امام حسین(علیه السلام) قیام کرد برای همین؛ از مدینه که راه افتاد گفت نه، نه، نه؛ من کمک نمی کنم؛ حمایت نمی کنم. از آنجا شروع کرد و اوّل آمد به مکه و بعد عراق و کوفه؛ وقتی شرایط مهیّا شد، گفت حالا می خواهم با ظالم مقابله کنم. اوّل گفت تأییدش نمی کنم، بعد که شرایط فراهم شد، گفت حالا مقابله می کنم و ریشه اش را می کنم. لذا استعانت می کرد. طبق دستور الهی هم استعانه می کرد؛ یعنی همان سفارش پدرش، همان سنّت نبوی و همان حکم الهی را اجرا می کرد. چند جور هم استعانه کرد: مستقیم و غیر مستقیم؛ جمعی و فردی.

یک مثال جمعی و فردی؛ یعنی حرّ و لشکرش. امّا استعانه فردی هم زیاد دارد. از جمله در بین راه که می آمد برخورد کرد به خیمه و خرگاهی. امام حسین(علیه السلام) سؤال کرد که این بساط برای کیست؟ گفتند مال عبیدالله بن حرّ جعفی است. در تاریخ دیده ام که امام حسین(علیه السلام) ابتدا شخصی را نزد او فرستاد و از او خواست که بیاید. من در بعضی از تواریخ دیده ام که وقتی پیغام امام حسین(علیه السلام) به او رسید، نیامد. آمدند گفتند که او نمی آید. عجیب است واقعاً! امام حسین(علیه السلام) خودش بلند شد و رفت. رفت کنار خیمه اش و سلام کرد؛ نشست و مطلب را با او در میان گذاشت. فرمود: می دانی که! وضع را که دیده ای؛ جوّی را که حاکم است و یزید و ترویج لاابالی گری و... را که می دانی؛ می دانی که این روال، ریشة اسلام را می کند.

عبیدالله همة حرف های حضرت را هم قبول کرد و انکار نکرد. نگفت که شما درباره وضع آن ها اشتباه می کنی؛ امّا در جواب گفت نمی آیم. چرا؟ چون من وضع کوفه را این جور دیدم که مردم به نفع شما قیام نمی کنند؛ یعنی خلاصه اش اینکه از این نمد، کلاهی به ما نمی رسد و چیزی گیرِ ما نمی آید. مسئله این است که محور همکاری او، برّ و تقوی نیست؛ او «تعاونوا علی البِرّ و التقوی»[1] را قبول ندارد. برای همین می گوید: من وقتی با تو همکاری می کنم که یک چیزی از مسائل مادی هم به من برسد.

این یک استعانه بود؛ امّا در مقابل، بازهم امام حسین(علیه السلام) می آید و باز برخورد می کند به خیمه و خرگاهی که مال زهیر است. دستگیری و نجات گمراهان کارِ امام حسین(علیه السلام) است. این تعبیر زیبایی که ظاهراً از پیغمبر اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) است که «إنّ الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة»[2]؛ چقدر زیباست! سفینه نجات به تعبیر سادة روز قایقی است که غریق را نجات می دهد. یک وقت هست که تو در دریا افتاده ای و خودت متمسک به یک چیزی می شوی و می آیی بیرون؛ امّا یک وقت هست که کسی دست تو را می گیرد و بیرون می کشد؛ این «قایق نجات» است. یعنی کسانی را که دارند غرق می شوند و از وادی انسانیت و الاهیّت خارج می شوند، دست هایشان را می گیرد و می کشد بیرون. این را می گویند قایق نجات. قایق نجات کارش همین است دیگر! یعنی نمی گوید دستت را به من بده، بلکه خودش سر غریق را می گیرد و از آن ورطه بیرون می کشد.

حالا اگر کسی، یک غریقی، هرچه او را می خواهد بگیرد و نجاتش دهد خودش دستش را بکشد، او دیگر خودش مقصّر است. عبیدالله بن حرّ اینطور بود. امام حسین(علیه السلام) خودش بلند شد و آمد و گفت: می خواهم تو را از این ورطه نجات دهم، ولی او خودش نخواست. امّا از آن طرف، زهیر است؛ با اینکه در تاریخ می نویسند که زهیر، عثمانی مَسلک هم بوده است. امام حسین(علیه السلام) پیغام داد به زهیر که بیا؛ با اینکه زهیر مقیّد بود که در این مسیر با امام حسین(علیه الیلام) روبه رو نشود. در نهایت هم مجبور شده بود که با امام حسین(علیه السلام) در یک جا خیمه هایشان را برپا کنند و چاره ای نداشت.

