسيكه به تباه كردن دنيا و آخرت تن دهد در دنيا و آخرت تباه گردد. (سيّد رضىّ «رحمه اللّه» فرمايد:) و پس از اين بيان سخنى است كه ما آنرا بيان نكرديم براى ترس از دراز شدن سخن و دست كشيدن از قصدى (اختصارى) كه در اين كتاب در نظر گرفته شده است.

( ترجمه وشرح نهج البلاغه(فيض الاسلام)، ج 6 ص 1100 - 1102)

ترجمه مرحوم شهیدی

31 [و او را از ايمان پرسيدند، فرمود:] ايمان بر چهار پايه استوار است، بر شكيبايى، و يقين و داد و جهاد. و شكيبايى را چهار شاخه است: آرزومند بودن، و ترسيدن، و پارسايى و چشم اميد داشتن. پس آن كه مشتاق بهشت بود، شهوتها را از دل زدود، و آن كه از دوزخ ترسيد، از آنچه حرام است دورى گزيد، و آن كه ناخواهان دنيا بود، مصيبتها بر وى آسان نمود، و آن كه مرگ را چشم داشت، در كارهاى نيك پاى پيش گذاشت. و يقين بر چهار شعبه است: بر بينايى زيركانه، و دريافت عالمانه و پند گرفتن از گذشت زمان و رفتن به روش پيشينيان. پس آن كه زيركانه ديد حكمت بر وى آشكار گرديد، و آن را كه حكمت آشكار گرديد عبرت آموخت، و آن كه عبرت آموخت چنان است كه با پيشينيان زندگى را در نورديد. و عدل بر چهار شعبه است: بر فهمى ژرف نگرنده، و دانشى پى به حقيقت برنده، و نيكو داورى فرمودن، و در بردبارى استوار بودن. پس آن كه فهميد به ژرفاى دانش رسيد و آنكه به ژرفاى دانش رسيد از آبشخور شريعت سيراب گرديد، و آن كه بردبار بود، تقصير نكرد و ميان مردم با نيكنامى زندگى نمود. و جهاد بر چهار شعبه است: به كار نيك وادار نمودن، و از كار زشت منع فرمودن. و پايدارى در پيكار با دشمنان، و دشمنى با فاسقان. پس آن كه به كار نيك واداشت، پشت مؤمنان را استوار داشت، و آن كه از كار زشت منع فرمود بينى منافقان را به خاك سود، و آن كه در پيكار با دشمنان پايدار بود، حقى را كه بر گردن دارد ادا نمود، و آن كه با فاسقان دشمن بود و براى خدا به خشم آيد، خدا به خاطر او خشم آورد و روز رستاخيز وى را خشنود نمايد. و كفر بر چهار ستون پايدار است: پى وهم رفتن و خصومت كردن و از راه حق به ديگر سو گرديدن و دشمنى ورزيدن. پس آن كه پى وهم گرفت به حق بازنگشت، و آن كه از نادانى فراوان، خصومت ورزيد، از ديدن حق كور گشت، و آن كه از راه حق به ديگر سو شد، نيكويى را زشت و زشتى را نيكويى ديد و مست گمراهى گرديد، و آن كه دشمنى ورزيد راهها برايش دشوار شد و كارش سخت و برون شو كار ناپايدار.

و شك بر چهار شعبه است: در گفتار جدال نمودن و ترسيدن و دو دل بودن، و تسليم حادثه هاى روزگار گرديدن. پس آن كه جدال را عادت خود كرد، خويش را از تاريكى شبهت برون نياورد، و آن كه از هر چيز كه پيش رويش آمد ترسيد، پيوسته واپس خزيد، و آن كه دو دل بود پى شيطان او را بسود، و آن كه به تباهى دنيا و آخرت گردن نهاد هر دو جهانش را به باد داد. [و پس از اين سخن گفتارى بود كه از بيم درازى و برون شدن از روش كارى كه در اين كتاب مقصود است نياورديم.]

( ترجمه مرحوم شهیدی، ص 364 - 366)

شرح ابن میثم

26- و سئل عليه السلام عن الايمان فقال

الْإِيمَانُ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ- عَلَى الصَّبْرِ وَ الْيَقِينِ وَ الْعَدْلِ وَ الْجِهَادِ- وَ الصَّبْرُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى الشَّوْقِ وَ الشَّفَقِ وَ الزُّهْدِ وَ التَّرَقُّبِ- فَمَنِ اشْتَاقَ إِلَى الْجَنَّةِ سَلَا عَنِ الشَّهَوَاتِ- وَ مَنْ أَشْفَقَ مِنَ النَّارِ اجْتَنَبَ الْمُحَرَّمَاتِ- وَ مَنْ زَهِدَ فِي الدُّنْيَا اسْتَهَانَ بِالْمُصِيبَاتِ- وَ مَنِ ارْتَقَبَ الْمَوْتَ سَارَعَ إِلَى الْخَيْرَاتِ- وَ الْيَقِينُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى تَبْصِرَةِ الْفِطْنَةِ وَ تَأَوُّلِ الْحِكْمَةِ- وَ مَوْعِظَةِ الْعِبْرَةِ وَ سُنَّةِ الْأَوَّلِينَ- فَمَنْ تَبَصَّرَ فِي الْفِطْنَةِ تَبَيَّنَتْ لَهُ الْحِكْمَةُ- وَ مَنْ تَبَيَّنَتْ لَهُ الْحِكْمَةُ عَرَفَ الْعِبْرَةَ- وَ مَنْ عَرَفَ الْعِبْرَةَ فَكَأَنَّمَا كَانَ فِي الْأَوَّلِينَ- وَ الْعَدْلُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى غَائِصِ الْفَهْمِ وَ غَوْرِ الْعِلْمِ- وَ زُهْرَةِ الْحُكْمِ وَ رَسَاخَةِ الْحِلْمِ- فَمَنْ فَهِمَ عَلِمَ غَوْرَ الْعِلْمِ- وَ مَنْ عَلِمَ غَوْرَ الْعِلْمِ صَدَرَ عَنْ شَرَائِعِ الْحُكْمِ- وَ مَنْ حَلُمَ لَمْ يُفَرِّطْ فِي أَمْرِهِ وَ عَاشَ فِي النَّاسِ حَمِيداً- وَ الْجِهَادُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيِ عَنِ الْمُنْكَرِ- وَ الصِّدْقِ فِي الْمَوَاطِنِ وَ شَنَآنِ الْفَاسِقِينَ- فَمَنْ أَمَرَ بِالْمَعْرُوفِ شَدَّ ظُهُورَ الْمُؤْمِنِينَ- وَ مَنْ نَهَى عَنِ الْمُنْكَرِ أَرْغَمَ أُنُوفَ الْمُنَافِقِينَ- وَ مَنْ صَدَقَ فِي الْمَوَاطِنِ قَضَى مَا عَلَيْهِ- وَ مَنْ شَنِئَ الْفَاسِقِينَ وَ غَضِبَ لِلَّهِ غَضِبَ اللَّهُ لَهُ- وَ أَرْضَاهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فقال ع وَ الْكُفْرُ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ- عَلَى التَّعَمُّقِ وَ التَّنَازُعِ وَ الزَّيْغِ وَ الشِّقَاقِ- فَمَنْ تَعَمَّقَ لَمْ يُنِبْ إِلَى الْحَقِّ- وَ مَنْ كَثُرَ نِزَاعُهُ بِالْجَهْلِ دَامَ عَمَاهُ عَنِ الْحَقِّ- وَ مَنْ زَاغَ سَاءَتْ عِنْدَهُ الْحَسَنَةُ وَ حَسُنَتْ عِنْدَهُ السَّيِّئَةُ- وَ سَكِرَ سُكْرَ الضَّلَالَةِ- وَ مَنْ شَاقَّ وَعُرَتْ عَلَيْهِ طُرُقُهُ وَ أَعْضَلَ عَلَيْهِ أَمْرُهُ- وَ ضَاقَ عَلَيْهِ مَخْرَجُهُ- وَ الشَّكُّ عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى التَّمَارِي وَ الْهَوْلِ وَ التَّرَدُّدِ وَ الِاسْتِسْلَامِ- فَمَنْ جَعَلَ الْمِرَاءَ دَيْدَناً لَمْ يُصْبِحْ لَيْلُهُ- وَ مَنْ هَالَهُ مَا بَيْنَ يَدَيْهِ نَكَصَ عَلَى عَقِبَيْهِ- وَ مَنْ تَرَدَّدَ فِي الرَّيْبِ وَطِئَتْهُ سَنَابِكُ الشَّيَاطِينِ- وَ مَنِ اسْتَسْلَمَ لِهَلَكَةِ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ هَلَكَ فِيهِمَا قال الرضى: و بعد هذا كلام تركنا ذكره خوف الاطالة و الخروج عن الغرض المقصود فى هذا الكتاب.

اللغة

أقول: الدعائم: أعمدة البيت. و الشعبة: الغصن. و التبصّر: التعرّف. و التأويل: التفسير. و الزهرة: النور. و الشنئان: البغض. و التعمّق: التعسّف في معنى الكلام. و أعضل: اشتدّ. و التماري: المماراة. و الهول: الفزع. و الديدن: العادة. و السنابك: جمع سنبك و هو طرف حافر الفرس.

المعنى

و اعلم أنّ هذا الفصل من لطائف الحكمة. و مداره على شرح قواعد الإيمان و الإشارة إلى فروع تلك القواعد ثمّ إلى ثمرات تلك الفروع. و لمّا كان الكفر مضادّا للإيمان، و الشكّ مقابلا له مقابلة العدم للملكة أشار إلى دعايم الكفر و شعب الشكّ لتبيّن بهما الايمان. إذ بضدّها يتبيّن الأشياء: أمّا الايمان فاعلم أنّه عليه السّلام أراد الايمان الكامل و ذلك له أصل و له كمالات بها يتمّ أصله فأصله لهو التصديق بوجود الصانع تعالى و ماله من صفات الكمال و نعوت الجلال و بما تنزّلت به كتبه و بلّغته، و كمالاته المتمّمة هى الأقوال المطابقة و مكارم الأخلاق و العبادات.

ثمّ إنّ هذا الأصل و متمّماته هو كمال النفس الإنسانيّة لأنّها ذات قوّتين علميّة و عمليّة و كمالها بكمال هاتين القوّتين. فأصل الإيمان هو كمال القوّة العلميّة منها و متمّماته و هى مكارم الأخلاق و العبادات هى كمال القوّة العمليّة.

إذا عرفت هذا فنقول: لمّا كانت اصول الفضائل الخلقيّة الّتي هى كمال الإيمان أربعا هى الحكمة و العفّة و الشجاعة و العدل أشار إليها، و استعار لها لفظ الدعائم باعتبار أنّ الإيمان الكامل لا يقوم في الوجود إلّا بها كدعائم البيت فعبّر عن الحكمة باليقين. و الحكمة منها علميّة و هى استكمال القوّة النظريّة بتصوّر الأمور و التصديق بالحقايق النظريّة و العمليّة بقدر الطاقة البشريّة. و لا تسمّى حكمة حتّى يصير هذا الكمال حاصلا لها باليقين البرهانىّ. و منها عمليّة و هى استكمال النفس بملكة العلم بوجوه الفضائل النفسانيّة الخلقيّة و كيفيّة اكتسابها، و وجوه الرذائل النفسانيّة و كيفيّة الاحتراز عنها و اجتنابها، و ظاهر أنّ العلم الّذى صار ملكة هو اليقين. و عبّر عن العفّة بالصبر. و العفّة هى الإمساك عن الشره في فنون الشهوات المحسوسة و عدم الانقياد للشهوة و قهرها و تصريفها بحسب الرأي الصحيح و مقتضى الحكمة المذكورة، و إنّما عبّر عنها بالصبر لأنّها لازم من لوازمه.

إذ رسمه أنّه ضبط النفس و قهرها عن الانقياد لقبايح اللذّات. و قيل: هو ضبط النفس عن أن يقهرها ألم مكروه ينزل بها و يلزم في العقل احتماله أو يغلبها حبّ مشتهى يتوق الإنسان إليه و يلزم في حكم العقل اجتنابه حتّى لا يتناوله على غير وجهه. و ظاهر أنّ ذلك يلازم العفّة، و كذلك عبّر عن الشجاعة بالجهاد لاستلزامه إيّاها إطلاقا لاسم الملزوم على لازمه. و الشجاعة هى ملكة الإقدام الواجب على الامور الّتي يحتاج الإنسان أن يعرّض نفسه لاحتمال المكروه و الآلام الواصلة إليه منها، و أمّا العدل فهو ملكة فاضلة تنشأ عن الفضائل الثلاث المشهورة و تلزمها.

و قد علمت فيما سلف أنّ كلّ واحدة من هذه الفضائل محتوشة برذيلتين هما طرفا الإفراط و التفريط منها و مقابلة برذيلة هى ضدّها. و أمّا شعب هذه الدعائم: فاعلم أنّه جعل لكلّ دعامة منها أربع شعب من الفضائل يتشعّب منها و يتفرّع عليها فهى كالفروع لها و الأغصان: أمّا شعب الصبر الّذي هو عبارة عن ملكة العفّة: فأحدها: الشوق إلى الجنّة و محبّة الخيرات الباقية. الثاني: الشفق و هو الخوف من النار و ما يؤدّي إليها. الثالث: الزهد في الدنيا و هو الإعراض بالقلب عن متاعها و طيّباتها. الرابع: ترقّب الموت. و هذه الأربع فضايل منبعثة عن ملكة العفّة لأنّ كلّا منها يستلزمها. و أمّا شعب اليقين: فأحدها: تبصرة الفطنة و إعمالها. و الفطنة هى سرعة هجوم النفس على حقايق ما تورده الحواسّ عليها. الثاني: تأوّل الحكمة و هو تفسيرها و اكتساب الحقائق ببراهينها و استخراج وجوه الفضائل و مكارم الأخلاق من مظانّها ككلام يؤثر أو عبرة يعتبر. الثالث: موعظة العبرة و هو أن يحصل من اعتبار العبر على اتّعاظ و انزجار الرابع: أن يلحظ سنّة الأوّلين حتّى يصير كأنّه فيهم. و هذه الأربع هي فضائل تحت الحكمة كالفروع لها، و بعضها كالفرع للبعض. و أمّا شعب العدل: فأحدها: غوص الفهم: أى الفهم الغائص فأضاف الصفة إلى الموصوف و قدّمها للاهتمام بها. و رسم هذه الفضيلة أنّها قوّة إدراك المعنى المشار إليه بلفظ أو كتابة أو إشارة و نحوها. الثاني: غور العلم و أقصاه و هو العلم بالشي ء كما هو بحقيقته و كنهه. الثالث: نور الحكم: أي يكون الأحكام الصادرة عنه نيّرة واضحة لا لبس و لا شبهة. الرابع: ملكة الحلم.

و عبّر عنها بالرسوخ لأنّ شأن الملكة ذلك. و الحلم هو الإمساك عن المبادرة إلى قضاء و طر الغضب فيمن يجني عليه جناية يصل مكروهها إليه. و اعلم أنّ فضيلتي جودة الفهم و غور العلم و إن كانتا داخلتين تحت الحكمة و كذلك فضيلة الحلم داخلة تحت ملكة الشجاعة إلّا أنّ العدل لمّا كان فضيلة موجودة في الاصول الثلاثة كانت في الحقيقة هى و فروعها شعبا للعدل. بيانه: أنّ الفضائل كلّها ملكات متوسّطة بين طرفي إفراط و تفريط و توسّطها ذلك هو معنى كونها عدلا. فهى بأسرها شعب له و جزئيّات تحته. و أمّا شعب الشجاعة المعبّر عنها بالجهاد: فأحدها: الأمر بالمعروف. و الثاني: النهى عن المنكر. و الثالث: الصدق في المواطن المكروهة. و وجود الشجاعة في هذه الشعب الثلاث ظاهر. و الرابع: شنئان الفاسقين، و ظاهر أنّ بعضهم مستلزم لعداوتهم في اللّه و ثوران القوّة الغضبيّة في سبيله لجهادهم و هو مستلزم للشجاعة. و أمّا ثمرات هذه الفضائل فأشار إليها للترغيب في مثمراتها: فثمرات شعب العفّة أربع: أحدها: ثمرة الشوق إلى الجنّة و هو السلوّ عن الشهوات و ظاهر كونه ثمرة له. إذ السالك إلى اللّه ما لم يشتق إلى ما وعد المتّقون لم يكن له صارف عن الشهوات الحاضرة مع توفّر الدواعي إليها فلم يسلّ عنها. الثانية: ثمرة الخوف من النار و هو اجتناب المحرّمات. الثالثة: ثمرة الزهد و هى الاستهانة بالمصيبات لأنّ غالبها و عامّها إنّما يلحق بسبب فقد محبوب من الامور الدنيويّة فمن أعرض عنها بقلبه كانت المصيبة بها هيّنة عنده. الرابعة: ثمره ترقّب الموت و هى المسارعة في الخيرات و العمل له و لما بعده.

و أمّا ثمرات اليقين فإنّ بعض شعبه ثمرة لبعض فإنّ تبيّن الحكمة و تعلّمها ثمرات لإعمال الفطنة و الفكرة و معرفة العبر و مواقع الاعتبار بالماضيين، و الاستدلال بذلك على صانع حكيم ثمرة لتبيّن وجوه الحكمة و كيفيّة الاعتبار. و أمّا ثمرات العدل فبعضها كذلك أيضا. و ذلك أنّ جودة الفهم و غوصه مستلزم للوقوف على غور العلم و غامضه، و الوقوف على غامض العلم مستلزم للوقوف على شرائع الحكم العادل و الصدور عنها بين الخلق من القضاء الحقّ.

