مقایسه دو فیلم سیانور و ماجرای نیمروز
ماجرای
نیمروز خوب می داند که نسبت ما با سازمان مجاهدین و چریک های فدایی خلق، موسی
خیابانی و حمید اشرف، مسعود رجوی چیست. توقیق این فیلم در این است که می داند که
این نام ها بخشی از تاریخ ما هستند. بخشی
از واقعیت ما. بخشی از واقعیتی که باید ان را خوب بشناسیم تا از ان بپرهیزیم. علت
انکه سیانور فیلم بدی بود و ماجرای نیمروز فیلم خوبی توجه به همین نکته است. این مطلب در باره پیچیدگی های
قصه گویی در باره تاریخ معاصر و علی الخصوص سازمان مجاهدین خلق است. برخی واقعیت
های تاریخی که توجه به انها ضروری است.این متن مقایسه ای است میان فیلم سیانور و
فیلم ماجرای نیمروز.
چیزهایی
هست که شاید نمی دانیم
واقع سازمان مجاهدین خلق در دوره نخست خود تا سال 1356 و همچنین
جنبش چریک های فدایی خلق برامده خواسته یا ناخواسته مولودات جامعه ما هستند و تا
حدی می توان ریشه برخی عناصر فرهنگی و اجتماعی را نیز در آن مشاهده کرد. ایا نمی
توان در مراحل خود انتقادی سازمان و همچنین عبارت سازی های سازمان در دوره مسعود
رجوی با برخی باورها در سابقه گروه های عرفانی مشابهتی دید؟ سرسپردگی ای که سازمان از نیروهای خود بعد از
شکست در عملیات مرصاد طلب می کرد به نوعی یادآور رابطه ای عرفانی میان پیر و مرید
بود که این بار به هیاتی بیمار گونه تجلی پیدا کرده بود( مقایسه کنید با صحنه ای
در فیلم ماجرای نیمروز که یک زن تواب سازمان مجاهدین در ملاقات خانوادگی توسط
خواهر خود و در یک عملیات انتحاری کشته می شود.) کما اینکه یکی از اولین
گروههای فدایی تاریخ کشور یعنی گروه
فداییان اسماعیلی به رهبری حسن سباح یا شیخ الجبل( صفتی که صلیبیون به رهبر فرقه
اسماعیلیه داده بودند) نیز به نوعی از همین زمینه فرهنگی بهره می برد.[1]
واقعیت ماجرا این است
ماجرای ترور شریف واقفی، تصفیه های درون گروهی سازمان مجاهدین، حذف های مکرر و
خونین، شیفتگی ایدئولوژیک، ادعای فهم همه تاریخ و همه حقیقت و فراموش کردن اصول
اولیه اخلاق، و قربانی کردن روش به در پیشگاه هدف که به جنگ خیابانی سالهای 60 و
61 و ترور مردم عادی کشید این ها اصلا موضوعاتی گنگستری نیست( انگونه که فیلم
سیانور و کارگردان آن مدعی بود که هست وقتی در برنامه هفت گفت که برای ساختن فیلم
سیانور به تماشای کارهای سینمای گنگستری نشسته است) ما تنها زمانی می توانیم
داستان این تلخکامی را صادقانه و حکیمانه بیان کنیم که بدانیم نسبت ما با سازمان
مجاهدین خلق و رفتار ها و اقدامات انها چیست؟ آیا انها ادمهایی دیگر گونه اند، از
تباری دیگر و از زبانی دیگر یا اینکه انها بخشی از ما هستند؟ بخشی از ما که راهشان
را از ما جدا کرده اند اما وقتی در انها نگاه می کنیم می توانیم شباهت هایی میان
خودمان و انها احساس کنیم و اگر کمی نگاهمان دقیقتر باشد و حوصله کنیم، می توانیم درک کنیم که ما هم می توانیم مثل
آنها شویم اگر و تنها اگر بعضی مسائل را
فراموش کنیم و از همین روست که فیلم ماجرای نیمروز بیشتر ما را به یاد فیلم همه
مردان رئیس جمهور و فیلم های مربوط به افشاگری های مطبوعاتی می اندازد. چرا که این
موضوع بیش از انکه مربوط به درگیری خیابانی و فضای گنگستری باشد مربوط فهم و ادراک
و خودآگاهی است. مربوط به شناخت خویشتن. مربوط به افشای خطاهای نیروهای خودی.
