دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خطبه 25 نهج البلاغه بخش 1 : علل شكست ملّت‏ها (علل شكست كوفيان، و پيروزى شاميان

موضوع خطبه 25 نهج البلاغه بخش 1 درباره "علل شكست ملّت‏ها (علل شكست كوفيان، و پيروزى شاميان" است.
No image
خطبه 25 نهج البلاغه بخش 1 : علل شكست ملّت‏ها (علل شكست كوفيان، و پيروزى شاميان

موضوع خطبه 25 نهج البلاغه بخش 1

متن خطبه 25 نهج البلاغه بخش 1

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 25 نهج البلاغه بخش 1

1 علل شكست ملّت ها (علل شكست كوفيان، و پيروزى شاميان)

متن خطبه 25 نهج البلاغه بخش 1

و قد تواترت عليه الأخبار باستيلاء أصحاب معاوية على البلاد و قدم عليه عاملاه على اليمن و هما عبيد الله بن عباس و سعيد بن نمران لما غلب عليها بسر بن أبي أرطاة فقام عليه السلام على المنبر ضجرا بتثاقل أصحابه عن الجهاد و مخالفتهم له في الرأي فقال مَا هِيَ إِلَّا الْكُوفَةُ أَقْبِضُهَا وَ أَبْسُطُهَا إِنْ لَمْ تَكُونِي إِلَّا أَنْتِ تَهُبُ أَعَاصِيرُكِ فَقَبَّحَكِ اللَّهُ (وَ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الشَّاعِرِ)

  • لَعَمْرُ أَبِيكَ الْخَيْرِ يَا عَمْرُو إِنَّنِيعَلَى وَضَرٍ مِنْ ذَا الْإِنَاءِ قَلِيلِ

(ثُمَّ قَالَ عليه السلام) أُنْبِئْتُ بُسْراً قَدِ اطَّلَعَ الْيَمَنَ وَ إِنِّي وَ اللَّهِ لَأَظُنُّ أَنَّ هَؤُلَاءِ الْقَوْمَ سَيُدَالُونَ مِنْكُمْ بِاجْتِمَاعِهِمْ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ وَ بِمَعْصِيَتِكُمْ إِمَامَكُمْ فِي الْحَقِّ وَ طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِي الْبَاطِلِ وَ بِأَدَائِهِمُ الْأَمَانَةَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِيَانَتِكُمْ وَ بِصَلَاحِهِمْ فِي بِلَادِهِمْ وَ فَسَادِكُمْ فَلَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَكُمْ عَلَى قَعْبٍ لَخَشِيتُ أَنْ يَذْهَبَ بِعِلَاقَتِهِ

ترجمه مرحوم فیض

25- از خطبه هاى آن حضرت عليه السَّلام است، چون اخبار پى در پى به آن جناب مى رسيد كه اصحاب و لشگر معاويه بر شهرها دست يافته اند و عبيد اللّه بن عبّاس و سعيد ابن نمران كه از جانب آن حضرت بر شهر يمن والى و حاكم بودند پس از غلبه بسر ابن ابى ارطاة بر ايشان در كوفه نزد آن بزرگوار آمدند

(و سبب بيرون آمدن آنها از يمن آن بود كه در صنعاء يكى از شهرهاى يمن گروهى از دوستان عثمان بودند كه براى مصلحتى با حضرت امير بيعت كردند تا وقتى كه مردم عراق با آن حضرت مخالفت نمودند و در مصر محمّد ابن ابى بكر را كشتند، و ظلم و تعدّى اهل شام بسيار شد، ايشان هم فرصت بدست آورده بنام خونخواهى عثمان با عبيد اللّه ابن عبّاس و سعيد ابن نمران مخالفت كردند، چون اين خبر به آن حضرت رسيد نامه اى بايشان نوشت و آنان را تهديد نمود، آنها در جواب نوشتند كه بايستى عبيد اللّه و سعيد را از اين شهر عزل كنى تا ما ترا اطاعت كنيم، و بعد نامه آن حضرت را براى معاويه فرستاده او را از اين قضيّه خبر دادند، معاويه بسر ابن ابى ارطاة را كه مردى فتنه جو و خونريز بود بسوى ايشان فرستاد، و او وقتى وارد صنعاء شد كه عبيد اللّه و سعيد، عبد اللّه ثقفى را جانشين خود قرار داده از آنجا گريخته بسمت كوفه مى آمدند، بسر، عبد اللّه ثقفى را بقتل رسانيد، چون اين دو نفر در كوفه خدمت حضرت رسيدند آن جناب ايشان را ملامت و سرزنش نمود كه چرا با بسر ابن ابى ارطاة نجنگيدند، آنها عذر آوردند باينكه ما توانائى جنگيدن با او را نداشتيم) حضرت در حالتى كه از تنبلى اصحاب خود از جهاد و مخالفت كردن ايشان با رأى و تدبيرش دلتنگ و آزرده گرديده بود برخاسته بمنبر رفت و فرمود: (1) نيست در تصرّف من مگر كوفه كه اختيار و قبض و بسط آن در دست من است، اى كوفه اگر نباشد مرا جز تو و گرد بادهاى توهم بوزد (فتنه و فساد و نفاق و دوروئى اهل تو انگيخته شود) پس خدا زشت گرداند ترا (خراب و ويران كند كه هيچكس بتو متوجّه نگردد) و بر سبيل مثال شعر شاعر را خواند:

  • (لعمر أبيك الخير يا عمرو إنّنىعلى وضر مّن ذا الإناء قليل)

يعنى اى عمرو سوگند بجان پدر خوب تو كه من رسيده ام به چركى و چربى كمى از اين ظرف طعامى كه باقى مانده است (كنايه از اينكه بهره من از مملكت باين پستى و كمى شده است) (2) پس از آن فرمود: بمن خبر رسيده كه بسر (بامر معاويه با لشگر بسيار) وارد يمن گرديده، سوگند بخدا من گمان ميكنم بهمين زودى ايشان بر شما مسلّط ميشوند و صاحب دولت گردند براى اجتماع و يگانگى كه در راه باطلشان دارند و تفرقه و پراكندگى كه شما از راه حقّ خود داريد، و براى اينكه شما در راه حقّ از امام و پيشواى خود نافرمانى مى كنيد و آنان در راه باطل از پيشواى خودشان پيروى مى نمايند، و آنها امانت او را اداء ميكنند و شما خيانت مى نماييد (بيعت و پيمان آنها پايدار است و شما پيمان خود را مى شكنيد) و براى اصلاحى كه آنها در شهرهاى خودشان مى نمايند (با يكديگر الفت و دوستى و يگانگى دارند) و فساد شما (كه با يكديگر بغض و حسد و نفاق و دوروئى و جدائى داريد، و اين سبب مغلوبيّت و شكست هر قومى است) (3) پس (من شما را آنقدر خيانتكار مى دانم كه) اگر يكى از شما را بر قدح چوبى بگمارم مى ترسم بند و جنگك آنرا (كه به پالان شتر آويزان ميكنند) ببرد.

ترجمه مرحوم شهیدی

25 و از خطبه هاى آن حضرت است

[پياپى بدان حضرت خبر رسيد كه سپاهيان معاويه بر شهرها دست افكنده اند، دو كارگزار او در يمن: عبيد اللّه پسر عبّاس و سعيد پسر نمران از پيش روى بسر، پسر ابى ارطاة، گريخته، نزد او آمدند. امام (ع) از گرانى ياران خود در كار جهاد و مخالفت ورزيدنشان با امام خويش، كوفته خاطر شد و بر منبر رفت و فرمود:] جز كوفه كه كار بست و گشاد آن با من است براى من نمانده. اى كوفه اگر جز تو كه گردبادهاى آشوبت برخاسته است نباشد خدايت زشت كناد، سپس به گفته شاعر تمثل جست: «اى عمرو به جان پدرت سوگند كه از اين آوند چركى اندك براى من است. [سپس فرمود:] شنيده ام بسر به يمن در آمده است. به خدا مى بينم كه اين مردم به زودى بر شما چيره مى شوند، كه آنان بر باطل خود فراهمند و شما در حقّ خود پراكنده و پريش. شما امام خود را در حق نافرمانى مى كنيد، و آنان در باطل پيرو امام خويش. آنان با حاكم خود كار به امانت مى كنند، و شما كار به خيانت. آنان در شهرهاى خود درستكارند، و شما فاسد و بدكردار. اگر كاسه چو بينى را به شما بسپارم مى ترسم آويزه آن را ببريد.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله خطب آن حضرت است كه فرمود در حالتي كه بتواتر رسيد خبرهابغالب شدن أصحاب معاوية عليه اللّعنة بر شهرها و آمدند بسوى آن حضرت عاملان او كه حاكم بودند بر يمن عبد اللّه بن عبّاس و سعيد بن نمران وقتى كه غالب شده بود بر ايشان بسر بن أبي أرطاة ولد الزّنا، پس برخواست آن حضرت بطرف منبر در حالتي كه تنگدل بود بجهة گرانى أصحاب خود از جهاد و بجهة مخالفت كردن ايشان با او در رأى پس فرمود: نيست مملكت من مگر كوفه در حالتى كه قبض ميكنم آن را و بسط ميكنم آن را: يعني همين كوفه است كه محلّ تصرّف من است بحل و عقد و أمر و نهى و اعتماد نمودن بر مردمان آن در حرب و ضرب نه ساير بلاد، اگر نباشى اى كوفه مگر تو كه باشى سپر دشمن و ساز لشكر من در حالتى كه وزد گردبادهاى تو، پس قبيح گرداند خداى تعالى تو را.

پس آن حضرت بجهة تحقير كوفه متمثّل شد بقول شاعر كه معنيش اينست: قسم بزندگانى پدر تو كه بهتر مردمانست اى عمرو بتحقيق كه من واقع شده ام بر چربي اندكي كه باقي مانده است از اين ظرف طعام، يعنى كوفه در نظر من در غايت حقارتست مانند چربى كه مى ماند بعد از أكل در ظرف بعد از آن فرمودند كه: خبر داده شدم كه بسر بن أبي ارطاة رسيده بديار يمن و بدرستى من قسم بخدا هر آينه گمان ميكنم آن قوم را كه زود باشد كه دولت و تسلط داده شوند از قبل شما بسبب اتّفاق ايشان بر باطل خود و تفرق شما از حقّ خود، و بجهة معصية شما امام خود را در امر حق و اطاعت ايشان امام خود را در امر باطل، و بسبب ادا كردن ايشان امانت و عهد را بصاحب خودشان و خيانت كردن شما در امانت، و بجهة صلاح ايشان در شهرهاى خود در جميع امور ملكى و فساد شما در بلاد خودتان، پس اگر امين گردانم يكى از شما را بر قدح چوبين هر آينه مى ترسم كه ببرد آن را با دوال و دسته اش.

شرح ابن میثم

24 و من خطبة له عليه السّلام

  • و قد تواترت عليه الأخبار باستيلاء أصحاب معاوية على البلاد و قدم عليه عاملاه على اليمن، و هما عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران لما غلب عليهما بسر بن أبى أرطاة، فقام عليه السّلام على المنبر ضجرا بتثاقل أصحابه عن الجهاد و مخالفتهم له فى الرأى، فقال: مَا هِيَ إِلَّا الْكُوفَةُ أَقْبِضُهَا وَ أَبْسُطُهَا- إِنْ لَمْ تَكُونِي إِلَّا أَنْتِ تَهُبُّ أَعَاصِيرُكِ فَقَبَّحَكِ اللَّهُ- وَ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الشَّاعِرِ-لَعَمْرُ أَبِيكَ الْخَيْرِ يَا عَمْرُو إِنَّنِيعَلَى وَضَرٍ مِنْ ذَا الْإِنَاءِ قَلِيلِ

ثُمَّ قَالَ ع أُنْبِئْتُ بُسْراً قَدِ اطَّلَعَ الْيَمَنَ- وَ إِنِّي وَ اللَّهِ لَأَظُنُّ أَنَّ هَؤُلَاءِ الْقَوْمَ سَيُدَالُونَ مِنْكُمْ- بِاجْتِمَاعِهِمْ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ- وَ بِمَعْصِيَتِكُمْ إِمَامَكُمْ فِي الْحَقِّ وَ طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِي الْبَاطِلِ- وَ بِأَدَائِهِمُ الْأَمَانَةَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِيَانَتِكُمْ- وَ بِصَلَاحِهِمْ فِي بِلَادِهِمْ وَ فَسَادِكُمْ- فَلَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَكُمْ عَلَى قَعْبٍ- لَخَشِيتُ أَنْ يَذْهَبَ بِعِلَاقَتِهِ-

أقول: السبب: أنّ قوما بصنعاء كانوا من شيعة عثمان يعظّمون قتله فبايعوا عليّا عليه السّلام على دغل. فلمّا اختلف الناس عليه بالعراق، و كان العامل له يومئذ على صنعاء عبيد اللّه بن عباس، و على الجند بها سعيد بن نمران. ثمّ قتل محمّد بن ابى بكر بمصر و كثرت غارات أهل الشام. تكلّم هؤلاء و دعوا إلى الطلب بدم عثمان فأنكر عليهم عبيد اللّه ابن عباس فتظاهروا بمنابذة علىّ عليه السّلام فحبسهم فكتبو إلى أصحابهم: الجند. فعزلوا سعيد بن نمران عنهم و أظهروا أمرهم فانضمّ إليهم خلق كثير إرادة منع الصدقة. فكتب عبيد اللّه و سعيد إلى أمير المؤمنين عليه السّلام يخبر انه الخبر فكتب إلى أهل اليمن و الجند كتابا يهدّدهم فيه و يذكّرهم اللّه تعالى فأجابوه بأنّا مطيعون إن عزلت عنّا هذين الرجلين: عبيد اللّه و سعيدا. ثمّ كتبوا إلى معاوية فأخبروه فوجّه إليهم بسر بن أرطاة و كان فظّا سفّاكا للدماء فقتل في طريقه بمكّة داود و سليمان ابنى عبيد اللّه بن عباس، و بالطائف عبد اللّه بن المدان و كان صهرا لابن عبّاس ثمّ انتهى إلى صنعاء و قد خرج منها عبيد اللّه و سعيد، و استخلفا عليها عبد اللّه بن عمرو بن أراكة الثقفىّ فقتله بسر، و أخذ صنعاء فلمّا قدم ابن عبّاس و سعيد على عليّ عليه السّلام بالكوفة عاتبهما على تركهما قتال بسر فاعتذرا إليه بضعفهما عنه. فقام عليه السّلام إلى المنبر ضجرا من مخالفة أصحابه له في الرأى فقال: ما هى إلّا الكوفه. الفصل.

إذا عرفت ذلك فنقول

اللغة

الإعصار: ريح تهّب فتثير التراب. و الوضر: بفتح الضاد الدرن الباقى في الإناء بعد الأكل، و يستعار لكلّ بقيّة من شي ء يقلّ الانتفاع بها. و الأناء: بالفتح شجر حسن المنظر مرّ الطعم. و اطّلع اليمن: أى غشيها. سيد الون أى: يصير الأمر إليهم و الدولة لهم. و القعب: القدح الضخم.

المعنى

و اعلم أنّ الضمير في قوله ما هي إلّا الكوفة و إن لم يجر لها ذكر في اللفظ إلّا أن تضجّره من أهلها قبل ذلك و خوضه في تدبيرها مرارا، و حضورها في ذهنه يجرى مجرى الذكر السابق لها، و أقبضها خبر ثان لمبتدأ محذوف تقديره: أنا، و يحتمل أن يكون هي ضمير القصّة و أقبضها خبر عن الكوفة. و نظيره في الاحتمالين قوله تعالى «كَلَّا إِنَّها لَظى نَزَّاعَةً لِلشَّوى »«» و يفهم من هذا الكلام حصر ما بقى له من البلاد الّتي يعتمد عليها في الحرب و مقابلة العدوّ في الكوفه. و هو كلام في معرض التحقير لما هو فيه من أمر الدنيا و ما بقى له من التصرّف الحقّ بالنسبة إلى ما لغيره من التصرّف الباطل. و أقبضها و أبسطها كنايتان عن وجوه التصرّف فيها أى إنّ الكوفة و التصرّف فيها بوجوه التصرّف حقير بالنسبة إلى سائر البلاد الّتي عليها الخصم. فما عسى أصنع بتصرّفي فيها، و ما الّذي أبلغ به من دفع الخصم و مقاومته.

و هذا كما يقول الرجل في تحقير ما في يده من الماء القليل إذا رام به أمرا كبيرا: إنّما هو هذا الدينار فما عسى أبلغ به من الغرض، و قوله. إن لم تكونى إلّا أنت تهّب أعاصيرك. عدول من الغيبة إلى الخطاب، و الضمير بعد إلّا تأكيد للّذى قبلها و الجملة الفعليّة بعده في موضع الحال، و خبر كان محذوف. و لفظ الأعاصير يحتمل أن يحمل على حقيقته فإنّ الكوفة معروف بهبوب الأعصار فيها، و يحتمل أن يكون مستعارا لما يحدث من آراء أهلها المختلفة الّتي هي منبع الغدر به، و التثاقل عن ندائه. و وجه المشابهة ما يستلزمه المستعار منه و له من الأذى و الإزعاج. و تقدير الكلام فإن لم تكوني إلّا أنت عدّة لي و جنّة ألقى بها العدوّ، و حظّا من الملك و الخلافة مع ما عليه حالك من المذامّ فقبحا لك. و هو ذمّ لها بعد ذكر وجه الذمّ. و لأجل استصغاره لأمرها تمثّل بالبيت: لعمر ابيك. الخبر. و معنى تمثيله به أنّى على بقيّة من هذا الأمر كالوضر القليل في الإناء، و هو تمثيل على وجه الاستعارة فاستعار لفظ الإناء للدنيا و لفظ الوضر القليل فيه للكوفة، و وجه المشابهة ما يشرك فيه الكوفة و الوضر من الحقارة بالنسبة إلى ما استولى عليه خصمه من الدنيا و ما اشتمل عليه الإناء من الطعام، و من روى الأناء فإنّما أراد أنّى على بقيّة من هذا الأمر كالقدر الحاصل لناظر الأناء من حسن المنظر مع عدم انتفاعه منه بشى ء آخر، و يكون قد استعار لفظ الأناء لسائر بلاد الإسلام، و لفظ الوضر لما في يده هو من حسن المنظر استعارة في الدرجة الثانية، و إنّما خصّص الكوفة دون البصره و غيرها لأنّ جمهور من كان يعتمد عليه في الحرب إذن هم أهل الكوفة، و قوله: انبئت بسرا.