و أمّا ثمرة الحلم فعدم وقوع الحليم في طرف التفريط و التقصير عن هذه الفضيلة و هو رذيلة الجبن، و أن يعيش في الناس محمودا بفضيلته. و أمّا ثمرات الجهاد: فأحدها: ثمرة الأمر بالمعروف و هو شدّ ظهور المؤمنين و معاونتهم على إقامة الفضيلة.

الثانية: ثمرة النهى عن المنكر. و هى إرغام انوف المنافقين و إذلالهم بالقهر عن ارتكاب المنكرات و إظهار الرذيلة. الثالثة: ثمرة الصدق في المواطن المكروهه و هى قضاء الواجب من أمر اللّه تعالى في دفع أعدائه و الذبّ عن الحريم. و الرابعة: ثمرة بغض الفاسقين و الغضب للّه و هى غضب اللّه لمن أبغضهم و إرضاه يوم القيامة في دار كرامته. و أمّا الكفر فرسمه أنّه جحد الصانع أو إنكار أحد رسله عليهم، أو ما علم مجيئهم به بالضرورة. و له أصل هو ما ذكرناه، و كمالات و متمّمات هى الرذائل الأربع الّتي جعلها دعائم له و هى الرذائل من الاصول الأربعة للفضائل الخلقيّة: فأحدها: التعمّق و هو الغلوّ في طلب الحقّ و التعسّف فيه بالجهل و الخروج إلى حدّ الإفراط و هو رذيلة الجور من فضيلة العدل و يعتمد الجهل بمظانّ طلب الحقّ. و نفّر عن هذه الرذيلة بذكر ثمرتها و هى عدم الإنابة إلى الحقّ و الرجوع إليه لكون تلك الرذيلة صارت ملكة. و الثانية: التنازع و هو رذيلة الإفراط من فضيلة العلم و يسمّى جربزة و يعتمد الجهل المركّب و لذلك نفّر عنه بما يلزمه عند كثرته و صيرورته ملكة من دوام العمى عن الحقّ. و الثالثة: الزيغ و يشبه أن يكون رذيلة الإفراط من فضيلة العفّة و هو الميل عن حاق الوسط منها إلى رذيلة الفجور و يعتمد الجهل، و لذلك يلزمه قبح الحسنة و حسن السيّئة و سكر الضلالة، و استعار لفظ السكر لغفلة الجهل باعتبار ما يلزمهما من سوء التصرّف و عدم وضع الأشياء مواضعها، و يحتمل أن يكون إشارة إلى رذيلة التفريط من فضيلة الحكمة المسمّاة غباوة. و الرابعة: الشقاق و هو رذيلة الإفراط من فضيلة الشجاعة المسمّاة تهوّرا أو مستلزما له. و يلزمها توعّر المسالك على صاحبها و ضيق مخرجه من الأمور لأنّ مبدء سهولة المسالك و اتّساع المداخل و المخارج في الأمور و هو مسالمة الناس و التجاوز عمّا يقع منهم و الحلم عنهم و احتمال مكروههم. و أمّا الشكّ فعبارة عن التردّد في اعتقاد أحد طرفي النقيض، و يقابل اليقين كما سبق. و ذكر له أربع شعب: أحدها: التماري و ظاهر أنّ مبدء المراء الشكّ و نفّر من اتّخذه ملكة و عادة بكونه لا يصبح ليله، و ذلك كناية عن عدم وضوح الحقّ له من ظلمة ليل الشكّ و الجهل. الثاني: الهول لأنّ الشك في الأمور يستلزم عدم العلم بما فيها من صلاح أو فساد، و ذلك يستلزم الفزع و الخوف من الإقدام عليها. و ثمرتها النكوص و الرجوع على الأعقاب. الثالث: التردّد في الشكّ: أى الانتقال من حالة إلى حالة و من شكّ في أمر إلى شكّ في آخر من غير ثقة بشي ء. و ذلك دأب من تعوّد التشكّك في الامور. و نفّر عن ذلك بما يلزمه ممّا كنّى عنه بوطى ء سنابك الشياطين و هو ملك الوهم و الخيال لأرض قلبه حتّى يكون سلطان العقل بمعزل عن الجزم بما من شأنه الجزم به. الرابعة: الاستسلام لهلكة الدنيا و الآخرة. و لزومه عن الشكّ لأنّ الشاكّ في الأمور الدنيويّة و الاخرويّة المتعوّد لذلك غير عامل لشي ء منها و لا مهتمّ بأسبابها و بحسب ذلك يكون استسلامه لما يرد منها عليه. و لزوم هلاكه فيهما لاستسلامه ظاهر. و باللّه التوفيق.

( شرح ابن میثم، ج 5 ص 252 - 259)

ترجمه شرح ابن میثم

26- از امام (ع) راجع به ايمان پرسيدند، فرمود:

الْإِيمَانُ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ- عَلَى الصَّبْرِ وَ الْيَقِينِ وَ الْعَدْلِ وَ الْجِهَادِ- وَ الصَّبْرُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى الشَّوْقِ وَ الشَّفَقِ وَ الزُّهْدِ وَ التَّرَقُّبِ- فَمَنِ اشْتَاقَ إِلَى الْجَنَّةِ سَلَا عَنِ الشَّهَوَاتِ- وَ مَنْ أَشْفَقَ مِنَ النَّارِ اجْتَنَبَ الْمُحَرَّمَاتِ- وَ مَنْ زَهِدَ فِي الدُّنْيَا اسْتَهَانَ بِالْمُصِيبَاتِ- وَ مَنِ ارْتَقَبَ الْمَوْتَ سَارَعَ إِلَى الْخَيْرَاتِ- وَ الْيَقِينُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى تَبْصِرَةِ الْفِطْنَةِ وَ تَأَوُّلِ الْحِكْمَةِ- وَ مَوْعِظَةِ الْعِبْرَةِ وَ سُنَّةِ الْأَوَّلِينَ- فَمَنْ تَبَصَّرَ فِي الْفِطْنَةِ تَبَيَّنَتْ لَهُ الْحِكْمَةُ- وَ مَنْ تَبَيَّنَتْ لَهُ الْحِكْمَةُ عَرَفَ الْعِبْرَةَ- وَ مَنْ عَرَفَ الْعِبْرَةَ فَكَأَنَّمَا كَانَ فِي الْأَوَّلِينَ- وَ الْعَدْلُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى غَائِصِ الْفَهْمِ وَ غَوْرِ الْعِلْمِ- وَ زُهْرَةِ الْحُكْمِ وَ رَسَاخَةِ الْحِلْمِ- فَمَنْ فَهِمَ عَلِمَ غَوْرَ الْعِلْمِ- وَ مَنْ عَلِمَ غَوْرَ الْعِلْمِ صَدَرَ عَنْ شَرَائِعِ الْحُكْمِ- وَ مَنْ حَلُمَ لَمْ يُفَرِّطْ فِي أَمْرِهِ وَ عَاشَ فِي النَّاسِ حَمِيداً- وَ الْجِهَادُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيِ عَنِ الْمُنْكَرِ- وَ الصِّدْقِ فِي الْمَوَاطِنِ وَ شَنَآنِ الْفَاسِقِينَ- فَمَنْ أَمَرَ بِالْمَعْرُوفِ شَدَّ ظُهُورَ الْمُؤْمِنِينَ- وَ مَنْ نَهَى عَنِ الْمُنْكَرِ أَرْغَمَ أُنُوفَ الْمُنَافِقِينَ- وَ مَنْ صَدَقَ فِي الْمَوَاطِنِ قَضَى مَا عَلَيْهِ- وَ مَنْ شَنِئَ الْفَاسِقِينَ وَ غَضِبَ لِلَّهِ غَضِبَ اللَّهُ لَهُ- وَ أَرْضَاهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ امام ع فرمود وَ الْكُفْرُ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ- عَلَى التَّعَمُّقِ وَ التَّنَازُعِ وَ الزَّيْغِ وَ الشِّقَاقِ- فَمَنْ تَعَمَّقَ لَمْ يُنِبْ إِلَى الْحَقِّ- وَ مَنْ كَثُرَ نِزَاعُهُ بِالْجَهْلِ دَامَ عَمَاهُ عَنِ الْحَقِّ وَ مَنْ زَاغَ سَاءَتْ عِنْدَهُ الْحَسَنَةُ وَ حَسُنَتْ عِنْدَهُ السَّيِّئَةُ- وَ سَكِرَ سُكْرَ الضَّلَالَةِ- وَ مَنْ شَاقَّ وَعُرَتْ عَلَيْهِ طُرُقُهُ وَ أَعْضَلَ عَلَيْهِ أَمْرُهُ- وَ ضَاقَ عَلَيْهِ مَخْرَجُهُ- وَ الشَّكُّ عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى التَّمَارِي وَ الْهَوْلِ وَ التَّرَدُّدِ وَ الِاسْتِسْلَامِ- فَمَنْ جَعَلَ الْمِرَاءَ دَيْدَناً لَمْ يُصْبِحْ لَيْلُهُ- وَ مَنْ هَالَهُ مَا بَيْنَ يَدَيْهِ نَكَصَ عَلَى عَقِبَيْهِ- وَ مَنْ تَرَدَّدَ فِي الرَّيْبِ وَطِئَتْهُ سَنَابِكُ الشَّيَاطِينِ- وَ مَنِ اسْتَسْلَمَ لِهَلَكَةِ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ هَلَكَ فِيهِمَا

لغات

دعائم: ستونهاى خانه شعبة: شاخه تبصّر: بينش، آگاهى تأويل: تفسير، بيان كردن زهرة: روشنايى شنئان: كينه، دشمنى تعمّق: انحراف در معناى سخن اعضل: سخت شد تمارى: سخن ناروا گفتن به ديگرى هول: ترس ديدن: عادت سنابك، جمع سنبك: زير سم اسب

ترجمه

«ايمان بر چهار پايه استوار است: بردبارى، باور داشتن، دادگرى و جهاد.

امّا بردبارى چهار گونه است: دلبستگى، ترس، پارسايى، و انتظار، بنا بر اين هر كس دلبسته و علاقمند به بهشت باشد خواهشهاى نفسانى را فراموش مى كند و از آنها چشم مى پوشد، و هر كس از آتش دوزخ بيمناك باشد، از آنچه حرام و ناروا است مى پرهيزد، و هر كس در دنيا پارسا است غمهاى دنيا را سبك مى شمارد، و هر كس انتظار مرگ را دارد، به كارهاى نيك مى شتابد.

امّا يقين نيز، چهار قسم است: بينا بودن در عين زيركى، توجّه و رسيدن به حقيقت، پندگيرى از راه عبرت و روش پيشينيان، پس هر كه در عين زيركى بينا بود، سخنان دلاويز براى او روشن باشد، و هر كه سخن حكمت آميز بر او روشن باشد، با عبرت گيرى از ديگران آشنا مى شود، و هر كس با عبرت گرفتن آشنا شد، گويا با پيشينيان زندگى مى كرده است و با آنها بوده است. امّا عدل و داد نيز چهار نوع است: توجّه عميق، رسيدن به حقيقت دانش، داورى صحيح و بردبارى ثابت، به اين ترتيب، هر كس دريافت و دقّت كرد، به حقيقت دانش رسيد و هر كه به حقيقت دانش رسيد، از روى اساس و اصول، داورى صحيح كرد، و آن كه بردبار بود، در كارها كوتاهى نمى ورزد و در ميان مردم به خوشنامى زندگى مى كند.

امّا جهاد نيز بر چهار گونه است: امر به معروف، نهى از منكر، راستگويى در همه جا، و دشمنى با تبهكاران. بنا بر اين هر كس امر به معروف كند، پشت مؤمنان را محكم و آنها را نيرومند ساخته، و هر كه نهى از منكر كند، دماغ منافقان را به خاك ماليده، و آن كه در همه جا راستگو باشد، وظيفه اش را انجام داده، و هر كس با بدكاران دشمنى كند، و براى خدا خشمگين شود، خداوند به خاطر او خشم گيرد، و او را روز قيامت خوشنود گرداند.» و باز امام (ع) فرمود: «كفر بر چهار پايه استوار است: كنجكاوى، ستيزه جويى، روگرداندن از حق، و دشمنى با حق، بنا بر اين كسى كه كنجكاو [وسواسى ] باشد، در راه راست قدم ننهاده، و كسى كه از روى نادانى ستيزه جويى كند، نابينايى وى نسبت به حق هميشگى باشد، و كسى كه پشت به حق كند، خوبى نزد او بد، و بدى پيش او خوب جلوه كند، و به مستى گمراهى مبتلا شود. و كسى كه با حق دشمنى نمايد، راههاى حق بر او دشوار و كار بر او سخت شود و راه نجات بر او تنگ گردد.

و شك نيز چهار گونه است: گفتگوى ناروا، ترسويى، سرگردانى و دودلى و بى تفاوتى: پس كسى كه به گفتگوى نابجا عادت كند هيچ گاه شب تارش به روز روشن نرسد، و آن كه از پيشامد بترسد، عقبگرد مى كند، و كسى كه دو دل و سرگردان است، زير سم شياطين پايمال مى گردد، و كسى كه در برابر هلاكت دنيا و آخرت تسليم و بى تفاوت باشد، هم در دنيا و هم در آخرت هلاك مى شود.»

شرح

سيد رضى مى گويد: «و پس از اين عبارت سخنى است كه ما آن را از ترس به درازا كشيدن مطلب، و انحراف از هدف مورد نظر در اين كتاب، بيان نكرديم.» بدان كه اين سخن از زيباترين سخنان دلاويز است، محور سخن بر شرح اصول ايمان و اشاره به فروع آن و پس از آن به نتايج آن فروع است. و چون كفر نقطه مقابل ايمان است و شك نيز با ايمان تقابلى از نوع تقابل عدم و ملكه دارد، به اركان و اصول كفر و فروع و شاخه هاى شك اشاره فرموده است تا ايمان را بدان وسيله واضح و روشن سازد. زيرا هر چيزى به ضد خود بيان مى شود امّا ايمان، مقصود امام (ع) ايمان كامل است كه داراى يك اصل و چند كمال است كه به وسيله آن كمالات ايمان به تمام و كمال مى رسد. بنا بر اين اصل ايمان، عبارت است از تصديق و باور داشتن وجود آفريدگار بزرگ، با همه صفات كمال و اوصاف جلال و بدانچه كتابهاى الهى نازل گشته و ابلاغ گرديده است. و كمالاتى كه ايمان به وسيله آنها كامل مى گردد، عبارتند از سخنان مطابق با واقع و راست و اخلاق پسنديده و عبادات، بنا بر اين اصل ايمان و شاخه هاى تكميل كننده آن، همان كمال نفس آدمى است، زيرا نفس آدمى داراى دو نوع قوّه علمى و عملى است و كمال آن نيز به كمال اين دو بستگى دارد. پس اصل ايمان كمال قوّه عملى است و متممهاى آن، يعنى اخلاق پسنديده و عبادات، كمال قوّه عملى است.

اكنون با توجّه به مقدّمه بالا: چون اصول و پايه هاى فضايل اخلاقى كه باعث كمال ايمانند چهار تا يعنى حكمت، عفّت، شجاعت و عدالت است، امام (ع) بدانها اشاره كرده و كلمه «دعائم» را از آن رو كه وجود ايمان كامل- مانند پايه هاى خانه- بدانها وابسته است، از آنها استعاره آورده است، و از حكمت تعبير به يقين فرموده است. حكمت داراى دو بخش است. حكمت علمى، كه همان كامل ساختن قوه نظرى و فكرى به وسيله تصوّر امور، و تصديق به حقايق نظرى و عملى است به قدرى كه در توان آدمى مى باشد، و اين بخش از حكمت را در صورتى حكمت مى گويند كه اين كمال با يقين برهانى براى نفس حاصل شده باشد.

و حكمت عملى، عبارت از رسيدن نفس به كمال مطلوب است به وسيله ملكه دانش و آگاهى به فضايل اخلاقى و كيفيّت به دست آوردن آنها و هم چنين آگاهى به جهات مختلف ناپسنديهاى اخلاقى و چگونگى دورى جستن از آنها، و بديهى است علمى كه به صورت ملكه در آيد، همان يقين خواهد بود. امام (ع) از عفّت تعبير به صبر فرموده است، و عفّت همان خوددارى از حرص در انواع شهوتهاى محسوس و اطاعت نكردن از قوه شهوت و سركوب ساختن آن و تغيير جهت هواى نفس است، بر طبق انديشه صحيح و حكمتى كه در بالا بدان اشاره شد. و امّا جهت اين كه امام (ع) از آن، تعبير به صبر كرده آنست كه عفّت يكى از لوازم صبر است، زيرا تعريف صبر، عبارت است از كنترل نفس و سركوب كردن آن از راه اجرا نكردن فرمانش در مورد لذّات ناروا.

بعضى گفته اند: صبر، عبارت از مواظبت نفس است از اين كه، مبادا رنج ناگوارى او را سركوب كند در حالى كه عقل تحمل آن رنج را لازم شمرد، و يا مبادا علاقه به آنچه مورد كشش نفس است آدمى را به طرف خود جذب كند و نفس را مغلوب سازد، در صورتى كه اجتناب از آن به حكم عقل ضرورت داشته است، مگر اين كه از راه مشروع بدان نائل گردد، و روشن است كه صبر با اين تعريف لازمه عفّت است. و همچنين امام (ع) از شجاعت به جهاد تعبير كرده به دليل اين كه لازمه جهاد داشتن شجاعت است، و اين تعبير از باب اطلاق اسم ملزوم بر لازم است. و شجاعت عبارت است از ملكه اقدام لازم بر امورى كه انسان بايد خود را بدان وسيله براى تحمل ناگواريها و رنجهايى كه به او متوجه مى شود، آماده سازد.

اما عدل عبارت است از ملكه برجسته اى كه از سه فضيلت مشهور، ريشه گرفته و همواره با آنهاست و قبلا روشن شد كه هر كدام از اين فضايل محدود به دو رذيلت يعنى دو طرف افراط و تفريط و در مقابل خوى ناپسندى است كه ضد و مخالف آن است.

