موسی کلیم(ع) ملهم به وحی الهی شده است. وحی مستقیم نیست. جبرییل هم نبوده است. در اولین قدم خدا با او صحبت کرده است. وقتی مؤمنی به نبوت می رسد، یقین می کند و می فهمد.
خدای متعال باید به انسان بفهماند و خدا به او می فهماند و برایش روشن می کند که این الهام شیطانی نیست، بلکه تو نبی شده ای. شیطان هم در چنین ماجراهایی نقش دارد. گاهی خدای متعال اجازه داده که مکاشفه برای فرد ایجاد شود و صدایی بشنود، ولی تشخیص این دو با هم در لحظه خودش فقط با نورانیت الهی واقع می شود تا انسان بفهمد، و الا ممکن است کسی این سر و صداها را واقعیات بداند. خیلی ها با این غفلت، در دام شیطان افتادند.
در احوالات یکی از علمای بزرگ نقل شده بود که ایشان عبادات فراوانی داشت و چشم برزخی پیدا کرده بود و پشت این صحنه ها، حجاب ها را می دید. موقعی که مشغول نماز بود، یک صدایی شنید که ندا داده بود تو دیگر واصل شدی، نمی خواهد نماز بخوانی. ایشان فرموده بود پیغمبر خدا (ص) تا آخرین لحظه نماز می خواند. چطور می شود من نماز نخوانم؟ من نمازم را خواهم خواند. شنیده بود صدا می گوید: اگر نماز بخوانی، این حالت از تو گرفته می شود. نماز خواند و دید همه این حالات از بین رفته است. بعد متوجه شده بود این حالات شیطانی بوده است.
گاهی فرد مأذون است و قدرت تصرف پیدا می کند، برای این که اغوا کند. لذا بعضی مرتاض های هندی پشت پرده ها را می دانند. می دانند در ایران چه حادثه ای دارد اتفاق می افتد، ولی هیچ ارزشی ندارد، چون این امر شیطانی است. خود شیطان هم خیلی چیزها را می داند. آن چه ارزش دارد این است که از طرف خدا باشد. تشخیصش را هم خود خدا به اهلش می دهد. لذا خدای متعال از طریق درخت با این پیامبر الهی صحبت می کند و هیچ تردید هم نمی کند که دارد کلام الهی را می شنود. او به نبوت می رسد و این وحی از ورای حجاب است.
قسم دیگر وحی هم هست که بدون حجاب است. بعضی از انبیا این قسم را داشتند و بعضی هم بدون واسطه خدا با آن ها صحبت می کرد. شاید در باب موسی کلیم هم مرتبه ای از وحی حجاب را داشته است. لذا در سوره مبارکه اعراف، وقتی ماجرای رفتن موسی به کوه طور توضیح داده می شود، می فرماید بعد از این که به نبوت رسید و بنی اسراییل را از دست فرعونی ها نجات داد، به موسی کلیم وعده دادند که باید به طور بیایی تا به تو وحی شود و الواح تورات را دریافت کنی. وقتی آن جا رفت چهل شبانه روز در طور بود. «كَلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكْليماً».[1] خدا با او صحبت کرد. البته شاید کلام الهی را بدون حجاب شنیده است.
در باب وجود مقدس نبی اکرم(ص) هیچ تردیدی نیست که ایشان یک قسم از وحی را به نحو تام داشتند. لذا در کتاب توحید مرحوم صدوق هست که از حضرت سؤال شد این حالت سنگین وحی که به حضرت دست می داد، بیماری نبود. این حالت جذبه ای است که در وحی پیدا می شد. فرمودند: این حالت وقتی بود که وحی بدون حجاب بود. هیچ واسطه ای بین خدای متعال و وجود مقدس نبی اکرم(ص) نبود و حضرت بدون واسطه وحی را دریافت می کردند. از این رو، این حالت سنگین برایشان پیش می آمد.
