27 اسفند 1393, 3:28
امام حسین(علیه السلام) کنار بستر امام مجتبی(علیه السلام) نشسته بود. خون از گلوی حضرت می ریخت؛ امام حسین(علیه السلام) نگران بودند و غصه می خوردند. امام حسن(علیه السلام) فرمود: «لایوم کیومک یا ابا عبدالله» سی هزار نفر تو را محاصره می کنند. اوج حادثه عاشوراست. شش ماهه اش را روی دستش به شهادت رساندند. دیگر کسی نمانده بود پس خود امام عازم میدان شد.
شد آسمان تاریک از این قلب پر آه و دود من نزدیک گردیده غروب، ای طالع مسعود من
تنها به میدان می روی گریان و عطشان می روی می سوزم و ریزد از چشم تو ریزد سرشک از دود من
امام(علیه السلام) به کنار خیمه ها آمد. در این فرصت کوتاهی که برایش باقی مانده بود آخرین سفارش ها را به زینب، رباب و سکینه کرد و فرمود: به خیمه بروید و پرده ی خیمه را بیندازید و از خیمه بیرون نیایید. دیگر در این بیابان محرمی برایتان باقی نمانده است. امام به طرف میدان می رفت، ناگهان دید ذوالجناح حرکت نمی کند، دید دختر سه ساله اش جلوی اسب ایستاده؛ بابا از اسب پیاده شو بابا روی زمین بنشین و مرا در دامنت بنشان. امام حسین(علیه السلام) روی زمین نشست و در حالی که گریه می کرد کودکش را بر زانو نهاد. رقیه گفت: می دانم اگر به میدان بروی دیگر باز نمی گردی. می شود دست یتیم نوازی بر سر من بکشی؟ امام حسین(ع) فرمود: دخترم اینقدر با اشکهایت دل مرا آتش نزن و این قدر با حرفهایت دل بابا را نسوزان. امام به میدان رفت ولی دیگر باز نگشت. اهل بیت در حرم نشسته اند و منتظرند. ناگهان دیدند صدای ذوالجناح می آید. پرده ی خیمه را بالا زدند و دیدند: «نَظَرْنَ سَرْجَكَ عَلَيْهِ مَلْوِيّاً[1]» دیدند زین واژگون شده. اهل بیت دنبال ذوالجناح می دویدند و به سر و صورت می زدند. وا محمدا وا علیا وا ابتا. بالای بلندی آمدند و دیدند دشمن مثل نگین امام حسین(علیه السلام) را محاصره کرده است. «وَ شِمْرٌ جَالِسٌ عَلَى صَدْرِكَ مُولِغٌ سَيْفَهُ فِي نَحْرِكَ قَابِضٌ شَيْبَتَكَ بِيَدِهِ ذَابِحٌ لَكَ بِمُهَنَّدِه»[2] ناگهان دیدند زمین می لرزد، آسمان تیره شده. زینب(علیهاالسلام) به امام سجاد(علیه السلام) عرض کرد: پسر برادرم چه شده؟ فرمود: عمه دامن خیمه را بالا بزن.
حجة الاسلام و المسلمین فرحزاد
[1] . بحار الانوار، علامه مجلسی، 98/323
[2] . بحار الانوار، علامه مجلسی، 98/241
منبع:پژوهه تبلیغ
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان