دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خطبه 216 نهج البلاغه بخش 3 : روابط سالم و متقابل رهبر و مردم

خطبه 216 نهج البلاغه بخش 3 موضوع "روابط سالم و متقابل رهبر و مردم" را بررسی می کند.
No image
خطبه 216 نهج البلاغه بخش 3 : روابط سالم و متقابل رهبر و مردم

عنوان خطبه 216 نهج البلاغه بخش 3 خطبه (دشتي)

متن صبحي صالح

ترجمه فيض الاسلام

ترجمه شهيدي

ترجمه منهاج البراعه

شرح ابن ميثم

ترجمه شرح ابن ميثم

شرح في ظلال نهج البلاغه

شرح منهاج البراعه خويي

شرح لاهيجي

شرح ابي الحديد

شرح منظوم انصاري

عنوان خطبه 216 نهج البلاغه بخش 3 خطبه (دشتي)

روابط سالم و متقابل رهبر و مردم

متن صبحي صالح

وَ إِنَّ مِنْ أَسْخَفِ حَالَاتِ الْوُلَاةِ عِنْدَ صَالِحِ النَّاسِ- أَنْ يُظَنَّ بِهِمْ حُبُّ الْفَخْرِ- وَ يُوضَعَ أَمْرُهُمْ عَلَى الْكِبْرِ- وَ قَدْ كَرِهْتُ أَنْ يَكُونَ جَالَ فِي ظَنِّكُمْ أَنِّي أُحِبُّ الْإِطْرَاءَ- وَ اسْتِمَاعَ الثَّنَاءِ وَ لَسْتُ بِحَمْدِ اللَّهِ كَذَلِكَ- وَ لَوْ كُنْتُ أُحِبُّ أَنْ يُقَالَ ذَلِكَ- لَتَرَكْتُهُ انْحِطَاطاً لِلَّهِ سُبْحَانَهُ- عَنْ تَنَاوُلِ مَا هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنَ الْعَظَمَةِ وَ الْكِبْرِيَاءِ- وَ رُبَّمَا اسْتَحْلَى النَّاسُ الثَّنَاءَ بَعْدَ الْبَلَاءِ- فَلَا تُثْنُوا عَلَيَّ بِجَمِيلِ ثَنَاءٍ- لِإِخْرَاجِي نَفْسِي إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ إِلَيْكُمْ مِنَ التَّقِيَّةِ- فِي حُقُوقٍ لَمْ أَفْرُغْ مِنْ أَدَائِهَا وَ فَرَائِضَ لَا بُدَّ مِنْ إِمْضَائِهَا- فَلَا تُكَلِّمُونِي بِمَا تُكَلَّمُ بِهِ الْجَبَابِرَةُ- وَ لَا تَتَحَفَّظُوا مِنِّي بِمَا يُتَحَفَّظُ بِهِ عِنْدَ أَهْلِ الْبَادِرَةِ- وَ لَا تُخَالِطُونِي بِالْمُصَانَعَةِ وَ لَا تَظُنُّوا بِي اسْتِثْقَالًا فِي حَقٍّ قِيلَ لِي- وَ لَا الْتِمَاسَ إِعْظَامٍ لِنَفْسِي- فَإِنَّهُ مَنِ اسْتَثْقَلَ الْحَقَّ أَنْ يُقَالَ لَهُ- أَوِ الْعَدْلَ أَنْ يُعْرَضَ عَلَيْهِ كَانَ الْعَمَلُ بِهِمَا أَثْقَلَ عَلَيْهِ- فَلَا تَكُفُّوا عَنْ مَقَالَةٍ بِحَقٍّ أَوْ مَشُورَةٍ بِعَدْلٍ- فَإِنِّي لَسْتُ فِي نَفْسِي بِفَوْقِ أَنْ أُخْطِئَ- وَ لَا آمَنُ ذَلِكَ مِنْ فِعْلِي- إِلَّا أَنْ يَكْفِيَ اللَّهُ مِنْ نَفْسِي مَا هُوَ أَمْلَكُ بِهِ مِنِّي- فَإِنَّمَا أَنَا وَ أَنْتُمْ عَبِيدٌ مَمْلُوكُونَ لِرَبٍّ لَا رَبَّ غَيْرُهُ- يَمْلِكُ مِنَّا مَا لَا نَمْلِكُ مِنْ أَنْفُسِنَا- وَ أَخْرَجَنَا مِمَّا كُنَّا فِيهِ إِلَى مَا صَلَحْنَا عَلَيْهِ- فَأَبْدَلَنَا بَعْدَ الضَّلَالَةِ بِالْهُدَى وَ أَعْطَانَا الْبَصِيرَةَ بَعْدَ الْعَمَى

ترجمه فيض الاسلام

12 و از پست ترين حالات حكمفرمايان نزد مردم نيكوكار آنست كه گمان دوستدارى فخر و خودستايى بآنها برده شود، و كردارشان حمل بكبر و خودخواهى گردد، و من كراهت دارم از اينكه به گمان شما راه يابد كه ستودن و شنيدن ستايش را (از شما) دوست دارم، و سپاس خدا را كه چنين نيستم، و اگر هم دوست داشتم كه در باره من مدح و ثناء گفته شود اين ميل را از جهت فروتنى براى خداوند سبحان كه او بشمول عظمت و بزرگوارى سزاوارتر است رها كرده از خود دور مى نمودم، 13 و بسا كه مردم مدح و ستايش را بعد از كوشش در كارى شيرين مى دانند (زيرا فطرى و جبلّى است شخصى كه كار بزرگى انجام داد يا خدا او را موفّق ساخت ستودن و آفرين آنرا دوست دارد) پس مرا براى اطاعت كردنم از خدا و خوش رفتاريم با شما بستودن نيكو ستايش نكنيد از حقوقى كه باقى مانده و از اداى آنها فارغ نگشته ام و واجباتى كه ناچار به اجراى آنها هستم، 14 و با من سخنانى كه با گردنكشان (براى خوش آمد آنها) گفته ميشود نگوييد، و آنچه را از مردم خشمگين (بر اثر خشم آنها) خوددارى كرده پنهان مى نمايند از من پنهان ننمائيد، و بمداراة و چاپلوسى و رشوه دادن (به زبان) با من آميزش نكنيد، و در باره من گمان مبريد كه اگر حقّى گفته شود دشوار آيد، و نه گمان در خواست بزرگ نمودن خود را (نمى خواهم با من مانند گردنكشان كه سخن حقّ بايشان نمى گويند رفتار نمائيد) زيرا كسى كه سخن حقّ را كه باو گفته شود ياد دادگرى و درستى را كه باو پيشنهاد گردد دشوار شمرد عمل بحقّ و عدل بر او دشوارتر است، 15 پس از حق گويى يا مشورت بعدل خوددارى ننمائيد (با من بى پروا حقّ را گفته آنچه را درست و بعد مى دانيد بيان كنيد) زيرا من برتر نيستم از اينكه خطاء كنم و از آن در كار خويش ايمن نمى باشم مگر آنكه خدا از نفس من كفايت كند آنرا كه او بآن از من مالكتر و تواناتر است (مقصود امام عليه السّلام كه در اينجا براى خود خطاء را ممكن دانست در صورتيكه امام معصوم و منزّه از خطاء است، اقرار باين است كه عصمت آن حضرت از جمله نعمتهاى خداوند متعال است، لذا مى فرمايد:) 16 و جز اين نيست كه من و شما بنده و مملوكيم در اختيار پروردگارى كه جزا و پرورش دهنده اى نيست، مالك و صاحب اختيار است از ما آنچه را كه خودمان در آن اختيارى نداريم (پس بزرگوارى زيبنده او است و وظيفه جزا و بندگى و فروتنى است) و ما را از جهل و نادانى كه در آن بوديم بيرون آورده بعلم و معرفتى كه مصلحتمان بود سوق داده، و گمراهى ما را به هدايت و راه يافتن تبديل نمود، و بينايى بعد از كورى بما بخشيد (بعد از نادان بودن در امر دين و دنيا

و آخرت خداوند با بعثت حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله ما را بهمه چيز آشنا فرمود).

ترجمه شهيدي

و در ديده مردم پارسا، زشت ترين خوى واليان اين است كه خواهند مردم آنان را دوستدار بزرگ منشى شمارند، و كارهاشان را به حساب كبر و خودخواهى بگذارند، و خوش ندارم كه در خاطر شما بگذرد كه من دوستدار ستودنم، و خواهان ستايش شنودن. سپاس خدا را كه بر چنين صفت نزادم و اگر ستايش دوست بودم آن را وا مى نهادم، به خاطر فروتنى در پيشگاه خداى سبحان، از بزرگى و بزرگوارى كه تنها او سزاوار است بدان. و بسا مردم كه ستايش را دوست دارند، از آن پس كه در كارى كوششى آرند. ليكن مرا به نيكى مستاييد تا از عهده حقوقى كه مانده است بر آيم و واجبها كه بر گردنم باقى است ادا نمايم. پس با من چنانكه با سركشان گويند سخن مگوييد و چونان كه با تيزخويان كنند از من كناره مجوييد، و با ظاهر آرايى آميزش مداريد و شنيدن حق را بر من سنگين مپنداريد، و نخواهم مرا بزرگ انگاريد، چه آن كس كه شنيدن سخن حق بر او گران افتد و نمودن عدالت بر وى دشوار بود، كار به حق و عدالت كردن بر او دشوارتر است. پس، از گفتن حق، يا راى زدن در عدالت باز مايستيد، كه من نه برتر از آنم كه خطا كنم، و نه در كار خويش از خطا ايمنم، مگر كه خدا مرا در كار نفس كفايت كند كه از من بر آن تواناتر است. جز اين نيست كه ما و شما بندگان و مملوك پروردگاريم و جز او پروردگارى نيست. او مالك ماست و ما را بر نفس خود اختيارى نيست. ما را از آنچه در آن بوديم بيرون كرد و بدانچه صلاح ما در آن بود در آورد، به جاى گمراهى رستگارى مان نصيب نمود، و به جاى كورى بينايى مان عطا فرمود.

ترجمه منهاج البراعه

و بدرستى كه از سخيف و خفيف ترين حالات پادشاهان در نزد مردمان صالح سالم العقل اين است كه گمان برده شود بايشان دوست داشتن افتخار بر مردمان را و حمل شود بناء امر ايشان بتكبّر بخلقان.

و بتحقيق كه ناخوش داشتم اين را كه جولان كند در ظنّ شما اين كه من دوست دارم زيادت تعريف و استماع ستايش را، و نيستم من بحمد اللّه همچنين و اگر بودم كه دوست مى داشتم اين كه گفته شود مدح و ثنا در باره من البتّه ترك مى كردم آنرا از جهت پستى و تواضع از براى خدا و فروتنى از اخذ كردن چيزى كه خدا سزاوارتر است بان از عظمت و كبريا، و بسا هست كه شيرين مى دانند مردمان مدح و ثنا را بعد از زحمت بلا، پس ستايش نكنيد بر من باثناء جميل بسبب خارج كردن من نفس خودم را بسوى خدا و بسوى شما از بقيّه حقوقى كه فارغ نگشته ام از أداء آنها، و از واجباتى كه لابد و ناچارم از إمضا و إجراء آنها.

پس تكلّم نكنيد با من بسخنانى كه تكلّم كرده شود با آن ستمكاران و جبّاران،

و تحفّظ نكنيد از من با چيزى كه تحفّظ كرده مى شود با آن در نزد پادشاهان با حدّت و سطوت، و آميزش نكنيد با من به تملّق و چاپلوسى، و گمان نبريد در من اين كه گرانى دارم در حقّى كه گفته شده بمن، و اين كه خواهش دارم بزرگ شمردن نفس خودم را از جهت اين كه كسى كه گر دارد حق را از اين كه گفته شود مر او را يا عدالت را از اين كه اظهار شود بر او باشد عمل كردن بحقّ و عدل گرانتر باو پس خوددارى نكنيد از گفتگوى بحقّ و از مشورت بعدل.