ایا مجاهدین خلق موضوعی تمام شده است
سوال دوم این است که ایا فیلم سیانور و ماجری نیمروز در باره
موضوعی در گذشته که تمام شده و به تاریخ پیوسته صحبت می کند یا در مورد مساله ای
که هنوز هم در تاریخ موجودیت دارد. به نظر بنده مساله سازمان مجاهدین مساله ای
زنده است. نه از ان رو که سازمان مجاهدین خلق در انسوی مرزها در فرانسه یا عراق
هنوز در قید حیات است بلکه از ان رو که این سازمان به جهت اشتباهات مکرر خود شکل
زندگی سیاسی و حیات فکری را در کشور ما تحی تاثیر قرار داده است. به نظر من تا حدی
بی عملی که نخبگان جامعه ما گرفتار آن هستند و تقلیل مساله روشنفکری به مطالعه و
تدریس مربوط به اشتباهات فاجعه بار سازمان مجاهدین و جریانهای مشابه آن بوده است.
از طرف دیگر عمده مشکلاتی که کشور ما در بحث ازادی بیان و ازادی احزاب دارد به جهت
تجربه تلخی است که فضای سیاسی کشور از علملکرد سازمان مجاهدین در خاطر دارد.
تعطیلی داشگاهها و انقلاب فرهنگی و همچنین بی اعتمادی به جنبش دانشجویی و پرهیز
دادن مکرر دانشجویان از فعالیت سیاسی به جهت سوء استفاده های گسترده سازمان در دهه
50 و اوایل 60 از فضای دانشگاه بوده است. خیانت سازمان در همکاری با عراق در حمله
به ایران و به خصوص حمله فروغ جاویدان که ما به درستی مرصاد نامش داده ایم تاثیر
غیر قابل انکاری بر فضای سیاسی و امنیتی کشور گذاشت. از همین روز سازمان مجاهدین زخم کهنه ای است که
هنوز هم نیاز مکرر به پانسمان دارد. ماجرای نیمروز به خوبی این را نشان داده است.
سازمان مجاهدین و اعمال و رفتار انها که با استفاده از اعتماد ما به انها بود برای
مدت زمان مدیدی همه را به هم بی اعتماد کرده است. ایا نمی توانیم این بی اعتمادی
را در برخی کشمکش ها و جدال های نیروهای سیاسی کنونی کشور ردیابی کنیم.
سوال دوم: چرا این افراد دست به چنین اقداماتی زدند؟
یک داستان برای بیان درست خود نیازمند طرح دو مساله اساسی است یکی
انکه چه ماجرایی رخ داده است و دیگری انکه چرا آن ماجرا حادث شده است و هنر داستان
در ان است که هر دو مساله را همزمان و با هم بیان می کند. داستان فرصت محدودی است
به تعداد صفحات یک رمان یا دقایق یک فیلم، یا اگر درست بگوییم به اندازه حوصله
مخاطب. اما یک داستان و درام تنها زمانی میتواند به این توفق بزرگ دست یابد که خود
بداند برای چه این داستان را می گوید.