إلى قوله: منكم. شروع في استنفارهم إلى الجهاد. فأعلمهم أوّلا بحال بسر و خروج اليمن من أيديهم، ثمّ خوّفهم بما حكم به من الظنّ الصادق أن سيدال القوم منهم، ثمّ أعقب ذلك بذكر أسباب توجب وقوع ما حكم به و هي الإمارات الّتي عنها حكم، فذكر أربعة امور من قبلهم هي أسباب الانقهار، و أربعة امور من قبل الخصم مضادّة لها هي أسباب القهر، و رتّب كلّ أمر عقيب ضدّه ليظهر لهم المناسبة بين أفعالهم و أفعال خصومهم فيدعوهم داعى الدين و المروّة إلى الفرار من سوء الرأى.

فالأول من أفعال الخصم: الاجتماع و التوازر و إن كانوا على الباطل و هو التصرّف الغير الحقّ في البلاد، و الأوّل من أفعالهم ما يضادّ ذلك: و هو تفرّقهم عن حقّهم أى تصرّفهم المستحقّ لهم بإذن ولىّ الأمر: الثاني من أفعال الخصم: الطاعة للإمام الجائر فيما يأمر به من الباطل، و من أفعالهم: معصية إمام الحقّ في أمره بالحقّ الثالث للخصم: تأديتهم للأمانة إلى صاحبهم و هي لزوم عهده و الوفاء ببيعته، و من أفعالهم: ضدّ ذلك من الغدر و الخيانة في العهد بتركهم لموازرته في القتال و عصيانهم لأمره حتّى صار الغدر مثلا لأهل الكوفة الرابع: صلاح القوم في بلادهم أى انتظام امورهم فيها الناشى عن طاعة إمامهم، و من إفعالهم: ما يضادّ ذلك من فسادهم في بلادهم لخروجهم عن طاعة إمامهم. و ظاهر أنّ الامور الأربعة المذكورة من أفعال الخصم من أسباب صلاح الحال و انتظام الدولة و الغلبة و القهر، و أنّ الامور الأربعة المضادّة لها من أفعالهم من أقوى الأسباب الموجبة للانقلاب و الانقهار، و قوله: و لو ائتمنت أحدكم على قعب لخشيت أن يذهب بعلاقته. مبالغة في ذمّهم بالخيانة على سبيل الكناية عن خيانتهم لأمانتهم في عهده على قبول أوامر اللّه. و قوله: اللهمّ إنى قد مللتهم و ملّونى. شكاية إلى اللّه سبحانه منهم و عرض لما في ضميره و ضمائرهم بحسب ما شهدت به قرائن أحوالهم، و الملال و السأم مترادفان.

و حقيقته إعراض النفس عن شي ء إمّا لفتور القوى البدنيّة و كلالها عن كثرة الأفاعيل، و إمّا لاعتقاد النفس عن دليل و إمارة يتبيّن لها أنّ ما يطلبه غير ممكن لها. و هذان السببان كانا موجودين: أمّا سأمه عليه السّلام من أفعالهم (أفعاله خ) فإنّه لم يشك منهم و لم يدع عليهم حتّى عجزت قواه عن التطلّع إلى وجوه إصلاحهم و انصرفت نفسه عن معالجة أحوالهم لاعتقاد أنّ تقويمهم غير ممكن له، و أمّا سأمهم منه فإمّا لاعتقادهم أنّ مطلوباتهم الّتي كانوا أرادوه لها غير ممكنة منه، أو لكثرة تكرار أوامره بالجهاد و الذبّ عن دين اللّه و المواظبة على أوامر اللّه و زيادتها على قواهم الضعيفة الّتي هى مع ضعفها مشغولة بغير اللّه. فلذلك تنصرف نفوسهم عن قبول قوله و امتثال أوامره،

ترجمه شرح ابن میثم

24- از خطبه هاى آن حضرت (ع) است

خبر قطعى و متواتر، به امير المؤمنين (ع) رسيده بود كه سپاهيان معاويه بر بعضى از بلاد تحت حكومت على (ع) يورش برده و آنها را به تصرف خود در آورده اند ضمن وصول چنين اخبار ناگوارى كه هر روز به حضرت مى رسيد، كارگزاران حضرت در يمن، عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران با هجوم بسر بن ابى ارطاة فرمانده قشون معاويه به يمن فرار كردند و به كوفه وارد شدند. حضرت به منظور ملامت و اظهار دلتنگى از عدم آمادگى و تحرك يارانش، براى جهاد در راه خدا و مخالفتشان در همفكرى با آن حضرت به منبر برآمد و با اندوه فراوان فرمود: مَا هِيَ إِلَّا الْكُوفَةُ أَقْبِضُهَا وَ أَبْسُطُهَا- إِنْ لَمْ تَكُونِي إِلَّا أَنْتِ تَهُبُّ أَعَاصِيرُكِ فَقَبَّحَكِ اللَّهُ- وَ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الشَّاعِرِ-

  • لَعَمْرُ أَبِيكَ الْخَيْرِ يَا عَمْرُو إِنَّنِيعَلَى وَضَرٍ مِنْ ذَا الْإِنَاءِ قَلِيلِ

ثُمَّ قَالَ ع أُنْبِئْتُ بُسْراً قَدِ اطَّلَعَ الْيَمَنَ- وَ إِنِّي وَ اللَّهِ لَأَظُنُّ أَنَّ هَؤُلَاءِ الْقَوْمَ سَيُدَالُونَ مِنْكُمْ- بِاجْتِمَاعِهِمْ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ- وَ بِمَعْصِيَتِكُمْ إِمَامَكُمْ فِي الْحَقِّ وَ طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِي الْبَاطِلِ- وَ بِأَدَائِهِمُ الْأَمَانَةَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِيَانَتِكُمْ- وَ بِصَلَاحِهِمْ فِي بِلَادِهِمْ وَ فَسَادِكُمْ- فَلَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَكُمْ عَلَى قَعْبٍ- لَخَشِيتُ أَنْ يَذْهَبَ بِعِلَاقَتِهِ-

لغات

اعصار«»: بادى كه به تندى و سرعت بوزد و خاكها را برانگيزد.

وضر: به فتح «ض» پس مانده غذا كه پس از خوردن در اطراف كاسه و ظرف مى ماند، به اصطلاح شارح چرك و كثافت ته ظرف. كنايه از هر چيزى كه سود آن اندك باشد.

اناء: به فتح (أ) درخت خوش منظره تلخ به كسر (إ) به معنى ظرف است.

اطّلع اليمن: به تصرف در آورده است يمن را.

سيدالون: بزودى حكومت در دست آنها قرار گرفته، دولت را در اختيار مى گيرند.

قعب: قدح بزرگ، كاسه با ظرفيت.

ترجمه

«از مجموع بلاد تحت تصرف من جز كوفه كه اختيار آن در دست من است چه باقى مانده اى كوفه، اگر، گرد بادهاى مخالف تو بوزد و در درون نيز دچار مخالفت شوم. خداوند تو را زشت گرداند و از من بگيرد.» بعد گفته شاعر را مثل آورد.

به جان پدر خوبت اى عمرو براى من از رسوبات و باقى مانده چربى ظرف، جز اندكى باقى نمانده (كنايه از باقى ماندن كوفه و از دست رفتن ديگر بلاد است) سپس فرمود: به من خبر رسيده كه بسر بن ارطاة، بر يمن تاخته، به خدا سوگند به گمان من دار و دسته معاويه به همين زودى بر شما چيره خواهند شد،

چه اين كه آنها در باطل شان متحد و يكدل اند و شما، در حقّتان، متفرّق و پراكنده و شما از امامتان با آن كه حق است تمرد مى كنيد و آنها نسبت به پيشوايشان هر چند باطل است، فرمان مى برند و به اين كه آنها امانت را به صاحب امانت بر مى گردانند، و شما خيانت مى كنيد. و اين كه آنها سرزمين و بلادشان را اصلاح و آباد مى كنند، و شما فساد راه مى اندازيد و خراب مى كنيد بدگمانى من چنان است، كه اگر يكى از شما را بر كاسه اى امين گردانم هراسناكم، كه مورد علاقه اش قرار گيرد، و آن را ببرد.

شرح

سيد رضى (ره) در ترجمه بعضى از لغات خطبه فرموده است: «ارميه» جمع رمى است و در اين خطبه به معناى ابر آمده است و منظور حميم در اين جا فصل تابستان است امّا اين كه چرا شاعر حضور سريع بنى فرس بن غنم را به ابر تابستان تشبيه كرده است، بدين دليل است كه ابر تابستان، با سر و صداى زياد، سريع، بى آن كه ببارد شتابان مى گذرد، زيرا آبى ندارد كه ببارد.

ابر، وقتى به آهستگى و سنگينى مى رود كه پر آب باشد. بيشتر اوقات ابرهاى زمستانى پر آب و سنگين عبور مى كنند.

منظور شاعر، توصيف آن قبيله، به سريع عمل كردن و اجابت فورى آنان در فراخوانى، به هنگام يارى خواستن از آنها و به كمك طلبيدن شان مى باشد. دليل اين ادّعا سروده اوست: هنالك لو دعوت... إلخ: «آن گاه كه آنان را فراخوانى، مانند ابر تابستان به سرعت در نزدت حاضر مى شوند.» قبل از پرداختن به شرح خطبه، شارح معظم جريان هجوم بسر بن ارطاة به يمن و ديگر جريانها را تعريف كرده كه بدين قرار بوده است: گروهى از ساكنان صفا، طرفدار عثمان بن عفان خليفه سوم بودند. آنها كشتن عثمان را امرى بزرگ شمردند و ناگوار داشتند. ولى از روى حيله و نيرنگ با امير مؤمنان على (ع) بيعت كردند. هنگامى كه عدّه اى همچون طلحه و زبير در عراق با آن حضرت مخالفت كردند، زمينه اظهار مخالفت آنان فراهم شد. بدان هنگام، والى و فرماندار امير مؤمنان (ع)، در يمن عبيد اللّه بن عباس و فرمانده سپاه سعيد بن نمران بودند.

مخالفت عراقيان با على (ع) و شهادت محمّد بن ابى بكر در مصر موجب شد تا غارتگريهاى مردم شام آغاز شود اين امور سبب شد كه طرفداران عثمان در يمن سر و صدا به راه اندازند. و به خونخواهى عثمان برخيزند.

عبيد اللّه بن عباس ادّعاى اين ماجراجويان را زشت و ناپسند دانست و آنان را از پيگيرى اين موضوع خطبه 25 نهج البلاغه بخش 1 بر حذر داشت، امّا آنان بر مخالفت خود افزودند و آشكارا حكومت على (ع) را ردّ كردند. ابن عباس ناگزير مخالفان را زندانى كرد. زندانيان به همدستان سپاهى خود نامه نوشته و آنها را از وضع خود مطّلع ساختند. با بروز اختلاف در ميان سپاهيان، سعيد بن نمران، ارتشيهاى وابسته به مخالفان را، از كار بركنار كرد و اخراج آنها را علنى ساخت. در پى اين پيشامد، عدّه زيادى از شورشيان خيانتكار از دادن زكات و صدقات سر باز زدند.

عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران، جريان امر را به وسيله نامه، به استحضار حضرت على (ع) رساندند امير مؤمنان (ع)، نامه تهديد آميزى براى مردم صنعاء نوشتند و آنان را، به يادآورى و اطاعت خدا، اندرز دادند.

مردم صنعاء در پاسخ نامه حضرت، با فريب و نيرنگ نوشتند كه اگر اين دو نفر عبيد اللّه بن عباس، و سعيد بن نمران را از مسؤوليّتى كه دارند عزل كند همچنان فرمانبر آن حضرت خواهند بود. به دنبال اين نامه، نامه اى به معاويه نوشتند و جريان امر را به اطّلاع وى رساندند و به زبان بى زبانى از معاويه كمك خواستند.

معاويه بسر بن ارطاة كه مردى خشن، سختگير و خونريز بود به صنعاء گسيل داشت. بسر بن ارطاة، در مسير حركت خود، هر كس از هواخواهان على (ع) را ديد به قتل رساند از جمله: دو فرزند عبيد اللّه بن عباس به نام داود و سليمان را در مسير مكّه و عبد اللّه بن مدان داماد عبيد اللّه بن عباس را در طايف به قتل رساند و شتابان به سوى يمن حركت كرد، عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران، كه وضع را خطرناك تشخيص داده بودند. عبد اللّه بن عمر بن اراكه ثقفى را در صنعا نماينده خود گذاشته، راه كوفه را در پيش گرفتند.

بسر بن ارطاة بر صنعاء مسلّط شد، و عبد اللّه ثقفى را به شهادت رساند.

هنگامى كه عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران در كوفه بر امير مؤمنان وارد شدند، مورد ملامت و سرزنش آن حضرت قرار گرفتند: كه چرا در صنعاء نمانده و با بسر بن ارطاة مقابله نكرده اند آنها عذر آوردند، كه ما توان مقابله با دشمن را نداشتيم. حضرت با اندوه فراوان به منبر تشريف بردند و فرمودند:

ما هى الّا الكوفة... إلخ.

ترجمه و توضيح اجمالى آن گذشت، حال شرح و تفصيل فرموده آن حضرت: در عبارت حضرت «ما هى الّا الكوفه» ضمير «هى» در آغاز جمله به كار رفته است، در صورتى كه محلّ برگشت ضمير، بايد پيش از خود ضمير به كار رفته باشد، بدين سان بيان كردن سخن، به دو احتمال و به طريق زير ممكن است: احتمال اول اين كه، ضمير هر چند در كلام حضرت مرجع و محل بازگشتى ندارد، ولى دلتنگى كه پيش از اين جريان از مردم كوفه داشته اند، و بارها در حركت بخشيدن به آنان چاره انديشى كرده، و كوفه چنان در انديشه آن جناب حضور داشته، كه گويا در سخن آمده و مرجع ضمير قرار گرفته است. بنا بر اين «فعل» «اقبضها» خبر دوّم براى مبتداى محذوف است كه در محتواى كلام مفروض است، با اين بيان اصل كلام چنين است: «انا اقبضها» احتمال دوّمى كه در آوردن ضمير «هى» در آغاز سخن مى توان داد، اين است كه: «هى» ضمير شأن و داستان باشد. در اين صورت، جمله را چنين معنا مى كنيم: داستان از اين قرار است، كه جز كوفه، در دست ما باقى نمانده با در نظر گرفتن احتمال دوّم فعل «اقبضها» خبر براى كوفه است، و نه براى ضمير نهفته «انا». عبارت با توجّه به اين دو احتمال شبيه كلام حق متعال در آيه شريفه: كَلَّا إِنَّها لَظى . نَزَّاعَةً لِلشَّوى «» است، كه ضمير «انّها» به مرجع ذهنى بر مى گردد، و به معناى قصد و شأن و داستان است.

از اين كلام حضرت با اين سبك خاص، استفاده مى شود، كه از بلاد تحت فرماندهى وى كه بتوان در جنگ به آنها اعتماد و با دشمن مقابله كرد، فقط كوفه باقى مانده است، و سرزمينهاى ديگر يا از تحت تصرف خارج شده، و يا حد اقل قابل اعتماد نبوده اند.

اين بيان، در زمينه تحقير و ناچيز شمردن، بهره آن حضرت، از امور دنيا، و اين كه براى آن جناب، از متصرّفات با وجودى كه حق با او بوده، به نسبت سرزمين تحت تصرف معاويه با اين كه باطل بوده اند چيزى باقى نمانده ايراد گرديده است.

فعل «اقبضها و ابسطها» به صورت كنايه و استعاره براى انواع تصرفى كه حضرت بخواهد در كوفه انجام دهد آورده شده اند. بدين معنا كه: كوفه و هر گونه تصرّفى كه بخواهم در آن انجام دهم و دگرگونى به وجود آورم، به نسبت سرزمينهايى كه دشمن اشغال كرده، و به تصرّف در آورده، حقير و ناچيز است، پس چه اميدواريى به تصرّف من در كوفه است و در رفع دشمن و مقاومت در برابر آن، به چه نتيجه اى مى رسم فرموده حضرت، بدين مثل ماند، كه شخصى با وجود داشتن مالى اندك به كار بزرگى دستور يابد، او در عدم توان انجام كار گويد: چه اميدى است كه با اين پول اندك به اين هدف بزرگ برسم

شرح اين فرموده حضرت: ان لم تكونى الّا انت تهبّ اعاصيرك«»،

از نظر فنّ سخنورى و اعراب كلمات بدين گونه است كه: حضرت از غايب به حاضر بازگشت مى كند، يعنى در حالى كه از موضوع خطبه 25 نهج البلاغه بخش 1 غايبى سخن مى رانده است، ناگاه كوفه، مورد خطاب قرار مى گيرد. و ضمير «انت» بعد از كلمه «الّا» را براى تأكيد جمله پيش از «الّا» آورده، جمله فعليّه «تهبّ اعاصيرك» حال است براى كوفه و خبر «كان» از جمله ساقط شده است، با اين توضيح معناى سخن آن بزرگوار چنين مى شود: به تحقيق اگر جز تو اى كوفه سرزمينى ديگر در اختيار من نباشد، در حالى كه بادهاى مخالف تو، نيز وزيدن گيرد، به چه چيز مى توانم دست پيدا كنم لفظ «اعاصير» در عبارت خطبه احتمالا يكى از دو معناى زير را دارد: 1- معناى حقيقى كلمه كه همان تندباد باشد، زيرا كوفه، معروف به وزش تندبادهاى خاك برانگيز است.

2- استعاره از اختلاف افكار مردم كوفه، كه سرچشمه حيله و نيرنگ و خوددارى از اطاعت و فرمانبرى آن حضرت بوده اند. بنا بر اين وجه شباهت در وزيدن باد و اختلاف افكار، آزار و رنجى است كه در هر دو مورد، پديد مى آيد.

با توجّه به استعاره بودن كلام، معناى فرموده حضرت اين است: اگر جز تو اى كوفه مددكارى و سپرى براى من كه دشمن را عقب برانم نباشد و جز تو بهره اى از فرمانروايى و خلافت نداشته باشم، با وجودى كه حال تو كوفه از بدى و اختلاف آرا و افكار، براى من معلوم است. به چه چيز دست خواهم يافت پس «فقبحا لك» اى كوفه زشتى نصيب و بهره ات باد.

عبارت: «فقبحا لك» پس از بيان سبب بد بودن كوفه، بدگويى و زشت شمارى مردم كوفه است، و به دليل همين ناچيز شمارى كوفه، و يا در حقيقت مردم كوفه، به شعر شاعر مثل آورده و فرموده است:

لعمر ابيك... به جان پدرت سوگند اى عمرو...

منظور كلام حضرت در مثل آوردن، بسروده شاعر، اين است، كه مثل من در داشتن اندك سرزمينى تحت فرمانروايى، مانند پسمانده غذاى ظرف است.

