كلمات كليدي : تناسخ، تناسخ ملكي، تناسخ صعودي، تناسخيه، تناسخ نزولي
نویسنده : حسن رضايي
تناسخ ملکی در اصصلاح فلسفی عبارتست از این که نفس انسانی، با توجه به علاقه و عشقى که بین جسم و روح وجود دارد، بدون فاصله زمانى، از بدنى، وارد بدن دیگر شود.
اکثر قائلان به تناسخ که از قدمای حکما بودهاند، معتقد به این قسم از تناسخ بودهاند. این افراد معتقد بودند که نفس انسانی که با زنجیر شدن در بدن مادی، از نعمات و لذات معنوی و اتصال به عالم ماوراء محروم است، در مورد انسانهای فاسق و جاهل به جهل مرکب، باید در این بدن باقی بماند. بنابراین با اتمام حیات مادی یک بدن، نفس این افراد باید وارد بدن موجودى برتر یا پستتر از آن مىشود تا در ازاى رفتار صاحبش که اکنون فوت کرده است، عذاب بیند یا نعمت یابد.[1]
اقوال در تناسخ ملکی:
1.قومى گفتهاند که انتقال این نفس به جمیع ابدان موجودات مرکب ممکن است؛ خواه معادن باشد و خواه نبات و خواه حیوان و خواه انسان. یعنى نفس مدبّر انسان بعد از مرگ جسمش، بر حسب اقتضاى خلقیّات و تناسباتش مىتواند به بدن انسان دیگر یا حیوان یا نبات و حتى جماد منتقل شود.
2.طایفهاى گفتهاند که این انتقال به بدن انسانى ممکن نیست.
3.قومى گفتهاند که به ابدان نبات ممکن نیست.
4.قومى گفتهاند که به ابدان جماد ممکن نیست.
5.نظر افلاطون و محققین قدما مانند بوذاسف[2] این است که تناسخ، مختص نفوس اشقیاست و انتقال مزبور به ابدان انسان و نبات و جماد نقل ممکن نیست بلکه تنها از کالبد انسانى به کالبد حیوانات امکانپذیر است. علت امتناع انتقال نفس به بدن انسان، بدان سبب است که بر طبق نظر این افراد، بدن انسانى باب الابواب است، پس اگر نفس منتقل به او متعلق شود تعلق دو نفس به یک بدن لازم مىآید و این محالست؛ زیرا که هر شخصى در خود یک منیّت و وجود شخصی درک مىکند. حال اگر این نفس بخواهد در دو بدن پدید آید، لازمه اش این است که وجود واحد در عین واحد بودن کثیر باشد و علت امتناع تعلق بدن به ابدان نبات و جماد به این دلیل است که غرض از نقل به ابدان دیگر این است که به واسطه آلام و دردهای جسمانى، نور اسفهبد و نفس از این عالم متنفر شود و در عالم نور، بدون ناخالصی بماند، در حالی که بدن نبات به علت حس نداشتن و بدن جماد به دلیل عدم دارا بودن قوای ادراکی، درد و الم جسمی به وجود نمیآید.
بنابراین نظریّه، نفوس جمیع حیوانات در اصل، نفوس انسانى بودهاند که به تناسب صفات و خلق و خوى به بدن حیوانات انتقال یافته است. این انتقال، در طول زمان، به ترتیب و به تدریج، از مشابهترین حیوان به انسان از نظر خلق و خوى آن انسان، تا به حیوانی که از این نظر کمترین شباهت به او را دارد ادامه مىیابد تا زمانی که نفس به مرور زمان و گذشت روزگاران، سکرات موت فراوانى را از سر بگذراند و مشقّت و درد های زیادى را تحمل کند و در نتیجه این زحمات و مرارات، نفس مدبّر، به طور کلّ، نسبت به عالم برزخ بیزار و بىعلاقه گردد و مستعدّ رجوع به عالم بالا و نجات از عالم مادّى شود و در این مرحله است که نفس با پشت سر گذاشتن آخرین مرحله از سلسله انتقالات تنبیهى خود، صفا و نورانیّت از دست رفته را باز مىیابد و با رها نمودن علایق و وابستگىهاى برزخى خود، به عالم انوار مراجعت مىنماید و همراه سایر نفوس در عالم نور و سرور براى همیشه بهره مند باقى مىماند.[3]
تقسم بندی قائلین به تناسخ
قائلین به انتقال نفوس، بر سه دسته می باشند؛
1.تناسخیّه: معتقدند که نفس انسان از بدن انسان به بدن حیواناتى که در اخلاق و اعمال مناسب آن نفس باشند منتقل مىگردد.
