کلید واژه ها: عبرت های عاشورا، شناخت امام حسین(علیه السلام)، اولیاءالله، جمع دنیا
و آخرت، زهد
اگر بخواهیم از حادثۀ عظیم و عبرت آموز عاشورا عبرت های مفید و لازم را بگیریم، باید
نگاهمان به این حادثه تطبیقی باشد و این نگاه تطبیقی به دو گونه ممکن است اتفاق بیفتد.
گاهی انسان به عنوان یک فرد خود را در معرض مقایسه با اشخاصی قرار می دهد که در این
صحنۀ عظیم به روش های مختلف موضع گرفتند. چه آن هایی که اهل سبقت و سرعت بودند و حلقه
های محاصره را شکستند و شبهات و شهوات و فتنه ها را پشت سر گذاشتند و خودشان را به
حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) و به آن فوز عظیم رساندند و پیش روی حضرت هستی خودشان
را دادند. «بذلوا محجهم دون الحسین(علیه السلام)»؛ و خود این ها متفاوتند؛
بعضی مثل حبیب و بعضی مثل زهیر و بعضی مثل حر هستند.
بالاخره با تفات هایی که دارند، آمده اند و چه کسانی که کوتاهی کردند و به هر عذر و
دلیلی نیامدند و از این فوز عظیم محروم شدند و یا اینکه آمدند ولی اهل سرعت و سبقت
نبودند. تصنیف ها و تأخیرها، آن ها را از درک این فوز عظیم محروم کرده. دیر رسیده اند
به صحنۀ عاشورا و یا دیر متوجه شده اند. جزء توابین اند؛ بعد از اینکه حضرت به شهادت
رسیدند، عده ای از اهل کوفه توبه کردند. درگیر و کشته شدند و یا آن هایی که درگیر با
حضرت شدند، چه آن هایی که سیاهی لشکر بودند و چه آن هایی که در کشتن و غارت کردن و
به اسارت بردن بر همدیگر سبقت می گرفتند، این طوائف مختلف هر کدام نقطه ضعف و قوت هایی
داشتند.
آن هایی که مثل حبیب بودند، حتماً نقطه قوت هایی داشتند که در مثل حر نیست. حر دیر
آمده؛ چرا؟ شخصیتی با این عظمت به این بزرگی که حضرت فرمودند: «أنت الحر كما
سمتك أمک»؛[1] اسم شایسته ای روی تو گذاشته
اند. تو آزاده ای. تعلقات دنیا نتوانسته تو را اسیر کند و برده بگیرد. ولی چرا دیر
آمده؟ چرا چنین شخصیتی مقابل حضرت ایستاده؟ بنابراین این نگاهی روان شناسانه است که
باید مطالعه اش کرد.
نگاه تطبیقی دیگر هم هست که به شدت عبرت آموز و از نگاه اول مفیدتر و مهم تر و پراهمیت
تر است و آن نگاه، جامعه شناسانه است. به قول امروزی ها، واحد مطالعه در اینجا، جامعه
است. چه دگرگونی در جامعه اسلامی و مسلمین پیدا شده که در فاصلة نیم قرن از رحلت وجود
مقدس رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) مثل یزید بر مسند خلافت حضرت نشسته و
در زیر چتر حاکمیت او وجود مقدسی مثل حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) به شهادت رسیده است.
امام سجاد(علیه السلام) در بعضی از عبارات نورانی که از ایشان نقل شده فرموده اند:
اگر جد من می فرمود این ها را اذیت کنید، بیش از این امکان نبود ما را اذیت کنند. اینجور
جنایت کردن در حق نزدیک ترین های نبی اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و شایسته ترین
انسان های روزگار به دست خود مسلمان ها. این چه اتفاق و تحولی بوده در جامعه مسلمین
اتفاق افتاده، مسلمان هایی که در آن ها سابقین بودند، اصحاب بدر و احد بودند. شهدای
حنین و احزاب بودند. چطور شده که این جامعه تبدیل شده به جامعه ای که تن داده به حاکمیت
یزید. یزیدی که حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) فرمود من چطور با یزید بیعت کنم؟
آدمی که نه فقط ایمان باطنی ندارد بلکه ظواهر اسلام را هم رعایت نمی کند.