اين مثال بگونه استعاره به كار رفته، و لفظ «اناء» را حضرت براى دنيا و لفظ «وضر» را، براى كوفه بعاريه آورده اند، وجه مشابهت و تشبيه. حقارت و ناچيزى مورد نظر بوده است، باقى مانده غذا به نسبت غذا و كوفه به نسبت كل سرزمينى است كه دشمن بر آن تسلّط يافته است.

به روايت كسانى كه «أناء» را به فتح «أ» قرائت كرده اند، معناى فرموده حضرت چنين مى شود: مثل من، با اين مقدار اندك از سرزمين تحت حكومت و فرمانروايى، به مثل شخصى ماند كه ظرف غذاى خوش منظره اى را ببيند، با اين حال كه سودى جز نگاه از آن ظرف نداشته باشد. در اين صورت لفظ «أناء» استعاره است براى كلّ بلاد اسلامى، و لفظ «وضر» استعاره است، براى آن مقدار اندك از سرزمين، با منظره اى زيبا و حقيقتى ناچيز، كه در اختيار حضرت بوده است. اگر استعاره كلام را مطابق اين روايت بدانيم، «وضر» استعاره «دوم» خواهد بود.

در بيان علّت اين كه چرا حضرت، صرفا، كوفه را مورد خطاب قرار داده اند، با وجودى كه بصره و برخى از سرزمينهاى ديگر نيز، زير فرمانروايى و خلافتش بوده است، بايد گفت: عموم افرادى كه تا حدّى در جنگ مى توانست بدانها اعتماد كند، باز هم همان مردم كوفه بوده اند

فرموده حضرت: انبئت بسرا... منكم:

آغاز گفتار آن بزرگوار، براى بسيج كردن مردم به جهاد و پيكار است. بنا بر اين، ابتدا، مردم را از هجوم بسر بن ابى ارطاة به قلمرو حكومت عراق و بيرون رفتن يمن از دست آنها، آگاه مى سازد و سپس آنها را از گمان درستى كه: «بزودى دشمن پيروز خواهد شد» مى ترساند و سپس علتهاى پيروزى دشمن را از روى قراين و نشانه هاى اين رويداد، بر مى شمارد.

حضرت چهار چيز را كه علّت آن خود مردم كوفه بودند و موجب شكست آنها شد و چهار امر را كه خصلت، پيروان معاويه بود و علت پيروزى آنها شد، نام مى برد و در پى هر چيزى ضد و مخالفش را مى آورد، تا مناسبت و مشابهت، روش پيروانش با روش دشمن روشن شود، و سپس با توجّه به دين و جوانمردى، مردم كوفه را بدورى گزيدن از بد انديشى فرا مى خواند.

شرح بيان حضرت (ع): نخستين گام روش دشمن در كسب پيروزى، وحدت اجتماعى و پشتيبانى آنها از يكديگر بود، هر چند بر باطل رفتار مى كردند. غير حق بودن رفتارشان: تصرّف غاصبانه سرزمين عراق بود كه اشغال كردند.

گام نخست ياران آن بزرگوار، ضد رفتار دشمن و آن جدايى آنها از يكديگر در گرفتن حقشان بود. زيرا تصرّف مسلمانان در سرزمين اسلامى بدستور ولى امر و امام برحق انجام گرفته بود.

دوّمين گام روش دشمن، فرمانبردارى و اطاعت از پيشواى ستمگرى بود، كه به باطل فرمان مى داد بر عكس كار دشمن، روش پيروان امام (ع) در سرپيچى از فرمان امام بود كه امر حقّ او را، اطاعت نمى كردند.

سومين نوع رفتار دشمن، بازگرداندن امانت بصاحب امانت بود، يعنى به پيمانشان در وفادارى به بيعتى كه با معاويه كرده بودند، پايبند بودند، و ضد رفتار آنها خيانتى بود كه مسلمانان در پيمانشان، نسبت به بيعتى كه با امام كرده بودند، مرتكب شدند و از حضرت در جنگ پشتيبانى نكردند. حيله و نيرنگ مردم كوفه تا بدان حد رسيد، كه براى آيندگان به صورت ضرب المثل در آمد.

چهارمين وجه امتياز پيروان معاويه نسبت به ياران امام (ع) اين بود كه آنها، سرزمين خود را آباد كرده، و كارها را به پيروى از رهبرشان منظّم ساخته بودند، بر خلاف پيروان ظاهرى حضرت، كه به دليل بيرون رفتن از فرمان امام (ع) موجب از هم گسيختگى كارها و فساد و تباهى امور شده بودند.

البتّه بخوبى روشن است، كه چهار ويژگى مثبت در كارهاى دشمن، سبب درستى و صلاح جامعه و نظام يافتن دولت و چيرگى و پيروزى مى شد، از طرفى رفتارهاى ضد رفتار دشمن (مردم كوفه)، قوى ترين اسباب دگرگونى و شكست خوردگى بود.

فرموده حضرت: فلو ائتمنت احدكم... ان يذهب بعلاقته

به صورت كنايه، مبالغه در بدگويى از اهل كوفه، به خيانت كارى آنها، در امانت تعهّد به وفادارى در برابر فرامين و دستورات آن بزرگوار است.

شرح مرحوم مغنیه

الخطبة- 25-

مللتهم و ملّوني.. فقرة 1- 2:

  • ما هي إلّا الكوفة أقبضها و أبسطها. إن لم تكوني إلّا أنت تهبّ أعاصيرك. فقبّحك اللّه.لعمر أبيك الخير يا عمرو إنّنيعلى وضر من ذا الإناء قليل أنبئت بسرا قد اطّلع اليمن و إنّي و اللّه لأظنّ أنّ هؤلاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم على باطلهم و تفرّقكم عن حقّكم. و بمعصيتكم إمامكم في الحقّ و طاعتهم إمامهم في الباطل، و بأدائهم الأمانة إلى صاحبهم و خيانتكم. و بصلاحهم في بلادهم و فسادكم. فلو ائتمنت أحدكم على قعب لخشيت أن يذهب بعلاقته.

اللغة:

أقبضها و أبسطها: أتصرف فيها. و الأعاصير: جمع إعصار، ريح ترتفع بالغبار و تستدير كالعمود. اطلع: بلغ. و القعب- بفتح القاف: القدح.

و العلاقة- بفتح العين- لما لا يحس من المعاني، و بكسرها لما يحس، و هي ما يعلق من الشي ء.

الإعراب:

هي ضمير القصة مبتدأ، و الكوفة خبر، و جملة أقبضها خبر لمبتدأ محذوف أي أنا أقبضها، و الياء في تكوني للمخاطبة اسما لكان، و أنت تأكيد للياء، و خبر كان محذوف أي عدة و قوة، و أنبئت نبأ يتضمن معنى العلم، و لذا تعدى الى مفعولين، ناب عن الأول تاء الضمير، و بسرا مفعول ثان، و المصدر من ان هؤلاء إلخ سادّ مسد مفعولي ظن، و خيرا مفعول ثان لأبدلني، أو صفة لمفعول محذوف أي قوما خيرا.

للمنبر- علي و الخلافة:

بويع الإمام (ع) بالخلافة في ذي الحجة سنة 35 ه، و استشهد في رمضان سنة 40، فكانت خلافته حوالى 5 سنوات، ابتدأها بعد 4 أشهر بحرب أصحاب الجمل، في البصرة ثم حرب معاوية و أهل الشام في صفين، ثم حرب الخوارج في النهروان.. و هل صفي الجو، و استقامت له الأمور، و انتهى كل شي ء بعد هذه الحروب.. كلا، لقد كان ما بعدها أدهى و أمرّ: ثورات من الداخل يعلنها فلول الخوارج و غيرهم من الناقمين على الحق و العدل يعرّضون أمن العباد للخطر.. و غارات من الخارج يصبها معاوية على البلاد، و تترك الدمار و الدماء، و الفزع و الهلع.. و جيش متثاقل متخاذل.. و أصحاب يقولون: سمعنا و عصينا تماما كما قال بنو اسرائيل للّه و كليمه.

قال طه حسين في كتاب «علي و بنوه»: «كان علي لا يسد ثغرة إلا فتحت له أخرى، و أصحابه على ذلك معنون في العجز مغرقون فيما أحبوا من العافية، قد فل حدهم، و كسرت شوكتهم، و طمع فيهم العدو البعيد، و أغري العدو المقيم بين أظهرهم».

هذه هي خلافة علي بأتعابها و حرابها.. و كان ختامها ضربة بسيف مسموم أصابه في جبهته حتى بلغ الدماغ، فلفظ النفس الأخير، و هو يتلو قوله تعالى: فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ. و كان هذا آخر كلام نطق به.. و اقتسم ولداه: الحسن و الحسين (ع) ميراث الوالد، فكان السم من نصيب الحسن، و السيف من نصيب الحسين.. و الذنب ذنب «الحق».. أحبه علي و بنوه فكان هذا جزاءهم من أعدائه.

المعنى:

(ما هي إلا الكوفة أقبضها و أبسطها). أي أتصرف فيها. و كانت الأقطار الاسلامية كلها في تصرف الإمام و سلطانه ما عدا الشام، ثم انتزع الخصوم أكثر الأقطار أو الكثير منها، و بقي فيما بقي الكوفة، فحقرها الإمام (ع) بقوله: ما هي إلا الكوفة إلخ أي ليست بشي ء إذا قيست الى غيرها.. حتى هذه الكوفة عاصمة الإمام غار عليها أبو مريم في جيش من الموالي المرتزقة و دنا منها، فأرسل الإمام جنودا لحربه فهزمهم.. و عندها اضطر الإمام أن يخرج اليه بنفسه، فقتله و من معه (ان لم تكوني إلا أنت تهب أعاصيرك). ان لم يكن لي من الجند و الأنصار إلا اهلك أقاتل بهم الباطل و أهله (فقبحك اللّه). أبعدك و أبعد أهل العراق، أهل الغدر و المكر، و الغرور و الفجور.. و قد عرف الحجاج داءهم و دواءهم، فكان لهم الطبيب المداويا.

(أنبئت بسرا قد أطلع اليمن). قالوا: ان معاوية و ابن العاص و المغيرة بن شعبة من دهاة العرب.. و من البداهة ان الدهاء يحتاج الى عقل: و قال أهل اللّه و أولياؤه: العقل عقلان: رحماني يعبد به اللّه، و يستغل في خدمة الانسان و صالحه، و شيطاني يتخذ أداة للصوصية و التقتيل و التدمير كالعقل الذي اكتشف أو صنع أخطر سلاح يهدد مصير البشرية في القرن العشرين.. و قد اكتشف معاوية في عهده هذا النوع من السلاح في أشخاص يضمنون له التفوق على العباد، و التحكم في مقدرات البلاد تماما كما هو شأن الذين يملكون في عصرنا أسلحة الخراب و الدمار.

و من هؤلاء الأشخاص الذين اكتشفهم معاوية بسر بن أرطاة، فلقد كان سفاحا مفسدا في الأرض مسرفا في الحرق و النهب و القتل و الذبح حتى النساء و الأطفال: فاختاره معاوية و جهزه بالسلاح و الرجال، و قال له فيما قال: «أقس على أهل البادية من شيعة علي، و املأ قلوبهم ذعرا، و أت المدينة فأرهب أهلها حتى يروا انه الموت- لأنها آوت النبي (ص) و ناصرته على أبيه (معاوية) أبي سفيان».

و قال طه حسين: «مضى بسر، و أنفذ أمر معاوية، و أضاف اليه من عند نفسه قسوة و غلظة و إسرافا في الاستخفاف في الدماء و الأموال و الحقوق و الحرمات، فكان كثير الفتك في البادية، و جاء المدينة فروّع أهلها حتى أراهم الكارثة رأي العين، و أمرهم بالبيعة لمعاوية ففعلوا.. و مضى الى اليمن و نشر فيها الرعب بالإسراف في القتل، ثم أخذ البيعة لمعاوية، و ذبح ابني عبيد اللّه بن عباس، و كانا صبيين».

هذه هي كياسة معاوية الداهية تجلت في سفك الدماء و نهب الأموال و ذبح الأطفال، في مبدأه «الميكيافيلي» الذي يبرر أخس الوسائل لبلوغ الغاية الدنيئة الأموية.

(و اني و اللّه لأظن ان هؤلاء القوم)، و هم معاوية و أهل الشام (سيدالون منكم).

يتغلبون عليكم، و يتحكمون في أموالكم و دمائكم.. و صدقت نبوءة الإمام (ع)، فقد تسلط من بعده معاوية على العراق، و أذل أهله بالسيف، و أذاقهم اللّه و بال أمرهم. ثم أشار الإمام الى الأسباب الموجبة لذلك، و هي أربعة: 1- (باجتماعهم على باطلهم، و تفرقكم عن حقكم). تعيش الدول و تحقق أهدافها إذا توافر لديها رجال و جنود منضبطون و موحدون، و إلا كان مصيرها في كف القدر، و شاءت الظروف أن تكون دولة علي (ع) في العراق و من أهل الشقاق و النفاق، و دولة معاوية في الشام و من أهل النظام و الوئام.. فلا بدع ان تثبت هذه، و تتزلزل تلك.

2- (و بمعصيتكم إمامكم في الحق، و طاعتهم إمامهم في الباطل). و نقل ابن أبي الحديد عن الجاحظ: «ان العلة في عصيان أهل العراق و طاعة أهل الشام ان أهل العراق ذوو نظر و فطنة ينقبون عن عيوب الأمراء و الرؤساء، و اهل الشام ذوو بلادة و جمود على شي ء واحد لا يروون النظر، و لا يسألون عن مغيّب الأحوال».

و هذا مجرد وهم و كلام، فأية عيوب أظهرها أهل العراق لحكم الإمام (ع).

و الصحيح ما قاله المؤرخون و أهل السير القدامى و الجدد، و منهم طه حسين في كتاب «علي و بنوه» من «ان معاوية كان يكيد و يمكر، و يشتري من الناس دينهم و ضمائرهم، و ان عليا لم يكن يستبيح لنفسه مكرا و لا كيدا و لا دهاء، بل كان يؤثر الدين الخالص على هذا كله، و كان يحتمل الحق مهما تثقل مئونته، لا يعطي في غير موضع العطاء، و لا يشتري الطاعة بالمال، و لا يحب أن يقيم أمر المسلمين على الرشوة، و لو شاء علي لمكر و كاد، و لكنه آثر دينه و أبى الا أن يمضي في طريقه الى مثله العليا من الصراحة و الحق و الاخلاص و النصح للّه و للمسلمين عن رضى و استقامة لا عن كيد و التواء».

و آية ذلك قوله: أ تأمروني ان اطلب النصر بالجور.

3- (و بأدائهم الامانة الى صاحبهم و خيانتكم). المراد بالأمانة هنا البيعة، و ان أهل الشام بايعوا معاوية و وفوا، و ان أهل العراق و غيرهم بايعوا الإمام (ع) و غدروا.

4- (و بصلاحهم في بلادهم و فسادكم). أهل الشام يدافعون عن بلادهم و يستميتون في سبيلها، أما أهل العراق فقد آثروا الراحة و الدعة، و ما دفعوا ضيما، و لا جلبوا مغنما (فلو ائتمنت أحدكم على قعب لخشيت أن يذهب بعلاقته).

نفاق و شقاق، و فوق ذلك كله الرتع في الخيانة و عدم الأمانة حتى على أتفه الأشياء.

شرح منهاج البراعة خویی

و من خطبة له عليه السّلام و هى الخامسة و العشرون من المختار في باب الخطب

و هي من أواخر خطبة خطب بها بعد فراغه من صفّين و انقضاء أمر الحكمين و الخوارج، و قد تواترت عليه الأخبار باستيلاء أصحاب معاوية على البلاد و قدم عليه عاملاه على اليمن و هما عبيد اللّه بن العبّاس و سعيد بن نمران لما غلب عليهما بسر بن أرطاة فقام عليه السّلام إلى المنبر ضجرا بتثاقل أصحابه عن الجهاد و مخالفتهم له في الرّأى فقال عليه السّلام: ما هي إلّا الكوفة أقبضها و أبسطها إن لم تكوني إلّا أنت تهبّ أعاصيرك فقبّحك اللّه ثمّ تمّثّل بقول الشّاعر:

  • لعمر أبيك الخير يا عمرو إنّنيعلى و ضر من ذا الإناء قليل

ثمّ قال: أنبئت بسرا قد اطّلع على اليمن و إنّي و اللّه لأظنّ هؤلاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم على باطلهم، و تفرّقكم عن حقّكم، و بمعصيتكم إمامكم في الحقّ، و طاعتهم إمامهم في الباطل، و بأدائهم الأمانة إلى صاحبهم، و خيانتكم صاحبكم، و بصلاحهم في بلادهم، و فسادكم، فلو ائتمنت أحدكم على قعب لخشيت أن يذهب بعلاقته،

اللغة

(قبض) من باب ضرب و (بسط) من باب نصر و (هبّت) الرّيح من باب نصر هاجت و (الأعاصير) جمع إعصار و هي الرّيح المستديرة على نفسها قال تعالى «فأصابها إعصار فيه نار» و (الوضر) بقيّة الاسم «الدسم ظ» في الاناء و يستعار لكلّ بقيّة من شي ء يقلّ الانتفاع بها و (اطلع) فلان علينا إذا ظهر و (أدالنا) اللّه من عدوّنا اى جعل الدّولة و الغلبة لنا عليهم و (القعب) قدح من خشب مقعّر و (علاقته) ما يتعلّق به عليه

الاعراب

كلمة ما نافية و هى مبتدأ و إلّا الكوفة خبر، و أقبضها خبر ثان أو خبر لمبتدأ محذوف أى أنا أقبضها، و المرجع لكلمة هي هو المملكة نزل حضورها في ذهنه عليه السّلام منزلة الذّكر السّابق أى ما مملكتى إلّا الكوفة، و يحتمل أن يكون هي ضمير شأن و الكوفة مبتدأ و أقبضها خبرا عنه و نظيره في احتمال الضّمير للأمرين قوله: «كلّا إنّها لظى».