پس بتحقيق كه من نيستم در پيش نفس خود برتر از اين كه خطا بكنم، و أيمن نيستم خطا را از كار خودم مگر اين كه كافى باشد خدا از نفس من چيزى را كه قادرتر است بان چيز از من، پس جز اين نيست كه من و شما بندگان مملوكيم از براى پروردگارى كه غير از او پروردگارى نيست، مالك است از ما چيزى را كه ما مالك آن نيستيم از نفسهاى خود ما، و بيرون آورده است ما را از جهالتى كه در آن بوديم بسوى علم و معرفتى كه صلاح ما بر آن حاصل شد، پس بدل كرد ما را بعد از گمراهى بهدايت، و عطا فرمود بما بعد از نابينائى بصيرت را.

شرح ابن ميثم

و أسخف: أضعف و أصغر. و البادرة: الحدّة.

ثمّ قال: و من أسخف حالات الولات. إلى قوله: و الكبرياء. فكأنّه قال: و من كان من حقّه أن يصغر كلّ ما سوى اللّه في قلبه فكيف يليق به أن يحبّ الفخر أو يصنع أمره على الكبر الذين لا يليقان إلّا بعظمة اللّه، أو يظنّ به ذلك و يعامل بما يعامل به الجبابرة من الخطاب به، و صرّح بأنّ المراد نفسه في قوله: و قد كرهت، إلى آخره. و قوله: و لو كنت احبّ أن يقال فيّ ذلك. يجرى مجرى تسليم الجدل: أى وهب إنّى احبّ أن يقال ذلك فيّ باعتبار ما فيه اللذّة لكنّى لو كنت كذلك لتركته باعتبار آخر، و هو الانحطاط و التصاغر عن تناول ما هو اللّه أحقّ به من العظمة و الكبرياء، و نبّه في ذلك على أنّ الإطراء يستلزم التكبّر و التعظيم فكان تركه له و كراهته لكونه مستلزما لهما. و قوله: و ربّما استحلى الناس الثناء بعد البلاء. يجرى مجرى تمهيد العذر لمن أثنى عليه فكأنّه يقول: و أنت معذور في ذلك حيث رأيتنى اجاهد في اللّه و أحثّ الناس على ذلك، و من عادة الناس أن يستحلوا الثناء عند أن يبلوا بلاء حسنا في جهاد أو غيره من ساير الطاعات. ثمّ أجاب عن هذا العذر في نفسه بقوله: فلا تثنوا علىّ بجميل ثناء، إلى قوله: من إمضائها، و أراد فلا تثنوا علىّ لأجل ما ترونه منّى من طاعة اللّه فإنّ ذلك إنّما هو إخراج لنفسى إلى اللّه من الحقوق الباقية علىّ لم أفرغ بعد من أدائها و هى حقوق نعمه، و من فرائضه الّتي لا بدّ من المضى فيها، و كذلك إليكم من الحقوق الّتي أوجبها اللّه علىّ لكم من النصيحة في الدين و الارشاد إلى الطريق الأقصد و التعليم لكيفيّة سلوكه، و في خطّ الرضى- رحمه اللّه- من التقيّة بالتاء، و المعنى فإنّ الّذي أفعله من طاعة اللّه إنّما هو إخراج لنفسى إلى اللّه و إليكم من تقيّة الحقّ فيما يجب علىّ من الحقوق إذ كان عليه السّلام إنّما يعبد اللّه للّه غير ملتفت في شي ء من عبادته و أداء واجب حقّه إلى أحد سواء خوفا منه أو رغبة إليه، و كأنّه قال: لم أفعل شيئا إلّا و هو ذا حقّ وجب علىّ و إذا كان كذلك فكيف أستحقّ أن يثنى علىّ لأجله بثناء جميل و اقابل بهذا التعظيم، و هو من باب التواضع للّه و تعليم كيفيّته و كسر النفس عن محبّة الباطل و الميل إليه. و قوله: فلا تكلّمونى. إلى قوله: بعدل.

إرشاد لهم إلى ما ينبغي أن يكونوا عليه من السيرة عنده و نهاهم من امور:

(ا) أن لا يكلّموه بكلام الجبابرة لما فيه من إغراء النفس، و لأنّه عليه السّلام ليس بجبّار فيكون ذلك منهم وصفا للشي ء في غير موضعه. (ب) أن لا يتحفّظوا منه بما يتحفّظ به عند أهل البادرة و سرعة الغضب من الملوك و غيرهم، و ذلك التحفّظ كتكلّف ترك المساورة و الحديث إجلالا و خوفا منه أو كترك مشاورته أو إعلامه ببعض الامور أو كالقيام بين يديه فإنّ ذلك التحفّظ قد يفوت به مصالح كثيرة، و لأنّه ممّا يغرى النفس بحبّ الفخر و العجب، و لأنّه وضع للشي ء في غير موضعه. (ج) أن لا تخالطوه بالمصانعة و النفاق لما فيه من فساد الدين و الدنيا.

(د) أن لا يظنّوا به استثقالا لحقّ يقال له و إن كان فيه مرارة، و استعار لفظ المرار لشدّة الحقّ و صعوبته فإنّ عدله عليه السّلام و ما يستلزمه من قبول الحقّ كيف كان يرشد إلى أن لا يظنّوا به أنّه يلتمس الإعظام لنفسه، و ذلك لمعرفته بمن هو أهله دونه و هو اللّه تعالى. و قوله: فإنّه من استثقل. إلى قوله: أثقل. قياس ضمير من الشكل الثاني بيّن فيه أنّه لا يستثقل قول الحقّ له و عرض العدل عليه ليزول ظنّ من ظنّ ذلك به، و المذكور هو صغرى القياس و تلخيصها أنّ من استثقل قول الحقّ له و عرض العدل عليه كان العمل الحقّ و العدل عليه ثقيلا بطريق أولى، و تقدير الكبرى و لا شي ء من العمل بهما بثقيل علىّ أمّا الصغرى فظاهرة لأنّ تكلّف فعل الحقّ أصعب على النفس من سماع وصفه، و أمّا الكبرى فلأنّه عليه السّلام يعمل بهما من غير تكلّف و استثقال كما هو المعلوم من حاله فينتج أنّه لا شي ء من قول الحقّ له و عرض العدل عليه بثقيل. (ه) أن لا يكفّوا عن قول حقّ و مشورة بعدل لما في الكفّ عن ذلك من المفسدة.

و قوله: فإنّى لست. إلى قوله: منّى. من قبيل التواضع الباعث لهم على الانبساط معه بقول الحقّ، و في قوله: إلّا أن يكفى اللّه من نفسى: أى من نفسى الأمّارة بالسوء ما هو أقوى منّى على دفعه و كفايته من شرورها، و هو إسناد العصمة إلى اللّه تعالى. و قوله: فإنّما أنا و أنتم. إلى آخر. تأديب في الانقياد للّه و تذليل لعظمته، و ظاهر كونه تعالى يملك من أنفسنا و ميولها و خواطرها. إذ الكلّ منه و هو مبدء فيضه و الاستعداد له. و قوله: و أخرجنا ممّا كنّا فيه.

أى من الضلالة في الجاهليّة و عمى الجهل فيها عن إدراك الحقّ و سلوك

سبيل اللّه إلى ما صلحنا عليه: أى من الهدى بسبيل اللّه و البصيرة لما ينبغي من مصالح الدارين، و ذلك ببعثة الرسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ظهور نور النبوّة عنه.

ترجمه شرح ابن ميثم

اسخف: ناتوان و كوچك كرد.

بادره: خشم گرفتن.

از بدترين حالات زمامداران در نزد صالحان آن است كه گمان برده شود، آنان فخر و مباهات را دوست داشته و كارشان صورت خودستايى به خود گيرد، من از اين امر ناراحتم كه در گمان شما چنين خطور كند كه از تمجيد و تعريف زياد خوشم مى آيد، ولى خداى را سپاس كه چنين نيستم و اگر هم دوست مى داشتم كه مرا تمجيد كنند، به دليل خضوع در برابر عظمت و كبريايى پروردگار، كه ويژه اوست، آن را ترك مى كردم، اگر چه برخى از مردم در برابر تلاشها و مجاهدتهايشان ستايش را دوست مى دارند، اما شما مرا با سخنان زيباى خود نستاييد، زيرا، من مى خواهم خود را از مسئوليت حقوقى كه بر گردنم هست خارج كنم، يعنى حقوقى كه خداوند و شما بر من داريد كه بطور كامل از انجام دادن آن فراغت نيافته ام، و واجباتى كه بجاى نياورده ام و بايد آنها را به مرحله اى اجرا در آورم. بنا بر اين آن گونه كه با فرمانروايان ستمگر سخن مى گوييد با من نگوييد و چنان كه نزد حكّام خشمگين خود را جمع و جور مى كنيد پيش من چنان نباشيد و بطور ظاهر سازى و ساختگى با من رفتار نكنيد، هرگز گمان نداشته باشيد كه اگر حقّى به من گفته شود مرا گران مى آيد و يا بخواهم خود را بزرگ جلوه دهم، زيرا، شخصى كه شنيدن حق يا عرضه داشتن عدالت بر او، برايش ناگوار آيد، عمل كردن به آن براى او مشكل تر است، با توجه به اين، از گفتن سخن حق و يا مشورت عدالت خواهانه خوددارى نكنيد، زيرا، من خود را برتر از آن كه اشتباه كنم نمى دانم، و در كارها از آن ايمن نيستم مگر آن كه خدا مرا حفظ كند، من و شمابندگان مملوك خدائيم كه جز او پروردگارى نيست، او چيزى از ما را مالك است، كه ما خود، مالك آن نيستيم او ما را از گمراهى كه داشتيم نجات داده و به سوى رستگارى و هدايت رهنمون ساخت، و پس از نابينايى و كوردلى به ما بينايى و بصيرت عطا فرمود.»

و من اسخف حالات الولاة... و الكبرياء،

امام (ع) در اين قسمت از سخنان خود به منظور تكميل مطلب فوق، گويا مى خواهد چنين بيان كند: كسى كه بايد همه چيز بجز ذات پروردگار در نظرش بى مقدار باشد، سزاوار نيست كه بر خود ببالد و فخر و مباهات را دوست بدارد، و خود را بزرگ بداند و يا حتى چنين گمانى در باره او بشود، زيرا اين دو صفت ويژه خداوند است و هيچ كس در خور آن نيست، و نيز نبايد چنان باشد كه او را مانند جبّاران مورد خطاب قرار دهند و همچون ستمگران احترام كنند، و قد كرهت... در اين جمله تصريح فرموده است كه مراد از شخص مورد ذكر، خود آن حضرت است.

و لو كنت احبّ ان يقال فى ذلك،

اين سخن كه امام مقام خود را پايين آورده و امر معمولى را كه در اغلب اشخاص وجود دارد براى خود پذيرفته ولى سپس به دليل ديگرى خود را تبرئه مى فرمايد، به اين بيان كه: اگر به فرض هم تحت تأثير لذّت جويى واقع شده و آن را دوست داشته ام، امّا به علّت اين كه خود را كوچكتر از آن مى دانم كه متّصف به عظمت و كبريايى شوم كه ويژه ذات حق تعالى است، آن را ترك گفته و دوستى آن را از دلم بيرون كرده ام، و در اين فرمايش امام عليه السلام به موضوع خطبه 216 نهج البلاغه بخش 3 ديگرى نيز اشاره فرموده است كه: زياده روى در ستايش شخص باعث پيدايش تكبر مى شود و به اين سبب امام آن را دوست نمى دارد و ترك كرده است.

و ربّما استحلى الناس الثناء بعد البلاء،

در اين عبارت حضرت (ع) كسى را كه برخاست و زياد او را ستود، در عملش معذور دانسته و گوئى چنين مى فرمايد: اى ستايشگر تو در كار خود معذورى چون مى بينى كه هميشه براى خدا مى كوشم و جهاد مى كنم و هم ديگران را بر آن بسيار تشويق مى كنم و عادت مردم است كه هر گاه جمعى در جهاد و يا ديگر عبادات و اعمال نيك، به خوبى از عهده برآيند، ستايش را در باره آنان حق و بجا مى دانند.

