انسان از منظر کریشنا مورتی
هادی وکیلی؛ استادیار پژوهشگاه فرهنگ و مطالعات اسلامی.
چکیده
اندیشههای کریشنامورتی در برخی موارد، یادآور اندیشههای لائوتسه، فیلسوف بزرگ چینی است. به نگرش وی، انسان در آغاز شادمان است، اما در نتیجهی دگرگونیهایی که جامعه پدید میآورد، ناشاد میشود. بهترین راه شادمانی، دامن فراچیدن از تمدن تصنعی کنونی و زیستن در پیوند آرام با طبیعت است. کریشنامورتی در جایجای گفتههای خویش به موضوع دانستگی اشاره میکند و سرانجام پند او این است که باید از هر دانستگی رها شد تا آزاد گشت و انسان شد. در نگاه کریشنامورتی وظیفهی آموزش، ساختن و پرورش انسانی است که تمام اندیشهها، احساسها و مهرورزیهای او هماهنگ با یکدیگر رشد کند و فرد به «خودش» تبدیل شود. پافشاری بيش از اندازهی وی بر درونگرايي بهویژه آموزهی آزادی از ذهنگرایی، دیدگاه او را به یکی از بیتفاوتترين و لاقيدترين دیدگاهها نسبت به دغدغههاي اجتماعي، تبديل کرده است. مورتی و پیروانش، زمانیکه انسان را از مشغولیتهای بیهودهاش آگاه میکنند و عمق غفلت را به او نشان میدهند، برای مخاطبشان هشیارکننده هستند، اما دیدگاه آنان در آنجا که انسان را یکسره به تعمق، سکوت و بیعملی میخوانند و هر فعالیتی را پوچ میپندارند، خود مشغولیتی پوچ میشود که پیروان مکتب خود را گرفتار کرده است؛ زیرا تنها مسئله اساسی انسان، رسیدن به آن آگاهی و اصالت نیست.
واژگان کلیدی: کریشنا مورتی، ذهنگرایی، خودشناسی، خیالاندیشی، رهایی.
مقدمه
جیدو کریشنامورتی (تلوگو: ۱۲ مه ۱۸۹۵ - ۱۷ فوریه، ۱۹۸۶) و یا جی کریشنامورتی (تلوگو) در خانواده «تلوگو برهمن» زمانیکه هند مستعمره بود بهدنیا آمد. کریشنامورتی در اوایل نوجوانی شانس این را داشت تا با تئوصوفیست عالی رتبه و رازورز مشهور بهنام «چارلز وبستر لیدبیتر» در اداره مرکزی انجمن عرفانی در آدیار در مَدرس (چنای) آشنا شود. او سپس تحت سرپرستی «آنی بسانت» و «لیدبیتر»- رهبران انجمن در آن زمان - پرورش یافت. آنان بر این باور بودند که کریشنا همان معلمی خواهد بود که جهان در انتظار او است. مورتی جوان، این ایده را نفی کرد و سازمان جهانی « فرمان ستارگان» را که حامی این اندیشه بود را منحل کرد. او اعلام کرد که پیرو هیچ ملیت، طبقه، مذهب یا فلسفهای نیست و بقیهی عمر خود را در سفر به جهان، گفتوگو با افراد و گروههای بزرگ و کوچک سپری کرد.
مورتی در موضوعات گوناگون فلسفی و معنوی از جمله انقلاب روانی، طبیعت ذهن، مراقبه، روابط انسانی و ایجاد تغییرات مثبت در جامعه به نویسندگی و سخنرانی پرداخت. او به طور مداوم بر نیاز به انقلاب در روح هر انسان اشاره کرده و تأکید میکرد که چنین انقلابی نمیتواند توسط یک نهاد بیرونی، مذهبی، سیاسی، یا اجتماعی رخ دهد. او نویسندهی کتابهای بسیاری از جمله «اولین و آخرین آزادی» «فقط انقلاب» و «دفتر یادداشت کریشنامورتی» بود. بسیاری از گفتوگوها و جلسات بحث او منتشر شده است. آخرین بحثهای عمومی او در مَدرس هندوستان در ژانویهی سال ۱۹۸۶ یعنی درست یکماه قبل از مرگش در خانهاش در اوهایو در ایالت کالیفرنیا برگزار شد. حامیان او از طریق بنیادهای غیرانتفاعی در هند، بریتانیا و ایالات متحده کار میکنند و بر چندین مدرسه مستقل بر اساس دیدگاههای او در آموزشوپرورش نظارت میکنند. آنها همچنان به رونویسی و توزیع هزاران گفته او، بحثهای گروهی و شخصیای که داشته و نوشتههایش با استفاده از انواع فرمتهای رسانهای و زبانهای مختلف ادامه میدهند.
همانگونه که گذشت، با توجه به اینکه کریشنامورتی زادهی هند بود، با فرهنگ هند آشنایی وافری داشت و از آنجا که اندیشههای فرزانگان هند به دیگر سرزمینها از جمله چین و ژاپن نیز راه یافته بود، وی از فرهنگ چینیان و ژاپنیان نیز آگاه بود. از دیگرسو، چون در انگلستان و امریکا پرورش روحی یافته بود، از فرهنگ نوین اروپا و آمریکا نیز بهرههای بسیاری برده بود. در اینجا برای تحلیلی بیشتر از دیدگاههای مورتی درباره انسان، گوشههایی از همسانیها و همانندیهای اندیشههای کریشنامورتی با اندیشههای هندی، چینی و ژاپنی و فرهنگ نوین اروپا و امریکا را بررسی میکنیم.
تبارشناسی اندیشههای کریشنامورتی
الف. کریشنامورتی و اندیشههای هندی
کریشنامورتی با فرهنگ، اندیشهها و جهانبینیهای هندی آشنایی داشت و از مکتبهای گوناگونی که در هند رایج است، آگاه بود. وی بهویژه با آیین هندویی، اوپانیشادها، بهگودگیتا، مهابهاراتا، آیین بودا، آیین یوگا و سانکهیا آشنایی فراوانی داشت که همانندی زیادی با یوگا دارد. از جمله تعالیم مورد علاقه وی، رنج و راه رهایی از آن است. اندیشهی رنج از نشانههای آشکار اندیشهی هر انسان هندی است و خود زادهی قانونی کلیتر بهنام کارما و اعتقاد به رهایی از چنگال مرگ و زندگی بهشمار میرود(Rajagopal ,1991) . آیین سانکهیا، با پذیرش وجود رنج و تقسیم آن به رنج طبیعی و رنج ماوراءالطبیعی و تقسیم رنج طبیعی به بیرونی و درونی، راه گشایشی برای این مسألهی بنیادی زندگی مییابد.
آزادی که از دیگر موضوعات مورد علاقهی کریشنا است، خود زادهی همین بحث رنج است. انسان چگونه باشد تا از رنجها رها گردد و به آزادی یا موکشا (Moksa) دست یابد؟ آزادی موردپسند کریشنا، آزادی سیاسی ـ اقتصادی نیست، بلکه آزادی روح و روان فرد است از هر قیدوبندی که آن را در چنگ خود گرفتار کرده است. این نگرش برگرفته از همان آیینهای گوناگون هندی است؛ چراکه آزادی برای آنها رسیدن به تجرد روح و دستیابی به حالت رهایی است. همین گسستن روح از جهان مادی و این جهانی، مراد این آیین از آزادی است.
ب. کریشنامورتی و آیین یوگا
برای تعیین اینکه یوگا چیست؟ و چه نیازی بدان هست؟ باید بار دیگر به همان بحث رنج جهانی، روی آوریم و بگوییم: چون این جهان گذران که پر از ناکامی و سرریز از سختی است و هر آنچه در آن است رنج آفرین است و زادهی رنج، آنچه فراروی حکیم فرزانه رخ مینماید، رهایی از این رنج و یافتن راه برون شو از این گرداب پر آشوب است.