و قوله: إن لم تكوني إلّا أنت كلمة أنت تأكيد للضمير المستتر و هو اسم تكون و الخبر محذوف، و جملة تهبّ أعاصيرك في موضع الحال، و تقدير الكلام إن لم تكوني إلّا أنت عدّة لي و جنّة اتّقى بها العدوّ و حظّا من الملك و الخلافة مع ما عليه حالك من المذام فقبحا لك، و يمكن أن يقدّم المستثنى منه حالا أى إن لم تكوني على حال إلّا أن تهبّ فيك الأعاصير دون أن يكون فيك من يستعان به على العدوّ فقبّحك اللّه، و الخير بالجرّ صفة لابيك، و قليل صفة لو ضر، و الضمير المستتر في قوله: أن يذهب بعلاقته، راجع إلى الأحد، و الباء للتّعدية أو إلى القعب و الباء بمعنى مع

المعنى

اعلم أنّه ينبغي لنا أن نذكر نسب معاوية عليه اللعنة و الهاوية في هذا المقام أوّلا، ثمّ نشير إلى اطلاع بسر على اليمن اجمالا و ما جرى من جوره و ظلمه على شيعة أمير المؤمنين في اليمن و غيرها، ثمّ نرجع إلى شرح الخطبة فأقول: قال العلامة الحلّي قدّس سرّه في كشف الحقّ روى أبو المنذر هشام بن محمّد السّائب الكلبي في كتاب المثالب كان معاوية لعمارة بن الوليد المخزومي، و لمسافر ابن أبي عمرو، و لأبي سفيان، و لرجل آخر سمّاه، و كانت هند امّه من المعلمات و كان أحبّ الرّجال إليها السّودان، و كانت إذا ولدت اسود دفنته، و كانت حمامة إحدى جدّات معاوية لها راية في ذي المجاز.

و ذكر أبو سعيد إسماعيل بن عليّ السّمعاني الحنفي من علماء العامة في مثالب بني اميّة، و الشّيخ أبو الفتوح جعفر بن محمّد الهمداني من علمائهم في كتاب البهجة المستفيد أنّ مسافر بن عمرو بن اميّة بن عبد شمس كان ذا جمال و سخاء، فعشق هندا و جامعها سفاحا و اشتهر ذلك في قريش، فلما حملت و ظهر السّفاح هرب مسافرا من أبيها إلى الحيرة، و كان فيها سلطان العرب عمرو بن هند و طلب أبوها عتبة أبا سفيان و وعده بمال جزيل و زوّجه هندا فوضعت بعد ثلاثة أشهر معاوية ثمّ و رد أبو سفيان على عمرو بن هند فسأله مسافر عن حال هند فقال: إنّي تزوّجتها فمرض و مات.

و في البحار من كتاب الغارات لإبراهيم بن محمّد الثّقفي عن يوسف بن كليب المسعودي عن الحسن بن حماد الطائي عن عبد الصّمد البارقي قال: قدم عقيل على عليّ عليه السّلام و هو جالس في صحن مسجد الكوفة فقال: السّلام عليك يا أمير المؤمنين و رحمة اللّه و بركاته قال: و عليك السّلام يا أبا يزيد ثمّ التفت إلى الحسن بن عليّ فقال: قم و انزل عمّك، فذهب به و أنزله و عاد إليه فقال عليه السّلام له: اشتر له قميصا جديدا و رداء جديدا و ازارا جديدا و نعلا جديدا فغدا على عليّ عليه السّلام في الثّياب فقال: السّلام عليك يا أمير المؤمنين قال: و عليك السّلام يا أبا يزيد قال: يا أمير المؤمنين ما أراك أصبت من الدّنيا شيئا إلّا هذه و إنّي لا ترضى نفسى من خلافتك بما رضيت به لنفسك فقال: يا أبا يزيد يخرج عطائي فادفعه إليك.

فارتحل عن عليّ إلى معاوية فلمّا سمع به معاوية نصب كراسيّه و أجلس جلسائه فورد عليه فأمر له بمأة ألف درهم فقبضها فقال له معاوية: أخبرني عن العسكرين فقال: مررت بعسكر عليّ بن أبي طالب فاذا ليل كليل النّبيّ و نهار كنهار النّبيّ إلّا أنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ليس في القوم، و مررت بعسكرك فاستقبلني قوم من المنافقين ممّن نفر برسول اللّه ليلة العقبة.

فقال: من هذا الذي عن يمينك يا معاوية قال: هذا عمرو بن العاص قال: هذا الذي اختصم فيه ستّة نفر فغلب عليه جرارها فمن الآخر قال: الضّحاك بن قيس الفهري قال: أما و اللّه لقد كان أبوه جيّد الاخذ لعسب«» التيؤس خسيس النّفس.

فمن هذا الآخر قال: أبو موسى الأشعري قال: هذا ابن المراقة السّراقة.

فلمّا رأى معاوية أنّه قد أغضب جلسائه قال: يا أبا يزيد ما تقول فيّ قال: دع عنك قال: لتقولنّ قال: أتعرف حمامة قال: و من حمامة قال: أخبرتك، و مضى عقيل فأرسل معاوية إلى النّسابة فقال: أخبرني من حمامة قال: أعطنمي الأمان على نفسي و أهلي فأعطاه قال: حمامة جدّتك و كانت بغيّة في الجاهلية لها راية تؤتى قال الشّيخ: قال أبو بكر بن رنين هي أمّ امّ أبي سفيان و في شرح المعتزلي معاوية هو أبو عبد الرّحمان معاوية بن أبي سفيان صخر بن حرب بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف، و امّه هند بنت عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف، و هو الذي قاد قريشا في حروبها إلى النّبيّ و كانت هند تذكر في مكّة بفجور و عهر و قال الزّمخشري في كتاب ربيع الأبرار: كان معاوية يغرى إلى أربعة: إلى مسافر بن أبي عمرو، و إلى عمارة بن الوليد بن المغيرة، و إلى العبّاس عبد المطلب، و إلى الصّباح مغنّ كان لعمارة بن الوليد.

قال: و قد كان أبو سفيان ذميما قصيرا و كان الصّباح عسيفا«» لأبي سفيان شابّا و سيما، فدعته هند إلى نفسها فغشبها و قالوا إنّ عتبة بن أبي سفيان من الصّباح أيضا و قالوا انّها كرهت أن تضعه في منزلها فخرجت إلى أجياد فوضعته هناك، و في هذا المعنى يقول حسّان بن ثابت أيّام المهاجاة بين المشركين و المسلمين في حياة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبل عام الفتح:

  • لمن الصّبى بجانب البطحاءفي التّرب ملقى غير ذي مهد
  • بخلت به بيضاء انسةمن عبد شمس صلته الخدّ

قال الشّارح: ولى معاوية اثنتى و أربعين سنة منها اثنتا و عشرون سنة ولى فيها امارة الشّام منذ مات أخوه يزيد بن أبي سفيان بعد خمس سنين من خلافة عمر إلى أن قتل أمير المؤمنين عليّ عليه السّلام في سنة أربعين، و منها عشرون سنة خليفة إلى أن مات في سنة ستّين.

قال: و كان معاوية على اس الدّهر مبغضا لعليّ عليه السّلام شديد الانحراف عنه و كيف لا يبغضه و قد قتل أخاه يوم بدر و خاله الوليد بن عتبة و شرك اتا في جده و هو عتبة أو في عمّه و هو شيبة على اختلاف الرّواية و قتل من بني عبد شمس نفرا كثيرا من أعيانهم و أماثلهم، ثمّ جاءت الطّامّة الكبرى واقعة عثمان فنسبها كلّها إليه بشبهة إمساكه عنه و انضواء كثير من قتلته إليه عليه السّلام فتأكدت البغضة و ثارت الأحقاد و تذكرت تلك التراث الاولى حتّى أفضى الأمر إلى ما افضى إليه.

قال: و قد كان معاوية مع عظم قدر عليّ عليه السّلام في النّفوس و اعتراف العرب بشجاعته و أنّه البطل الذي لا يقام له يتهدّده و عثمان بعد حيّ بالحرب و المنابذة و يراسله من الشام رسائل خشنة ثمّ قال: و معاوية مطعون في دينه عند شيوخنا يرمى بالزندقة و قد ذكرنا في نقض السّفيانية على شيخنا أبي عثمان الجاحظ ما رواه أصحابنا في كتبهم الكلاميّة عنه من الالحاد و التّعرّض لرسول اللّه و ما تظاهر به من الجبر و الارجاء، و لو لم يكن شي ء من ذلك لكان في محاربته الامام عليه السّلام ما يكفي في فساد حاله لا سيّما على قواعد أصحابنا و كونهم بالكبيرة الواحدة يقطعون على المصير إلى النّار و الخلود فيها إن لم يكفّرها التّوبة.

و أما بسر بن ارطاة و قيل ابن أبي ارطاة و كيفيّة خروجه و ظهوره على البلاد فهو أنّ قوما بصنعاء كانوا من شيعة عثمان يغطمون قتله لم يكن لهم نظام و لا رأس فبايعوا لعليّ عليه السّلام على ما في أنفسهم و عامل عليّ على صنعاء يومئذ عبيد اللّه بن العبّاس ابن عبد المطلب و عامله على الجند سعيد بن نمران.

فلمّا اختلف النّاس على عليّ بالعراق و قتل محمّد بن أبي بكر بمصر و كثرت غارات أهل الشّام تكلّموا و دعوا إلى الطلب بدم عثمان فبلغ ذلك عبيد اللّه بن عبّاس فأرسل إلى اناس من وجوههم فقال ما هذا الذي بلغني عنكم قالوا: انّا لم نزل ننكر قتل عثمان و نرى مجاهدة من سعى عليه فحبسهم فكتبوا إلى من في الجند من أصحابهم فثاروا بسعيد بن نمران فأخرجوه من الجند و أظهروا أمرهم و خرج إليهم من كان بصنعاء و انضمّ إليهم كلّ من كان على رايهم و لحق بهم قوم لم يكونوا على رأيهم إرادة أن يمنعوا الصّدقة.

و التقى عبيد اللّه بن عبّاس و سعيد بن نمران و معهما شيعة عليّ فقال ابن عبّاس لابن نمران: و اللّه لقد اجتمع هؤلاء و إنّهم لنا لمقاربون و إن قاتلناهم لا نعلم على من تكون الدّبرة فهلمّ لنكتب إلى أمير المؤمنين نخبرهم فكتبا إليه عليه السّلام يخبر انه الخبر، فلمّا دخل كتابهما ساء عليا عليه السّلام و أغضبه فكتب إليهما كتابا يوبّخهما على سوء تدبيرهما في ترك قتال أهل اليمن، و كتب إلى اهل الجند و صنعاء كتابا يهدّدهم فيه و يذكرهم اللّه سبحانه فأجابوه بأنّا سامعون مطيعون إن عزلت عنّا هذين الرّجلين عبيد اللّه و سعيدا، قالوا: و كتبت تلك العصابة حين جاءها كتاب عليّ عليه السّلام إلى معاوية يخبرونه و كتبوا في كتابهم:

  • معاوي الّا تشرع السير نحونانبايع عليّا أو يزيد اليمانيا

فلمّا قدم كتابهم إلى معاوية دعى بسر بن أبي أرطاة و كان قاسي القلب فظا سفّاكا للدّماء، لا رأفة عنده و لا رحمة فأمره أن يأخذ طريق الحجاز و المدينة و مكّة حتّى ينتهى إلى اليمن و قال له: لا تنزل على بلد أهله على طاعة عليّ إلّا بسطت عليهم لسانك حتّى يروا انّهم لا نجاة لهم و انك محيط بهم ثمّ اكفف عنهم و ادعهم إلى البيعة لي فمن أبى فاقتله و اقتل شيعة عليّ حيث كانوا.

فتوجّه بسر نحو اليمن و لمّا قرب المدينة كان عامل علىّ عليها أبو أيوب الأنصاري فخرج عنها هاربا فدخل بسر المدينة فخطب النّاس و شتمهم و تهدّدهم ثمّ شتم الانصار و تهددهم حتّى خاف النّاس أن يوقع بهم و دعى النّاس إلى بيعة معاوية فبايعوه و نزل فأحرق دورا كثيرة و أقام بالمدينة أيّاما ثمّ قال لهم إنّي قد عفوت عنكم و إن لم تكونوا لذلك بأهل و قد استخلفت عليكم أبا هريرة فايّاكم و خلافه.

ثمّ خرج إلى مكّة و قتل في طريقه رجالا و أخذ أموالا و بلغ أهل مكّة خبره فتنحّى عنها عامة أهلها و خافوا و هربوا فخرج ابنا عبيد اللّه بن العبّاس و هما سليمان و داود و امّهما حورية و تكنّى امّ حكيم مع أهل مكة فاضلوهما عند بئر ميمون ابن الحضرمي و هجم عليهما بسر فأخذهما و ذبحهما فقالت امّهما:

  • ها من احسّ بابنيّ اللذين هماكالدّرّتين تشظّى عنهما الصّدف
  • ها من احسّ با بنيّ اللذين هماسمعى و قلبي فقلبي اليوم مختطف
  • ها من احسّ با بنيّ اللذين همامخّ العظام فمخّي اليوم مزدهف
  • نبّئت بسرا و ما صدّقت ما زعموامن قتلهم و من الافك الذي افترقوا

الابيات و لمّا قرب بسر من مكة هرب قثم بن العبّاس و كان عامل عليّ و دخلها بسر فشتم أهل مكة و أنّبهم ثمّ خرج و استعمل عليها شيبة بن عثمان و دخل الطايف و بات بها و خرج منها فأتى نجران فقتل عبد اللّه بن عبد المدان و ابنه مالكا و كان عبد اللّه هذا صهرا لعبيد اللّه بن العبّاس، ثمّ جمعهم و قام فيهم و قال: يا أهل نجران يا معشر النّصارى و إخوان القرود أما و اللّه إن بلغنى عنكم ما أكره لأعودنّ عليكم بالتي تقطع النّسل و تهلك الحرث و تخرب الدّيار، و تهدّدهم طويلا.

ثمّ سار حتّى أتى ارحب فقتل أبا كرب و كان يتشيّع و يقال: إنّه سيّد من كان بالبادية من همدان فقدّمه فقتله، و أتى صنعاء و قد خرج عنها عبيد اللّه بن العبّاس و سعيد بن نمران و قد استخلف عبيد اللّه عليها عمر بن اراكة الثّقفي فمنع بسرا من دخولها و قاتله فقتله بسر و دخل صنعاء فقتل منها قوما، و أتاه وفد مارب فقتلهم و لم ينج منهم إلّا رجل واحد.

ثمّ خرج من صنعاء و أتى أهل حيان و هم شيعة لعليّ فقاتلهم و قاتلوه فهزمهم و قتلهم قتلا وزيعا ثمّ رجع إلى صنعاء و قتل بها مأئة شيخ من أبناء فارس.

و روى أبي و داك قال: كنت عند عليّ عليه السّلام لما قدم عليه سعيد بن نمران الكوفة فعتب عليه السّلام عليه و على عبيد اللّه أن لا يكونا قاتلا بسرا، فقال سعيد قد و اللّه قاتلت و لكن ابن عبّاس خذلني و أبى أن يقاتل، و لقد خلوت به حين دنا منّا بسر فقلت: إنّ ابن عمّك لا يرضى منّي و منك بدون الجدّ في قتالهم قال: لا و اللّه ما لنا بهم طاقة و لا يدان فقمت في النّاس فحمدت اللّه ثمّ قلت: يا أهل اليمن من كان في طاعتنا و على بيعة أمير المؤمنين فاليّ إلىّ، فأجابني منهم عصابة فاستقدمت بهم فقاتلت قتالا ضعيفا و تفرّق النّاس عنّى و انصرفت.

قال أبو مخنف فندب عليّ عليه السّلام أصحابه لبعث سرية في أثر بسر فتثاقلوا فقام عليه السّلام إلى المنبر ضجرا بتثاقل أصحابه عن الجهاد و مخالفتهم له في الرّأى فقال عليه السّلام:

(ما هي إلا الكوفة أقبضها و أبسطها) أى أتصرّف فيها كما يتصرّف الانسان في ثوبه بقبضه و بسطه.

و الكلام في معرض التحقير أي ما أصنع بتصرّفي فيها مع حقارتها، و يحتمل أن يكون المراد عدم التّمكن التّامّ من التّصرّف فيها لنفاق أهلها كمن لا يقدر على لبس ثوب بل على قبضه و بسطه، أو المراد بالبسط بثّ أهلها للقتال عند طاعتهم و بالقبض الاقتصار على ضبطهم عند المخالفة.

قال الشّارح البحراني: أقبضها و أبسطها كنايتان عن وجوه التّصرّف فيها، أى إنّ الكوفة و التّصرّف فيها بوجوه التّصرّف حقير بالنّسبة إلى ساير البلاد التي عليها الخصم فما عسى أصنع بتصرّفي فيها و ما الذي أبلغ به من دفع الخصم و مقاومته و هذا كما يقول الرّجل في تحقير ما في يده من المال القليل إذا رام به أمرا كثيرا: إنّما هو هذا الدّنيا فما عسى أبلغ به من الغرض.

ثمّ قال عليه السّلام على طريق صرف الخطاب (فان لم تكوني إلّا أنت) عد و لا من الغيبة إلى الخطاب على حدّ قوله: إيّاك نعبد و إيّاك نستعين، يعني إن لم تكن مملكتى من الدّنيا إلّا أنت حال كونك (تهبّ أعاصيرك) و تنبعث منك الآراء المختلفة و الفتن المضلّه و يثور الشقاق و النّفاق (فقبّحك اللّه ثمّ تمثّل) لأجل استصغاره أمرها (بقول الشّاعر:

  • لعمر ابيك الخير يا عمرو اننيعلى و ضر من ذا الاناء قليل)

تشبيها للكوفة بالوضر الباقي في الاناء في حقارتها بالنسبة إلى ما استولى عليها خصمه من الدّنيا كحقارة الوضر بالنّسبة إلى ما يشتمل عليه الاناء من الطعام، فاستعار لفظ الاناء للدّنيا و لفظ الوضر القليل للكوفة يعني إنّي على بقيّة من هذا الأمر كالوضر القليل في الاناء.

