دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خطبه 179 نهج البلاغه : خدا شناسى

خطبه 179 نهج البلاغه موضوع "خدا شناسى" را بیان می کند.
No image
خطبه 179 نهج البلاغه : خدا شناسى

موضوع خطبه 179 نهج البلاغه

متن خطبه 179 نهج البلاغه

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 179 نهج البلاغه

خدا شناسى

متن خطبه 179 نهج البلاغه

فقال (عليه السلام) أ فأعبد ما لا أرى فقال و كيف تراه فقال

لَا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ قَرِيبٌ مِنَ الْأَشْيَاءِ غَيْرَ مُلَابِسٍ بَعِيدٌ مِنْهَا غَيْرَ مُبَايِنٍ مُتَكَلِّمٌ لَا بِرَوِيَّةٍ مُرِيدٌ لَا بِهِمَّةٍ صَانِعٌ لَا بِجَارِحَةٍ لَطِيفٌ لَا يُوصَفُ بِالْخَفَاءِ كَبِيرٌ لَا يُوصَفُ بِالْجَفَاءِ بَصِيرٌ لَا يُوصَفُ بِالْحَاسَّةِ رَحِيمٌ لَا يُوصَفُ بِالرِّقَّةِ تَعْنُو الْوُجُوهُ لِعَظَمَتِهِ وَ تَجِبُ الْقُلُوبُ مِنْ مَخَافَتِهِ

ترجمه مرحوم فیض

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است در وقتى كه ذعلب يمنى از آن بزرگوار پرسيد: يا امير المؤمنين آيا پروردگار خود را ديده اى امام عليه السّلام فرمود: آيا چيزى را كه نمى بينم پرستش مى نمايم (با اينكه عبادت و پرستش مستلزم سخن گفتن و در خواست رحمت و مغفرت و خضوع و فروتنى است و اين نوع امور در حضور و رؤيت انجام مى گيرد) پس (سائل گمان كرد مراد از ديدن پروردگار ديدن بچشم است، لذا) گفت: چگونه او را مى بينى (با اينكه ديدن او ممكن نيست) امام عليه السّلام فرمود: چشمها او را آشكار درك نمى كند، لكن دلها بوسيله حقائق ايمان (تصديق بوجود و وحدانيّت و ربوبيّت و سائر صفات) او را درك مى نمايد، بهر چيز نزديك است (احاطه دارد) ولى چسبيده نيست، و از هر چيز دور است ولى جدا نيست (زيرا نزديكى با چسبيدن و دورى با جدا بودن از لوازم جسم است) گويا است (ايجاد سخن ميكند) بدون تفكّر و انديشه (زيرا انديشه بر اثر نادانى است كه خداوند از آن منزّه است) اراده كننده (آفريننده) است بدون تصميم و آماده شدن (زيرا تصميم گرفتن عبادت است از اراده اى كه مقدّمه اراده انجام كارى باشد و آن از لوازم جسم است كه در انجام كارى مردّد است، و امّا براى خداى تعالى كه علم عين ذات او است عزم و تصميم درست نيست چون مردّد نمى باشد) ايجاد كننده است بدون (كمك) عضوى (از قبيل دست و پا و مانند آنها، زيرا نيازمند بكمك حاجت دارد و او غنىّ بالذّات و بى نياز است) لطيف است كه (از جهت شدّت ظهور و آشكار بودنش) به پنهانى وصف نمى شود (چون چيزى بر او احاطه ندارد) بزرگ است (از همه چيز) كه به ستمگرى (مانند ستمگران مسلّط بر زير دستان) وصف نمى شود (زيرا عدل محض است) بينا است كه به داشتن حسّى (از حواسّ) وصف نمى گردد (زيرا حواسّ از صفات ممكن است) مهربان است (از روى فضل و احسان) نه به دلسوزى، خلائق در برابر عظمت و بزرگى او خوار و فروتنند (زيرا همه مقهور مشيّت و اراده او هستند) و دلها (در برابر هيبت و عظمتش) از ترس (عذاب) او مضطرب و نگرانند.

ترجمه مرحوم شهیدی

و از سخنان آن حضرت است

[ذعلب يمانى از او پرسيد: «اى امير مؤمنان آيا پروردگار خود را ديده اى» فرمود: «آيا چيزى را كه نبينم مى پرستم» گفت: «چگونه او را مى بينى» فرمود:] ديده ها او را آشكارا نتواند ديد، امّا دلها با ايمان درست بدو خواهد رسيد. به هر چيز نزديك است نه بدان پيوسته، و از آنها دور است نه جدا و گسسته. گوينده است نه به انديشه و نگرش. اراده كننده است نه از روى آرزو و خواهش. سازنده است نه با پا و دست. كار با نرمى و پوشيدگى كند و نتوان گفت پوشيده است. بزرگ قدر است و ستمكار نباشد، بيناست و نيروى بيناييش به كار نباشد. مهربان است- از راه انعام و بخشش بر بندگان- نه از روى نازكدلى- و دلسوزى بر آنان- . سرها برابر بزرگى او فرو افتاده، و خوار است، و دلها از بيم او بيقرار.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله كلام بلاغت نظام آن مقتداى أنام عليه الصّلاة و السّلام است كه فرموده است آن را در حالتى كه سؤال كرد از آن بزرگوار ذعلب يماني پس گفت آيا ديده پروردگار خود را اى أمير مؤمنان پس فرمود آن حضرت: آيا عبادت ميكنم چيزى را كه نمى بينم گفت ذعلب: چطور مى بينى او را فرمود: درك نمى تواند بكند او را چشمها با مشاهده معاينه و لكن درك ميكند او را قلبها با نورهاى ايمان، نزديك است پروردگار عالمين از أشياء در حالتى كه چسبان نيست به آنها، دور است أز آنها در حالتى كه جدا نيست، صاحب تكلّم است نه با فكر و رويه، اراده كننده است بدون عزم و همّت صاحب صنعت است نه با اعضا و جوارح، لطيف است كه متّصف نيست به پنهاني، بزرگ است كه متّصف نمى شود با غلظت و خشونت طبيعت، بيننده است متّصف نمى شود با حاسه بصر، رحيم است موصوف نمى شود با رقّت قلب، ذليل مى شود رويهاى مخلوقات از براى عظمت او، و مضطرب مى شود قلبهاى خلق از ترس او.