سیانور در فرصت قریب به دو ساعت خود که اندکی بیش از حوصله مخاطب بود( فیلم
در حدود صد دقیقه بود) نتوانست به ما بگوید که چرا این افراد دست به چنین اقداماتی
می زنند. چرا لیلا زمردیان با بازی بهنوش
طباطبایی و هما با بازی هانیه توسلی چنین برای رسیدن به سازمان همه چیز
را رها می کنند. سازمان در ازای این از دست دادن چه چیزی به انها می دهد که می
تواند انها را راضی نگه دارد. وحید افراخته عامل ترور مجید شریف واقفی، چرا به این
راحتی با همکاری سید محسن خاموشی، دست به
کشتار یاران سابق خود یعنی مرتضی صمدیه لباف و شریف واقفی می زنند. چه اجبار و چه
نوجیهی در سازمان وجود داشت که او را بی محابا و بدون طرح پرسشی به اجرای اوامر سازمان وا می داشت. از
آن گذشته وحید افراخته در هنگام دستگیری
به راحتی همه اسرار سازمان را بر ملا می کند که به دستگیری تعداد زیادی از نیروهای
سازمان منجر می شود. چگونه می شود که
انسانی مانند وحید افراخته پدید می اید و این هویت جدید چه نسبتی با رفتارهای
تشکیلاتی دارد. فیلم از طرفی توانسته یک
رابطه محبت امیز میان لیلا زمردیان و مجید شریف واقفی را بیان کرده اما نتوانسته
در کنار این محبت اصرار و نیاز درونی لیلا زمردیان را به خبرچینی اسرار همسرش را
به سازمان نشان دهد. در واقع برای درک درست زمینه شکل گیری داستان باید به دو نکته
اساسی توجه داشت نکته اول نسبت فرد با تشکیلات که یک ساحت وجودی هویتی تازه برای
افراد ایجاد می کند. شاید عامیانه به نظر بیاید اما وقتی در مورد ماجرای ترور شریف
واقفی صحبت می کنیم در واقع در حال صحبت از دوره پر شور و پر آسیب جوانی و
دانشجویی هستیم. اما فیلم ماجرای نیمروز به خوبی توانست به ما نشان دهد که چرا
نبرد با خودی این قدر سخت است و چرا سازمان مجاهدین توانست چنین مهیب و خطرناک
شود. برای انکه مانند سلول های سرطانی، بدن در شناختن و شناسایی آنها نا توان بود.
برای انکه انها بیش از حد از جهت ظاهر و پوشاک و خوراک و حتی اندیشه شبیه ما
بودند. با این تفاوت که انها ترمزهای ذهنی
و اعتقادی را که می تواند از تخریب فکر جلوگیری کند به کناری گذاشتند. همان رابطه
عاشقانه ای که سیانور می خواست آن را بپرورد و نتوانست، ماجرای نیمروز به خوبی
نشان داد و توانست.
این دانشجویان جوان
سازمان مجاهدین خلق یک
پدیده دانشجویی بود. این وضعیت در مورد چریک های فدایی خلق نیز صادق بود. میان اعضای اصلی تشکیل دهنده
سازمان مجاهدین یعنی محمد حنیف نژاد، علی اصغر بدیع زادگان و سعید محسن، همه تازه فارغ التحصیلان دانشگاه های ملی بودند که ایده تشکیل یک حرکت
مسلحانه را در زمان دانشجویی و بر اساس رهیافت های فکری جنبش ملی و نهضت ازادی در
سرپرورانده بودند. نسل بعدی افراد مرکزی سازمان نیز همین گونه بوند. بهرام آرام مسول اجرایی هسته مرکزی دانشجوی دانشگاه
اریامهر بود. افراخته در سال ۱۳۴۷ به دلیل معدل بالا بدون کنکور در رشته
مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی آریامهر پذیرفته شد. محمد
تقی شهرام که نسبت سن بیشتری داشت دانش اموخته ریاضی دانشگاه تهران بود. مرتضی