امّا شاخه هاى اين پايه هاى اصلى از اين قرار است: امام (ع) براى هر پايه از چهار پايه اصلى، چهار شاخه از فضايل را تعيين كرده كه از همان اصول ريشه مى گيرند و هم چون فروع و شاخه هايى از آنها جدا مى شوند: اما شاخه هاى صبر كه خود عبارت از ملكه عفّت است: 1- علاقه به بهشت و دوست داشتن خيراتى است كه باقى مى ماند.

2- ترس، يعنى خوف از آتش جهنّم و آنچه به آتش مى انجامد.

3- پارسايى در دنيا، يعنى دل نبستن به كالا و خوشيهاى دنيا.

4- انتظار مرگ.

اين چهار چيز فضيلتهاى نشأت گرفته از ملكه عفّتند، زيرا هر كدام از اينها با عفّت همراه است.

امّا شاخه هاى يقين عبارتند از: 1- بينش در عين هوشيارى و به كار بستن آن، هوشيارى همان سرعت يورش نفس بر حقايقى است كه از راه حواس بر نفس وارد مى شود.

2- توجه به حقيقت و تفسير آن و كسب حقايق به وسيله دلايل و براهين، و استخراج فضيلتهاى گوناگون و اخلاق پسنديده از موارد ممكن، مانند سخن مفيد و عبرت گرفتن از كارهاى عبرت انگيز.

3- پند گرفتن از طريق عبرت، يعنى حصول عبرت از راه پندپذيرى و كراهت [از پيامد اعمال زشت ].

4- مورد توجه قرار دادن روش پيشينيان، بطورى كه گويا با آنان زندگى مى كرده است. و اين چهار، فضيلتهايى تحت فضيلت كلى حكمت، مانند شاخه هاى آنند، و بعضى به منزله شاخه هاى بعضى ديگر مى باشند.

امّا اقسام عدالت: 1- درك عميق، امام (ع) صفت را به موصوف اضافه كرده، و آن را به دليل اهميت بيشتر، مقدّم داشته است، و در تعريف اين فضيلت فرموده است، قوه درك معناست كه به وسيله لفظ يا نوشتار و يا اشاره و امثال آن، به آن معنى اشاره شده باشد.

2- رسيدن به حقيقت و ژرفاى دانش، يعنى دانستن حقيقت و كنه هر چيز.

3- نورانيت حكم، يعنى احكام صادره از جانب او، درخشان و روشن باشد، خطا و اشتباه در آن وجود نداشته باشد.

4- ملكه شكيبايى، و امام (ع) از آن تعبير به رسوخ و نفوذ كرده است، زيرا از ويژگيهاى ملكه بودن، رسوخ و نفوذ است، شكيبايى عبارت است از اقدام نكردن به داورى مطابق خواست قوّه خشم، در مورد كسى كه مرتكب جنايت نسبت به او شده است كه ناخوشايندى اش عايد او مى گردد.

بايد توجّه داشت كه دو فضيلت بينش دقيق و دانش عميق داخل در فضيلت حكمتند، و همين طور، فضيلت حلم و بردبارى وارد در ملكه شجاعت است جز اين كه به دليل وجود فضيلت عدالت در هر سه اصل مزبور، در حقيقت تمام آن فضايل و فروعشان شاخه هايى از عدالتند. توضيح آن كه تمام اين فضائل، ملكاتى ميان دو طرف افراط و تفريطند، و همين در ميانه و وسط دو طرف بودن، معناى عدل است. بنا بر اين تمام اينها شاخه هايى براى عدل و جزئياتى زير پوشش آنند.

و امّا شاخه هاى شجاعت كه از آن تعبير به جهاد شده است: 1- امر به معروف 2- نهى از منكر 3- راستگويى در جاهاى ناگوار. البته وجود شجاعت در اين سه مورد روشن است.

4- دشمنى با بدكاران، بديهى است كه در مواردى لازمه دشمنى با آنان، دشمنى براى خدا و طغيان قوه غضبيّه در راه خدا براى جهاد با آنان است، كه خود مستلزم شجاعت است. و امّا به نتايج اين فضايل، به خاطر تشويق به داشتن خود اين فضايل به شرح زير اشاره كرده است: نتايج شاخه هاى عفّت و پاكدامنى چهار تا است: 1- نتيجه علاقه و اشتياق به بهشت، عبارت از فراموش كردن شهوات است، و روشن است كه اين حالت نتيجه اشتياق به بهشت است. زيرا سالك به جانب قرب خدا، تا وقتى كه بدانچه خداوند به پرهيزگاران وعده فرموده است دلبستگى پيدا نكند، انگيزه اى ندارد تا او را از خواسته هاى نفسانى حاضر و آماده- با وجود انگيزه هاى فراوان- بازدارد، بنا بر اين از خواسته هاى نفسانى چشم نمى پوشد.

2- نتيجه ترس از آتش دوزخ، كه همان پرهيز از محرّمات است.

3- نتيجه پارسايى، كه عبارت از سبك شمردن ناگواريهاست، زيرا بيشتر ناملايمات بلكه همه آنها به دليل از دست دادن چيزى از امور دنيايى است كه مورد علاقه انسان مى باشد، بنا بر اين هر كه از دنيا روى دلش را برگرداند، ناگواريهاى دنيا براى او سهل و آسان مى گردد.

4- نتيجه انتظار مرگ كه شتافتن به سوى كارهاى نيك و انجام امور براى مرگ و عالم پس از مرگ است.

اما نتايج يقين، بعضى از اقسام آن نتيجه بعضى ديگر است، زيرا فرا رسيدن و فرا گرفتن نتايجى براى به كار بستن هوش و انديشه، شناخت موارد عبرت و عبرت گيرى از پيشينيان بوده و استدلال كردن از روى اينها به وجود آفريدگار دانا ثمره اى است براى روشن شدن جنبه هاى مختلف حكمت و كيفيت پند و عبرت گرفتن.

امّا نتايج عدالت نيز بعضى نتيجه بعضى اقسام ديگر آن است، توضيح آن كه، درك عميق و رسيدن به حقيقت دانش، مستلزم آگاهى از ژرفا و حقيقت دانش است، و آگاهى از حقيقت دانش مستلزم آگاهى بر راه و روش گوناگون داورى به عدل و اجراى آنها ميان مردم از روى قضاوت درست است.

امّا نتيجه بردبارى، نيفتادن شخص بردبار در سمت كمبود و كاستى از اين فضيلت يعنى صفت ناپسند ترس بوده، و در بين مردم، با فضيلت پسنديده بردبارى زندگى كردن است.

اما نتايج جهاد: 1- نتيجه امر به معروف، محكم كردن پشت مؤمنان و كمك به آنها در راه انجام اين فضيلت است.

2- نتيجه نهى از منكر، دماغ منافقان را به خاك ماليدن و خوار ساختن آنهاست از طريق ممانعت و جلوگيرى از انجام كارهاى ناپسند و تظاهر بر خلاف شرع و قانون.

3- نتيجه راستگويى در موارد ناگوار، همان انجام دستور واجب الهى در دفع دشمنان خدا، و دفاع از حريم الهى است.

4- نتيجه دشمنى با بدكاران و خشم براى خدا عبارت از خشم خداست به آن كسانى كه او خشم گرفته و خوشنودسازى وى در روز رستاخيز و در بهشت برين.

امّا تعريف كفر، عبارت است از انكار آفريدگار و يا يكى از پيامبران خدا، و يا يكى از ضرورياتى كه پيامبران آورده اند. كفر، اصولى دارد كه ما قبلا گفتيم، و كمالات و متمّمهايى نيز دارد كه عبارتند از چهار صفت ناپسندى كه امام (ع) آنها را پايه هاى كفر شمرده است و آنها صفات ناپسند و رذائلى در مقابل اصول چهارگانه فضيلتهاى اخلاقى به شرح زير است: 1- كنجكاوى، يعنى زياده روى در جستجوى حق، و انحراف از حق به دليل نادانى و رفتن به سمت افراط كه همان صفت ناپسند ستمكارى در برابر فضيلت دادگرى است، و چنين كسى به تصور جستجوى حق به جهل و نادانى خود متّكى است. امام (ع) از اين صفت ناپسند با بيان پيامد آن كه عبارت از بازنگشتن به جانب حق است- به دليل ملكه شدن اين خوى ناپسند- برحذر داشته است.

2- ستيزه جويى كه عبارت از صفت ناپسند افراط و انحراف از فضيلت دانش است كه انسان، نام او را جربزه مى گذارد در صورتى كه گرفتار جهل مركّب است، از اين رو، امام (ع)، به خاطر پيامد آن كه عبارت از نابينايى و ناآگاهى مداوم نسبت به حق است- آن گاه كه فزونى گيرد و به صورت ملكه در آيد- از اين صفت ناپسند برحذر داشته است.

3- روگردانى از حق، گويى همان صفت ناپسند انحراف از فضيلت عفّت مى باشد، يعنى انحراف از حدّ وسط آن به سمت خوى ناپسند تبهكارى، از روى نادانى از اين رو كسى كه بدين صفت آلوده است همواره، خوب را بد، و بد را خوب مى شمرد، و مست گمراهى است. امام (ع) كلمه سكر را استعاره از غفلت و نادانى آورده است از آن رو كه افراد گرفتار به هر دوى اينها برخورد نادرست دارند، هيچ چيزى را به جاى خود به كار نمى برند. و ممكن است اشاره به خوى ناپسند كاستى از فضيلت حكمت به نام كودنى و بى خبرى داشته باشد.

4- دشمنى با حق كه خود صفت پست زياده روى و انحراف از فضيلت شجاعت است با نام بى باكى و يا آنچه لازمه بى باكى است. و لازمه داشتن اين صفت، دشوارى راهها و با همه سختى از عهده كارها برآمدن است، زيرا اساس سهولت كارها و گشايش و سادگى آغاز و انجام امور، رفتار خوش با مردم، و چشم پوشى از خطاى مردم، و بردبارى و تحمّل ناگواريها مى باشد.

امّا شك عبارت از دو دلى در باور داشتن يكى از دو طرفى است كه نقيض يكديگر و مقابل همند، و اين صفت چنان كه قبلا گفته شد در برابر يقين است.

امام (ع) براى اين صفت چهار شاخه نام برده است: 1- گفتگوى ناروا، بديهى است كه اساس سخن ناروا، شك و دو دلى است: و امام (ع) هر كه را كه اين صفت را ملكه و عادت خود قرار دهد با اين بيان برحذر داشته است كه شبش را به روز نرساند، كنايه از روشن نشدن حق از تاريكى شب تيره شك و نادانى است.

2- ترس و دلهره، زيرا شك در امور باعث ناآگاهى از مصلحت و فساد آنها مى گردد، و اين خود باعث دلهره و ترس از اقدام به آن امور مى شود. و نتيجه اش سرافكندگى و عقبگرد است.

3- دو دلى در همان شك و ترديد، يعنى تحوّل از حالتى به حالتى و از شكّ به حالت شك ديگر، بدون اطمينان به چيزى، و اين خود نوعى از ابتلاى به شك و دو دلى در كارهاست. امام (ع) با بيان پيامد اين صفت كه به صورت كنايه فرموده زير سمّهاى شياطين قرار مى گيرد، از آن برحذر داشته است، زيرا چنين كسى در زمين قلبش تخم وهم و خيال پاشيده و قدرت عقل را كه مى تواند تصميم گيرى كند از خود سلب كرده است.

4- تسليم شدن و بى تفاوت بودن در برابر نابودى دنيا و آخرت، كه از پيامدهاى شك است، زيرا شخص دو دل در كارهاى دنيا و آخرت خود مبتلا به دو دلى است و هيچ كارى را انجام نمى دهد و به فكر وسايل كار نيست به همين جهت در برابر پيشامدها تسليم و بى تفاوت است و اين كه به دليل بى تفاوتى در دنيا و آخرت نتيجه چنين حالتى هلاكت و نابودى است روشن و واضح است.

توفيق از آن خداست.

( ترجمه شرح نهج البلاغه ابن میثم، ج 5 ص 429 - 439)

شرح مرحوم مغنیه

الإيمان: 30-

الإيمان على أربع دعائم: على الصّبر و اليقين و العدل و الجهاد. و الصّبر منها على أربع شعب: على الشّوق و الشّفق و الزّهد و التّرقّب. فمن اشتاق إلى الجنّة سلا عن الشّهوات، و من أشفق من النّار اجتنب المحرّمات، و من زهد في الدّنيا استهان بالمصيبات، و من ارتقب الموت سارع إلى الخيرات. و اليقين منها على أربع شعب: على تبصرة الفطنة، و تأوّل الحكمة، و موعظة العبرة، و سنّة الأوّلين. فمن تبصّر في الفطنة تبيّنت له الحكمة، و من تبيّنت له الحكمة عرف العبرة، و من عرف العبرة فكأنّما كان في الأوّلين. و العدل منها على أربع شعب: على غائص الفهم و غور العلم، و زهرة الحكم، و رساخة الحلم. فمن فهم علم غور العلم، و من علم غور العلم صدر عن شرائع الحكم، و من حلم لم يفرّط في أمره و عاش في النّاس حميدا. و الجهاد منها على أربع شعب: على الأمر بالمعروف، و النّهي عن المنكر، و الصّدق في المواطن، و شنآن الفاسقين، فمن أمر بالمعروف شدّ ظهور المؤمنين، و من نهى عن المنكر أرغم أنوف المنافقين، و من صدق في المواطن قضي ما عليه، و من شنى ء الفاسقين و غضب للّه غضب اللّه له و أرضاه يوم القيامة.

المعنى

كل من قال: أشهد أن لا إله إلا اللّه و ان محمدا رسول اللّه يسمى مسلما، و تجري عليه أحكام الاسلام، كالإرث و الزواج و الدية سواء أنطق بهذه الشهادة عن علم أم جهل، و عن صدق أم نفاق.. و في صدر الاسلام كانت كلمتا: المؤمن و المسلم مترادفتين أو متقاربتين في المعنى، و قد أطلق القرآن كلمة المؤمنين على المسلمين، و خاطب الجميع بيا أيها الذين آمنوا في العديد من آياته.

و هناك آية تشترط في المؤمن الحق معرفة القلب، و خشوعه لذكر اللّه، و خوفه منه، و توكله عليه مع إقامة الصلاة و إيتاء الزكاة، و هي قوله تعالى: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ أُولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ- 4 الأنفال. و في معنى هذه الآية أو قريب منه قول الإمام: الايمان معرفة بالقلب، و إقرار باللسان، و عمل بالأركان.

و وجه الجمع بين هذه الآية و غيرها من الآيات التي أطلقت كلمة المؤمن على كل من نطق بالشهادتين هو ان هذا الناطق يعامل في الدنيا معاملة المسلم لمجرد النطق و كفى، و في الآخرة يعامل على أساس القول و العمل معا، و لا يكتفى منه بمجرد النطق. و مهما يكن فإن الإمام هنا لا يتكلم عن الايمان من حيث هو و على وجه العموم و الشمول، بل عن ايمان خاص يأتي بعد العصمة من غير فاصل بدليل انه جعل العدل من دعائمه، و ليس من شك ان الايمان أعم، و العدل أخص.

و هذا الايمان الذي يتكلم عنه الإمام يقوم على أربع دعائم، و هي: 1- الصبر، و له أربع علامات: الأولى الشوق الى رحمة اللّه و جنته. و من البداهة أن من تطلعت نفسه الى نعيم الآخرة انصرف بجميع كيانه عن الدنيا و زينتها.

الثانية الشفق أي الخوف من عذاب النار، و من خاف من شي ء ابتعد عما يؤدي اليه. العلامة الثالثة اللامبالاة بالدنيا و أشيائها، أقبلت أم أدبرت، سالمت أم حاربت. الرابعة العدة و التأهب للموت بالتقوى و العمل الصالح.

2- اليقين الصادق الثابت، و أيضا له أربع علامات: الأولى الثقة بكل ما يصدر عنه، كما قال الإمام في الرسالة 61: «اني لعلى بصيرة من نفسي و يقين من ربي». و في الخطبة 4: «ما شككت في الحق مذ أريته». الثانية معرفة الحقائق على وجهها، كتنزيه الباري عن المادة و الزمان و المكان و التشبيه و التعطيل و الجهل و الظلم، و كالعلم بالشريعة و أسرارها و بالبدع و آثارها. العلامة الثالثة الاتعاظ بالعبر و الانتفاع بالنذر. الرابعة العمل بسنة السلف الصالح.

3- العدل، و علاماته أربع: الأولى (غور العلم) أي أسراره و دقائقه.

الثانية (غائص الفهم) أي تطبيق العلم على موارده، و لا يكفي مجرد الحفظ و الاطلاع، و القدرة على الجدل و استخدام البراهين. العلامة الثالثة (زهرة الحكم) و هي وضوحه لكل الناس في الفصل بين الحق و الباطل. الرابعة (رساخة الحلم) بحيث إذا غضب العادل فلا يخرجه الغضب من الحق و لا يدخله في الباطل.

4- الجهاد، و له أربع علامات: الأمر بالمعروف، و النهي عن المنكر، و الصبر و الثبات في ميدان القتال، و كراهية الظلم و الفساد.

و كل هذه الدعائم التي ذكرها الإمام، و العلامات لكل دعامة- تدل دلالة قاطعة على أنه يتحدث عن الإيمان الكامل المتاخم للعصمة، كما أشرنا.

