كلمات كليدي : تاريخ، پهلوي، احمد كسروي، هكماوار، حاجي مير قاسم، مولوي، حافظ، فردوسي، مشروطيت، شيخ محمد خياباني، تنقيديون
نویسنده : منصوره رضايي
احمد کسروی در روز چهارشنبه هشتم مهر ماه سال 1269 (14 صفر 1308) در محلۀ هکماوار یا حکمآباد از توابع شهر تبریز متولد شد. او فرزند چهارم خانواده بود.[1]
سید احمد یکی از نویسندگانی بود که علیرغم این که در ابتدا خود در سلک روحانیت قرار داشت. ولی پس از مدتی در اثر انحرافات فکری به هتاکی علیه مقدسات دینی اسلام دست زد. تا جایی که پا را فراتر نهاده و شروع به هتاکی به ساحت مقدس امام جعفر صادق(ع) نمود.[2]
زندگی کسروی را با توجه به فراز و نشیبهای آن میتوان به سه دوره تقسیم کرد. که؛
_ از 1269 تا 1299؛ یعنی از تولد تا سی سالگی؛
_ از 1299 تا 1309 که دوران اشتغال او در مشاغل دولتی است؛
_ از 1309 تا 1324 این دوره اوج بینش انتقادی کسروی است.[3]
نیاکان کسروی
نیاکان او تا سه پشت روحانی و مجتهد بودهاند.[4] چنانکه خودش در آغاز کتاب زندگانی من میگوید: «خانوادۀ ما در تبریز خانواده ملایی بوده است. از نیایانم نامهایی چند تن را میدانم. پدرم حاجی میرقاسم، پدر او میراحمد، پدر او میر محمد تقی، پدر او میرمحمد بوده. میرمحمد و میرمحمدتقی و میراحمد هر سه عنوان ملایی و پیشوایی داشتهاند. آقا میراحمد یکی از علمای نامآور میبوده که در هکماوار و قراملک و آن پیرامونها مردم همه پیروی از او میکردهاند... مرگ او در سال 1287ق بوده است. پس از مرگ او پسر بزرگترش ... جای او را میگیرد... بعد از او پسر کوچکترش که پدر من بود، نخست زمانی درس خوانده و سپس در بازار ببازرگانی میپردازد و از ملایی دوری میگزیند...».[5]
پدرش حاجی میرقاسم مردی روشن اندیش بود. وی کارگاه فرشبافی داشت. و زندگی خانوادۀ خود را از راه تولید و فروش فرش تامین میکرد.[6] در نتیجه کسروی از یک زندگی نسبتا خوبی برخوردار بود.[7] هر چند میرقاسم ملایی را رها کرده و مشغول تجارت بود. اما هنوز لباس روحانیت را پاس میداشت و آرزومند بود که فرزندش احمد نیز سنت خانوادگی را ادامه دهد.[8]
خلق و خوی کسروی
جلال آلاحمد، کسروی را مردی صاحب نظر و کنجکاو معرفی میکند و در ادامه مینویسد: «او... نه ریاکار و نه دغل بود و نه همچون کنه به این روزگار نکبتی چسبید...»،[9] وی شیفتۀ مطالعه بود و بیشتر اوقات خود را وقف این کار میکرد. اما این خصوصیت در او وجود داشت که خواننده را به محک شخصی بزند.[10]
یکی از ویژگیهای جالب او تنفر از گوشتخواری است. تا جایی که در یکی از کتابهای خود در این خصوص مینویسد: «... به راستی گوشتخواری یکی از عیبهای بزرگ آدمیان و لکۀ ننگ در جامعۀ آدمیگری ایشان است. که باید کم کم از فزونی آن کاست تا روزی که آدمیان آن را فراموش کرده و از ننگ همکاری با گرگ و پلنگ رهایی یافته باشند.» شاید دلیل ضعف جسمانی او همین امر بوده که از خوردن گوشت تا جایی که امکان داشت خودداری میکرد.