فلا تثنوا علىّ بجميل ثناء... من امضائها،

پس از آن كه در جمله قبل مرد ثناگو را، به علت اين كه دل آزرده نشود، معذور دانست، در اين عبارت تكليف را روشن كرده و اصل مقصود را بيان فرموده است كه: درست است كه معمول چنين و ليكن مرا از اين قاعده مستثنا كنيد و اگر چه مى بينيد كه بسيار در راه حق مى كوشم مرا ثنا نگوييد و ستايش نكنيد. چرا كه من در حقيقت وظيفه خود را در برابر خدا و شما مردم كه بر گردنم باقى است و تاكنون از عهده آن بر نيامده ام، انجام مى دهم. وظيفه الهى من عبارت است از سپاس نعمتهاى او و بجا آوردن كارهاى واجب، و وظيفه مردمى من راهنمايى و هدايت شما به سوى حقيقت و بهترين راه و عمل بر طبق آن است.

توضيح مترجم: (اين معنى كه گذشت بر تقديرى است كه عبارت متن من التقيّه باشد چنان كه در نسخه شرح ابن ابى الحديد، و خويى و فيض الاسلام چنين است) ولى بر طبق نسخه اى كه از خط مرحوم سيد رضى نقل شده كه متن اين نسخه نيز چنين است معناى آن چنين مى شود: اگر در عبادت خدا مى كوشم و براى راهنمايى شما جديت دارم فقط به علت توجّه به خدا و حقانيّت ذات بارى تعالى است و موقعى كه چنين باشد چگونه در مقابل عبادات و اعمال خوداستحقاق ستايش و تمجيد داشته باشم. اين طرز بيان امام حاكى از كمال تواضع اوست و درسى است كه تا چه حدّ بايد انسان در پيشگاه حق تعالى اخلاص داشته باشد و دل را از دوستى باطل و ميل به آن باز دارد و نيز از خصوصيات آن حضرت است كه خدا را فقط براى خدا عبادت مى كرد و توجّهى به غير نداشت، نه ترسى از غير او داشت و نه طمعى.

فلا تكلّمونى... بعدل،

در اين عبارت، حضرت به منظور راهنمايى و ارشاد ياران خود كه چگونه رفتارى با او داشته باشند، از چند چيز آنها را باز داشته است: 1- چنان كه معمولا با ستمگران سخن مى گويند- مثلا آنها را زياد تمجيد مى كنند- با او چنين سخن نگويند، زيرا اين عمل در نفس شخص مورد ستايش ايجاد غرور و تكبّر مى كند و نيز چون او جبّار و ستمگر نيست اين كار، توصيف از چيزى در غير مورد و محلّ خود مى باشد.

2- محافظه كاريهايى كه معمولا نزد بعضى از پادشاهان و زمامداران خشمگين و زود رنج به عمل مى آيد- مثلا از ترس يا احترام در پيش آنان با هم شوخى نمى كنند يا از حرف زدن خوددارى مى كنند و يا با آنها مشورت انجام نمى دهند و حتى به اين سبب ايشان را از برخى امور آگاه نمى سازند و جلو روى آنها ايستاده باقى مى مانند و نمى نشينند- نزد او به عمل نياورند، چرا كه اين ملاحظه كاريها بسيارى از مصالح امور را از بين مى برد و موجب آن مى شود كه نفس، شيفته فخر و مباهات و كبر و خود بزرگ بينى شود، و نيز اين كار مانند مورد قبلى وضع شيئى در غير ما وضع له است.

3- با او در گفتار و رفتار، ظاهر سازى و دورويى نداشته باشند، زيرا اين كار، سبب تباهى دين و دنيا خواهد بود.

4- اگر چه تحمل حق تلخ است ولى او تذكر مى دهد كه مبادا تصور

كنند كه شايد از حقيقت گويى خوشش نمى آيد و در مقابل حرف حق ناراحت مى شود. امام (ع) لفظ «مرار» (تلخى) را براى سختى و دشوارى حق استعاره فرموده است، چون عدالت او و آنچه لازمه عدل است كه قبول حق به هر صورت باشد راهنمايى مى كند كه اين گمان را به او نبرند كه او بزرگى خودش را طالب است، و دليلش آن است كه امام (ع) به غير خودش كه شايسته عظمت و ستايش است يعنى خداوند، شناخت كامل دارد.

يك اصطلاح منطقى و استدلال قياسى: فانه من استثقل... اثقل. در اين جمله امام (ع) به منظور تأييد بر حقيقت پذيرى خود كه در سخن قبل بيان فرمود، با يك استدلال قياسى كه مى توان آن را به صورت شكل دوم از اشكال چهارگانه منطقى در آورد، احتجاج فرموده است، كه به اين طريق بيان مى شود: مقدمه اول: هر كس از شنيدن حرف حق و توصيف عدالت نگران و ناراحت شود، عمل بر طبق آن دو، بر او گرانتر و دشوارتر خواهد بود.

مقدمه دوم: امّا براى من عمل كردن به حق و عدالت هيچ گونه سختى و دشوارى ندارد، و اين خود كاملا از رفتار او كه بدون هيچ رنجشى با تمام وجود در خدمت حق و اجراى عدالت بود معلوم مى شود.

پس از بيان مقدمات نتيجه استدلال چنين است: كه حرفهاى حق ديگران و درخواست اجراى عدل و داد براى او گران و دشوار نيست.

5- مطلب پنجمى كه حضرت ياران خود را از آن منع فرموده آن است كه از حقيقت گويى و همفكرى و مشورت با او، در بيان و اجراى عدل و داد، خوددارى نكنند، زيرا چنين ملاحظه كاريهايى مايه بروز باطل و فساد در جامعه خواهد شد.

فانّى لست.... منّى،

حضرت در اين عبارت كه تواضع فرموده و خود را جايز الخطا و نيازمند به كمك پروردگار دانسته يارانش را بيش از پيش به همراهى و نزديك شدن به خود وادار كرده است.

الّا ان يكفى اللَّه من نفسى،

منظور از «نفسى» آن خصوصيّت نفسانى است كه آدمى را به كارهاى زشت و بد، وا مى دارد و امام از خدا مى خواهد كه او را از شرّ آن حفظ فرمايد زيرا او را براى اين امر از خود نيرومندتر مى داند، و در اين گفتار، عصمت و پاكى خود را در مقابل گناهان، از ناحيه پروردگار متعال مى بيند.

فانّما انا و أنتم...،

در اين عبارت تمام ياران را توجه مى دهد كه بايد همه ما در مقابل فرمان او تسليم و در پيشگاه عظمت او كمال ذلّت را داشته باشيم، زيرا به دليل اين كه تمام نفوس و خواسته ها و خاطره هاى آن از طرف اوست و او مبدأ و سرچشمه فيضها و استعدادهاست، لذا او مالك تمام آنها مى باشد.

آخرين سخن امام (ع) در اين خطبه: و اخرجنا ممّا كنّا فيه،

خدا ما را از آن بيرون برده است، يعنى از گمراهى دوران جاهليت پيش از اسلام و دورى از درك حقيقت و نيافتن راهى كه درست و صحيح بوده است، معناى راه يافتن به سوى خرا و آگاهى در امور دنيوى، و اين ويژگى تنها با بعثت پيامبر اكرم اسلام و پيشرفت نبوّت او برقار شد توفيق از خداوند است.

شرح في ظلال نهج البلاغه

اللغة:

السخف: ضعف العقل. و المراد من التقية هنا الخروج من المسئولية الملقاة على عاتقه و القيام بما يجب. و البادرة: الحدة. و المصانعة: المداراة.

و المصدر من ان يظن اسم ان من أسخف، و ان يكون جال «يكون» زائدة، و المصدر من أني أحب فاعل جال، و انحطاطا مفعول من أجله لتركته، فإنه الضمير للشأن، و المصدر من أن يقال بدل اشتمال من الحق، و المصدر من ان يعرض بدل اشتمال من العدل.

(و ان من أسخف حالات الولاة عند صالح الناس إلخ).. العقلاء يسخرون من الحاكم الذي هو مظنة الكبر و الفخر، و يرونه سخيفا و حقيرا في نفسه و واقعه، قال رسول اللّه (ص): «آفة الحسب الافتخار.. حسب المرء دينه و أدبه».

و الحسب في اللغة كل ما يعد من المفاخر في مفهوم العامة (و قد كرهت أن يكون جال في ظنكم إلخ). كيف تظنون بي حب الثناء، و أنا أكرهه، و أكره من يحبه و من يظن اني أحبه، و أحمد اللّه على هذه الكراهية (و لو كنت أحب- الى- الكبرياء) الإمام يكره المديح، و لو افترض أن حدثته به نفسه لزجرها تأدبا مع اللّه و رسوله، فإنهما أحق منه بذلك و أولى.

(و ربما استحلى الناس الثناء بعد البلاء) أي بعد أن أجهدوا أنفسهم في العمل

و أحسنوا فيه، و ليس ذلك بمحرم عليهم ما داموا بعيدين عن الرياء، فما من أحد إلا و هو يحب أن يظهر له الخير أمام الناس إلا صفوة الصفوة كالإمام الذي قال لأصحابه: (فلا تثنوا علي بجميل ثناء) لخير عملته، و جهد بذلته، لأني ما عملت و اجتهدت للثناء و الإطراء بل (لإخراجي نفسي الى اللّه سبحانه و اليكم من التقية في حقوق إلخ).. أي انما فعلت الذي فعلت لأحرر نفسي من المسئولية التي تحملتها بولايتي عليكم، و أصبح عليّ بموجبها حقوق و فرائض للّه و لكم، و أعمل جاهدا للوفاء بها، و ما زلت مقصرا في هذا الميدان.. و اذن فعلام المديح.. و هكذا العظيم يستقل من نفسه كل خير يفعله، و كل نوال يبذله مهما غزر و كثر.

(فلا تكلموني بما تكلّم به الجبابرة) الذين يعانون من سرطان العظمة و الكبرياء. قال الفيلسوف الصيني «لين يوتانج»: كلما زاد عدد الدجالين و المنافقين ازداد المصفقين و الهاتفين (و لا تتحفظوا مني بما يتحفظ به عند أهل البادرة) و هم الأقوياء الذين اذا خوطبوا بغير ما يشتهون من التفخيم ثاروا و هددوا، و المعنى: خاطبوني بما يخاطب به بعضكم بعضا، فإني واحد منكم.. هذا هو الاسلام بروحه و جوهره يحطم التمييز بين الناس مهما كانت الأنساب و المناصب. دخل على النبي (ص) أعرابي غريب، فارتجف من هيبته. فقال له: هوّن عليك، فإني ابن امرأة كانت تأكل القديد بمكة.

(و لا تخالطوني بالمصانعة) أي بالنفاق و الرياء، بل بصراحة و على سجيتكم (و لا تظنوا بي استثقالا في حق قيل لي إلخ).. انا للّه و للحق و مع الحق، و قد ملك عليّ عقلي و قلبي، و اختلط حبه بلحمي و دمي فكيف أتبرم به، و أنفر منه (فإنه من استثقل الحق أن يقال له إلخ).. هذا من الواضحات التي لا يختلف فيها عالمان و لا جاهلان، و يسميه علماء الأصول بمفهوم الموافقة، و هو إعطاء حكم المنطوق به للمسكوت عنه بطريق أولى، و من أمثلته «فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ» فالمنطوق به التأفيف، و حكمه التحريم، فيثبت الحكم للضرب بطريق أولى، لأن علة التحريم الإساءة للوالدين، و هي في الضرب أشد و أقوى. و أوضح مثال أو درس على الخضوع لكلمة الحق هذه الرائعة: قال أعرابي لرسول اللّه (ص): يا محمد هذا المال مال اللّه أو مال أبيك. فشهر صحابي عليه سيفه. فقال له نبي الرحمة: دعه، ان لصاحب الحق مقالا.