الكفر و الشك: 31-

الكفر على أربع دعائم: على التّعمّق و التّنازع و الزّيغ و الشّقاق، فمن تعمّق لم ينب إلى الحقّ و من كثر نزاعه بالجهل دام عماه عن الحقّ. و من زاغ ساءت عنده الحسنة و حسنت عنده السّيّئة و سكر سكر الضّلالة. و من شاقّ و عرت عليه طرقه و أعضل عليه أمره، و ضاق عليه مخرجه. و الشّكّ على أربع شعب: على التّماري و الهول و التّردّد و الاستسلام، فمن جعل المراء ديدنا لم يصبح ليله. و من هاله ما بين يديه نكص على عقبيه. و من تردّد في

الرّيب وطئته سنابك الشّياطين. و من استسلم لهلكة الدّنيا و الآخرة هلك فيهما.

المعنى

للكافر عند المسلمين أصناف، منها أن يجحد الخالق من الأساس، أو يؤمن به و ينكر اليوم الآخر، أو يؤمن بهما معا و ينكر نبوة محمد (ص). و منها أن يجعل مع اللّه إلها آخر، أو ينسب اليه صاحبة و ولدا، و منها أن يغالي في مخلوق و ينعته بصفة من صفات الخالق، أو ينصب العداء لأهل بيت الرسول (ص)، و منها أن ينكر ضرورة دينية ثبتت بإجماع المسلمين، كوجوب الصوم و الصلاة، و تحريم القتل و السلب و النهب. و أشار الإمام الى أصناف الكافر بقوله: (الكفر على أربع دعائم) و هي. 1- (التعمق،) و المراد به اقتحام السدود المضروبة دون الغيب كالبحث عن ذات اللّه سبحانه و كنهه، و تقدم ذلك في شرح الخطبة 89، و جاء فيها: «إن الراسخين في العلم هم الذين أغناهم عن اقتحام السدود المضروبة دون الغيوب الإقرار بجملة ما جهلوا تفسيره من الغيب المحجوب، فمدح اللّه اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علما، و سمى تركهم التعمق فيما لم يكلّفهم البحث عن كنهه رسوخا». 2- (التنازع،) أي الجدال في اللّه بغير علم و لا هدى و لا كتاب منير، كما في الآية 8 من سورة الحج. 3- (الزيغ،) و هو الانحراف عن الحق الذي يشمل الجحود باللّه و النصب و المغالاة. 4- (الشقاق،) أي إنكار الحق عنادا و مكابرة، و يصدق هذا فيما يصدق على منكر الضرورة. (فمن تعمق لم ينب الى الحق) المراد بلم ينب لم يرجع، و المعنى من بحث عن ذات اللّه و كنهه يبقى حائرا مدى عمره، و لا يرجع الى رشده إطلاقا، لأن المحدود لا يدرك غير المحدود (و من كثر نزاعه بالجهل دام عماه عن الحق) لا شي ء وراء الجدال و النقاش بالجهل إلا الحيرة و الضلال، أما الجدال مع العلم بالحق و إخفائه فهو نفاق و كذب متعمد (و من زاغ إلخ).. عن طريق الهدى رأى الخير شرا، و الشر خيرا (و من شاقّ إلخ).. أي تمرد على الحق فقد ركب الصعب و سلك مسالك التهلكة، و لن يجد فرجا و لا مخرجا. (و الشك على أربع شعب): الأولى التماري، و معناه الجدال بلا تعمق، و المراد به هنا السفسطة و اللعب بالألفاظ البرّاقة التي تريك المستحيل ممكنا، و الممكن مستحيلا. الثانية الهول، أي الخوف من الوقوع في الخطأ، و الخائف ينفر من خياله، و يحسبه عدوا جاء لاغتياله. الثالثة التردد في العزم و النية، و من كان هذا حاله لا يأتي بخير. الرابعة الاستسلام لكل راكب و قائد الى الهلاك و الدمار.

( فی ضلال نهج البلاغه، ج 4 ص 233 - 237)

شرح شیخ عباس قمی

شرح منهاج البراعة خویی

الثلاثون من حكمه عليه السّلام

القسم الأول

(30) و سئل عليه السّلام عن الإيمان، فقال: الإيمان على أربع دعائم: على الصّبر و اليقين و العدل و الجهاد. و الصّبر منها على أربع شعب: على الشّوق، و الشّفق، و الزّهد، و التّرقّب: فمن اشتاق إلى الجنّة سلاعن الشّهوات، و من أشفق من النّار اجتنب المحرّمات، و من زهد في الدّنيا استهان بالمصيبات، و من اتقب الموت سارع إلى الخيرات. و اليقين منها على أربع شعب: على تبصرة الفطنة، و تأوّل الحكمة، و موعظة العبرة، و سنّة الأوّلين: فمن تبصّر في الفطنة تبيّنت له الحكمة، و من تبيّنت له الحكمة عرف العبرة، و من عرف العبرة فكأنّما كان في الأوّلين. و العدل منها على أربع شعب: على غائص الفهم، و غور العلم، و زهرة الحكم، و رساخة الحلم، فمن فهم علم غور العلم و من علم غور العلم صدر عن شرائع الحكم، و من حلم لم يفرّط في أمره و عاش في النّاس حميدا. و الجهاد منها على أربع شعب: على الامر بالمعروف، و النّهى عن المنكر، و الصّدق في المواطن، و شنئان الفاسقين، فمن أمر بالمعروف شدّ ظهور المؤمنين، و من نهى عن المنكر. رغم أنوف المنافقين، و من صدق في المواطن قضى ما عليه و من شنى ء الفاسقين و غضب للّه غضب اللَّه له و أرضاه يوم القيامة.

اللغة

(الدّعامة) جمع دعائم: عماد البيت، (شفق) شفقا من الأمر: خاف (ترقب) انتظره، (سلا) عن الشي ء: ذهل عن ذكره و هجره (الشعبة) الطائفة من الشي ء (الفطنة) فطن في الأمر و به و إليه: أدركه، فهمه و حذق فيه (أوّل) الكلام: فسّره و قدّره (غاص) على المعاني: بلغ غايته القصوى، (غار) غورا: دقّق النظر فيه (رسخ) رسوخا: ثبت في موضعه (فرّط) في الشي ء قصّر و أظهر العجز فيه (شنى ء) شنئانا: أبغضه مع عداوة و سوء خلق- المنجد.

الاعراب

على أربع دعائم، جار و مجرور متعلّق بفعل مقدّر خبر لقوله: الإيمان على الصبر بدل الجزء من الكلّ لأربع دعائم، فمن اشتاق إلى الجنّة شرطيّة، و جملة سلاعن الشهوات جزاؤها، الإضافة في موعظة العبرة بيانيّة، الإضافة في غائص الفهم من إضافة الصفة إلى الموصوف، و في غور العلم من إضافة المصدر إلى المفعول و في رساخة الحلم من إضافة المصدر إلى الفاعل، و في شنئان الفاسقين من إضافة المصدر إلى المفعول، لفظة ما، في قضى ما عليه موصولة، و جملة الظرف صلتها.

المعنى

روى هذا الحديث في الاصول من الكافي في باب صفة الإيمان بالاسناد الأوّل عن ابن محبوب، عن يعقوب السرّاج، عن جابر، عن أبي جعفر عليه السّلام- و الاسناد الأوّل هو عليّ بن ابراهيم، عن أبيه، و محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى و عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن خالد جميعا عن الحسن بن محبوب- إلخ.

قال المجلسي رحمه اللَّه في شرحه: و هو صحيح و هو من تتمّة الخبر السابق، و هو مرويّ في الكتب الثلاثة بتغيير نشير إلى بعضه، قال في النّهج: سئل عليّ عليه السّلام عن الإيمان، فقال: الإيمان على أربع دعائم.

قال ابن الميثم: أما الايمان فاعلم أنه أراد الايمان الكامل، و ذلك له أصل و له كمالات بها يتمّ أصله، فأصله لهو التصديق بوجود الصانع تعالى و ماله من صفات الكمال و نعوت الجلال- إلخ.

أقول: الاسلام حقيقة مركّبة قولا و فعلا، أمّا بالنظر إلى القول فهو مركّب من الشهادتين: التوحيد و النبوّة كلمتي أشهد أن لا إله إلّا اللَّه، و أشهد أنّ محمّد رسول اللَّه، و أمّا فعلا فهو فروع الدّين المقررة فله سبعة أسهم كما في الحديث.

أمّا الايمان فهو حقيقة بسيطة و عقيدة جازمة قلبيّة و نور يتشعشع من باطن الانسان و ينبسط على مشاعره و أعضائه، فله قوّة و ضعف و يعتبر له بهذا النظر درجات اشير إلى أنها عشر درجات في بعض الأخبار.

ففي الكافي عن عبد العزيز القراطيسى قال: قال لي أبو عبد اللَّه عليه السّلام: يا عبد العزيز الإيمان عشر درجات بمنزلة السّلّم يصعد منه مرقاة بعد مرقاة فلا يقولنّ صاحب الواحدة لصاحب الاثنين: لست على شي ء حتى ينتهي إلى العاشرة فلا تسقط من هو دونك فيسقطك من هو فوقك و إذا رأيت من هو أسفل منك بدرجة فارفعه اليك برفق و لا تحملن عليه ما لا يطيق فتكسّره فانّ من كسّر مؤمنا فعليه جبره.

و ما ذكره عليه السّلام في هذا الحديث من الدعائم و الشعب فهى باعتبار مباديه و آثاره و بسطه على المشاعر الانسانية و وجدان الانسان و أخلاقه، و بتعبير آخر فسّر عليه السّلام في هذا الكلام الايمان من وجهته الأخلاقية و العلمية و وصفه توصيفا بليغا.

و الظّاهر أنّ السؤال ليس ما هو الايمان بل كيف الإيمان أو على ما هو الايمان فأجاب عليه السّلام بأنّ الايمان على أربع دعائم، و ظاهره أنّ إقامة هذه الدعائم الأربعة شرط وجود الايمان، و لا يمكن اقامته على ثلاثة منها أو اثنتين منها، و قوّة الايمان و ضعفه يقاس بقوّة هذه الدعائم و ضعفها، لا بتمامها و نقصانها.

فأوّل الدعائم الصبر، و هو المقاومة تجاه المكاره و تحمّل المشاق لنيل المقاصد و يبدأ من الاشتياق نحو المقصد الأعلى، و الاشتياق يتضمّن فراق المحبوب و يستلزم تحمّل ألم وجدة ربما يصل إلى مقام العشق و الوله، فلا بدّ من الصّبر دون ذلك و أمّا الخوف و الزهد و الترقب الّذى فسّره بانتظار الموت و التهيّأ له فالام كلّها.

و فسّر الصبر في الاشتياق بأنّ الشوق إلى الجنّة و هو المقصد المتعارف لأهل الايمان ملازم لمفارقة كلّ الشهوات المادّية و الطبيعية و مزاولة الرياضات، فيحتاج إلى صبر ثابت و أكيد فهو أشدّ ألما من الخوف و الاشفاق الّذي يلازم اجتناب المحرّمات فحسب، لأنه ليس كلّ محرّم من الشهوات، كما أنّ كلّ الشهوات ليست من المحرّمات.

فالصّبر هو ما يعبّر عنه في لسان أرباب الحكمة بالعفّة و اعتبروها أحد الأركان الأربعة لاستكمال النّفس و هي: الحكمة، و العفّة، و الشّجاعة، و العدالة و فسّروا العدالة بأنها الامساك عن الشره في فنون الشهوات المحسوسة و عدم الانقياد للشهوة و قهرها و تصريفها بحسب الرأى الصحيح و مقتضى الحكمة المذكورة، فالعفّة عند الحكماء صورة حاصلة للنفس الانسانية بتعديل القوّة الشهوية و تقييدها بما حكم به العقل الصحيح و قرّره الشرع الصريح، و لكنّ الصبر على ما فسّره عليه السّلام بين شعبه أعمّ و أتمّ ممّا ذكره الحكماء في هذا المقام.

و أمّا اليقين الّذى هو الحكمة المتعالية النظرية عند الفلاسفة، فيحتاج إلى فطنة بصيرة و نظر ثاقب في العواقب يخرق حجاب المادّة و ينفذ إلى ما وراء العالم المحسوس المحدود، و وجدان تيقّظ يتأثر من الامور و دراسة لأحوال الامم السالفة الناجية منها و الهالكة، و هذه كلّها دروس القيت في ضمن آيات القرآن الكريمة.

و قد رتّب عليه السّلام هذه الامور و جعلها درجات متتالية يصعد السالك فيها من درجة إلى درجة عليا، فمهما لم يتحصّل للانسان فطنة بصيرة وقّادة لا يتبيّن له الحكمة و لا يقدر أن يقدر الموازين الصحيحة للحقائق و الدلالة على حصول هذه الدرجة هو العبرة و التأثر عن أحوال الماضين، فقوّة الايمان و ضعفه يدور مدار قوّة العقل و ضعفه، فقد ورد في باب العقل و الجهل أخبار كثيرة في ذلك نذكر شطرا منها: 1- سيف بن عميرة عن إسحاق بن عمار قال: قال أبو عبد اللَّه عليه السّلام: من كان عاقلا كان له دين، و من كان له دين دخل الجنّة.

2- عن محمّد بن سليمان الديلمى، عن أبيه قال: قلت لأبي عبد اللَّه عليه السّلام: فلان من عبادته و دينه و فضله كذا، فقال: كيف عقله قلت: لا أدرى، فقال: إنّ الثواب على قدر العقل، إنّ رجلا من بنى إسرائيل كان يعبد اللَّه في جزيرة من جزائر البحر خضراء نضرة كثيرة الشجر ظاهرة الماء، و أنّ ملكا من الملائكة مرّ به فقال: يا ربّ أرني ثواب عبدك هذا، فأراه اللَّه ذلك فاستقلّه الملك، فأوحى اللَّه إليه أن اصحبه، فأتاه الملك في صورة إنسيّ فقال له: من أنت قال: أنا رجل عابد بلغنى مكانك و عبادتك في هذا المكان فأتيتك لأعبد اللَّه معك، فكان معه يومه ذلك فلما أصبح قال له الملك: إنّ مكانك لنزه و ما يصلح إلّا للعبادة، فقال له العابد: لمكاننا هذا عيب، فقال له: و ما هو قال: ليس لربنا بهيمة فلو كان له حمار لرعيناه في هذا الموضع فانّ هذا الحشيش يضيع، فقال له الملك: ليس لربك حمار، فقال: لو كان له حمار ما كان يضيع مثل هذا الحشيش، فأوحى اللَّه إلى الملك إنما اثيبه على قدر عقله.

كما أنّ العدل يحتاج إلى فهم القوانين الصحيحة و الاحاطة بحقائقها مقرونا بحسن إجرائها و الدّفة في تطبيقها على مواردها، فلا بدّ من فهم غوّاص و علم غوار للحقائق و احكام قضائية زاهرة صريحة، و حلم ثابت في مقام إجرائها بين الخليقة، و قد أشار عليه السّلام إلى شخصية قاض عادل و حاكم ربانىّ بأنه لا يقصّر في اموره و يعيش بين النّاس محمود الخصائل و الفضائل، و نذكر هنا أخبارا في القاضي و القضاء: 1- روى في الكافى في كتاب القضاء في باب أنّ الحكومة إنما هي للامام عن سليمان بن خالد، عن أبي عبد اللَّه عليه السّلام قال: اتّقوا الحكومة فانّ الحكومة إنما هي للامام العالم بالقضاء العادل في المسلمين لنبيّ أو وصيّ نبيّ.

2- عن أبي عبد اللَّه عليه السّلام قال: قال أمير المؤمنين عليه السّلام لشريح: يا شريح قد جلست مجلسا لا يجلسه إلّا نبيّ أو وصيّ نبيّ أو شقيّ.

3- عن سعيد بن أبي خضيب البجلي قال: كنت مع ابن أبي ليلى مزامله حتّى جئنا إلى المدينة فبينا نحن في مسجد الرسول صلّى اللَّه عليه و آله إذ دخل جعفر بن محمّد فقلت لابن أبي ليلى: تقوم بنا إليه، قال: و ما نصنع عنده فقلت: نسائله و نحدّثه، فقال: قم، فقمنا إليه فسائلني عن نفسي و أهلى ثمّ قال: من هذا معك فقلت: ابن أبي ليلى قاضي المسلمين، فقال: أنت ابن أبي ليلى قاضي المسلمين فقال: نعم قال: تأخذ مال هذا فتعطيه هذا و تقتل و تفرّق بين المرء و زوجه لا تخاف في ذلك أحدا قال: نعم، قال عليه السّلام: فبأىّ شي ء تقضى قال: بما بلغني عن رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و عن عليّ و عن أبي بكر و عمر، قال: فبلغك من رسول اللَّه أنه قال إنّ عليّا أقضاكم قال: نعم، قال: فكيف تقضي بغير قضاء عليّ و قد بلغك هذا- إلخ.

و الركن الرابع للايمان الجهاد، فلا بدّ للمؤمن أن يكون دائما مشمّر الذّيل يجاهد في سبيل الحقّ و يكافح الجاهلين و المعاندين يأمر بالمعروف و ينهى عن المنكر و يصدق في المعارك و ميادين النضال و المبارزة القائمة بين فئتي الحقّ و الباطل في كلّ حال، و يحتاج المبارزة و النضال إلى وجدان حقّانيّ يبغض المنافق و الفاسق فيقدر المؤمن أن يكافحه و يقوم في وجهه و يقاتله و يستأصله، فمن لم يبغض الباطل و يشنئه لا يقدر على دفعه بما يقتضيه الحال، فالأمر بالمعروف يقوي جامعة أهل الايمان، كما أنّ النهي عن المنكر يهزم فئة الأعداء المنافقين الّذين هم أشدّ نكاية على أهل الايمان من الكفّار المحاربين علنا في الميدان.