تحصیلات کسروی
کسروی را از شش سالگی به مکتب گذاشتند. مکتب با شکل و روش آن روزگار اثری ناگوار در ذهنش بر جای نهاد.[11] خودش در این خصوص مینویسد: «در کویی که ما مینشستیم (هکماوار یا حکم آباد) چون انبوه مردمش بیسواد میبودند... مکتبی نیک در آنجا نمیبود. این مکتب که مرا بسپردند آخوند آن که ملابخشعلی نامیده میشدی تنها قرآن خواندن را یاد دادی. خود او سواد دیگری نمیداشت و از زبان فارسی جز اندکی نمیدانست... چگونگی مکتبها و بدی آنها را در تاریخ مشروطه یاد کردهام، در تبریز این بدترین همه آنها بود. با این حال من از روزیکه رفتم چون خواهان و آرزومند میبودم، هر درسی را تا نمیفهمیدم، رها نمیکردم این بود تند پیش میرفتم...».[12]
چند سال بعد، مرگ پدرش او را از ادامۀ تحصیل باز داشت و برای ادامۀ زندگی خانوادهاش به کار و کوشش پرداخت.[13] و در کارگاه فرشبافی پدر خود مشغول به کار شد. اما شریک پدر(حاجی میر محسن آقا) او را از این کار منع و به ادامۀ تحصیل تشویق کرد که کسروی نیز اطاعت کرد و بار دیگر وارد مدرسه شد.[14] او در این خصوص در کتاب زندگانی من مینویسد: «... روزی حاجی میر محسن آقا مرا پیش خود خواند و چنین گفت؛ مردم در کوچه و میدان جلو مرا میگیرند که چرا پسر آقا را نمیفرستید، درس بخواند. شما باید بروید، درس بخوانید... من در مدرسۀ طالبیه ملاحسن نامی، مکتب میداشت... به آنجا رفتم... طالبیه بزرگترین مدرسۀ تبریز شمرده میشد...».[15] در نتیجه در 13 سالگی دوباره به تحصیل روی آورد و در مدرسۀ طالبیۀ تبریز آن را ادامه داد.[16] کسروی در سال 1293 به مدرسۀ آمریکایی «مموریال اسکول» رفت.[17] این همان مدرسهایی بود که در آن فرزندان توانگران تحصیل میکردند. در نتیجه میتوان گفت او از زندگی نسبتا خوبی برخوردار بوده که توانسته در این مدرسه تحصیل کند. او در این مدرسه زبان انگلیسی را به خوبی آموخت و سپس در همان جا ادبیات فارسی و عربی را به شاگردان درس میداد. او در سال 1295 پس از بسته شدن مدرسۀ مموریال اسکول به قفقاز سفر کرد.[18]
کسروی و شعر شاعران
کسروی با شعر شاعران و غزلسرایان میانۀ خوبی نداشت. تا جایی که از آنها به عنوان شاغلین نامشروع با پیشههای نامشروع نام میبرد. البته دلیل آن را در کتاب خود اینگونه بیان میکند: «شاعری که ستایشگری میکند و یا غزلهایی بیجا میسراید. رمان نویسی که افسانههای بیهوده میبافد. صوفی که در خانقاه نشسته به گمان خود تصفیه نفس میکند و درویشی که دوره میگردد و قصیده میخواند. همۀ این کارها بیهوده است و کمترین تاثیری در پیشرفت کار زندگی ندارد، اگر این کارها را پیشۀ خود کنند و از این راه روزی خورند به پیشههای نامشروع پرداختهاند.»[19]
اما در مقابل اشعار محلی را اندوختههای گرانبها میدانست که مولفان و تذکره نویسان ایرانی حاضر نشدهاند، در تالیفات خود جایی برای این اشعار باز کنند. به همین خاطر خودش دست به کار شده و اشعار عامیانه و محلی نقاط مختلف ایران را جمع کرد و آنها را برای چاپ در مجلۀ ایرانشهر فرستاد.[20]