راه آزادی یا موکشا در مکتبهای فلسفی هند به شیوههای گوناگون مورد ارزیابی قرار گرفته است. آیین یوگا، شیوهای برای رهایی از این رنج و درد را فراروی همگان نهاده است. براساس این آیین، راه رهایی تنها در نظرورزی و اندیشهها نهفته نیست، بلکه انسانها بایستی پس از آگاهشدن بهعمل روی آورند. راه رهایی از آشفتگی و پراکندگی روحی که آفرینندهی رنج و سختی است و ذهن را همیشه در جنبش و تکاپو دارد، تمرکز نیروی خرد در نقطهای واحد است، بهگونهای که ذهن از پراکندگی همه جانبهی خود دست بردارد و متوجه نکتهای واحد بگردد .(Roland, 2001) اموری همانند «تمرکز»، «توجه» و «مراقبه» که مورد علاقهی کریشنامورتی است همه ریشه در آیین یوگا دارد.
تمرکز نیروی معنوی یا دارانا (dharana)، تفکر و مراقبه یا دیانا (dhyana) و وصال مطلق یا مقام فنا و استغراق یا سمادی (Samadhi) سه عنصر اصلی یوگا هستند که بهشدت مورد علاقهی کریشنامورتی بودند. اگرچه وی آنها را نیز مورد نقد و ارزیابی دوباره قرار میدهد و شکل موروثی آنها را برنمیتابد. از میان این سه عنصر، کریشنا «مراقبه» را از آنجا که در دیگر مکتبهای هندی و همچنین مروجان آنها در دنیای غرب، هوادارانی دارد، بیشتر به سنگ محک تجربه میسنجد (خسروی، 1382: 62).
ج. کریشنامورتی و اندیشههای چینی
اندیشههای کریشنامورتی در برخی موارد، یادآور اندیشههای لائوتسه، فیلسوف بزرگ چینی است. اندیشهی بنیادی و هستهی مرکزی نظام فلسفی لائوتسه، همان اندیشهی «وو ـ لی» یا «بیعملی» است. «آنگاه که فرزانه عمل میکند، در آرامش ووـ لی میآرامد، آنگاه که تعلیم میدهد، دستور خاموشی را بهجا میآورد». دائو هرگز کاری نمیکند، اما کاری نیست که نکرده مانده باشد، این راه «ووـ لی» است (مورتی، 1386: 123).
فلسفهی لائوتسه، آرمانیشدن طبیعت و کاستن از ارج هنر (فن و صنعت) است. به نگرش وی، انسان در آغاز شادمان است اما در نتیجهی دگرگونیهایی ناشاد میشود که جامعه پدید میآورد. بهترین راه شادمانی، دامن فراچیدن از تمدن تصنعی کنونی و زیستن در پیوند آرام با طبیعت است. در نظرگاه لائوتسه، جهان در فرآیند شکفتن و تکامل زایندهی متضادها است. هر نمودی، ضد خود را در خود دارد. از اینرو، زندگانی، مرگ را و روشنی، تاریکی را و نیکی، بدی را به همراه میآورد. جهان، آمیزهای از جفتها و اضداد است که ویژگی بنیادیشان این است که از بودن و نبودن ساخته شدهاند. از دیگر نکتههای برجسته فلسفهی لائوتسه، پیوند انسان با چیزها است. لائوتسه میان چیزها و انسان، خطی و مرزی نمیبیند تا آنها را از هم جدا کند. اندیشهی او یگانهگرا است و میکوشد یگانگی فرد را با کل شرح دهد.
کریشنامورتی در پرده برانداختن از اندیشههای خود، گویا سخنان لائوتسه را بار دیگر با زبانی جدا به گوش آزادیخواهان از قیدوبند طبیعت میرساند که راه رهایی شما، رهایی از قیدوبند طبیعت نیست، بلکه هماهنگی، وابستگی و دلبستگی کامل به طبیعت است، بازگشت به حالت نخستین.
ترس از مرگ، مسألهی مهمی است که کریشنامورتی آن را همهجا گوشزد میکند. در اینباره «جوانگزه» پیرو و مفسر بزرگ لائوتسه بر این نظر است که هراس از مردن، از خاستگاههای اصلی ناشادی و دوری از لذت انسان است؛ اما میآموزد که این هراس از راه فهمیدن بیمعنی نمیشود (همان: 316).
د. کریشنامورتی و آیین بودایی
از همانندیهای اندیشههای کریشنامورتی با آیین بودایی، رنج و راه رهایی از آن است. آیین بودایی آغازین، سه اصل بنیادی دارد:
- ناپایندگی: همه چیز ناپاینده است؛
- رنجِ بودن: همه چیز رنج است؛
- نداشتن خود: هیچ چیز خود نیست.
و بر بنیاد این سه اصل، چهار حقیقت عالی نهاده شده است:
- حقیقت رنج: همهی هستی، رنج است؛
- خاستگاه رنج: عطش خواهندگی، علت رنج است؛
- رهایی از رنج: فرو نشاندن خواهندگی و عطش است که به فرو نشاندن رنج میانجامد؛
- راه رهایی: راهی که به فرو نشاندن رنج میانجامد.
حقیقت چهارم، خود شامل راههای هشتگانهی عالی به قرار زیر است:
- شناخت درست؛
- اندیشه درست؛
- گفتار درست؛
- کردار درست؛
- زیست درست؛
- کوشش درست؛
- آگاهی درست؛
- یکدلی درست.
از نگاه بودا، رنج، نتیجهی دوباره زاییدهشدن یا کارما است. کارما، ثمرهی کارهایی است که بنابر قانون علت و معلول، اثرگذارند. کارما، انسان و جهان را به فرمان دارد و علت آن، نادانی است که سبب پیدایش زنجیری از تولدهای پیاپی در گردونهی «سمساره» میشود.
نظریهی نادانی در دوازده حلقهی زنجیر علّی، اینگونه بیان شده است:
- در آغاز نادانی است؛
- از نادانی، کارماسازی برمیخیزد؛
- از کارماسازها، دانستگی برمیخیزد؛
- از دانستگی، نام و شکل برمیآید؛
- از نام و شکل، شش بنیاد حس، شکل میگیرند؛
- از شش بنیاد حس، تماس حاصل میشود؛
- از تماس، احساس برمیخیزد؛
- از احساس، تشنگی ناشی میشود؛
- از تشنگی، دلبستگی دست میدهد؛
- از دلبستگی، وجود یا شدن رخ میدهد؛
- از وجود، تولد حاصل میشود؛
- و از تولد، رنج برمیخیزد (همان: 317).
کریشنامورتی در جایجای گفتههای خویش به پارهای از این امور میپردازد، بهویژه موضوع دانستگی که سرانجام پند او این است که باید از هر دانستگی رها شد تا آزاد گشت و انسان شد. از اندیشههای درخور بحث کریشنامورتی، نظریهی شناخت وی است. به نگرش وی، تمام دانش ما در حقیقت، پنداری بیش نیست و شناخت حقیقی، آنگاه رخ مینماید که بین شناخت، شناختهشده و فاعلشناسا، یگانگی برقرار گردد. حال اگر این اندیشه را ریشهیابی کنیم به نظریهی شناخت بودایی خواهیم رسید. همانگونه که در متون عرفانی بودیسم آمده است، پیروان بودا پس از گذشت زمانی از مرگ بودا به دو گروه تقسیم شدند: گروه چرخ بزرگ یا بیشترینه (مهایانا) و گروه چرخ کوچک یا کمترینه (هینایانا). هریک از این گروهها خود بار دیگر به مکتبهای گوناگونی تقسیم شدند بهطوریکه از مهایانا دو گروه فلسفی جدا گشت، به نامهای مکتب فلسفی یوگاچارا و مکتب فلسفی مادیامیکا.
بنا به نگرش یوگا چارا، سه گونه شناسایی داریم:
- الف. پنداری یا خیالی؛
- ب. نسبی؛
- ج. مطلق.