مراتب بعدی کمال هم هست که از آیات قرآن استفاده می شود که حضرت موسی در این دنیا به آن دست نیافتند. وقتی خدای متعال با این پیامبر صحبت کرد، حضرت از خدای متعال درخواست کرد و فرمود: «وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِميقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِني أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَراني وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَراني فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنينَ».[2]
به نظر می آید این تکلم خدا برای موسی فوق العاده جاذب و شیرین بوده است، سپس موسی از خدا می خواهد که خودت را به من نشان بده تا تو را ببینم. خدا فرمود: تو نمی توانی مرا ببینی. نگاه به این کوه کن. اگر این کوه در محل خودش مستقر ماند، تو به زودی مرا خواهی دید.
رب او بر کوه تجلی کرد و کوه متلاشی شد و موسی مدهوش افتاد. وقتی به خود آمد، گفت: تو منزهی از این که دیده بشوی. من به سوی تو آمده ام. رجوع به تو می کنم و اول مؤمن منم.
چگونه این آیه را باید معنا کرد؟ آیا واقعاً موسی کلیم درخواست رؤیت با چشم سر کرده بود؟ یعنی از خدا خواسته بود خدایا من با همان چشم سر می خواهم تو را ببینم؟ این از یک پیغمبر اولوالعزم الهی سزاوار نیست. بعد از این که به نبوت رسیده، خیال کند خدا را با چشم سر می شود دید. چنین چیزی نیست که موسی کلیم تلقی شان این بوده که می شود خدا را با چشم سر دید. بعضی از فرق این تلقی را داشتند.
امام صادق(ع) فرمود: این ها برای این چنین چیزهایی می گویند که با این القائات اصل اسلام را نابود کنند و به جاهلیت برگردانند و غرضی جز این نداشتند و فرقه سازی کردند. بعضی ها معتقدند خدا را با همین چشم سر در آخرت می شود دید.
در روایت است که هشام نقل می کند معاویه بن وهب بر امام صادق(ع) وارد شد. از حضرت پرسید: پیامبر خدا(ص) چگونه خدا را مشاهده می کردند؟ چگونه مؤمن خدا را در بهشت می بیند؟ حضرت فرمود: خیلی بد است که کسی هفتاد سالش شده و روزی خدا را خورده و تو ملک خدا زندگی کرده و خدای خود را نشناخته باشد و خیال کند خدا را می شود با چشم سر دید. شخص پرسید: اگر کسی معتقد باشد که این رؤیت قلبی است، چکار باید کرد؟ حضرت فرمودند: این صحیح است.
بدون تردید از معتقدات قطعی ائمه و فرهنگ اهل بیت(ع) این است که خدای متعال چیزی نیست که با چشم بشود دید. به بیان های مختلفی این نکته در روایات آمده است. گاهی بیان می شود عجز بصر انسان است.
روایت هست که حضرت فرمود آن هایی که می گویند خدا را می شود دید، در حالی که خورشید یک جزو از هفتاد جزو نور کرسی و عرض یک جزو از هفتاد جزو نور کرسی است. معنای این روایات چیست؟ نور کرسی یک جزو از هفتاد جزو نور حجاب است و نور حجاب یک جزو از هفتاد جزو نور سطر است، یعنی مراحلی است. این ها واسطه هایی است. فرمود: این هایی که می گویند می شود خدا را دید، چشمشان را به خورشید بدوزند، ببینند می توانند خورشید را نگاه کنند تا اینکه بتوانند با چشم، عرش را ببینند تا با چشم بشود کرسی و حجاب را ببینند تا بعد بشود خدا را مشاهده کنند.
در بعضی روایات هست که مرتبه و معنایی از رؤیت برای خواص حاصل شده که آن رؤیت، رؤیت با چشم نیست. در باب امیرالمومنین(ع) هست که عالم یهودی سؤال کرد: خدای خودت را دیدی؟ فرمود: من ربی را که نبینم، عبادت نمی کنم. سؤال کرد: چگونه خدا را دیدی؟ حضرت فرمود: «وَيْلَكَ لَا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ فِي مُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ».[3] قلب، خدا را با حقیقت ایمان می بیند.