شرح ابن میثم

و من كلام له عليه السّلام

و قد ساله ذعلب اليمانى فقال: هل رأيت ربك يا أمير المؤمنين فقال عليه السلام: أ فأعبد ما لا أرى فقال: و كيف تراه فقال: لَا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ قَرِيبٌ مِنَ الْأَشْيَاءِ غَيْرَ مُلَامِسٍ بَعِيدٌ مِنْهَا غَيْرَ مُبَايِنٍ مُتَكَلِّمٌ لَا بِرَوِيَّةٍ مُرِيدٌ لَا بِهِمَّةٍ صَانِعٌ لَا بِجَارِحَةٍ لَطِيفٌ لَا يُوصَفُ بِالْخَفَاءِ كَبِيرٌ لَا يُوصَفُ بِالْجَفَاءِ بَصِيرٌ لَا يُوصَفُ بِالْحَاسَّةِ رَحِيمٌ لَا يُوصَفُ بِالرِّقَّةِ تَعْنُو الْوُجُوهُ لِعَظَمَتِهِ وَ تَجِبُ الْقُلُوبُ مِنْ مَخَافَتِهِ

اللغة

أقول: تعنو: تخضع. و تجب القلوب: تخفق. و الفصل فصل شريف من التوحيد و التنزيه. فقوله: أ فأعبد ما لا أرى. استفهام على سبيل الإنكار لعبادة ما لا يدرك، و فيه إزراء على السائل. و قوله: لا تدركه العيون. إلى آخره. تنزية له عن الرؤية بحاسّة البصر و شرح لكيفيّة الرؤية الممكنة، و لمّا كان تعالى منزّها عن الجسميّة و لواحقها من الجهة و توجيه البصر إليه و إدراكه به و إنّما يرى و يدرك بحسب ما يمكن لبصيرة العقل لا جرم نزّهه عن تلك و أثبت له هذه. فقال: لا تدركه العيون. إلى قوله: بحقائق الإيمان. و أراد بحقائق الإيمان أركانه، و هى التصديق بوجود اللّه و وحدانيّته و سائر صفاته و اعتبارات أسمائه الحسنى، و عدّ من جملتها اعتبارات يدركه بها: أحدها: كونه قريبا من الأشياء، و لمّا كان المفهوم من القرب المطلق الملامسة و الالتصاق و هما من عوارض الجسميّة نزّه قربه تعالى عنها. فقال: غير ملامس فأخرجت هذه القرينة ذلك اللفظ عن حقيقته إلى مجازه و هو اتّصاله بالأشياء و قربه منها بعلمه المحيط و قدرته التامّة. الثاني: كونه بعيدا منها، و لمّا كان البعد يستلزم المباينة و هي أيضا من لواحق الجسميّة نزّهه عنها بقوله: غير مباين. و قد سبق بيان ذلك مرارا فكان بعده عنها إشارة إلى مباينته بذاته الكاملة عن مشابهة شي ء منها. الثالث: و كذلك قوله: متكلّم بلا رويّة. و كلامه يعود إلى علمه بصور الأوامر و النواهى و سائر أنواع الكلام عند قوم، و إلى المعنى النفسانىّ عند الأشعرى، و إلى خلقة الكلام في جسم النبىّ عند المعتزلة. و قوله: بلا رويّة [لا برويّة خ ]. تنزيه له عن كلام الخلق لكونه تابعا للأفكار و التروّى. الرابع: و كذلك مريد بلا همّة تنزيه لإرادته عن مثليّة إرادتنا في سبق العزم و الهمّة لها. الخامس: صانع بلا جارحة. و هو تنزيه لصنعه عن صنع المخلوقين لكونه بالجارحة الّتي هي من لواحق الجسميّة. السادس: و كذلك لطيف لا يوصف بالخفاء، و اللطيف يطلق و يراد به رقيق القوام، و يراد به صغير الحجم المستلزمين للخفاء، و عديم اللون من الأجسام، و المحكم من الصنعة. و هو تعالى منزّه عن إطلاقه بأحد هذه المعاني لاستلزام الجسميّة و الإمكان فبقى إطلاقها عليه باعتبارين: أحدهما: تصرّفه في الذوات و الصفات تصرّفا خفيّا بفعل الأسباب المعدّة لها لإفاضة كمالاتها. و الثاني: جلالة ذاته و تنزيهها عن قبول الإدراك البصرى. السابع: رحيم لا يوصف بالرّقة. تنزية لرحمته عن رحمة أحدنا لاستلزامها رقّة الطبع و الانفعال النفسانىّ، و قد سبق بيان كونه تعالى رحيما الثامن: كونه عظيما تخضع الوجوه لعظمته. إذ هو الإله المطلق لكلّ موجود و ممكن فهو العظيم المطلق الّذي تفرّد باستحقاق ذلّ الكلّ و خضوعه له، و وجيب القلوب و اضطرابها من هيبته عند ملاحظة كلّ منها ما يمكن له من تلك العظمة.