و نذكر هنا قصّة من صور الصدق في المواطن و المقاومة على وجه الباطل من الشرح لابن أبى الحديد و نترجمها في ذيل التّرجمة فانها مفيدة جدا، قال الشارح المعتزلي في الجزء «18 ص 144»: و روى ابن قتيبة في كتاب «عيون الأخبار» قال: بينما المنصور يطوف ليلا بالبيت سمع قائلا يقول: اللّهم إليك أشكو ظهور البغي و الفساد و ما يحول بين الحق و أهله من الطمع، فخرج المنصور فجلس ناحية من المسجد، و أرسل إلى الرّجل رسولا يدعوه، فصلّى ركعتين، و استلم الركن، و أقبل على المنصور و سلّم عليه بالخلافة، فقال المنصور: ما الّذي سمعتك تقوله من ظهور البغي و الفساد في الأرض و ما يحول بين الحقّ و أهله من الطمع فو اللَّه لقد حشوت مسامعى ما أرمضني، فقال يا أمير المؤمنين إن أمنتنى على نفسي أنبأتك بالامور من اصولها، و إلّا احتجزت منك، و اقتصرت على نفسي فلي فيها مشاغل، قال: أنت آمن على نفسك فقل فقال: إنّ الّذى دخله الطمع حتّى حال بينه و بين إصلاح ما ظهر من البغى و الفساد لأنت، قال: ويحك، و كيف يدخلني الطمع و الصفراء و البيضاء في قبضتي و الحلو و الحامض عندي، قال: و دخل أحد من الطمع ما دخلك إذ اللَّه عزّ و جلّ استرعاك المسلمين و أموالهم، فأغفلت امورهم، و اهتممت بجمع أموالهم، و جعلت بينك و بينهم حجبا من الجصّ و الاجر، و أبوابا من الحديد، و حجبة مع السّلاح، ثمّ سجنت نفسك فيها منهم، و بعثت عمّا لك في جباية الأموال و جمعها، و قويتهم بالسّلاح و الرجال و الكراع، و أمرت بأن لا يدخل عليك إلّا فلان و فلان، نفر سميتهم، و لم تأمر بايصال المظلوم و الملهوف، و لا الجائع و الفقير، و لا الضّعيف و العارى، و لا أحد ممن له في هذا المال حقّ، فما زال هؤلاء النفر الّذين استخلصتهم لنفسك و آثرتهم على رعيتك و أمرت أن لا يحجبوا عنك يحبون الأموال و يجمعونها و يحجبونها و قالوا: هذا رجل قد خان اللَّه، فما لنا لا نخونه، و قد سخرنا فائتمروا على أن لا يصل إليك من أخبار النّاس شي ء إلّا ما أرادوا، و لا يخرج لك عامل فيخالف أمرهم إلّا بغّضوه عندك و بغوه الغوائل، حتّى تسقط منزلته و يصغر قدره، فلمّا انتشر ذلك عنك و عنهم أعظمهم النّاس و هابوهم و كان أوّل من صانعهم عمّا لك بالهدايا و الأموال ليقووا بها على ظلم رعيتك، ثمّ فعل ذلك ذو و القدرة و الثروة من رعيتك لينالوا ظلم من دونهم، فامتلأت بلاد اللَّه بالطمع بغيا و فسادا و صار هؤلاء القوم شركاؤك في سلطنتك و أنت غافل، فان جاء متظلّم حيل بينه و بين دخول دارك، و إن أراد رفع قصة إليك عند ظهورك وجدك و قد نهيت عن ذلك، و وقفت للنّاس رجلا ينظر في مظالمهم، فان جاءك المتظلم إليه أرسلوا إلى صاحب المظالم أن لا يرفع إليك قصّته، و لا يكشف لك حاله، فيجيبهم خوفا منك، فلا يزال المظلوم يختلف نحوه، و يلوذ به، و يستغيث إليه و هو يدفعه، و يعتلّ عليه، و إذا اجهد و احرج و ظهرت أنت لبعض شأنك صرخ بين يديك، فيضرب ضربا مبرحا ليكون نكالا لغيره و أنت تنظر و لا تنكر، فما بقاء الاسلام على هذا.

فقد كنت أيام شبيبتي اسافر إلى الصّين، فقدمتها مرّة و قد اصيب ملكها بسمعه، فبكى بكاء شديدا، فحداه جلساؤه على الصبر، فقال: أما أني لست أبكي على البلية النازلة، و لكن أبي للمظلوم بالباب يصرخ فلا أسمع صوته، ثمّ قال: أما إذ ذهب سمعي فانّ بصري لم يذهب، نادوا في النّاس أن لا يلبس ثوبا أحمر إلّا مظلوم، ثمّ كان يركب الفيل طرفي نهاره ينظر هل يرى مظلوما.

فهذا مشرك باللّه غلبت رأفته بالمشركين على شحّ نفسه، و أنت مؤمن باللّه من أهل بيت نبيّه لا تغلبك رأفتك بالمسلمين على شحّ نفسك، فان كنت إنما تجمع المال لولدك فقد أراك اللَّه تعالى عبرا في الطّفل يسقط من بطن امّه ما له على الأرض مال، و ما من مال يومئذ إلّا و دونه يد شحيحة تحويه، فلا يزال اللَّه يلطف بذلك الطفل حتّى تعظم رغبة النّاس إليه، لست بالّذي تعطي، و لكنّ اللَّه يعطي من يشاء ما يشاء.

و اذ قلت: إنّما أجمع المال لتشييد السلطان، فقد أراك اللَّه عبرا في بني اميّة ما أغنى عنهم ما جمعوا من الذّهب و الفضة و أعدّوا من الرّجال و السّلاح و الكراع حين أراد اللَّه بهم ما أراد.

و إن قلت: أجمع المال لطلب غاية هي أجسم من الغاية الّتي أنا فيها، فو اللَّه ما فوق ما أنت فيه إلّا منزلة لا تدرك إلّا بخلاف ما أنت عليه، انظر هل تعاقب من عصاك بأشدّ من القتل قال: لا، قال: فانّ الملك الّذى خولك ما خولك لا يعاقب من عصاه بالقتل، بل بالخلود في العذاب الأليم، و قد رأى ما قد عقدت عليه قلبك و عملته جوارحك، و نظر إليه بصرك، و اجترحته يداك، و مشت إليه رجلاك، و انظر هل يغني عنك ما شححت عليه من أمر الدّنيا إذا انتزعه من يدك و دعاك إلى الحساب على ما منحك.

فبكى المنصور، و قال: ليتني لم اخلق، ويحك فكيف احتال لنفسي فقال: إنّ للنّاس أعلاما يفزعون إليهم في دينهم، و يرضون بقولهم، فاجعلهم بطانتك يرشدونك، و شاورهم في أمرك يسدّدوك قال: قد بعثت إليهم فهربوا، قال: نعم خافوا أن تحملهم على طريقك، و لكن افتح بابك، و سهل حجابك، و انظر المظلوم و اقمع الظالم، خذ الفى ء و الصدقات ممّا حلّ و طاب، و اقسمه بالحقّ و العدل على أهله، و أنا الضامن عنهم أن يأتوك و يسعدوك على صلاح الامّة.

و جاء المؤذّنون فسلّموا عليه و نادوا بالصّلاة، فقام و صلّى و عاد إلى مجلسه فطلب الرّجل فلم يوجد.

الترجمة

سؤال شد علي عليه السّلام از ايمان، در پاسخ فرمود: ايمان بر چهار پايه استوار است: بر صبر، و يقين، و عدالت، و جهاد.

و از آن جمله صبر بر چهار شعبه است: بر اشتياق، و بيم، و زهد، و مراقبت هر كس مشتاق بهشت است از همه شهوات بدور است، و هر كس از دوزخ بهراسد از همه محرّمات بر كنار است، و هر كسى در دنيا زهد ورزد از هيچ مصيبت نلرزد و هر كسى مراقب مرگ است بهر كار خيرى بشتابد.

و از آن جمله يقين بر چهار شعبه است: بر بينائى هوش، و عاقبت سنجى درست و پندآموزى از عبرت، و توجّه بروش گذشتگان، هر كه هوش بينا دارد عاقبت سنجى او روشن است، و هر كس بدرستى عاقبت را سنجيده عبرت آموخته، و هر كه عبرت آموخته گويا با گذشتگان بوده و تجربه اندوخته.

عدالت از آن جمله بر چهار شعبه است: فهم رسا، و دانش مو شكاف و عميق و حكم شكوفان و درست، و حلم ثابت و پابرجا، هر كه فهم دارد دانش مو شكاف بدست آرد، و هر كه دانش مو شكاف بدست آرد از سرچشمه أحكام درست سرشار باشد و هر كس حلم ورزد در كار خود كوتاهى نكند، در ميان مردم ستوده زندگى كند.

جهاد را چهار شعبه است: أمر بمعروف، نهي از منكر، صدق و وفا در ميدانهاى مبارزه و نبرد، و بد داشتن مردمان فاسق و فاسد، هر كه أمر بمعروف كند پشت مؤمنان را نيرومند ساخته، و هر كس بنهى از منكر بپردازد بينى منافقان را بخاك ماليده، و هر كس در ميدان مبارزه براه صدق و وفا رود هر چه بر عهده او است انجام داده، و هر كس فاسقان را بد دارد و براى خدا خشم آرد خدا براي او خشم آرد و روز قيامت او را خوشنود سازد.

  • از علي شد سؤال از ايمان گفت بر چار پايه باشد آن
  • صبر باشد يقين و عدل و جهادصبر را چار شعبه گشت عماد
  • شوق و اشفاق و زهد و خودپائى كه بيارد بمرد بينائى
  • هر كه شوق بهشتش اندر سربايد از شهوتش بريد نظر
  • هر كه از نار بيم جان دارد دست از هر حرام بردارد
  • هر كه را زهد مى شود پيشهاز مصائب ندارد انديشه
  • هر كه در انتظار مرگ بود او شتابان بكار خير رود
  • شد يقين را چهار شعبه ستونهوشمندى و حكمتى موزون
  • پند عبرت مدار رسم كهن كه بياموزدش هزاران فن
  • هر كه باهوش و تيزبين گرددحكمت روشنش قرين گردد
  • هر كه با عبرت گرفت و پند گزيد وضع پيشينيان بخوبى ديد
  • عدل بر چار شعبه شد ستوارفهم غواص و دانش غوار
  • گل احكام و حلم پابرجا كه معطر شود از آن دلها
  • هر كه فهمد بغور علم رسدو ز تك علم حكم شرع برد
  • شخص با حلم كى كند تقصير بين مردم بزندگى است بصير
  • چار شعبه جهاد را پايه استامر معروف و نهى ناشايست
  • مردى اندر برابر دشمن كينه جوئى ز فاسقان زمن
  • هر كه را شيوه امر بمعروفپشت مؤمن قوى كند بوقوف
  • هر كه را نهي منكر است شعار هر منافق از و بخاك دمار
  • هر كه مردى كند بگاه نبردهر چه بر عهده دارد ايفاء كرد
  • هر كه با فاسقان بود دشمن خشم كرد است در ره ذو المنّ
  • خشم گيرد خدا بدشمن اودر قيامت از او شود دلجو

ترجمة القصة

ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبارش چنين آورده گويد: منصور شبى در طواف خانه كعبه بود گوينده ئى را شنيد كه چنين مى ناليد: بار خدايا بدرگاه تو شكايت آرم از ظهور ستم و تباهى و از طمعى كه ميان مردم و حق سايه افكنده، منصور از طوافگاه بدر آمد و در گوشه اى از مسجد بنشست و بدنبال آن مرد فرستاد و او را بار داد، آن مرد دوگانه بپرداخت و پس از استلام حجر نزد وى شتافت و سلام خلافت را تسليم كرد.

منصور بدو گفت: اين فرياد كه از ظهور ستم و بيدادت از تو بگوشم رسيد چه بود و مقصودت از طمع كار حائل ميان مردم و حق كه بود بخدا هر چه گوش دادم از درد و ألم بياگندى، گفت: يا أمير المؤمنين اگر بر جانم أمان بخشى از ريشه هر كارت آگاه سازم و گرنه از اظهار حقيقت دريغ نمايم و خود را نگهدارم كه با خود كارها دارم، منصور گفت: جان تو در امانست هر چه دارى بگو، در پاسخ گفت: آنكه طمعش ميان مردم و حق حائل است و از اصلاح ستم و تباهى مانع، خودت هستى، منصور گفت: واى بر تو چگونه طمع بمن در آيد كه همه سيم و زر جهان در دست دارم، و هر ترش و شيرينم فراهم است در پاسخ گفت: هيچ كس را چون تو طمع در نگرفته، خداوند عزّ و جلّ تو را سرپرست جان و مال مسلمانان ساخته، و تو از كارهاى آنان بغفلت اندرى، و بچپاول اموالشان چيره و خودسر، در اين ميان پرده ها از گچ و آجر بر آوردى، و درهاى آهنين بر آنها نهادى، و دربانان مسلح بر گماشتى و خويش را در درون آن زندانى ساختى و كارمندانت را بگرد آوردن اموال و انباشتن آن گسيل نمودى، و با اسلحه و دژبانان وسائل نقليه نيرومندشان ساختى، و دستور دادى جز فلان و فلان كه نامبرده اى به حضورت نرسند و از پذيرش ستم ديده و درمانده و گرسنه و درويش و ضعيف و برهنه دريغ داري، و اينان كه حق در بيت المال دارند دور نگه داشتى.

هميشه آن چند نفر مخصوصانت كه از همه رعيت برگزيده داشتى و حجاب از پيش آنان برداشتى، أموال را بگيرند و گرد كنند و انباشته و پس انداز خويش سازند.

گويند: اين مرد خود بخدا خائن است چرا ما بدو خيانت نكنيم با اين كه مسخر او شديم، اينان ميان خود سازش كردند نگزارند وضع مردم و أحوال آنان بتو گوش زد شود مگر آنچه را بخواهند و بسود خود دانند، و هر كارگزارى از درت برآيد و با آنان مخالفت آغازد او را پيش تو مبغوض سازند و از در برانند و براي او پرونده بسازند تا از نظر بيفتد و خوار گردد، چون اين وضع ميان تو و آنان گوشزد همگان شده مردم آنان را بزرگ شمارند و از آنها بهراسند و نخستين دسته اى كه كه سازش با آنها بشتابند كارگزاران تو باشند كه بدانها هديه برند و رشوه دهند تا دست ستمشان بر سر رعايا باز باشد، و سپس مردم با نفوذ و ثروتمند از طبقه رعيت با آنها سازش كنند تا بر ديگران ستم نمايند و سراسر بلاد خدا پر از طمع و ستم و تباهى شود، اين چند نفر با تو شريك سلطنت شده و تو در غفلت اندرى اگر دادخواهى بدرگاه آيد نگذارند بر تو در آيد، اگر خواهد هنگام خروج از خانه ات بتو شكايت برد مانع گماشتي ببهانه اى كه براى مردم بازرس مظالم مقرر داشتى، و چون متظلمى آيد هم آنان ببازرسى مظالم فرستند كه بشكايت او گوش ندهد و عرض حالش را بتو نرساند و بازرس از بيم آنان و ترس تو بپذيرد و پيوسته مظلوم بيچاره نزد او رفت و آمد كند و بدو پناه برد و استغاثه نمايد و او امروز و فردا كند و بهانه بتراشد و چون بجان آيد و تو بيرون آئى برابرت فرياد كشد و ناله سر دهد دربانانت او را بسختى بزنند و برانند تا عبرت ديگران شود، و تو بچشم بنگرى و مانع نشوى با اين وضع چگونه مسلماني بيايد.

داستانى در داستانى

من در روزگار جوانى بچين مسافرت مى كردم، در يك سفري پادشاهشان بكرى دچار شده بود و سخت مى گريست، نديمانش او را دلدارى مى دادند و بشكيبائى مى كشانيدند گفت: من از درد خود گريه ندارم ولى بر مظلومان دربارم گريه ميكنم كه مى نالند و آواز ناله شان را نمى شنوم، سپس گفت: اگر گوشم رفته چشمم بر جا است ميان مردم جار بزنيد كه جز مظلوم جامه سرخ نپوشد، و هماره بامداد و پسين بر فيل سوار مى شد و گردش ميكرد تا مظلومى را بچشم خود بيند و دادخواهى كند.

اين مرديست مشكر بخدا كه با مشركان چنين مهربانست و از خود دريغمند و نگران، تو مردى هستى خداپرست و از خاندان نبوت، مهر تو بر مسلمانان جلو خودخواهيت را نبايد بگيرد اگر براى فرزندانت مال جمع مى كني خدا بتو نموده است كه كودكى از شكم مادر در افتد در روى زمين پشيزى ندارد و بر هر مالى دست بخيلى گذاشته است كه نگهش دارد، ولى خدا پيوسته لطف خود را شامل حال كودك سازد تا مردم را بدو راغب كند، تو نيستى كه عطا ميكنى ولى خدا است كه هر چه بهر كه خواهد عطا ميكند، و اگر بگوئى جمع مال براى تقويت سلطنت تواست خدا براي تو وسيله عبرت از بني اميّه فراهم كرده كه جمع زر و سيم و آماده كردن ساز و برگ و لشكر و اسب و استر و شتر در برابر إراده إلهي بزوال ملكشان فائده نداشت، و اگر بگوئى جمع مال براي يك هدف عالى تر از مقامى است كه دارى بخدا بالاتر از مقام تو مقامي هست ولى ادراك آن ميسر نيست مگر از راهى كه مخالف راه تو است (يعني زهد و قطع طمع از دنيا).

تو نگاه كن آيا مخالف خود را ببدتر از كشتن مجازات توانى كرد گفت نه، در پاسخ گفت: آن پادشاهى كه بتو عطا كرده است آنچه عطا كرده، گنه كار را بكشتن شكنجه ندهد، بلكه با عذابى دردناك و مخلد، او بخوبى ميداند چه در دل دارى و در چه كارى چشمت بكجا است و دستت چه كار ميكند و پايت بچه سوى مى رود بنگر كه هر آنچه از دنيا را خاص خود كردى چون از دستت گرفت چه فائده اى برايت دارد در موقعى كه تو را پاى حساب كشيد.