از امام حسن عسکری سؤال شد: آیا پیامبر خدا را دیدند؟ حضرت فرمودند: خدای متعال به او ارائه کرد از نور عظمت خودش، به اندازه ای که می خواست. «أَرَى رَسُولَهُ بِقَلْبِهِ مِنْ نُورِ عَظَمَتِهِ مَا أَحَبَّ».[4]
در احادیث معراجیه هم مشابه همین آمده که فرمودند: وقتی به معراج رفتم، به جایی پا گذاشتم که جبرییل تاکنون پا نگذاشته بود. «فَكَشَفَ لِي فَأَرَانِيَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ نُورِ عَظَمَتِهِ مَا أَحَبَّ». [5] پروردگارم از نور عظمت خودش آن چه خواست به من نشان داد.
بین آن ها و خدای متعال حجابی نیست. اگر حجابی هست همه مال مراتب مادون است که اعظم حجب آن حجاب نورانی است. آن ذات پاک هست که هیچ کسی نمی تواند از آن ها گذر کند و هیچ ملک مقربی، هیچ نبی مرسلی از آن نمی تواند بگذرد. همه آن چه به آن ها می رسد، به واسطه فیض آن هاست، ولی آن ها بدون واسطه از خدای متعال دریافت می کنند.
در باب آن ها مرتبه دیگری هم از معرفت حاصل می شود. آن معرفت هم درکش فوق فهم ماست. چگونه پیامبر، خدا را می شناخت؟ آن چه خدا خواست از نور عظمت خودش ارائه کرد. حتی این ذوات پاک و نورانی برای احدی قابل تحصیل نیست، ولی عالی ترین مرتبه معرفت که برای مخلوق ممکن باشد، برای آن ها بدون هیچ واسطه حاصل شده است. آن ها رؤیت و لقایی مخصوص خودشان دارند. به لقای خدا می رسند. برای آن ها این لقا با بقیه متفاوت است. لقای خدا برای ما فرق می کند با لقای خدای متعال برای آن ذوات پاک و نورانی.
در کافی شریف نقل شده که حضرت فرمود: خدا آیه ای بزرگ تر از من ندارد. ما اگر بتوانیم خدا را در این آیه ببینیم. این شاید لقای ما باشد. بالاتر از این برای ما میسور نیست، ولی برای ما لقا معنای دیگری دارد. بنابراین این رؤیتی که موسی کلیم از خدا تقاضا می کرد روشن است که رؤیت حسی نیست. این جور نیست که می خواست با چشم خدا را ببیند. همان مرتبه رؤیت قلبی است، ولی برای موسی کلیم بعد از این همه درجاتی که داشته آن رؤیت میسور واقع نشد و نمی توانسته آن رؤیت را در این دنیا به دست بیاورد. خدای متعال فرمود: نگاه کن اگر این کوه ماند تو می توانی مرا ببینی.
وقتی مؤمن وارد عوالم بعدی می شود، حجاب ها برداشته می شود. محدودیت هایی مؤمن در این دنیا دارد که هر چه هم رشد کند، این دنیا برایش مانع است و نمی شود مراتبی از قرب و لقا در این دنیا پیدا بشود. این دنیا مانع است. عالم طبیعت مانع است. لذا اولیای خدا که مشتاق رفتن هستند، یک نکته اش این است که مرتبه ای از لقای الهی برایشان در این دنیا واقع نمی شود. لذا مشتاق رفتن هستند تا آن مراتب بالاتر به دست بیاید.