(ثمّ) شرع في استنفارهم إلى الجهاد ف (قال: أنبئت بسرا قد اطلع على اليمن و ظهر على أهلها و إنّي و اللّه لأظنّ هؤلاء القوم) المنافقين القاسطين (سيد الون منكم) و يغلبون عليكم (ب) الأسباب التي توجب دولتهم و غلبتهم عليكم و هو (اجتماعهم على باطلهم) و هو التّصرّف الغير الحقّ في البلاد (و تفرّقكم عن حقّكم) و هو التّصرّف المستحق باذن وليّ الامر (و بمعصيتكم امامكم في الحقّ و طاعتهم امامهم في الباطل) في أوامره الباطلة و أحكامه الضّالة (و بأدائهم الامانة إلى صاحبهم) حيث لزموا بعهده و وفوا ببيعته (و خيانتكم صاحبكم) حيث تركتم لموارزته في القتال و نقضتم عهده و غدرتم له (و بصلاحهم في بلادهم) حيث راقبوا انتظام امورهم (و فسادكم) و السّرّ في جميع ذلك ما قاله الجاحظ من أنّ أهل العراق أهل نظر و ذوو فطن ثاقبة و مع الفطنة و النّظر يكون التنقيب«» و البحث، و مع التنقيب و البحث يكون القدح و الطّعن و التّرجيح بين الرّجال و التّمييز بين الرّؤساء و اظهار عيوب الامراء و أهل الشّام ذوو بلادة و تقليد و جمود على رأى واحد لا يرون النّظر و لا يسألون عن مغيب الأحوال و هذا هو العلّة في عصيان أهل العراق على الامراء و طاعة أهل الشّام لهم ثمّ بالغ عليه السّلام في ذمّهم بالخيانة على سبيل الكناية و قال: (فلو ائتمنت أحدكم على قعب خشب لخشب أن يذهب) ذلك القعب (بعلاقته)

شرح لاهیجی

الخطبة 26

و من خطبة له (- ع- ) و قد تواترت عليه الاخبار باستيلاء اصحاب معاوية على البلاد و قد مرّ عليه عاملاه على اليمن و هما عبيد اللّه بن العبّاس و سعيد بن نمران لمّا غلب عليها بسر بن ابى ارطاة فقام على المنبر ضجرا بتثاقل اصحابه عن الجهاد و مخالفتهم له فى الرّاى و قال (- ع- ) يعنى از خطبه امير المؤمنين (- ع- ) است و بتواتر و پياپى خبرها رسيده بود بامير المؤمنين (- ع- ) در استيلاء و مسلّط شدن اصحاب معويه بر بلاد و شهرهائى كه در تصرّف امير المؤمنين (- ع- ) بود و وارد شدند نزد او دو نفر عامل و حاكمى كه تعيين كرده بود بر ولايت يمن كه انها عبيد اللّه بن عبّاس و سعيد بن نمران بودند در وقتى كه غالب شده بود بر ولايت يمن بسر بن ابى ارطاة پس برپا شد امير المؤمنين (- ع- ) بسوى منبر در حالتى كه تنگدل بود بسبب سنگينى اصحاب او از جهاد كردن و مخالفت انها مر او را در رأى و امر و گفت امير المؤمنين (- ع- ) باهل كوفه ما هى الّا الكوفة اقبضها و ابسطها يعنى نيست مملكت من مگر كوفه مى پيچم و پهن ميكنم او را يعنى در دست منست و تصرّف در او ميكنم بهر نحو كه بخواهم ان لم تكونى الّا انت تهبّ اعاصيرك فقبّحك اللّه يعنى اى كوفه اگر نباشى تو بحالى از احوال مگر آن كه تو باشى بحالى كه بوزد گردبادهاى تو و برانگيزد گرد و غبار فتنه و فساد و خاشاك مردمان رذل در عصيان من پس قبيح گرداند تو را خداى (- تعالى- ) در نظرها و خراب و ويران كند تو را كه هيچكس ميل در تو نكند يا آن كه اگر نباشى تو مگر كمك و معين من در حالتى كه بوزد گردبادهاى فتنه و فساد تو خدا تو را قبيح و بيرونق و خراب گرداند و بعد از ان مثل زد از براى كمى مملكت خود و نداشتن حظّ و نصيب از مال و دولت دنيا بشعر

  • لعمر ابيك الخير يا عمرو انّنىعلى وضر من ذى الإناء قليل

يعنى قسم بجان پدر خير و خوب تو اى عمرو كه من بر حظّ و نصيب دسومت و چربى چسبيده بته ظرف كم از طعام چرب در ظرفى باشم و غرض از ايراد اين شعر كنايه از اينست كه حظّ و نصيب من از مملكت و منفعت آن بقدر دسومت و چربى كمى باشد كه در ظرف باقيمانده از طعام بعد از خالى شدن ظرف از ان ثمّ قال عليه السّلام يعنى پس گفتند امير المؤمنين (- ع- ) در علّت و سبب دولت و مال بردن اهل شام از اهل كوفه و خصلت هر يك را لقد انبئت بسرا قد اطلع اليمن انّى و اللّه لاظنّ هؤلاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم على باطلهم و تفرّقكم عن حقّكم يعنى بتحقيق كه خبر داده شده ام از جهة بسر سردار معاويه كه برامد و طلوع كرد در يمن و مسلّط شد بر اهلش سوگند بخدا كه من گمان دارم انجماعت و آن گروه را كه زود باشد كه دولت برنداز شما اهل كوفه و شما را رعيّت خود گردانند بسبب جمعشدن و متّفق گرديدن بر والى باطل خودشان و متفرّقشدن شما از خليفه و امام بر حقّ شما و بمعصيتكم امامكم فى الحقّ و طاعتهم امامهم فى الباطل يعنى و بسبب معصيت و نافرمانى شما امام و امير شما را در راه حقّ كه جهاد فى سبيل اللّه باشد و طاعت و فرمان بردارى انها امام و پيشواى خود را در راه باطل كه جدال در راه شيطان و كفر و طغيان باشد و بادائهم الامانة الى صاحبهم و خيانتكم يعنى بسبب ادا كردن امانت بسوى مصاحب و امام خودشان و خيانت كردن شما با صاحب و مالك شما و مراد از اداء امانت وفا كردن بعهد و بيعت و شنيدن امر و سخن و توصيه او و بخيانت وفا نكردن بعهد و بيعت و نشنيدن امر و توصيه و سخن او و بنفاق و حيله و مكر رفتار كردن و بصلاحهم فى بلادهم و فسادكم يعنى و بسبب افعال صالحه انها در بلاد شما و افعال صالحه آنها الفت و مودّت و مؤانست با هم در ولايت خودشان و اعمال فاسده حقد و حسد و كينه و بغض با يكديگر در شهرهاى ايشان فلو ائتمنت احدكم على قعب لخشيت ان يذهب بعلاقته پس اگر امين سازم يكى از شما را بر كاسه چوبى هر اينه مى ترسم كه برود ان كاسه با بند كاسه يا ببرد آن كس بند كاسه را اشاره است بكمال خيانت و دنائت ايشان كه بر قدح چوبى كه ماليّتى ندارد امين نيستند و اگر دسترس داشته باشند خيانت در ان ميكنند پس چگونه در عهد و پيمان با من خيانت نكنند

شرح ابن ابی الحدید

25: و من خطبة له ع و قد تواترت عليه الأخبار- باستيلاء أصحاب معاوية على البلاد

- و قدم عليه عاملاه على اليمن- و هما عبيد الله بن عباس و سعيد بن نمران- لما غلب عليهما بسر بن أرطاة- فقام ع على المنبر ضجرا بتثاقل أصحابه عن الجهاد- و مخالفتهم له في الرأي- فقال مَا هِيَ إِلَّا الْكُوفَةُ أَقْبِضُهَا وَ أَبْسُطُهَا- إِنْ لَمْ يَكُنْ إِلَّا أَنْتِ تَهُبُّ أَعَاصِيرُكِ فَقَبَّحَكِ اللَّهُ- وَ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الشَّاعِرِ-

  • لَعَمْرُ أَبِيكَ الْخَيْرِ يَا عَمْرُو إِنَّنِيعَلَى وَضَرٍ مِنْ ذَا الْإِنَاءِ قَلِيلِ

ثُمَّ قَالَ ع أُنْبِئْتُ بُسْراً قَدِ اطَّلَعَ الْيَمَنَ- وَ إِنِّي وَ اللَّهِ لَأَظُنُّ أَنَّ هَؤُلَاءِ الْقَوْمَ سَيُدَالُونَ مِنْكُمْ- بِاجْتِمَاعِهِمْ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ- وَ بِمَعْصِيَتِكُمْ إِمَامَكُمْ فِي الْحَقِّ وَ طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِي الْبَاطِلِ- وَ بِأَدَائِهِمُ الْأَمَانَةَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِيَانَتِكُمْ- وَ بِصَلَاحِهِمْ فِي بِلَادِهِمْ وَ فَسَادِكُمْ- فَلَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَكُمْ عَلَى قَعْبٍ- لَخَشِيتُ أَنْ يَذْهَبَ بِعِلَاقَتِهِ-

تواترات عليه الأخبار مثل ترادفت و تواصلت- الناس من يطعن في هذا و يقول- التواتر لا يكون إلا مع فترات بين أوقات الإتيان- و منه قوله سبحانه ثُمَّ أَرْسَلْنا رُسُلَنا تَتْرا- ليس المراد أنهم مترادفون بل بين كل نبيين فترة- قالوا و أصل تترى من الواو- و اشتقاقها من الوتر و هو الفرد- و عدوا هذا الموضع مما تغلط فيه الخاصة.

نسب معاوية بن أبي سفيان و ذكر بعض أخباره

و معاوية هو أبو عبد الرحمن معاوية بن أبي سفيان- صخر بن حرب بن أمية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصي- . و أمه هند بنت عتبة بن ربيعة- بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصي- و هي أم أخيه عتبة بن أبي سفيان- فأما يزيد بن أبي سفيان و محمد بن أبي سفيان- و عنبسة بن أبي سفيان و حنظلة بن أبي سفيان- و عمرو بن أبي سفيان- فمن أمهات شتى- . و أبو سفيان هو الذي قاد قريشا في حروبها إلى النبي ص- و هو رئيس بني عبد شمس بعد قتل عتبة بن ربيعة ببدر- ذاك صاحب العير و هذا صاحب النفير- و بهما يضرب المثل- فيقال للخامل لا في العير و لا في النفير- . و روى الزبير بن بكار- أن عبد الله بن يزيد بن معاوية- جاء إلى أخيه خالد بن يزيد في أيام عبد الملك- فقال لقد هممت اليوم يا أخي- أن أفتك بالوليد بن عبد الملك- قال بئسما هممت به في ابن أمير المؤمنين- و ولي عهد المسلمين- فما ذاك- قال إن خيلي مرت به فعبث بها و أصغرني- فقال خالد أنا أكفيك- فدخل على عبد الملك و الوليد عنده- فقال يا أمير المؤمنين- إن الوليد مرت به خيل ابن عمه عبد الله- فعبث بها و أصغره- و كان عبد الملك مطرقا فرفع رأسه- و قال إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها- وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ- فقال خالد وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها- فَفَسَقُوا فِيها فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمِيراً- فقال عبد الملك أ في عبد الله تكلمني- و الله لقد دخل أمس علي فما أقام لسانه لحنا- قال خالد أ فعلى الوليد تعول يا أمير المؤمنين- قال عبد الملك إن كان الوليد يلحن فإن أخاه سليمان لا- فقال خالد و إن كان عبد الله يلحن فإن أخاه خالدا لا- فالتفت الوليد إلى خالد و قال له اسكت ويحك- فو الله ما تعد في العير و لا في النفير- فقال اسمع يا أمير المؤمنين ثم التفت إلى الوليد- فقال له ويحك فمن صاحب العير و النفير- غير جدي أبي سفيان صاحب العير- و جدي عتبة صاحب النفير- و لكن لو قلت غنيمات و حبيلات و الطائف- و رحم الله عثمان- لقلنا صدقت- . و هذا من الكلام المستحسن- و الألفاظ الفصيحة و الجوابات المسكتة- و إنما كان أبو سفيان صاحب العير- لأنه هو الذي قدم بالعير- التي رام رسول الله ص و أصحابه أن يعترضوها- و كانت قادمة من الشام إلى مكة تحمل العطر و البر- فنذر بهم أبو سفيان فضرب وجوه العير إلى البحر- فساحل بها حتى أنقذها منهم- و كانت وقعة بدر العظمى لأجلها- لأن قريشا أتاهم النذير بحالها- و بخروج النبي ص بأصحابه من المدينة في طلبها- لينفروا- و كان رئيس الجيش النافر- لحمايتها عتبة بن ربيعة بن شمس جد معاوية لأمه- . و أما غنيمات و حبيلات إلى آخر الكلام- فإن رسول الله ص- لما طرد الحكم بن أبي العاص إلى الطائف- لأمور نقمها عليه- أقام بالطائف في حبلة ابتاعها و هي الكرمة- و كان يرعى غنيمات اتخذها يشرب من لبنها- فلما ولي أبو بكر شفع إليه عثمان في أن يرده فلم يفعل- فلما ولي عمر شفع إليه أيضا فلم يفعل- فلما ولي هو الأمر رده- و الحكم جد عبد الملك فعيرهم خالد بن يزيد به- . و بنو أمية صنفان الأعياص و العنابس- فالأعياص العاص و أبو العاص- و العيص و أبو العيص و العنابس حرب و أبو حرب- و سفيان و أبو سفيان فبنو مروان و عثمان من الأعياص- و معاوية و ابنة من العنابس- و لكل واحد من الصنفين المذكورين و شيعتهم كلام طويل- و اختلاف شديد في تفضيل بعضهم على بعض- . و كانت هند تذكر في مكة بفجور و عهر- . و قال الزمخشري في كتاب ربيع الأبرار- كان معاوية يعزى إلى أربعة- إلى مسافر بن أبي عمرو- و إلى عمارة بن الوليد بن المغيرة- و إلى العباس بن عبد المطلب و إلى الصباح- مغن كان لعمارة بن الوليد- قال و قد كان أبو سفيان دميما قصيرا- و كان الصباح عسيفا لأبي سفيان شابا وسيما- فدعته هند إلى نفسها فغشيها- . و قالوا إن عتبة بن أبي سفيان من الصباح أيضا- و قالوا إنها كرهت أن تدعه في منزلها- فخرجت إلى أجياد فوضعته هناك- و في هذا المعنى يقول حسان أيام المهاجاة- بين المسلمين و المشركين في حياة رسول الله ص- قبل عام الفتح-

  • لمن الصبي بجانب البطحافي الترب ملقى غير ذي مهد
  • نجلت به بيضاء آنسةمن عبد شمس صلتة الخد

- . و الذين نزهوا هندا عن هذا القذف رووا غير هذا- فروى أبو عبيدة معمر بن المثنى- أن هندا كانت تحت الفاكه بن المغيرة المخزومي- و كان له بيت ضيافة يغشاه الناس- فيدخلونه من غير إذن فخلا ذلك البيت يوما- فاضطجع فيه الفاكه و هند- ثم قام الفاكه و ترك هندا في البيت لأمر عرض له- ثم عاد إلى البيت فإذا رجل قد خرج من البيت- فأقبل إلى هند فركلها برجله- و قال من الذي كان عندك- فقالت لم يكن عندي أحد و إنما كنت نائمة- فقال الحقي بأهلك فقامت من فورها إلى أهلها- فتكلم الناس في ذلك- فقال لها عتبة أبوها يا بنية- إن الناس قد أكثروا في أمرك- فأخبريني بقصتك على الصحة- فإن كان لك ذنب دسست إلى الفاكه من يقتله- فتنقطع عنك القالة- فحلفت أنها لا تعرف لنفسها جرما و إنه لكاذب عليها- فقال عتبة للفاكه- إنك قد رميت ابنتي بأمر عظيم- فهل لك أن تحاكمني إلى بعض الكهنة- فخرج الفاكه في جماعة من بني مخزوم- و خرج عتبة في جماعة من بني عبد مناف- و أخرج معه هندا و نسوة معها- فلما شارفوا بلاد الكاهن تغيرت حال هند- و تنكر أمرها و اختطف لونها- فرأى ذلك أبوها فقال لها إني أرى ما بك- و ما ذاك إلا لمكروه عندك- فهلا كان هذا قبل أن يشتهر عند الناس مسيرنا- قالت يا أبت- إن الذي رأيت مني ليس لمكروه عندي- و لكني أعلم أنكم تأتون بشرا يخطئ و يصيب- و لا آمن أن يسمني ميسما يكون علي عارا عند نساء مكة- قال لها فإني سأمتحنه قبل المسألة بأمر- ثم صفر بفرس له فأدلى- ثم أخذ حبة بر فأدخلها في إحليله و شده بسير و تركه- حتى إذا وردوا على الكاهن أكرمهم و نحر لهم- فقال عتبة إنا قد جئناك لأمر- و قد خبأت لك خبيئا أختبرك به- فانظر ما هو فقال ثمرة في كمرة- فقال أبين من هذا- قال حبة بر في إحليل مهر- قال صدقت انظر الآن في أمر هؤلاء النسوة- فجعل يدنو من واحدة واحدة منهن- و يقول انهضي حتى صار إلى هند- فضرب على كتفها- و قال انهضي غير رقحاء و لا زانية- و لتلدن ملكا يقال له معاوية- فوثب إليها الفاكه فأخذها بيده و قال- قومي إلى بيتك فجذبت يدها من يده- و قالت إليك عني فو الله لا كان منك- و لا كان إلا من غيرك فتزوجها أبو سفيان بن حرب- .

الرقحاء البغي التي تكتسب بالفجور- و الرقاحة التجارة- .