تمام رنجها و گرفتاری ما در زندگی، ثمرهی شناسایی خیالی و پنداری ما است. اندیشهی خودپرستی و خودمحوری وابسته به این مرتبه از شناسایی است. این اندیشه، خود موجب عقاید و اعمالی میشود که از نادانی، سرچشمه میگیرد، خواه اعمال دینی باشد و خواه چیزهایی دیگر. بر بنیاد این اندیشه است که میاندیشیم: هرچه مینماید که هست، در واقعیت هم هست.
گونهی دوم شناخت، شناخت نسبی است. ما گاهی این شناخت را حقیقت میپنداریم و گویا ما نمیتوانیم حقیقت مطلق را در زندگی روزانهمان بشناسیم، از اینرو، حقیقت نسبی را برای حوزهی تجربه انسانی، کامل یا مطلق میدانند؛ اما این شناسایی تجربهای درونی نیست. بنا به نظر بوداییان همهی اندیشهها، تعلیمات، کتابهای مقدس، اعمال دینی و نیز خود آیین بودا، نسبی است.
شناسایی مطلق از آنِ روشنی یافتگان است. دریافتن این شناسایی، حاصل تجربهی درونی است و هر کوششی در شرح آن، کوششی نسبی و ناکامل محسوب میشود. این شناسایی کامل یا روشنشدگی، اشراق نام دارد و به رهایی نهایی (نیروانا) میانجامد. شناسایی نسبی تا زمانی که هستی نسبی ما ادامه دارد، دارای ارزش ویژهی خویش است. خطا آنگاه روی میدهد که شناسایی نسبی را شناسایی مطلق بینگاریم (همان: 317).
ه. کریشنامورتی و سنت فکری جدید غربی
برخی از تحلیلهای کریشنامورتی پیرامون اندیشه، تفکر، ذهن و شناسایی، ما را به مکتبهای روانشناسی جدید در جهان غرب که فرآوردهی روانشناسانی همانند: یونگ، فروم، فروید و کارنهورنای است، رهنمون میگردد. کریشنامورتی مسائلی همانند: مرگ، ترس در برابر زندگی جاوید، آرامش و امنیت را مورد کندوکاو قرار میدهد و در ریشهیابی آنها شیوهی پژوهشگران غربی را مدنظر دارد. اگرچه ضمایر خودآگاه و ناخودآگاه فروید را نمیپذیرد، اما بهجای آنها از اصطلاح «بخش پنهان» و «بخش آشکار» ذهن بهره میگیرد.
شخص آگاه به اندیشههای غربی، چگونگی اثرپذیری کریشنامورتی را خود در مییابد، بهگونهای که گویا در تحلیل مباحث مربوط به فکر، خاطره، حافظه، تجربه و سرانجام دانشاندوزی، همان شیوهی دانشمندان علوم تجربی را بهکار میبرد و به شیوهی آن دانشمندان میخواهد پرده از رازهای پنهان در دریای بیکران فکر و اندیشه براندازد و هر آنچه را در گوشه و کنار ذهن انسانها میگذرد را بر آفتاب اندازد.
کریشنامورتی، هنگامی که نظام آموزشی جهان را ارزیابی میکند به آن ایراد میگیرد و بر این نظر است که این نظام، سبب پرورش انسانهای آزاد نمیگردد، بلکه آنان را بر اساس الگوهای از پیش تعیینشده شکل میدهد. به نظر وی، راه رهایی، دگرگونی نظام آموزشی است. او هدفهای آموزشی نوین را که با براندازی هدفهای پیشین میسر است، پیشنهاد میکند. خود او اینگونه مراکز آموزشی را در گوشه و کنار جهان بنیاد نهاده است. وی همچنین اقتدار و مرجعیتپذیری انسانها را ویرانگر وجود آنان میداند و آموزهی وی براندازی این سیطره و سلطه بر ذهن و فکر و جان و جسم بشر است.
اکنون به منظور روشنتر شدن دیدگاههای مورتی دربارهی انسان و جایگاه فردی و اجتماعی او به بررسی آراء و نظرات او در سه ساحت فلسفهی آموزش و پرورش، فلسفهی ذهن و فلسفهی دین میپردازیم.
فلسفهی آموزش و پرورش انسان از دیدگاه کریشنامورتی
«انسان به یک دلیل وجود دارد و آن درک حقیقت و خدا است» (مورتی، 1375: 275). «انسانهایی که در جستوجوی حقیقت و خداوند هستند، فقط آنها میتوانند یک تمدن جدید و فرهنگ نو بهوجود آورند» (همان: 127 و 135). به هر نوشتهای از کریشنامورتی که بنگریم در آغاز، وی را همانند پرخاشگری میبینیم که به هرآنچه هست و هرآنچه انجام میدهیم و انجام میشود با چشم خردهگیری تیزبین و بلند پرواز مینگرد.
بنا به گفتههای خودش، وی سخنگویی بیش نیست که به آنچه میگوید باید گوش سپرد، نه به خودش به عنوان سخنگو. وی در ابراز اندیشه، به خود نقش ابزار میدهد و نه بیشتر از آن. اگر از اندیشیدن در گفتههایش به کنجکاوی درباره خودش بپردازیم ـ بنا به اظهارات خود وی ـ از حقیقت بازماندهایم و خود او بند راه اندیشهی ما شده است.
از آنجا که تمام گفتهها و نوشتههای مورتی بر بنیاد اندیشهای ویژه نهاده شده است که خود ریشه در گونهای آموزش و پرورش دارد که وی ویژگیهای آن را نام میبرد، دیدگاه او را میتوان راهبردی نو به آموزش، آموزگاران و جامعه دانست اگرچه شاید خودش از آنگونه آموزش و پرورشی که میگوید بهرهای نبرده باشد. اکنون میکوشیم تا نگرش ویژه کریشنامورتی را درباره آموزش و پرورش، مورد بازخوانی و بازشناسی قرار میدهیم.
