مجموعه دیوار به دیوار طنزی گیرا، کنایهپرداز و قابل تحلیل است. پیداست که هم
بازی شدن چندین بازیگر مطرح(در عین موفقیت کارگردان در بازیگردانی مجربهای سینما
و تئاتر ایران) بر جذابیت و ظرافت کار میافزاید. همچنان که کنار هم نشستن اجباری چند
خانواده ایرانی در یک ساختمان اعیانی از موضوعاتی است که تحلیل وجوه نمادین آن،
منتقدان را به خوانش استعاری از اثر دعوت مینماید. در این متن با یادآوری خاطره
ماندگار«اجاره نشینها»، موضوع، موقعیت و مضامین مطرح در دیوار به دیوار را با آنچه
در اثر تاریخی مهرجویی ارائه شده، مقایسه میکنم.
از سه دهه تلاش تا بازنویسی سفر کارگردان
در اجاره نشینها با مضمون «اضمحلال» طبقه متوسط مواجه شدیم. نوعی بلاتکلیفی
زیستی، اخلاقی و گفتمانی که در تمام جوانب زندگی ساکنان آن ساختمان موج میزند. فیلم
به نمایش آدمهایی پرداخت که در مقایسه با نسل پیش، نه از مَسکن مطمئن برخوردارند
و نه از سلامت اخلاقی بهره میبرند و نه گفتارشان رنگی از نزاکت دارد. مهرجویی در
آن سالهای به ظاهر خاموش(که آتشی در زیر خاکسترش نهان داشت) به درستی بر شکافی
انگشت نهاد که محصول زد و خورد سنت و مدرنیته در جامعه آن روز ایران بود. به مرور
این نگاه هشداردهنده را در «بانو» هم دیدیم. آنجا که که مهاجرانی از طبقه فرودست
به دیوار مخروبه یک ساختمان اعیانی چشم دوختند و با ورود نابهگام خود، خلوت و خلوص
بانو را به هم ریختند.
اما در دیوار به دیوار با نگاه تازهای مواجهیم. این نگاه تازه انگار فاصله سه
دههای خود را با ماجراهای اجارهنشینها درک کرده و جوانان و نونهالان آن سالها
را در قامت و موقعیت امروزیشان مصور کرده است. اینجا هم مشکل از مسکن و ساخت و
ساز و رکب خوردن از پیمانکار آغاز میشود. پیمانکاری که دیگر نه «بساز بفروش» است
و نه دیگر حتی «بنداز در رو»! این پیمانکار هر چه بوده را از جا کنده و افرادی از طبقه
متوسط شهری را از اساس بی خانمان کرده است.
اگر در اجارهنشینها مشکل در بنای سست ساختمان بود(و اگر در بانو دیواری فروریخت
و جماعتی به عزم غنیمت به حریم خصوصی آن خاندان رگ و ریشه دار شبیخون زدند)، اینجا
همه در ردیف هم نشسته و به ازاء مال به تاراج رفته سایهبانی بهتر از مهتاب نیافتهاند.
پس موقعیتی که در «دیوار به دیوار» نمایش داده میشود بسی نگون بختانهتر از ماجرای
اجارهنشینهاست.
اما سازنده دیوار به دیوار دست بر قضاء همان راهی را طی میکند که سازنده
اجارهنشینها در «مهمان مامان» از سر گذراند. یعنی در مواجهه با بلاتکلیفی
اجتماعی، از اخلاق ناب ایرانی، آن هم به عنوان مَسکن و مُسکّن، رونمایی میکند.
