رابطه طبیعت انسان با رنجها از دیدگاه اوشو
حدیثه یحیوی؛ دانشجوی ارشد فلسفه دانشگاه پردیس فارابی.
چکیده
مسئله رنج، همیشه دغدغه انسانها بوده و مکاتب فلسفی و افکار مختلف در حوزه مسائل انسانی به بررسی کیفیت و علل آن پرداختهاند. اوشو با توجه به نگرش خاصی که به طبیعت انسان دارد، معتقد است انسان چون از طبیعت خود دور افتاده و بر طبق اوامر «ذهن» و «نفس» رفتار میکند، همیشه غمگین و رنجور است و راه حلهایی برای سالکان خود جهت محو ذهن و نفس و برای دستیابی به آرامش و سعادت ارائه میدهد. این مقاله به طرح نظرهای اوشو در رابطه با حقیقتِ طبیعتِ انسان و رابطه آن با رنجها میپردازد.
واژگان کلیدی: اوشو، طبیعت، نفس، ذهن، رنج، شادی.
مقدمه
نوشتار حاضر طرح دیدگاه اوشو است در رابطه با نگاه او به طبیعت انسان و ارتباط آن با رنجهای او؛ شناخت ماهیت وجود انسان از دیرباز دغدغه جدی اندیشمندان و متفکران بوده است. انسان در میان انواع موجودات دیگر در بدو تولد فاقد غریزه و نیروی کاملی برای هدایت رفتار خود در زندگی است. همین امر، ضرورت وجود الگو و قابلیت او را برای تقلید و پیروی از الگوها را روشن میکند. در این میان، عملکرد دل بخواهی و نه بر پایه الگو، مورد پسند عموم مردم است و این، در قالب یک ایده از سوی برخی مکاتب حمایت شده از طرفی برخی مکاتب دیگر، بنا را بر سختگیری و حداقل به کنترل در آوردن انسان گذاشتهاند. با توجه به تعریف لذت به امر سازگار با طبیعت، روشن است هرگونه تجویزی که برای شاد کردن انسان صورت بگیرد، در قدم نخست باید پس از ملاحظه طبیعت و ساختار وجودی او وارد عرصه نظریهپردازی و تعلیم شود. اوشو نگرش معینی از طبیعت انسان بهدست نمیدهد و بیشتر با بیان موانعی که بر سر راه لذتبردن و شادی انسان وجود دارد، نمایی از واقعیت انسان را چنانکه هست آشکار میکند. درمیان تمام خصوصیاتی که از ویژگیهای انسانهای تاریخ بر میشمارد، شرطیشدن انسان را مهمترین عامل رنج او میداند و اینکه ذهن وسیله این شرطیشدن است. از اینرو، بر آزادی انسان از هرگونه پیروی، تقلید و شرطیشدگی پافشاری کرده و شادی انسان را مرهون همین امر میداند. ما دیدگاه او درباره ذهن - که نقطه مقابل ذهن است - را بررسی میکنیم. در این نوشتار، نخست به دیدگاه اوشو پرداختهایم و در نهایت به بررسی و تحلیل این دیدگاه همت گماشتهایم.
طبیعت انسان از منظر اوشو
دیدگاه اوشو در باب طبیعت انسان بیشتر از آموزههای مکتبی به نام تانترا و تائوئیزم وام میگیرد. تانترا، مکتب کهنسالی است که از تلفیق آیین برهمن و کیش بودایی تولد یافت. حجم قابل توجهی از سخنان او در عرضهی نمایی پسندیده از این دو مکتب است. آنچه اوشو بیش از هر چیز از این مکتب برای آموزههای خود استفاده میکند، توجه به طبیعیبودن در مسیر ارضای نیازهای طبیعی است. از اینرو، تانترا تعلیم میدهد که «گوش به حرف طبیعتت باش. طبیعت تو بهخوبی راهنماییت میکند». طبق این تعلیم، طبیعت انسان همچون سایر موجودات در حالتی یکسره طبیعی مسیر رشد خود را طی میکند و این امر هرگز نباید با هیچگونه دخالتی از سوی انسان مواجه شود. سایر موجودات در مسیر زندگیشان آنچه از خود بروز میدهند، برآمده از خواهشی طبیعی و اقتضای واقعی است؛ «تائو راه طبیعت است. همان طورکه درختان، پرندگان و کودکان رشد میکنند و رودخانهها در حرکتاند، انسان نیز باید تکامل یافته و بهخدا برسد» (اوشو، 1382ب، 1: 18). «در دنیا چیزی بالاتر از طبیعیبودن نیست و این عالیترین مرتبه و کمال مطلوب است. هر چیزی زمانی به اوج شکوفایی خود میرسد که در جستوجوی هدف و نتیجهای نباشد ... ». به اعتقاد اوشو این روند طبیعی انسان، هرگز نباید با اراده و انتخاب خود شخص مواجه شود. چنانکه در سایر موجودات انتخاب و گزینش معنا ندارد، در رابطه با انسان هم همینگونه باید باشد. به اعتقاد اوشو، هر انتخابی همراه با سرکوب است (اوشو، 1383، 2: 118).
افتادن در این مسیر، انسان را در آرامشی غوطهور میکند که حاصل دوری از تلاشهای بیهوده و تجویز اندیشه محدود او است؛ او میگوید: «خرد طبیعت تو است» (اوشو، 1381الف، 2: 94). وی میگوید طبیعیبودن در انسان، مستلزمِ بودن در یک آگاهی کامل است؛ «تنها کاری که باید انجام دهید این است که به انجام تغییری بنیادی اقدام کنید و زندگی بدون قواعد را از سر بگیرید. چرا مردم به قواعدی میچسبند؟ چون آزاد زیستن نیازمند این است که انسان خیلی آگاه باشد» (اوشو، 1384: 75).
این دیدگاه که انسان بهطور طبیعی و منهای تفکر و اراده خود به خویشتن اجازه دهد طبیعتش رشد کند، بر این مبنا از سخن خواهد بود که انسان واجد طبیعتی مجهز به برنامهی درونی کامل برای زندگی است. اوشو برای انسان، طبیعتی سیال و رو به تکامل قائل است؛ به باور وی طبیعت انسان سیری هدفمند دارد، اما این سیر از سوی خود او نبوده، هرگز به شناخت متعارف او در نمیآید. انتخابهای او همواره از حافظه و طلبی استقراضی سرچشمه میگیرد که نمیتواند مصلحت واقعی او را نشان دهد (اوشو، 1381الف، 2: 225). طلبی که حاصل تلقین است. این جاست که اوشو از بیهدفی دم میزند و هرگونه طلبی را گناه معرفی میکند (اوشو، 1384: 193). زیرا آنچه را که انسان میطلبد، ناگزیر به امری بیرون از خود ارجاع پیدا میکند، در حالیکه سرمایه واقعی برای سعادت در درون خود او است و درون را دل میفهمد نه ذهن. از اینرو، بیهدفی در منظومه باورهای اوشو برخلاف چیزی است که در بدو امر از گفتههای او برداشت میشود. اوشو خود تصریح میکند هدف نداشتن، به معنای بیمعنایی و بیمفهومی زندگی نیست؛ «درست است که هدفی وجود ندارد، اما به این دلیل نیست که طبیعت معنا و مفهومی ندارد، بلکه علتش این است که تمامی پدیدهها فقط خلق شدهاند که باشند. آنچه که هست فقط هست. هدف دیگری وجود ندارد» (اوشو، 1383، 1: 61). روشن است که وقتی وضعیت موجود بین آنچه هست و میتواند باشد، تفاوتی نکند؛ هدفی هم برای او نخواهد بود.