- درک معنای زندگی و کشف آن در لحظهها: از کارکردهای خویشکاری آموزش این است که به دانشآموز و دانشجو، توانایی دریافت معنای زندگی را بدهد؛ چراکه زندگی چیزی است بسیار گسترده و ژرف، یک راز بزرگ، یک دشت پهناور که در آن ما ـ انسانها ـ نقش داریم[1] (خسروی، 1382: 62)؛
- پرورش هوش: هوش نزد مورتی، همان مجموعهی دانشها و فنون نیست؛ زیرا شاید فردی در رشتهای ویژه کارشناس و ماهر باشد، اما هیچ بهرهای از هوش نبرده باشد. هوش، چیز دیگری است. ما برای پاسخ به پرسشهای بنیادی، نیازمند هوش پویا و کارآمدیم: «هوش توانایی آزاد فکرکردن است، بدون هیچگونه ترس و قاعدهای تا اینکه بتوانیم خودمان، حقیقت را دریابیم[2]» (همان: 21)؛
- آموزش زندگی بدون ترس و آزادیبخشی برای ساختن جهان نو: لازمهی فراهمآوردن جامعهای خالی از ترس، بسیار فکرکردن است، حتی تا آنجا که دانشآموزان نیز باید بهجای آموزگاران بیندیشند؛
برای پدیدآوردن جایی و مکانی آزاد برای زیستن هم اکنون باید خود قیام کنیم تا واقعیت را دریابیم، نه اینکه خود را با جهان وفق دهیم؛ زیرا تنها کسانی میتوانند واقعیت را دریابند که در حال شورش مدام باشند نه افرادی که خود را با محیط وفق میدهند و دنبالهروی گذشته و پیشینیان هستند. اگر بترسید، نخواهید توانست به پژوهش بپردازید، ببینید و بیاموزید و نمیتوانید بهگونهای ژرف، آگاه باشید. تنها آنگاه که بهگونهای همیشگی پژوهش میکنید، میبینید و میآموزید، قادر خواهید بود حقیقت، خدا و عشق را بیابید (همان: 24)؛
- «کمک به انسانها تا از هیچکس پیروی و تقلید نکنند و به آزادی واقعی برسند». در نگاه کریشنامورتی وظیفهی آموزش، ساختن و پرورش انسانی است که تمام اندیشهها، احساسها و مهرورزیهای او هماهنگ با یکدیگر رشد کند و فرد به «خودش» تبدیل شود و این البته مشکلترین کارها است. روح انسان، بسیار پیچیده است؛ تنها آن چیزی نیست که به مدرسه میرود، جنگ میکند، بازی میکند و میترسد، بلکه جوهری نهفته و پنهان است. روح نه تنها از تمام افکاری که در مغز است تشکیل شده است، بلکه در برگیرندهی چیزهایی است که از راه مردم، کتابها، روزنامهها و رهبران در مغز، جای گرفته است. آنگاه که نمیخواهید، مانند کسی باشید و پیروی کنید، آنگاه که دنبالهروی کسی نیستید، در حقیقت به این معنا است که در حال قیام علیه همهی آداب و رسوم هستید و در تلاشید که چیزی بشوید. این تنها قیام واقعی است که به آزادی میانجامد. پرورش آزادی، وظیفهی واقعی آموزش است. آنگاه که آزاد پرورش یابید، توانا خواهید بود یک جهان نو پدید آورید؛
- شناخت تباهی این جهان تباهشده: هدف آموزش، تربیت افراد کاردان و ماهر در رشتههای گوناگون دانش نیست، اگرچه ممکن است به تربیت این افراد نیز همت بگمارد، بلکه آموزش بایستی به دانشآموز کمک کند تا استخوانبندی جهان فاسد و نابودشدنی را بشناسد و بگذارد تا در آزادی رشد کند و یک جهان نو و دگرگون بسازد. در آن جهان، تنها افرادی باید باشند که قیام میکنند، قیامی کلی و یکپارچه علیه جهان کهنه و فرسوده (خسروی، 1382: 63)؛
- ساختن جهان نو: آموزش نه تنها برای کمککردن جهت رهایی از بندها است، بلکه برای یاریرسانی به دانشآموز است تا به تمام پایهها و مرحلههای زندگی روزمره پیببرد و بتواند در آزادی رشد کرده و جهانی نو بسازد. زمانیکه هیچ چیز را کورکورانه نپذیریم و از خود بپرسیم، به پژوهش بپردازیم و رخنه کنیم، بینشی پیدا میکنیم که از آن آفرینندگی و شادی پدید میآید. ناخشنودی از وضعیت موجود، همانند شعلهای است که اگر آن را با نیروی شادی و محبت زیاد نگه داریم، اهمیت بسیار زیاد پیدا میکند؛ زیرا نیرویی سازنده و آفرینشگر است. به این منظور بایستی به شیوه درست، آموزش ببینید. آموزشی که به شما یاری رساند و فضا بدهد؛ فضا برای رشد ذهن تا گرفتار هیچگونه ترسی نشوید (مورتی، 1375: 49)؛
- اعتمادبخشی: نه تنها باید آموزش به فرد اعتماد به نفس ببخشد، بلکه بالاتر آنکه اعتماد به مفهوم کلی نیز به او بدهد. وظیفه آموزش آن نیست که شما را با الگوی اجتماع هماهنگ کند، بلکه برعکس باید به شما یاری برساند تا بتوانید مطالب را دقیق و عمیق درک کنید و خود را از قید الگوی اجتماع رهایی دهید و بهصورت فردی درآیید، بدون خودبینی؛ اما دارای اعتماد، زیرا آنگاه بهراستی پاک و بیآلایش خواهید بود (همان: 134)؛
- کمک برای کشف زیبایی درونی: زیبایی درونی یک احساس ژرف دینی است. ذهن انسان درگیر کارهایی است که به پراکندگی فکر او دامن میزند. بر آموزش است که به آموزشپذیران یاری کند تا زیبایی درونی را کشف کنند که بدون آن شکل و حرکات بیرونی مفهومی نخواهد داشت. انجام بسیاری از کارها بدون درک مفهوم آنها، ما را در درک مفهوم واقعی زیبایی یاری نمیکند.
ذهنی که به ملت، گروه و جامعه خاصی بستگی ندارد و از جاهطلبی و ترس آزاد است، همیشه در عشق و محبت شکوفا میشود. در حرکت بهسوی واقعیت، زیبایی را درمییابد. ذهن حساس نسبت به زشتی و زیبایی، یک ذهن خلاق و دارای درک نامحدود است (خسروی، 1382: 65)؛
- رها ساختن انرژی انسان در راه جستوجوی حقیقت و خدا: انسان سرشار از انرژی است. اگر در پی حقیقت نباشد، این انرژی، ویرانگر خواهد شد. از اینروی، جامعه فرد را مهار میکند و به او شکل میبخشد، در نهایت انرژی او سرکوب میشود. اگر انرژی در جستوجوی حقیقت باشد، آراستگی و بِه سامانی خود را بهوجود میآورد و دیگر نیازی به ساماندهی بیرونی نیست. فرد جویای حقیقت، بیاختیار، یک شهروند خوب میشود که برابر الگوی هیچ جامعه یا دولتی خاص نیست.
انسان، تنها به یک دلیل وجود دارد و آن درک حقیقت و خدا است و این انرژی را نیز دارا است. آموزش درست باید بر بنیاد رهاساختن این انرژی در راه جستوجوی خوبی، حقیقت و خدا بنا گردد که از فرد، یک انسان واقعی و شهروند خوب میسازد (همان: 274).
جامعه، ما را از راه آموزشِ سنتها، مذهب و فرهنگ، گامبهگام خفه میکند. وظیفهی آموزش واقعی، بیدارکردن انرژی ما و به حرکت درآوردن، حفظ و تواناسازی آن و در عین حال، محدودکردن و استفاده از آن برای کشف واقعیتها است. در آن هنگام، انرژی انسان زیاد و بیپایان خواهد بود و جامعهای نو، پدیدار خواهد گشت (همان: 301).
فلسفهی ذهن از دیدگاه کریشنامورتی
- ذهن امروزین ما گرفتار دو چرخه است که رهایی از هر دو بر همگان لازم است. نخست، چرخهی «زمان، دانش، اندیشه و کنش» که این خود چرخهای دیگر بهدنبال دارد و آن دیگری، چرخهی «تجربه، دانش، خاطره، اندیشه و کنش» است. ذهن ما اینگونه برنامهریزی و شرطیشده و ویژگی و پویش اندیشهها این است.
الف. ذهن گرفتارِ دو چرخه
اگرچه اندیشه به خود میگوید: من برای عملکردن آزادم، اما او هیچگاه آزاد نیست؛ زیرا بر پایهی دانش است و دانش، همواره کرانمند است؛ چراکه جزئی از زمان است. از اینرو، هر کنشی که اندیشه پدید میآورد، کرانمند است. چنین محدودیتی جداکننده است و «ستیزه» پدید میآورد (مورتی،1376: 20).
ریشهی تمام گرفتاریهای بشر امروزی، این شیوهی اندیشیدن است. رهایی از این چرخهها در گرو زدودن هرگونه خاطره از ذهن است. تا ذهن در بند خاطره است - که خود زادهی زمان گذشته به حساب میآید - انسان را یارای پایان بخشیدن به تمام رنجها و گرفتاریها و ناسازگاریهای بیرونی - که خود زادهی ناسازگاریها و درگیریها و جنگهای درونی است – نخواهد بود.
گویا انسان امروزیِ گرفتار این رنج و غم و اندوه، به بیماری اسکیزوفرنی یا دوقطبی - دو شخصیتی یا چند شخصیتی – مبتلا است. دوای این درد در دگرگونی نظام اندیشهی او است.
ب. درمانِ درد اندیشه
برای درمان درد اندیشهی امروزی، باید میان خاطره، توجه، تمرکز و مراقبه، تفاوت گذاشت. خاطره، همان یادآوری چیزهایی است که ما را دربند زمان نگه میدارد. اگر بتوانیم خود را از قید زمان که پیش درآمد رهایی از قید زمانه است آزاد کنیم و آنگاه که بتوانیم بدون واژه، بدون یاد و بدون تمامی پویش اندیشه، بشنویم و ببینیم، به توجه کامل دست یافتهایم. توجهی نه از یک مرکز، بلکه توجهی که هیچ مرکزی ندارد. از اینرو، این توجه توجهی بیزمان است. هرگاه به مرکزی توجه کنیم، این تنها گونهای از تمرکز است (همان: 44).