منصور گريست و گفت: كاش آفريده نبودم، واى بر تو، چگونه چاره كار خود كنم گفت: همه مردم را رهبرانيست كه در ديانت خود بدانها پناهند و بگفتارشان رضا دهند، تو آنانرا محرمان خود ساز تا راه بتو بنمايند و در كارهايت با آنها مشورت كن، منصور گفت: من بدنبال آنان فرستادم از من گريختند، گفت: آرى، ترسيدند آنها را براه خودت ببري، ولى در خانه ات را باز گزار و حجاب را بردار و هموار ساز مظلوم را باش و ظالم را از بن برانداز و في ء و صدقات از راه حلال و پاك بگير و بحق و عدالت بر مستحقانش پخش كن، در اين صورت من ضامنم كه رهبران حق و مخلص نزد تو آيند و در اصلاح كار امّت بر معاونت دهند.

مؤذّنان سر رسيدند و سلامش دادند و اعلام بنماز كردند، برخواست نماز گزارد و بجاي خود برگشت و هر چه آن مرد را جستند نيافتند- پايان ترجمه قصّه- .

از تأمل در اين داستان مطالبي درك مى شود كه براي اين زمان هم بى نتيجه نيست.

بقية الثلاثون من حكمه عليه السّلام

و الكفر على أربع دعائم: على التّعمّق، و التنازع، و الزّيغ و الشّقاق: فمن تعمّق لم ينب إلى الحقّ، و من كثر نزاعه بالجهل دام عماه عن الحقّ، و من زاغ ساءت عنده الحسنة، و حسنت عنده السّيّئة و سكر سكر الضّلالة، و من شاقّ و عرت عليه طرقه، و أعضل عليه أمره، و ضاق عليه مخرجه. و الشّكّ على أربع شعب: على التّماري، و الهول، و التّردّد و الاستسلام: فمن جعل المراء ديدنا لم يصبح ليله، و من هاله ما بين يديه نكص على عقبيه، و من تردّد في الرّيب وطئته سنابك الشياطين و من استسلم لهلكة الدّنيا و الاخرة هلك فيهما. قال الرّضيّ: و بعد هذا كلام تركنا ذكره خوف الاطالة و الخروج عن الغرض المقصود في هذا الكتاب.

اللغة

(التعمّق) تعمّق في الأمر: بالغ فيه و تشدّد طالبا أقصى غاياته و في كلامه تنطّع- اى تفصح فيه- (التنازع) تنازع القوم: اختلفوا (الزيغ) الميل عن الحق الشكّ (الشقاق) شاق شقاقا و مشاقة: خالفه و عاداه (الوعر) المكان المخيف الوحش (أعضل الأمر) اشتدّ و استغلق (التمارى) مارى مراء و مماراة: جادل و نازع و لاجّ- المنجد- . (الديدن) الدأب و العادة (النكوص) الاحجام عن الشي ء يقال: نكص على عقبيه أى رجع- صحاح- (السنبك) جمع: سنابك طرف الحافر- المنجد.

الاعراب

سكر سكر الضلالة مصدر نوعيّ منصوب على أنه مفعول مطلق، طرقه فاعل و عرت و هو فعل لازم، ديدنا مفعول ثان لقوله جعل، عقبيه تثنية عقب مجرور بحذف النون.

المعنى

الايمان نور يتشعشع في قلب الإنسان و يضي ء على جميع حواسّه و أعضائه فيلمع من كلّ منها ما يقتضيه، فالعقل يتنوّر به و يفهم الحقائق الالهية و المسائل الكونية، و الوهم و الخيال ينكمشان من الصور الزائغة و الأباطيل، و أعضاء البدن تشتغل بالأعمال الخيرية الّتي تشع على الجامعة الانسانية بالفوائد و السرور و الراحة و الازدهار و يتجلّي الانسان في ضوئه ملكا روحانيّا سماويّا و إن كان جثمانا أرضيّا مادّيا و بيّن عليه السّلام سعة افقه و مدّ أضوائه إلى ما وراء الحسّ و المادّة و ما وراء أشعّة فوق بنفش.

فالكفر يقابله من جميع نواحيه لأنّ الكفر في الحقيقة فقدان هذا النّور الساطع و ظلمات بعضها فوق بعض و لا امتياز في الظلمة و العدم إلّا باعتبار درك ما يقابله من النّور، فالكفر

بجميع دعائمه و شعبه اعدام ملكات يدرك من ناحية عدم النّور اللائق في محلّه كما يعين على فهم النّور الّذي يقابله، فلو لم يكن في العالم ظلمة أصلا كان فهم الضوء و النور صعبا جدّا لو لم يكن متعذّرا رأسا.

فتدعيم الكفر على هذه الدعائم و تشعبه بهذه الشعب عرضي باعتبار الملكات النورية الايمانية، فالتعمق و التنازع و الزيغ و الشقاق، تقابل الصبر و اليقين و العدل و الجهاد الّتي هي دعائم الإيمان بوجه ما، فيقال: المراد من التعمّق هنا عدم الثبات و الاستقامة على ما هو مقتضى الفطرة من الاعتقاد بالصانع و الانقياد له بالعبودية و الطاعة الّذي عليه مدار دعوه الرّسل فالمتعمّقون هم المعاندون لدعوة الرّسل و المقترحون عليهم ما لا ينبغي، كما أنّ المشركون يواجهون النبيّ صلّى اللَّه عليه و آله بقولهم «وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا لَوْ لا» 21- الفرقان» أو بقولهم: «لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ...- أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفاً أَوْ تَأْتِيَ بِاللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ قَبِيلًا» و كما أنّ عامة المنكرين للمعاد و ما يعرض للعباد بعد الموت يقولون: لم نر ميّتا قام من مرقده معذّبا، و حكى عن نجز احد كبار الالمان المنكر للمبدأ بأنه لو كان وجود لإله حيّ قادر كما اعتقده الإلهيّون أعلن نفسه

بتعليق لوح مكتوب معلّق بين السّماء و الأرض.

كما أنّ التنازع ناش عن فقدان اليقين الموجب للاطمينان و الاعتماد على الحقيقه، فمن يؤمن باللّه يهدأ قلبه و لكن لفاقد للإيمان قلب مظلم متزلزل دائما بين صدره و حنجرته كما في الحديث، فيفور و يثور و ينفث بالتّنازع في الحقّ مع أهله.

و الزيغ يقابل العدل كملا، لأنّ العدل استقامة في الفكر و التعقل و العمل لا ميل فيه و لا انحراف، و لكن الفاقد للعدل في تعقّله و تفكيره يميل قلبه المتزلزل إلى الباطل، و ينحرف إلى الأباطيل.

و الشقاق فتّ عضد الاجتماع بالضوضاء و الجدل لأغراض شخصية أو قبلية باطلة، فيقابل الجهاد الّذى هو الاستقامة و النضال لأجل الحق و صيانة الملة و الأمّة.

فالمتعمّق المعاند لا ينيب إلى الحقّ و لا يهتدي إلى سبيل الرّشد كرجال القريش المعاندين للنبيّ صلّى اللَّه عليه و آله و القرآن.

و الجاهل المتنازع يتخبّط في عماه حتّى يدرك منيته قبل درك مناه.

و القلب الزائغ عن الحق متعاكس و منكوس يدرك الحسنة سيئة فيجتنب منها و السيّئة حسنة فيرغب إليها، و لا يلمس الحقيقة كالسكران.

و من شاقّ اللَّه فقد فارق جماع الشعب و الأمّة، فهو كالتائه في طريق و عر أينما يتوجّه يقابله عقبة صعبة كأداء و عقدة معقدة لا يهتدي لحلّها فضاق عليه المخرج و يقع دائما في حرج.

و الشاكّ يماري الحق و يحس بهول و مخافة و يتردّد في طيّ طريق السعادة فيرجع قهقرى إلى أسفل دركات الطبيعة، و يفقد شخصية و يستسلم لجيوش الباطل فيقع تحت أقدام الشياطين، و يصير من الخاسرين الهالكين.

قوله: (و بعد هذا كلام تركناه) ورد في الكافي في باب دعائم الكفر و شعبه حديثا طويلا يظهر أنه تتمة الحديث الّذي أرسله المصنف رحمه اللَّه و أشار إلى بقيته، و قطعه صاحب الكافي و قسّمه على باب صفة الإيمان و باب دعائم الكفر و باب صفة النّفاق و المنافق، و لكن المروىّ في باب دعائم الكفر يخالف مع ما روى في باب صفة الايمان سندا و مع ذكره الرّضي رحمه اللَّه متنا، فقد رواه هنا عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن حماد بن عيسى، عن إبراهيم بن عمر اليماني، عن عمر بن اذينة، عن أبان بن أبي عياش، عن سليمان بن قيس الهلالي، عن أمير المؤمنين عليه السّلام و عدّ المجلسيّ في شرحه السّند مختلفا فيه من حيث الصّحة و الضّعف.

قال عليه السّلام: بني الكفر على أربع دعائم: الفسق، و الغلوّ، و الشكّ، و الشّبهة.

و الفسق على أربع شعب: على الجفاء، و العماء، و الغفلة، و العتوّ، فمن جفا احتقر الخلق و مقت الفقهاء و أصرّ على الحنث العظيم، و من عمى عن الحق نسي الذّكر و اتّبع الظنّ و بارز خالقه و ألحّ عليه الشيطان و طلب المغفرة بلا توبة و لا استكانة و لا غفلة، و من غفل جنى على نفسه و انقلب على ظهره و حسب غيّه رشدا و غرّته الأمانيّ و أخذته الحسرة و الندامة إذا قضى الأمر و انكشف عنه الغطاء و بدا له ما لم يكن يحتسب، و من عتا عن أمر اللَّه شكّ و من شكّ تعالى اللَّه عليه فأذلّه بسلطان و صغّره بجلاله كما اغترّ بربه الكريم و فرط في أمره.

و الغلوّ على أربع شعب: على التّعمق بالرّأى، و التنازع فيه، و الزّيغ و الشقاق، فمن تعمّق لم ينب إلى الحقّ و لم يزدد إلّا غرقا في الغمرات و لم تنحسر عنه فتنة إلّا غشيته اخرى و انخرق دينه فهو في أمر مريج، و من نازع في الرّأى و خاصم شهر بالعثل من طول اللّجاج، و من زاغ قبحت عنده الحسنة و حسنت عنده السيئة، و من شاقّ اعورت عليه طرقه و اعترض عليه أمره فضاق مخرجه إذا لم يتبع سبيل المؤمنين.

و الشكّ على أربع شعب: على المرية، و الهوى، و التردّد، و الاستسلام و هو قول اللَّه «فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكَ تَتَمارى » و في رواية اخرى: على المرية، و الهول من الحقّ، و التردّد، و الاستسلام للجهل و أهله، فمن هاله ما بين يديه نكص على عقبيه و من امترى في الدّين تردّد في الرّيب و سبقه الأوّلون من المؤمنين و أدركه الاخرون و وطئته سنابك الشيطان، و من استسلم لهلكة الدّنيا و الاخرة هلك فيما بينهما، و من نجا من ذلك فمن فضل اليقين و لم يخلق اللَّه خلقا أقلّ من اليقين.

و الشبهة على أربع شعب: إعجاب بالزينة، و تسويل النّفس، و تأوّل العوج و لبس الحق بالباطل، و ذلك بأنّ الزينة تصدف عن البينة، و إنّ تسويل النفس يقحم على الشهوة، و إنّ العوج يميل بصاحبه ميلا عظيما، و إنّ اللبس ظلمات بعضها فوق بعض، فذلك الكفر و دعائمه و شعبه.

أقول: قد شرحنا و ترجمنا هذا الحديث في شرح اصول الكافي و ترجمته «ج 3» فمن أراد مزيد الاطلاع فليرجع هنالك.

الترجمة

در دنباله توصيف دعائم ايمان فرمود عليه السّلام: كفر بر چهار ستون استوار است: بر تعمق و تنازع و كج دلى و تفرقه اندازى هر كه راه تعمق پيش گيرد بسوى حق باز نگردد، و هر كه از روى نادانى ستيزه جوئي را پيشه كند چشم دلش هميشه از ديدار حق نابينا بماند، و هر كس دلى كج دارد نيكى را بد شمارد و بد كردارى را نيك پندارد و در مستى گمراهى بسر برد، و هر كس تفرقه اندازد و تك روى پيشه سازد براههاى سخت و ناشناخته و هراسناك افتد و كارها بر او پيچيده و غير قابل حلّ گردد، و در تنگنائى افتد كه نتواند از آن بيرون آيد.

شك بر چهار شعبه تقسيم شود: بر خودنمائى در بحث و بر هراس و دودلي و خودباختگى، هر كس مراء را شيوه خود ساخت شب تارش بروز روشن مبدّل نشود، و هر كس از آنچه در پيش دارد بهراس باشد بعقب برگردد و از پيشروى باز ماند، و هر كس در باره حقيقت دودلى دارد و حس تشخيص ندارد زير سم شياطين پايمال شود.

  • كفر بر چار پايه شد ستوار بر تعمق، تنازع دشوار
  • كج دلي و شقاق در دنبالبهر كفرند پايه در هر حال
  • هر كه دارد تعمق اندر حق نگرايد بسوي حق مطلق
  • هر كه از جهل پر نزاع بوددائما كور دل بسر ببرد
  • دل كج نيك را بدى بيند ور بدى بهر نيك مى چيند
  • مست گمراهى است و لا يعقلنيست او را شعوري اندر دل
  • هر كه تك رو شود جدا ز خدا راه سختى به پيش دارد، ها
  • كار او مشكل است و پيچيدهو اندرين تنگنا است رنجيده
  • شك، بر چار شعبه قائم شد بر مراء و هراس و شد و نشد
  • چارمش را شمار استسلامكه نه اميد ماند و نه مرام
  • هر كه را شيوه شد مراء و جدال شب او را نه پى نه صبح زوال
  • بهراسد از آنچه در پيش استدر عقب گرد پر ز تشويش است
  • ور بترديد و ريب تمكين است پايمال سم شياطين است

( منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه(الخوئی) ج 21 ص47-66)

شرح لاهیجی

(4 5) و سئل عليه السّلام عن الايمان فقال الايمان على اربع دعائم على الصّبر و اليقين و العدل و الجهاد فالصّبر منها على اربع شعب على الشّوق و الشّفق و الزّهد و التّرقّب فمن اشتاق الى الجنّة سلا عن الشّهوات و من اشفق من النّار اجتنب المحرّمات و من زهد فى الدّنيا استهان بالمصيبات و من ارتقب الموت سارع فى الخيرات يعنى و پرسيده شد (- ع- ) از اوصاف ايمان پس گفت كه ايمان قائم است بر چهار ستون بر صبر كردن و يقين داشتن و عادل بودن و جهاد كردن پس ستون صبر از ان چهار ستون بر چهار شعبه است بر شوقست و بر خوفست و بر بى رغبتى است و بر انتظار كشيدنست پس كسى كه مشتاق شد بسوى بهشت فراموش كرد خواهشها و لذّتها را و كسى كه ترسيد از اتش دورى كند از محرّمات و كسى كه بى رغبت شد از دنيا آسان مى دارد مصيبتها را و كسى كه انتظار مى كشد مرگ را مى شتابد بسوى خيرات و كار نيك كردن

(46) و اليقين منها على اربع شعب على تبصرة الفطنة و تاوّل الحكمة و موعظة العبرة و سنّة الأوّلين فمن تبصّر فى الفطنة تبيّنت له الحكمة و من تبيّنت له الحكمة عرف العبرة فكانّما كان فى الأوّلين يعنى و يقين داشتن از آن چهار ستون بر چهار شعبه است بر بينا شدن بزيركى و تفسير كردن حكمتست و پند گرفتن بازمائش است و طريقه پيشينيانست پس كسى كه بينا شد از زيركى ظاهر مى شود از براى او حكمت كه كامل شدن بعلم و عمل باشد و كسى كه ظاهر شد از براى او حكمت شناخت آزمودن خود را پس گويا كه بوده است در حزب انبياء پيشين

(47) و العدل على اربع شعب على غائص الفهم و غور العلم و زهرة الحكم و رساخة الحلم فمن فهم علم غور العلم و من علم غور العلم صدر عن شرايع الحكم و من حلم لم يفرّط فى امره و عاش فى النّاس حميدا يعنى و عدل كردن از ان چهار ستون بر چهار شعبه است بر غوص كردن بفهم است و فرو رفتن بعلم است و روشن كردن حكم است و ثابت گردانيدن حلم و بردبارى است پس كسى كه فهميد غرض از كلام را دانست فرو رفتن در علم را و كسى كه دانست فرو رفتن در علم را برگشته است از ابگاههاى حكم كردن و كسى كه حليم و برد بار شد تقصيرى نمى كند در كار خود و زندگى ميكند در ميان مردمان در حالتى كه ستوده شده است

(48) و الجهاد منها على اربع شعب على الأمر بالمعروف و النّهى عن المنكر و الصّدق فى المواطن و شنان الفاسقين فمن امر بالمعروف شدّ ظهور المؤمنين و من نهى عن المنكر ارغم انوف المنافقين و من صدق فى المواطن قضى ما عليه و من شنأ الفاسقين و غضب للّه غضب اللّه له و ارضاه يوم القيمة يعنى و جهاد كردن از آن چهار ستون بر چهار شعبه است بر امر كردن مردم است بآنچه خدا امر كرده است و باز داشتن مردمست از آن چه خدا نهى كرده است و راست گفتن در مواقع راستى است و بغض و دشمن داشتن فاسقان است پس كسى كه امر كرد مردم را باوامر خدا قوّت داد پشت مؤمنان را و كسى كه منع كرد مردم را از منهيّات خدا بخاك ماليد بينيهاى منافقانرا و كسى كه راست گفت در مواقعش ادا كرد و بجا اورد آن چه را كه واجبست بر او و كسى كه دشمن دارد فاسقان را و خشم كند از براى خوشنودى خدا خشم كند خدا از براى او بر دشمنان او و خوشنود گرداند او را در روز قيامت