«يَزِيدُ رَجُلٌ فَاسِقٌ شَارِبُ الْخَمْر»،[2] علناً شرب خمر می کند. چه تحولی در
جامعه مسلمانان اتفاق افتاده؟ از کجا رخنه وارد شده؟ دشمنان نبی اکرم(صلّی الله علیه
و آله و سلّم) چطور توانسته اند جامعه را تغییر دهند که در طول نیم قرن مردم به حاکمیت
نسبی یزید تن بدهند و این فاجعه را بیافرینند و بعد پای آن بایستند. در نگاه تطبیقی
انسان به عنوان یک فرد خودش را مقایسه می کند با اشخاص؛ چون اگر ما نتوانیم نقطه قوت
ها را در خودمان ایجاد کنیم و نقطه ضعف ها را دور کنیم، ممکن است به همان لغزش ها مبتلا
و یا از فیض و فوز در آن لحظه هایی که باید برسیم، محروم شویم.
دشمنانی که آمدند و مشارکت کردند و کشتند و بردند، یکی از ضعف هایشان این بود که حضرت
را نمی شناختند؛ این نکته قابل قبول نیست. این ها به حسب ظاهر حضرت را می شناختند؛
یعنی خوب می دانستند که این وجود مقدس تنها یادگار نبی اکرم(صلّی الله علیه و آله و
سلّم) هست. فضائل حضرت را از زبان صحابه شنیده بودند. حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)
طوری نبوده که شناخته شده نباشد؛ به خصوص برای آن هایی که در کربلا آمدند، شناخته شده
بود. اکثرشان لشکر کوفه بودند. اینطوری نبوده که حضرت برای مردم بصره و مکه و مدینه
و کوفه ناشناخته باشد؛ علاوه بر این، صبح عاشورا حضرت قبل از درگیر شدن با اینکه اجازه
و مهلت نمی دادند و هلهله می کردند، حضرت هر طور شده بود آن ها را آرام می کردند.
دو خطبه دارند که در هر دو خطبه، کاملاً خودشان را معرفی کردند؛ بعد فرمودند: اگر باور
نمی کنید، اصحاب رسول خدا زنده اند، بروید از آن ها بپرسید. این فضائل من است و من
چنین شخصیتی هستم؛ نمی شود گفت این هایی که نیامدند، مطلع نبودند. نه، اینطور نیست.
حضرت درگیری مخفیانه نداشتند؛ از مدینه که خارج شدند، آمدند مکه؛ محل رفت و آمد مسلمان
ها بوده است. ایامی که حضرت در مکه بودند، ایامی بوده که مسلمان ها رفت و آمد می کردند؛
ایام عمره بوده. خبر به همۀ اطراف و اکناف رسیده بوده که حضرت بیعت نکردند و زیر بار
یزید نرفتند. حضرت را می شناختند اما با این وجود یا نیامدند یا آمدند با حضرت درگیر
شدند. این نقطه ضعف کجاست؟
آن هایی که آمدند و درگیر شدند، مثل خوارج هستند که امیرالمومنین(علیه السلام) را محکوم
به کفر می کنند؛ بعد به حضرت تحکم می کند که شما باید بیاید توبه کنید وگرنه خون شما
هدر می رود؛ بعد وقتی حضرت حاضر نمی شود بیاید... . گناهی که من نکردم چرا توبه کنم؟
توبه کردن یعنی همۀ جرم سیاسی را به دوش خودت بگیری. حضرت بیاید از گناه شما توبه کند؟
حضرت چون توبه نمی کنند، حضرت را مهدورالدم می دانند و می ایستند تا قصۀ نهروان پیش
می آید و بعد شهادت حضرت علی(علیه السلام) و در کربلا قسمتی از لشکر ابن زیاد آن هایی
که خیلی غلیظ بودند و بد عمل می کردند، خوارج بودند؛ مثل شمر که از خوارج بود اما در
صفین از لشکر امیرالمومنین(علیه السلام) بوده؛ بعد جدا و جزء خوارج شد و در کربلا مقابل
حضرت ایستاده و خون حضرت را ریخت.
آنچه می توان گفت؛ اگر انسان نگاهش در حد دنیا بود و ایمان به غیب پیدا نکرد، مأنوس
با غیب این عام نشد و بیشتر از این غیب را نخواست، این آدم همراه اولیاء خدا می شود.
همراهی اولیاء خدا حداقل سرمایه ای که نیاز دارد، بیشتر خواهی از دنیا و انس با غیر.
این عالِم بودن انسان می تواند در درونش این سرمایه را داشته باشد و پنجره های این
دنیا را به سوی غیب باز بکند و سیر در عوالم غیب، از مرگ و بعد از مرگ و عوالم بالاتر
از عالم برزخ و ملکوت را بکند. این سیر برای انسان ممکن است.