نقل شده نوری برای موسی کلیم تجلی کرد. نور بعضی کروبیین بود که آن ها از شیعیان امیرالمؤمنین(ع) هستند. آن نور که تجلی کرد، جلوه ای از آن را دیدند. آن رؤیت میسر نشده و امکان آن هم برای ایشان نیست. دیگران باید به منزلت خودشان قانع باشند. جلوه ای را دیدند و آن جلوه ایشان را مدهوش کرد و نتوانست تحمل کند. بنابراین رؤیتی که ایشان می خواست، قطعاً قلبی بوده است، منتها یک مرتبه ای را می خواسته که تحملش برای ایشان مقدور نبوده و خودش هم عنایت کرده که این مرتبه مقدور نیست. آن قدر این صحنه برای موسی سنگین بود که وقتی بنا شد این تجلی را ببینند، در روایت هست که ملائکه فوج فوج آمدند و جوری به ایشان حالت رعب دست داده بود که ملائکه تثبیتش کردند. در روایت هست که به ملائکه دستور داده شد بروید او را تثبیت کنید که فرار نکند. وقتی آمدند به او ثبات قدم می دادند، می گفتند خیلی چیز مهمی می خواستی. باید صبر کنی.
در بعضی روایات هست که حضرت از دنیا رفت. قبض روح شد. خدا دوباره ایشان را زنده کردند. نتوانست تحمل بکند.
خداوند می فرماید: «لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ».[6]
اگر حقیقت قرآن را بر کوه ها نازل کنیم، خواهی دید که متلاشی می شوند. آن وقت قلب مقدس نبی اکرم (ص) ظرف این قرآن است.
در جایی دیگر خداوند می فرماید: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ،عَلىَ قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِين»[7] این رزق نبی اکرم (ص) و ائمه معصومین است. در باب آن ها هم چنین آمده است: «بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ في صُدُورِ الَّذينَ أُوتُوا الْعِلْمَ»[8]
حقیقت قرآن این مرکب و کاغذ و کلمه نیست، حقیقت قرآن آیات بیناتی است که در سینه های آن هاست که خدا به آن ها علم داده است. آن ها هستند که می توانند حقیقت را از طرف خدای متعال تلقی کنند. ظرفیت قلب آن ها ظرفیت بالایی است که ظرفیت تحمل این حقایق را دارد. در هر صورت موسی کلیم(ع) تقاضایی که کرد که به این کیفیت اجابت شد.
در مجلسی مأمون از امام رضا(ع) پرسید: مگر موسی کلیم معصوم نیست؟ پس این چه حرفی است که خدا خودت را نشان بده تا من ببینم؟
مأمون هم این نکته را می فهمید که موسی رؤیت با چشم را می خواسته است. بعد وجود مقدس امام رضا(ع) فرمودند: مسأله این نبود که این سؤال خود موسی باشد. مسأله این است که موسی کلیم عده ای از بنی اسراییل را با خودش برای میقات برد. «وَ اخْتارَ مُوسى قَوْمَهُ سَبْعينَ رَجُلاً لِميقاتِنا»[9] از بین آن همه، هفتاد نفر را انتخاب کرد و با خود برد و وقتی این هفتاد نفر آمدند کلام خدا را شنیدند، باز هم چیز جدیدی طلب کردند و گفتند: به خدا بگو خودش را نشان بدهد تا ما یقین کنیم. باید خدا را ببینیم تا یقین کنیم.
وقتی موسی، کلام خدا را می شنود، هیچ شک نمی کند. باید انسان به آن منزلت خداشناسی برسد که وقتی به او وحی می شود بفهمد. این برهان و استدلال نیست. هزار تا برهان بیاوری برای او کافی نیست. چگونه به او اثبات کنی که این صدای خداست؟
در روایتی است که شخصی به حضرت عرض کرد: به چه دلیل امام باید از طرف خدا معین شود؟ حضرت پرسید: آیا شما در تشخیص افراد خوب و بد ممکن است اشتباه کنید؟ گفت: بله. فرمود: همین کافی است. خدا پیغمبری مثل موسی کلیم را از بین این همه جمعیت انتخاب کرد تا هفتاد نفر را با خود ببرد و کلام الهی را بشنوند و تصدیق کنند. چقدر این پیغمبر خدا را اذیت کردند. آن هفتاد نفر منافق از آب در آمدند. ایمان نداشتند. البته نفاق درجاتی دارد. آیا شما می توانید امام را انتخاب کنید و بگویید این امام است؟ فقط خداست که می فهمد کی امام است. شما همه توانتان را جمع کنید، نمی توانید مثل موسی کلیم (ع) شوید.