اگر اجارهنشینها و بانو با تلخی و بلاتکلیفی به پایان رسیدند، مهرجویی در مهمان
مامان راه حل تازهای نشان داد. منتقدین می گویند راه حل این بود که در برابر این
مقدار بدبختی و فلاکت(که هشدار به آن از طبقات لرزان و دیوار مخروبهی آثار قبلی
کارگردان هویدا بود)، میتوان از صندوقچه
سنت ایرانی، مرهمی به نام «دلخوشی» را بیرون کشید و با پهن کردن یک سفره بیریا،
ساعاتی را به فراموشی فلاکتها سپری کرد. این راه حل هر چه که بود، به نظر میرسید
که توانست مهرجویی «هامون» را از صومعهی کیرکگور و یونگ به مطبخ و مهمانی( آن هم
با طعم قورمه سبزی و ماهی سفید) بکشاند. یعنی کارگردان از سفر در حصار کتابخانه و
مشغلههای روشنفکرانهاش بیرون میرود و در روایت رنجهای مردم اطراف با مخاطبش بر
سر یک سفره مینشیند.مهرجویی در تفاوت اجاره نشینها به این نکته اشاره می کند
که:نوعی سرخوردگی از ایدئواوژی ها و رسیدن به اینکه دیگر دوران ایدئولوژیک
اندیشیدن و عمل کردن به سر آمده...( گفتار جمعی با مهرجویی به نقل از کتاب نقد
آثار مهرجویی از الماس33 تا هامون انتشارات هرمس ص202) آیا مهرجویی راه حل دیگری
را به ما پیشنهاد می کند وآیا دیوار به دیوار به این بلوغ رسیده که آن را بنمایاند.
مهرجویی از «فصل» گریخت و به «وصل» رسید. از عالم روشنفکری و روایت توریستی از
رنج طبقه متوسط، به خانه مشترک چند تن از همان متوسطان فروریخته رسید و در کنارشان
شام خورد. علاوه بر این، انگار که این پیام هم به گوش مخاطبان خاصتر رسید که فعلا
اگر راه حلی(از منظر اجتماعی یا سیاسی) برای پر کردن شکافهای فرهنگی و طبقاتی در
دستمان نیست، لااقل میتوانیم از اخلاق «نوعدوستی» ایرانی استمداد کنیم. تو گویی
که این همنشینی و تحمل، مُسکّنی است برای بازسازی مَسکن مخروبه و معطل مانده ما! مهرجویی
از عدم توجه به دو نکته در مهمان مامان گله مند است او تاکید می کند در
لایه های داستان با یک امر تراژیک مواجهیم .در مملکتی با این همه امکانات و ذخایر
نفتی و ثروت های طبیعی هنوز کسانی زندگی می کنند که پختن مرغ برای شان حکم رویا را
دارد(به نقل از کتاب مهرجویی نقد از بانو تا مهمان مامان انتشارات هرمس ص195)
سامان مقدم هم در دیوار به دیوار با مفروض گرفتن بیمکانی و نابسامانی طبقه
متوسط شهری، از وصلی سخن میگوید که هر چند گزینه مطلوب نیست، اما پاگرد موقتی است
که اگر با اخلاق نوع دوستی ایرانی همراه باشد، امید به آینده را زنده نگه میدارد.
اما پرسشی که میتوانیم آنرا مطرح کرده و به عنوان معیار اخلاقی در سنجش نگاه
دو کارگردان به چالش با آن برخیزیم این است که:
«در موقعیت بلاتکلیفی در مَسکن،آیا تجویز وصل و اجتناب از «فصل»، مُسکّن را به
مخدّر تبدیل نمیکند؟ آیا راه سومی یافت می شود؟»
در واقع با این چالش مواجهیم که وقتی اوضاع اجتماعی طبقه متوسط رو به راه نیست
و آنان علی رغم تلاش پیوسته، از شغل، درآمد و سبد فرهنگی قابل قبولی برخوردار
نیستند، آیا دعوت آنان به دلخوش نشستن در کنار یکدیگر نمیتواند قوت اراده و عزم
تغییر را از آنان سلب کند؟( این همان نکته ای است که در مناظرات انتخاباتی نیز
شاهد ان بودیم، تاکید و توجه بر نابسامانی وضعیت طبقه متوسط جامعه و پیوستن طبقه
متوسط به جهت تحلیل سبد درامد به طبقه ضعیف و اسیب پذیر. (بیشترین ترکیب آرارا در
سبد تک تک رقیبان انتخاباتی به خود اختصاص