2.تناسخ نزولی: طایفه دوم که رأى یوذاسف تناسخى منجّم را اختیار کردهاند و مىگویند نور اسپهبد اوّل (نفس تدبیر کننده امور انسان)، به انسان تعلّق مىگیرد. این افراد بر این عقیدهاند که انسان باب الأبواب و سرچشمه حیات جمیع ابدان حیوانیّه و نباتیه مىدانند و به واسطه او است که حیات به بدن این موجودات نیز رسیده است و علت موجود شدن آنها این است که نفس انسانهای متوسط و ناقص و اشقیاء، پس از مفارفت ازبدن، به بدن آنها منتقل گردد. اعتقاد این گروه آن است که نفوس انسانهای کامل در سعادت، بعد از مفارقت از بدن به عالم عقل و عالم بالا متّصل مىگردد. امّا نفوس غیر کاملین از سعدا مثل متوسّطین و ناقصین از ایشان و اشقیا از این بدن منتقل به بدن دیگر مىگردد؛ این مقدّمه در نزد ایشان اتّفاقى است و بعد از آن مختلف شدهاند و بعضى از ایشان مىگویند که نقل به بدن غیر انسان نمىتواند شد و بعضى دیگر مىگویند که به بدن حیوانى نیز نقل مىتواند بنماید. گروهى دیگر، نقل به بدن نباتى را هم تجویز نمودهاند و طایفه دیگر انتقال به جسم جماد را نیز جایز دانستهاند.
3. تناسخ صعودی: طایفه سوم که مىگویند که أولین موجودی که توانایی قبول فیض جدید از فیّاض را دارد، نبات و گیاه است و مزاج انسانى مستدعی نفسى اشرف را دارد؛ نفسی که باید درجات نباتی و حیوانی را قطع نموده باشد. پس هر نفسى، اوّل به نبات فیض مىگردد و در انواع آن از ناقصترین مرتبه به کاملترین آن، منتقل مىگردد تا آنکه به مرتبهاى که در کنار پست ترین مرتبه حیوانی است، منتقل می گردد( مانند مرتبه درخت نخل). سپس از آن مرتبه به پستترین مرتبه حیوانی ترقّى مىنماید و در مراتب متفاوت حیوانی از پست ترین مرتبه به عالىترین آن، منتقل مىشود تا آنکه به افق انسانى مىرسند و به بدن انسانى منتقل مىشود. [4]
ادله بطلان تناسخ
حکما و متکلمینی که به تناسخ ملکی اعتقادی ندارند، ادله فراوانی در ابطال آن اقامه نموده اند. این ادله بر دو دسته است. دسته ای متضمن بطلان اصل تناسخ است بدون توجه به مسلک خاصی از ان و دسته دوم مختص به ابطال هر یک از این مسالک است. [5]
دسته اول: ادله ابطال هر یک از مذاهب تناسخ
1. دلیل بطلان طایفه اول؛
أ. ایراد اول این نظر این است که نفس انسانی نمی تواند در بدن منطبع و به بدن دیگری منتقل گردد.
ب.با قطع نظر از ایرادی که فلاسفه بر طبق نظر فلسفی خود دارند، انطباع یا انتقال مذکور بنا بر مذهب خود تناسخیه نیز درست نیست؛ زیرا همه قبول دارند که انتقال اموری که در ضمن جواهر و یا امور دیگر منطبع گشته است، از محلّى به محلّى دیگر ممتنع است.