تمرکز، کوششی است که اندیشه آن را بهعمل میآورد و گنجایش و انرژیش صرف موضوعی خاص میشود. در تمرکز دو عامل مهارکننده و مهارشونده دست بهکارند. در توجه، مهارکننده یا مهارشوندهای در کار نیست و ما تنها با توجه رو به روییم (همان: 92). مراقبه، همان چیزی است که با آن میتوان آنچه را بیزمان، بیسنجه و بیکران است را دریافت. مراقبه به معنای پدیدآوردنِ چنان نظمی در زندگی روزانه است که دیگر در آن نشانی از ناسازگاریها نباشد. ذهن آدمی یکسره آزاد است تا به آرامش کامل دست یابد (همان: 89). ذهن آرام، توانایی فهم همه چیز را دارد. هرگاه ذهن به آرامش و سکوت رسید، حقیقتی بیراه، حقیقتی که بیزمان و جاویدان است به ما روی خواهد کرد و این همان مراقبه و ذهن پارسا است (مورتی، 1375: 233). یک ذهن زنده، ذهنی است آرام؛ ذهنی است که نه مرکزی دارد و نه مکانی و زمانی. یک چنین ذهنی، نامحدود است. چنین ذهنی تنها حقیقت و تنها واقعیت موجود است (مورتی، 1376: 125).
ج. ذهنِ گرفتار ذهنگرایی
انسان گرفتار «ذهنگرایی» است؛ چراکه عادت کرده که به جریانها و رویدادهای زندگی از دو جنبه و دو دید نگاه کند: یکی، دید و پیوند واقعی و دیگری، دید و پیوند ذهنی. دید نخست، همان نگریستن به رویداد است بدون هیچ تعبیر و معنای خاص. در نگاه دوم، تلاش ذهن وارد میدان شده و بر آن واقعیت برچسب تعبیر و تفسیر میچسباند. در پرتو این نگاه دوم است که مفاهیم «باارزش» و «بیارزش» وارد میدان زندگی وی میشود. این خود همانند پیلهای میشود برگرد وجود هر انسانی تا آنگاه که دیگر نتواند به هر قیمتی که شده خود را از دام آن رها کند.
جنگ درونی آغاز جنگ بیرونی است؛ جنگی که در بیرون از شخصیت او رخ میدهد؛ چراکه به هرچه میاندیشد، همان در خارج به حقیقت میپیوندد و از آنجا که اندیشه وی، همیشه دربند پندارهای بافتنی خویش گرفتار است، در عمل نیز همان گرفتاری رخ میدهد و جنگ خارجی و تضادهای بیرونی، کینهها و حسدها شعلهور میگردد. تمام این ارزشها و بیارزشها برگرد وجود (من) پندارین فرد حلقه میزند و او را در بند هزاران پندار گرفتار میکند. این پندارها انسان را بهجای اینکه با (خود زندگی) پیوند بدهد، با (سایه زندگی) پیوند میدهد و او را به زندگی رؤیاگونهای وامیدارد که البته هرکسی از اینگونه زندگی گریزان است، اما به ناچار تن به این زندگی میسپرد و همانگونه که پیش از این نیز آوردیم، به بیماری شیزوفرنی گرفتار میشود که درمان آن از دست هر درمانگری به دور است، مگر این که خود مرد با خودش کنار بیاید و به اصلاح دید و نگرش خود بپردازد.
د. پیوند، انگاره و خودشناسی
زندگی همانا پویشی در پیوندها است. هرچند فرد پندارد که به تنهایی زندگی میکند، همواره به این و آنچه در گذشته رخ داده، به فراافکن انگارهای در آینده وابسته است. کسانی که از هر انگارهای آزادند، بسیار اندکند. آزادی، از انگارههای آزادی راستین است. در آن آزادی، نشانی از جداییهای پدید آمده از انگارهها نیست. پیوند و رابطه، آینهای است که انسان خود را در آن کشف میکند. بدون رابطه انسان وجود ندارد. رابطه یک روند مکاشفه نفس و خود است و بدون خودشناسی راههای ذهن و قلب آدمی و برپایی صرف یک نظم، یک سیستم زیرکانه بیرونی معنای چندانی ندارد. این اکتشاف آغازی است برای رهایی و آغازی برای دگرگون شدن (همان: 49).
باید به نکتهای اشاره کرد و آن اینکه در نگاه کریشنامورتی، راه خودشناسی انزوا و گوشهگیری و دوری جستن از انسانها نیست، چراکه زندگی در انزوا معنی ندارد. انسان را هزاران امر خواسته و ناخواسته در برگرفته است، از اینرو، نمیتواند در انزوای کامل قرار گیرد، بلکه هزاران رابطه وی را در درون خود گم کرده است، حال چگونه خود را در پیوند با دیگران پیدا کند؟
اما و هزار اما! آیا شناخت کامل خویشتن در آینه پیوند با دیگران میسر است؟ هرگز! چراکه در پیوند با دیگران، ما هم از خویش انگاره و نگارهای داریم و هم از دیگران انگاره میسازیم. آنگاه میان این دو انگاره پیوند برقرار میکنیم، یعنی بار دیگر گرفتار ذهنگرایی و زندگی پندارین میشویم و هزاران ارزش و ضدارزش بر گرد این پندارها میبافیم.
انگارهها آدمیان را از یکدیگر جدا میکنند و بینشها را به هم میریزند. جداییهای ملی، اقتصادی و فرهنگی همه از انگارهها، مفاهیم و آرمانها سرچشمه میگیرد. حال آیا زیستن بدون انگاره امکان دارد؟ پرسش این است. آیا شدنی است که آزاد باشیم و از نظر روانی، به هیچ روی ضبط نکنیم؟ آری! این کار آنگاه شدنی است که «توجه»، کاملشده باشد (مورتی، 1376: 148).
ما تنها زمانی توانایی داریم که با تمام زندگی در تماس مستقیم باشیم که بدون هیچ انگاره، نگاره و یا پیش زمینهی فکری به آن نگاه کنیم. تمامی پیوندها و بستگیهای ما، در واقع تصوری خیالی هستند و در واقع در زندگی، انگارهها و نگارههایند که در تماس و پیوند با یکدیگر هستند و این تصاویر هستند که ما را از همدلی و پیوند با یکدیگر باز میدارند (مورتی، 1376: 49).
ﻫ. راه رهایی از خیالاندیشی
«توجه» تنها راه گشایش این گره و دشواری است. وقتی شما با همه وجود «توجه» میکنید، یعنی «توجه» نسبت به تمامی آنچه در شما میگذرد، در آن هنگام بینندهای وجود ندارد، تنها حالت توجه وجود دارد. بهصورت طبیعی در آن ساحت ذهنی، ذهن میبایست بهطور کامل، ساکت و آرام باشد… آن سکوت کامل که در آن نگاهکننده و نگاهشونده یکی است، والاترین شکل یک ذهن دینی است. اما آنچه که در آن ساحت اتفاق میافتد، با واژه قابل وصف نیست. برای درک چنین ساحتی، شما خود، باید در بطن آن ساحت شناور شوید (مورتی، 1382: 146).