صمدیه لباف و مجید شریف واقفی هر دو دانشجوی
رشته برق دانشگاه اریا مهر بودند. در واقع اکثر قریب به اتفاق افراد موثر
سازمان مجاهدین و همچنین فداییان خلق دانشجوی رشته های فنی و مهندسی بودند و کمتر
می توان در آنها از دانشجویان علوم انسانی نشانی یافت( مسعود رجوی در میان یک
استثنا است که دانشجوی حقوق بود) بدون هیچ گونه قیاس و تشابهی می توان همین
وضعیت را در جنبش دانشجویی بعد از انقلاب نیز مشاهده کرد. افراد موثر جنبش دانشجویی در دهه هفتاد و هشتاد
نیز عموما دانشجویان فنی و مهندسی بودند و هنوز هم این گونه است. این وضعیت را
شاید بتوان از منظرهای مختلفی تحلیل کرد اما عجالتاً می توان گفت که فضای علوم فنی
فضایی عملگرایانه و مانند نظام دانش تجربی برامده از عمل مبتنی بر نظریه است. این
فضا و رویکرد بیشتر به جامعه و یا به علم
و شرایط عینی نظر دارد تا به عقل و شرایط کلی؛ برون گراست و امادگی دارد که جامعه
را ا زمنظر مکانیکی تحلیل کند. این خخصیصه- که در بسیاری شرایط نیز به نقیصه تبدیل
می شد- موجب فقدان بینش تئوریک ضروری می
شد و جا را برای ظهور شخصیت هایی مانند
تقی شهرام( که ریاضی خوانده بود) و مسعود رجوی( که حقوق خوانده بود) فراهم می
کرد. این فضا را می توان در حال و هوای
مناسبات سازمان مجاهدین خلق نیز مشاهده کرد؛ لطف الله میثمی در توصیف شخصیت صمدیه
می گوید:
«از
كارهاي تكنيكي او كه جنبة ابداعي داشت اين بود كه توانسته بود با مكانيزمي خاص,
ساعتهاي 12 ساعته را 24 ساعته كند و از آن يك ساعت تايمر 24 ساعته درست كند.»
و
باز در همان جا می گوید:
«در
آن سالها مجاهدين بهدنبال خط مشي خودكفايي در اسلحه و موادمنفجره بودند. وقتي من
براي حمل اسلحه نياز به استفاده از كمربند و غلاف پيدا كردم, با مرتضي به بازار
رفتيم, او وسايل اوليه را خريداري نموده و با اعتقاد به صرفهجويي در پول خلق, خود
به ساختن آن پرداخت, آن هم با كمترين هزينه. اين فداكاري و ايثار او زبانزد همه
شده بود. او حتي در تمرينات و آموزش تيراندازي از فشنگ و گلولة فابريك استفاده نميكرد
و هميشه سعي ميكرد از نمونة دستساز استفاده كند. چرا كه معتقد بود يك گلولة
فابريك ميتواند در بعضي اوقات نقش استراتژيك داشته باشد. يكبار كه مرا براي
آموزش نظامي به بيابان ميبرد, مقداري طناب, مركوركروم و... با خود برداشت. گفتم:
"طناب براي چيست؟"گفت: "ممكن است آنجا كسي يا دهقاني مزاحم ما
بشود, در آن صورت نبايد با آنها درگير بشويم, مجبوريم آنها را با طناب ببنديم و از
صحنه دور شويم تا مبادا باعث مرگ كسي بشويم.»
به
عنوان یک دانش اموخته علوم انسانی باید بگویم که این مهارت قطعا با اموخته های
علوم انسانی تناسب ندارد.
این
فضای فنی و عملگرایانه را در فیلم ماجرای نیمروز به خوبی می توانیم ببینیم. ایا
شخصیت فیلم که جواد عزتی نقش آن را بازی می کرد خود نمی توانست روزی درسالهای
پنجاه به عضویت سازمان در امده باشد. همانگونه که اکثر افراد موسس وزارت اطلاعات
خود روزی عضو سازمان مجاهدین بودند و از همین رو انها را خوب می شناختند.
27
سالگی عجیب
از طرف دیگر همه این افراد به شدت جوان بودند.