(49) و الكفر على اربع قوائم على التّعمّق و التّنازع و الزّيغ و الشّقاق فمن تعمّق لم ينب الى الحقّ و من كثر نزاعه بالجهل دام عماه عن الحقّ و من زاغ سائت عنده الحسنة و حسنت عنده السّيّئة و سكر سكر الضّلالة و من شاقّ و عرت عليه طرقه و اعضل عليه امره و ضاق مخرجه يعنى و كفر ثابت است بر چهار ستون بر ستون تعمّق و كنج كاوى كردن در كارهاى خدا و منازعه و مجادله كردن و منحرف گشتن از حقّ و مخالفة كردن از حقّ پس كسى كه تعمّق و كنج كاوى كند در كارهاى خدائى رجوع نكند بسوى حقّ بلكه مى رسد بضلالت و گمراهى و كسى كه بسيار باشد منازعه و مجادله او بجهل و نادانى هميشه باشد كورى او از حقّ زيرا ملكه شود از براى او جهل و كسى كه منحرف گردد از حقّ بدانيده شود در نظر او كارهاى نيك و خوش آينده شود در نظر او كارهاى بد و سست گردد بمستى گمراهى و كسى كه مخالفت حقّ كند دشوار شود بر او راههاى رفتار او و مشكل گردد بر او كار او تنگ گردد جاى بيرون شدن از دشوار او

(50) و الشّكّ على اربع شعب على التّمارى و الهول و التّردّد و الإستسلام فمن جعل المراء ديدنا لم يصبح ليله و من هاله ما بين يديه نكص على عقبيه و من تردّد فى الرّيب وطئته سنابك الشّياطين و من استسلم لهلكة الدّنيا و الأخرة هلك فيهما يعنى و تشكيك در ايمان بر چهار شعبه است مجادله كردنست و ترسيدنست و تردّد داشتن است و گردن نهادن و تن در دادنست پس كسى كه گردانيد مجادله كردن را عادت خود را بصبح شادى نمى رسد شب اندوه او و كسى كه بترساند او را چيزهاى پيش روى او بر گردد در كارهاى خود بر پاشنه پاى خود يعنى باز پس رود از كارهاى ضروريّه خود و كسى كه متردّد خاطر باشد بسبب شبهه كردن كام زند و پامال گرداند او را سمهاى شياطين و كسى كه گردن نهاد و تن در داد مر هلاكت دنيا و اخرت را هلاك شود در دنيا و اخرت

( شرح نهج البلاغه (لاهیجی) ص 294 و 295)

شرح ابن ابی الحدید

31: وَ سُئِلَ ع عَنِ الْإِيمَانِ- فَقَالَ الْإِيمَانُ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ- عَلَى الصَّبْرِ وَ الْيَقِينِ وَ الْعَدْلِ وَ الْجِهَادِ- وَ الصَّبْرُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى الشَّوْقِ وَ الشَّفَقِ وَ الزُّهْدِ وَ التَّرَقُّبِ- فَمَنِ اشْتَاقَ إِلَى الْجَنَّةِ سَلَا عَنِ الشَّهَوَاتِ- وَ مَنْ أَشْفَقَ مِنَ النَّارِ اجْتَنَبَ الْمُحَرَّمَاتِ- وَ مَنْ زَهِدَ فِي الدُّنْيَا اسْتَهَانَ بِالْمُصِيبَاتِ- وَ مَنِ ارْتَقَبَ الْمَوْتَ سَارَعَ فِي الْخَيْرَاتِ- وَ الْيَقِينُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى تَبْصِرَةِ الْفِطْنَةِ وَ تَأَوُّلِ الْحِكْمَةِ- وَ مَوْعِظَةِ الْعِبْرَةِ وَ سُنَّةِ الْأَوَّلِينَ- فَمَنْ تَبَصَّرَ فِي الْفِطْنَةِ تَبَيَّنَتْ لَهُ الْحِكْمَةُ- وَ مَنْ تَبَيَّنَتْ لَهُ الْحِكْمَةُ عَرَفَ الْعِبْرَةَ- وَ مَنْ عَرَفَ الْعِبْرَةَ فَكَأَنَّمَا كَانَ فِي الْأَوَّلِينَ- وَ الْعَدْلُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى غَائِصِ الْفَهْمِ وَ غَوْرِ الْعِلْمِ- وَ زُهْرَةِ الْحُكْمِ وَ رَسَاخَةِ الْحِلْمِ- فَمَنْ فَهِمَ عَلِمَ غَوْرَ الْعِلْمِ- وَ مَنْ عَلِمَ غَوْرَ الْعِلْمِ صَدَرَ عَنْ شَرَائِعِ الْحِلْمِ- وَ مَنْ حَلُمَ لَمْ يُفَرِّطْ فِي أَمْرِهِ وَ عَاشَ فِي النَّاسِ حَمِيداً- وَ الْجِهَادُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيِ عَنِ الْمُنْكَرِ- وَ الصِّدْقِ فِي الْمَوَاطِنِ وَ شَنَآنِ الْفَاسِقِينَ- فَمَنْ أَمَرَ بِالْمَعْرُوفِ شَدَّ ظُهُورَ الْمُؤْمِنِينَ- وَ مَنْ نَهَى عَنِ الْمُنْكَرِ أَرْغَمَ أُنُوفَ الْمُنَافِقِينَ- وَ مَنْ صَدَقَ فِي الْمَوَاطِنِ قَضَى مَا عَلَيْهِ- وَ مَنْ شَنِئَ الْفَاسِقِينَ وَ غَضِبَ لِلَّهِ غَضِبَ اللَّهُ لَهُ- وَ أَرْضَاهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ- وَ الْكُفْرُ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ- عَلَى التَّعَمُّقِ وَ التَّنَازُعِ وَ الزَّيْغِ وَ الشِّقَاقِ- فَمَنْ تَعَمَّقَ لَمْ يُنِبْ إِلَى الْحَقِّ- وَ مَنْ كَثُرَ نِزَاعُهُ بِالْجَهْلِ دَامَ عَمَاهُ عَنِ الْحَقِّ- وَ مَنْ زَاغَ سَاءَتْ عِنْدَهُ الْحَسَنَةُ وَ حَسُنَتْ عِنْدَهُ السَّيِّئَةُ- وَ سَكِرَ سُكْرَ الضَّلَالَةِ- وَ مَنْ شَاقَّ وَعُرَتْ عَلَيْهِ طُرُقُهُ وَ أَعْضَلَ عَلَيْهِ أَمْرُهُ- وَ ضَاقَ عَلَيْهِ مَخْرَجُهُ- وَ الشَّكُّ عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ- عَلَى التَّمَارِي وَ الْهَوْلِ وَ التَّرَدُّدِ وَ الِاسْتِسْلَامِ- فَمَنْ جَعَلَ الْمِرَاءَ دَيْدَناً لَمْ يُصْبِحْ لَيْلُهُ- وَ مَنْ هَالَهُ مَا بَيْنَ يَدَيْهِ نَكَصَ عَلَى عَقِبَيْهِ- وَ مَنْ تَرَدَّدَ فِي الرَّيْبِ وَطِئَتْهُ سَنَابِكُ الشَّيَاطِينِ- وَ مَنِ اسْتَسْلَمَ لِهَلَكَةِ الدُّنْيَا وَ الآْخِرَةِ هَلَكَ فِيهِمَا قال الرضي رحمه الله تعالى- و بعد هذا كلام تركنا ذكره خوف الإطالة- و الخروج عن الغرض المقصود في هذا الكتاب من هذا الفصل- أخذت الصوفية و أصحاب الطريقة و الحقيقة- كثيرا من فنونهم في علومهم- و من تأمل كلام سهل بن عبد الله التستري- و كلام الجنيد و السري و غيرهم- رأى هذه الكلمات في فرش كلامهم- تلوح كالكواكب الزاهرة- و كل المقامات و الأحوال المذكورة في هذا الفصل- قد تقدم قولنا فيها

نبذ و حكايات مما وقع بين يدي الملوك

و نذكر هاهنا الصدق في المواطن و بين يدي الملوك- و من يغضب لله و ينهى عن المنكر- و يقوم بالحق و لا يبالي بالسلطان و لا يراقبه- .

دخل عمر بن عبد العزيز على سليمان بن عبد الملك- و عنده أيوب ابنه و هو يومئذ ولي عهده قد عقد له من بعده- فجاء إنسان يطلب ميراثا من بعض نساء الخلفاء- فقال سليمان ما إخال النساء يرثن في العقار شيئا- فقال عمر بن عبد العزيز سبحان الله و أين كتاب الله- فقال سليمان يا غلام- اذهب فأتني بسجل عبد الملك الذي كتب في ذلك- فقال له عمر لكأنك أرسلت إلى المصحف- فقال أيوب بن سليمان- و الله ليوشكن الرجل يتكلم بمثل هذا عند أمير المؤمنين- فلا يشعر حتى يفارقه رأسه- فقال عمر إذا أفضى الأمر إليك و إلى أمثالك- كان ما يدخل على الإسلام- أشد مما يخشى عليكم من هذا القول ثم قام فخرج- . و روى إبراهيم بن هشام بن يحيى- قال حدثني أبي عن جدي- قال كان عمر بن عبد العزيز- ينهى سليمان بن عبد الملك عن قتل الحرورية- و يقول ضمنهم الحبوس حتى يحدثوا توبة- فأتي سليمان بحروري مستقتل- و عنده عمر بن عبد العزيز- فقال سليمان للحروري ما ذا تقول- قال ما أقول يا فاسق يا ابن الفاسق- فقال سليمان لعمر ما ترى يا أبا حفص فسكت- فقال أقسمت عليك لتخبرني ما ذا ترى عليه- فقال أرى أن تشتمه كما شتمك و تشتم أباه كما شتم أباك- فقال سليمان ليس إلا قال ليس إلا- فلم يرجع سليمان إلى قوله و أمر بضرب عنق الحروري- . و روى ابن قتيبة في كتاب عيون الأخبار قال- بينما المنصور يطوف ليلا بالبيت سمع قائلا يقول- اللهم إليك أشكو ظهور البغي و الفساد- و ما يحول بين الحق و أهله من الطمع- فخرج المنصور فجلس ناحية من المسجد- و أرسل إلى الرجل يدعوه- فصلى ركعتين و استلم الركن- و أقبل على المنصور فسلم عليه بالخلافة- فقال المنصور ما الذي سمعتك تقوله- من ظهور البغي و الفساد في الأرض- و ما يحول بين الحق و أهله من الطمع- فو الله لقد حشوت مسامعي ما أرمضني- فقال يا أمير المؤمنين- إن أمنتني على نفسي أنبأتك بالأمور من أصولها- و إلا احتجزت منك و اقتصرت على نفسي فلي فيها شاغل- قال أنت آمن على نفسك فقل- فقال إن الذي دخله الطمع- حتى حال بينه و بين إصلاح ما ظهر من البغي و الفساد لأنت- قال ويحك- و كيف يدخلني الطمع و الصفراء و البيضاء في قبضتي- و الحلو و الحامض عندي- قال و هل دخل أحد من الطمع ما دخلك- إن الله عز و جل استرعاك المسلمين و أموالهم- فأغفلت أمورهم و اهتممت بجمع أموالهم- و جعلت بينك و بينهم حجبا من الجص و الآجر- و أبوابا من الحديد و حجبة معهم السلاح- ثم سجنت نفسك فيها منهم- و بعثت عمالك في جباية الأموال و جمعها- فقويتهم بالسلاح و الرجال و الكراع- و أمرت بألا يدخل عليك إلا فلان و فلان نفر سميتهم- و لم تأمر بإيصال المظلوم و الملهوف- و لا الجائع و الفقير و لا الضعيف و العاري- و لا أحد ممن له في هذا المال حق- فما زال هؤلاء النفر الذين استخلصتهم لنفسك- و آثرتهم على رعيتك و أمرت ألا يحجبوا عنك- يجبون الأموال و يجمعونها و يحجبونها- و قالوا هذا رجل قد خان الله- فما لنا لا نخونه و قد سخرنا- فائتمروا على ألا يصل إليك من أخبار الناس شي ء- إلا ما أرادوا- و لا يخرج لك عامل فيخالف أمرهم إلا بغضوه عندك- و بغوه الغوائل حتى تسقط منزلته و يصغر قدره- فلما انتشر ذلك عنك و عنهم أعظمهم الناس و هابوهم- و كان أول من صانعهم عمالك بالهدايا و الأموال- ليقووا بها على ظلم رعيتك- ثم فعل ذلك ذوو القدرة و الثروة من رعيتك- لينالوا به ظلم من دونهم- فامتلأت بلاد الله بالطمع بغيا و فسادا- و صار هؤلاء القوم شركاءك في سلطنتك و أنت غافل- فإن جاء متظلم حيل بينه و بين دخول دارك- و إن أراد رفع قصته إليك عند ظهورك- وجدك و قد نهيت عن ذلك- و وقفت للناس رجلا ينظر في مظالمهم- فإن جاء المتظلم إليه- أرسلوا إلى صاحب المظالم ألا يرفع إليك قصته- و لا يكشف لك حاله فيجيبهم خوفا منك- فلا يزال المظلوم يختلف نحوه و يلوذ به- و يستغيث إليه و هو يدفعه و يعتل عليه- و إذا أجهد و أحرج و ظهرت أنت لبعض شأنك صرخ بين يديك- فيضرب ضربا مبرحا ليكون نكالا لغيره- و أنت تنظر و لا تنكر فما بقاء الإسلام على هذا- . و لقد كنت أيام شبيبتي أسافر إلى الصين- فقدمتها مرة و قد أصيب ملكها بسمعه- فبكى بكاء شديدا فحداه جلساؤه على الصبر- فقال أما إني لست أبكي للبلية النازلة- و لكن أبكي للمظلوم بالباب يصرخ فلا أسمع صوته- ثم قال أما إذ ذهب سمعي فإن بصري لم يذهب- نادوا في الناس ألا يلبس ثوبا أحمر إلا مظلوم- ثم كان يركب الفيل طرفي نهاره ينظر هل يرى مظلوما- فهذا مشرك بالله غلبت رأفته بالمشركين على شح نفسه- و أنت مؤمن بالله من أهل بيت نبيه- لا تغلبك رأفتك بالمسلمين على شح نفسك- فإن كنت إنما تجمع المال لولدك- فقد أراك الله تعالى عبرا في الطفل يسقط من بطن أمه- ما له على الأرض مال- و ما من مال يومئذ إلا و دونه يد شحيحة تحويه- فلا يزال الله يلطف بذلك الطفل حتى تعظم رغبة الناس إليه- و لست بالذي تعطي و لكن الله يعطي من يشاء ما يشاء- و إن قلت إنما أجمع المال لتشييد السلطان- فقد أراك الله عبرا في بني أمية ما أغنى عنهم ما جمعوا من الذهب و الفضة- و أعدوا من الرجال و السلاح و الكراع حين أراد الله بهم ما أراد- و إن قلت أجمع المال لطلب غاية- هي أجسم من الغاية التي أنا فيها- فو الله ما فوق ما أنت فيه إلا منزلة لا تدرك- إلا بخلاف ما أنت عليه- انظر هل تعاقب من عصاك بأشد من القتل قال لا- قال فإن الملك الذي خولك ما خولك- لا يعاقب من عصاه بالقتل بالخلود في العذاب الأليم- و قد رأى ما قد عقدت عليه قلبك و عملته جوارحك- و نظر إليه بصرك و اجترحته يداك و مشت إليه رجلاك- و انظر هل يغني عنك ما شححت عليه من أمر الدنيا- إذا انتزعه من يدك و دعاك إلى الحساب على ما منحك- . فبكى المنصور و قال ليتني لم أخلق- ويحك فكيف أحتال لنفسي- قال إن للناس أعلاما يفزعون إليهم في دينهم- و يرضون بقولهم فاجعلهم بطانتك يرشدوك- و شاورهم في أمرك يسددوك- قال قد بعثت إليهم فهربوا مني- قال نعم خافوا أن تحملهم على طريقك- و لكن افتح بابك و سهل حجابك- و انظر المظلوم و اقمع الظالم- و خذ الفي ء و الصدقات مما حل و طاب- و اقسمه بالحق و العدل على أهله- و أنا الضامن عنهم أن يأتوك و يسعدوك على صلاح الأمة- . و جاء المؤذنون فسلموا عليه و نادوا بالصلاة- فقام و صلى و عاد إلى مجلسه فطلب الرجل فلم يوجد- . و روى ابن قتيبة أيضا في الكتاب المذكور- أن عمرو بن عبيد قال للمنصور إن الله أعطاك الدنيا بأسرها- فاشتر نفسك منه ببعضها- و اذكر ليلة تتمخض لك صبيحتها عن يوم القيامة- قال يعني ليلة موته فوجم المنصور- فقال الربيع حسبك فقد عممت أمير المؤمنين- فقال عمرو بن عبيد إن هذا صحبك عشرين سنة- لم ير عليه أن ينصحك يوما واحدا- و لم يعمل وراء بابك بشي ء مما في كتاب الله- و لا في سنة نبيه- قال أبو جعفر فما أصنع- قد قلت لك خاتمي في يدك فهلم أنت و أصحابك فاكفني- فقال عمرو دعنا بعدلك نسخ بأنفسنا بعونك- و ببابك مظالم كثيرة فارددها نعلم أنك صادق- .

