كلمات كليدي : معرفت درجه اول، معرفت درجه دوم، علم، تجربه، استقرا
نویسنده : عبدالرضا آتشين صدف
فلسفه علم در بافت و زمینه فلسفه از جمله فلسفههای مضاف محسوب میشود. لکن برای دانستن تعریف و ماهیت آن پیش از هر چیز باید دانست علوم و معارف انسان بر دو قسمند: الف) علوم و معارف درجه اول ب) علوم و معارف درجه دوم. پر واضح است که میان این دو قسم تفاوتهایی وجود دارد که میتوان عمدهترین آنها را به صورت زیر فهرست نمود:
1- متعلق علوم درجه دوم، معارف و آگاهی انسان است در صورتی که موضوع علوم درجه اول، واقعیتهای عینی هستند. مثلا فیزیک، شیمی، تاریخ، نجوم، ریاضیات و... علومی درجه اولاند درحالی که فلسفه فیزیک، فلسفه شیمی، فلسفه تاریخ، فلسفه نجوم و فلسفه ریاضیات جزء علوم درجه دوماند.
2- روش تحقیق در علوم درجه دوم عقلانی است، اما شیوه تحقیق در علوم درجه اول، با توجه به ماهیت موضوع متغیر است: در برخی موارد عقلی و در مواردی تجربی و در برخی موارد نقلی است.
3- آراء غلط در علوم درجه دوم همانند دیدگاههای صحیح ارزشمند است اما در علوم درجه اول اینگونه نیست.
4- تاریخ علم در علوم درجه اول جایگاه ثانوی و فرعی دارد؛ اما در علوم درجه دوم از اهمیت و جایگاه اصلی برخوردار است[1].
با این توضیح میتوان به تعریف فلسفه علم پرداخت. البته باید توجه داشت که در باب تعریف این شاخه از دانش، دیدگاه واحد و مشترکی که مقبول همگان باشد، وجود ندارد اما میتوان نظرات مختلف فلاسفه در باب چیستی فلسفه علم را در چهار دیدگاه کلی زیر خلاصه نمود:
1- فلسفه علم عبارت است از صورتبندی و تنسیق جهانبینیهایی که نظریههای علمی مهم با آنها سازگار و از برخی جهات بر آنها مبتنی هستند.
2- فلسفه علم نمایاندن و ظاهر ساختن پیشفرضها و تمایلات باطنی دانشمندان است. فیلسوف علم ممکن است نشان دهد که دانشمندان این را مفروض میگیرند که طبیعت بینظم نیست، و در طبیعت نظمهایی هست که درجه پیچیدگیشان به قدری کم است که پژوهشگر میتواند به راز آنها دست یابد.
3- فلسفه علم رشتهای است که به مدد آن مفاهیم و نظریههای علمی تحلیل و تشریح میگردند.
4- فلسفه علم نوعی معیارشناسی جنبی است. بر اساس این تعریف میان فعالیت علمی و تفکر درباره اینکه فعالیت علمی چگونه باید انجام شود تمایزی وجود دارد که لازم است مورد توجه قرار گیرد. تحلیل روشهای علمی یک رشته ثانوی است که موضوع آن عبارت است از روشها و ساختارهای علوم مختلف[2].