در تاریخ می نویسند وقتی قاصد امام حسین(علیه السلام) رسید، موقعی بود که همه داشتند غذا می خوردند. یکی از اطرافیان زهیر است که می گوید پیام آور امام حسین(علیه السلام) آمد و گفت: «یازهیر، أجب أباعبدالله»؛ امام حسین(علیه السلام) تو را خواسته است. می گوید به قدری سکوت فرا گرفت و یک حالت بُهتی به ما دست داد که لقمه ها در دست ما ماند. تعبیرش این است: «کأنّ علی رؤوسنا الطیر»، مثل اینکه پرنده روی سرِ ما است. دیگر از جایمان نمی توانستیم تکان بخوریم. وقتی پرنده روی سرتان می نشیند و می خواهید که نپرد چه کار می کنید؟ آدم دیگر سرش را حرکت نمی دهد. آن کسی که سکوت این جلسه را شکست، همسر زهیر است. به او گفت: «چه می شود که تو بلند شوی و بروی ببینی که پسر پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) با تو چه کار دارد!؟ برو حرف هایش را گوش کن و برگرد. می گوید تا همسرش این حرف را زد، زهیر از جا حرکت کرد و رفت به سمت خیام امام حسین(علیه السلام). در تاریخ نداریم که گفتار و سخنان امام حسین(علیه السلام) با زهیر چه بوده است؛[3] بله، با عبیدالله حرّ جعفی مفصّل صحبت کردند و دستِ آخر هم او به امام حسین(علیه السلام)گفت بیا! من اسبی دارم کذا و شمشیری دارم فلان، این ها را به تو می دهم که اگر می خواهی بروی بجنگی برو بجنگ؛ که امام حسین(علیه السلام) گفت نه به اسب تو احتیاج دارم و نه به شمشیرت. این ها مالِ خودت!

بر خلاف عبیدالله در مورد زهیر چنین چیزی به آن صورت نیست. می نویسند «فما لبث أن جاء مستبشراً»[4]. عجب آماده بوده است این روح! عجب این غریق زود نجات پیدا کرده است! یعنی توقف زهیر در خیمه امام حسین(علیه السلام) کوتاه بود. اصلاً توقفی نکرد و دیدیم که برگشت؛ امّا این زهیر دیگر آن زهیر نیست. «قد أشرق وجهه»[5]، گویی این صورت یک تلألؤ و نورانیتی پیدا کرده است. وقتی انسانِ برتر بخواهد دستگیری و تصرّف کند، ببینید که چه می کند! البته زمینۀ هدایت هم در زهیر مساعد بود. وقتی زهیر برگشت، رو کرد به تمام کسانی که اطرافش بودند و گفت: من با همه شما حلّ بیعت کردم؛ همگی بروید. حتّی رو کرد به همسرش و گفت: تو را هم طلاق می دهم؛ توهم برو. رفقا بروید؛ اموال را بردارید و بروید. تمام عُلقه ها، همه بروید... .

  • من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست

امّا در بین این ها همسر زهیر یک نگاه به او کرد و گفت عجب! من هم بروم؟! من منشأ سعادت تو شدم! من کجا بروم؟! زهیر نزد امام حسین(علیه السلام) آمد؛ همسرش و غلام زهیر هم آمدند. روز عاشورا شد.اصحاب همه به میدان رفتند و شهید شدند.من در تاریخ این طور دیده ام که بعد از ظهر عاشورا بود؛ این بدن های مطهر روی زمین افتاده بود. همسر زهیر کفنی داد به غلام زهیر و به او گفت: ای غلام! برو مولایت را کفن کن. می نویسند غلام رفت، امّا مولایش را کفن نکرد و برگشت. همسر زهیر به او گفت: چرا مولایت را کفن نکردی؟ غلام گفت: من چگونه مولایم را کفن کنم و حال آنکه پیکر مقدس پسر پیغمبر بی کفن بر روی خاک افتاده است... .

آیت الله مجتبی تهرانی