بهرام ارام در 27 سالگی کشته شد. او پیش
از ان لا لاقل دوبار پیش از این از مرگ حتمی جسته بود و سرانجام در یک درگیری یک ساعته با نیروهای
ساواک به واسطه تمام شدن گلوله هایش گرفتار شد. و با یک نارنجک خودکشی کرد( در
واقع او اخرین گلوله یعنی مهمترین گلوله اش را برای کشتن خودش کنار گذاشته بود)
لطف الله میثمی در سن 23 سالگی به واسطه انفجار یک بمب صوتی از دو چشم نابینا شد و
یک دستش را نیز از دست داد. مجید شریف واقعی در لحظه ترور تنها 27 سال داشت. محمد
تقی شهرام نیز که بیشتر از دیگران توانست عمر کند در سن 33 سالگی به دار اویخته شد
اما او نیز در زمان برنامه ریزی تصفیه های درون گروهی 27 ساله بود. مسعود رجوی
زمانی که به زندان افتاد 19 ساله بود و زمانی که به اتفاق موسی خیابانی رهبری
سازمان را به عهده گرفت و مجاهدین خلق را وارد فاز درگیری مسلحانه با نظام کرد 27
ساله بود.
سازمانی مخفی
داستان سیانور درست در زمانی می گذرد که فشار ساواک در اوج خود
قرار دارد سازمان به جهت لو رفتن چند
عملیات مهم نیروهای اصلی خود را از دست داده است و از طرف دیگر به جهت شکنجه های
وحشیانه ساواک که انها را مشتی تروریست و ادم کش تلقی می کرد، از لو رفتن
اطلاعات نیروهای خود نیز ضربه های سختی را
متحمل شده بود. در این شرایط همه چیز در خدمت تداوم و بقای سازمان بود که در خود
ادبیات سازمان به آن« اصل حفظ» می گفتند. به عنوان مثال مرتضی صمدیه لباف که از
افراد رده دوم سازمان محسوب می شد بیش از 14 بار محل سکونت خود را عوض کرد و باز
به خاطر همین شرایط بود که نیروهای سازمان دست به ازدواج تشکیلاتی می زدند. این
ازدواج ها نه برای تعمیق عقاید که برای پوشش و استتار بود. افرادی که مجرد بودند
بیشتر در معرض سوء ظن بودند و از طرفی امکان اجاره کردن خانه برای انها هم کمتر
فراهم بود. در واقع لیلا زمردیان به جهت همین پوشش بود که یک بار با رضا رضایی و
یک بار با مجید شریف واقفی ازدواج می کند. این وضعیت در سازمان چریک های فدایی خلق
نیز به شکل بسیار وسواسی پیاده می شد به گونه ای که حمید اشرف یکی از افراد اصلی عملیاتی
فداییان نه تنها از پوشش چند زن که از دو فرزند که هم استفاده می کرد.( مهرنامه
شماره 49.نوشته سعید حجاریان با عنوان تقوای مقاومت: حمید اشرف را چند زن و دو بچه
پوشش می دادند که از میان آنها دو بچه با نام های ارژنگ و ناصر شام اسبی با لقب
دانه و جوانه معروف هستند)
استفاده از قرص سیانور هم
از همین روست. سازمان انچنان از افشای اطلاعات نیروهای خود دچار کاستی و اسیب شده
بود که توانسته بود به راحتی نیروهای خود را در مورد استفاده از قرص سیانور توجیه
کند. طبق دستور العمل صریح سازمان هر مجاهد در سر هر قرار حتی با نیروهای خودی
باید با کپسول سیانور در دهان و اسلحه اماده شلیک حاضر می شد. نیروی سازمان
پذیرفته بود که برای حفظ اسرار سازمان بهتر است خودکشی کند. این نکته در مورد فیلم
ماجرای نیمروز به خوبی رعایت شده بود. منتها با این تفاوت که اینجا نیروهای امنیتی و مردم عادی هستند که از طرف سازمان تحت فشار بودند و باید به خود
را پنهان می کردند.