ترجمه شرح ابن میثم

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

و قد سأله ذعلب اليمانى فقال: هل رأيت ربك يا أمير المؤمنين فقال عليه السلام: أ فأعبد ما لا أرى فقال: و كيف تراه فقال: لَا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ قَرِيبٌ مِنَ الْأَشْيَاءِ غَيْرَ مُلَامِسٍ بَعِيدٌ مِنْهَا غَيْرَ مُبَايِنٍ مُتَكَلِّمٌ لَا بِرَوِيَّةٍ مُرِيدٌ لَا بِهِمَّةٍ صَانِعٌ لَا بِجَارِحَةٍ لَطِيفٌ لَا يُوصَفُ بِالْخَفَاءِ كَبِيرٌ لَا يُوصَفُ بِالْجَفَاءِ بَصِيرٌ لَا يُوصَفُ بِالْحَاسَّةِ رَحِيمٌ لَا يُوصَفُ بِالرِّقَّةِ تَعْنُو الْوُجُوهُ لِعَظَمَتِهِ وَ تَجِبُ الْقُلُوبُ مِنْ مَخَافَتِهِ

لغات

تعنوا: فروتنى مى كند تجب القلوب: دلها لرزان مى شود

ترجمه

«ذعلب يمانى از آن بزرگوار پرسيد: اى امير مؤمنان آيا پروردگارت را ديده اى امام (ع) فرمود: آيا چيزى را كه نبينم مى پرستم عرض كرد: چگونه او را مى بينى آن حضرت فرمود: چشمها او را آشكارا نمى بينند، ليكن دلها به وسيله حقايق ايمان او را درك مى كنند، به همه اشيا نزديك است نه به گونه اى كه به آنها چسبيده باشد، و از همه چيز دور است نه به طورى كه از آنها جدا باشد، گوياست نه به كمك تفكر و انديشه، اراده مى كند بى آن كه نيازى به تصميم گيرى و آمادگى داشته باشد، سازنده و پديد آورنده است نه به كمك اعضا، لطيف است امّا به او پنهان گفته نمى شود، بزرگ است ليكن جفا كار توصيف نمى گردد، بيناست نه به داشتن حسّ بينايى، مهربان است نه به دلسوزى و نازكدلى، چهره ها در برابر عظمت او خوار، و دلها از هيبتش لرزان است.»

شرح

اين يكى از خطبه هاى بر جسته آن حضرت در توحيد و تنزيه حقّ تعالى است.

فرموده است: أ فأعبد ما لا أرى

اين عبارت استفهام انكارى است و دلالت دارد بر نفى پرستش چيزى كه درك و ديدار نشده است، و متضمّن سرزنش پرسش كننده است.

فرموده است: لا تدركه العيون... تا آخر.

اين سخنان حقّ تعالى را از اين كه با چشم سر ديده شود تنزيه مى كند، و كيفيّت رؤيت او را كه ممكن است شرح مى دهد، زيرا خداوند مبرّا از جسميّت و لوازم آن از قبيل جهت است تا چشم سر بتواند به آن متوجّه شود و او را بنگرد و تنها ديده عقل است كه مى تواند او را ببيند و درك كند، از اين رو ديدن او را با حسّ بصر نفى، و رؤيت او را با چشم دل اثبات مى كند، و اين همان معناى عبارت لا تدركه العيون تا بحقايق الإيمان مى باشد، منظور از حقايق ايمان، اركان ايمان است كه عبارت از اقرار به هستى و يگانگى خداوند و ديگر صفات و اسامى حسناى اوست، و از جمله اينها اوصافى است كه آن حضرت براى خداوند بر شمرده و او را بدين ويژگيها شناخته است:

1 قريب من الأشياء غير ملامس:

نظر به اين كه مفهوم مطلق قرب، التصاق و چسبندگى است و اينها از عوارض جسميّت است، لذا نزديك بودن خداوند را به اشيا از اين عوارض تنزيه كرده و فرموده است قرب او از طريق لمس و چسبندگى نيست، قيد مذكور واژه قرب را در مورد حق تعالى از معناى حقيقى خود خارج ساخته، و مجازا بر پيوستگى و نزديكى خداوند به اشيا به سبب احاطه علم و قدرت او بر آنها، اطلاق شده است.

