كلمات كليدي : رشد، پيش ساختگي، هومونكولوس، رنسانس، روان شناسي رشد
نویسنده : ابوذر كريميان
سیر تحول اطلاعات بشر درباره ابعاد گوناگون رشد، تا قبل از اندیشههای مکتوب که عمدتا از یونانیان آغاز میشود، به درستی روشن نیست، ولی میتوان حدس زد که نخستین آگاهیهای بشر درباره چگونگی رشد خود، از دو منبع اساسی به دست آمده است.
از آنجا که بشر برخی از دانشهای آغازین خود را از طریق وحی و شرایع آسمانی به دست آورده و هدف آنها تربیت و هدایت بشر به سوی کمال و تعالی و نیکبختی انسان بوده است، طبیعی مینماید در این راستا به مسایلی نظیر رشد انسان و چگونگی آن توجه شده باشد.
مشاهده تولد، رشد و بزرگ شدن انسانهای دیگر، منبع دیگری است که از آغاز در اختیار بشر قرار داشته است، ولی این شناختها برخی کلی و برخی دیگر که وابسته به مشاهدات روزمره بوده، بسیار سطحی و محدود بوده است.
در میان انسانها نیز همه افراد و گروهها به یک اندازه به این مساله توجه نکردهاند، در این بین انبیاء الهی و اوصیای ایشان به لحاظ مسئولیت مهم خویش در تربیت و هدایت انسان و گشوده بودن راه منحصر به فرد وحی به روی آنان، بیشترین توجه و عنایت را به رشد انسانها داشته و تا آن جا که درک و فرهنگ مردم زمان ایشان اجازه میداده، آگاهیهای ارزشمندی در اختیار آنان قرار دادهاند.
دسته دیگری که به این مساله توجه کردهاند، مربیان و مصلحان اجتماعی بودند که برای تربیت سلفهای صالح به موضوع رشد، مراحل و لوازم آن پرداختهاند.
قدیمیترین مکتوبات معتبری که هم اکنون در دسترس است نوشتههای فیلسوفان یونان باستان است که به ناچار نقطه آغاز هر مطالعه تاریخ بشری به شمار میرود، هر چند که آنان نیز به نوبه خود تحت تاثیر ادیان و مذاهب الهی و پیش از آن بودهاند.
گر چه روانشناسی رشد، کمتر از یک قرن است که به جرگه علوم پیوسته است، لکن به دلیل ریشههای عمیقی که در تاریخ بشر دارد باید برای پیجویی و ریشهیابی نظریاتی که در آن ابراز شده، گذری سریع بر پیشینههای این علم داشته باشیم.[1]
پیشینه روانشناسی رشد
معمولا تاریخچه روانشناسی رشد را در سه دوره مورد مطالعه قرار میدهند:
1. از دوره رنسانس تا اوایل قرن نوزدهم
2. از اوایل قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم
3. از اوایل قرن بیستم به بعد.[2]
ولی در این میان نباید نظریات دانشمندان قبل از رنسانس و حتی قبل از میلاد را نادیده گرفت. در اینجا ابتدا به نظریات دانشمندان قبل از میلاد اشاره میکنیم، سپس به سه دوره مورد اشاره میپردازیم.[3]
قبل از میلاد
گفته میشود که از حدود پنج قرن قبل از میلاد، در جنینشناسی، فرضیهای به نام "پیشساختگی" مطرح بوده است. بر اساس این فرضیه؛ در اسپرم یا تخمک یک انسان کامل ولی بسیار کوچک به نام "هومونکولوس" وجود دارد و رشد آن تا بزرگسالی تنها در ابعاد و کمیتهاست. در این دوره به ویژه در ایران، روم و یونان هدف آموزش و پرورش این بود که کودک را به گونهای تربیت کنند که در آینده شهروند خوبی باشد و اساسا کودک به عنوان کودک مورد توجه نبود. نظریهپردزان این دوره عمدتا فلاسفه یونان بودند که از مهمترین آنان میتوان به افلاطون و ارسطو اشاره کرد.
افلاطون: عمده آرای افلاطون در دو کتاب "جمهوری" و "قانون" گرد آمده است. در کتاب جمهوری به تفاوت استعدادهای کودکان، لزوم شناسایی این تواناییها و هماهنگ ساختن آموزشهای ابتدایی با استعداد اطفال توجه و تاکید کرده است. در کتاب قانون، ضمن مجاز شمردن بازیهای کودکانه، آغاز سن تحصیلی را ده سالگی میداند.