ت. اگر آنها بگویند که نفس از این امور نیست؛ به این بیان که انتقال اموری ممتنع است که مادی باشند ولی نفس، امری مجرد است و انتقال آن ممنوع نیست. در این صورت ایرادش این است که اولا خود این افراد معتقد به تجرد نفس نیستند و ثانیا، لازمه اش این است که با توجه به عنایت الهی، هر موجودی که جسمش باطل و نیست می گردد، زمانی این اتفاق برایش بیافتد که به غایت و کمال خود رسیده باشد. از سوی دیگر، کمال نفس مجرّده در قوّه علمیّه، رسیدن به این مرتبه است که بدل به عقل مستفاد گردد و صورت جمیع موجودات در او حاصل شود، و در قوّه عملیّه آن است که از تعلّقات منقطع گردیده، از رذائل اخلاق و اعمال بد و ناشایست خالی گردد. در حالی که بر طبق نظر این افراد -که نفس را دائما در حال تردد و انتقال در بین اجساد حیوانات میدانند به صورتی که هرگز از این امر خلاص نمیشود و به عالم دیگر متصل نمیشود و توان اتّصال به ملکوت أعلى نیز براى او ممکن نیست- باید نفس را تا أبد الدّهر از کمال لایق به خود ممنوع نماییم و این امری است که عنایت بارى تعالى از آن ابا دارد.
2.دلیل بطلان مذهب طایفه دوم؛
فلاسفه مىگویند که اگر قول ایشان حق باشد باید فساد هر بدنى از بدن های انسانى با تکوّن و ایجاد بدن حیوان دیگر متّصل و هم زمان باشد. و این امر محالی است.
تلازم میان مذهب دوم با هم زمانی مذکور به این علت است که حیوان در نزد این افراد، غیر انسان نیست؛ زیرا آنها معتقدند که منزل اوّل نور مجرّد که نفس مجرد در آن حلول می کند، بدن انسان است. انسان های کامل به عالم نور بالا مىروند و ناقصین در ابدان حیوانات دائما بر اساس هر خلق و هیئت ظلمانى که در جوهر آنها حاصل شده است، منتقل می گردند. در حالی که این امر محال است. زیرا هیچ علاقه لزومی که موجب اتصال وقت فساد بدن انسانی با تکون و ایجاد بدن حیوانی دیگر شود، وجود ندارد. زیرا اگر انچه این گروه میگویند درست باشد، بایستی عدد بدنهای حیوانی با تعداد انسانهای از دنیا رفته یکسان باشد. در حالی که بطلان چنین امری واضح است. زیرا بسیار اتفاق مىافتد که در یک روز این قدر مورچه موجود میشود که به آن اندازه انسان در طول سالهای طولانی نمىمیرد، چه رسد به اینکه به اندازه آنها انسانهای حریص که هم خلق با آنها هستند مرده باشند و گاهی نیز بر عکس است و تعداد اموات در یک روز بر اثر بلایای طبیعی بیشتر از موجود شدن حیواناتی مشابه در آن روز است.[6]
3.دلیل بطلان مذهب طایفه سوم؛
فلاسفه در ابطال مذهب طایفه سوم گفتهاند که اگر این نفس حیوانی، مجرّد نباشد، انتقال آن از بدنی به بدن دیگر، محال است؛ به جهت آنکه این نفس، جوهر ناعتى است که وابسته به جوهری است که در آن قرار گرفته است و انتقال چنین موجودی ممکن نیست و اگر مجرّد باشد اولا: با انکه بجز قوا و آلات چیزى دیگر حاصل نیست، از کجا براى او ترقّى به مرتبه انسانى حاصل مىشود و ثانیا: چگونه مىتواند به مرتبه انسانی برسد در حالی که یکى از آن دو وصف شهوت و غضب که لازمه زندگی مادی و دنیوی است، هر گاه بر انسان غلبه نماید، به سمت انحطاط مرتبهاش به سوى نوع نازلی از حیوان که مناسب با آن باشد مىنماید. پس هر گاه مقتضاى شهوت و غضب غالب، شقاوت نفس انسانی و نزول مرتبهاش به مراتب حیوانات باشد، چگونه مىتواند که وجود آن، موجب ارتقاء آن نفس به مرتبه انسانى گردد.