(فإني لست في نفسي بفوق أن اخطى ء إلخ).. أبدا لا ترى عظيما، و لن تراه إلا و هو متهم لنفسه حتى و لو كان نبيا، فقد شهد شاهد من أهلها ببراءة يوسف، و مع هذا قال: «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّي- 53 يوسف حتى الإيمان باللّه يحتاج الى عونه و توفيقه: «إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلى رَبِّهِ سَبِيلًا وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا- 30 الدهر» أي الا ان يوفّق و يعين (فإنما أنا و أنتم عبيد إلخ).. و العبد لا يملك شيئا مع سيده (و أخرجنا مما كنا فيه إلخ).. اللّه هدانا بعنايته الى الاسلام، و أخرجنا من الظلمات الى النور: «وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ- 52 الشورى».

شرح منهاج البراعه خويي

و (سخف) سخفا و سخافة و زان قرب قربا فهو سخيف و فلان في عقله سخف أى نقص، و قال الخليل: السّخف في العقل خاصّة و السخافة في كلّ شي ء.

و (اطريت) فلانا مدحته بأحسن ما فيه و قيل: بالغت في مدحه و جاوزت الحدّ و قال السّرقسطي في باب الهمز و الياء أطرأته مدحته و أطريته أثنيت عليه.

و قوله: (من البقيّة) بالباء الموحّدة كما في نسخة الشّارح المعتزلي و غيرها من بقي الدّين كذا فضل و تأخّر، و البقيّة اسم منه و الجمع بقايا و بقيّات مثل عطية و عطايا و عطيات، و المنقول من خطّ الرّضي من التقية بالتاء المثناة و (البادرة) الحدّة و الكلام الذى يسبق من الانسان في حالة الغضب و (المصانعة) الرّشوة و المداراة و (كفه) عن المكروه أى صرفه فكفّ هو أى انصرف يستعمل متعدّيا و لازما.

و قوله: و قد كرهت أن يكون جال في ظنّكم انّى احبّ، يكون زايدة بعدأن النّاصبة جي ء بها لمحض اصلاح اللّفظ و تصحيح دخول أن النّاصبة و إلّا فلا حاجة اليها من حيث المعني، و الدّليل على زيادتها أنّها لم تعمل شيئا أصلا و مثلها في الزّيادة قول أم عقيل ابن أبي طالب و هي ترقصه:

  • أنت تكون ماجد بليلإذا تهبّ شمال بليل

و جملة أن يكون حال في محلّ النّصب مفعول كرهت، و جملة انّي احبّ فاعل جال و قوله: و لست بحمد اللّه كذلك، الباء فى بحمد اللّه إما للمصاحبة و الجار و المجرور في موضع الحال أى لست كذلك مصاحبا بحمده أى حامدا له تعالى على حدّ قوله تعالى فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ أى سبّحه حامدا له أى نزّهه عمّا لا يليق به و اثبت له ما يليق و إمّا للاستعانة على أنّه من اقامة المسبّب مقام السّبب كما قاله بعض علماء الأدبيّة في سبحانك اللّهم و بحمدك، إنّ المعني و بمعونتك الّتي هي نعمة توجب على حمدك سبّحتك لا بحولي و قوّتي، و على هذا فيكون المعني لست كذلك باعانته الّتي توجب حمده تعالى.

و قوله: انحطاطا للّه، مفعول لأجله لتركته، و عن تناول متعلّق بانحطاطا و اضافة تناول إلى ما من اضافة المصدر إلى مفعوله، و قوله: لاخراجي علّة للمنفي، لا للنفى و قوله: في حقوق، متعلّق بالبقيّة و الفاء في قوله فلا تكلّموني، فصيحة.

و قوله فانّه من استثقل الحقّ أن يقال له، الضمير في أنّه للشأن و أن يقال له بدل من الحقّ بدل اشتمال و كذلك ان يعرض عليه بدل من العدل، و الباء في قوله: بفوق، زايدة للتأكيد و زيادتها في خبر ليس مطردة، و الفاء في قوله: فابدلنا آه، عاطفة للتفصيل على الإجمال.

(و انّ من أسخف حالات الولاة عند صالح الناس ان يظنّ بهم حبّ الفخر).

لظهور مخائل حبّه عليهم، و ذلك لضعف عقولهم و حبّهم للجاه و المنزلة عند الناس و للثناء و المحمدة منهم.

و النكتة في محبتهم لذلك هو ارتياح النفس و التذاذ القلب به و ميل الطبع اليه بسبب استشعار الكمال من قول المادح، و ذلك لأنّ الكمال محبوب، و كلّ محبوب فادراكه لذيذ، فمهما شعرت النفس بكمالها ارتاحت و تلذّذت فالمدح يشعر نفس الممدوح بكمالها.

فانّ الوصف الذى يمدح به إما أن يكون جليا ظاهرا كوصفه بأنه طويل القامة و حسن الوجه، أو خفيا مشكوكا كوصفه بالقدرة و الشجاعة و السخاوة، و الالتذاذ بالأوّل أقلّ و بالثاني أعظم، لأنّ الانسان ربما يكون شاكا في كمال قدرته و شجاعته و سخاوته، و بمدح غيره له بذلك يرتفع شكه و يحصل له الطمأنينة باستشعار ذلك الكمال، فتعظم لذّته لا سيما إذا كان المادح من أهل الخبرة فهذا هو النكتة في حبّ الجاه و الفخر و الثناء.

و أيضا فانّ المدح يدلّ على حشمة الممدوح و اضطرار المادح إلى اطلاق اللسان بحمده، و مدحه إما عن طوع أو عن قهر و الحشمة أيضا لذيذة لما فيها من القهر و القدرة و السلطنة، و هذه اللّذة تحصل و إن كان المادح في الباطن غير معتقد بما مدح به لأنّ اضطراره إلى مدحه و وصفه نوع قهر و استيلاء عليه، فيورث ذلك حبّ الولاة للمحمدة و الثناء.

و إنما جعله من أسخف الحالات، لأنّ من غلب على قلبه حبّ الجاه و المنزلة و الفخر صار همته مقصورا على ملاحظة الخلق و مراعاتهم فى أقواله و أفعاله ملتفتا إلى ما يوجب وقعه فى نظرهم و منزلته عندهم و رضائهم منه رجاء لمدحهم و خوفا من ذمّهم و هذا من محض ضعف العقل و قصوره.

لأنّ هذه الصفة التي يحبّ المدح بها إما أن يكون متّصفا بها واقعا أم لا فان كان متّصفا بها فهى إما من الكمالات النفسانية كالقدرة و الشجاعة و العدالة، أو ليست من الكمالات النفسانية بل من الأعراض الدّنيوية كالثروة و الجلال و الشوكة و نحوها.

أما الأعراض الدنيويّة فالفرح بها كالفرح بما أنبتت الأرض من النبات الذى يصير عن قريب هشيما تذروه الرياح، و هذا من قلّة عقل العاقل فلا ينبغي أن يفرح بما هو فى معرض الزوال و الفناء، و ان فرح فلا ينبغي أن يفرح بمدح المادح بل بوجوده و المدح ليس سبب وجوده.

و أما الكمالات النفسانية فينبغى أن يكون فرحه فيها بفضل اللّه تعالى أيضا لا بمدح المادح، فانّ اللذة في استشعار الكمال و الكمال موجود بفضل اللّه لا بمدح المادح و المدح تابع له و ان لم يكن متّصفا بها واقعا فحبّ المدح بها غاية الجنون، و مثله كمثل من يهزء به إنسان و يقول له: سبحان اللّه ما اكثر العطر الذى فى أحشائك و ما أطيب الرّوائح التي تفوح منك إذا قضيت حاجتك، و هو يعلم ما تشتمل عليه أمعاؤه من الأقذار و الأنتان و مع ذلك فيفرح بمدحه فاذا المادح إن كان صادقا فليكن فرحه بصفته الّتي هي من فضل اللّه و إن كان كاذبا فينبغي أن يغمّه مدحه حيث إنه يستهزء به و يستسخر منه فكيف يفرح به.

و أمّا الحشمة الّتي اضطرت المادح إلى المدح فمرجعها أيضا إلى قدرة عارضة لا ثبات لها، فعلم بذلك أنّ حبّ الفخر من أسخف حالات الولاة.

(و) من أسخف حالاتهم أيضا أن (يوضع أمرهم على الكبر) أى يتّهموا بالكبر لاستعظامهم لنفسهم و استحقارهم لغيرهم و ترفعهم عليه و انفهم من عباداتهم و هو ايضا من ضعف العقل لأنّ الكبر و العزّ و العظمة و الجلال لا يليق إلّا بالقادر القاهر مالك الملك و الملكوت فأين يليق به العبد الضعيف المسكين المستكين الذى لا يملك لنفسه موتا و لا حياتا و لا نشورا.

فالوالى المتكبّر منازع للّه تعالى في صفة لا يليق إلّا بجلاله مثل الغلام الّذى أخذ قلنسوة الملك فوضعها على رأسه و جلس على سريره فما أعظم استحقاقه للمقت و الخزى و ما أقبح ما تعاطاه و أشدّ جرأته على مولاه و أفحش سفهه عند أهل البصيرة هذا.

و لمّا ذكر اجمالا أنّ المشاهد لجمال الربوبيّة يصغر في نظره ما سواه و أنّ أحقّ النّاس بمشاهدة جلاله و استصغار غيره هو من فاز لعظيم نعمة المعرفة و عقّبه بذكر حالة الولاة من حبّهم للفخر و الكبر و اتّهامهم بذلك.

أردف ذلك بالتصريح على براءة نفسه القدسية من هذه الحالات و نزاهته عن حبّ الاطراء و الثناء بمقتضي مشاهدته لجلال الربّ تعالى فقال: (و قد كرهت أن يكون جال في ظنّكم أني أحبّ الاطراء) أى المجاوزة عن الحدّ في المدح و المبالغة فيه (و استماع الثناء) قال بعض الشارحين: جولان الظنّ حصول المعني في النفس من غير إذعان كامل، و كراهته عليه السّلام له يدلّ على كراهته للاذعان التامّ بطريق أولى.

(و لست بحمد اللّه كذلك) أى محبا لها (و لو كنت احبّ أن يقال ذلك) أى لو أحببت الاطراء و الثناء و التعظيم و التّبجيل بما فيه من التذاذ النفس (لتركته) قطعا (انحطاطا للّه) و تذلّلا لأجله و تصاغرا (عن تناول ما هو أحقّ به) منّي و من كلّ أحد (من العظمة و الكبرياء) و يحتمل أن يكون أحقّ بمعني حقيق غير مراد به التفضيل كما في قولهم العسل أحلي من الخلّ و هو الأظهر بل أولى لأنّ العظمة و الكبرياء لا يليق إلّا به تعالى كما قال في الحديث القدسى: الكبرياء ردائي و العظمة إزارى فمن نازعني واحدا منهما ألقيته في جهنّم و لا ابالي.

و في كلامه عليه السّلام إشارة إلى أنّ الاطراء و الثناء يجران إلى الكبر و ذلك أنّ المادح إذا بالغ في المدح و ذكر مناقب الممدوح و محاسنه و اثنى عليه بها يورث ذلك في الممدوح الارتياح و الاهتزاز و استعظامه لنفسه بما فيها من المناقب و المحاسن و استحقاره بغيره لخلوّه منها، و ليس الكبر إلّا عبارة عن ذلك.

(و ربما استحلى الناس الثناء بعد البلاء) أى استحلى من أبلى بلاء حسنا من الولاة و غيرهم أن يمدح و يثنى عليه بعد ابتلائه بالشدائد و مكايدته المشاق.