در حالت «توجه کامل» کسی بهنام مراقب، متفکر، مرکز یا من وجود ندارد؛ زیرا در این حالت، فکر آغاز به پژمردن و از بین رفتن میکند. اگر انسان مایل است چیزی را روشن و دقیق ببیند، بایستی ذهنش بسیار آرام و بدون تمامی تعصبها، فریبها، تجسمها، تصاویر و گفتوگوها باشد و در آزادی کامل؛ زیرا تنها در سکوت است که انسان توانا به فکر شروع خواهد بود، نه آنگاه که در حال جستوجو، پرسش و یا در انتظار گرفتن پاسخ است. زمان ذهنی را از روی خاطره میتوان شناخت، زمانیکه تنها خاطره دیروز در پیوند با امروز باشد و قالبی برای فردا (همان: 162). کریشنامورتی برای فهم زمان روانی و ذهنی این حکایت را یاد میکند:
«مریدی بزرگ نزد خدا میرود و از او میخواهد که حقیقت را به او بیاموزد. خدا به او میگوید: دوست من روز بسیار گرمی است، خواهش میکنم قبل از هر چیز یک لیوان آب برایم بیاور. پس وی بیرون رفته و درِ اولین خانه را میزند، زنی جوان و زیبا در را به روی او باز میکند. مرید عاشق دختر میشود و با هم ازدواج میکنند و دارای چندین فرزند میشوند. مدتها میگذرد تا اینکه روزی باران سختی شروع به باریدن میکند، سیلابها جاری میشود، درختها همه میافتند، خانهها را آب با خود میبرد، او دست همسر و بچهها را گرفته و همانطور که سیل او را با خود میبرد، فریاد می زند: خدایا! مرا نجات ده و خدا گفت: لیوان آبی که خواسته بودم، کو؟» (مورتی، 1386: 192).
فلسفهی دین از دیدگاه کریشنامورتی
«هرگاه فرد در پرسوجوی خویشتن پیرامون دین جدی باشد، میبایست از هر آنچه که اندیشه بهنام آن آفریده است، آزاد باشد» (مورتی، 1376: 121). کریشنامورتی، اگرچه در بسیاری از گفتهها و نوشتههایش همگان را به رویگردانی از تقلید و پیروی از الگو و رهایی از هرگونه مرجعیت و آتوریته فرا میخواند و هر عقیده را همانند زنجیری میداند که ذهن آزاد و جستوجوگر انسان زنده و پویا را دربند میکشد، اما اینها به معنای دست رد به هرگونه دینداری و تدین نیست؛ چراکه ذهن به آرامش کامل رسیده را ذهن دینی میداند.
اما ببینیم ذهن دینگرا چگونه است؟ و معنای واژهی دین بهراستی چیست؟ نقش دین در زندگی آدمی بسیار مهم است؛ زیرا تمدنها در روند تاریخ ناپدید شدهاند و باورهایی نو جایگزین آنها شدهاند که فرهنگ و تمدنی نو را پدید آوردهاند، در حالیکه نه دانشمندان علومتجربی و سیاستمداران و نه اقتصاددانان، بلکه افراد دیندار بودهاند که در سرتاسر گیتی دگرگونیهایی مهم پدید آوردهاند (همان: 120).
هرگاه فرد در پرسوجو خویشتن درباره دین جدی باشد، میبایست از هرچه که اندیشه بهنام آن آفریده است، آزاد باشد. هرگاه ذهن و اندیشه با پندارها، باورها، جزمها و آرمان هر دینی خاص، مشروط شده باشد، آنگاه پایبند آن خواهد بود و به دنبال این پایبندی، یارای آزادی و پویش نخواهد داشت. دین باید بر شیوه زندگی، بر اهمیت زندگی اثر کند و در این هنگام است که نظم راستین در زندگی پدیدار میشود. ذهن راستین دینی، یکسره، بدون بینظمی است. ذهن دینی، ذهنی بسیار واقعگرا است، با واقعیتها و رویدادهای واقعی چه در گیتی و چه در نهاد درونی رو بهرو میشود. جهان برونی، نمود جهان درونی است و هیچ جدایی میان جهان درونی و برونی نیست.
انسان همواره در جستوجوی چیزی در ماورای خود بوده است… اما انسان بدون یافتن این چیز بینام، هزاران نام ایمان را رواج داد (مورتی، 1382: 29). آنچه انسان در پی آن است گاهی نام «خدا» بر آن نهاده و گاهی نام «حق» و «حقیقت». نام آن هرچه میخواهد باشد، آنچه مهم است اینکه رسیدن به حقیقت، هیچ جادهای ندارد و همین زیبایی حقیقت است. حقیقت، زنده است، برای رسیدن به یک چیز مرده جاده وجود دارد؛ زیرا که ایستا است. اما اگر پی ببریم که حقیقت، یک چیز زنده و پویا است که هیچ قرارگاهی ندارد، در آن صورت درخواهید یافت که این حقیقت زنده، همانی است که شما در واقع هستید (همان: 36).
بهطور کامل، ذهن دینی با ذهنی که معتقد به دین است تفاوت دارد. ذهن دینی برای درک حقیقت به هیچ وجه به جستوجو یا تدبیر متوسل نمیشود. ذهن دینی در ساحتی قرار دارد که در آن نه ترسی وجود دارد و نه هیچ گونه ایدئولوژی. ذهن دینی، آن چیزی است که «هست» (همان: 185). چگونه میتوان به حقیقت دست یافت؟ پاسخ این است که آنگاه که ذهن و اندیشه از هرگونه پیش داوری و پیشانگاری و وابستگی روانی، رها شود یعنی آنگاه که فکر از کار باز ایستاده باشد. ساحت ذهنیای که در آن فکر، توانایی جستوجو و تلاش را از دست داده باشد، ساحت یک ذهن دینی و حقیقی است. شاید در آن ساحت ذهنی، شما به آنچه که «حقیقت»، «واقعیت»، «سعادت»، «خدا»، «زیبایی» یا «عشق» نام میگیرد، دست یابید (همان: 188).
کریشنامورتی، دینداری را پایبندی به عقاید ویژهی دینی نمیداند؛ چراکه هر آنچه به عنوان عقیده میپذیرید، در حقیقت ذهن خویش را دربند آنها به زنجیر میکشید و مهمترین ویژگی ذهن دینی، یعنی ذهن آزاد و بیکرانه را کرانمند میسازید و تمام درد و جنگ و درگیری، زادهی این حالت ذهن دربند و آشفته است. اعتقاد، مردم را جدا میکند و نبود تسامح را سبب میشود. ذهن سرشار از اعتقاد، یک ذهن تکراری است. اگر اعتقادی وجود نداشته باشد، آنگاه ذهن، بدون همانندسازی، قادر خواهد بود، به خود – بهگونهای که هست - نگاه کند و آنگاه بهطور حتم، خودشناسی آغاز میگردد (مورتی، 1376: 79).
به اعتقاد مورتی، ذهن زمانی میتواند از چنگ اعتقاد خلاص شود که بتواند ماهیت درونی عللی را که سبب رویآوردن به اعتقادی میشود را درک کند، اما ذهن گرانبار و فروزان از دانش نمیتواند آنچه که واقعیت است را درک کند. ذهن در حالتیکه در آن، مسائل تازه اتفاق میافتند، چه حقیقت باشد، چه خدا، یا هر چیز دیگر، بهطور حتم، بایستی از تحلیل و گردآوری باز ایستد و همهی معلومات خود را کناری بیندازد (همان: 86). انسان، خواستار خوشبختی و خشنودی است. بنابراین نه بهدنبال یافتن حقیقت است و نه در جستوجوی پروردگار. آنچه میجوید خشنودی پایدار است که بر قامت این رضایت، لباسی از پندار میپوشاند، واژهای با لحن احترامآمیز همانند «خدا» یا «حقیقت» است.