2 بعيد منها غير مباين:

نظر به اين كه دورى مستلزم جدايى است و اين هم از لوازم جسميّت است با قيد «غير مباين» خداوند را در عين اين كه از همه اشيا بدور است از آن كه جدا از اشيا باشد تنزيه كرده است. و ما پيش از اين بارها گفته ايم مراد از دورى و جدايى خداوند از اشيا، مباينت ذات كامله اوست از شبيه بودن او به اشيا و مخلوقات.

3 متكلّم بلا رويّة:

همچنين سخن گفتن حقّ تعالى شبيه تكلّم انسانها نيست كه نيازمند تفكّر و انديشه قبلى باشد، و در اين باره دسته اى اعتقاد دارند كه كلام خداوند به علم او كه دانا به همه صور اوامر و نواهى و ديگر انواع كلام است برگشت دارد، اشاعره«» گفته اند: كلام خداوند معانى نفسانى است، معتزله«» مدّعى شده اند كلام الهى عبارت از آفرينش كلام در جسم پيامبر اكرم (ص) است، قيد بلا رويّة تنزيه كلام خداست از اين كه او در سخن گفتن مانند انسانها از پيش نيازمند تفكّر و تابع انديشه باشد.

4 مريد بلا همّة:

اين سخن نيز حقّ تعالى را تنزيه مى كند از اين كه اراده او مانند ما مسبوق به تفكّر و تصميم گيرى قبلى باشد.

5 صانع بلا جارحة،

يعنى: حقّ تعالى منزّه است از اين كه در ايجاد اشيا مانند آفريدگان به اعضا و جوارح كه از لوازم جسميّت است نيازمند باشد.

6 لطيف لا يوصف بالخفاء:

واژه لطيف گاهى به چيزى كه جنس آن نازك و ملايم باشد گفته مى شود و گاهى به چيزى كه ريز و كم حجم است اطلاق مى گردد و در هر دو صورت مستلزم خفا و ناپيدايى است و گاهى منظور از آن جسمى است كه خالى از رنگ بوده و نيكو ساخته شده باشد، و خداوند متعال منزّه است از اين كه هيچ يك از اين معانى بر او اطلاق شود، زيرا اينها همه از لوازم جسميّت و مكان است بنا بر اين تنها به دو نظر مى توان خداوند را لطيف ناميد: اوّل از نظر تصرّف و استيلاى پنهانى است كه خداوند بر ذوات و صفات دارد، و بطور ناپيدا اسباب لازم را براى نفوس فراهم و ايجاد مى كند تا براى افاضه كمالات خود آماده شوند.

دوّم خداوند متعال لطيف است، زيرا منزّه است از اين كه ذات با عظمت او مورد رؤيت قرار گيرد و با چشم سر ديده شود.

7 رحيم لا يوصف بالرّقة:

اين سخن مبتنى بر تنزيه حق تعالى است از اين كه رحمت او مانند رحم و شفقت ما باشد، زيرا ترحّم ما ناشى از رقّت و دلسوزى و انفعال نفسانى است و ما در باره اين كه خداوند چگونه بر بندگانش رحيم است پيش از اين سخن گفته ايم.

8 تعنو الوجوه لعظمته و تجب القلوب من مخافته:

زيرا او براى هر موجود و ممكنى معبود مطلق است، و ذات با عظمت يگانه اى است كه به طور اطلاق سزاوار اين است كه همه در برابر او خوار و فروتن باشند، و دلها همگى از هيبت او ترسان و هر كدام به اندازه اى كه اين عظمت را درك مى كند از حشمت و جلال او لرزان باشد.

شرح مرحوم مغنیه

من صفاته تعالى:

فقال عليه السّلام: أ فأعبد ما لا أرى فقال: و كيف تراه فقال: لا تراه العيون بمشاهدة العيان، و لكن تدركه القلوب بحقائق الإيمان. قريب من الأشياء غير ملامس. بعيد منها غير مباين. متكلّم لا برويّة، مريد لا بهمّة. صانع لا بجارحة. لطيف لا يوصف بالخفاء. كبير لا يوصف بالجفاء. بصير لا يوصف بالحاسّة. رحيم لا يوصف بالرّقّة. تعنو الوجوه لعظمته، و تجب القلوب من مخافته.

اللغة:

الهمة: الاهتمام و شدة العناية جلبا لنفع أو دفعا لضرر. و الجارحة: العضو.

و اللطيف: غير المحسوس. و تعنو: تخضع. و تجب: تضطرب.

الإعراب:

لا تدركه الضمير للّه سبحانه. و قريب و ما بعده من الأوصاف أخبار لمبتدأ محذوف أي هو، و غير حال.

المعنى:

قال قائل للإمام (ع): هل رأيت ربك فقال له: أ فأعبد ما لا أرى: قال السائل: و كيف تراه قال الإمام: (لا تدركه العيون إلخ).. المعرفة على أنواع: منها حسية، و تقوم على موضوع خطبه 179 نهج البلاغهات من مرئيات، و مسموعات، و روائح، و مذاقات، و ملموسات، و هذه كلها إحساسات مادية، و اللّه منزه عن المادية، و إذن فالطريق الى معرفة وجوده لا يقف عند الحس وحده.