داده بود کما اینکه مهمترین و چالشی ترین مطالبه مردم مسایل اقتصادی بود)نکته ای اقای
شایگان در مورد میهمان مامان دارد که به نظر جمع بندی خوبی است از این که کدام یک دلخوشی
یا عزم اراده وتاکید بر بحث لحاظ واقعیت طبقه متوسط او در تفاوت کمدی مهمان مامان
می گوید:در مهمان مامان همه با هم وارد یک داستان شدیم یعنی من هم اگر آنجا بودم
همین کار را می کردم ،دلم می خواست به همه شام بدم .همه در یک آیین مشارکت می کنند
و این مشارکت همه را خوشحال می کند. این شام تبدیل می شود به ضیافت بابت (گابریل
آکسل) (به نقل از کتاب مهرجویی نقد از بانو تا مهمان مامان انتشارات هرمس ص211-213)
در معنایی کلیتر میتوان این پرسش را پیش کشید که وظیفه هنرمند دعوت به وصل
است یا عزیمت به فصل؟ یعنی آیا هنرمند باید مخاطبش را به تنوع و استقلال و منیت
سوق دهد؟ یا او را به یکرنگی و ارتباط و تبعیت فراخواند؟
این چالش را با مرور دو نگاه و راه سوم به هنر دنبال خواهم کرد. در این مقایسه
رای هابرماس را با آنچه لیوتار مطرح کرده است، مقارن خواهم ساخت.و در ادامه به
منطق گفتگویی باختین خواهم رسید
هنر؛ ارتباط یا انفصال یا منطق سوم
یورگن
هابرماس در دو نظریه مشهور «عقلانیت ارتباطی» و «مدرنیته ناتمام» بخشی از مباحث
خود را صرف چالش با متفکران پستمدرن از جمله ژان فرانسوا لیوتار کرده است.
هابرماس با نفی پستمدرنیسم به عنوان پدیدهای مستقل، بر بازسازی مدرنیته به مثابه
پروژهای ناتمام باور داشته و در همین مسیر، بخشی از تلاش خود را در جهت بهرهمندی
از هنر به مثابه پدیدهای بالقوه سیاسی صرف میکند. از نگاه هابرماس آنچه درباره
هنر مهم است، تاثیر زیباشناختی آن نیست. بلکه کارکرد اصلی هنر آگاهسازی مخاطب به
موقعیت فرهنگی و اجتماعی خود و خَلق فضایی است که ارتباط حداکثری سوژههای انسانی
در آن امکانپذیر باشد.
لیوتار
با این تلقی هابرماس که آنرا توهمی استعلایی، از نوع هگلی آن مینامد، به مخالفت
برخاسته و امید به تمامیتبخشی به اجزاء متکثر حیات بشر از طریق همبستهسازی هنر،
یا از هر طریق دیگر، را امیدی بیهوده میخواند. از نگاه لیوتار نقش هنر مقاومت در
برابر همگنسازی فرهنگی و همچنین حفظ فردیتها و اعتبار بخشیدن به خرده روایتها و
نمایان ساختن شکافها و در یک کلام پردهبرداری پیوسته از شیوههای جدید حیات بشری
است.
باید
دانست که اختلاف لیوتار و هابرماس، از حوزه زبانی، سیاسی و معرفتشناختی آغاز میشود،
اما به مرور از این حوزهها عبور کرده و به عرصه هنر نیز توسعه یافته است.
لیوتار
تلاش برای جاسازی گفتمان مطلوب خود را با مقالهای به نام «پاسخی به پرسش: پستمدرن
چیست؟» دنبال میکند. این مقاله در پی واکاوی نقش هنر در جامعه و فرهنگ معاصر بوده
و در ادامه همان مضمون کتاب وضعیت پستمدرن، در تلاش برای استفاده از نیروی
خلاقانه هنر، برای جایگزینی نگاهها و گفتمانهای تازه در مقابل نگاه و گفتمان
متعارف است. لیوتار در این مقاله هم بهسان آنچه در وضعیت پستمدرن نشان داد، به
سراغ هابرماس میرود و نقد صریح خود را بر مقاله «مدرنیته: پروژهای ناتمام»
هابرماس، بیان میکند. از نگاه هابرماس هنر میتواند در برابر شیءگشتگی انسانها
و نیز جداافتادگی آنها در جهان امروز، راه چارهای ارائه داده و با کارکردی
همبستهسازانه، بر شکاف میان فرهنگها و گفتمانهای مختلف غلبه کند.