نتیجهگیری
الف. جهتگیری فکری: اغلب مکاتب شرقي از ذن بوديسم تا صوفيگري و عرفان مسلکي اسلامي، تمام پافشاری خود را بر درون انسان گذاشتهاند و محور شروع و پايان سيروسلوک خود را در اين امر وقف کردهاند که انسان بايد خود را بشناسد و تنها وظيفهی او همين است و با تأکيد بر اين اصل بهگونهاي تجريد و جداسازي انسان از جامعه، کار، سياست و دغدغههاي اجتماعي او دست زدهاند و گفتهاند که انسان در تنهايياش انسان است و وقتي در روابط پوچ اجتماعي غرق ميشود هرگز نميتواند به هيچ آگاهي اصيلي دست يابد. تأکيد بيش از اندازهی آنها بر درونگرايي اين مکتبها را به بيتفاوتترين و لاقيدترين مکتبها نسبت به دغدغههاي اجتماعي دورانشان تبديل کرده است[3]. اين طرز تفکر و بيتفاوتي اجتماعي در بیشتر فيلسوفان جديد بهویژه فيلسوفاني که آنها را بنيانگزاران و پيروان نهضت اگزيستانس میتوانیم نام نهاد نيز وجود دارد. آنان - به جز برخي از آنها همچون گابريل مارسل، که براي جايگاه او در اجتماع اهميت قائل بودند و او را به عنوان موجودي اجتماعي، داراي تعهدات و مسئوليتهاي اجتماعي مورد بررسي قرار دادهاند- تنها به دغدغهی وجودي انسان پرداختهاند و او را بهعنوان يک وجود، قابل ارزش يافتند که بايد به بازيابي خود بپردازد و اين کار نيز عملی نیست که در بطن روابط اجتماعی قابل انجام باشد.
کريشنا مورتي، برخلاف اينکه خودش را از هرگونه وابستگي نسبت به هر دين و مکتبي جدا ميبيند از متأخرين مکتب ذن بوديسم پیروی میکند. اين را از مقايسه آموزههايش با آموزههاي اين مکتب ميتوان درک کرد. چنانکه از مطالعهی آثار او برمیآید او پیرو اصالت زندگي آيدهايستی است و با پوچ انگاشتن تمام ارزشهاي انساني، آنها را همچون کفش تنگي به پاي بشريت به تصوير ميکشد که راه رهايي او را بستهاند و او را اسير دغدغههاي بیهودهای کردهاند که از اجتماعش به او تحميل شده است و او نيز بدون هيچ اختياري آنها را پذيرفته است. او با چنين برداشتي از ارزشها، انسان را در تمام طول تاريخ، درگير جنگهاي عبث قبيلهاي، قومي، ديني و ايدئولوژيک دانسته است و ذهن انسان را همواره اسير باورهاي پوچ و بیفایده دانسته که در شلوغي آنها خود را گم کرده و با پناهبردن او به اين ارزشها و ساختن حصار ذهني در حال فرار از خويشتن است، انسان نميتواند با خود تنها باشد؛ زيرا اين تنهايي به او احساس پوچي و بيارزشي ميدهد.
او بر اين اعتقاد است که بهجز معدودي، تمامي انسانها اسيرند و در نتیجه بنابر تعبير او، تمامي حرکات انسان، اسير اموری بيارزش هستند و اگر در شرايطی ديگر و جامعهای ديگر بود، بيشک بهگونهاي ديگر رفتار ميکرد و باورهاي اخلاقي او را همان چيزهايي شکل ميداد که در آن اجتماع، معتبر بود. راهي که او براي نجات از اين همه قيدوبندها و وابستگيها و دوندگيهاي بيهوده براي کسب ارزشهاي اجتماعي به ما پيشنهاد ميکند؛ تنهايي، آگاهياي است که از اين سکوت به ما ميرسد. اين آگاهي برخلاف تمام علوم و فنوني است که با تلاش کسب ميشوند؛ راه کسب اين آگاهي بيتلاشي است؛ زيرا هرگونه تلاشي که براي کسب حقيقت انجام بگيرد بر پايه و انگيزهي يک ايده است که از اجتماع و اتوريتههاي حاکم بر ذهن که آن هم برگرفته از ارزشهاي اجتماعي است شکلگرفته و اين خود، تلاشي کور است و انسان با نيتي پوچ، دست به چنين عملي زده است و در واقع عمل او نمايشي است. با اين تعبير هرگونه تلاش انسان را دست و پا زدني بيهوده ميداند، فراخوان او که انسان را به سکوت و رهاشدن از تعلقات و قيدوبندهاي اجتماعي ميخواند بر پايهي اين تلقي و برداشت از رفتار انسان شکلگرفته است که تمام زندگي او نمايشي و تمام اخلاق او اعتباري است.
ب. ایدهآلیسم منفی: کريشنا مورتي همچون نيچه کار خود را با زير سوالبردن اساسيترين ارزشهاي انساني شروع کرده است. اما با وجود اينکه هيچ ايدهی کلي از طرف او به ما ارائه نشده است اين امکان براي ما محفوظ است که بتوانيم پيشبيني کنيم انتظاري که او از پيروان مکتبش دارد چيست. او گرايش به طبيعت و زندگی طبیعی دارد و بدون توجه به شرارتي که در برخي از همنوعان وجود دارد، منکر کليهی مسئوليتهاي اجتماعي انسان شده است و همهي آنها را عبث پنداشته و پيشنياز هر حرکت درستي را رسيدن به رهايي از اتوريتهها و وابستگيها دانسته است[4]. او نسبت به هر عملی که قبل از این انقلاب درونی انجام میشود نگاهی عاقل اندر سفیه دارد. تعالیم ادیان بزرگ الاهی بهویژه اسلام، پافشاری بر خودشناسی، خودسازی و به قول فيلسوفان اگزيستانس بازيابي بهعنوان جهادی اکبر است، اما همین جهاد اکبر نیز در اسلام، پيش زمينهی هرگونه فعاليتي شمرده نشده است و به اين موضوع همراه با ديگر فعاليتهاي اجتماعي تأکيد شده است. ولي کريشنامورتي و پيروان او تمام فعاليتهاي انسان را پوچ انگاشتهاند و بر اين پندارند که تا انسان به آن درجه از اخلاص نرسد و به اصالت خويش باز نگردد و اسير هويت فکري باشد هر عملي که از او سر زند، بيهوده است و هرگز قدمي در راه حق برنداشته است. گرفتاری به اين نوع ايدهآليسم هرگز مطلوب نخواهد بود. نکتهاي که مورد توجه است بيتفاوتي مورتی نسبت به آن چيزهايي است که در ديد عرف، مذموم است. او آنچه مذموم است را یکسره اعتباري در نظر ميگيرد و منکر وجود وجدان است و هرگونه نهيب وجداني را برگرفته از اتوريتههاي حاکم بر ذهن ميشمارد که انسان را در بند خود کردهاند. با اين طرز تفکر، تنها چيز اصيلي که براي انسان ميماند غرايز او است و اولين خطري که در خواندن آثار او براي انسانها وجود دارد گرفتارشدن بهگونهاي لااباليگري و گرايش به تيپهای اباحیگر و مجازشمردن هرگونه عمل و خواسته است که با لفاظي فلسفي توجيهکردنی است. آنها تبديل به موجوداتي خواهند شد که هيچگونه مسئوليت اجتماعي ندارند و انجام هر عملي براي آنها مجاز است؛ زيرا شرم، چيزي است که در وجود آنها از بين رفته است، چون شرم، حاصل فشار اتوريتهها و ايدهآلهاي پوچي است که از اجتماع بر آنها تحميل شده است.