تعریف سوم از سوی غالب فیلسوفان علم مورد پذیرش قرار گرفته است. بنابراین در توصیفی کلی میتوان گفت: کار اصلی فلسفه علم تحلیل روشهای تحقیقی است که در علوم گوناگون به کار میرود. شاید بپرسید چرا این کار باید به جای خود دانشمندان به فیلسوفان محول شود؟ بخشی از پاسخ آن است که نگاه کردن به علم از دیدگاه فلسفی به ما امکان میدهد که ژرفتر کاوش کنیم -تا فرضهایی را که در کار علمی مستترند اما دانشمندان به صراحت درباره آنها بحث نمیکنند، کشف کنیم. برای مثال آزمایشگری را در نظر بگیرید. فرض کنید دانشمندی آزمایشی را انجام میدهد و نتیجه خاصی میگیرد. آزمایش را چند بار تکرار میکند و همان نتیجه را بدست میآورد. احتمالا پس از آن، با اطمینان از اینکه اگر به تکرار آزمایش به طور دقیق تحت همان شرایط ادامه دهد، باز هم همان نتیجه را به دست خواهد آورد، کار را متوقف سازد. ممکن است این فرض بدیهی به نظر آید، اما ما به عنوان فیلسوف میخواهیم در آن تردید کنیم. چرا فرض کنیم که تکرار آزمایشها در آینده همین نتیجه را خواهند داد؟ از کجا میدانیم که این درست است؟ اینها پرسشهای ذاتا فلسفی هستند[3]. بنابراین بخشی از کار فلسفه علم، تردید در فرضهایی است که دانشمندان، مسلم میپندارند[4]. فلسفه علم در واقع، نگاه از منظری بالاتر به علم، بررسی مبانی و پیشفرضهای آن، ارزش و اعتبار معرفتشناختی دادههای آن، روشهای دستیابی به قوانین علمی، ارزیابی مشکلات فراروی تحقیقات علمی و نحوه برطرف کردن آنهاست.
مهمترین پرسشهایی که فراروی فلاسفه علم قرار دارند و «فیلسوف علم، پاسخ آنها را جستجو میکند عبارتند از:
1. چه مشخصههایی ،تحقیق علمی را از سایر انواع پژوهشها متمایز میسازد؟
2. دانشمندان در مطالعه و بررسی طبیعت، چه روشهایی را باید اتخاذ کنند؟
3. برای آنکه یک تبیین علمی صحیح باشد، چه شرایطی باید اجرا شود؟
4. قوانین و اصول علمی از نظر شناسایی یا معرفتبخشی چه مقام و موقعیتی دارند؟
پرسیدن این سوالها گامی فراتر از راه و روش خود علم است[5].
بدیهی است که به پرسشهای مطرح شده و سوالات دیگر درباب علم که مجال طرح آنها در اینجا نیست، نمیتوان با استفاده از روش تحقیق در علوم تجربی پاسخ گفت[6]. زیرا چنانکه اشاره شد فلسفه علم جزء علوم درجه دوم است و پرسشهای مربوط به آن نیز درجه دوماند. سوالات درجه دوم دقیقا بدین دلیل فلسفیاند که پاسخ آنها با توسل به روشهای مخصوص کشف واقعیات خارجی نمیتوان به دست آورد؛ چون موقعی [که] میپرسیم: آیا علوم انسانی واقعا علماند یا نه؟ اشکال ما بر سر امور عینی نیست؛ بلکه بر سر آن است که امور عینی را چگونه باید تحدید و توصیف کرد؟ درباره آنها چه باید گفت و در آنها چه باید خواند[7]؟
به این ترتیب، فلسفه علم در صدد پاسخگویی به پرسشهایی درباب مبادی و پیشفرضها، روشهای تحقیق، حدود واقعنمایی علم، ارتباط آن با سایر حوزههای معرفتی و اموری از این قبیل است[8].
موضوع و فایده فلسفه علم:
با توجه به تعریف فلسفه علم، موضوع فلسفه علم نیز به دست میآید؛ زیرا چنانکه گفته شد یکی از تفاوتهای علم درجه اول و درجه دوم در متعلق تحقیق است. متعلق علم درجه دوم، معارف و شناختهای انسان است؛ اما موضوع معرفتهای درجه اول واقعیتهای عینی هستند. به عبارت دیگر موضوع فلسفه علم، خودِ علم است از آن حیث که هویتی جمعی دارد و شخصیتی ویژه یافته است. بنابراین هرگونه مسالهای در ارتباط با آن، چه تاریخی، چه معرفتشناختی و چه روششناختی در فلسفه علم قابل طرح است[9]. در این راستا بر فلسفه علم فواید زیادی مترتب میشود که مهمترین آنها عبارتند از:
1. تحدید حوزه علوم و ارائه معیارهایی برای تفکیک و تمیز علوم از یکدیگر.
2. کشف معیارهای ارزیابی معلومات و تفکیک معارف صحیح از تولیدات فکری نادرست و غلط در هر حوزه فکری.
3. استخراج مبانی و پیشفرضهای علم تجربی و تنقیح و تبیین آنها و ارجاع هر پیشفرض به جایگاه واقعی آن، برای تحقیق منطقی و بررسی معقول آن.