ایشان در مورد معنای شعر چنین میگوید: «آنان معنای شعر را نمیدانستند و چنین میپنداشتند که شاعر یک فهم و دریافت بیشتر از دیگران دارد و میگفتند شاعر ختمی از وحی است و روح شاعر با عالم بالا اتصال دارد... ما گفتیم شعر سخنست. سخن سنجیده و آراسته. سخن به دو گونه است؛ پراکنده (نثر)، و پیوسته (شعر). شعر یا سخن پیوسته بیش از این فزونی ندارد که تکه تکه سرایند و قافیه و برخی از آرایشهای دیگر به آن افزایند...»[21]
اما نظر او در مورد شاعران بزرگی چون حافظ، مولوی و فردوسی شنیدنی است. او در کتاب دادگاه خود به اشعار حافظ و مولوی میتازد و معتقد است که این دو در اشعار خود بارها و بارها به پیامبر اسلام زبان درازی کردهاند و چند نمونه را شاهد مثال میآورد که؛
«آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خوانند احلی لنا و اشهی من قبلة العذارا
منکه امروزم بهشت نقد حاصل میشود وعدۀ فردای زاهد را چرا باور کنم
شیخم به طنز گفت مرا می نخور گفتم برو که گوش بهر خر نمیکنم
این مرد (حافظ و مولوی) که بدینسان آشکاره گستاخی و بیفرهنگی به بنیان-گذار اسلام میکند، آیا مسلمان است؟»؛[22] اما از فردوسی به نیکی یاد کرده و او را به علت توجهاش به زبان فارسی مورد تمجید قرار داده است. هر چند اذعان میدارد که شاهنامۀ او ارج تاریخی ندارد؛ اما او را به عنوان مردی فرزانه پاس داشته است.[23]
قضیه به اینجا ختم نشد و جامعۀ ادبی و شاعران که تاخت و تازهای او را به شعر میدیدند، ساکت نمانده و او را دشمن شعر خواندند که کسروی در جواب آنها بیان داشت؛ «... ما را با شعر دشمنی نتواند بود و این نمیخواهیم که کسی شعر نگوید. آنچه ما میگوییم این است که سخن چه پیوسته و چه پراکنده به هر نیاز باید و سخنی که از روی نیاز نباشد بیهوده است.»[24]
فعالیتهای سیاسی کسروی
_کسروی و مشروطیت
در سال 1285ش (1324ق) در ایران جنبش مشروطه برخاست. کسروی که در آن سال جوانی بیش نبود، و محیط متحجر اجتماعی، آن روزگار جوانانی چون کسروی را آماده میساخت که به سوی هر اندیشۀ تازهایی که وعدۀ دگرگونی اجتماعی میداد، کشیده شوند، کار خود را کرد و او یک روزه مشروطهخواه شد.[25]
کسروی در این خصوص مینویسد: «...من چون از هکماوار میآمدم، در ویجویه نام مشروطه را شنیدم. نخست بار بود که بگوشم میخورد... در کنسولگری کسانی را دیدم که با مردم گفتار میکنند و مشروطه را معنی میکنند: باید قانونی باشد که مردم از روی آن زندگی کنند. پادشاه بسر خود نباشد. مجلسی برپا گردد که کارها را... بهانجام رسانند. اینها میبود، معنایی که به مشروطه میدادند. من اینها را پسندیدم و به مشروطه دل بستم.»[26]
به این ترتیب کسروی مشتاقانه به مشروطه دل بست و با کنجکاوی ناظر تحولات تبریز شد. او مردم تبریز را به حمایت از آن دعوت میکرد. و در این را رنجهای بسیاری را تحمل کرد. حتی از ناحیه خانوادۀ خود زیرا آنها هم مخالف فعالیتهای او در این زمینه بودند. اما او توجهی به این امر نمیکرد تا وقتی که مجلس به توپ بسته شد و دورۀ استبداد صغیر آغاز گردید. و جنگها و درگیریهایی در تبریز رخ داد که باعث خانهنشین شدن او شد.[27] اما او تا آخر عمر مشروطه خواه باقی ماند و در محافل مختلف در این خصوص صحبت میکرد و حتی تالیفاتی هم در این زمینه ارائه داد.