و قال ابن قتيبة في الكتاب المذكور- و قد قام أعرابي بين يدي سليمان بن عبد الملك بنحو هذا- قال له إني مكلمك يا أمير المؤمنين بكلام فيه بعض الغلظة- فاحتمله إن كرهته فإن وراءه ما تحب- قال قل قال إني سأطلق لساني بما خرست عنه الألسن- من عظتك تأدية لحق الله- إنك قد تكنفك رجال أساءوا الاختيار لأنفسهم- فابتاعوا دنياهم بدينهم فهم حرب الآخرة سلم الدنيا- فلا تأمنهم على ما ائتمنك الله عليه- فإنهم لم يألوا الأمانة تضييعا و الأمة خسفا- و أنت مسئول عما اجترحوا و ليسوا مسئولين عما اجترحت- فلا تصلح دنياهم بفساد آخرتك- فإن أعظم الناس غبنا من باع آخرته بدنيا غيره- قال فقال سليمان أما أنت يا أعرابي- فإنك قد سللت علينا عاجلا لسانك و هو أقطع سيفيك- فقال أجل لقد سللته و لكن لك لا عليك

( شرح نهج البلاغة(ابن أبي الحديد)، ج 18 ، صفحه ى 142-148)

شرح نهج البلاغه منظوم

[30] و سئل عليه السّلام عن الايمان،

القسم الأول

فقال: الايمان على أربع دعائم: على الصّبر و اليقين و العدل و الجهاد، و الصّبر منها على أربع شعب: على الشّوق و الشّفق و الزّهد و التّرقّب، فمن اشتاق إلى الجنة سلاعن الشّهوات، و من أشفق من النّار اجتنب المحرّمات، و من زهد فى الدّنيا استهان بالمصيبات، و من ارتقب الموت سارع فى الخيرات و اليقين منها على أربع شعب: على تبصرة الفطنة، و تأوّل الحكمة و موعظة العبرة، و سنّة الأوّلين، فمن تبصّر فى الفطنة تبيّنت له الحكمة، و من تبيّنت له الحكمة عرف العبرة، و من عرف العبرة فكأنّما كان فى الأوّلين. و العدل منها على أربع شعب: على غائص الفهم، و غور العلم، و زهرة الحكم، و رساخة الحلم، فمن فهم علم غور العلم، و من علم غور العلم صدر عن شرائع الحكم، و من حلم لم يفرّط فى أمره و عاش فى النّاس حميدا. و الجهاد منها على أربع شعب: على الأمر بالمعروف، و النّهى عن المنكر، و الصّدق فى المواطن، و شنان الفاسقين، فمن أمر بالمعروف شدّ ظهور المؤمنين، و من نّهى عن المنكر ارغم أنوف المنافقين، و من صدق فى المواطن قضى ما عليه، و من شنئ الفاسقين و غضب للّه غضب اللّه له و أرضاه يوم القيامة.

ترجمه

آن حضرت عليه السّلام از ايمان پرسيده شدند، فرمودند: ايمان استوار بر چهار ستون است: بر صبر، و يقين، و عدل، و پيكار (در راه حقّ با دست و زبان) از اين چهار ستون صبر خود بر چهار شعبه است: بر شوق، بر خوف، بر بى رغبتى بدنيا، بر انتظار كشيدن. پس آنكه شائق و شيفته بهشت است شهوت را از ياد ببرد (و پيرامون آنها نگردد) و آنكه از آتش خائف و بيمناك است از چيزهاى حرام دورى گزيند، و آنكه بى رغبت بدنيا است پيش آمدهاى جهان را خوار و آسان گيرد و آنكه بانتظار مرگ است بسوى نيكيها بشتابد. يقين نيز بر چهار شعبه است: بر بينا شدن با زيركى و هشيارى (در امر دين و خلقت) و تأويل و تفسير كردن حكمت (و بدقايق آن آشنا گشتن) و پند گرفتن بعبرت و آزمايش، و بر سنّت و روش پيشينيان از پيمبران رفتن، پس آنكه با زيركى بينا شد حكمت برايش روشن گردد، و هر كه حكمت برايش روشن شد مركز عبرت و آزمايش را بشناسد، و هر كه مركز عبرت و آزمايش را شناخت گويا با پيمبران پيشين بوده است.

عدل نيز بر چهار شعبه است: بر شناور شدن در درياى فهم و دانش، و فرو رفتن در علم، و درخشان و هويدا ساختن حكم، و رسوخ و اثبات حلم، پس آنكه مقصد و غرض را دانست فرو رفتن در علم را دانست از سرچشمه هاى حكمت سيراب بازگشته است، و آنكه حليم و بردبار بود در كار خويش قصورى نورزيده است، و در ميان مردم بستودگى زندگانى كرده است. و از آن چهار ستون جهاد نيز بر چهار قسم است: بر امر بمعروف، و نهى از منكر، و صدق و درستى در مواقع آن، و دشمن داشتن فسّاق و فجّار، پس هر كه مردم را به نيكى و دستورات خدائى امر كرد پشت مؤمنين را قوى گردانيده، و آنكه از زشتيها جلوگيرى بعمل آورد، دماغ مخالفين را بخاك ماليده، و آنكه در مواقع خود صدق و درستى بجاى آورد حقّى كه بر او واجب افتاده بود ادا كرد، و آنكه فاسقان را دشمن داشته و براى خدا بخشم آمد خدا نيز براى او بر دشمنانش بخشم آمده و در قيامت خوشنودش خواهد ساخت

نظم

  • سؤالى شد از آن مهر درخشانكه بدهد شرحى اندر وصف ايمان
  • بپاسخ گفت ايمان استوار استبچاراستن وز آنها برقرار است
  • اول صبر است و دوّم هم يقين استبسوّم عدل با مردان دين است
  • چهارم بهر حقّ جنگ و ستيز استدژ دين محكم از اين چهار چيز است
  • و ليك اين چار چيز و اصل محكمبديگر چارشان بيخ است محكم
  • ستاده صبر روى چار پايهصبورى را از آن چار است مايه
  • اول شوق و دوم خوف ز يزدانبسوّم زهد ورزيدن بدوران
  • چهارم انتظار مرگ بردنكه خواهد شهوتت از ياد بردن
  • بجنّت هر كسى گرديد مشتاقهوا را و هوس را بشكند طاق
  • ز خواهشها درونش صاف و پاك استهمى از دوزخ اندر بيم و باك است
  • هر آن چيز حرام از آن بدور استمر او را زهد در دنيا ضرور است
  • بلا هر چند آيد ناگهانىفزايد زاهد اندر سخت جانى
  • ز فرّ زهد و خوف و شوق مطلقشود در انتظار قاصد حقّ
  • كه كى دوران اندوهش سر آيدهماى جانش از جسمش برآيد
  • ز هم تار بدن را بگسلاندفراز قصر دولت پرفشاند
  • يقين هم منقم بر چار قسم استچنين آن چار را رسم است و اسم است
  • نخستين ديدن اندر آفرينشز روى راى و عقل و هوش و بينش
  • ز هم هر پرده را بر دريدنخدا را هر كجا بى پرده ديدن
  • بدوّم آشنا گشتن بحكمتمر آن تأويل كردن بر شريعت
  • شناسائى از آن رمز و دقايقشدن نزديك با علم و حقايق
  • بحكمت گر چه مردانى ز يونانشده نزديك نز برهان قرآن
  • چنان حكمت بدان سودى ندارد حكيم آن به كه آن از كف گذارد
  • بود آن حكمتى نيكو كه روشندلت با شرع سازد، همچو گلشن
  • مبانيّش مطابق با احاديث بود از انبيا بر ما مواريث
  • بيفزايد بعلم و بر يقينتدهد سودى براى روز دينت
  • لذا اين گوهر شهوار را سفت اديب شهر كرمان اين چنين گفت
  • حكيم عقل كز يونان زمين استاگر چه بر همه بالا نشين است
  • بهر جا شرع بر مسند نشيند كسش جز در برون در نه بيند
  • بسوّم از عبر بگرفتن پندبگوش جان نمودن پندها بند
  • بچهارم پيروى پيشينيان راشدن تابع ره پيغمبران را
  • يقين هم خود بدين چار است مربوطمر آن را دار اندر سينه مضبوط
  • ز روى هوش هر كس گشت بيناشود حكمت براى او هويدا
  • چو حكمت گشت روشن از برايششناسد جاى پند و آزمايش
  • در آن بشناختن تا حكمت اندوختز عبرت در درون نورى بر افروخت
  • چنين مردى تو گوئى هم نشين استرسل را و بر او حاصل يقين است
  • سوم زان چار كايمان است محكمبدان عدل است و باشد چار آنهم
  • شدن در بحر فهم اوّل شناورز دانش گرد كردن درّ و گوهر
  • فرو دوّم بقعر علم كشتنبه سينه تخم دين و شرع كشتن
  • بسوّم همچو خورشيد درخشاننمودن حكم حق نيكو نمايان
  • چهارم ثبت حلم و بردبارىدر آن ره كردن از جان پافشارى
  • پس آن كور انداز دل هر عرض رانكو دانست مقصود و غرض را
  • بقعر بحر علم آن كس رسيدههزاران جام از حكمت چشيده
  • ز حكمت علم گرديدش ضرورىبكار خود نورزد او قصورى
  • قرين گردد بعلم و كامرانىكند با خلق نيكو زندگانى
  • چهارم پايه از ايمان جهاد استجهاد از چهار پايه در سداد است
  • يكى زين چار هست امر بمعروفدوّم نهى ز منكر هست موصوف
  • سوم صدق و درستى در مواقعشدن از زشتكارى خلق مانع
  • چهار بغض فسّاق است و فجّارفشردن پى بآنان بهر پيكار
  • پس آن كو كز صلاح و نيكخوئىكند امر بمعروف از نكوئى
  • قوى كرده است پشت مؤمنين راپريشان كرده جمع مشركين را
  • ز زشتيها چو او باشد جلوگيرسر فسّاق از او باشد سرازير
  • منافق را بخاك از وى دماغ استجهان روشن از او چون صحن باغ است
  • بجا صدق و درستى هر كه آوردحقوق خالق خود را ادا كرد
  • چو او فسّاق را دشمن بداردبراى حقّ ز زشتى خشم آرد
  • چو بيند خلق را دربند عصيانز دين گردد دلش چون ديگ جوشان
  • شود اندر غضب بهر خداوندخدا در بندهم زود دشمن افكند
  • عدويش را بدوزخ مى كشاندبقصر جنت او را مى نشاند
  • بصبر و بر يقين و عدل و پيكاربدان ايمان بود مبناش ستوار
  • يكى زين چار پايه گر بلرزدمقرنس طاق ايمان هم بلغزد

القسم الثاني

و الكفر على أربع دعائم: على التّعمّق، و التّنازع، و الزّيغ، و الشّقاق فمن تعمّق لم ينب إلى الحقّ، و من كثر نزاعه بالجهل دام عماه عن الحقّ، و من زاغ ساءت عنده الحسنة، و حسنت عنده السّيّئة، و سكر سكر الضّلالة، و من شاقّ و عرت عليه طرقه، و أعضل عليه أمره، و ضاق عليه مخرجه.

و الشّكّ على أربع شعب: على التّمارى، و الهول، و التّردّد، و الاستسلام، فمن جعل المراء دينا لم يصبح ليله، و من هاله ما بين يديه نكص على عقبيه، و من تردّد فى الرّيب وطئته سنابك الشّياطين، و من استسلم لهلكة الدّنيا و الآخرة هلك فيهما.

ترجمه

و كفر نيز بر چهار پايه ايستاده است: ببررسى و كنجكاوى كردن (در كارهاى خود) و نزاع و جدال (بسيار با مردم كردن) و از حق منحرف گرديدن، و مخالف با حقّ و حقيقت بودن، فلذا هر كه كنجكاوى كند بازگشت بحقّ نكند (بلكه بضلالت و گمراهى برسد) و هر آنكه بسيار بنزاع و جدال برخيزد كورى و نادانيش هميشگى باشد (زيرا كه جهل و نزاع ملكه او شود و هيچگاه گوش بسخن حقّ نكند) و هر آنكه از حق رخ برتابد كارهاى نيك نزدش زشت و كارهاى زشت نزدش زيبا باشد، و از مستى گمراهى سرمست افتد، و آن كسى كه با حقّ و حقيقت مخالفت كند راههاى رفتارش بر او دشوار، و كارها (ى زندگانيش) بروى مشكل، و راه بيرون شدن از آن سختى و دشوارى بر وى تنگ گردد (چنانچه در سوره 20 فرمايد: وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً، وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى ).

و شكّ نيز بر چهار شعبه است: بر مجادله كردن و ترسيدن، و ترديد داشتن و تن در دادن است (كسى كه در كار خود داراى ترديد است زبانش در حجّت و برهان قوى نبوده، با حال ترس بالأخره مغلوب گردد، و بر غم انف خود سخن صواب را گردن گذارد) پس هر كه جدال و نزاع را دأب و ديدن خود قرار دهد شب اندوهش بصبح شادى نرسد، و هر آنكه از چيزهائى كه در پيش روى او است بترسد، در كارهاى خويش بقهقرا باز گردد (و پيشرفتى برايش حاصل نشود) و هر آنكه خاطرش بشكّ و ريب اندر باشد، و با شبهه قدم بردارد، سمهاى شياطين او را پايمال و هلاك سازد، و هر آنكه هلاكت دنيا و آخرت را گردن نهد در دو دنيا هلاك شود.

نظم

  • بناى كفر و كين هم برقرار است از اين چار و بدانها پايدار است
  • بكار حق نخستين كنجكاوىشقاوت را شدن منشأ و حاوى
  • نمودن دوّمين ساز جدل سازنزاع و زيغ را گرديدن انباز
  • ز حقّ و از حقيقت رخ نهفتنتبرك مردى و انصاف گفتن
  • به تيه گمرهى يكسر شدن گمبحق بودن مخالف قسم چارم
  • بكار حق هر آن كس غور و دقّتكند دور است از حقّ و حقيقت
  • ز دورىّ ز حق با حق ستيزدبپاهاى جدل بر پاى خيزد
  • چنين كس يار نادانىّ و كوريستقرين با شرك و كين از دين بدوريست
  • ز دين و حقّ هر آن كس رخ بتابدنكو را زشت و زشتى نيك يابد
  • به تيه گمرهى گرديد سر مستدر آن مستى دل و دين داده از دست
  • در اين حالت شود با حق مخالفبه سختيها و دشوارى مصادف
  • ز شكّ و ريب دورى سخت بايدبدل ريب و شكّ از اين چار زايد
  • يكم ساز جدل را ساز كردندوم با ترس خويش انباز كردن
  • سوم با ظنّ و با ترديد بودنبدل از بدگمانى در گشودن
  • ز كف چارم يقين را رشته هشتنبهر حرفى ز شك تسليم گشتن
  • چو اين چار امر باشد سخت و مبهمسزد آنرا برايت شرح بدهم
  • چو انوار يقين از قلب شد حكّدرون شد از گنه پر ريب و پر شكّ
  • بحق باشد همى در شكّ و ترديدنخواهد حرف حق گوشش نيوشيد
  • روان همواره در راه ضلال استبحق اندر نزاع و در جدال است
  • دلش گاه سخن چون هست مرعوببود نزد حريفش خوار و مغلوب
  • لذا گر در نزاعش دأب و ديدنبود كارش همى اندوه خوردن
  • نباشد شام او را صبحگاهىبشادى از غم او را نيست راهى
  • رهائى را بود در بر رخش سدّهمى از كار و كردارش بترسد
  • درونش پر ز ظنّ و شكّ و از ريبندارد خوش يقين بر عالم غيب
  • بترديد و بوهم و شكّ گرفتارقدم با شبهه بگذارد بهر كار
  • چنين كس غرق درياى ملال استبزير سمّ ديوان پايمال است
  • چو بر دنيا و عقبا شبهه ناك استبدنيا و بعقبا در هلاك است
  • زده در هر دو جا ز آسودگى تنفكنده بند بدبختى بگردن

( شرح نهج البلاغه منظوم، ج 9 ص 31 - 39)

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

حکمت 17 نهج البلاغه : ضرورت رنگ كردن موها

حکمت 17 نهج البلاغه موضوع "ضرورت رنگ كردن موها" را مطرح می کند.
No image

حکمت 2 نهج البلاغه : شناخت ضدّ ارزش‏ها

حکمت 2 نهج البلاغه موضوع "شناخت ضدّ ارزش‏ها" را مطرح می کند.
No image

حکمت 31 نهج البلاغه : ارزش و والايى انجام دهنده كارهاى خير

حکمت 31 نهج البلاغه به تشریح موضوع "ارزش و والايى انجام دهنده كارهاى خير" می پردازد.
No image

حکمت 16 نهج البلاغه : شناخت جايگاه جبر و اختيار

حکمت 16 نهج البلاغه به موضوع "شناخت جايگاه جبر و اختيار" می پردازد.
No image

حکمت 1 نهج البلاغه : روش برخورد با فته ها

حکمت 1 نهج البلاغه موضوع "روش برخورد با فتنه‏ ها" را بررسی می کند.

پر بازدیدترین ها

No image

حکمت 139 نهج البلاغه : علمى، اخلاقى، اعتقادى

موضوع حکمت 139 نهج البلاغه درباره "علمى، اخلاقى، اعتقادى" است.
No image

حکمت 445 نهج البلاغه : راه غرور زدایی

حکمت 445 نهج البلاغه به موضوع "راه غرور زدایی" می پردازد.
No image

حکمت 39 نهج البلاغه : راه شناخت عاقل و احمق

موضوع حکمت 39 نهج البلاغه درباره "راه شناخت عاقل و احمق" است.
No image

حکمت 9 نهج البلاغه : روش زندگى با مردم

حکمت 9 نهج البلاغه موضوع "روش زندگى با مردم" را بررسی می کند.
No image

حکمت 423 نهج البلاغه : اقسام روزی

حکمت 423 نهج البلاغه به موضوع "اقسام روزی" اشاره دارد.
Powered by TayaCMS