اگر انسان روزنه های قلبش را به سوی عوالم باز کرد و بعد مأنوس با عوالم غیب شد، مشتاق
و خاقان و طالب عوالم غیب شد و بیش از دنیا را خواست، این انسان انگیزۀ همراهی با اولیاء
خدا در او پیدا می شود و این انگیزه، آرام آرام او را به اولیاء خدا می رساند. ولی
اگر انسانی درهای غیب عالم را به خودش بست، خودش را در حد هفتاد سال و شصت سال و در
حد غرائض خودش تعریف کرد، آرام آرام تعلق به دنیا و دنیا خواهی در او اصل می شود. نمی
شود انسانی که با بیش از دنیا مأنوس نیست، فارغ و زاهد در دنیا باشد. زهد در دنیا با
حرف و حدیث انجام نمی گیرد. زهد در دنیا نیاز به فراغت و بزرگتر شدن از دنیا دارد.
انسانی که بزرگتر از دنیا نیست، نمی تواند بگوید من در دنیا زاهدم. این جملۀ نورانی
در کلام حضرت علی(علیه السلام) در زیارت غدیر هست. به حضرت عرض می کنیم که شما به مقامی
رسیدید که، «وَ آثَرْتَ الْآخِرَةَ
عَلَى الْأُولَى فَزَهِدْت»؛[3]
شما خدا را بر همه برگزیده اید؛ لذا به فراغت رسیده اید. زهد، رسیدن به مقام بالاتر
است. انسان اگر تعلق به بیش از دنیا در روحش نیست، نمی تواند زاهد باشد؛ حتی نمی تواند
صابر باشد. در دنیا می لغزد. زهد یک تعلق های برتری می خواهد؛ آن تعلق های برتر، فراغت
می آورد. انسان اگر تعلق به آخرت پیدا کرد، تعلق به آخرت آدم را از دنیا فارغ می کند
و می تواند آزادانه از دنیا عبور کند.
اگر تعلق به برتر از آخرت و تعلق به خدای متعال پیدا کرد، «انه من ابدالله حبا»؛
او از بهشت هم عبور می کند و به مقام رضوان می رسد. این طور نیست که کار کردن برای
رضوان، بدون بزرگ تر شدن از تعلق به بهشت، ممکن باشد. انسانی که درجات پایین بهشت را
می خواهد، نمی تواند برای رضوان الله کار کند. بنابراین، با سروصدا و حرف زدن درست
نمی شود. نیت حرف نیست. انسان تا فراغت از یک منزلت پیدا نکند، به منزلت بالاتر نمی
رسد. انسان اگر دریچه های غیب به رویش باز نشود و با غیب مأنوس نشد و بیش از دنیا را
نمی خواست، محال است بتواند از دنیا عبور کند. انسانی که همۀ همّ و غمّش پنجاه سال
و شصت سال و.. لذت های دنیاست. این همسفر اولیاء خدا نیست؛ یا کنار می کشد یا درگیر
می شود.
به قول عزیزی، برای آدمی که در حد توسعۀ مادی فکر می کند، با تمام گستردگی اهداف مدیریت
مادی هم دارد. آدمی که بیشتر از توسعه نمی خواهد، به این مدیریت قانع می شود و زیر
دست و پای این دستگاه له می شود. آن هایی که با امام حسین(علیه السلام) نیامدند یا
با حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) درگیر شدند. آدمی که قانع و راضی به دنیاست؛ آدمی که
بیشتر از دنیا نمی خواهد و مأنوس با بیش از دنیا نیست، دنیا برایش کم نیست. نرسیده
به: «قُلْ مَتاعُ الدُّنْيا
قَليل».[4] دنیا با
همۀ گستردگی اش اندک است. کمی دنیا را احساس نکرده؛ کسی که اشتهای بیش از دنیا در او
زنده نشده، نمی تواند از دنیا بگذرد. وقتی برای حفظ دنیای خودش نتوانست بگذرد، یا کناره
گیری می کند یا درگیر می شود؛ این نقطه ضعفی است که اگر انسان حساب خودش را با دنیا
صاف نکند و خیال کند که می شود بین دنیا و آخرت جمع کرد، تردید نکنید که جایی دنیا
انسان را از خدا جدا می کند؛ تصویف و تأخیر در این موضوع کارگشا نیست. انسان باید طوری
قصه اش را با دنیا حل کند.
اگر انسان نتوانست، در این فرصت هایی که انسان را دعوت کردند به بزرگتر شدن از دنیا.