غایت انسان رسیدن به تمامیت و وحدت با هستی است. با جریان واحد هستی یکیشدن و این حالتی است که هر کس هماکنون واجد آن است، اما او در مایا خفته است. اوشو متفطن به این نکته است که در هر صورت انسان واجد اختیار است. از اینرو، میتواند به هر چیزی و هر سنخ موجودیتی بدل شود؛ اما این وضعیت مورد رضایت اوشو نیست. از مجموع آنچه گفته شد، بهدست میآید که اوشو بین ذهن و طبیعت قائل به تقابل است. تقابلی بین امری واقعی و اصیل و امری غیرواقعی و قراردادی.
کارکردهای طبیعت انسان
- شادیبخشی؛ اوشو شادی حقیقی را در درون هر شخص نهفته میداند (اوشو، 1383، 1: 132). شادی حقیقی به اعتقاد او چیزی است که از منبع وجود و از دل سرچشمه میگیرد و شادبودن به معنای هماهنگبودن با هستی است (اوشو، 1381د، 115). انسانیکه طبیعی است، وقتی شاد است در حقیقت شاد است. در جشن و سرور دائمی است. او نگران فردا و اتفاقهای پیشبینی نشده نیست. بذر، از گلشدن خود اطلاع ندارد و وقتی در دل تیره خاک قرار میگیرد با تمام وجود بهسوی ناشناخته رهسپار میشود. از اینرو، امور دوستداشتنی تنها با دلسپردن به دل متحقق میشود؛ چراکه نقطه مقابل دل، همان ذهن فقط با شناخته شدهها سروکار دارد و به گردونه رخدداهای تکراری و تکرار مکررات گرفتارمیآید؛ اما دل فقط پیش میرود، بدون هیچ برنامه و مجوز صادر شدهای از سوی ذهن و سر انسان. چنانکه سایر موجودات از سوی هستی در جهت برنامهای پیش میروند، انسان هم هدفمند است؛ اما این هدف هرگز از سوی خود ایجاد نشده است. همین بیتلاشی ناشی از سیر طبیعی طبیعت، انسان را در آرامش و سرور غرق میکند. وقتی ذهن نباشد و حاکم وجود دل باشد، آزادی ظهور میکند. شادی و آزادی دو دیدگاه مختلف از یک پدیده هستند (همان: 145).
انسان بخشی از یک کل است و وقتی این واقعیت را دریافت، او دیگر بخشی منفرد و مجزا از سایر بخشها نیست. هرچه را که مییابد، انعکاس میدهد، از نزد خود رنگ و تعبیری ندارد که واقعیت را تحریف کند. پس همچون آیینه هر چیزی را میپذیرد، به اینترتیب، تعارض و گسستگی درونی و به قول اوشو شیزوفرنی اتفاق نمیافتد. چون او در ملائمت و موافقت با هستی است و وقتی نفس نباشد و دل باشد، برای طبیعت حقیقی انسان احساس جدابودن از هستی، انفراد و تنهایی به میان نخواهد آمد. گل شادی از دل شخص طلوع خواهد کرد. اوشو اعتقاد دارد آرامش اگرچه در زندگی لازم است، اما در کنار آن شادی و سرور هم باید باشد تا بتوان گفت انسان به کمال خود رسیده است (همان: 162). این شادی ناگزیر با تبعیت از دل تحقق مییابد. نکته مهم آنکه انسان آرامش و شادی را خود ایجاد نمیکند. شادی هدیه است، موهبت است، انسان فقط میتواند خود را برای آن مهیا کند. هرچه که انسان بیافریند مصنوعی و محدود است (همان: 127). لزوماً آرامشی که او خود برای خود بیافریند، از تمام محدوده وجود او اثر میپذیرد و از طرفی علت هستیبخش کمالات معلول خود را به شیوه برتر دارد، پس اگر انسان بتواند خود آرامش را خلق کند در واقع تحصیل حاصل کرده است.
سرور و شادیای که اوشو انسانها را به آن دعوت میکند به اعتقاد خود او، شادی اصیل است که برخاسته از برآوردن خواستههای روح و دل است، وگرنه اوشو خود تصریح میکند که غرب هم میخندد و شاد است، اما این شادی مصنوعی و تقلیدی است و دردی را دوا نمیکند.
تمام غایتِ طبیعت انسان در جهت یکیشدن با اقیانوس هستی است و تا این تجربه اتفاق نیفتاده زندگی او بیهوده خواهد بود. وقتی این تمامیت رخ دهد تعارض در میان نخواهد بود و بخش اعظمی از اندوههای انسانها رخت بر خواهد بست. فقط در حالت انفراد و منفعت شخصی است که تزاحم و محددویت در بهرهمندی از نعمتها عرضاندام میکند. دل، نافی مرزبندی بین انسان و موجودات دیگر هستی است. چنانکه گفته شد طبیعت انسان بخشی از کل است و تنها با پیوستن آگاهانه با این کل که لازمه آن نفی نفس و ظهور دل و طبیعت است، تمام زندگی انسان پر از سرور و شادی میشود.
- روشنبینی؛ اوشو معتقد است، همه انسانها روشنبین هستند، چه بدانند و چه ندانند (اوشو، 1382ب، 1: 132). روشنبین از نظر او کسی است که ذهنش دیگر آشفته نمیشود (اوشو، 1383، 3: 45). وقتی شخص به روشنبینی برسد آن وقت آخرین زندگی معهود خود را سپری میکند؛ او برای اولینبار از شناخته بهسوی نشناختنی رهسپار میشود. چیزیکه ذهن یکسره از رودررویی با آن برحذر است. اتصال انسان با کائنات تنها از راه آگاهی است. پیشتر دیدیم که اوشو این آگاهی را غیر از اطلاعات و تفکر راج میداند و اعتقاد دارد همه انسانها هوشمند و روشنبین متولد میشوند. این هوشمندی در سراسر کائنات جریان دارد.
- مسئولیتپذیری؛ طبیعیبودن موهبتی است که با خود تمام خوبیهای دیگر را دارد؛ هرگز به آنارشیسم رفتاری رهنمون نمیشود؛ «سعی کنید طبیعی شوید. انسانیکه طبیعی باشد مسئول نیز هست؛ زیرا او تأثیرپذیر و پاسخگو است... شما تنها مسئول یک چیز هستید و آن هم، چهره اصلی در هستی واقعی خودتان است و این تکلیف خودبهخود سایر مسئولیتها را نیز در بر میگیرد» (اوشو، 1382ب، 1: 112). طبیعت انسان بهطور منظم عمل میکند؛ اما از دید جامعه انسان طبیعی، شخصی بینظم و ناهنجار قلمداد میشود. وقتی انسان هوشیار شود و بهعبارتی طبق اقتضای طبیعت و دل خود عمل کند، این عملکرد بهطور وحشیانه و افسارگسیخته نخواهد بود؛ «وقتی انسان هوشیار شود بینظم نخواهد شد؛ بلکه نظم از وجود خودش میآید» (اوشو، 1381الف، 1: 84). او در جایی دیگر ندای دل را بیشتر گمراهکننده توصیف میکند (اوشو، 1381ب، 1: 175).
ذهن و مترادفهای آن
به اعتقاد اوشو انسان همچون سایر موجودات فقط طبیعت دارد که حاوی خرد و هوشمندی است؛ اما آنچه ذهن نامیده میشود امری ابزاری است که برای ساماندادن به زندگی روزمره ضرورت دارد، نه در طلب حقایق والای زندگی. اگر انسان با ذهن و در ذهن سر کند، هرگز تجربه یکیشدن با کل را نخواهد داشت. از آنجا که به زعم اوشو، ذهن در تقابل با طبیعت انسان است، بررسی حقیقت آن ضرروت پیدا میکند. بررسی این مسئله شناخت واضحتری از دیدگاه اوشو را نشان میدهد.
اوشو در تمام مواضع برای ذهن مترادفهایی میآورد و همه آنها را به یک چوب میراند؛ مفاهیم نفس، ذهن و وجدان (اوشو، 1383، 2: 120). شخصیت، تفکر و حافظه همگی از یک سنخ هستند که روال کار زندگی انسان را به دست گرفتهاند؛ «ذهن ناآرام بهصورتهای گوناگون چون نفس، عقل و فکر ظاهر میشود» (اوشو، 1383، 1: 64). و همه در جهت یک هدف در انسان کار گذاشته شدهاند؛ بردگی و اطاعتپذیری.
نفس: اوشو اعتقاد دارد نفس امری است که با مقایسه وارد میشود و امری اعتباری و قراردادی است (اوشو، 1381ب، 2: 212). چیزی است که جامعه به انسان تحمیل کرده است، امری غیرواقعی (همان: 61 )که بسیار منفعتطلب است. «نفس یعنی اینکه من یک زندگی خصوصی دارم. من بخشی از جریان جهانی نیستم ... نفس یعنی اهداف خصوصی داشتن؛ نفس نادان است» (همان: 34).
در نفسبودن همان جدابودن؛ در نفسبودن یعنی به یک جزیره بدلشدن. ترسیم حد و مرزها بین من و غیر من، همان چیزی است که نفس نامیده میشود. نکته مهم این است که در نظر اوشو، نفس بهخودی خود مشکل ندارد؛ زیرا «نفس تا حدودی نقش محافظ را برعهده دارد، اما وجود نفس ورای این نقش خطرناک خواهد بود» (اوشو، 1381د: 143).
ذهن و نفس از گذشته تغذیه میکنند و امری راکد هستند (اوشو، 1382ب، 1: 139). همیشه به کهنهها میچسبند و کارکرد آنها در حیطه امور شناخته شده است. از آنجا که حقیقت ناشناخته است، او نمیتواند آن را تصور کند. در نتیجه به طلبکردن آن برمیآید (اوشو، 1381الف، 80: 1). به همین منوال خدا را هم نمیتواند طلب کند؛ زیرا تجربهای از آن ندارد. فقط به این دلیل که دویدن و جستوجو کار ذهن است و ذهن نسبت به درون هیچ بصیرتی ندارد و در اساس نمیتواند بصیرت داشته باشد (اوشو، 1381ج: 132).
نمیتوان با تفکر منطقی به حقیقت دست یافت؛ زیرا حقیقت ارتباطی با ذهن ندارد (اوشو، 1381د: 122). عمل جستوجو از منظر اوشو در پیکسب امور بیرونی ظاهر میشود؛ اما در حیطه حقایق درونی، جستوجو مفهومی پیدا نمیکند «حقیقت چیزی در بیرون از تو نیست که مالکش شوی، حقیقت چیزی است که در تو شکوفا میگردد» (اوشو، 1381الف، 22: 2). طلب واقعی چیزی است که هرگز از ذهن بر نمیآید؛ زیرا آن تنها برای امور روزمره و هرچیزی جز، یافتن حقیقت پدید آمده است «وقتی که با یک طلب غیرواقعی آغاز کنی، هرگز به یک نتیجهگیری واقعی دست نخواهی یافت» (همان: 226). با تعدد اهداف، ابزار دستیابی به آن هدف خاص هم متفاوت میشود، اما انسان با ذهن که وسیلهای جهت برآوردن نیازهای روزمره و دنیایی است در طلب حقایق والای زندگی برمیآید «شما به همان روشی به جستوجوی روشنبینی، نیروانا، خدا و سمادهی میروید که بهدنبال پول، قدرت و شهرت میرفتید» (اوشو، 1382ب، 128: 1). این جستوجوها نفس را تغذیه میکند. وقتی ذهن هست، آرزو هست و وقتی آرزو در انسان شکل بگیرد، جهنم برپا میشود. جهنم از آنجايي شروع میشود كه اولين آرزو شكل ميگيرد و بهشت آنجايي هست كه هيچ درخواست و آرزويي نباشد! چون وجود آرزو مستلزم رویارویی با موانع است. انسان میتواند هوشمند باشد و رفتارهایش زاییده اکنون باشد، نه برآمده از حافظه، گذشته و شرطیشدگی. او عادتگونه و تصنعی کار میکند. با طلب استقراضی عمل میکند. ذهن فقط کننده است، اما تجربه نمیکند.
در یک کلام، اوشو هرگز برای ذهن اصالتی قائل نیست و آن را پدیدهای اجتماعی معرفی میکند و اعتقاد دارد ذهن بیماری انسان است. اما دل را تنها راه زندگیکردن معرفی میکند «زندگی امری فطری است و فقط میتوان از راه دل موجب رشد آن شد؛ قلب درونیترین مرکز و ذهن تنها محیط بیرونی شما است» (همان: 291).
شخصیت: شخصیت دیگر مترادف ذهن و نفس است. با نابودی شخصیت، انسان به یکپارچگی میرسد. نکته مهم در رابطه با معرفی نظریههای اوشو این است که اصطلاحات مورد استعمال او را در همان دایره معرفتی معنا باید جستوجو کرد. از جمله این اصطلاحات، شخصیت است که او درباره آن میگوید: «در اینجا مقصود من از این کلمه آن چیزی نیست که در مفهوم عام بهکار میرود. منظورم بیشخصیتی نیست ... » (اوشو، 1383، 4: 174). در اساس منظور او از شخصیت حافظه است که موجب بروز رفتارهای تکراری و شرطی، بر اساس تجربیات زندگی گذشته میشود «شخصیت شما را همانند یک صخره یخی جامد میکند ... اگر موقعیت تازهای پیش بیاید، نمیتوانید پاسخ تازهای داشته باشید. شما باید به همان طریق گذشته و شکل آشنا پاسخ دهید» (اوشو، 1383، 4: 173). در ادامه اضافه میکند شخصیت همان وجدان است (همان: 173). نمونههای دیگر مقصود او را روشنتر میکند «نباید مثل یک شخصیت سخت و بیانعطاف بمانید. شخصیت شما باید هر روز تغییر کند. چون موقعیتهای جدید، نظم، ترتیب جدید ظهور میکند و شما باید برای پاسخگویی به این موقعیتها، روشهای جدیدی را ابداع کنید» (اوشو، 73: 1384)؛ اما زندگیِ مبتنی بر نسخه پیچیهای حافظه، انسان را از زندگی حقیقی و راه طبیعت محروم میکند «انسان واقعی شخصیت ندارد، انسان واقعی در لحظه زندگی میکند، انسان واقعی معرفت دارد. اما شخصیت ندارد. انسان مذهبی از اخلاق چیزی نمیداند. در حالیکه در اخلاقیات زندگی میکند، از اخلاق هیچ چیز نمیداند».
حافظه: نقشهکشیدن برای زندگی، کار حافظه است، در حالیکه نقشه کهنه است و زندگی همیشه پویا و تازه. در نظر او سالک، کسی است که خود را از گذشته بریده باشد، از هرگونه برچسب و شرطیشدگی؛ حتی نام و اسامی شخصی هم امری نفسانی است. از اینرو، باید اسم خود را هم تغییر بدهد، اما وقتی به تکامل حقیقی خود رسید، دیگر تغییر نام زیبنده او نخواهد بود.
اما خالیکردن ذهن و روح از خاطرهها و اعمال گذشته، به انسان این هوشیاری را میدهد که هردم در خطر زندگی کند؛ زیرا فرمول و دستورالعملی ندارد که تکلیف او را در برابر شرایط معین کند. از اینرو، همیشه و با تمام وجود در برابر موقعیتها زنده و هوشیار است تا حیاتش را حفظ کند و در مواجه با شرایط، مطابق اقتضا از خود واکنش بروز دهد، نه طبق آنچه که از آن شرایط نزد خود میفهمد.
کارکردهای ذهن
رنجزایی: از آنجا که توجه ذهن به امور بیرونی معطوف میشود، او همواره چشم در نداشتهها میدوزد و همیشه در طلب چیزی مفقود است؛ زیرا به اعتقاد او ذهن کور است و نمیتواند درون را ببیند (اوشو، 1381د: 121). پس خود را خالی و تهی میپندارد. از اینرو، در طلب امور بیرونی برمیآید؛ برای خود انگیزه میسازد و نتیجه این حالت رویارویی با موانع است. رویارویی با موانع انسان را ناکام میگذارد و شخص سرخورده و محروم از مواهب هستی، با وجودی شکسته، عقبگرد میکند. اما اگر از بیرون برای ظهور شادی استمداد نجوید، رویاروریی با موانع پیش نخواهد آمد. وجود انگیزه و هدف متضمن نداشتن و فاقد بودن است و در نتیجه تلاش برای بهدست آوردن از دنیای پر از ازدحام و تزاحم بیرونی. «زندگیِ با انگیزه یعنی زندگی در دنیای رنجها. زندگی بدون انگیزه یعنی سلوک ... زندگی بدون خواسته همان بودن در سرور است» (اوشو، 1381الف، 219: 2).
هنگامیکه ذهن حاکم انسان باشد که پدیدهای غیرواقعی و مربوط به محیط است نه مرکز، طبیعی است که محرومیت و رنج تولید شود. فقط آنچه از مرکز و هسته واقعی انسان باشد به او لذت واقعی میدهد؛ چراکه لذت چیزی نیست که از بیرون بیاید (اوشو، 1381د: 132). و درونی است و عامل این محرومیت ارجاع رفتارهای او به دستورالعملهای کهنه ذهن او است (اوشو، 1383، 2: 119).
شرطیشدن: اوشو معتقد است شرطیشدن عملی از سوی جامعه است. جامعه با شرطیکردن ذهن را میسازد و ذهن هم جامعه را (اوشو، 1381ب: 167). جامعه فقط برای به خدمتگرفتن نیروهای انسانی و سربهزیر کردن او، انواع شرطیسازیها را بر او تحمیل میکند و او را موجودی مقلد و مصنوعی بار میآورد (اوشو، 1383، 4: 112). در حالیکه «خداوند زندگیای به تو داده تا آن را زندگی کنی، خود انگیخته و بدون الگو آن را زندگی کن. برده و مقلد نباش» (اوشو، 1381الف، 207: 2). شرطیشدن به این معناست که انسان در پاسخ به محرکی از بیرون، واکنشی تقلیدی و از پیش طراحیشده بروز دهد، نه واکنشی برخاسته از اقتضای حقیقی طبیعت و بهطور خودجوش و خودانگیخته.
راههای از میان بردن نفس و ذهن
رسیدن به شادی در ارتباط مستقیم با عملکردن طبق اقتضاهای طبیعت انسانی است. این امر منوط بر از بینبردن عوامل و موانع شادی هم هست و چنانکه دانسته شد، از منظر اوشو ذهن و نفس مخالف جریان شادی و لذت انسان هستند. اوشو برای این امر راه حلهایی جهت از میان بردن آنها ارائه میدهد:
- پرورارکردن نفس: در رابطه با روشهای اوشو، توجه او بر حریصبودن انسان نسبت به آنچه منع میشود چشمگیر است. از همینرو، وی با هرگونه سرکوب و نادیده گرفتن مخالف است. وی بهحدی پیش میرود که جهتِ مهار توجه بیمارگونه نفس به لذات دنیا - که حاصل منعشدن نفس است - آن را به آزادی در عمل توصیه میکند. البته آزادی عملی که با آگاهی همراه باشد وگرنه نتیجه، آزادیای میشود که غرب در آن قرار دارد، اما چون از هویتی ناقص برمیآید، رضایتبخش نبوده و نتیجه دلخواه را نمیدهد. هنگامیکه نفس از بیرون اشباع شده باشد، توجه به درون راحتتر حاصل میشود. از این لحاظ او ادعا میکند غربیان راحتتر با تعالیم او ارتباط میگیرند (اوشو 1381الف، 15: 2). اوشو معتقد است، زمانی انسان میتواند به بُعد برتر صعود کند که بعد پست را پشت سر گذاشته باشد (اوشو، 1381د: 19). «رشد فقط وقتی رخ میدهد که تو از اوج به دره بروی و از دره به اوج بروی» (اوشو، 1382ب: 203).
نفس یک قربانی و پیشکش به درگاه الهی است. از اینرو، باید قابلیت تقدیمکردن را داشته باشد و راه این کار، آراستن و ارضای تمام نیازهای آن است تا یکسره اشباع شده و فربه قربانی شود. «نفسانی باش، یک نفسانی کامل؛ نفس را پرورش بده، روی نفس خودت کار کن و از آن مجسمهای زیبا بساز؛ زیرا پیش از اینکه آن را به خداوند تقدیم کنی باید چیزی باشد که ارزش تقدیمکردن را داشته باشد. باید یک هدیه باشد» (اوشو، 1381ج: 166). پس از تسلط بر نفس، سرور و ابتهاج همیشگی انسان را فرا میگیرد «لحظهای که بتوانید بر نفس خود تسلط یافته و آن را نابود کنید لحظهای است که سرشار از سرور و شادی همیشگی میشوید» (اوشو، 1382ب، 100)
- کسب تجربه شخصی: نفس تنها با سازش تغذیه میشود، با موافقتی که از فهم تحریفگر او همه چیز را به نفع خود مصادره میکند؛ اما بیرون آمدن از دایره تصورها، توهمها و کسب تجربه شخصی، نفس را از قید ذهن، تصورات و افکار خارج میکند و به مقام تجربهکردن نائل میکند. از طرفی اوشو، چون تقلید را امری بردهساز و در نتیجه رنجزا میشمارد، بر داشتنِ تجربه شخصی پافشاری میکند؛ دیدیم که به اعتقاد او نفس و ذهن را جامعه میسازد، جامعه هم از راه شرطیکردن، نفس را میپروراند. از اینرو، اصرار میورزد که هرچه را تا زمانیکه به تجربه شخصی خود در نیاوردهایم در حد فرضیه بپذیریم (اوشو، 170: 1380). اتکا به تجربه شخصی بر این مبنا است که هر انسانی بیهمتا است (اوشو، 1381د: 123). بنابراین تجربه هرکس امری شخصی و مربوط به خود او است. پس امرِ الگوگیری منتفی است و هرگز نمیتوان الگوی عامی برای انسانها سفارش کرد؛ هر ایدهای که از سوی شخص یا گروهی عرضه شود، بدین سبب که از نفس برمیآید منفعت طلب بوده و درصدد اطاعتپذیر کردن دیگران است (اوشو، 286: 1384). دانش باید از درون شخص بجوشد نه از حافظه که مربوط به نفس است. «دانش تنها زمانی زنده است که تو آن را دانسته باشی. هنگامیکه تجربه مستقیم و بیواسطه خودت باشد، اما وقتی از دیگران آموخته باشی حافظه است و نه دانش. حافظه مرده است».
- ارضای آزادانه نیاز جنسی: دیدگاه اوشو در رابطه با طبیعت انسان با نگرش خاص وی از نیاز جنسی در ارتباط کامل است. چنانکه گفته شد اوشو در تعالیمی که عرضه میکند تاحدی اثرپذیر از مکتب تانترا است. در مکتب تانترا، از سکس بهعنوان سکویی برای رسیدن به بیداری استفاده میشود. به اعتقاد اوشو؛ «انسان از دو چیز ساخته شده است: بودن و نبودن؛ انسان پدیدهای عجیب است. چیزی در وجود او بسیار وجودی است و چیزی در وجود او هست که غیروجودی است. چیز وجودی سکس است و چیز غیروجودی مرگ» (اوشو، 1382ب، 203: 1).
به باور اوشو بدن ما از شرطی شدگیهای ذهن دور است و از آنجا که اوشو میانه خوبی با ذهن ندارد بدن را سلاحی برای نبرد با ذهن و وراجیهای آن معرفی میکند. «بدن شما به اندازه ذهنتان شرطی نشده است. به یاد آورید که ذهن شما شرطی شده است، اما تنِشما هنوز بخشی از طبیعت است. بیشتر دینها و اندیشمندان دینی ـ که در اساس ذهنی هستند ـ در ناهمسازی با بدن هستند؛ زیرا با نگرش به تن و حواس آن، ذهن و شرطی شدگیهایش از میان میروند. از اینروست که همگی آنان از سکس در هراس بودهاند. در زندگی عادی سکس تنها چیزی است که میتواند در برابر ذهن به پا خیزد» (اوشو، 1380: 242). «هنگامیکه بخشی از وجودت را در تاریکی قرار بدهی، آن بخش نیروی بیشتری مییابد؛ زیرا از طریق تاریکی عمل میکند و تو نمیتوانی آن را ببینی، نمیتوانی آگاه باشی و انتقام خودش را خواهد گرفت» (اوشو، بیتا: 242). او طرفدار برخورد طبیعی با این نیاز است و نگاهش به ارضای جنسی یک نگاه آلی است. از اینرو در جایی میگوید شاید از من مخالفتر نسبت به سکس پیدا نکنید. اوشو اصرار دارد که در حالت لذت جنسی، ذهن حذف میشود. او روی هر چیزی که ذهن را کنار میزند، مانور میدهد؛ از عطسه گرفته تا خنده و رقص (اوشو، 160: 1384). از اینرو، برخلاف چیزیکه در رابطه با اوشو متداول است و مدعای او قلمداد میشود، اینکه هرگز به سکس نگاه استقلالی ندارد. او در هر فرصتی جنبهی آلیبودن آن را مورد سفارش قرار میدهد و میگوید: «واقعیت این است که این سکس نیست که به تو سرور میبخشد، این سکس نیست که به تو شعف میبخشد، بلکه این حالا آن بیفکری ذهن است و آن درگیرشدن تمام در عمل است که به تو احساس سرور میبخشد! زمانیکه این را درک کنی، آنگاه سکس کمتر و کمتر مورد نیاز خواهد بود؛ زیرا آن حالت بدون فکر ذهن را، میتوان بدون عملِ جنسی ایجاد کرد و آن کیفیتِ تمامیت داشتن وجود، میتواند بدون سکس ایجاد شود. لحظهای فرا خواهد رسید که هرگز به سکس نیازی نداری. فقط با آگاهی بیشتری حرکت میکنی». او نتیجه طبیعی نگاهکردن به امر سکس را رسیدن به تمامیت میداند؛ نه انفراد و انزال که نتیجه نفسانی بودن است.
- مراقبه: روش دیگر از نظر اوشو «مراقبه» است. وی به تفصیل در این موضوع سخن گفته است. «مراقبه راهی است برای ترک شخصیت، مراقبه چیزی جز انداختن نفس نیست» (اوشو، 1381الف: 160). «همه هنر مراقبه آن است که چطور به راحتی شخصیت را ترک کنیم و بهسوی دل بشتابیم، شخصی نباشیم». مراقبه واقعی را آن میداند که بدون سعی و خود انگیخته باشد (اوشو، 1382ب، 212: 1). و در توصیف آن خطربودن آن را گوشزد میکند و میگوید: «انسان به همان اندازه که زنده است درمعرض خطر است. مراقبه بالاترین خطرها را در بر دارد؛ زیرا دروازهای است که انسان را بهسوی عمیقترین جنبه زندگی رهنمون میکند و این همان ملاقات با خداوند است» (اوشو، 1383، 1: 93). مراقبه در نهایت راهی است برای مشاهده واقعیت چنانکه هست؛ در حالتیکه حکومت فکر و ذهن تجزیهگر، دنیا را تکهتکه نشان میدهد. «زمانیکه از طریق مراقبه فکر را متوقف کنیم و وارد فضای بیفکری شویم، میتوانیم هر چیزی را بهطور کامل مشاهده کنیم» (اوشو، 1383: 69).
در مراقبههایی که اوشو نمایش میدهد تکاپو، تحرک، جنجال و فریاد، رقص و موسیقی همگی یافت میشود. طرح بحث مراقبه اوشو نیاز به مجال دیگری دارد، اما آنچه در اینجا مورد توجه است، آزادی مراقبهگرانی است که به توصیه او در مراحلی از مراقبه، هرگاه نیاز داشته باشند هر نوع رفتاری از خود بروز دهند؛ بخندند، فریاد بکشند، به اشیا حملهور شوند، برقصند و ... . وقتی شخص به بیذهنی رسید، آسودگیای تجربه میکند که او را به همنوایی و وحدت با هستی رهنمون میکند.
- تسلیم در برابر استاد: به ازای حذف اراده، در نهایت انسان نیازمند به مرجعی بیرونی است؛ از اینرو، اوشو در بیشتر گفتههایش درباره ضرورت وجود استادی روشنبین داد سخن داده و سانیاسینهایش را از عملکرد دلبخواهی بهشدت بر حذر میدارد؛ زیرا تصمیمات انسانی معمولی بر پایه خواهشهایی است که ذهن او تشخیص داده و ذهن او هرگز واقعیت را نمیفهمد، ذهن بسیار حیلهگر است و همیشه هر انتخابی را در راستای محافظت از خود و جلب منفعت شخصی صورت میدهد. انسانیکه احساس نیاز به دگرگونی میکند، خود نمیتواند این امر را به ظهور رساند؛ چراکه در پی آن تلاش میکند. «تلاشها از نفس برمیخیزند، تلاشکردن بخشی از نفس است، نفس نمیتواند تصمیم بگیرد که تسلیم شود، تسلیم یعنی بینفسبودن نابودشدن » (اوشو، 1381الف، 60: 1).
شخصی که «سعی در تغییر» دارد، همانند آن است که بخواهد با بند کفشش خود را بالا بکشد (اوشو، 1383، 72: 2). «تو برای خودت نوری خواهی شد ...، اما نخستین شرط لازم این است که توافق کنی؛ بدون تردید، بدون هیچ شرطی از جانب تو اعتمادی بیقید و شرط و آنگاه این معجزه در زندگی تو نیز روی خواهد داد» (اوشو، 1381الف، 43: 1). این اعتماد به راحتی رخ نمیدهد؛ چراکه همراه با نابودی نفس انسان است «استاد و پیر طریقت بیترحم است؛ زیرا باید همه آنچه را نابود کند که به گذشتهتان مربوط میشود» (اوشو، 1383، 2: 44).
نفس انسان پوستهی سختی است که به اطراف وجود او کشیده شده و او را از خود حقیقیاش باز داشته است و کار استاد برکندن این پوسته سخت است. از اینرو «اگر استاد به شما ضربهای وارد آورد، بسیار خوشحال خواهید شد؛ زیرا او برای گشودن درهای آگاهی شما به روی هستی ناگزیر است به شما ضربه بزند. شما پوستهی سختی در اطراف خود کشیدهاید و این برای بقای شما ضروری است وگرنه هرگز نمیتوانید دوام بیاورید ... استاد باید با پتک، بسیاری از قطعات هستی شما را جدا کند. زیرا آنها در حقیقت جزو شما نیستند ...، هنگامی که آنها قطع میشوند، برایتان بسیار دردناک و رنجآور است» (اوشو، 1382ب، 142: 1).
تنها راه برای بر کندن نفس تسلیمشدن است و یکسره شنیدن نه قضاوت (اوشو، 1383، 4: 35). تمام ارادهها و تصمیمهای او در جهت حفظ منفعت شخصی و ناشی از دور انگاشتن خود از جریان کل هستی است. برای احتراز از این دام فریبکارانه ذهن و نفس، باید به اعتماد دست یافت؛ اعتماد به استاد و مرشد. اعتماد فرآیندی آگاهانه است و همچنین اعتماد، مانند سایر ارزشهای پایدار زندگی نمیتواند توسط خود انسان خلق شود و انسان حداکثر تنها باید زمینه این کار را فراهم آورد (اوشو، 1381الف: 157).
- عشقورزی: اوشو عشق را بهعنوان اکسیری معرفی میکند که میتوان با آن نفس را حل و ناپدید کرد (اوشو، 1381د: 157). «اگر مصمم هستی که از نفس حمایت کنی، مجبور میشوی بیعشق سر کنی، عشق و نفس نمیتوانند با هم باشند» (اوشو، 1381الف، 23: 1).
در این بخش درصدد آن نیستیم که واقعیت عشق را ازمنظر اوشو بررسی کنیم، بلکه آن دسته از اوصاف عشق را از دیدگاه او مدنظر قرار میدهیم که از آن بهعنوان حربهای برای نابودی نفس معرفی شده است. اوشو عشق را یک آیینه وصف میکند که دو عاشق چهره یکدیگر را میبینند و خدا را باز میشناسند. او عشق را راهی بهسوی پروردگار معرفی میکند (اوشو، 33: 1382). در مقابل، دریافتیم که به باور او نفس، پدیدهای تحریفگر و منفعتطلب است که واقعیت را همیشه بهطور دگرگون و در جهتهای خاصی میفهمد. روشن است که نفس اگر هم آیینه باشد، آیینهای غبارآلود و رنگ گرفته است؛ برخلاف عشق که آیینهای است که دو انسان میتوانند چهره یکدیگر را ببینند. هرچند وجود بینفس، چهرهای متشخص نخواهد داشت تا در دیگری بازتابانده شود. او به هنگام عشقورزی هرچه میبیند، معشوق را مشاهده میکند. عشق بیکران است، برخلاف نفس هرگز به دور عاشق مرز نمیکشد، بلکه هستی او را با هستی دنیا شریک میکند. ویژگی دیگر عشق از نظر اوشو بیقراری و گذرا بودن آن است. برای عشق متعلق مشخصی نمیشناسد، بلکه معتقد است عشق در شکل ایدهآل خود، هستی را با تمامیت و کلیت آن در برمیگیرد. وی از سویی نفس را پدیدهای متغیر و غیرواقعی قلمداد میکند و از سوی دیگر، عشق را که به اعتقاد خودش واقعیتی ناپایا و متزلل است را به مصاف و نبرد با نفس گزینش میکند ... راه بینفسشدن، عاشقشدن است و راه عاشقشدن بینفسی.
تقابل اراده و طبیعت انسان
از مقایسههایی که اوشو بین وضعیت انسان با سایر موجودات، از جماد و نبات گرفته تا حیوانات میکند بهدست میآید که او برای انسان چنان طبیعتی قائل است که بینیاز از تدبیرهای شخصی و الگوگیری از دیگری است. این چیزی است که همیشه بوده و هست، اما تمدن این چهره را پوشانده؛ به همین دلیل در مواضعی برخلاف آنچه از عموم کلمات او مبنی بر نبود نیاز به الگو و نماد رفتاری مشاهده میشود، وی به الگوگیری توصیه میکند و گاه میگوید: «زندگی همیشه انتخاب است». دلیل اصلی مخالفت اوشو با انتخابکردن و تصمیمگرفتن از این نشات میگیرد که هر انتخابی را مسبب سرکوبی میداند و سرکوب را هم منجر به تبدیلشدن به آدم آسیبدیده میداند (اوشو، 231: 1384).