قال الشارح البحراني: هذا يجرى مجرى تمهيد العذر لمن أثنى عليه فكأنه عليه السّلام يقول: و أنت معذور حيث رأيتني أجاهد في سبيل اللّه و أحثّ الناس على ذلك و من عادة النّاس أن يستحلوا الثناء عند أن يبلوا بلاء حسنا في جهاد أو غيره من الطاعات.

ثمّ أجاب عليه السّلام عن هذا العذر بقوله (فلا تثنوا علىّ بجميل ثناء لاخراجي نفسى إلى اللّه و إليكم من البقيّة في حقوق لم أفرغ من أدائها و فرائض لا بدّ من امضائها) أى لا تثنوا علىّ لأجل ما ترونه منّى من طاعة اللّه فانّ ذلك انّما هو لاخراج نفسى إلى اللّه من حقوقه الباقية علىّ لم افرغ بعد من أدائها، و هى حقوق نعمه و فرائضه الّتي لا بدّ من المضيّ فيها و كذلك إليكم من الحقوق التي أوجبها اللّه من النصيحة في الدّين و الارشاد إلى الطريق الأفضل و التعظيم لكيفيّة سلوكه.

و في المنقول من خط الرّضي من التقيّة بالتاء و المعنى فانّ الّذى أفعل من طاعة اللّه إنما هو لاخراج نفسي إلى اللّه و إليكم من تقيّة الخلق فيما يجب علىّ من الحقوق إذ كان عليه السّلام إنّما يعبد اللّه للّه غير ملتفت فى شي ء من عبادته و أداء واجب حقّه إلى أحد سواه خوفا منه أو رغبة إليه أو المراد بها التقيّة الّتي كان يعملها في زمن الخلفاء الثلاثة و تركها في أيام خلافته، و كأنه قال: لم أفعل شيئا إلّا و هو أداء حقّ واجب علىّ و إذا كان كذلك فكيف أستحقّ أن يثنى علىّ لأجل إتيان الواجب بثناء جميل، و اقابل بهذا التعظيم، و هو من باب التواضع للّه و تعظيم كيفية أداء حقّه، و كسر للنفس عن محبّة الباطل و الميل اليه.

و لمّا نهاهم عن الثناء عليه أردف بتعليمهم كيفية سلوكهم معه عليه السّلام قولا و فعلا فقال عليه السّلام.

(فلا تكلّمونى بما تكلّم به الجبابرة) و الظلمة أى لا تكلّمونى بكلام متضمن للتملق لى و التودّد الىّ كما يتكلّم به عند أهل الغرور و النخوة من المتجبّرين العتاة (و لا تتحفّظوا منّى بما يتحفّظ به عند أهل البادرة) أى لا تحرّزوا منّى بما يتحرّز به عند أهل الهدة من الملوك و السلاطين و الامراء، فانّ النّاس إنّما يتحفظون عنهم و يتكلّمون عندهم حقّا أو بأطلا بما يعجبهم و يوافق مذاقهم من الثناء و الاطراء و الملق، و يحتشمون منهم و يقومون بين أيديهم و يخضعون لهم، كلّ ذلك خوفا من سطوتهم و توقّيا من سورتهم.

(و لا تخالطونى) و عن بعض النّسخ لا تخاطبونى بدله (بالمصانعة) أى بالرّشوة و المداراة، و قال بعض الشارحين: المصانعة أن تصنع لأحد شيئا ليصنع لك شيئا آخر و الغرض النّهى عن المخالطة أو المخاطبة بحسب ما يرونه صلاحا في حصول أغراضهم أو ما يعجبه عليه السّلام على زعمهم.

(و لا تظنوا بى استثقالا في حقّ لى و لا التماس إعظام لنفسى) أي لا يذهب ظنّكم إلى أنّ فيّ توانيا من الحقّ الذي قيل لى، و انى أعدّه ثقيلا علىّ، و لا إلى أنّى أطلب من الخلق التعظيم لنفسى، و ذلك لأنّه مع الحقّ و الحقّ معه يدور معه كيف دار و لمعرفته بمن هو أهل للاعزاز و أحقّ به لاختصاصه بالعظمة و الكبرياء فقط جلّ جلاله دون غيره حسبما صرّح به سابقا، و من هذا شأنه فكيف يستثقل الحقّ و يلتمس الاعظام.

(فانّه من استثقل الحقّ أن يقال له أو العدل أن يعرض عليه كان العمل بهما أثقل عليه) يعنى من كان استماع الحقّ و العدل ثقيلا عليه عند إظهارهما عليه كان عمله بهما أثقل و أشق، لكن شيئا منهما ليس ثقيلا عليه فضلا عن إصغائه إليه، بل المعلوم من حاله عليه السّلام مضافا إلى شهادة قوله تعالى وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ النّازل فيه و في الأئمة من ذريّته عليه و عليهم السّلام مواظبته على الحقّ و العدل في جميع حالاته.

و لمّا نهاهم عن التحفّظ منه و نبّههم على عدم ثقل استماع القول الحقّ و العدل عليه كعدم ثقل عمله بهما فرّع عليه قوله (فلا تكفّوا عن مقالة بحقّ) أى لا تمسكوا عنها و فيه تلطف لهم (أو مشورة بعدل) و فيه تطييب لقلوبهم و لهذه النّكتة أيضا أمر اللّه نبيّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في قوله «و شاورهم في الأمر» بالتشاور من دون حاجة لأحد منهما إلى استخراج الوجه بالمشاورة لعلمهما بوجوه المصالح جميعا في الحرب و غيرها.

و أمّا التعليل بقوله (فانّي لست في نفسى بفوق ان اخطى و لا آمن ذلك من فعلى إلّا أن يكفى اللّه من نفسى ما هو أملك به منّى) فانّما هو من الانقطاع إلى اللّه و التّواضع الباعث لهم على الانبساط معه بقول الحقّ و عدّ نفسه من المقصّرين في مقام العبوديّة و الاقرار بأنّ عصمته عليه السّلام من نعمه تعالى.

و ليس اعترافا بعدم العصمة كما يتوهّم بل ليست العصمة إلّا ذلك فانّها عبارة عن أن يعصم اللّه العبد من ارتكاب الخطاء و المعصية و قد أشار إليه بقوله: إلّا أن يكفى اللّه، على حدّ قول يوسف الصدّيق عليه السّلام «و ما أبرّء نفسى إنّ النفس لأمارة بالسوء إلّا ما رحم ربّى» و أراد بقوله ما هو أملك به العصمة من الخطاء فانّه تعالى أقدر على ذلك للعبد من العبد نفسه ثمّ اتبعه بمزيد الهضم و سوّى بينهم و بينه و قال (فانّما أنا و أنتم عبيد مملوكون لربّ لا ربّ غيره يملك منّا ما لا نملك من أنفسنا) و يعصمنا ممّا لا نقدر أن نعتصم منه بأنفسنا من مكاره الدّنيا و الاخرة (و أخرجنا ممّا كنّا فيه) من الجهالة و عدم العلم و المعرفة (إلى ما صلحنا عليه) من الكمالات الّتي يسّرها لنا ببعثة الرّسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (فأبدلنا بعد الضّلالة بالهدى و أعطانا البصيرة بعد العمى).

قال الشّارح المعتزلي: ليس هذا إشارة إلى خاصّ نفسه لأنّه لم يكن كافرا فأسلم، و لكنّه كلام يقوله و يشير به إلى القوم الذين يخاطبهم من إفناء الناس فيأتى بصيغة الجمع الدّاخلة فيها نفسه توسّعا، و يجوز أن يكون معناها لولا ألطاف اللّه تعالى ببعثة محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لكنت أنا و غيرى على مذهب الأسلاف.

و إنّ من أسخف حالات الولاة عند صالح النّاس أن يظنّ بهم حبّ الفخر و يوضع أمرهم على الكبر، و قد كرهت أن يكون جال في ظنّكم أنّى أحبّ الاطراء، و استماع الثناء، و لست بحمد اللّه كذلك، و لو كنت احبّ أن يقال ذلك لتركته انحطاطا للّه سبحانه عن تناول ما هو أحقّ به من العظمة و الكبرياء، و ربّما استحلى الناس الثناء بعد البلاء، فلا تثنوا علىّ بجميل ثناء لاخراجى نفسى إلى اللّه و إليكم من البقيّة في حقوق لم افرغ من أدائها و فرائض لا بدّ من إمضائها.

فلا تكلّمونى بما تكلّم به الجبابرة و لا تتحفظوا منّى بما يتحفّظ به عند أهل البادرة و لا تخالطونى بالمصانعة، و لا تظنوا بى استثقالا في حقّ قيل لى و لا التماس إعظام لنفسى لما لا يصلح لى فانّه من استثقل الحقّ أن يقال له أو العدل أن يعرض عليه كان العمل بهما أثقل عليه، فلا تكفّوا عن مقالة بحقّ أو مشورة بعدل فانّى لست في نفسي بفوق أن اخطى و لا آمن ذلك من فعلى إلّا أن يكفى اللّه من نفسى ما هو أملك به منى، فانّما أنا و أنتم عبيد مملوكون لربّ لا ربّ غيره، يملك منّا ما لا نملك من أنفسنا و أخرجنا ممّا كنا فيه إلى ما صلحنا عليه فأبدلنا بعد الضّلالة بالهدى و أعطانا البصيرة بعد العمى.

«فأجابه الرّجل الّذى أجابه من قبل فقال: أنت أهل ما قلت و اللّه فوق ما قلته فبلاؤه عندنا ما لا يكفر، و قد حملك اللّه تعالى رعايتنا و ولاك سياسة أمورنا فأصبحت علمنا الّذى نهتدى به، و إما منا الذى نقتدى به، و أمرك كلّه رشد، و قولك كلّه أدب، قد قرّت لك في الحياة أعيننا، و امتلأت بك من سرور قلوبنا، و تحيّرت من صفة ما فيك من بارع الفضل عقولنا، و لسنا نقول لك أيّها الامام الصّالح تزكية لك، و لا نجاوز القصد في الثناء عليك، و لم «لن» يكن في أنفسنا طعن على يقينك أو غشّ في دينك فنتخوّف أن يكون أحدثت بنعم اللّه تبارك و تعالى تجبّرا، أو دخلك كبر، و لكنّا نقول ما قلنا تقرّبا إلى اللّه عزّ و جلّ بتوقيرك، و توسّعا بتفضيلك و شكرا باعظام أمرك، فانظر لنفسك و لنا و آثر لأمر اللّه على نفسك و علينا فنحن طوع فيما أمرتنا ننقاد من الامور مع ذلك فيما ينفعنا».