اگر
لیوتار از شرحه شرحه شدن انسانها استقبال کرده و راه چاره را در انفصال و خلق
گفتمانهای تازهتر مییابد و در همین مسیر از هنر به مثابه پدیدهای همیشه منتقد
و همیشه آفریننده دفاع میکند، در نقطه مقابل، هابرماس با ناتمام خواندن تلاشهای
نیمهموفق مدرنیته، زندگی بهتر را در ارتباط همدلانه و همبستگی مسئولانه دنبال
کرده و در همین مسیر از هنر به مثابه کلیتی وحدتبخش و همبستهساز دفاع میکند.
میخایل
باختین با رویکردی زبان شناختانه از سرزمین هنر و با قرار گرفتن در شکاف مدرنیسم و
پست مدرنیته ، هابرماس- لیوتار پیشنهاد سازنده ی می دهد. او از هیترو گلاسیا سخن
می گوید. هیتروگلاسیا دفاع از دموکراسی به عنوان یک شیوه زندگی است. در این نگاه
دموکراسی شیوه تفکر و شیوه ذهن است هابرماس ، گیدنز، دیویی، هانا آرنت از نظریه
پردازان این رویکرد فرهنگ گرا می باشند .اما برجستگی باختین در امکانات دموکراتیکی
است که نظریه او به دست می دهد.هیترو گلاسیا به معنای توجه و تامل در نقطه نظرات
مقابل و رقیب است.رژیم های توتالیتر و استبدادی در مفهوم باختینی رژیم های
مونولوگی هستند که فقط یک صدای برتر دارد در عوض، دموکراسی ،جهان آواهای مختلف است
که با یکدیگر وارد گفتگو می شود. پیشنهاد باختین برای تحقق این ایده آل رمان و نثر
است او با این پیشنهاد منطق سومی را مبتنی بر انگاره های زیباشناختی واستوار بر بن مایه های هنری و با بهره مندی از تولیدات
هنری ارایه می دهد که ارتباط منفصل را پیشنهاد می کند.
مطابق
تعالیم مندرج در تاریخ هنر، اگر هنر واقعگرا، یا به بیان عمومیتر هنر کلاسیک، را
الگوی هنری رایج هر جامعهای بدانیم، هنر مدرن این قابلیت را دارد که با خلق صورتها
و انواع هنری نو، راه نگریستن به عالم از مجرایی تازه را به مخاطب عرضه کند. هنر
پستمدرن هم وظیفه دارد با بیان نقائص مدرنیته، به خلق تازه یاری رسانده و نقائص
موجود در کلانروایتهای مدرن را نیز نمایان سازد. این چنین در وضعیتی از خلق هنری
قرار داریم که در آن پیوسته به پیش میرویم و با خلق مدام، از کلاسیک ماندن و
قاعدهمند شدن فاصله میگیریم و در مسیر آفرینش پیوسته و نشان دادن همیشگی حفرهها
و شکستن روایتهای قالب و غالب هستیم.
در
خصوص بحث هنر و در میان واکنشهایی که از طلیعه شکلگیری دانش زیباییشناختی
تاکنون ارائه شده، میتوان دو گرایش ابزارانگارانه و زیباییباورانه را در تقابل
مستقیم با ویژگیهای حسی و زیباییشناختی این دانش قرار داد.(1) گرایشهایی که
تاثیرات آنها در هابرماس و لیوتار نیز قابل رویت است. هابرماس با تلقی هنر به
مثابه یک کل وحدتبخش، آنرا به خدمت تنظیم مناسبات انسانها و توسعه نظریه کنش
ارتباطی خود در آورده و در نقطه مقابل لیوتار هم با قرار دادن هنر به مثابه تنها
راه چاره برای انسان سرگشته و مرجع گسیخته دوران پستمدرن و با خوانشی شبهدینی و
متمایل به عرفان ماتریالیستی از امر والا، هنر را در عالیترین مرتبه حیات انسان
امروز مینشاند.
هابرماس
همان حرف تولستوی را تکرار کرده که میگفت: «جوهر عام هنر در قابلیت ارتباطی آن
برای پیوند دادن انسانها با یکدیگر است.» و لیوتار هم قدم به همان مسیری گذاشته
که نیچه آنرا گشوده بود؛ تلقی از هنر به مثابه امری جدی، تراژیک، هنجارشکن و
البته هنجارآفرین.