4. استخراج روشها و قواعد حاکم بر تحقیقهای علمی.
5. تبیین آثار و فواید فردی و اجتماعی مترتب بر تحقیقات تجربی با هدف ایجاد انگیزه و شوق لازم برای پژوهشهای تجربی[10].
گستره فلسفه علم
میتوان فلسفه علم را به دو حوزه گسترده تقسیم کرد. از یکسو، معرفتشناسی علم قرار دارد که به مباحث مرتبط با توجیه مدعاهای دستیابی به معرفت علمی میپردازد. فیلسوفانی که در این زمینه تحقیق میکنند، به پرسشهایی از این قبیل میپردازند: آیا علم میتواند از حقایق ابدی پرده بردارد؟ آیا امکان مقایسه عینی نظریات رقیب وجود دارد؟ و آیا انتظارات پیشین ناشی از نظریات، بر نتایج تجربیات اثر میگذارد؟ از سوی دیگر مباحث مرتبط با مابعدالطبیعه علم واقع است ،که به جنبههای شگفتانگیز فلسفی جهان طبیعیای که علم به وصف درمیآورد، میپردازد؟ در این حوزه، فیلسوفان به پرسشهایی از این قبیل میپردازند: آیا تمام رویدادها معلول علتهای پیشیناند؟ آیا میتوان هر چیزی را به فیزیک تحویل کرد؟ و آیا در طبیعت غایاتی وجود دارد؟ شما میتوانید تفاوت میان معرفتشناسان علم و مابعدالطبیعیون آن را چنین تصور کنید: معرفتشناس از خود میپرسد که آیا ما باید آنچه را که دانشمندان میگویند باور کنیم؟ مابعدالطبیعیون هم میپرسند که اگر دانشمندان راست بگویند، جهان چگونه است[11]؟
الف: معرفتشناسی علم
بسیاری از تحقیقات معرفتشناسان علمِ معاصر، واکنشی به مساله استقرا (Induction) است. استقراء فرایندی است که بر اساس آن، دانشمندان تصمیم میگیرند که آیا با توجه به مشاهدات یا تجربیات، نظریه خاصی درست است یا خیر. نمونهای از سادهترین شکل آن این است که مثلا شیمیدانان در مواردی دیدهاند که سوختن سدیم در چراغ گازی آزمایشگاه، شعله را به رنگ نارنجی روشن درمیآرود و بنابراین نتیجه میگیرند که سوختن سدیم، همیشه رنگ شعله را نارنجی روشن میکند. در موارد پیچیدهتر ممکن است که دانشمندان بر اساس یک سلسله تجربیات پیچیده به این نتیجه برسند که فلان اصل بنیادی فیزیک درست است. اما آنچه در تمام استنتاجهای استقرایی از این دست مشترک است، این است که مقدمات آنها بر مشاهدات محدود گذشته مشتمل است ولی نتیجه آنها، نحوه عملکرد کلی طبیعت در همه موارد را نشان میدهد و همین مسالهساز است، زیرا معلوم نیست که چگونه اطلاعات محدودی راجع به آنچه در گذشته رخ داده، میتواند تضمین کند که همواره وضع به همان منوال ادامه خواهد یافت. در نهایت چه چیزی امکان تغییر در جریان طبیعت را منتفی میسازد . یا تضمین میکند که قالبهایی که تاکنون مشاهده کردهایم، همچنان راهنمای درستی برای درک طبیعت خواهد ماند[12]؟
در حقیقت مساله مشهور استقرا از تردید درباره ناتوانی دانشمندان در احراز تجربی تعمیمهایی که به دست آورده، ناشی میشود. سوال این است که دانشمند چگونه میتواند نسبت به صدق این قضایای کلی معرفت یقینی داشته باشد؟ چند عدد سیب در حال سقوط به زمین میباید مشاهده شود، برای آنکه صدق نظریه جاذبه به طور قطع و یقین محرز گردد؟ ما معمولا صدق قضایای کلی را به شرط آنکه به وسیله نمونههای آماری کافی تایید شده باشند، میپذیریم. فیالمثل ما بر همین اساس صدق قضیه کلی «سقوط از طبقه پنجم باعث مرگ انسان میشود» را قبول میکنیم و لو آنکه این قضیه صرفا متکی به سی چهل مورد باشد و احیانا ممکن است به معنای دقیق و منطقی کلمه «صادق» نباشد: امکان دارد کسی از طبقه پنجم به بیرون بپرد و صدمهای نبیند[13].