و ولي معاوية اثنتين و أربعين سنة- منها اثنتان و عشرون سنة- ولي فيها إمارة الشام منذ مات أخوه يزيد بن أبي سفيان- بعد خمس سنين من خلافة عمر- إلى أن قتل أمير المؤمنين علي ع في سنة أربعين- و منها عشرون سنة خليفة إلى أن مات في سنة ستين- . و مر به إنسان و هو غلام يلعب مع الغلمان- فقال إني أظن هذا الغلام سيسود قومه- فقالت هند ثكلته إن كان لا يسود إلا قومه- . و لم يزل معاوية ذا همة عالية- يطلب معالي الأمور و يرشح نفسه للرئاسة- و كان أحد كتاب رسول الله ص- و اختلف في كتابته له كيف كانت- فالذي عليه المحققون من أهل السيرة- أن الوحي كان يكتبه علي ع و زيد بن ثابت و زيد بن أرقم- و أن حنظلة بن الربيع التيمي و معاوية بن أبي سفيان- كانا يكتبان له إلى الملوك و إلى رؤساء القبائل- و يكتبان حوائجه بين يديه- و يكتبان ما يجبى من أموال الصدقات- و ما يقسم في أربابها- . و كان معاوية على أس الدهر مبغضا لعلي ع- شديد الانحراف عنه- و كيف لا يبغضه و قد قتل أخاه حنظلة يوم بدر- و خاله الوليد بن عتبة و شرك عمه في جده و هو عتبة- أو في عمه و هو شيبة على اختلاف الرواية- و قتل من بني عمه عبد شمس- نفرا كثيرا من أعيانهم و أماثلهم- ثم جاءت الطامة الكبرى واقعة عثمان- فنسبها كلها إليه بشبهة إمساكه عنه- و انضواء كثير من قتلته إليه ع- فتأكدت البغضة و ثارت الأحقاد- و تذكرت تلك الترات الأولى- حتى أفضى الأمر إلى ما أفضى إليه- . و قد كان معاوية مع عظم قدر علي ع في النفوس- و اعتراف العرب بشجاعته و أنه البطل الذي لا يقام له- يتهدده و عثمان بعد حي بالحرب و المنابذة- و يراسله من الشام رسائل خشنة- حتى قال له في وجهه ما رواه أبو هلال العسكري- في كتاب الأوائل قال- قدم معاوية المدينة قدمة أيام عثمان في أواخر خلافته- فجلس عثمان يوما للناس فاعتذر من أمور نقمت عليه- فقال إن رسول الله ص قبل توبة الكافر- و إني رددت الحكم عمي لأنه تاب فقبلت توبته- و لو كان بينه و بين أبي بكر و عمر من الرحم- ما بيني و بينه لآوياه- فأما ما نقمتم علي أني أعطيت من مال الله- فإن الأمر إلي- أحكم في هذا المال بما أراه صلاحا للأمة- و إلا فلما ذا كنت خليفة- فقطع عليه الكلام معاوية- و قال للمسلمين الحاضرين عنده أيها المهاجرون- قد علمتم أنه ليس منكم رجل- إلا و قد كان قبل الإسلام مغمورا في قومه- تقطع الأمور من دونه حتى بعث الله رسوله فسبقتم إليه- و أبطأ عنه أهل الشرف و الرئاسة- فسدتم بالسبق لا بغيره- حتى إنه ليقال اليوم رهط فلان و آل فلان- و لم يكونوا قبل شيئا مذكورا- و سيدوم لكم هذا الأمر ما استقمتم- فإن تركتم شيخنا هذا يموت على فراشه- و إلا خرج منكم و لا ينفعكم سبقكم و هجرتكم- . فقال له علي ع ما أنت و هذا يا ابن اللخناء- فقال معاوية مهلا يا أبا الحسن عن ذكر أمي- فما كانت بأخس نسائكم- و لقد صافحها رسول الله ص يوم أسلمت- و لم يصافح امرأة غيرها- أما لو قالها غيرك- فنهض علي ع ليخرج مغضبا- فقال عثمان اجلس فقال له لا أجلس- فقال عزمت عليك لتجلسن فأبى و ولى- فأخذ عثمان طرف ردائه فترك الرداء في يده و خرج- فأتبعه عثمان بصره فقال- و الله لا تصل إليك و لا إلى أحد من ولدك- . قال أسامة بن زيد كنت حاضرا هذا المجلس- فعجبت في نفسي من تألي عثمان- فذكرته لسعد بن أبي وقاص فقال لا تعجب- فإني

سمعت رسول الله ص يقول لا ينالها علي و لا ولده

- . قال أسامة فإني في الغد لفي المسجد- و علي و طلحة و الزبير و جماعة من المهاجرين جلوس- إذ جاء معاوية فتآمروا بينهم ألا يوسعوا له- فجاء حتى جلس بين أيديهم- فقال أ تدرون لما ذا جئت قالوا لا- قال إني أقسم بالله إن لم تتركوا شيخكم يموت على فراشه- لا أعطيكم إلا هذا السيف ثم قام فخرج- . فقال علي ع لقد كنت أحسب أن عند هذا شيئا- فقال له طلحة و أي شي ء يكون عنده أعظم مما قال- قاتله الله لقد رمى الغرض فأصاب- و الله ما سمعت يا أبا الحسن كلمة هي أملأ لصدرك منها- . و معاوية مطعون في دينه عند شيوخنا رحمهم الله- يرمى بالزندقة- و قد ذكرنا في نقض السفيانية- على شيخنا أبي عثمان الجاحظ- ما رواه أصحابنا في كتبهم الكلامية عنه- من الإلحاد و التعرض لرسول الله ص- و ما تظاهر به من الجبر و الإرجاء- و لو لم يكن شي ء من ذلك- لكان في محاربته الإمام ما يكفي في فساد حاله- لا سيما على قواعد أصحابنا- و كونهم بالكبيرة الواحدة يقطعون على المصير إلى النار- و الخلود فيها إن لم تكفرها التوبة

بسر بن أرطاة و نسبه

و أما بسر بن أرطاة فهو بسر بن أرطاة- و قيل ابن أبي أرطاة بن عويمر بن عمران- بن الحليس بن سيار بن نزار بن معيص بن عامر- بن لؤي بن غالب بن فهر بن مالك بن النضر بن كنانة- . بعثه معاوية إلى اليمن في جيش كثيف- و أمره أن يقتل كل من كان في طاعة علي ع- فقتل خلقا كثيرا- و قتل فيمن قتل ابني عبيد الله بن العباس بن عبد المطلب- و كانا غلامين صغيرين فقالت أمهما ترثيهما-

  • يا من أحس بنيي اللذين هماكالدرتين تشظى عنهما الصدف

- . في أبيات مشهورة

عبيد الله بن العباس و بعض أخباره

و كان عبيد الله عامل علي ع على اليمن- و هو عبيد الله بن العباس بن عبد المطلب- بن هاشم بن عبد مناف بن قصي- أمه و أم إخوته عبد الله و قثم و معبد و عبد الرحمن- لبابة بنت الحارث بن حزن- من بني عامر بن صعصعة- و مات عبيد الله بالمدينة و كان جوادا- و أعقب و من أولاده- قثم بن العباس بن عبيد الله بن العباس- ولاه أبو جعفر المنصور المدينة و كان جوادا ممدوحا- و له يقول ابن المولى-

  • أعفيت من كور و من رحلةيا ناق إن أدنيتني من قثم
  • في وجهه نور و في باعهطول و في العرنين منه شمم

و يقال ما رئي قبور إخوة أكثر تباعدا- من قبور بني العباس رحمه الله تعالى- قبر عبد الله بالطائف و قبر عبيد الله بالمدينة- و قبر قثم بسمرقند و قبر عبد الرحمن بالشام- و قبر معبد بإفريقية

- . ثم نعود إلى شرح الخطبة- الأعاصير جمع إعصار و هي الريح المستديرة على نفسها- قال الله تعالى فَأَصابَها إِعْصارٌ فِيهِ نارٌ- . و الوضر بقية الدسم في الإناء- و قد اطلع اليمن أي غشيها و غزاها و أغار عليها- . و قوله سيدالون منكم أي يغلبونكم- و تكون لهم الدولة عليكم- و ماث زيد الملح في الماء أذابه- . و بنو فراس بن غنم بن ثعلبة بن مالك بن كنانة- حي مشهور بالشجاعة- منهم علقمة بن فراس و هو جذل الطعان- و منهم ربيعة بن مكدم بن حرثان- بن جذيمة بن علقمة بن فراس الشجاع المشهور- حامى الظعن حيا و ميتا- و لم يحم الحريم و هو ميت أحد غيره- عرض له فرسان من بني سليم و معه ظعائن من أهله يحميهم وحده- فطاعنهم فرماه نبيشة بن حبيب بسهم أصاب قلبه- فنصب رمحه في الأرض و اعتمد عليه- و هو ثابت في سرجه لم يزل و لم يمل- و أشار إلى الظعائن بالرواح فسرن حتى بلغن بيوت الحي- و بنو سليم قيام إزاءه لا يقدمون عليه و يظنونه حيا- حتى قال قائل منهم إني لا أراه إلا ميتا- و لو كان حيا لتحرك- إنه و الله لماثل راتب على هيئة واحدة- لا يرفع يده و لا يحرك رأسه- فلم يقدم أحد منهم على الدنو منه- حتى رموا فرسه بسهم فشب من تحته- فوقع و هو ميت و فاتتهم الظعائن- . و قال الشاعر-

  • لا يبعدن ربيعة بن مكدمو سقى الغوادي قبره بذنوب
  • نفرت قلوصي من حجارة حرةبنيت على طلق اليدين و هوب
  • لا تنفري يا ناق منه فإنهشريب خمر مسعر لحروب
  • لو لا السفار و بعد خرق مهمةلتركتها تجثو على العرقوب
  • نعم الفتى أدى نبيشة بزهيوم اللقاء نبيشة بن حبيب

- . و قوله ع ما هي إلا الكوفة- أي ما ملكتي إلا الكوفة- أقبضها و أبسطها أي أتصرف فيها- كما يتصرف الإنسان في ثوبه يقبضه و يبسطه كما يريد- . ثم قال على طريق صرف الخطاب- فإن لم تكوني إلا أنت- خرج من الغيبة إلى خطاب الحاضر- كقوله تعالى الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ- الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ- إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ- يقول إن لم يكن لي من الدنيا ملك- إلا ملك الكوفة ذات الفتن- و الآراء المختلفة فأبعدها الله- .

و شبه ما كان يحدث من أهلها- من الاختلاف و الشقاق بالأعاصير- لإثارتها التراب و إفسادها الأرض- ثم ذكر علة إدالة أهل الشام من أهل العراق- و هي اجتماع كلمتهم و طاعتهم لصاحبهم- و أداؤهم الأمانة و إصلاحهم بلادهم

أهل العراق و خطب الحجاج فيهم

و قال أبو عثمان الجاحظ- العلة في عصيان أهل العراق على الأمراء و طاعة أهل الشام- أن أهل العراق أهل نظر و ذوو فطن ثاقبة- و مع الفطنة و النظر يكون التنقيب و البحث- و مع التنقيب و البحث يكون الطعن و القدح- و الترجيح بين الرجال و التمييز بين الرؤساء- و إظهار عيوب الأمراء- و أهل الشام ذوو بلادة و تقليد و جمود على رأي واحد- لا يرون النظر و لا يسألون عن مغيب الأحوال- . و ما زال العراق موصوفا أهله بقلة الطاعة- و بالشقاق على أولي الرئاسة- . و من كلام الحجاج يا أهل العراق- يا أهل الشقاق و النفاق و مساوئ الأخلاق- أما و الله لألحونكم لحو العصا- و لأعصبنكم عصب السلم- و لأضربنكم ضرب غرائب الإبل- إني أسمع لكم تكبيرا ليس بالتكبير- الذي يراد به الترغيب و لكنه تكبير الترهيب- ألا إنها عجاجة تحتها قصف- يا بني اللكيعة و عبيد العصا و أبناء الإماء- إنما مثلي و مثلكم كما قال ابن براقة-

  • و كنت إذا قوم غزوني غزوتهمفهل أنا في ذا يال همدان ظالم
  • متى تجمع القلب الذكي و صارماو أنفا حميا تجتنبك المظالم

- . و الله لا تقرع عصا عصا إلا جعلتها كأمس الذاهب- . و كانت هذه الخطبة عقيب سماعه تكبيرا منكرا- في شوارع الكوفة- فأشفق من الفتنة- . و مما خطب به في ذم أهل العراق بعد وقعة دير الجماجم- . يا أهل العراق يا أهل الشقاق و النفاق- إن الشيطان استبطنكم فخالط اللحم و الدم- و العصب و المسامع و الأطراف و الأعضاء و الشغاف- ثم أفضى إلى الأمخاخ و الأصماخ- ثم ارتفع فعشش ثم باض ففرخ- فحشاكم نفاقا و شقاقا و ملأكم غدرا و خلافا- اتخذتموه دليلا تتبعونه- و قائدا تطيعونه و مؤامرا تستشيرونه- فكيف تنفعكم تجربة أو تعظكم واقعة- أو يحجزكم إسلام أو يعصمكم ميثاق- أ لستم أصحابي بالأهواز- حيث رمتم المكر و سعيتم بالغدر- و ظننتم أن الله يخذل دينه و خلافته- و أنا أرميكم بطرفي و أنتم تتسللون لواذا- و تنهزمون سراعا ثم يوم الزاوية- و ما يوم الزاوية بها كان فشلكم و كسلكم- و تخاذلكم و تنازعكم- و براءة الله منكم و نكول وليكم عنكم- إذ وليتم كالإبل الشوارد إلى أوطانها- النوازع إلى أعطانها- لا يسأل المرء عن أخيه و لا يلوي الأب على بنيه- لما عضكم السلاح و قصمتكم الرماح- ثم يوم دير الجماجم و ما يوم دير الجماجم- بها كانت المعارك و الملاحم- بضرب يزيل الهام عن مقيله- و يذهل الخليل عن خليله- . يا أهل العراق يا أهل الشقاق و النفاق- الكفرات بعد الفجرات و الغدرات بعد الخترات- و النزوة بعد النزوات- إن بعثتكم إلى ثغوركم غللتم و خنتم- و إن أمنتم أرجفتم و إن خفتم نافقتم- لا تذكرون حسنة و لا تشكرون نعمة- . هل استخفكم ناكث أو استغواكم غاو- أو استفزكم عاص أو استنصركم ظالم- أو استعضدكم خالع إلا اتبعتموه و آويتموه- و نصرتموه و زكيتموه- . يا أهل العراق هل شغب شاغب- أو نعب ناعب أو زفر كاذب- إلا كنتم أشياعه و أتباعه و حماته و أنصاره- . يا أهل العراق أ لم تزجركم المواعظ- أ لم تنبهكم الوقائع أ لم تردعكم الحوادث- . ثم التفت إلى أهل الشام و هم حول المنبر فقال- يا أهل الشام إنما أنا لكم كالظليم الرامح عن فراخه- ينفي عنها القذر و يباعد عنها الحجر- و يكنها من المطر و يحميها من الضباب- و يحرسها من الذئاب- . يا أهل الشام- أنتم الجنة و الرداء و أنتم العدة و الحذاء- . ثم نزل- .

و من خطبة له في هذا المعنى و قد أراد الحج- يا أهل الكوفة- إني أريد الحج و قد استخلفت عليكم ابني محمدا- و أوصيته بخلاف وصية رسول الله ص في الأنصار- فإنه أمر أن يقبل من محسنهم و يتجاوز عن مسيئهم- و إني قد أوصيته ألا يقبل من محسنكم- و لا يتجاوز عن مسيئكم- ألا و إنكم ستقولون بعدي لا أحسن الله له الصحابة- ألا و إني معجل لكم الجواب لا أحسن الله لكم الخلافة- . و من خطبة له في هذا المعنى- يا أهل الكوفة إن الفتنة تلقح بالنجوى- و تنتج بالشكوى و تحصد بالسيف- أما و الله إن أبغضتموني لا تضروني- و إن أحببتموني لا تنفعوني- و ما أنا بالمستوحش لعداوتكم- و لا المستريح إلى مودتكم- زعمتم أني ساحر و قد قال الله تعالى- وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُ و قد أفلحت- و زعمتم أني أعلم الاسم الأكبر- فلم تقاتلون من يعلم ما لا تعلمون- . ثم التفت إلى أهل الشام فقال- لأزواجكم أطيب من المسك- و لأبناؤكم آنس بالقلب من الولد- و ما أنتم إلا كما قال أخو ذبيان-

  • إذا حاولت في أسد فجورافإني لست منك و لست مني
  • هم درعي التي استلأمت فيهاإلى يوم النسار و هم مجني

ثم قال بل أنتم يا أهل الشام كما قال الله سبحانه- وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ- إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ- وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ- . و خطب مرة بعد موت أخيه و ابنه قال- بلغني أنكم تقولون يموت الحجاج- و مات الحجاج فمه و ما كان ما ذا- و الله ما أرجو الخير كله إلا بعد الموت- و ما رضي الله البقاء إلا لأهون المخلوقين عليه إبليس- قالَ أَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ قالَ إِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ- ثم قال يا أهل العراق- أتيتكم و أنا ذو لمة وافرة أرفل فيها- فما زال بي شقاقكم و عصيانكم حتى حص شعري- ثم كشف رأسه و هو أصلع و قال-

  • من يك ذا لمة يكشفهافإنني غير ضائري زعري

لا يمنع المرء أن يسود و أن

يضرب بالسيف قلة الشعر

بعث معاوية بسر بن أرطاة إلى الحجاز و اليمن

فأما خبر بسر بن أرطاة العامري- من بني عامر بن لؤي بن غالب- و بعث معاوية له ليغير على أعمال أمير المؤمنين ع- و ما عمله من سفك الدماء و أخذ الأموال- فقد ذكر أرباب السير أن الذي هاج معاوية- على تسريح بسر بن أرطاة و يقال ابن أبي أرطاة- إلى الحجاز و اليمن- أن قوما بصنعاء كانوا من شيعة عثمان يعظمون قتله- لم يكن لهم نظام و لا رأس- فبايعوا لعلي ع على ما في أنفسهم- و عامل علي ع على صنعاء يومئذ عبيد الله بن عباس- و عامله على الجند سعيد بن نمران- . فلما اختلف الناس على علي ع بالعراق- و قتل محمد بن أبي بكر بمصر- و كثرت غارات أهل الشام- تكلموا و دعوا إلى الطلب بدم عثمان- فبلغ ذلك عبيد الله بن عباس- فأرسل إلى ناس من وجوههم- فقال ما هذا الذي بلغني عنكم- قالوا إنا لم نزل ننكر قتل عثمان- و نرى مجاهدة من سعى عليه- فحبسهم فكتبوا إلى من بالجند من أصحابهم- فثاروا بسعيد بن نمران فأخرجوه من الجند- و أظهروا أمرهم و خرج إليهم من كان بصنعاء- و انضم إليهم كل من كان على رأيهم- و لحق بهم قوم لم يكونوا على رأيهم- إرادة أن يمنعوا الصدقة- و التقى عبيد الله بن عباس و سعيد بن نمران- و معهما شيعة علي ع- فقال ابن عباس لابن نمران- و الله لقد اجتمع هؤلاء و إنهم لنا لمقاربون- و إن قاتلناهم لا نعلم على من تكون الدائرة- فهلم لنكتب إلى أمير المؤمنين ع بخبرهم و قدحهم- و بمنزلهم الذي هم به- . فكتبا إلى أمير المؤمنين ع- أما بعد فإنا نخبر أمير المؤمنين- أن شيعة عثمان وثبوا بنا- و أظهروا أن معاوية قد شيد أمره- و اتسق له أكثر الناس و أنا سرنا إليهم- بشيعة أمير المؤمنين- و من كان على طاعته- و أن ذلك أحمشهم و ألبهم- فعبئوا لنا و تداعوا علينا من كل أوب- و نصرهم علينا من لم يكن له رأي فيهم- إرادة أن يمنع حق الله المفروض عليه- و ليس يمنعنا من مناجزتهم- إلا انتظار أمر أمير المؤمنين أدام الله عزه و أيده- و قضى له بالأقدار الصالحة في جميع أموره و السلام- . فلما وصل كتابهما- ساء عليا ع و أغضبه- و

كتب إليهما من علي أمير المؤمنين- إلى عبيد الله بن العباس و سعيد بن نمران- سلام الله عليكما- فإني أحمد إليكما الله الذي لا إله إلا هو- أما بعد فإنه أتاني كتابكما تذكران فيه خروج هذه الخارجة- و تعظمان من شأنها صغيرا و تكثران من عددها قليلا- و قد علمت أن نخب أفئدتكما و صغر أنفسكما- و شتات رأيكما و سوء تدبيركما- هو الذي أفسد عليكما من لم يكن عليكما فاسدا- و جزأ عليكما من كان عن لقائكما جبانا- فإذا قدم رسولي عليكما فامضيا إلى القوم- حتى تقرءا عليهم كتابي إليهم- و تدعواهم إلى حظهم و تقوى ربهم- فإن أجابوا حمدنا الله و قبلناهم- و إن حاربوا استعنا بالله عليهم- و نابذناهم على سواء إن الله لا يحب الخائنين