و منها عقلية، و هي أن ينتقل بنا العقل من معلوم الى مجهول، من شاهد محسوس الى واقعة تترتب عليه، و لا تنفك عنه بحال، من شاهد الى غائب، مهما شئت فعبّر. و قد شاهدنا الكون بقوانينه الثابتة العامة الشاملة لكل ركن من أركانه، شاهدنا ذلك بالحس، فانتقل العقل بنا الى وجود سلطة خالقة مدبرة تماما كما انتقل عقل «نيوتن» من مشاهدة التفاحة تسقط من الشجرة على الأرض- انتقل من ذلك الى حقيقة قانون الجاذبية، و امتلأ قلبه إيمانا بهذه الحقيقة، و قلّده كل العلماء ثقة بصدقه.

لقد رأت العيون الخلق، و حكم العقل و جزم بوجود الخالق، و اعتقد القلب و آمن. و هذا ما عناه الإمام بقوله: (تدركه القلوب بحقائق الإيمان). أي آمن القلب حقا واقعا لأنه رأى بعين الحس و العقل (قريب من الأشياء غير ملامس، بعيد منها غير مباين) هو قريب من الأشياء، لأنها في قبضته و علمه و تدبيره، و هو غير ملامس، لأنه ليس بجسم فيلمس، و هو بعيد عن الأشياء بذاته و صفاته و آثاره، و تقدم مثله مع الشرح في الخطبة 49.

(متكلم لا بروية) و جولة فكر في معنى الكلام و إنشائه، بل يخلق الكلام كما يخلق الأعيان، لإفهام قصده و مراده و بيان أمره و نهيه (مريد لا بهمة). اذا أراد الانسان شيئا فلا يوجد هذا الشي ء بمجرد أن يريد، بل لا بد من الاهتمام بالأسباب الموجبة، و السعي و العمل، و مع هذا الاهتمام و السعي قد يوجد المراد، و قد تعترض طريقه الصعوبات و العراقيل.. هذا بالنسبة الى المخلوق، أما إرادة الخالق فهي لا تنفك عن المراد، و يوجد بمجرد وجودها، بل هي هو «ما شاء اللّه، و إن لم يشأ لم يكن». و بكلمة: مراد الإنسان إمكان، و مراده تعالى وجوب أي بلا سبب إلا الإرادة وحدها.. هذا، الى ان الإنسان يعلم بالمصلحة فيريد، ثم يصمم و يعزم في قلبه على الفعل بجوارحه. و أين هذا ممن يقول للشي ء كن فيكون.

(صانع لا بجارحة) أي عضو، بل بكلمة «كن». (لطيف لا يوصف بالخفاء). المراد باللطيف هنا غير المحسوس. و لكيلا يقول قائل: ان الجسم الذي بلغ الغاية من الصغر هو أيضا خفي لا يحس، و عليه يكون للّه شبيه و نظير من هذه الجهة- قال الإمام: «لا يوصف بالخفاء» أي احتجب الجسم الصغير عن العيون لصغره و دقته و رقته، و اللّه سبحانه احتجب عنها، لأنه ليس بجسم، و مع هذا فهو ظاهر بخلقه و آثاره (كبير لا يوصف بالجفاء). انه تعالى كبير و أكبر ذاتا و وصفا و أثرا، لا غلظة و جفاء (بصير لا يوصف بالحاسة) أي بالعين بل بالعلم (رحيم لا يوصف بالرقة) بل بالإحسان و الإفضال، و الرقة انفعال و تأثر، و اللّه منزه عنه (تعنو إلخ).. كل الخلق خاضع لعظمته، و خائف من سطوته.

شرح منهاج البراعة خویی

و من كلام له عليه السّلام

و هو المأة و الثامن و السبعون من المختار في باب الخطب و هو مروىّ في الأصول المعتبرة كالكافي و التوحيد و الاحتجاج و الارشاد بطرق مختلفة باجمال و تفصيل و اختلاف تطلع عليه بعد الفراغ من شرح ما أورده السيّد (ره).

و قد سئله ذعلب اليماني فقال: هل رأيت ربّك يا أمير المؤمنين فقال عليه السّلام: أ فأعبد ما لا أرى قال: و كيف تراه قال عليه السّلام: لا تدركه العيون بمشاهدة العيان، و لكن تدركه القلوب بحقايق الإيمان، قريب من الأشياء غير ملامس، بعيد منها غير مباين، متكلّم لا بروّية، مريد بلا همّة، صانع لا بجارحة، لطيف لا يوصف بالخفاء، كبير لا يوصف بالجفاء، بصير لا يوصف بالحاسّة، رحيم لا يوصف بالرّقّة، تعنو الوجوه لعظمته، و تجب القلوب من مخافته.

اللغة

(الذعلب) في الأصل الناقة السريعة ثمّ صار علما للانسان كما نقلوا بكرا عن فتى الابل إلى بكر بن وابل و (اليماني) منسوب إلى اليمن اقليم معروف سمّى به لكونه على يمين الكعبة و أصله يمنيّ بتشديد الياء ثمّ جعلوا الألف بدلا عن الياء الثانية فقالوا يماني بالتخفيف في يمنيّ و (جفوت) الرجل أعرضت عنه أو طردته و قد يكون مع بغض و جفا الثوب يجفو إذا غلظ فهو جاف، و منه جفاء اليد و هو غلظتهم و فظاظتهم و (عنا) يعنو عنوا من باب قعد ذلّ و خضع و الاسم العناء بالفتح و المدّ فهو عان و (وجب) الحائط و نحوه وجبة سقط و وجب القلب وجبا و وجيبا رجف.