انبیا فرمودند: «تعالوا». بیایید بالا. نتوانست همسفر انبیا شود و در دنیا
ماند. در لحظه های حساس نمی شود از دنیا رو کند؛ مشکل است. عده ای از دنیا کنده شده
اند، حسابشان جداست و با دنیا فاصله گرفتند؛ برتر از دنیا شدند. عده ای برتر از دنیا
نشدند ولی لااقل دنیا را کمتر از خدا دوست می دارند. «وَ الَّذينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّه»؛[5] اگر دنیا را دوست دارد، خدا را بیشتر
دوست دارد. قاعدة تجازت این است که ما پول را با زحمت بدست آوردیم ولی به راحتی تجارت
می کنیم. پول می دهیم و کالا می گیریم، چرا؟ چون نیاز ما بیشتر از پول است. اگر انسان
به جایی رسید که خدا را بیش از دنیا دوست داشت، می تواند دنیایش را بدهد و خدا و رضای
خدا را بدست بیاورد؛ کم کم به اخلاص می رسد. مي تواند ته ماندۀ معرفت دنیا را با خدا
معامله کند ولی اگر حب الدنیا غالب شد،
«وَمِنَ النَّاسِ مَن يَتَّخِذُ مِن دُونِ اللّهِ أَندَاداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ
اللّهِ».[6] انسان برای
خدای متعال شرکائی قرار داد. آن ها را مثل خدا دوست داشت. این نقطۀ سقوط انسان است.
علت اینکه عده ای پای امرای باطل ایستادند و از خدا فاصله گرفتند، اولیای فلان و فلان.
که فلان کنایه از کیست؟ قرآن می فرماید: این ها را شریک خدا گرفتند و مثل خدا دوستشان
دارند و می پرستند و خضوع می کنند. معلوم است خون و جانشان را پای آن ها می دهند. پس
حب الدنیا در آن هایی که به غلظت می رسند؛ حب الدنیا یعنی حب اولیاءباطل.
«يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللّهِ»؛[7] پای اولیائشان خون می دهند. اگر انسان
مسئلۀ دنیا را برای خودش حل نکند، همراهی با اولیاء خدا ممکن نیست. اولیاء خدا ما را
به بیش از دنیا دعوت می کنند.
امیرالمومنین(علیه السلام) آن ها را به دامپروری مدرن دعوت نمی کند. اگر کسی دنبال
آن مدیریت است، از امیرالمومنین(علیه السلام) جدا می شود. مهمترین فتنه به دنیای اسلام
که کل دنیای اسلام با آن درگیر است، همین است. مدیریتی مادی، دعوت به توسعه می کند.
مدیریت نبی اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) است
که به قرب و رضوان دعوت می کند؛ این دو با هم جمع نمی شوند.
اگر کسی دلدادۀ آن مدیریت است، از امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) فاصله می گیرد. کسی
که چشمش دنبال تمدن مادی و رفاهی و لذتی است که آن ها می گویند، آن لذت و رفاه ما را
به سمت مبانی خودش و به سمت مدیریت مادی دعوت می کند. از ولایت امام زمان(عجل الله
تعالی فرجه) امنیت و رفاه بیرون می آید. دلدادگی به آن، معانی ما را از ولیّ خدا جدا
می کند. چه دلدادگی به دنیا مداری سادۀ جاهلیت اولی باشد و چه دنیاپرستی مدرن و جاهلیت
اخری. نمی شود انسان هم دنیا را بخواهد و هم سفرۀ آخرت را. شرط همراهی اولیاء خدا بیشتر
از دنیا خواستن و حداقلش است. نقطه ضعفی هم آدم اولیاء خدا را می خواهد. اگر اولیاء
خدا و آخرت را می خواهد، نباید تأخیر کند. فرصت ها برای تأمین آخرت محدودند. جوانی
مگر چقدر است؟ به سرعت می رود. فراغت برای تسویه حساب با دنیا، فراغت کوتاهی است. عده
ای که عقب ماندند، آن هایی هستند که امام حسین(علیه السلام) را می خواهند و تصمیم گرفتند
بیایند و خونشان را بدهند. فرصت های حساس منتظر ما نمي مانند و ما از قبل باید رصد
کنیم و بر فرصت ها سبقت بگیریم؛ اگر سبقت نگرفتید، فرصت ها از شما سبقت می گیرند و
شما را پشت سر می گذارند.
جوانی تمام شده. رمضان تمام شده و بهره نبردید. شب جمعه به سحر رسیده و بهره نبردید.
عاشورا آمده و رفته، بهره نبردید. امروز و فردا کردن و فرصت ها را به تأخیر انداختن،
یکی از آفت های بزرگی است که انسان را از لحظه ها عقب می اندازد و لحظه ها منتظر ما
نمی مانند. آن هایی که اهل پیش بینی اند، آن هایی که خودشان را از قبل آماده می کنند؛
آن ها هستند که در لحظه ها راحت و سبکبال حرکت می کنند و بر لحظه ها سبقت می گیرند.
حبیب است که از قبل خودش را آماده کرده، لحظه شماری می کرده و محاصرۀ کوفه را می شکند
و خودش را می رساند.
آفت بزرگ دیگر، جمع بین دنیا و آخرت است. شخصیتی مثل حر بن یزید ریاحی که در یک لحظه
توانسته این تصمیم عظیم را بگیرد و از فرماندهی لشکر دشمن بیاد این طرف و به سرعت برود
پشت لشکر. بین فرماندهی لشکر ابن زیاد و شهادتش، یک ساعت بیشتر فرصت نبود؛ بعد وقتی
به او می گویند، حر چرا می لرزی؟ ما تو را بزرگترین فرمانده و شجاع ترین فرمانده این
لشکر می دانیم، می گوید: خودم را بین دنیا و آخرت می بینم؛ بین بهشت و جهنم. بعد به
سرعت از جهنم کنده می شود و به بهشت می رسد. از تعلقات عمری فاصله گرفته؛ زن و بچه
اش را گذاشته و به عنوان فرمانده آمده؛ فرمانده ای پیروز که برمی گردد و غنائم می برد؛
پیروزی با خودش می آورد. در این لحظه باید همۀ زن و بچه اش را رها کند. آن ها را در
یک فضای مبهم و ناامن رها کند و بیاید. این طرف دیگر، جمع بین دنیا و آخرت نیست. حتماً
به شهادت می رسد؛ ولی در یک لحظه این کار را کرد؛ چون «انت حر»؛ واقعا
آزاده است.
گاهی یک تعلق ما را از ولیّ خدا جدا می کند. این همه تعلق نتوانست او را جدا کند. این
شخصیت با این عظمت چرا تا ظهر عاشورا در لشکر ابن زیاد بود؟ همان لحظۀ اول که به هم
می رسند، حضرت می گوید: آمدی ما را یاری کنی؟ می گوید: نه، آمدم بجنگم. می گویند حالا
سر ظهر است نماز بخوانیم. تو با لشکر خودت و من با لشکر خودم. عرض کرد من با شما نماز
می خوانم. می آید پشت سر حضرت و نماز می خواند؛ پس حضرت را می شناسد. حضرت می فرماید:
«سکلتک امک». می گوید: من نمی توانم نام مادر شما را ببرم. مادر شما خیلی
محترم است. این آدمی که می شناسد، آخر با این سرعت می آید و خود را به قافلۀ امام حسین(علیه
السلام) می رساند. چرا ظهر عاشورا در لشکر ابن زیاد است؟
استادی می گفت: در همین جمله اش جواب هست؛ خودم را بین دنیا و آخرت می بینم. اگر خوب
دقت می کرد، باید زودتر به این می رسید. این طور نیست که وقتی آدم بین دنیا و آخرت
قرار می گیرد، یا باید خون امام حسین(علیه السلام) را بریزد یا پای رکاب امام حسین(علیه
السلام) شهید شود. دنیا و آخرت فقط اینجا نیست. از همان لحظۀ اول یا در لشکر امام حسین(علیه
السلام) است یا در لشکر ابن زیاد. این دنیا و آخرت است ولو با هم صلح کنند. جایی که
امام مجتبی(علیه السلام) با معاویه صلح می کند؛ آنکه در لشکر معاویه است، جهنمی است
و آنکه در لشکر امام مجتبی(علیه السلام) است بهشتی است ولو صلح کند. این طور نیست،
آنجایی که کار به نقطۀ حساس می رسد، یا باید بُکشی یا باید کشته شوی. آنجاست که اگر
کشته شدی، در رکاب حضرت و بهشت هستی؛ اگر کشته نشدی و کُشتی، جهنمی هستی. اینجور نیست
که سیاهی لشکر ابن زیاد هم باشی، جهنمی هستی.
آدم توجه داشته باشد که دو دستگاه در عالم هست؛ دستگاه امیرالمؤمنین(علیه السلام) و
دستگاه امام حسین(علیه السلام) و دستگاه جبهۀ مقابلش بنی امیه. بودن در اردوگاه بنی
امیه یعنی بودن در جهنم؛ چه خوب باشی و چه بد. چه سیاهی لشکر باشی و چه سبقت بگیری؛
ببری و غارت کنی. آن هایی که غارت کردند، جهنمی ترند؛ اما آن هایی که سیاهی لشکر بودند،
جهنمی اند. به تعبیری، امید به جمع بین دنیا و آخرت حر، احساس می کرده می آید و کار
به مصالحه می کشد. هم فرماندۀ لشکر می ماند و هم دنیایش را دارد و هم با امام حسین(علیه
السلام) نجنگیده. اگر کسی خیال کند می شود بین امام حسین(علیه السلام) و ابن زیاد جمع
کنی، نمازت را پشت سر امام حسین(علیه السلام) بخوانی و فرماندۀ لشکر ابن زیاد شوی،
شدنی نیست. باید بروی یک طرف. یا هم نمازت را پشت سر امام حسین(علیه السلام) بخوانی
و هم فرماندۀ لشکر امام حسین(علیه السلام) و سرباز حضرت شوی؛ یا بروی آن طرف نمازت
را هم پشت سر آن ها بخوانی. نمی شود گفت نمازم را پشت سر حضرت امیر(علیه السلام) بخوانم
ولی سر سفرۀ دنیای معاویه بشینم؛ این دو جمع شدنی نیست. ولایت جمع نمی شوند.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود : دروغ می گوید کسی که بگوید من امیرالمؤمنین(علیه
السلام) را دوست دارم و دشمن او را هم دوست می دارم. خدای متعال دو تا قلب به آدم نداده
است. حسابتان را صاف کنید. اگر خدای متعال خودش را معرفی می کند،
«اللّهُ لاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ»[8]توحید است؛ بعد فرمود:
«لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ»؛[9]
مجبورتان نمی کنم. مي خواهید ولایت ما را قبول کنید. می خواهید نکنید. اگر می خواهید
بیاید، «فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللّهِ»؛[10] نمی شود هم با من باشید، هم با طاغوت،
هم با خدا و هم با دشمن خدا. نمی شود آن ها را بگذارید کنار و بیاید این طرف. دیگر
رسیدید «فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ»؛[11] من هم می شوم ولی شما.
«اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُواْ»؛[12] مجبورتان نمی کنم ولی اگر می آیی یک دل شوی، من
می شوم. ولی اگر کسی بیاید به طرف امام حسین(علیه السلام) باید یک دل شود. نمی شود
بگویی امام حسین(علیه السلام) آدم خوبی است. حتما نماز را باید پشت سر امام حسین(علیه
السلام) خواند ولی فعلا با یزید هم باشیم، دنیای مان این نمی شود.
خیلی ها که آمدند خون امام حسین(علیه السلام) را ریختند، همین جور بودند. گفتند می
رویم صلح می شود. آمدند و صلح نشد. حضرت حاضر نیست بیعت کند. گفتند می مانیم و سیاهی
لشکر می شویم؛ وقتی دیدند نه ابن زیاد و عمر سعد نهیب می زند، کم کم اسب هایشان را
زین کردند و رفتند. اگر کسی بخواهد بین حضرت و دشمن بین دو تا ولایت جمع کند، یک جایی
آن ولایت آدم را از حضرت جدا می کند. باید یک دل شوید. مشکل حر همین بود. نمی خواست
تسویه حساب کند. این شخصیت به این عظمت، آدم بزرگی است. اگر آدم اینجور شد؛ به چه دلیل
آدمی که تا ظهر عاشورا تصمیم نگرفته، در آن لحظه تصمیم می گیرد. این نقطه ضعف ها، این
ها هستند، کوچک تر از دنیا بودن.
اینکه انبیا در اولین قدمی که می آیند ما را دعوت مي کنند، پیغمبر می آید در جزیره
العرب، مردم نانِ و آب خوردن ندارند. کسانی که برای اصلاحات اجتماعی می آیند، می گویند
مردم زندگی تان خراب است. اقتصاد و سیاست و فرهنگ. این چه جامعه ای است؟ کشورهای دیگر
شما را حساب نمی کنند، این وضعی است ولی نبی اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) از
اینجا شروع نمی کند. وقتی می آیند مبعوث می شوند، می گویند:
«قُولُوا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ تُفْلِحُوا»؛[13]شروع می کنند از معاد برایشان گفتن. دعوت به توحید
و معاد می کنند. چرا اول نمی گویند، زندگی تان را درست کنید. دلیل دارد؛ چون شما اگر
مردم را از اولین قدم بزرگتر از دنیا نکردی؛ اگر شما از اولین قدم دعوت به دنیا کردی،
باید آدم ها را بزرگتر از دنیا کنی. وقتی بزرگتر از دنیا شدند، آدم بزرگتر از دنیا،
دنیایش می شود آخرت. آدم کوچکتر از دنیا، آخرتش هم می شود دنیا. آدمی که قلبش کوچکتر
از دنیا بود، نمازش هم می شد دنیایی؛ ولی اگر قلبش بزرگتر از دنیا شد، تجارتش هم می
شود خدا.
کسی که محبت خدای متعال و محبت حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) بر قلبش مستولی است، در
بازار برای امام حسین(علیه السلام) کار می کند. کسی که قلبش متعلق به دنیاست، سَر نمازش
هم به فکر دنیاست. بزرگتر شدن و مأنوس شدن با بیش از دنیا. آنکه وجود مقدس حضرت سیدالشهدا(علیه
السلام) شب عاشورا راجع به اصحابش فرمود: «یستأنسون بالمنیه دونی استیناص الطفل
بالمحارب امه»، این ها با مرگ در رکاب من و با شهادت در رکاب من مأنوس اند. آنچنان
که طفل به سینۀ مادرش لحظه ای غافل نیستند؛ مشتاق به شهادت در رکاب او هستند. با این
مرگ بیگانه نیستند و حساب شان را با این مرگ صاف کردند. مرگ برای آن ها معبر و پل است.
مرگ تقاطع آرزوهایشان نیست. اگر انسان متعلق به دنیا شد، به طوری که مرگ نقطۀ تقاطع
آرزوهای انسان است؛ همۀ آرزوهای انسان را قطع می کند. این آدم، فراری از مرگ خواهد
بود. آدم فراری از مرگ، هیچ وقت رو به شهادت نمی برد و فرار از مرگ می کند.
حضرت می گویند بیا برویم. می خواهم ببرمت بهشت؛ فرار می کند. چرا؟ چون مرگ را پایان
همۀ آرزوهایش می داند؛ هرچند در رکاب حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) مرگ می آید یقۀ این
آدم را می گیرد. «إِنَّ الْمَوْتَ
الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِيكُمْ»؛[14] یا آدمی مأنوس با مرگ است، این به استقبال مرگ می
رود. «إِن كُنتُمْ اولیاء لله
مِّن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُاْ الْمَوْتَ»؛[15]
این آرزوی مرگ می کند. چرا؟ چون می داند مرگ معبری است به سوی مقصدش؛ این بصیرت یعنی
بیش از دنیا را دیدن و بیش از دنیا را خواستن. با غیب عالم مأنوس بودن، قدم اول در
همراهی اولیاء خداست.
آدم اگر انگیزه هایش در حد دنیا ماند، تردید نکنیم که با سروصدا و حرف به امام حسین(علیه
السلام) ملحق نمی شویم. با وعده و وعید کار درست نمی شود. انسان باید جوری این حساب
را با خودش صاف کند. اول شرط همراهی اولیاء خدا، حل کردن مسئلۀ مرگ است. کسی که مرگش
پایان آروزهایش است، دنبال امیرالمؤمنین(علیه السلام) نمی رود. کسی که مرکز ادامۀ اهداف
و پل اهدافش نیست، خط تقاطع اهدافش است. همۀ اهدافش را کور می کند و هیچ وقت به سمت
امیرالمؤمنین(علیه السلام) نمی رود. حضرت ما را به سمت بیشتر از دنیا دعوت مي کند.
این نقطه ضعف گاهی ما را به درگیری می رساند؛ گاهی ما را به درگیری نمی رساند. به تصنیف
و تأخیر و امروز و فردا کردن می اندازد و فرصت از دست می رود. گاهی به جمع بین دنیا
و آخرت می کشاند. نمازمان را با امام حسین(علیه السلام) بخوانیم و سر سفرۀ ابن زیاد
هم بنشینیم. باید صافش کرد. حضرت که ظهور کنند، همین است. فتنه ها سنگین تر از فتنه
های دورۀ امام حسین(علیه السلام) است. فتنۀ سفیانی است. آدمی که بیشتر خواب نیست، آن
فتنه ها را می کشانند در لشکر سفیانی. کسانی در فتنه کنار امام زمان(عجل الله تعالی
فرجه) می مانند که بیشتر از دنیا را می خواهند. آدمی که بیشتر از دنیا را بخواهد، به
امام حسین(علیه السلام) گره مي خورد. آدم اگر بزرگتر از دنیا نشود که نمی تواند بگوید،
من دنیا را نمی خواهم و اگر کوچکتر از دنیا شد، نمی تواند بگوید من برای دنیا کار نمی
کنم؛ با عالم غیب مأنوس شدن. «ذَلِكَ
الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِين الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ»؛[16] غیب و امام زمان(عجل الله تعالی
فرجه) را می خواهند، خدا و قیامت را می خواهند؛ غیب به این ها معنا شده. بهشت را می
خواهند؛ باطن امام(علیه السلام) را می بیند. اصحاب حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) باطن
امام را دیدند.
اینکه امام(علیه السلام) به غیب تعریف می شود یعنی همین؛ چون امام(علیه السلام) همین
بدنی نیست که می بینید. امام(علیه السلام) جامع همۀ اسماء حسنی است. به غیب امام(علیه
السلام) مأنوس است. کسی که غیب امام(علیه السلام) را می خواهد، از غیبی که بهشت است
تا غیبی که بالاتر از بهشت است، غیب امام(علیه السلام) است. ولایت امام(علیه السلام)،
اصحاب حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) آن غیبی که شب عاشورا دیدند. مقامات حضرت سیدالشهدا(علیه
السلام) و قربشان به آن مقامات. اگر «یؤمنون بالغیب» نشد، تردید نکنید.
«السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله
ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار ولا جعله اخر العهد منی لزیارتکم السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین».[17]
- می روی در جنگ عدواناکبر من قدری آهسته برو قدت ببینم
-
با گلوی خشک و عطشاناین دم آخر بیا از روی ماهت گل بچینم
در این جمله امام حسین(علیه السلام) چه احساسی است؟ «ولدی علی»؛ درنگ نکرد
و به او اجازه داد برود میدان ولی دنبال سر حضرت علی اکبر(علیه السلام) راه افتاد.
حضرت علی اکبر(علیه السلام) می رفت و امام حسین(علیه السلام) دنبالش، نگاهی به قد و
بالای حضرت علی اکبر(علیه السلام) انداخت. «نظر الیه نظر آیس منه».[18] جمله ای با خدا صحبت کرد.
خدایا! وقتی دلمان برای پیغمبر تنگ می شد، به این آقازاده نگاه مي کردیم. حضرت علی
اکبر(علیه السلام) رفت. یک بار برگشت. چرا؟ ولی هر چه بود، آنچه باید از امام حسین(علیه
السلام) دریافت کند، دریافت کرد. این قصۀ زبان در دهان گذاشتن و انگشتر مکیدن قصه ای
است بین اولیاء خدا. هرچه باید از امام حسین(علیه السلام) دریافت کند، دریافت کرد.
لذا، وقتی به این نقطه رسید، دیگر امام حسین(علیه السلام) آماده شد. راضی شد که حضرت
علی اکبر(علیه السلام) به میدان برود. تا این لحظه هر چه خود را به قلب دشمن می زند،
توانش تمام شده بود و به شهادت نرسید. برگشت کار را تمام کرد و اجازه شهادت گرفت. امام
حسین(علیه السلام) هم آنچه باید قبل از شهادت به او بدهد، داد. لذا، دلش برای شهادت
آماده شد.
دل امام حسین(علیه السلام) خبر داشت چه می شود؛ منتظر بود. صدای حضرت علی اکبر(علیه
السلام) را شنید: «ابتا علیک من السلام»؛ به سرعت آمد. «فسقط عن
الفرج»؛ چه کرده بودند با این بدن؟ مقاتل نوشتند: به جای اینکه اسب حضرت را بیاورد،
به طرف اردوگاه امام حسین(علیه السلام) خون جلوی چشمش را گرفته بود. حضرت را به قلب
دشمن برد و توان جنگیدن هم نداشت. «قطعوه بسیوف عربا عربا»؛ نقل مقاتل؛
با زانو تا کنار بدن حضرت علی اکبر(علیه السلام) آمد و چند کار انجام داد. «فجلس
علی التراب وبکی بکاء عالیا»؛ سپس سر حضرت علی اکبر(علیه السلام) را به دامن
گرفت. خون را از دهان حضرت علی اکبر(علیه السلام) پاک کرد و فرزندش را صدا زد: «ولدی
علی»؛ دید جواب نمی دهد. امام حسین(علیه السلام) چه کند؟ خم شد و صورت به صورت
حضرت علی اکبر(علیه السلام) گذاشت... .
حجة الاسلام و المسلمین میرباقری