ارسطو : شاگرد افلاطون بوده ولی در برخی مسایل مبنایی با وی هم عقیده نبود. وی رشد انسان را به سه مرحله تقسیم میکند:
- مرحله حیات جسمانی
- مرحله نفس عاطفی
- مرحله عقلی
وی معتقد بود که تعلیم و تربیت باید هماهنگ با تحولات طبیعی رشد پیش رود و در هر مرحله، همان بعد از شخصیت مورد تربیت قرار گیرد که، در آن مرحله ظهور یافته است.[4]
بعد از بعثت و ظهور اسلام
در شرق، بیش از ششصد سال پس از میلاد، با بعثت پیامبر اسلام(ص) و در اثر تشویق اسلام به فراگیری علوم، دانشمندان مسلمان با استفاده از علوم مختلف آن زمان، یافتههای بشری را در پرتو دادههای وحی به نقد کشیدند و اندیشههای فلسفی و یافتههای تجربی خویش را بدان افزودند و چرخ علم بشری را دوباره به گردش درآورند. از جمله آنان میتوان به زکریای رازی، فارابی، ابن سینا و... اشاره کرد.[5]
قرون وسطی
در این دوران، فرضیه پیشساختگی به صورت اندیشه مسلط در آمده بود. در این دوره، اطفال را "بالغین ناپخته" یا "مینیاتور بزرگسالان" میپنداشتند و از آنان انتظار رفتار بزرگسالان میرفت. در این دوران، در شرق نیز دانشمندان مسلمانی نظیر سهروردی، غزالی و... به تبیین رشد در انسان پرداختند.[6]
دوران رنسانس تا قرن نوزدهم میلادی
در این مرحله از تاریخ اروپا، شاهد پیدایش دیدگاههای متفاوت و جدیدی در عرصه رشد و تعلیم و تربیت هستیم. هر چند قرنها طول کشید تا این نظریات در عمل پیاده شود.[7]
در این دوره، دانشمندانی چون کمینوس، روسو و فروبل کودک را از دید یک فرد اجتماعی مورد بررسی قرار دادند و بیشتر به تربیت اجتماعی کودک تاکید داشتند. نتیجه آراء علما و دانشمندان در قرن 17و 18 آن شد که کودک به عنوان یک مرجع مورد تحقیق و بررسی قرار گرفت و محققین در رشتههای مختلف بررسیهای خود را از کودک آغاز نمودند.[8]
قرن هجدهم را باید طلیعه مطالعه کودک دانست. هر چند در قرن هفدهم زمینههای فکری برای مطالعه و توجه به کودک فراهم شد ولی در زمینه مطالعه عینی کودک، کاری انجام نگرفت. قرن هجدهم علاوه بر آن که شاهد ادامه ابراز دیدگاههای نظری در قلمرو فلسفه و تعلیم و تربیت میباشد، نخستین مطالعات منظم درباره کودک را در خود جای داده است.[9]
از اوایل قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم
قرن نوزدهم میلادی، به علت شرایط ویژه اجتماعی و علمی، سرآغازی برای مطالعات رشد و شرححال نویسی کودک شمرده میشود. در این قرن، در عرصه علمی نظریه پیشساختگی هنوز کمابیش بر دیدگاه عمومی مردم حاکم بود و در نیمه اول آن تحولی در زمینه مطالعات کودکان مشاهده نمیشد. ولی در اواخر قرن نوزدهم، یک سلسله یادداشتهایی از تاریخ زندگی کودکان بر پایه مشاهدات منظم نگارش یافت. هر چند این یادداشتها به دلیل این که روش کنترل علمی در آنها به کار نرفته، منابع دقیق و قابل اعتماد به حساب نمیآیند، لکن همین، مطالعات آغازی برای تحقیقات بعدی به شمار میروند.[10]
در این دوره، هدف رشد این بود که افراد را از دید سیاسی و اجتماعی برای عضویت در جامعه آماده کنند. در این دوره، با تحقیقات و نظریات دانشمندانی چون ویلهم وونت و استانلی هال مواجه هستیم که به تحقیق در زمینههای رشد فکری، اجتماعی، عاطفی و بدنی کودکان و نوجوانان پرداختند. استانلی هال، تحقیقات خود را بر پایه روانشناسی تکوینی بنا نمود و به اصول زیستی بیشتر توجه کرد و جنبههای مختلف رشد را از دوره کودکستان تا دانشگاه مورد بررسی قرار داد.[11]
قرن بیستم (ظهور روانشناسی رشد)
کوششهایی که در قرون گذشته در راه مطالعه کودک انجام شده بود، زمینه را برای مطالعات گسترده درباره رشد، فراهم ساخت. همچنین در اوایل قرن بیستم، بسیاری از اصلاحطلبان به مسایل رفاه کودکان علاقهمند شدند. این قرن به لحاظ مطالعات گسترده درباره کودک از قرون دیگر متمایز میشود. از اولین کنفرانس درباره کودکان در سال 1909 تا سال جهانی کودک در سال 1979 تلاشهای زیادی برای فهم و ارزیابی رفتار کودکان به عنوان کودک انجام گرفته است. در خلال این دوره، انفجاری از دانش به وقوع پیوسته و کتابهای متعددی درباره روانشناسی رشد نگارش یافته است.[12]
در این دوره، جنبه سودبخشی و مفید بودن در تربیت افراد مهم تلقی میگردید. بر این اساس که، افراد جامعه از نظر اقتصادی مولد ثروت باشند تا سودمند و موثر تلقی گردند و کودک در تربیت، پایگاه دیگری پیدا کرد به نحوی که قرن بیستم را "قرن کودک" مینامند. بر این اساس، به سالهای اولیه زندگی کودک از نظر رشد و پرورش اهمیت داده شده بود و نیازهای مربوط به هر دوره سنی معلوم شد و بر این منوال، روشهای پژوهشی علمی و قابل اعتمادی برای تحقق هدفهای تربیتی مطرح گردید. در این دوره، صاحب نظرانی چون آلفرد بینه، ترمن و دویل در مورد سنجش هوش و تکمیل آن بررسیهایی انجام دادند که در اثر آن، روانشناسی رشد، توسعه یافت و جزء علوم مثبت درآمد.[13]