الاعراب

قوله: أ فأعبد استفهام على سبيل الانكار و الابطال و قوله: قريب خبر لمبتدأ محذوف و قوله: غير ملامس بنصب غير كما في أكثر النسخ حال من فاعل قريب المستتر و في بعضها بالرّفع فيكون صفة لقريب، و كذلك قوله غير مباين، و مثلهما جملة لا يوصف تحتمل أن تكون في محلّ النصب على الحال، و في محلّ الرّفع على الوصف.

المعنى

اعلم أنّ هذا الكلام له عليه السّلام من كلماته المعروفة و قد ظهر لك في شرح الخطبة الثّانية و التسعين أنّه ملتقط من كلام طويل له عليه السّلام قدّمنا روايته هناك من توحيد الصّدوق كما ظهر أنّه عليه السّلام كلّم به مع ذعلب، فانه لما قال على المنبر غير مرّة: سلوني قبل أن تفقدوني، قام إليه ذعلب و كان رجلا ذرب اللّسان بليغا في الخطب شجاع القلب فقال: لقد ارتقى ابن أبي طالب مرقاة صعبة لاخجلنّه اليوم لكم في مسألتي إيّاه فقال له (هل رأيت ربّك يا أمير المؤمنين) و كان هذا السؤال منه من باب التعنّت و التقرير بقصد التعجيز عن الجواب لا الاستفهام الحقيقي كما يدلّ عليه أوّل كلامه الّذى حكيناه.

(فقال عليه السّلام أ فأعبد ما لا أرى) إنكار لعبادة ما لا يدرك، لأنّ العبادة متضمّنة للسؤال و المخاطبة و المكالمة و طلب الرحمة و المغفرة و غير ذلك من الخضوع و الخشوع و التضرّع و التملّق و الاستكانة و هذه كلّها تستدعى حضور المعبود و إدراكه و رؤيته.

و لما توهّم السائل من كلامه عليه السّلام أنّ مراده به رؤية البصر أعاد السؤال و (قال و كيف تراه) على سبيل الاستفهام التوبيخي يعني أنّ رؤيته غير ممكنة فكيف ادّعيتها.

فأجابه و (قال عليه السّلام لا تدركه العيون بمشاهدة العيان) يعنى أنّ رؤيته ليست بالعين و بمشاهدة القوّة البصرية الجسمانية، فانّ هذه غير جايزة كما عرفت تحقيقه في شرح الخطبة التاسعة و الأربعين، و هو صريح في بطلان مذهب الأشاعرة و المشبهة و الكراميّة المجوّزين للرؤية (و لكن تدركه القلوب بحقايق الايمان) أى تدركه العقول الصافية عن ملابسة الأبدان و غواشي الطبايع و الأجرام بحقايق الايمان أى بأنوار العقليّة الناشئة من الايمان و الاذعان الخالص كما مرّ تحقيقه في شرح الخطبة التاسعة و الأربعين أيضا.

و قال الشارح البحراني: أراد بحقايق الايمان أركانه و هى التصديق بوجود اللّه و وحدانيّته و ساير صفاته و اعتبارات أسمائه الحسنى.

و قال العلامة المجلسى ره في مرآت العقول: حقايق الايمان العقائد الّتى هى حقايق أى عقايد عقلية ثابتة يقينيّة لا يتطرّق إليها الزوال و التغير أى أركان الايمان أى الانوار و الاثار الّتي حصلت في القلب من الايمان او التصديقات و الاذعانات الّتى تحقّ أن تسمّى ايمانا.

أو المراد بحقايق الايمان ما ينتمى إليه تلك العقائد من البراهين العقليّة، فانّ الحقيقة ما يصير إليه حقّ الأمر و وجوبه ذكره المطرزى في الغريبين انتهى.

أقول: هذه المعاني كلّها صحيحة محتملة لكن الأظهر هو المعنى الثاني المطابق لما ذكرناه.

و يؤيّده ما في الاحتجاج عن أبي عبد اللّه عليه السّلام أنه سأله زنديق كيف يعبد اللّه الخلق و لم يروه قال عليه السّلام: رأته القلوب بنور الايمان و أثبتته العقول بيقظها إثبات العيان، و أبصرته الأبصار بما رأت من حسن التركيب و احكام التأليف، ثمّ الرّسل و آياتها و الكتب و محكماتها و اقتصرت العلماء على ما رأت من عظمته دون رؤيته قال: أليس هو قادر أن يظهر لهم حتّى يروه فيعرفوه فيعبد على يقين قال عليه السّلام: ليس للمحال جواب، هذا.

و لما نبّه على كونه سبحانه مدركا بالعقول عقّبه بذكر جملة من صفات كماله التي هى جهات ادراكه فقال (قريب من الأشياء غير ملامس) يعنى أنّ قربه منها بالاحاطة و القيوميّة لا بالالتصاق و الملامسة الّتى هى من عوارض الجسميّة (بعيد منها غير مباين) يعنى أنّ بعده منها بنفس ذاته المقدّسة لا بعنوان خطبه 179 نهج البلاغه التعاند و المضادّة، و قد مرّ تحقيق ذلك مع سابقه في شرح الفصل السادس من الخطبة الاولى عند شرح قوله عليه السّلام: مع كلّ شي ء لا بمقارنة و غير كلّشى ء لا بمزايلة.