کسروی درباۀ مخالفان مشروطه در کتاب مشروطه بهترین شکل حکومت مینویسد: «کسانی که از مشروطه یا دموکراسی دلسردی میکنند من تا کنون دلیلی از آنان نشنیدهام، گاهی جملههایی میگویند که به بهانه شبیهتر است تا به دلیل خردمندانه. مثلا برخی میگویند مشروطه یا دموکراسی کهنه شده، ولی این سخن بسیار بیجاست و حقایق هیچ گاه کهنه نگردد.»[28]
ایشان شکست و ناکامی مشروطه را معلول، علل زیر میدانست:
الف: اولین علت ندانستن معنی آن در آغاز جنبش است. او معتقد است که کوشندگان و پیشروان انقلاب مشروطه برای تفهیم آن به ملت کاری نکردند.[29] و اینکه اساسا مردم؛ معنی مشروطه را ندانستهاند تا برای پذیرفتن آن آماده گردند.[30] پس تنها راه چاره این بود که؛ اول معنی درست مشروطه را فهمید و بعد به دیگران فهماند.[31]
ب: به زعم او دومین سد راه مشروطه گروههای مذهبی بودند. زیرا هیچیک از این گروها موافق و سازگار با مشروطه نبودند.[32]
کسروی در ادامه چهار شرط برای رساندن مشروطه به سرانجام نیکو برشمرد که عبارت بودند از:
1. محترم شمردن مشروطه و قانون اساسی.
2. اجرای درست قانون.
3. پیدایش دستهایی بزرگ و شایسته تا قانون اساسی و حکومت ملی را پاس داشته و از آشوب و دیکتاتوری جلوگیری کند.
4. آماده کردن ملت برای حکومت مشروطه.[33]
کسروی و شیخ محمد خیابانی
در سال 1296 که شادروان خیابانی حزب دموکرات را در آذربایجان بنیاد نهاد،[34] کسروی به این حزب پیوست.[35] این نخستین بار بود که او شخصا درگیر مبارزات سیاسی میشد. پس از آنکه حزب دموکرات قیام کرد و ادارۀ امور تبریز را به دست گرفت. بین کسروی و رهبر حزب شیخ محمد خیابانی اختلاف ایجاد شد[36] و کسروی از او جدا شده و با عدهایی دستهای به نام تنقیدیون را بنیاد نهاد. اما با بالا گرفتن کار خیابانی جمعیت تنقیدیون از هم پاشید[37] و کسروی تبریز را ترک گفته و عازم تهران شد.[38]
مشاغل کسروی
همانطور که قبلا بیان شد، کسروی بعد از مرگ پدر ناگزیر در کارگاه فرشبافی او مشغول به کار شد؛ اما با حمایتهای حاجی میرمحسن آقا از کار دست کشید و به تحصیل پرداخت. او در همان مدرسهایی که درس خوانده بود. به تدریس زبان عربی و ادبیات فارسی پرداخت.[39] بعد از آن برای یافتن کار به قفقاز سفر کرد و مدتی در تفلیس اقامت گزید. اما برگشت و دوباره در مدرسۀ آمریکایی به تدریس مشغول شد.[40] او بعد از کنارهگیری از خیابانی در سال 1298 در عدلیه به کار پرداخت که این را میتوان، آغاز دورۀ دوم از زندگی کسروی نامید. به عبارت دیگر از 1299 تا 1309 آغاز اشتغال او در مشاغل دولتی بوده است. در این ده سال به جز مدتی کوتاه که در خدمت وزارت فرهنگ بود و سمت دبیری داشت به ترتیب عضویت محکمۀ استیناف تبریز، عضویت محکمۀ استیناف مازندران، رئیس دادگستری اردبیل، زنجان، خوزستان، دادستان تهران، عضو دیوان عالی جنایی و رئیس دادگاههای بدایت بود. البته هنگامی که وی دادستان تهران بود به سبب حکمی که بر علیه دربار در سال 1308 صادر کرد، مورد غضب واقع شد و خدمت او به حالت تعلیق در آمد.[41]