برامده از خانواده هایی مذهبی
اکثر افراد سازمان برامده
از خانواده هایی مذهبی بودند و عموما خود نیز تربیتی مذهبی داشتند. هسته اولیه
سازمان که مانند حنیف نژاد، باکری، رضایی، محسن و بدیع زادگان ارتباط نزدیکی با
روحانیون از جمله مرحوم طالقانی، سید محمود دعایی و هاشمی رفسنجانی داشتند. نسل
دوم نیز اگرچه ارام ارام دچار التقاط فکری شده بود اما هنوز تعلقات مذهبی خود را
از دست نداده بود. به عنوان مثال لطف الله میثمی در خاطرات خود نقل می کند: «در سال 1352 که در خانه تیمی با
بهرام آرام بودم، بهرام تعریف میکرد که در همان ایام یکی از بچهها مشغول ساختن
بمب بود و نمازش هم داشت قضا میشد، اما میگفت ساختن بمب که واجبتر و عمل صالح
زمان است. در چنین وضعیتی بهرام به او دستور تشکیلاتی داده بود که بلند شو و نماز
بخوان.»
خود لیلا زمردیان نیز در
خانواده ای مذهبی تربیت یافته بود و علی رغم همه خود انتقادی ها تعلقات مذهبی خود
را رها کند. پدر لیلا ادمی مانوس با قران بود. همچنین تا سال 1354 تمام ازدواج های
تشکیلاتی سازمان با اجازه ایت الله ربانی شیرازی و سید محمود طالقانی صورت می
گرفت. همین نکته هم در فیلم ماجرای نیمروز
رعایت شده بود. وقتی که کمال شخصیت عملگرای فیلم اماده می شود تا خبر کشته شدن یکی
از افراد سازمان را به پدر مقتول گزارش دهد و این پدر یک ایت الله و فرد معتبر در
خود نظام است.
نتیجه گیری
همانگونه که
امروز ریشه در گذشته دارد ، شاخه ها و شکوفه ها و آفت های گذشته نیز در امروز نفش
می کشد. موضوع سازمان مجاهدین خلق و ریشه های شکل گیری آن در گذشته محصور نمانده
در افق زندگی ما حضور دارد. از طرفی سازمان مجاهدین بخشی از تاریخ فرهنگی و سیاسی
کشور ماست و به این سان بخشی از هویت ماست. بخشی از هویتی که حالتی بیمارگونه به
خود گرفته و از مدار تعادل خارج شده است درست مانند فرزند نا اهلی که وقتی خوب
نگاهش می کنیم با برادران و خواهران خود شباهت های بسیاری دارد اما شناخت او ما را
به ناگزیر به شناخت نقاط ضعف آن خانواده نیز رهنمون می شود. از طرف دیگر چالش های
فکری پیش روی سازمان گواهی بر ضعف علوم انسانی و جدی گرفته نشدن آن در کشور ماست،
چالش هایی که به جهت نیافتن پاسخ در خور و موجه و قاطع موجب انحراف پرسش و جهش ژنتیکی تردید به ترور
می شود. توجه به این نکات می توانست باعث غنی تر شدن فیلم ماجرای نیمروز در مقایسه
با فیلم سیانور و ارتباط بیشتر آن با فضای
امروز جامعه شده است.
[1] . فرقه حسین سباح به حشاشین معروف بود به معنای داروساز معروف بود که به
انگلیسی ASSASIN تلفظ می
شد. اما در قرون بعدی و به خصوص به جهت توصیف مارکوپولو از داستان های
مربوط به فرقه فداییان اسماعیلی واژه اساسین مترادف ادم کش و تروریست شد. یعنی کسی
که روش جانفشانی خود در صورت عدم انجام عملیات،
کارهای خود را پیش میبردند.
منبع :فیلمنوشت