(متكلّم لا بروية) يعنى أنّ تكلّمه تعالى ليس بالفكر و التروّى كساير آحاد الناس فانّ كلامهم تابع للتروّى و الافكار يتفكّرون أوّلا في نظم الألفاظ و ترتيبها و دلالتها على المعاني المقصودة ثمّ يتكلّمون و اللّه سبحانه منزّه عن ذلك.

قال الشارح البحراني: و كلامه تعالى يعود إلى علمه بصور الأوامر و النواهى و ساير أنواع الكلام عند قوم و إلى المعنى النفساني عند الأشعرى و إلى خلقه الكلام في جسم النبىّ عند المعتزلة. أقول: و ستعرف تحقيق معنى كلامه و تكلّمه سبحانه فانتظر.

(مريد بلا همّة) أى ليست إرادته كإرادتنا مسبوقة بالعزم و الهمّة.

قال الشارح المعتزلي قوله: بلا همّة، أى بلا عزم، و العزم عبارة عن إرادة متقدّمة للفعل تفعل توطينا للنفس على الفعل و تمهيدا للارادة المقارنة له، و إنما يصحّ ذلك على الجسم الّذي يتردّد فيها يدعوه إليه الدّواعى، فأمّا العالم لذاته فلا يصحّ ذلك فيه.

(صانع لا بجارحة) أى ليست صنعته بالاعضاء و الجوارح الّتى هى من لواحق الجسميّة و انماه أمره إذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (لطيف لا يوصف بالخفاء) قال الشارح البحرانىّ اللطيف يطلق و يراد به رقيق القوام و يراد به صغير الجسم المستلزمين للخفاء و عديم اللّون من الأجسام و المحكم من الصنعة، و هو تعالى منزّه عن اطلاقه بأحد هذه المعاني لاستلزام الجسميّة و الامكان فيبقى إطلاقها عليه باعتبارين: أحدهما تصرّفه في الذّوات و الصفات تصرّفا خفيّا يفعل الأسباب المعدّة لها لافاضة كمالاتها.

الثاني جلالة ذاته و تنزيهها عن قبول الادراك البصرى، يعنى لاستحالة رؤيته شابه الأجسام اللطيفة فاطلق عليه لفظ اللّطيف بهذا الاعتبار.

أقول: و هنا اعتبار ثالث ذكره الشارح المعتزلي و غيره، و هو أنه لطيف بعباده كما في الكتاب العزيز أى يفعل الألطاف المقربة لهم من الطاعة المبعدة لهم عن المعصية، أو لطيف بهم بمعنى أنه يرحمهم و يرفق بهم.

و اعتبار رابع و هو علمه بالأشياء اللطيف رواه في الكافى مرفوعا عن أبى جعفر الثاني عليه السّلام قال: و كذلك سمّيناه لطيفا لعلمه بالشى ء اللّطيف مثل البعوضة و أخفى من ذلك و موضع النشوء منها و العقل و الشهوة للسفاد و الحدب على نسلها و اقام بعضها على بعض و نقلها الطعام و الشراب إلى أولادها في الجبال و المفاوز و الأودية و القفار فعلمنا أنّ خالقها لطيف بلا كيف، و إنما الكيفيّة للمخلوق المكيّف.

و رواه أيضا فيه مع اعتبار خامس عن الفتح بن يزيد الجرجانى عن أبى الحسن عليه السّلام في حديث طويل سأل فيه عنه عليه السّلام عن تفسير معنى الواحد و وحدانيّته تعالى إلى أن قال قلت: جعلت فداك فرّجت عنى فرّج اللّه عنك فقولك اللّطيف الخبير فسّره لى كما فسّرت الواحد فانّى أعلم أنّ لطفه على خلاف لطف خلقه للفصل غير أنّى احبّ أن تشرح لي ذلك فقال عليه السّلام: يا فتح إنما قلنا اللّطيف للخلق اللّطيف لعلمه بالشى ء اللّطيف أو لا ترى وفّقك اللّه و ثبّتك إلى أثر صنعه في النّبات اللّطيف و غير اللّطيف و من الخلق اللّطيف و من الحيوان الصّغار و من البعوض و الجرجس و ما هو أصغر منها ما لا يكاد تستبينه العيون بل لا يكاد يستبان لصغره الذكر من الانثى و الحدث المولود من القديم، فلمّا رأينا صغر ذلك في لطفه و اهتدائه للسّفاد و الهرب من الموت و الجمع لما يصلحه و ما في لجج البحار و ما في لحاء الأشجار و المفاوز و القفار و افهام بعضها عن بعض منطقها و ما يفهم به أولادها عنها و نقلها للغذاء إليها ثمّ تأليف ألوانها حمرة مع صفرة و بياض مع حمرة و أنه ما لا تكاد عيوننا تستبينه لدمامة خلقها لا تراه عيوننا و لا تلمسه أيدينا علمنا أنّ خالق هذا الخلق لطيف بخلق ما سمّيناه بلا علاج و لا أداة و لا آلة، و أنّ كلّ صانع شي ء فمن شي ء صنع و اللّه خالق اللّطيف الجليل خلق و صنع لا من شي ء فقد قرّر عليه السّلام أنّ اطلاق اسم اللّطيف عليه سبحانه بوجهين.