در روایتی از امام رضا (ع) هست که وقتی این هفتاد نفر زنده شدند، به موسی کلیم گفتند لازم نیست ما ببینیم. تو خودت از خدا بخواه و خودت ببین، بعد ما باور می کنیم.
موسی کلیم فرمود خدا با چشم دیده نمی شود، حتی اگر من هم بگویم دیده نمی شود، نه این که شما نمی توانید. این دیدن ممکن نیست. خدا فرمود تو آن چه آن ها خواستند بخواه. اشکال ندارد. از خدا خواست. بعد آن تجلی رخ داد و مدهوش شد. برای این که آن ها بفهمند دیده شدن با چشم سر ممکن نیست. در واقع این برنامه ای بود برای این که ثابت شود خدا را با چشم سر نمی شود دید.
امام رضا (ع) در مجلس مأمون فرمودند که رؤیت حسی بود، ولی این سؤال موسی کلیم نبود، بلکه سؤال آن ها بود و بعد خدای متعال فرمود: بخواه. وقتی خواست این اتفاق افتاد و این نکته به آن ها اثبات شد که چنین چیزی شدنی نیست. «قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ».[10] سُبْحانَكَ یعنی تو منزهی که با چشم سر دیده شوی. من به تو مراجعه کردم. به خاطر حرفی که قومم زدند، نه حرفی که حرف خودم بود. من از حرف خودم برمی گردم. حرف، حرف موسی کلیم نبود. بنابراین، این آیه دارای یکی از این دو معنا یا مسأله ای است که باید اتفاق می افتاد. برای این که حجت ها تمام شود. نکته دیگر این است وقتی خدا بدون حجاب با موسی کلیم صحبت کرد، برای او خیلی شیرین بود. از این رو، از خدا خواست می شود تو را ببینیم؟
«السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللَّهِ أَبَدا مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ [لِزِيَارَتِكَ ] السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ [وَ عَلَى أَوْلادِ الْحُسَيْنِ ] وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْنِ». [11]
به دختر امام می گفتند که پدرت سفر رفته است. مقصود سفر معنوی بود، و الا این کودک همه صحنه ها را می فهمید. وقتی کودکی یتیم می شود، به او می گویند مادرت یا پدرت پیش خدا رفته و او با همان فطرت سالمی که دارد، آرام می شود.
کسی عمق مصیبت این دوستان و اولیای خدا را نمی تواند درک کند، چون درک مصیبت تابع معرفت و محبت است. انسان به میزان معرفتش به امام حسین (ع)، عظمت و جلالت مصیبت را می فهمد و به میزان محبتش می تواند بزرگی و شدت بلا را لمس کند. ما برای مصیبت این کودک سه ساله گریه می کنیم، ولی حقیقت مصیبت او این مصیبت ها نیست. نقل شده او از شتر افتاد و از کاروان جا ماند. آن قدر روی این خارها دوید که پاهایش آبله زد. بدنش بر اثر تازیانه ها کبود شد. هر وقت بابا گفت، تازیانه خورد. او را به زور از بابایش جدا کردند و نگذاشتند با بابایش خداحافظی کند. همه این حرف ها درست است. وقتی در بین راه توقف می کردند تا برای خودشان غذا بپزند، عزیزان امام حسین (ع) گرسنه و تشنه بودند. تشنگی روز عاشورا آزاردهنده بود. آن قدر این ها را تو آفتاب بر شترهای بدون محمل سوار کردند که رنگ به رو نداشتند.
حجة الاسلام و المسلمین میرباقری