ج. انزواگرایی اجتماعی و کمالگریزی فردی: خطر ديگر، تک بعدي شدن وجود آدمي در راستاي خودسازي است. پيروان او تنها مسئلهاي که پيش روي خود ميبينند رسيدن به رهايي از اتوريتههاي حاکم بر ذهنشان است و دغدغههاي اجتماعي آنها در اين راستا به کل فراموش ميشود. آنها از اجتماع بريده شده - اگرچه در تعاليم کريشنا یادآوری شده است که بريدن از اجتماع عملي بيهوده است اما بيتفاوتي نسبت به اجتماع و همنوعان امري است که خواه نا خواه به خوانندگان و پیروان او دست خواهد داد و این جهت کلی است که از مکتب او در ذهن انسان نقش میبندد و برخلاف اینکه او بریدن از اجتماع را نهی میکند، اما این نهی در خارج از یکپارچگی ايدئولوژی او است - و به خودسازي يا به قول مصفا «درک توهم و دروغبودن خود» خواهند پرداخت که گرايش به اين راه نيز سبب پرورش سيب زمينيهايي ميشود که زحمت کاشت و داشت آنها را کريشنامورتی و پیروانش کشيدهاند و حالا قابل برداشت و استفاده توسط هر استثمارگر و تجاوزگري خواهند بود؛ زيرا آنها دغدغهی اجتماعي ندارند و هرگونه تلاشی که از سمت آنها براي نجات خود - و هر جماعتي که نسبت به آنها مسئول است از قبيل ناموس، خانواده، وطن و بشریت - از تجاوز و استثمارشدن انجام بگيرد، برگرفته از ايده و اتوريتهاي است که بر ذهن آنها حاکم است. این در حالی است که غرور آنها طی تعلیمات کریشنا از بین رفته است. به دليل همين تاثيرات است که ذن بوديسم جزو مکتبهای محبوب و تجويز شده توسط قدرتهاي استثمارگر است. او با این طرز فکر، شرم را با ترس از بد قضاوتشدن، غرور و عزتنفس را با نشئگی از کبر و امید را با طمع و داشتن انتظار از هستی یکی پنداشته است[5].
ايراد ديگري که بر جهانبيني کريشنامورتي – هرچند از بعد فلسفی و نه جامعهشناختی- میتوان گرفت اين است که این جهانبینی، منکر کمال انساني و قدم برداشتن انسان در راه کمال گشته است. مورتی معتقد به تئوری بازگشت است و کمال انسانی را در بازگشت به پاکی کودکی و طبیعت معنی میکند و خارج از این هرچه هست را بر انسان عرضی و بیگانه با خویشتن او توصیف میکند. اینگونه برداشت از انسان به نگرش رمانتیک و شاعرانهی کسانی از جمله سهراب از زندگی نزدیک است. مورتی منکر وجود ارادهی آزاد در انسان است و هرگونه عمل انسان را برگرفته از باورها و ارزشهای تحمیلشده از طرف جامعه بر او میداند. در نظر گرفتن چنین اصالتی برای جامعه این سوال را در ذهن ایجاد میکند که در اساس مگر این اجتماع، به چیزی غیر از من و شما اطلاق میشود؟ ارزشهای این اجتماع در جایی غیر از وجود من و شما که متبلور نمیشود. با مفروض دانستن این مطلب، چگونه میتوانیم این باورها و ارزشها را ناشی از خودباختگی جمعی و بیگانه با خویش بپنداریم؟
برخی از روانشناسان معتقدند که حرکات انسان در کودکی بر اساس نیازها و غرایز او است تا اینکه در دو سالگی نیازی جدید در وجود او شکل میگیرد که سبب میشود تا او بخواهد که دوست داشته شود. از این پس است که تمامی پیچیدگیهای روحی و روانی او شکل میگیرد و تمام انحرافات از این نقطه آغاز میشود. مصفا از این واقعیت، سوء برداشت شخصی خودش را دارد. همانگونه که از مولوی، تعبیرهای شخصی و دلخواه خودش را دارد. او میگوید تمام گرفتاری انسان از فکر است. زیرا شروع تمام بدبختی و انحرافات انسان از همان سنی است که فکر بر ذهن او استوار میشود. برای کسب این ایدهآل ذهنی، نیازی به طی طریق یا به قول مورتی بیعملی پیشنهادی او نیست. تردیدی نیست که بهرهگیری از روشهایی که تیپ اجتماعی بیمسئولیت یا بیبندوبار پیشگرفته و بیشتر با ناهنجاریهای روانشناختی و اجتماعی متعددی همراه است، میتوانیم چنین انتظار داشته باشیم که نسل پیرو مورتی، تبدیل به موجودی شود که فکری در سرش ندارد. از قضا این روش، تضمین شده و مجرب است و میتوانیم نمونههایی را مثال بزنیم که با این روش به آنچه از نظر مورتی، مطلوب است یعنی بیفکری کامل، دست یافتهاند.
در تعلیمات او چیزی که به حق قابل ستایش است افزایش آگاهی است که بر نمایشیبودن و اعتباریبودن بسیاری از وجوه زندگی «خودمان» نقش بسته است نه انقلابی که بر ضد اسطورهها و ارزشهای اجتماعی به راه انداخته است و به ما دیدی از بالا نسبت به کلیه انسانها میدهد تا همگیشان را به ریشخند بگیریم و برای ما انسانها که دائما بهدنبال چیزهایی جدید و بیسابقه هستیم، دیدگاهی خوشآیند است، که اگر چنین شود گرفتار سفسطههای او و لفاظی فلسفی شدهایم. او آنجا که از فشار و اجبار اتوریتهها سخن میگوید تا جایی بر حق است که انسان بر اتوریتههای بیرونی و اجتماعی سر تعظیم فرود آورده و از آنرو، خود را ناچار به اطاعت میبیند آنجا که ندای وجدان را به اتوریتهی درونی تعبیر میکند انسان را به ناکجا آباد میکشاند.
مورتی و پیروانش، زمانیکه انسان را از مشغولیتهای بیهودهاش آگاه میکند و عمق غفلت را به او نشان میدهد برای مخاطبش هشیارکننده است و آنجا که او را یکسره به تعمق، سکوت و بیعملی میخواند و هر فعالیتی را پوچ میپندارد، خودش مشغولیتی پوچ میشود که پیروان مکتبش را گرفتار کرده است؛ زیرا تنها مسئله اساسی انسان رسیدن به آن آگاهی و اصالت نیست. در آخر باید بگویم، بیشتر اِشکال در عملی نیست که بدان مشغولیم، اِشکال در این است که یکسره بدان عمل مشغولیم. ما بیشتر در حال مسخ شدنیم تا منحرفشدن، این امری است که در مواجهه با هر دیدگاهی و مشغولشدن به هر عملی گرفتارش میشویم. اشکال در این نیست که آن دیدگاه را برای خود برگزیدهایم یا به چنان عملی مشغول گشتهایم؛ اشکال در این است که خود را یکسره در آن دیدگاه و آن عمل محصور کردهایم. چیزی که بدون هیچ فلسفهبافی برای هر کسی درک میشود این است که در هر انتخابی به آنچه فکر میکنیم درست است، عمل کنیم. اما ما اغلب در حال فرار از این بدیهیترین قانون زندگی به ایسمهای مختلف هستیم.
فهرست منابع
- مورتي کريشنا (1382) رهايي از دانستگي، مرسده لساني، تهران، بهنام.
- ------- (1376) تارو پود انديشه، رضا ملکزاده، انتشارات، تهران، ميترا.
- ------- (1375) فرهنگ آموختن و عشق ورزیدن، پروین عظیمی، تهران، دنیای نو.
- ------- (1376) اولین و آخرین رهایی، کریشنامورتی، قاسم کبیری، تهران، مجید.
- وبلاگ رهایی از فریب، نقدی بر آنچه از کریشنا مورتی و مصفا آموختم.
- Sloss، Radha Rajagopal (1991) Lives in the shadow with J. Krishnamurti (1st ed.). London: Bloomsbury Publishing.
- Vernon (2001) Star in the east: Krishnamurti: the invention of a messiah
-----------------------------------------------------------------
پانوشتها:
[1] . اینکه «زندگی چیست؟» پرسشی است که در توضیح نگرش ویژه کریشنامورتی در بخش «زندگی از دیدگاه مورتی» آن را به بوتهی بررسی قرار خواهیم داد.
[2] . هوش با فکر و ذهن تفاوت دارد. به این تفاوت در بحثهای بعدی اشاره خواهیم کرد.
[3] . وبلاگ رهایی از فریب، نقدی بر آنچه از کریشنا مورتی و مصفا آموختم.
[4] . وبلاگ رهایی از فریب، نقدی بر آنچه از کریشنا مورتی و مصفا آموختم.
[5] . وبلاگ رهایی از فریب، نقدی بر آنچه از کریشنا مورتی و مصفا آموختم.