حتی در مواردی که میلیونها شاهد و موید وجود دارد، چه کسی میتواند تضمین کند که هیچ مورد خلافی در آینده رخ نخواهد نمود و کلیت تئوری را خدشهدار نخواهد ساخت. این مساله قبلا توسط دیوید هیوم (1776-1711) فیلسوف اسکاتلندی مورد بررسی قرار گرفته است. وی اثبات کرد که نمیتوان صدق تعمیمهایی را که از مجرای استقراء (استقرای ناقص) حاصل میشوند محقق ساخت. روشن است که با هیچیک از اصول منطق قیاسی نمیتوان صدق یک گزاره کلی درباره جهان خارج را اثبات کرد. (مثلا آیا ممکن است که بتوان صرفا با ابتناء به منطق اثبات کرد که قانون جاذبه نیوتن بالضروره میباید صادق باشد؟) تجربه گذشته ما و نیز این واقعیت مشهود که استقراء «عملا کارگشاست» برای به کرسی نشاندن آن اصل اساسی استقراء که ما را قادر میسازد صدق قضایای کلی را از مشاهده جزئیات نتیجه بگیریم کفایت نمیکنند. دلیل این امر آن است که خود تجارب گذشته عبارتند از تعمیمهایی که بر مبنای تعداد معدود و محدودی از امور واقع (فکتها) بنیاد گذارده شدهاند و کیست که بتواند صدق خود این تعمیمها را تضمین کند[14]؟
بحث مختصر فوق به یک مساله جدی دامن میزند: اگر نظریههای علمی چیزی بیش از تعمیمهای استقرایی نیستند، در آن صورت چگونه میتوان صدق آنها را محقق ساخت؟ واقعیتهای تجربی نمیتوانند صدق تعمیمها و گزارههای کلی را مقرر سازند زیرا همواره امکان کشف یک امر واقع تازه که مبطل قضیه باشد وجود دارد. اگر چنین است پس شاید اساسا تجربه ربطی به صدق قضایا و نظریههای علمی ندارد. مساله استقرا از جمله چالش برانگیزترین مسایلی است که فلاسفه علم را در بعد معرفت شناختی به تکاپو انداخته است. برای رهایی از این چالش تئوریها و نظریات مختلفی ارائه شده است که مجال طرح آنها در این مختصر نمیگنجد[15].
ب: مابعدالطبیعه علم
بسیاری از مسائل مابعدالطبیعه علم حول محور علیت (Causation) است. این مفهوم در علم به همان اندازه مهم است که در تفکر روزمره، و بسیاری از نظریهپردازیهای علمی، در خصوص یافتن علل پدیدههای گوناگون میباشد. بحث فلسفی درباره علیت از دیوید هیوم آغاز میشود. او استدلال نمود که در علت چیزی نیست مگر تقارن مدام. براساس رای هیوم رویدادی، علت رویداد دیگر است اگر و تنها اگر نوع رویداد نخست همواره مقارن نوع رویداد دوم باشد[16].
بسیاری از فیلسوفان علم قرن بیستم ترجیح دادهاند که از تبیین سخن بگویند تا از علیت. از نظر آنان چیزی تبیین میشود که بتوان از نظر منطقی آن را از مقدمات مشتمل بر یک یا چند قانون، استنتاج کرد. معنای این سخن آن است که وقتی این مدل را به رویدادی خاص اطلاق کنیم، اگر بتوان آن رویداد خاص را به وسیله قانونی با رویداد خاص دیگری مرتبط کرد، تبیین رویداد نخست به چنگ آمده است. برای مثال میتوانیم قرمز شدن قطعهای از کاغذ لیتموس را از این قانون که هر کاغذ لیتموسی در اسید قرمز میشود و این شرایط پیشین که آن قطعه کاغذ لیتموس در واقع در اسید قرار داشته، استنتاج کنیم[17].