با
مرور نظرات هابرماس و لیوتار، بر اساس منطق باختینی این راه وجود دارد که با پذیرش
موقت جهان خرده روایتها، زیست همدلانه و صمیمانه را توصیه کرد. در این میان هنر
میتواند یکی از همین خرده روایتها و سازنده یکی از سبکهای زندگی بوده و با نگاه
همدلانه و گاه منتقدانهاش به پدیدارهای عالم، به سهم خود امکانات تازهتری را به
روی بشر گشوده و او را به کسب تجارب تازهتر فراخواند. میتوان گفت که در جهان
خرده روایتها و با پذیرش اصول اولیه حکمت و خرد، برای همه گرایشها امکان کافی
زیستن وجود دارد و همگان قادرند با تن سپردن به نقدها و هوشیار بودن به فرجام نگرشها،
اگر نه تفاهم، دستکم تعامل با یکدیگر را تجربه کنند. این چنین شاید هنر نیز
بتواند با نفی دعاوی کلنگرانه و همبستهسازانه خود و با در پیش گرفتن رویکردی
متواضعانه، به مثابه یک امر جزئی ولی به سهم خود وحدت بخش عمل نماید.(2)
تربیت
اخلاقی؛ طریقی برای غلبه بر دوگانه فصل و وصل
در
حل چالش اخلاقی فصل و وصل، میتوان با اعتماد به تربیت اخلاقی مشترک، از کنج فصل
به معرکه وصل نقب زد. در واقع آنجا که آدمیان با مفاهیم اخلاقی سرنوشتسازی همچون
صداقت، ایثار، حدشناسی و نقدپذیری مانوس شوند، در عین رعایت حریم خود حرمت جمع را
نیز پاس خواهند داشت. این موهبت که همان حفظ فردیت در عین التفات به جمع یا همان
توجه متعادل به فصل و وصل است، البته به سادگی و طی چند توصیه در حوزه حکمت فردی و
هنجار اجتماعی مستقر نخواهد شد.شاید در مورد فیلمساز وطنی آنهم از نوع روشنفکریش
مثل داریوش مهرجویی در اجاره نشینها و مهمانی مامان هجرت او از پستوهای ذهنی و
منولوگهای حزبی- نظریه ای و نشستن سر سفره شام مردم و گفتگو کردن با آنهارا بهره
مندی از همین امکانات دموکراتیک دانست که چگونه با دادن فرصت جهت شنیدن صداهای دیگر و همدلی با آنها و مشارکت در
آیینهای زندگی روزمره و بهره مندی از ظرفیتهای اخلاقی آنان به سادگی و بدونه تکلف
به طرح مسایل ، مشکلات و جستجوی راه علاج پرداخت . و شاید نزدیک به انصاف باشد که
ظرفیتها و زیر ساختهای اخلاقی و فرهنگی مردم ایران را به عادت مدارا و خوشدلی
نکاست و توجه هنرمند روشنفکر به این ظرایف را ارج نهاد و آن را از سر ناتوانی ندید
که با این پیشنهاد سرو ته کار را جمع کرده .البته مشهود است که او این راه را نه با استدلال بلکه با حس خود پیموده و در
نشان دادن آنهم با احساس مردم کار داشته.
همین
دشواری در تحقق مطلوب است که ساخت آثاری را که به این تعلیم اشاره کرده باشند،
همچنان به تعویق میاندازد. شاید بتوان نارنجی پوش مهرجویی را تلاشی برای زدودن
ضایعات از ذهن و جمع تلقی کرد. فیلمی که چندان از عهده انتقال مضمونی به وسعت
«بهداشتی زیستی و فرهنگی» بر نیامد. اما همچنان میتوان با حرکت بر مدار تجارب
اجتماعی این چند دهه، کارگردانهای وطنی را به مراقبت پیوسته و معتدل از هر دو
ساحت مناقشهخیر( یعنی حریم خصوصی و حرمت عمومی) فراخواند. تمرکز کارگردان بر
مضمون تربیت اخلاقی همان راهی است که میتواند به مرور مَسکن فردی و اجتماعی را
پاکیزه گرداند؛ مَسکنی که در صورت سالم ماندن از شراکت مُسکّن نیز بینیاز است.