قالوا و قال علي ع ليزيد بن قيس الأرحبي- أ لا ترى إلى ما صنع قومك- فقال إن ظني يا أمير المؤمنين بقومي- لحسن في طاعتك- فإن شئت خرجت إليهم فكفيتهم- و إن شئت كتبت إليهم فتنظر ما يجيبونك- فكتب علي ع إليهم- من عبد الله علي أمير المؤمنين- إلى من شاق و غدر من أهل الجند و صنعاء- أما بعد فإني أحمد الله الذي لا إله إلا هو- الذي لا يعقب له حكم و لا يرد له قضاء- و لا يرد بأسه عن القوم المجرمين- و قد بلغني تجرؤكم و شقاقكم و إعراضكم عن دينكم- بعد الطاعة و إعطاء البيعة- فسألت أهل الدين الخالص- و الورع الصادق و اللب الراجح- عن بدء محرككم و ما نويتم به و ما أحمشكم له- فحدثت عن ذلك بما لم أر لكم في شي ء منه عذرا مبينا- و لا مقالا جميلا و لا حجة ظاهرة- فإذا أتاكم رسولي فتفرقوا و انصرفوا إلى رحالكم- أعف عنكم و أصفح عن جاهلكم- و أحفظ قاصيكم و أعمل فيكم بحكم الكتاب- فإن لم تفعلوا- فاستعدوا لقدوم جيش جم الفرسان عظيم الأركان- يقصد لمن طغى و عصى- فتطحنوا كطحن الرحى- فمن أحسن فلنفسه وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيْها- وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ

- . و وجه الكتاب مع رجل من همدان- فقدم عليهم بالكتاب فلم يجيبوه إلى خير- فقال لهم إني تركت أمير المؤمنين- يريد أن يوجه إليكم يزيد بن قيس الأرحبي- في جيش كثيف- فلم يمنعه إلا انتظار جوابكم- فقالوا نحن سامعون مطيعون- إن عزل عنا هذين الرجلين عبيد الله و سعيدا- . فرجع الهمداني من عندهم إلى علي ع فأخبره خبر القوم- . قالوا و كتبت تلك العصابة- حين جاءها كتاب علي ع إلى معاوية يخبرونه- و كتبوا في كتابهم-

  • معاوي إلا تسرع السير نحونانبايع عليا أو يزيد اليمانيا

فلما قدم كتابهم دعا بسر بن أبي أرطاة- و كان قاسي القلب فظا سفاكا للدماء- لا رأفة عنده و لا رحمة- فأمره أن يأخذ طريق الحجاز و المدينة و مكة حتى- ينتهي إلى اليمن- و قال له لا تنزل على بلد أهله على طاعة علي- إلا بسطت عليهم لسانك- حتى يروا أنهم لا نجاء لهم و أنك محيط بهم- ثم اكفف عنهم و ادعهم إلى البيعة لي- فمن أبى فاقتله و اقتل شيعة علي حيث كانوا- . و روى إبراهيم بن هلال الثقفي- في كتاب الغارات عن يزيد بن جابر الأزدي- قال سمعت عبد الرحمن بن مسعدة الفزاري- يحدث في خلافة عبد الملك- قال لما دخلت سنة أربعين تحدث الناس بالشام- أن عليا ع يستنفر الناس بالعراق فلا ينفرون معه- و تذاكروا أن قد اختلفت أهواؤهم- و وقعت الفرقة بينهم- قال فقمت في نفر من أهل الشام إلى الوليد بن عقبة- فقلنا له إن الناس لا يشكون في اختلاف الناس- على علي ع بالعراق- فادخل إلى صاحبك فمره فليسر بنا إليهم- قبل أن يجتمعوا بعد تفرقهم- أو يصلح لصاحبهم ما قد فسد عليه من أمره- فقال بلى لقد قاولته في ذلك و راجعته و عاتبته- حتى لقد برم بي و استثقل طلعتي- و ايم الله على ذلك ما أدع أن أبلغه ما مشيتم إلي فيه- . فدخل عليه فخبره بمجيئنا إليه و مقالتنا له- فأذن لنا فدخلنا عليه- فقال ما هذا الخبر الذي جاءني به عنكم الوليد- فقلنا هذا خبر في الناس سائر- فشمر للحرب و ناهض الأعداء- و اهتبل الفرصة و اغتنم الغرة- فإنك لا تدري متى تقدر على عدوك- على مثل حالهم التي هم عليها- و أن تسير إلى عدوك أعز لك من أن يسيروا إليك- و اعلم و الله أنه لو لا تفرق الناس عن صاحبك- لقد نهض إليك- فقال لنا ما أستغني عن رأيكم و مشورتكم- و متى أحتج إلى ذلك منكم أدعكم- إن هؤلاء الذين تذكرون تفرقهم على صاحبهم- و اختلاف أهوائهم- لم يبلغ ذلك عندي بهم- أن أكون أطمع في استئصالهم و اجتياحهم- و أن أسير إليهم مخاطرا بجندي- لا أدري علي تكون الدائرة أم لي- فإياكم و استبطائي- فإني آخذ بهم في وجه هو أرفق بكم- و أبلغ في هلكتهم- قد شننت عليهم الغارات من كل جانب- فخيلي مرة بالجزيرة و مرة بالحجاز- و قد فتح الله فيما بين ذلك مصر- فأعز بفتحها ولينا و أذل به عدونا- فأشراف أهل العراق لما يرون من حسن صنيع الله لنا- يأتوننا على قلائصهم في كل الأيام- و هذا مما يزيدكم الله به و ينقصهم- و يقويكم و يضعفهم و يعزكم و يذلهم- فاصبروا و لا تعجلوا- فإني لو رأيت فرصتي لاهتبلتها- . فخرجنا من عنده و نحن نعرف الفصل فيما ذكر- فجلسنا ناحية- و بعث معاوية عند خروجنا من عنده إلى بسر بن أبي أرطاة- فبعثه في ثلاثة آلاف و قال- سر حتى تمر بالمدينة فاطرد الناس- و أخف من مررت به- و انهب أموال كل من أصبت له مالا- ممن لم يكن دخل في طاعتنا- فإذا دخلت المدينة فأرهم أنك تريد أنفسهم- و أخبرهم أنه لا براءة لهم عندك و لا عذر- حتى إذا ظنوا أنك موقع بهم فاكفف عنهم- ثم سر حتى تدخل مكة و لا تعرض فيها لأحد- و أرهب الناس عنك فيما بين المدينة و مكة- و اجعلها شردا حتى تأتي صنعاء و الجند- فإن لنا بهما شيعة و قد جاءني كتابهم- .

فخرج بسر في ذلك البعث- حتى أتى دير مروان فعرضهم فسقط منهم أربعمائة- فمضى في ألفين و ستمائة- فقال الوليد بن عقبة- أشرنا على معاوية برأينا أن يسير إلى الكوفة- فبعث الجيش إلى المدينة- فمثلنا و مثله كما قال الأول- أريها السها و تريني القمر- . فبلغ ذلك معاوية فغضب و قال- و الله لقد هممت بمساءة هذا الأحمق- الذي لا يحسن التدبير و لا يدري سياسة الأمور ثم كف عنه- قلت الوليد كان لشدة بغضه عليا ع القديم التالد- لا يرى الأناة في حربه- و لا يستصلح الغارات على أطراف بلاده- و لا يشفي غيظه و لا يبرد حزازات قلبه- إلا باستئصاله نفسه بالجيوش- و تسييرها إلى دار ملكه و سرير خلافته و هي الكوفة- و أن يكون معاوية بنفسه هو الذي يسير بالجيوش إليه- ليكون ذلك أبلغ في هلاك علي ع- و اجتثاث أصل سلطانه- و معاوية كان يرى غير هذا الرأي- و يعلم أن السير بالجيش للقاء علي ع خطر عظيم- فاقتضت المصلحة عنده- و ما يغلب على ظنه من حسن التدبير- أن يثبت بمركزه بالشام في جمهور جيشه- و يسرب الغارات على أعمال علي ع و بلاده- فتجوس خلال الديار و تضعفها- فإذا أضعفتها أضعفت بيضة ملك علي ع- لأن ضعف الأطراف يوجب ضعف البيضة- و إذا أضعفت البيضة كان على بلوغ إرادته- و المسير حينئذ إن استصوب المسير أقدر- . و لا يلام الوليد على ما في نفسه- فإن عليا ع قتل أباه عقبة بن أبي معيط صبرا يوم بدر- و سمي الفاسق بعد ذلك في القرآن- لنزاع وقع بينه و بينه- ثم جلده الحد في خلافة عثمان- و عزله عن الكوفة و كان عاملها- و ببعض هذا عند العرب أرباب الدين و التقى- تستحل المحارم و تستباح الدماء- و لا تبقى مراقبة في شفاء الغيظ- لدين و لا لعقاب و لا لثواب- فكيف الوليد المشتمل على الفسوق و الفجور- مجاهرا بذلك- و كان من المؤلفة قلوبهم مطعونا في نسبه- مرميا بالإلحاد و الزندقة- .

قال إبراهيم بن هلال- روى عوانة عن الكلبي و لوط بن يحيى- أن بسرا لما أسقط من أسقط من جيشه سار بمن تخلف معه- و كانوا إذا وردوا ماء أخذوا إبل أهل ذلك الماء- فركبوها و قادوا خيولهم- حتى يردوا الماء الآخر- فيردون تلك الإبل و يركبون إبل هؤلاء- فلم يزل يصنع ذلك حتى قرب إلى المدينة- . قال و قد روي أن قضاعة استقبلتهم- ينحرون لهم الجزر حتى دخلوا المدينة- قال فدخلوها و عامل علي ع عليها أبو أيوب الأنصاري- صاحب منزل رسول الله ص فخرج عنها هاربا- و دخل بسر المدينة- فخطب الناس و شتمهم و تهددهم يومئذ و توعدهم- و قال شاهت الوجوه- إن الله تعالى يقول- وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً- يَأْتِيها رِزْقُها الآية- و قد أوقع الله تعالى ذلك المثل بكم و جعلكم أهله- كان بلدكم مهاجر النبي ص و منزله- و فيه قبره و منازل الخلفاء من بعده- فلم تشكروا نعمة ربكم و لم ترعوا حق نبيكم- و قتل خليفة الله بين أظهركم- فكنتم بين قاتل و خاذل و متربص و شامت- إن كانت للمؤمنين قلتم أ لم نكن معكم- و إن كان للكافرين نصيب- قلتم أ لم نستحوذ عليكم و نمنعكم من المؤمنين- ثم شتم الأنصار فقال- يا معشر اليهود و أبناء العبيد- بني زريق و بني النجار و بني سلمة و بني عبد الأشهل- أما و الله لأوقعن بكم وقعة- تشفي غليل صدور المؤمنين و آل عثمان- أما و الله لأدعنكم أحاديث كالأمم السالفة- . فتهددهم حتى خاف الناس أن يوقع بهم- ففزعوا إلى حويطب بن عبد العزى- و يقال إنه زوج أمه فصعد إليه المنبر فناشده- و قال عترتك و أنصار رسول الله و ليسوا بقتلة عثمان- فلم يزل به حتى سكن- و دعا الناس إلى بيعة معاوية فبايعوه- و نزل فأحرق دورا كثيرة- منها دار زرارة بن حرون أحد بني عمرو بن عوف- و دار رفاعة بن رافع الزرقي و دار أبي أيوب الأنصاري- و تفقد جابر بن عبد الله- فقال ما لي لا أرى جابرا يا بني سلمة- لا أمان لكم عندي أو تأتوني بجابر- فعاذ جابر بأم سلمة رضي الله عنها- فأرسلت إلى بسر بن أرطاة- فقال لا أؤمنه حتى يبايع- فقالت له أم سلمة اذهب فبايع- و قالت لابنها عمر اذهب فبايع فذهبا فبايعاه- .

قال إبراهيم و روى الوليد بن كثير عن وهب بن كيسان- قال سمعت جابر بن عبد الله الأنصاري يقول- لما خفت بسرا و تواريت عنه- قال لقومي لا أمان لكم عندي حتى يحضر جابر فأتوني- و قالوا ننشدك الله لما انطلقت معنا فبايعت- فحقنت دمك و دماء قومك- فإنك إن لم تفعل قتلت مقاتلينا و سبيت ذرارينا- فاستنظرتهم الليل- فلما أمسيت دخلت على أم سلمة فأخبرتها الخبر- فقالت يا بني انطلق فبايع- احقن دمك و دماء قومك- فإني قد أمرت ابن أخي أن يذهب فيبايع- و إني لأعلم أنها بيعة ضلالة- .

قال إبراهيم فأقام بسر بالمدينة أياما- ثم قال لهم إني قد عفوت عنكم- و إن لم تكونوا لذلك بأهل- ما قوم قتل إمامهم بين ظهرانيهم- بأهل أن يكف عنهم العذاب- و لئن نالكم العفو مني في الدنيا- إني لأرجو ألا تنالكم رحمة الله عز و جل في الآخرة- و قد استخلفت عليكم أبا هريرة فإياكم و خلافه- ثم خرج إلى مكة- . قال إبراهيم روى الوليد بن هشام قال- أقبل بسر فدخل المدينة فصعد منبر الرسول ص- ثم قال يا أهل المدينة- خضبتم لحاكم و قتلتم عثمان مخضوبا- و الله لا أدع في المسجد مخضوبا إلا قتلته- ثم قال لأصحابه خذوا بأبواب المسجد- و هو يريد أن يستعرضهم- فقام إليه عبد الله بن الزبير و أبو قيس- أحد بني عامر بن لؤي فطلبا إليه حتى كف عنهم- و خرج إلى مكة- فلما قرب منها هرب قثم بن العباس- و كان عامل علي ع- و دخلها بسر فشتم أهل مكة و أنبهم- ثم خرج عنها و استعمل عليها شيبة بن عثمان- .

قال إبراهيم و قد روى عوانة عن الكلبي- أن بسرا لما خرج من المدينة إلى مكة- قتل في طريقه رجالا و أخذ أموالا- و بلغ أهل مكة خبره فتنحى عنها عامة أهلها- و تراضى الناس بشيبة بن عثمان أميرا- لما خرج قثم بن العباس عنها- و خرج إلى بسر قوم من قريش فتلقوه فشتمهم- ثم قال أما و الله لو تركت و رأيي فيكم- لتركتكم و ما فيكم روح تمشي على الأرض- فقالوا ننشدك الله في أهلك و عترتك- فسكت ثم دخل و طاف بالبيت و صلى ركعتين ثم خطبهم- فقال الحمد لله الذي أعز دعوتنا و جمع ألفتنا- و أذل عدونا بالقتل و التشريد- هذا ابن أبي طالب بناحية العراق في ضنك و ضيق- قد ابتلاه الله بخطيئته و أسلمه بجريرته- فتفرق عنه أصحابه ناقمين عليه- و ولي الأمر معاوية الطالب بدم عثمان- فبايعوا و لا تجعلوا على أنفسكم سبيلا فبايعوا- . و تفقد سعيد بن العاص فطلبه فلم يجده- و أقام أياما ثم خطبهم فقال- يا أهل مكة إني قد صفحت عنكم فإياكم و الخلاف- فو الله إن فعلتم لأقصدن منكم إلى التي تبير الأصل- و تحرب المال و تخرب الديار- . ثم خرج إلى الطائف- فكتب إليه المغيرة بن شعبة حين خرج من مكة إليها- أما بعد فقد بلغني مسيرك إلى الحجاز- و نزولك مكة و شدتك على المريب- و عفوك عن المسي ء و إكرامك لأولي النهى- فحمدت رأيك في ذلك فدم على صالح ما كنت عليه- فإن الله عز و جل لن يزيد بالخير أهله إلا خيرا- جعلنا الله و إياك من الآمرين بالمعروف- و القاصدين إلى الحق و الذاكرين الله كثيرا- قال و وجه رجلا من قريش إلى تبالة- و بها قوم من شيعة علي ع و أمره بقتلهم- فأخذهم و كلم فيهم- و قيل له هؤلاء قومك فكف عنهم- حتى نأتيك بكتاب من بسر بأمانهم- فحبسهم و خرج منيع الباهلي من عندهم إلى بسر- و هو بالطائف يستشفع إليه فيهم- فتحمل عليه بقوم من الطائف فكلموه فيهم- و سألوه الكتاب بإطلاقهم فوعدهم- و مطلهم بالكتاب حتى ظن أنه قد قتلهم- القرشي المبعوث لقتلهم- و أن كتابه لا يصل إليهم حتى يقتلوا- ثم كتب لهم فأتى منيع منزله- و كان قد نزل على امرأة بالطائف و رحله عندها- فلم يجدها في منزلها فوطئ على ناقته بردائه- و ركب فسار يوم الجمعة و ليلة السبت- لم ينزل عن راحلته قط- فأتاهم ضحوة و قد أخرج القوم ليقتلوا- و استبطئ كتاب بسر فيهم- فقدم رجل منهم فضربه رجل من أهل الشام- فانقطع سيفه فقال الشاميون بعضهم لبعض- شمسوا سيوفكم حتى تلين فهزوها- و تبصر منيع الباهلي بريق السيوف فألمع بثوبه- فقال القوم هذا راكب عنده خير فكفوا- و قام به بعيره فنزل عنه- و جاء على رجليه يشتد فدفع الكتاب إليهم فأطلقوا- و كان الرجل المقدم- الذي ضرب بالسيف فانكسر السيف أخاه- . قال إبراهيم و روى علي بن مجاهد عن ابن إسحاق- أن أهل مكة لما بلغهم ما صنع بسر خافوه و هربوا- فخرج ابنا عبيد الله بن العباس و هما سليمان و داود- و أمهما جويرية ابنة خالد بن قرظ الكنانية- و تكنى أم حكيم- و هم حلفاء بني زهرة- و هما غلامان مع أهل مكة- فأضلوهما عند بئر ميمون بن الحضرمي- و ميمون هذا هو أخو العلاء بن الحضرمي- و هجم عليهما بسر فأخذهما و ذبحهما- فقالت أمهما

  • ها من أحس بابني اللذين هماكالدرتين تشظى عنهما الصدف
  • ها من أحس بابني اللذين هماسمعي و قلبي فقلبي اليوم مختطف
  • ها من أحس بابني اللذين همامخ العظام فمخي اليوم مزدهف
  • نبئت بسرا و ما صدقت ما زعموامن قولهم و من الإفك الذي اقترفوا
  • أنحى على ودجي ابني مرهفةمشحوذة و كذاك الإثم يقترف
  • من دل والهة حرى مسلبةعلى صبيين ضلا إذ مضى السلف