هر دم در اکنون زیستن لازمه این است که انسان خیلی آگاه باشد و همین زندگی را آکنده از شور و هیجان میکند اما آنجا که پای اراده و انتخاب باز میشود، مشکل آغاز میشود؛ چراکه اراده متأثر از تصور و شوقی است که ما را به طلب میکشاند. تصور هم همیشه رنگ خود را از تجارب گذشته میگیرد، به این ترتیب اعمال ما تکرار وقایع گذشته خواهد بود. در حالتیکه به باور روشنبینان و خود اوشو ، هستی هیچ چیز تکراری ندارد. هر اتفاقی منحصربهفرد است پس هیچ تصوری نمیتواند مولد شناختی واقعی و شایسته باشد. از اینرو، به طریق اولی نمیتواند مقدمه ظهور اراده را فراهم کند و موجب بروز رفتارهای دست اول و خود انگیختهای بشود که خاستگاهی جز شرایط کنونی و فعلی نداشته باشد. ملاحظه میشود که اوشو از نفی ذهن و ارزش داوریهای آن، به نفی مولود آن یعنی اراده و انتخاب پل میزند. در بخش تقابل ذهن و طبیعت از منظر اوشو دریافتیم که ذهن بیروننگر است. از اینرو، در سیر و سلوک که راه دل است ذهن و به تبع آن اراده، ناشی از تصورات محدودنگر ذهن راهی از پیش نخواهد برد.
تحلیل و بررسی دیدگاه
- به باور اوشو طبیعت انسان باید تنها فرمانده وجود انسان باشد تا مانند سایر موجودات از زندگی عاری از تلاش و رنج بهرهمند شود. دیدگاه اوشو درواقع براساس این پیش فرض باید باشد که او انسان را حائز هویت و طبیعت کامل بداند؛ طبیعتی که به چنان حدی از کمال خود رسیده که پس از محو و حذف نفس و ذهن، هرچه از آن بروز یابد به مصلحت تام انسان است. روشن است که اگر برای انسان چنین طبیعتی قائل نباشیم ـ چنانکه اوشو قائل نیست ـ پس سپردن زمام رفتارمان به آن، ناشی از اطمینان خام و حماقتی خواهد بود که هیچ انسان عاقلی به آن تن نخواهد داد، چراکه آدمی دلی دارد که گوناگونی احوالات آن، مجالی برای گوشسپردن و به تماشا نشستن احساسات رنگارنگ گذرا را باقی نمیگذارد.
- اوشو طبیعتی را در انسان اصیل میداند که عملکردن بر طبق اقتضائات آن نیازمند هیچگونه تلاش، یادگیری و تحمیلی نیست. اگر این اعتقاد را بپذیریم که در هیچ موردی چیزی را بر خود تحمیل نکنیم، نباید در هیچ موردی ادا و نمایشی از خوببودن یا هر کاری که رسیدن بهکمال را تسهیل میکند از خود نشان دهیم. امیرالمومنین7 میفرمایند: «اگر از صابران نیستی، پس خودت را به صبرکردن بزن «فتحلم»؛ زیرا کسی نیست که خود را شبیه گروهی کند و عاقبت یکی از آنها نشود» (نهج البلاغه، ح: 207). از این فرمایش استفاده میشود که نباید چشم به راه و گوش به زنگ خواهشهایی از طبیعتمان باشیم که چهبسا عوامل موقت باعث تکوین آنها شده است. گاه از راه عملکردن بر طبق اقتضای صفت و خصیصهای نیکو، خود آن خصیصه ظاهر شده و به مرور به ملکه اخلاقی ما تبدیل میشود. از طرفی، توصیههای اکید قرآن و روایات بر مشورت، نشان از حق بودن استفاده از تجربیات دیگران دارد. انسان آن مقدار فرصت و موقعیت ندارد که تمام امور زندگی را بهشخصه تجربه کند تا به باور برسد.
- نفی جستوجوگری در تعالیم اوشو فراوان دیده میشود. دلیل اوشو برای این امر، از تحلیل ریشه جستوجو کردن ناشی میشود؛ از مبتنیبودن اراده انسان بر ذهنیتها و آنچه انسان تجربه کرده و صورتبندیهای حاصل از این تجربه محدود. اما آیا بدرستی اراده انسان خاستگاهی جز تشخیص و مصلحت سنجیهای ذهنی ندارد؟ آیا هرگونه طلبی در گرو تجربه قبلی مطلوب است؟ واقع آن است که در حیطه امور زندگی دنیوی مطلب اوشو صحیح و دقیق است؛ اما در حوزه دورن، انسان در ابتدا با فطرتی ملهم از خیرها و شرها آفریده میشود و از سویی با عشق به خالق خود و حقیقت بهدنیا میآید، اما عشق و معرفتی اجمالی؛ آنچه انسان از لذت ناشی از این معرفت و عشق میطلبد، طلب تفصیل آن تجربه اجمالی است. پس چنین نیست که هرگونه جستوجویی مربوط به بیرون و برآمده از تشخیص ذهن باشد. طلب و جستوجو در قلمرو حقایق درونی و معنوی هم پا میگشاید و زندگی انسان را در تحرک و پویایی مطلوب و پسندیده رو به جلو پیش میبرد.
- اوشو برای کشف آن طبیعت اصیل منهای نفس، بایستگی تسلیم به استاد را یادآور میشود و حالت مخالف این عمل را مساوی با بیبندوباری توصیف میکند. چیزی که از مجموع سخنان او به دست میآورد و بهطور برجسته و پررنگ خود را نشان میدهد دعوت او به بیبند و باری و عمل طبق آنچه دل میخواهد است. ضمن اینکه تسلیمشدن به استاد با آن کیفیتی که او توصیف میکند - شخص فکر نکند، قضاوت و تعبیر نکند و تنها بشنود - مورد قبول خرد آدمی نیست. در اساس این حالت رخدادنی نیست. چنانکه خود او اعتراف کرده است. پرسش مهم این است که طبق کدام ضابطه و تشخیص، انسان شخصی را بهعنوان مراد و استاد و پیر برگزیند و دیگری را کنار بگذارد؟ جز این است که تشخیص خیر و ضرر دستکم در مراحل اولیه، تنها از عقل و همین ذهنیت معمولی برمیآید؟ با محک نفس و ذهن مورد نظر اوشو، بهدست میآید که نه شناخت او از نفس انسان سالم و صحیح است و نه به تبع، راه حلهای او برای کنار گذاشتن این واقعیت، خردمندانه و عملی است.
- مترادفاتی که اوشو برای ذهن و نفس برمیشمارد تنها با نگاه به نتیجه عمل است که به یکی بودن آن پی خواهیم برد. بهعبارت دیگر قوههایی که جهت فراهمکردن شناخت متعارف انسان و زمینه انتخابها در او کار گذاشته شده است. انتخاب و ارادهای که اوشو در هر فرصت آن را میکوبد، اما این عمل از سوی خداوند یکتاست و نه جامعه. کار جامعه حداکثر این است که به این قوا رنگ بدهد و با توجه به تربیتپذیری انسان، در مسیر خاصی آن را پیش ببرد. نه اینکه پیدایش این قوا در انسان مستند به جامعه باشد.