دسته دوم، ادله ابطال تناسخ ملکی:
چند دلیل برای ابطال اصل تناسخ ملکی ارائه شده است که عبارتند از:
1.زمانی که نفس از بدن مفارقت مینماید، زمان این جدا شدن از بدن اوّل، با زمان اتّصالش به بدن دوم فرق می کند و این جدایی و اتصال در یک زمان روی نمی دهد. بنابراین در میان آن دو زمان جدایی و اتصال، زمانی باید وجود داشته باشد. و لازمه این مطلب این است که؛
اولا: در این زمان، که نفس نه در بدن اول است و نه در بدن دوم، از امر تدبیر بدن برکنار باشد و یعنی معطل باشد در حالی که تعطیل نفس از تدبیر امری محال است.
ثانیا: با توجه به این مطلب که ذات نفس و قوام آن، به این است که اتصال به بدنی داشته باشد، در این زمان که نفس در بدنی وجود ندارد، پس در حقیقت نفسی وجود ندارد.[7]
2.زمانی که نفس به علت فساد مزاج مادی از امر تدبیر بدن بر کنار ماند، چهار احتمال در مورد آن وجود خواهد داشت؛ یا منتقل به عالم عقل مىشود، یا به عالم اشباح اخرویّه مىپیوندد و یا به بدن طبیعى دیگری تعلّق مىگیرد، و یا معطّل مىماند.
قسم اوّل مختص مقربین و انسانهای کامل در جهت علم و عمل است. قسم دوم، به حسب تفاوت هر صنف براى اصحاب یمین و اصحاب شمال است. و امّا قسم چهارم و تعطیل باطل است و علت بطلان تعطیل به جهت آن است که معطل ماندن نفس از امر تدبیر امری محال است و امّا قسم سوم نیز که تناسخ نامیده می شود باطل است؛ بطان این قسم نیز با چند مقدمه روشن میشود:
أ. نفس زمانی مىتواند به تدبیر بدنی دیگر مشغول شود که در آن بدن استعداد خاصّى حاصل شده باشد؛
ب.نفوس حادث هستند، و معلوم است که هر حادثى علّتى باید داشته باشد.
ت.علت موجده نفوس، نه جسم است، نه صور طبیعی و نه نفسى دیگر و نه أعراض. بنابراین فقط یک امر می تواند علت آن باشد و آن چیزی نیست جز یک موثر از عالم عقل.
ث.فیض مؤثّر عقلى دائمى است و عدم حصول این فیض در هر جا که حاصل نمىشود به علت عدم استعداد شیء قابل است و به محض حصول استعداد، فیض از مبدأ فیاض به آن موجود مىرسد.
ج.آنچه سبب مهیا نمودن زمینه تأثیر مؤثّر عقلى، براى حدوث و افاضه نفس است چیزی نیست، بجز کیفیّات استعدادی که شامل مزاج ها و غیره میشود.
ح.وقتی که در بدن مزاجى پدید آید که زمینه قبول نفس به آن را ایجاد کند حتما و ضرورتا از جوهر عقلی که بخشنده نفوس است، بدون هیچ فاصله زمانی، نفسى به او عطاء خواهد شد،
با توجه به مقدمات فوق نتیجه گرفته میشود که وقتی بدنى حادث میشود و مستعدّ قبول نفس شود، از جانب مبدأ فیّاض، نفسى به آن تعلّق مىگیرد. پس اگر یک نفس هم به واسطه تناسخ به آن بدن حادث شده تعلّق بگیرد، لازمه اش این میشود که بدن واحد دارای دو نفس باشد و این امر به چند دلیل باطل است:
اوّل: در جای خود ثابت است که یک بدن نمیتواند بیش از یک نفس داشته باشد.
دوم: ایراد دوم نیز این است که نفس، نحوه وجود بدن و شخصیت آن است. یعنی بدنها به واسطه نفس و روح است که شخصی و از یک دیگر متمایز میشوند. در حالی که شخص واحد نمیتواند دارای دو ذات و دو وجود باشد.[8]