به
نظرم دیوار به دیوار تا این بخش از پردازش داستان به جانب وصل متمایل بوده است.
یعنی سازنده این مجموعه هم راه مهرجویی در مهمان مامان را مناسبتر یافته است. اما
انکار نمیتوان کرد که تلخی مزاج ساکنان ساختمان از این هم وصلت اجباری هم قابل
توجه است. آنان در شرایطی هم نشین هم شده اند که چاره ای جز زندگی مشترک ندارند.
حتی میتوان تا به حال نشانهای از تالیف قلوب را در میان آنان ندیدهایم. پیداست
که به محض جور شدن شرایط انقطاع، اهالی ساختمان در کنده شدن از محیط مشترک ذرهای
تردید نخواهند کرد. این همان منطق درونی سریال است که البته میتواند طی یک انتخاب
داستانی نامناسب به ابتذال هنری منتهی شود؛ اگر سازنده اثر بخواهند در آخرین قسمت
از سریال همه را به هم جفت و جور کند و آدمهای اصالتا منقطع را به اجبار به هم
نزدیک کند، آنگاه میتوان نتیجه گرفت که چالش مطرح در این مجموعه با تعارف و سرهم
بندی به نقطه کور رسیده است.
در
مجموع به نظرم همین تمایل به فصل که در فضای سریال با وصلت اجباری(که حتما محصول
به تنگناهای اجتماعی است) خدشه دار شده است، میتواند هشداری به وضع نابسامان
اجتماع باشد. جامعهای که زیر پوست آن دلخوری و فاصله و میل به گریز از دیگری موج
میزند و البته کم خطرترین راه در نمایاندن این فاصله با خشونت کلامی پیموده میشود.
بد
نیست به یک نمونه آشکار که هشداری به همین فاصلهها بود، نگاهی بیندازیم. از
مناظرات انتخاباتی مدت زیادی نگذشته است. دیدیم که فاصله میان زیست مردم و مسوولین
و نیز تفاوت نگاه مسوولین در گزینش وصل و فصل اجتماعی، گفتار اهالی سیاست را(که
علی القاعده به صلابت و دقت مزین بوده است) به کدامین سمت و سو لرزاند.
پینوشت:
1. بومگارتن، به عنوان پایهگذار دانش زیباییشناسی معتقد بود «فراست
هنرمند با راه یابی تحلیلی پژوهشگر علمی این فرق را دارد که فراست هنرمند از
پدیدار روی بر نمیگرداند بلکه خود را بر آن متمرکز میکند و در جستوجوی علل نمود
برنمیآید بلکه در پی خود نمود است» (کاسیرر، ارنست، (1382)، فلسفه روشنگری،
ترجمه یدالله موقن، چاپ دوم، تهران، نیلوفر، ص 515) از همین روست که تلاش کانت صرف
اعتبار بخشی به زیباییشناسی به مثابه دانشی هر چه مستقلتر و نیز توجه به هنر به مثابه پدیدهای هر چه
خودمختارتر گردید.(همان، ص 185) از نگاه کانت کار هنری صرف نظر از هر چیز دیگری که
ممکن است باشد، وجودی است وافی بنفسه و کامل که با دمی که آفرینندهاش در آن دمیده
بخودی خود زنده است. (کورنر، اشتفان، (1380)، فلسفه کانت، ترجمه عزتالله
فولادوند، چاپ دوم، تهران، خوارزمی، ص 343)
2.1.
حقیقی، مانی، (1374)،
سرگشتگی نشانهها، چاپ اول، تهران، مرکز.
2.2.
دیوید، آنتونی،(1382)،
دیدگاه لیوتار درباره امر باشکوه کانت، ترجمه مجید اکبری، نامه فرهنگ، شماره 50.
2.3.
کهون، لارنس، (1388)،
از مدرنیسم تا پستمدرنیسم، ویراستار فارسی عبدالکریم رشیدیان، چاپ هفتم،
تهران، نی.
2.4.
Cazeaux, Clive, (2001), The Continental Aesthetics Reader,
Routledge.
2.5.
Ingram, David, (2010), Habermas: Introduction and analysis,
Cornell university press.
2.6.
Silverman, Hugh. J, (2002), Lyotard: Philosophy, Politics, and the
Sublime, Routledge.
منبع :فیلمنوشت