و قد روي أن اسمهما قثم و عبد الرحمن- و روي أنهما ضلا في أخوالهما من بني كنانة- و روي أن بسرا إنما قتلهما باليمن- و أنهما ذبحا على درج صنعاء- . و روى عبد الملك بن نوفل بن مساحق عن أبيه- أن بسرا لما دخل الطائف و قد كلمه المغيرة- قال له لقد صدقتني و نصحتني- فبات بها و خرج منها- و شيعه المغيرة ساعة ثم ودعه و انصرف عنه- فخرج حتى مر ببني كنانة- و فيهم ابنا عبيد الله بن العباس و أمهما- فلما انتهى بسر إليهم طلبهما- فدخل رجل من بني كنانة و كان أبوهما أوصاه بهما- فأخذ السيف من بيته و خرج- فقال له بسر ثكلتك أمك- و الله ما كنا أردنا قتلك فلم عرضت نفسك للقتل- قال أقتل دون جاري أعذر لي عند الله و الناس- ثم شد على أصحاب بسر بالسيف حاسرا و هو يرتجز-

  • آليت لا يمنع حافات الدارو لا يموت مصلتا دون الجار

إلا فتى أروع غير غدار

- . فضارب بسيفه حتى قتل ثم قدم الغلامان فقتلا- فخرج نسوة من بني كنانة فقالت امرأة منهن- هذه الرجال يقتلها فما بال الولدان- و الله ما كانوا يقتلون في جاهلية و لا إسلام- و الله إن سلطانا لا يشتد إلا بقتل الضرع الضعيف- و الشيخ الكبير- و رفع الرحمة و قطع الأرحام لسلطان سوء- فقال بسر و الله لهممت أن أضع فيكن السيف- قالت و الله إنه لأحب إلي إن فعلت- . قال إبراهيم و خرج بسر من الطائف- فأتى نجران فقتل عبد الله بن عبد المدان و ابنه مالكا- و كان عبد الله هذا صهرا لعبيد الله بن العباس- ثم جمعهم و قام فيهم و قال يا أهل نجران- يا معشر النصارى و إخوان القرود- أما و الله إن بلغني عنكم ما أكره لأعودن عليكم- بالتي تقطع النسل و تهلك الحرث و تخرب الديار- . و تهددهم طويلا ثم سار حتى بلغ أرحب- فقتل أبا كرب و كان يتشيع- و يقال إنه سيد من كان بالبادية من همدان فقدمه فقتله- . و أتى صنعاء و قد خرج عنها عبيد الله بن العباس- و سعيد بن نمران- و قد استخلف عبيد الله عليها عمرو بن أراكة الثقفي- فمنع بسرا من دخولها و قاتله- فقتله بسر و دخل صنعاء فقتل منها قوما- و أتاه وفد مأرب فقتلهم فلم ينج منهم إلا رجل واحد- و رجع إلى قومه فقال لهم أنعى قتلانا شيوخا و شبانا- . قال إبراهيم و هذه الأبيات المشهورة- لعبد الله بن أراكة الثقفي يرثي بها ابنه عمرا-

  • لعمري لقد أردى ابن أرطاة فارسابصنعاء كالليث الهزبر أبي الأجر
  • تعز فإن كان البكا رد هالكاعلى أحد فاجهد بكاك على عمرو
  • و لا تبك ميتا بعد ميت أجنهعلي و عباس و آل أبي بكر

- . قال و روى نمير بن وعلة عن أبي وداك قال- كنت عند علي ع لما قدم عليه سعيد بن نمران الكوفة- فعتب عليه و على عبيد الله ألا يكونا قاتلا بسرا- فقال سعيد قد و الله قاتلت- و لكن ابن عباس خذلني و أبى أن يقاتل- و لقد خلوت به حين دنا منا بسر فقلت- إن ابن عمك لا يرضى مني و منك بدون الجد في قتالهم- قال لا و الله ما لنا بهم طاقة و لا يدان- فقمت في الناس فحمدت الله ثم قلت يا أهل اليمن- من كان في طاعتنا و على بيعة أمير المؤمنين ع فإلي إلي- فأجابني منهم عصابة فاستقدمت بهم- فقاتلت قتالا ضعيفا و تفرق الناس عني و انصرفت- . قال ثم خرج بسر من صنعاء فأتى أهل جيشان- و هم شيعة لعلي ع فقاتلهم و قاتلوه- فهزمهم و قتلهم قتلا ذريعا- ثم رجع إلى صنعاء فقتل بها مائة شيخ من أبناء فارس- لأن ابني عبيد الله بن العباس كانا مستترين- في بيت امرأة من أبنائهم تعرف بابنة بزرج- . و قال الكلبي و أبو مخنف- فندب علي ع أصحابه لبعث سرية في إثر بسر- فتثاقلوا و أجابه جارية بن قدامة السعدي- فبعثه في ألفين فشخص إلى البصرة- ثم أخذ طريق الحجاز حتى قدم اليمن- و سأل عن بسر فقيل أخذ في بلاد بني تميم- فقال أخذ في ديار قوم يمنعون أنفسهم- و بلغ بسرا مسير جارية فانحدر إلى اليمامة- و أغذ جارية بن قدامة السير- ما يلتفت إلى مدينة مر بها و لا أهل حصن- و لا يعرج على شي ء إلا أن يرمل بعض أصحابه من الزاد- فيأمر أصحابه بمواساته- أو يسقط بعير رجل أو تحفى دابته- فيأمر أصحابه بأن يعقبوه- حتى انتهوا إلى أرض اليمن- فهربت شيعة عثمان حتى لحقوا بالجبال- و اتبعهم شيعة علي ع و تداعت عليهم من كل جانب- و أصابوا منهم و صمد نحو بسر- و بسر بين يديه يفر من جهة إلى جهة أخرى- حتى أخرجه من أعمال علي ع كلها- . فلما فعل به ذلك أقام جارية بحرس نحوا من شهر- حتى استراح و أراح أصحابه- و وثب الناس ببسر في طريقه- لما انصرف من بين يدي جارية- لسوء سيرته و فظاظته و ظلمه و غشمه- و أصاب بنو تميم ثقلا من ثقله في بلاده- و صحبه إلى معاوية ليبايعه على الطاعة ابن مجاعة- رئيس اليمامة- فلما وصل بسر إلى معاوية قال يا أمير المؤمنين- هذا ابن مجاعة قد أتيتك به فاقتله- فقال معاوية تركته لم تقتله- ثم جئتني به فقلت اقتله- لا لعمري لا أقتله ثم بايعه و وصله و أعاده إلى قومه- . و قال بسر أحمد الله يا أمير المؤمنين- أني سرت في هذا الجيش أقتل عدوك- ذاهبا جائيا لم ينكب رجل منهم نكبة- فقال معاوية الله قد فعل ذلك لا أنت- . و كان الذي قتل بسر في وجهه ذلك ثلاثين ألفا- و حرق قوما بالنار- فقال يزيد بن مفرغ-

  • تعلق من أسماء ما قد تعلقاو مثل الذي لاقى من الشوق أرقا
  • سقى هزم الأرعاد منبعج الكلىمنازلها من مسرقان فسرقا
  • إلى الشرف الأعلى إلى رامهرمزإلى قريات الشيخ من نهر أربقا
  • إلى دشت بارين إلى الشط كلهإلى مجمع السلان من بطن دورقا
  • إلى حيث يرفا من دجيل سفينهإلى مجمع النهرين حيث تفرقا
  • إلى حيث سار المرء بسر بجيشهفقتل بسر ما استطاع و حرقا

- . و روى أبو الحسن المدائني قال- اجتمع عبيد الله بن العباس و بسر بن أرطاة يوما- عند معاوية بعد صلح الحسن ع- فقال له ابن عباس- أنت أمرت اللعين السيئ الفدم أن يقتل ابني- فقال ما أمرته بذلك و لوددت أنه لم يكن قتلهما- فغضب بسر و نزع سيفه فألقاه- و قال لمعاوية اقبض سيفك- قلدتنيه و أمرتني أن أخبط به الناس ففعلت- حتى إذا بلغت ما أردت قلت لم أهو و لم آمر- فقال خذ سيفك إليك- فلعمري إنك ضعيف مائق- حين تلقي السيف بين يدي رجل من بني عبد مناف- قد قتلت أمس ابنيه- . فقال له عبيد الله- أ تحسبني يا معاوية قاتلا بسرا بأحد ابني- هو أحقر و ألأم من ذلك- و لكني و الله لا أرى لي مقنعا و لا أدرك ثأرا- إلا أن أصيب بهما يزيد و عبد الله- . فتبسم معاوية و قال و ما ذنب معاوية و ابني معاوية- و الله ما علمت و لا أمرت و لا رضيت و لا هويت- و احتملها منه لشرفه و سؤدده- .

قال و دعا علي ع على بسر فقال- اللهم إن بسرا باع دينه بالدنيا و انتهك محارمك- و كانت طاعة مخلوق فاجر آثر عنده مما عندك- اللهم فلا تمته حتى تسلبه عقله- و لا توجب له رحمتك و لا ساعة من نهار- اللهم العن بسرا و عمرا و معاوية- و ليحل عليهم غضبك و لتنزل بهم نقمتك- و ليصبهم بأسك و رجزك الذي لا ترده عن القوم المجرمين

فلم يلبث بسر بعد ذلك إلا يسيرا- حتى وسوس و ذهب عقله- فكان يهذي بالسيف- و يقول أعطوني سيفا أقتل به- لا يزال يردد ذلك حتى اتخذ له سيف من خشب- و كانوا يدنون منه المرفقة- فلا يزال يضربها حتى يغشى عليه- فلبث كذلك إلى أن مات- . قلت كان مسلم بن عقبة ليزيد- و ما عمل بالمدينة في وقعة الحرة- كما كان بسر لمعاوية و ما عمل في الحجاز و اليمن- و من أشبه أباه فما ظلم-

  • نبني كما كانت أوائلناتبني و نفعل مثل ما فعلوا

شرح نهج البلاغه منظوم

(25) و من خطبة لّه عليه السّلام

و قد تواترت عليه الأخبار باستيلاء اصحاب معاوية على البلاد و قدم عليه عاملاه علىّ اليمن و هما عبيد اللّه ابن عبّاس و سعيد ابن نمران لمّا غلب عليهما بسر ابن ابى أرطاة، فقام (عليه السّلام) على المنبر ضجرا بتثاقل اصحابه عن الجهاد و مخالفتهم له في الرّأى فقال: ما هى الّا الكوفة اقبضها و ابسطها، ان لم تكونى إلّا انت تهبّ اعاصيرك فقبّحك اللّه (و تمثّل بقول الشّاعر):

  • لعمر ابيك الخير يا عمرو انّنىعلى وضر مّن ذا الأناء قليل

(ثمّ قال عليه السّلام): انبئت بسرا قد اطّلع اليمن و انّى و اللّه لأظنّ انّ هؤلاء القوم سيّد الون منكم باجتماعهم على باطلهم و تفرّقكم عن حقّكم، و بمعصيتكم امامكم في الحقّ و طاعتهم امامهم فى الباطل، و بأدائهم الأمانة الى صاحبهم و خيانتكم، و بصلاحهم فى بلادهم و فسادكم، فلو ائتمنت احدكم على قعب لّخشيت ان يذهب بعلاقته.

ترجمه

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است (هنگامى كه اخبار پى در پى از چيرگى اصحاب معويه بر شهرها به آن حضرت مى رسيد و عبيد اللّه ابن عبّاس و سعيد ابن نمران كه از جانب آن حضرت حكومت يمن داشتند پس از غلبه بسر ابن ابى ارطاة بر آنان در كوفه به آن جناب وارد شدند سبب بيرون آمدن آنان از يمن اين بود كه گروهى از دوستان عثمان كه براى مصلحت با آن حضرت بيعت كرده بودند وقتى ديدند كه مردم مصر با أمير المؤمنين عليه السّلام مخالفت كرده و محمّد بن ابى بكر را كشته اند آنها هم در صنعاء يمن با عبد اللّه عبّاس و سعيد ابن نمران بناى مخالفت را گذاشتند چون اين مطلب به آن حضرت گذارش داده شد نامه تهديد آميز بايشان نوشت آنها در پاسخ نوشتند هر گاه بخواهى ما تو را فرمان بردارى كنيم بايد اين دو نفر حاكم را عزل فرمائى بعد نامه آن حضرت را براى معاويه فرستاده و او را از داستان آگاهى دادند معاويه بسر ابن ارطاة را كه مردى سفّاك و خون ريز بود بسوى ايشان فرستاد و بسر وقتى وارد صنعاء يمن شد كه عبيد اللّه و سعيد عبد اللّه ثقفى را جانشين خود قرار داده و خود بكوفه گريخته بودند و بسر هم عبد اللّه را بقتل رسانيد چون اين دو نفر بكوفه رسيدند حضرت ايشان را مورد نكوهش قرار داد كه چرا با بسر ابن ارطاة نجنگيديد آنها گفتند ما توانائى جنگ او را در خويش نديديم حضرت در حالى كه از تنبلى اصحابش در امر جهاد و مخالفت ايشان در امور ديگر دلتنگ بود برخواسته بمنبر تشريف برده و فرمودند) از كشور پهناور اسلامى فقط كوفه در تصرّف من مانده كه اختيار قبض و بسط آن در دست منست اى كوفه اگر مرا جز تو نباشد و گرد بادهاى تو هم بوزد (در تو هم مصادف با مخالفتهاى مردم تو شوم) پس خدا ترا هم زشت گرداند (و از من بگيرد) آن گاه به شعر شاعر متمثّل شد فرمايد:

  • (لعمر ابيك الخير يا عمر و انّنىعلى و ضر مّن ذا الأناء قليل)

قسم بجان پدر خوب تو اى عمرو كه من رسيده ام بچركى و چربى كمى از اين ظرف طعام كه باقى مانده است (كنايه از اين كه از مملكت وسيع اسلامى فقط كوفه پر آشوب در دست من مانده است) پس فرمود: بمن خبر رسيده كه بسر ابن رطاة بر يمن تاخته بخدا سوگند گمان ميكنم اين گروه بهمين زودى بر شما چيره شوند بواسطه اجتماع و يگانگى آنان بر باطلشان، و افتراق و جدائى شما از حقّتان، معصيت و نافرمانى شما در راه حق از امامتان، اطاعت و فرمان بردارى آنان در راه باطل از امامشان، ادا كردن آنان امانت را، رواداشتن شما خيانت را، اصلاح آنان از وطنشان، افساد شما در وطنتان، (بواسطه همين چيزها آنها پيش و شما پس آنها غالب و شما مغلوب خواهيد شد شما كار خيانت را بجائى رسانيده ايد كه) اگر من يكى از شما را بر قدحى چوبين امين گردانم مى ترسم چنگك و دسته آنرا بربائيد

نظم

  • شنيدستم كه چون بسر ابن ارطاةكه بد با خسرو دين در معادات
  • بجيش شاميان بد مير و سرهنگبه پيكار على بسته كمر تنگ
  • چو ديد از كوفيان اهمال و سستىبكار دين و كشور نادرستى
  • دل آسوده سپاهى كرد همراهشبيخون بر يمن آورد ناگاه
  • بسى خون ريزى و بس هتك حرمتشد از آنان بر اهل آن ايالت
  • دو فرماندار آن شاهنشه ناسسعيد ابن نمران و ابن عبّاس
  • چو تاب جنگ را در خود نديدندسوى كوفه گريزان ره بريدند
  • على چون آگه از اين ماجرا شدبتن پيراهن صبرش قبا شد
  • بچشمى خون فشان قلبى پر آذرمكان بگزيد اندر عرش منبر
  • اشارت كرد با لحنى معاتبمر اهل كوفه را اينسان مخاطب
  • ز گلشن نيست سهمم جز شكوفهز كشور نيست بهرم غير كوفه
  • يمن را ميكند دشمن تصرّفمن اندر كوفه با آه و تأسّف
  • الا اى كوفه اى كانون افسادكه اهلت داد دين و ملك بر باد
  • ز خاكت بر هوا گرد و غبار استز هر طرفت بپاكين و نقار است
  • قبيح آرد خدا روى تو و زشترخ اهلت سيه بادا چو انگشت
  • ز مردانت مرا خونها بجام استعدو را سكّه دولت بنام است
  • معاويّه قدح سرشار نوشدخلافت را بتن خلعت بپوشد
  • على ته كاسهاى چرب و چركيننصيبش اف بر اين دوران ننگين
  • مرا گفتند كه بسر ابن ارطاهكه دارد با معاويّه مواساة
  • ز شام او اسب كين و فتنه انگيختبسى از مسلمين بر خاك خونريخت
  • بحقّ سوگند در نزديكئى زودهمى بينم كه اهل شام مردود
  • چو گرگان كه بروبه خيره گردندبدينسان بر شماها چيره گردند
  • شما را امر دائر بر نفاق استو ز آنان كار محكم ز اتّفاق است
  • بامر باطل خويش استواراندهمه بر عهد و پيمان پايداراند
  • تمامى گوش بر فرمان ستادهدل و جان در ره شيطان نهاده
  • امام خويشتن را از شناعتكنندى كور كورانه اطاعت
  • بكوه آتش و در لجّه آبشوند اندر بدون بيم پاياب
  • بهر روزى بهر سوئى بتازاندبخون و مالتان خوش دست يازاند
  • شما را خون غيرت بر نزد جوشنيايد يادتان زان شوكت و توش
  • نباشد چون بشريانتان حميّتنخيزيد از پى دفع بليّت
  • هنرتان هست نافرمانى منخيانت بر امانت دأب و ديدن
  • نه اندر دينتان رشد و صلاحى استنه در دنيايتان فوز و فلاحى است
  • شما را فى المثل بر ظرف چوبينامين گر سازم ايقوم كج آئين
  • از آن ترسم كه بند آن گشائيدبتردستى چو دزدانش ربائي

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.

پر بازدیدترین ها

No image

خطبه 27 نهج البلاغه بخش 3 : مظلوميّت امام عليه السّلام، و علل شكست كوفيان

خطبه 27 نهج البلاغه بخش 3 به تشریح موضوع "مظلوميّت امام عليه السّلام، و علل شكست كوفيان" می پردازد.
No image

خطبه 182 نهج البلاغه بخش 7 : ياد ياران شهيد

خطبه 182 نهج البلاغه بخش 7 به تشریح موضوع "ياد ياران شهيد" می پردازد.
No image

خطبه 11 نهج البلاغه : آموزش نظامى

خطبه 11 نهج البلاغه موضوع "آموزش نظامى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 228 نهج البلاغه : ويژگى‏ هاى سلمان فارسى

خطبه 228 نهج البلاغه موضوع "ويژگى‏ هاى سلمان فارسى" را مطرح می کند.
No image

خطبه 83 نهج البلاغه بخش 4 : وصف رستاخيز

خطبه 83 نهج البلاغه بخش 4 موضوع "وصف رستاخيز" را بررسی می کند.
Powered by TayaCMS