فأجابه أمير المؤمنين عليه السّلام فقال: و أنا استشهدكم عند اللّه على نفسى، لعلمكم فيما و ليت به من اموركم و عمّا قليل يجمعني و ايّاكم الموقف بين يديه و السؤال عمّا كنّا فيه، ثمّ يشهد بعضنا على بعض، فلا تشهدوا اليوم بخلاف ما أنتم شاهدون غدا، فانّ اللّه عزّ و جلّ لا تخفى عليه خافية، و لا يجوز عنده إلّا مناصحة الصدور في جميع الأمور «فأجابه الرّجل و يقال: لم ير الرّجل بعد كلامه هذا الأمير المؤمنين عليه السّلام فأجابه و قد عال الذى في صدره و البكاء تقطع منطقه، و غصص الشّجى تكسر صوته إعظاما لخطر مرزأته و وحشة من كون فجيعته، فحمد اللّه و أثنى عليه ثمّ شكى إليه هول ما أشفى عليه من الخطر العظيم و الذّل الطويل في فساد زمانه و انقلاب جده و انقطاع ما كان من دولته، ثمّ نصب المسألة إلى اللّه عزّ و جلّ بالامتنان عليه و المدافعة عنه بالتّفجع و حسن الثناء فقال: يا رباني العباد و يا ساكن البلاد أين يقع قولنا من فضلك، و أين يبلغ وصفنا من فعلك، و أنّى نبلغ حقيقة حسن ثنائك أو نحصى جميل بلائك، كيف و بك جرت نعم اللّه علينا، و على يدك اتّصلت أسباب الخير إلينا، ألم تكن لذلّ الذليل ملاذا، و للعصاة الكفار إخوانا، فبمن إلّا بأهل بيتك و بك أخرجنا اللّه عزّ و جلّ من فظاعة تلك الخطرات، أو بمن فرّج عنّا غمرات الكربات، و بمن إلّا بكم أظهر اللّه معالم ديننا و استصلح ما كان فسد من دنيانا، حتّى استبان بعد الجور ذكرنا، و قرّت من رخاء العيش أعيننا لما ولّيتنا بالاحسان جهدك و وفيت لنا بجميع وعدك، و قمت لنا على جميع عهدك، فكنت شاهد من غاب منّا، و خلف أهل البيت لنا، و كنت عزّ ضعفائنا، و ثمال فقرائنا، و عماد عظمائنا، يجمعنا فى الامور عدلك، و يتّسع لنا في الحقّ تأنيك فكنت لنا أنسا إذا رأيناك، و سكنا إذا ذكرناك، فأىّ الخيرات لم تفعل، و أىّ الصّالحات لم تعمل، و لو أنّ الأمر الّذى نخاف عليك منه يبلغ تحريكه جهدنا، و تقوى لمدافعته طاقتنا أو يجوز الفداء عنك منه بأنفسنا و بمن نفديه بالنّفوس من أبنائنا لقدمنا أنفسنا و أبناءنا قبلك، و لأخطرناها و قل خطرها دونك، و لقمنا بجهدنا في محاولة من حاولك، و مدافعة من ناواك، و لكنّه سلطان لا يحاول و عزّ لا يزاول، و ربّ لا يغالب، فان يمنن علينا بعافيتك، و يترحّم علينا ببقائك و يتحنّن علينا بتفريج هذا من حالك إلى سلامة منك لنا و بقاء منك بين أظهرنا نحدث اللّه عزّ و جلّ بذلك شكرا نعظمه، و ذكرا نديمه، و نقسّم انصاف أموالنا صدقات، و أنصاف رقيقنا عتقاء، و نحدث له تواضعا في أنفسنا، و نخشع في جميع امورنا، و إن يمض بك إلى الجنان و يجرى عليك حتم سبيله، فغير متّهم فيك قضاؤه، و لا مدفوع عنك بلاؤه، و لا مختلفة مع ذلك قلوبنا بان اختياره لك ما عنده على ما كنت فيه، و لكنّا نبكى من غير اثم لعزّ هذا السلطان أن يعود ذليلا، و للدّين و الدّنيا أكيلا، فلا نرى لك خلقا نشكو إليه، و لا نظيرا نأمله و لا نقيمه».

قوله «قواما يسرّ الحقّ فيهم» أى بها يقوم جريان الحقّ فيهم و بينهم.

قوله «اثّل» بالثّاء المثلّثة و البناء على المفعول من باب التّفعيل يقال: أثل ماله تأثيلا زكّاه و أصّله و أثّل ملكه عظمه و أثّل أهله كساهم أفضل كسوة و الاثال وزان سحاب و غراب المجد و الشّرف قوله «فهلمّ ايّها الناس» اسم فعل بمعنى تعال يستوى فيه الواحد و الجمع و التذكير و التّأنيث على لغة أهل الحجاز.

قوله «حقيقة ما أعطى اللّه من الحقّ أهله» أى جزاء ما أعطى اللّه أهل الحقّ من الدّين المبين و سائر ما هداهم اللّه إليه، بأن يكون المراد بالحقيقة الجزاء مجازا أو يكون في الكلام تقدير مضاف أى حقيقة جزاء ما أعطى من الحقّ، و قيل: المراد بحقيقة ما أعطى اللّه شكر نعمة هدايته تعالى إلى دين الحقّ.

قوله «و لا لامرؤ مع ذلك» قال في البحار كأنّه راجع إلى ما حمّل اللّه على الوالى أو إلى الوالى الّذى اشير إليه سابقا أى لا يجوز أو لا بدّ لا مرؤ أو لا استغناء لامرء على الوالى أو مع كون و اليه مكلّفا بالجهاد و غيره من امور الدّين و إن كان ذلك المرء محقّرا ضعيفا بدون أن يعين على إقامة الدّين أو يعينه النّاس أو الوالى عليه قوله «خسأت به الامور» يقال خسأت الكلب خسئا طردته و خسا الكلب يتعدّى و لا يتعدّى و يجوز أن يكون استعمل هنا غير متعدّ بنفسه، فعدّى بالباء أى طردته الامور، و المراد أنّه ليس بحيث يتمشّى امر من اموره و لا ينفع سعيه في تحصيل شي ء من الامور قوله «بدون ما» لفظة ما زايدة.

قوله «و أهل الفضيلة في الحال» المراد بهم الأئمة عليهم السّلام و الولاة و الامراء و العلماء و كذا «أهل النّعم العظام».

قوله «و الافرار» عطف على الثناء أى أقرّ إقرارا حسنا بأشياء ذكرها ذلك الرّجل و لم يذكره عليه السّلام اختصارا أو تقيّة من تغيّر حالاته من استيلاء أئمّة الجور و مظلوميّته و تغيّر أحوال رعيّته من تقصيرهم في حقّه و عدم قيامهم بما يحقّ من طاعته و القيام بخدمته

قوله «من الغلّ» أى أغلال الشرك و المعاصى.

قوله «و ائتمر» أى أقبل ما أمر اللّه به فامضه علينا.

قوله «و الملك المخوّل» أى الملك الّذى أعطاك اللّه الامرة علينا و جعلنا خدمك و تبعك قوله «لا نستحلّ في شي ء من معصيتك» لعلّ التّعدية بفى لتضمين معنى الدخول أو المعنى لا نستحلّ معصيتك في شي ء من الأشياء على أن يكون من زايدة قوله «في ذلك» أى في العلم بأن تكون كلمة في تعليليّة، و يحتمل أن يكون اشارة إلى ما دلّ عليه الكلام من اطاعته عليه الصّلاة و السلام.

قوله «خطرك» أى قدرك و منزلتك.

قوله «و يجلّ عنه» أى عمّا قلته في وصفك.

قوله «فبلاؤه عندنا ما لا يكفر» أى نعمته عندنا وافرة بحيث لا نستطيع كفرها و سترها، أو لا يجوز كفرانها و ترك شكرها.

قوله «و لم يكن» في بعض النسخ لن يكون و في بعضها لن يكنّ بالبناء على المفعول من كنت الشي ء سترته أو بفتح الياء و كسر الكاف من كنّ الطائر بيضه حضنه قوله «و توسّعا» أى في الفضل و الثواب.

قوله «مع ذلك» أى مع طوعنا فيما امرت، و في البحار أى مع طاعتنا لك، فانّ نفس الطاعة أمر مرغوب فيه و مع ذلك موجب لحصول ما ينفعنا و ما هو خير لنا في دنيانا و آخرتنا.

قوله «الّا مناصحة الصّدور» أى خلوصها من غشّ النّفاق بأن يضمر فيها خلاف ما يظهر أو نصح الاخوان نصحا يكون في الصّدور لا بمحض اللّسان.

قوله «و قد عال الّذى في صدره» يقال: عالنى الشي ء أى غلبنى و عال أمرهم اشتدّ قوله «و غصص الشّجى» جمع غصّه بالضّم و هو ما يعترض في الحلق،

و الشّجى الحزن.

قوله «لخطر مرزأته» الخطر القدر و الاشراف على الهلاك و المرزأة المصيبة و كذا الفجيعة و الضّمير راجع إلى أمير المؤمنين عليه السّلام و القائل كان عالما بقرب أو ان شهادته عليه السّلام فلذا كان يندب و يتفجّع و إرجاعهما إلى القائل بعيد قوله «ثمّ شكى إليه» أى إلى اللّه تعالى.

قوله «أشفى عليه» أى أشرف عليه.

قوله «و انقلاب جدّه» أى بخته.

قوله «بالتفجع» متعلّق بقوله نصيب، و التفجع التّوجّع في المصيبة أى سأل اللّه دفع هذا البلاء الّذى قد ظنّ وقوعه عنه عليه السّلام مع التّفجع و التّضرّع.

قوله «يا ربّاني العباد» قال الجزرى الربّاني منسوب إلى الربّ بزيادة الالف و النّون، و قيل: هو من الربّ بمعني التّربية لتربيتهم المتعلّمين بصغار العلوم و كبارها، و الربّاني العالم الرّاسخ في العلم و الدّين يطلب بعلمه وجه اللّه، و قيل: العالم العاقل المعلّم.

قوله «و يا ساكن البلاد» في بعض النسخ سكن البلاد محرّكة و هو كلما يسكن إليه.

قوله «و بك جرت نعم اللّه» أى بمجاهداتك و مساعيك الجميلة في ترويج الدّين و تشييد أركان الاسلام في زمن الرّسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بعده.

قوله «و للعصاة الكفّار اخوانا» أى كنت تعاشر من يعصيك و يكفر نعمتك بالشّفقه و الرّأفة معاشرة الاخوان، أو المراد الشّفقة على الكفّار و العصاة و الاهتمام في هدايتهم، و يحتمل أن يراد بهم المنافقون الّذين كانوا في عسكره و كان يلزمه رعايتهم بظاهر الشّرع.

قوله «من فظاعة تلك الخطرات» أى قباحتها و شدّتها.

قوله «ثمال فقرائنا» أى غياثهم و لجاءهم و قيل: الثمال المطعم في الشّدة.

قوله «يجمعنا من الأمور عدلك» أى هو سبب اجتماعنا في جميع الامور أو من

بين ساير الامور أو هو سبب لانتظام جميع امورنا و عدلك محيط بجميعنا في جميع الامور.

قوله «و يتّسع لنا في الحقّ تأنّيك» أى صار مداراتك و عدم تعجيلك في الحكم علينا بما نستحقّه سببا لوسعة الحقّ علينا و عدم تضيّق الامور بنا.

قوله «ليبلغ تحريكه» أى تغييره و صرفه و في النسخة القديمة تحويله.

قوله «و لا خطرناها» لا نجعل لها خطرا أى قدرا و منزلة كما في حديث وصف الأئمة عليهم السّلام: ما أجلّ خطركم أى قدركم و منزلتكم عند اللّه أو لا نعدّها خطيرا أى رفيعا.

قوله «و قلّ خطرها دونك» أى شرفها أو هلاكها و الخطر أيضا السّبق يتراهن عليه و لا يقال إلّا في الشي ء الّذى له قدر و مزيّة.

قوله «حاولك» أى قصدك.

قوله «من ناواك» أى عاداك.

قوله «و لكنّه سلطان» أى الربّ تعالى.

قوله «و عزّ» ذو عزّ و غلبة.

قوله «لا يزاول» أى لا يحاول و لا يطالب، و هذا إشارة إلى أن هذه الامور بقضاء اللّه و قدره و المبالغة في دفعها في حكم مغالبة اللّه فى تقديراته.

قوله «بان اختياره لك ما عنده» ما عنده خبران أو خبره محذوف أى خير لك و المعني أنّه لا يختلف قلوبنا بل هي متّفقة على أنّ اللّه اختار لك بامضائك النعيم و الرّاحة الدّائمة على ما كنت فيه من المشقّة و الجهد و العناء.

قوله «نبكى من غير اثم» أى لا نأثم على البكاء عليك فانّه من أفضل الطاعات.

قوله «و للدّين و الدّنيا اكيلا» أى آكلا فالفعيل بمعنى الفاعل لا بمعنى المفعول أى نبكي لتبدّل هذا السّلطان الحقّ بسلطنة الجور فيكون آكلا للدّين و الدّنيا.

قوله «و لا نرى لك خلفا» أى من بين السّلاطين لخروج السّلطنة من أهل البيت عليهم السّلام.

قال الشارح: أكثر ما أوردته هنا التقطته من كلام المحدّث العلامة المجلسي

قدّس سرّه في البحار.