- شادی مورد نظر اوشو برخلاف برخی گفتههایش هرگز در دسترس و قابل وصول نیست؛ چراکه اعتقاد دارد راه دست یافتن به این شادی، محو کردن نفس و ذهن است، چیزی که خودش هم به عملینشدن آن واقف است. این نگاه خوشبینانه و سادهنگرانه به نفس انسان ـ که در مقام ارضای آزادانه نیازها نسبت به علایق خود بیمیل میشود ـ سخن بیمبنایی است که محصول نگاه تک بعدی به انسان و چشم بستن به سایر ابعاد او، ازجمله توهم و حریص بودن او است. حریص بودن انسان فقط با منعشدن ظاهر نمیشود، بلکه هرچه میدان را برای ارز اندام خود باز ببیند، بیشتر و پیشتر میتازد.
- اوشو متوجه آن وجه بیمرز انسان با سایر موجودات شده است؛ وجهی که او بروز آن را متوقف بر عشقورزی میداند. عشقی که متعلقی جز تمام هستی ندارد. متعلق این عشق جاودانه است، در نتیجه عشق هم جاودانه خواهد بود؛ اما اوشو بیآنکه به تفاوت این عشق با عشق زمینی تصریح کند، هر دو را با یک عنوان بهکار میبرد و در مواردی عشق پایدار را مصنوعی، پلاستیکی و بیخاصیت قلمداد میکند و اندوه حاصل از ناپایداری این عشق را برای کاملشدن انسان مفید ارزیابی کرده و بدون آنکه روشی برای پایدارکردن این عشق ارائه دهد، گذرا بودن آن را مسلم پنداشته و روشی برای چگونه کنار آمدن با اندوه را بیان میکند. روشن نیست چگونه یک پدیده (نفس) هم با لذت ناشی از پرورارکردن نفس از بین رفتنی است و هم با اندوه حاصل از عشقورزی. مشخص نیست چگونه عشق با وجود برقراری متعلق خود که هستی است ـ و هستی به باور او پایان و انجام ندارد ـ محکوم به گذرا بودن و ناپایداری شده است.
- در رابطه با مسئله نیاز جنسی، این واقعیت قابل انکار نیست که انسان از هرچه منع شود به آن حریص میگردد. میتوان گفت اوشو مسئله را خوب تحلیل کرده، اما غافل از یک نکته اساسی است. در گذشته بیان کردیم که توجه به انسان ما را متوجه دو بعدی بودن او میکند. نباید این اصل را دستکم گرفت. انسان به هیچ وجه نمیتواند تمام زندگی خود را تابع تام و بیقید اقتضائات طبیعیاش کند؛ زیرا او اگر نیاز جنسی دارد از سویی حرص و قوه وهم و خیال هم دارد که آنها تأثیر حتمی خود را بر این نیاز هم میگذارند.
آزاد گذاشتن نیازها در مقام ارضا، به حتم انسان را در منجلاب فساد و اعتیاد به ارضاکردن نیاز گرفتار میکند. انسان عادی نه میتواند برای ابد دست از این لذت بکشد و از طرف مقابل، نسبت به بیذهنی و بینفسی که به ادعای اوشو سرچشمه همه لذات معنوی و اوج عرفان است، بدبین و یا متنفر شود.
- پافشاری بیش از حد به امر تجربهی شخصی، انسان را از تجارب دیگران و هزاران راه رفتهی بیبهره میکند؛ لازم نیست آدمی در هر امری خود آن را بچشد، بلکه عقل و وجدان او قابلیت عبرت و درسگرفتن را دارند. چنانچه بررسی کردیم اوشو عقل و وجدان را میکوبد.
- آیندهنگری و لزوم لحاظ آینده، اوشو یکسره نسبت به گذشتهی بیاعتنا بوده و این امر از نگاه وی به انسان سرچشمه میگیرد که قائل است طبیعت انسان در برابر موقعیتی منهای ذهن، مجهز به برنامهی مطمئن برای واکنش نشاندادن و فعالیت است.
نتیجهگیری
اوشو در پی رهایی انسان از رنج است و سرچشمه این رنج را در نفس و ذهن میداند. در کهنگی دستورالعملها، تجویزهای آنها و در دخالت بیجای آنها در مسیر کشف آرامش. اشتباه اساسی اوشو در مقایسه بیجایی است که بین طبیعت انسان با سایر موجودات برقرار کرده است. وی انسان را بهعملکردن طبق تمام اقتضائات طبیعت خود توصیه میکند، فارغ از درستی یا نادرستی فرامین. این اشتباه، خود ناشی از نگاه مطلق او به طبیعت انسان و چشم فروبستن به سایر ابعاد طبیعت او از جمله غرایز است که گاه در تقابل و تعارض با روح و گرایشهای معنوی قرار میگیرد. همین امر، زمینه ظهور گوهر وجود او را فراهم میکند که اراده است. چیزی که اوشو در هر فرصتی آن را میکوبد و پیروانش را از تصمیمگیری و انتخاب برحذر میدارد؛ اگرچه ذهن در قلمرو خاصی کارکرد دارد و استفاده از او در حیطه بالاتر خطرناک است، اما با تربیت ذهن و جهتدهی صحیح به آن میتوان برای اتخاذ تصمیمهای درست اقدام کرد. گوش به ندای دلسپردن آن هم با وجود هویت هزار رنگ انسان عادی، خطر گمراهی را در پی دارد که خود اوشو چندین بار یادآور آن شده است.
فهرست منابع
- اوشو (1382، الف). الماسهای اوشو، مرجان فرجی، تهران: انتشارات فردوسی.
- ــــ (1384). آواز سکوت، میرجواد سید حسینی، اصفهان: انتشارت هودین.
- ــــ (1382، ب). تائوئیزم و عرفانهای شرق دور، فرشته جنیدی، تهران: نشر هدایت الهی.
- ــــ (1383). تفسیر آواهای شاهانه ساراها (تعلیمات تانترا)، هما ارژنگی، تهران: نشر حم.
- ــــ ، راه من راه ابرهای سپید، بیتا، بیجا.
- ــــ (1381، الف). راز، محسن خاتمی، تهران: نشر آویژه.
- ــــ (1381، ب). ریشهها و بالها، مسیحا برزگر، تهران: نشر آویژه.
- ــــ (1381، ج). ضربان قلب حقیقت مطلق، لوئیز شنکایی، تهران: انتشارات فردوسی.
- ــــ (1380). شهامت، خدیجه تقیپور، تهران: فردوس.
- ــــ (1381، د). عشق، رقص زندگی، بابک ریاحیپور و فرشید قهرمانی، تهران: نشر آویژه و نگارستان کتاب.
- ــــ (1380). مراقبه هنر وجد و سرور، فرامرز جواهرینیا، تهران: انتشارات فردوسی.
- ــــ (1379). مزهای از ملکوت، لوئیز شنکایی، تهران: انتشارات آیینه.