شرح لاهيجي

و بتحقيق كه ان بدترين حالات پادشاهان در نزد مردمان صالح سالم عقل اينست كه گمان كرده شود در ايشان دوست داشتن افتخار بر مردمان را و قرار شده باشد بناء امر ايشان بر تكبّر و بزرگى جستن بر مردمان و قد كرهت ان يكون جال فى ظنّكم انّى احبّ الاطراء و استماع الثّناء و لست بحمد اللّه كذلك و لو كنت احبّ ان يقال ذلك لتركته انحطاطا للّه سبحانه عن تناول ما هو احقّ به من العظمة و الكبرياء و ربّما استحلى النّاس الثّناء بعد البلاء فلا تثنوا علىّ بجميل ثناء لاخراجى نفسى الى اللّه و اليكم من التّقيّة فى حقوق لم افزع من ادائها و فرائض لا بدّ من امضائها يعنى و بتحقيق كه كراهت داريم از اين كه جولان كند در گمان شما اين كه دوست مى دارم مدح را و شنيدن ستايش را و نيستم من بحمد اللّه (- تعالى- ) همچنان كه مردم گمان ميكنند و اگر بودم كه دوست مى داشتم اين كه گفته شود مدح و ثناء در باره من هر اينه ترك مى كردم استماع ثناء را از جهة پستى و تواضع از براى خداى سبحانه از برخوردن بچيزى كه خدا سزاوارتر است بان از عظمت و كبرياء و بزرگى و بساء است كه شيرين مى دانند مردمان ستايش را بعد از فراغت مبتلا شدن بطاعت پس ستايش مكنيد بر من بستودن نيكو بسبب بيرون كردن و ابراز كردن من نفس خودم را بسوى خدا و بسوى شما از جهة تقيّه كردن از خدا و خلق در اداء حقوقى كه فارغ نگشته ام از اداء انها و در امضاء واجباتى كه ناچار است مرا از امضاء و اجراء ان از عبادت خدا و هدايت خلق فلا تكلّمونى بما تكلّم به الجبابرة و لا تتحفّظوا منّى بما يتحفّظ به عند اهل البادرة و لا تخالطونى بالمصانعة و لا تظنّوا بى استثقالا فى حقّ قيل و لا التماس اعظام لنفسى فانّه من استثقل الحقّ ان يقال له او العدل ان يعرض عليه كان العمل بهما اثقل عليه فلا تكفّوا عن مقالة بحقّ او مشورة بعدل يعنى پس سخن مگوئيد با من بسخنانى كه تكلّم كردند بان سلاطين جبّار ستمكار را و نگاه مداريد خود را از سخن گفتن با من بآنچه نگاه مى دارند آن چه را در نزد ارباب سطوت و غضب و پادشاهان با حدّت و اختلاط و آميزش مكنيد با من بچاپلوسى و مدارات و نفاق و گمان مكنيد در من گران امدن مرا در حقّى كه گفته از براى من و نه التماس و استدعا كردن من بزرگ شمردن مر نفس مرا پس بتحقيق كسى كه گران دارد حقّ مرا از اين كه گفته شود از براى او يا عدل را از اين كه اظهار شود بر او باشد عمل كردن بحقّ و بعدل گران تر بر او پس باز مداريد خود را گفتگوى بحقّ يا از مشورت كردن بعدل با من فانّى لست فى نفسى بفوق ان اخطى ء و لا امن ذاك من فعلى الّا ان يكفى اللّه من نفسى ما هو املك به منّى فانّما انا و أنتم عبيد مملوكون لربّ لا ربّ غيره يملك منّا ما لا يملك من انفسنا و اخرجنا ممّا كنّا فيه الى ما صلحنا عليه فابدلنا بعد الضّلالة بالهدى و اعطانا البصيرة بعد العمى يعنى پس بتحقيق كه من نيستم در پيش نفسم برتر از اين كه بخطا انداخته شوم و امن نيستم خطا را از كردار من مگر اين كه كفايت كند خدا از نفس امّاره من چيزى را كه مالك تر است بآن چيز از من پس من معصوم باشم از جانب خدا پس نيستم من و شما مگر بندگان مملوك از براى پروردگارى بجز او مالك است از ما چيزى را كه ما مالك نيستيم از نفسهاى ما و بيرون اورده است ما را از چيزى كه بوده ايم در او از جهل بسوى چيزى كه صالح بوديم بر آن چيز يعنى چيزى كه صلاح ما بود از علم پس تبديل كرد ما را بعد از گمراهى براه يافتن و عطا كرد بما بينائى را بعد از كورى بسبب بعثت رسول (- ص- ) و اظهار نور نبوّت

شرح ابي الحديد

و منها قوله ع- من أسخف حالات الولاة أن يظن بهم حب الفخر- و يوضع

أمرهم على الكبر-

قال النبي ص لا يدخل الجنة من كان في قلبه مثقال حبة من كبر

و

قال ص لو لا ثلاث مهلكات لصلح الناس- شح مطاع و هوى متبع و إعجاب المرء بنفسه

- . و كان يقال ليس لمعجب رأي و لا لمتكبر صديق- . و كان أبو مسلم صاحب الدولة يقول- ما تاه إلا وضيع و لا فاخر إلا لقيط- و لا تعصب إلا دخيل- . و قال عمر لبعض ولده التمس الرفعة بالتواضع- و الشرف بالدين و العفو من الله بالعفو عن الناس- و إياك و الخيلاء فتضع من نفسك- و لا تحقرن أحدا لأنك لا تدري- لعل من تزدريه عيناك أقرب إلى الله وسيلة منك- . و منها قوله ع- قد كرهت أن تظنوا بي حب الإطراء و استماع الثناء- قد

روي عن النبي ص أنه قال احثوا في وجوه المداحين التراب

- و قال عمر المدح هو الذبح- . و كان يقال- إذا سمعت الرجل يقول فيك من الخير ما ليس فيك- فلا تأمن أن يقول فيك من الشر ما ليس فيك- . و يقال إن في بعض الكتب المنزلة القديمة- عجبا لمن قيل فيه الخير و ليس فيه كيف يفرح- و لمن قيل فيه الشر و ليس فيه كيف يغضب- و أعجب من ذلك من أحب نفسه على اليقين- و أبغض الناس على الظن- . و كان يقال- لا يغلبن جهل غيرك بك علمك بنفسك- . و قال رجل لعبد الملك- إني أريد أن أسر إليك يا أمير المؤمنين شيئا- فقال لمن حوله إذا شئتم فانهضوا- فتقدم الرجل يريد الكلام- فقال له عبد الملك قف لا تمدحني- فإني أعلم بنفسي منك- و لا تكذبني فإنه لا رأي لمكذوب- و لا تغتب عندي أحدا فإني أكره الغيبة- قال أ فيأذن أمير المؤمنين في الانصراف قال إذا شئت- . و ناظر المأمون محمد بن القاسم النوشجاني- في مسألة كلامية- فجعل النوشجاني يخضع في الكلام و يستخذي له- فقال يا محمد أراك تنقاد إلى ما أقوله- قبل وجوب الحجة لي عليك- و قد ساءني منك ذلك- و لو شئت أن أفسر الأمور بعزة الخلافة و هيبة الرئاسة- لصدقت و إن كنت كاذبا و عدلت و إن كنت جائرا- و صوبت و إن كنت مخطئا- و لكني لا أقنع إلا بإقامة الحجة و إزالة الشبهة- و إن أنقص الملوك عقلا- و أسخفهم رأيا من رضي بقولهم صدق الأمير- . و قال عبد الله بن المقفع في اليتيمة- إياك إذا كنت واليا أن يكون من شأنك حب المدح و التزكية- و أن يعرف الناس ذلك منك- فتكون ثلمة من الثلم يقتحمون عليك منها- و بابا يفتتحونك منه و غيبة يغتابونك بها- و يسخرون منك لها- و اعلم أن قابل المدح كمادح نفسه- و أن المرء جدير أن يكون حبه المدح- هو الذي يحمله على رده- فإن الراد له ممدوح و القابل له معيب- . و قال معاوية لرجل من سيد قومك- قال أنا قال لو كنت كذلك لم تقله- . و قال الحسن- ذم الرجل نفسه في العلانية مدح لها في السر- . كان يقال من أظهر عيب نفسه فقد زكاها- . و منها قوله ع- لو كنت كذلك لتركته انحطاطا لله تعالى- عن تناول ما هو أحق به من الكبرياء-

  • في الحديث المرفوع من تواضع لله رفعه الله- و من تكبر خفضه الله - .

و فيه أيضا العظمة إزاري- و الكبرياء ردائي فمن نازعني فيهما قصمته- . و منها قوله ع- فلا تكلموني بما تكلم به الجبابرة- و لا تتحفظوا مني بما يتحفظ به عند أهل البادرة- . أحسن ما سمعته في سلطان لا تخاف الرعية بادرته- و لا يتلجلج المتحاكمون عنده- مع سطوته و قوته لإيثاره العدل- قول أبي تمام في محمد بن عبد الملك-

  • وزير حق و والي شرطة و رحىديوان ملك و شيعي و محتسب
  • كالأرحبي المذكي سيره المرطىو الوخد و الملع و التقريب و الخبب
  • عود تساجله أيامه فبهامن مسه و به من مسها جلب
  • ثبت الخطاب إذا اصطكت بمظلمةفي رحله ألسن الأقوام و الركب
  • لا المنطق اللغو يزكو في مقاومهيوما و لا حجة الملهوف تستلب
  • كأنما هو في نادي قبيلتهلا القلب يهفو و لا الأحشاء تضطرب

- . و من هذا المعنى قول أبي الجهم العدوي في معاوية-

  • نقلبه لنخبر حالتيهفنخبر منهما كرما و لينا
  • نميل على جوانبه كأناإذا ملنا نميل على أبينا

- . و منها قوله ع- لا تظنوا بي استثقال رفع الحق إلي- فإنه من استثقل الحق أن يقال له- كان العمل به عليه أثقل- . هذا معنى لطيف و لم أسمع منه شيئا منثورا و لا منظوما- . و منها قوله ع- و لا تكفوا عن قول بحق أو مشورة بعدل- . قد ورد في المشورة شي ء كثير- قال الله تعالى وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ- . و كان يقال إذا استشرت إنسانا صار عقله لك- . و قال أعرابي ما غبنت قط حتى يغبن قومي- قيل و كيف ذاك قال لا أفعل شيئا حتى أشاورهم- . و كان يقال- من أعطي الاستشارة لم يمنع الصواب- و من أعطي الاستخارة لم يمنع الخيرة- و من أعطي التوبة لم يمنع القبول- و من أعطي الشكر لم يمنع المزيد- . و في آداب ابن المقفع لا يقذفن في روعك- أنك إذا استشرت الرجال ظهر منك للناس حاجتك- إلى رأي غيرك فيقطعك ذلك عن المشاورة- فإنك لا تريد الرأي للفخرو لكن للانتفاع به- و لو أنك أردته للذكر لكان أحسن الذكر عند العقلاء- أن يقال إنه لا ينفرد برأيه دون ذوي الرأي من إخوانه- . و منها أن يقال ما معنى قوله ع- و ربما استحلى الناس الثناء بعد البلاء- إلى قوله لا بد من إمضائها- فنقول إن معناه أن بعض من يكره الإطراء و الثناء- قد يحب ذلك بعد البلاء و الاختبار- كما قال مرداس بن أدية لزياد إنما الثناء بعد البلاء- و إنما نثني بعد أن نبتلي- فقال لو فرضنا أن ذلك سائغ و جائز و غير قبيح- لم يجز لكم أن تثنوا علي في وجهي- و لا جاز لي أن أسمعه منكم- لأنه قد بقيت علي بقية لم أفرغ من أدائها- و فرائض لم أمضها بعد و لا بد لي من إمضائها- و إذا لم يتم البلاء الذي قد فرضنا- أن الثناء يحسن بعده لم يحسن الثناء- . و معنى قوله لإخراجي نفسي إلى الله و إليكم- أي لاعترافي بين يدي الله و بمحضر منكم- أن علي حقوقا في إيالتكم و رئاستي عليكم- لم أقم بها بعد و أرجو من الله القيام بها- . و منها أن يقال ما معنى قوله فلا تخالطوني بالمصانعة- فنقول إن معناه لا تصانعوني- بالمدح و الإطراء عن عمل الحق- كما يصانع به كثير من الولاة الذين يستفزهم المدح- و يستخفهم الإطراء و الثناء- فيغمضون عن اعتماد كثير من الحق- مكافأة لما صونعوا به من التقريظ و التزكية و النفاق- . و منها قوله ع فإني لست بفوق أن أخطئ- هذا اعتراف منه ع بعدم العصمة- فإما أن يكون الكلام على ظاهره- أو يكون قاله على سبيل هضم النفس-

كما قال رسول الله ص و لا أنا إلا أن يتداركني الله برحمته

- . و منها قوله ع- أخرجنا مما كنا فيه فأبدلنا بعد الضلالة بالهدى- و أعطانا البصيرة بعد العمى- ليس هذا إشارة إلى خاص نفسه ع- لأنه لم يكن كافرا فأسلم- و لكنه كلام يقوله و يشير به إلى القوم- الذين يخاطبهم من أفناء الناس- فيأتي بصيغة الجمع الداخلة فيها نفسه توسعا- و يجوز أن يكون معناه- لو لا ألطاف الله تعالى ببعثة محمد ص- لكنت أنا و غيري على أصل مذهب الأسلاف من عبادة الأصنام- كما قال تعالى لنبيه وَ وَجَدَكَ ضَالًّا فَهَدى - ليس معناه أنه كان كافرا- بل معناه لو لا اصطفاه الله تعالى لك- لكنت كواحد من قومك- و معنى وَ وَجَدَكَ ضَالًّا- أي و وجدك بعرضة للضلال- فكأنه ضال بالقوة لا بالفعل

شرح منظوم انصاري

و از زشت ترين حالات فرمان روايان نزد نيكمردان آنست كه گمان دوستدارى فخر و خودستائى بآنان برده شده، و كردارشان بخودخواهى حمل گردد، و من ناخرسندم از اين كه بگمان شماره يابد، كه من دوستدارم كه ستودن و شنيدن ستايش فراوانتان را (در باره خويش) بشنوم، و خداى را سپاس كه اينسان نيم، و اگر هم خواهان بودم كه مرا بستايند، البتّه اين خواهش را براى فروتنى بدرگاه خداوند پاك كه بزرگوارى و ستودن را

سزاوارتر است وامى گذاردم، اى بسا ستايش و مدحى كه مردم آنرا پس از كوشش در كارى شيرين مى پندارند (و شما كه مرا در اجراء اوامر حقّه و احكام اسلامى مردى جدّى و كوشا مى بينند بحكم غريزه فطرى حق داريد كه مرا بستائيد، تا من هم تشويق شده، و در كار بهتر كوشش كنم، لكن چون من بوظيفه وجدانى خويش رفتار كرده، و اين كوششها را فقط براى خدا ميكنم) پس مرا براى فرمانبردارى از خدا و رفتار نيكم با شما از (براى) باقيمانده حقوقى كه از پرداخت آنها نياسوده، و واجباتى كه از اجر ايشان ناگزيرم نيكو نستائيد و سخنانى كه با گردنكشان گفته مى شود با من نگوئيد، و آنچه را كه از اشخاص خشم آلوده (و خود سر در اثر تسلّطشان بر شما از آنها) پنهان مى سازيد (و ياراى دم زدن نداريد، اگر خداى نخواسته چنان چيزهائى از من ديديد نترسيد و) از منش پنهان مداريد، و بچاپلوسى و ستايش بيجا (كه شخص را در كارهاى نيك كند، و در كردارهاى زشت تند ميكند) با من در مياميزيد، و گمان نكنيد كه من انتظار بزرگى خويش را از شما داشته، و اگر سخنى بحقّ در باره ام برانيد، مرا گران و سنگين افتد، چرا كه آنكه سخن حقّى در باره اش گفته آيد، يا بر او پيشنهاد دادگسترى و عدلى شود، و بر او سنگين افتد (البتّه) بكار بستن حقّ، و دادگرى، بر او سنگين تر افتد، بنا بر اين از حق گوئى يا مشورت در دادگسترى باز نايستيد، زيرا من برتر از اين كه بخطا افتم نيستم، و از كردار خويش ايمن نمى باشم، مگر اين كه خداوند بلطف عميم خويش) كفايت كند از من آنچه را كه او بآن از من مالك تر و تواناتر است (و اين كه حضرت در اينجا خويش را با آن مقام عصمت جزء خطاكاران شمرده اند از فرط عبوديّت بلكه عين عصمت است چنانچه يوسف صديق نيز در سوره 12 آيه 53 گويد وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّي من خويشتن را از بدى برى نمى دانم، چرا كه نفس امر كننده ببدى است، مگر اين كه پروردگارم بمن رحم آورد، و مقصد آن بزرگوار نيز اينست كه نعمت خدا شامل حال من شده، و مرا از خطا نگه داشته است، لذا فرمايد): جز اين نيست كه من و شما براى پروردگارى كه جز او پروردگارى نيست بنده و مملوكيم، و آنچه را كه ما از خويش در آن اختيارى نداريم، او از ما مالك و مختار است، بيرون آورد ما را از جهل و نادانئى كه در آن بوديم، و بسوى علم و دانشى كه صلاح ما در آن بود گشايند، گمراهيمان را برستگارى مبدّل كرد، و پس از نابينائى بينائى بخشود

(در اينجا نيز حضرت همانطورى كه قانون خطبا است بطور اطلاق خويش را جزء جمع شمرده است، و منظورش اينست كه خداوند بر ما منّت نهاده، و با وجود مقدّس رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله، ما را از طريقه اسلاف خارج ساخت).

  • يكى از زشتى فرمان روايانبنزد بخردان و نيك مردان
  • بود آنكه همى خود را ستانيدبسوى فخر و سر مستى گرايند
  • كشيده خار كبر از قلبشان سرز مردم خويش را دانند برتر
  • و ليكن نيستم راضى كه در منبرد كس اين گمان از زشتى ظن
  • نبايد در ثناى من فزودننمى خواهم ستايشتان شنودن
  • بدرگاه خداوندم سپاس استكه فكر من برون از اين قياس است
  • و گر فرضا نبود اين زنگ زايلز قلب و بر ستايش مايلم دل
  • چو ميباشد ستايش حقّ يزدانبزرگى نيست جز اندر خور آن
  • بنزد وى منم در خاكسارىبدو كردم ستودن واگذارى
  • بسا مدحى كه بعد از كوشش و كاركه از مردم كنندش خلق ديدار
  • پى تشويق از او گويند تحسينبود در كامشان اين قند شيرين
  • شما هم كه مرا بينيد انجامبخوبى مى دهم احكام اسلام
  • پى آسوده گيتان روز و هم شبكشيده رنج و خويش افكنده در تب
  • باحقاق حقوقم سخت كوشاباجراى حدود استم توانا
  • ستودن را بجانبتان بود حقّكه در فطرت بود اين حق محقّق
  • ولى وجدان من اينجا است در بندنيم زين مدح و زين تعريف خرسند
  • براى خاطر پروردگار استكه فكر و دست من مشغول كار است
  • خداوند جهان خلّاق واهبامورى كرده بر من فرض و واجب
  • چو توفيقش كمى ز آنها ادا ساختمرا بايست باقى را بپرداخت
  • ز حقّ حق بجان منّت پذيرمز اجراى حقوقش ناگزيرم
  • بنا بر اين چو من فرمان خدا رابرم نبود پسنديده شما را
  • كه بر من باب مدحت بر گشائيدبكار نيكويم نيكو ستائيد
  • على (ع) نبود چنان اشخاص جبّاردلش خرّم ز مدح نابهنجار
  • اگر خواهيد با من راه پوئيددهان از اين ستودنها بشوئيد
  • هر آن چيزى كه از شاهان خودسرنهان داريدشان از بيم كيفر
  • ز خوف قهرشان يارا نداريدسخن از زشت كاريشان گذاريد
  • گر احيانا يكى امرى عيان شدكه از آن امرتان پر درد جان شد
  • نهان از من مداريد و نترسيدبيان سازيد و راز آن بپرسيد
  • نبايد جلوه دادن زشت نيكوسپيد از حرف كى گردد سيه رو
  • دهيد از دست با من پاى بوسىبه يك سو بر نهيد اين چاپلوسى
  • بمغز من خيال سرورى نيستدرون مرد حقّ زين فكر عارى است
  • گمانتان گر كه در حقّم چنين استكه حق بر من گران جان ز آن غمين است
  • بدانيد اين گمان پوچ است و باطلعلى با حقّ و حق زو نيست زايل
  • هر آن مرديكه از حق بر كران استبجانش عدل سنگين و گران است
  • بود در كار بستن حقّ داوربر او البتّه سنگين و گران تر
  • بنا بر اين شما از گفتن حقّگشودن باب مهر و بستن دقّ
  • نيايد خويشتن دارى نمائيدز لغزشها مرا آگه نمائيد
  • گر انسان از خطاها نيست ايمناگر چه از خطاها ايمنم من
  • به حقّم لطف يزدانى است وافىنگه دارد مرا چون او است كافى
  • مقام عصمتم محفوظ او داشتبدست من زمام نفس بگذاشت
  • اگر چه نفس را آتش وشيها استمرا پاكيزه نفس از سركشيها است
  • ز سر تا پا مرا دل غرق نور استخطا و لغزش از جانم بدور است
  • ز نهر بندگى چون آب خوردمخودم را از خطاكاران شمردم
  • و گرنه حق صلاى پاكيم دادز تطهيرم بشأن آيت فرستاد
  • شما و من كه اندر اين جهانيمبنزد حق همه از بندگانيم
  • طريق او ببايد داشت مسلوككه ايزد مالك و مائيم مملوك
  • نداريم اختيار از خويش در كاربما او مالك است و مير و مختار
  • بلطف خود برون آورد ما راز نادانىّ و جهلى آشكارا
  • بسوى دانشى كه مصلحت بودكشانيد و بچنگ افتادمان سود
  • مبدّل گمرهى بر رستگارىنمود و دادمان او پايدارى
  • به پيش چشم دل پرده كشيدهبد آن پرده شد از نورش دريده
  • همه مغمور در يارى غباوتدچار تيه و صحراى غوايت
  • خدا فرمود از منّت درى بازكه امّت با محمّد (ص ع) كرد دمساز
  • بشر را دور ز آثار سلف كردز چهر دين كلف را بر طرف كرد
  • جهان از وى چو صحن گلستان شدگل حق شد عيان ناحق نهان شد

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.

پر بازدیدترین ها

No image

خطبه 27 نهج البلاغه بخش 3 : مظلوميّت امام عليه السّلام، و علل شكست كوفيان

خطبه 27 نهج البلاغه بخش 3 به تشریح موضوع "مظلوميّت امام عليه السّلام، و علل شكست كوفيان" می پردازد.
No image

خطبه 182 نهج البلاغه بخش 7 : ياد ياران شهيد

خطبه 182 نهج البلاغه بخش 7 به تشریح موضوع "ياد ياران شهيد" می پردازد.
No image

خطبه 228 نهج البلاغه : ويژگى‏ هاى سلمان فارسى

خطبه 228 نهج البلاغه موضوع "ويژگى‏ هاى سلمان فارسى" را مطرح می کند.
No image

خطبه 200 نهج البلاغه : سياست دروغين معاويه

خطبه 200 نهج البلاغه موضوع "سياست دروغين معاويه" را بیان می کند.
No image

خطبه 11 نهج البلاغه : آموزش نظامى

خطبه 11 نهج البلاغه موضوع "آموزش نظامى" را بررسی می کند.
Powered by TayaCMS