أحدهما للخلق اللّطيف يعنى لخلقه الأشياء اللّطيفة و الاعتبار الأوّل الّذى حكيناه عن البحرانى يعود إلى ذلك أو قريب منه.

و ثانيهما لعلمه بالأشياء اللّطيفة (كبير لا يوصف بالجفاء) يعنى أنّه موصوف بالكبرياء و العظمة لجلالة شأنه و عظمة سلطانه، و منزّه عمّا عليه ساير الكبراء و الأعاظم من المخلوقين كالملوك و السلاطين من الفظاظة و غلظ الطبيعة و الجفاء لمن تحت ولايتهم من الرّعية.

و قال الشارح المعتزلي: لما كان لفظ الكبير إذا استعمل في الجسم أفاد تباعد افكاره ثمّ وصف البارى بأنه كبير، أراد أن ينزّهه عمّا تدلّ لفظة كبير عليه إذا استعمل في الأجسام، انتهى- و الأظهر ما قلناه. (بصير لا يوصف بالحاسة) أما أنه بصير فقد مرّ تحقيقه في شرح الفصل السادس من الخطبة الاولى، و أمّا تنزّهه عن الحواسّ فلأنّها من صفات الجسم (رحيم لا يوصف بالرقة) لما كان الرحمة في الخلق عبارة عن رقّة القلب و الانفعال النفساني و هما من أوصاف الممكن فحيثما يطلق عليه لفظ الرحيم يراد به ما هو لازم الرحمة من الانعام و الافضال، و كذلك ساير الأوصاف الّتي لا يصحّ اتّصافه تعالى بها باعتبار مباديها يوصف بها باعتبار غاياتها كالغضب في قوله: «غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ»، فيراد به الانتقام و العقوبة لاستلزامه له، و المكر في قوله: «وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ» فيراد به جزائه سبحانه لمكرهم بالجزاء السوء.

(تعنو الوجوه لعظمته) أى تذلّ و تخضع لأنه الإله المطلق لكلّ موجود و ممكن و العظيم الذي كلّ مقهور تحت مشيّته و إرادته و داخر تحت جلاله و جبروته و عظمته (و تجب القلوب من مخافته) أى ترجف و تضطرب من هيبته عند ملاحظتها لعظمة سلطانه و علوّ شأنه.

تنبيه

قد وعدناك تحقيق الكلام في معنى متكلّميّته تعالى و أنّ كلامه سبحانه حادث أو قديم فنقول: قد تواترت الأنباء عن الأنبياء و الرّسل، و أطبقت الشرائع و الملل على كونه عزّ و جلّ متكلّما لا خلاف لأحد في ذلك، و إنما الخلاف في معنى كلامه تعالى و في قدمه و حدوثه.

فذهب أهل الحق من الامامية وفاقا للمعتزلة إلى أنّ كلامه تعالى مؤلّف من حروف و أصوات قائمة بجوهر الهواء، و معنى كونه متكلّما أنه موجد للكلام في جسم من الأجسام كالملك و الشجر و نحو ذلك، و على مذهبهم فالكلام حادث لأنه مؤلّف من أجزاء مترتّبة متعاقبة في الوجود، و كلّ ما هو كذلك فهو حادث.

و قالت الحنابلة: كلامه تعالى حروف و أصوات يقومان بذاته و أنه قديم، و قد بالغ بعضهم حتّى قال جهلا بقدم الجلد و الغلاف أيضا فضلا عن المصحف.

و الكرامية وافقهم في أنّ كلامه حروف و أصوات و أنها قائمة بذاته تعالى إلّا أنّهم خالفوهم في القول بقدمها و قالوا بأنها حادثة لتجويزهم قيام الحوادث بذاته تعالى.

و ذهبت الاشاعرة إلى أنّ كلامه تعالى ليس من جنس الحروف و الأصوات بل هو معنى قديم قائم بذاته تعالى يسمّى الكلام النفسي و هو مدلول الكلام اللّفظي المركب من الحروف.

قال الشارح الجديد للتجريد: و اختلاف الأحوال مبنىّ على قياسين متعارضين احدهما أنّ كلامه تعالى صفة له و كلّما هو صفة له فهو قديم فكلامه قديم و ثانيهما أنّ كلامه مؤلّف من أجزاء مترتّبة متعاقبة في الوجود، و كلّما هو كذلك فهو حادث فكلامه حادث، فاضطرّوا إلى القدح في أحد القياسين و منع بعض المقدّمات لاستحالة حقيّة المتناقضين.

فالمعتزلة صحّحوا القياس الثاني و قدحوا في صغرى القياس الأوّل و الحنابلة صحّحوا القياس الأوّل و منعوا كبرى القياس الثاني، و الكراميّة صحّحوا القياس الثاني و قدحوا في كبرى القياس الأوّل، و الأشاعرة صحّحوا القياس الأوّل و منعوا من صغرى القياس الثّاني.

اذا عرفت ذلك فنقول: الحقّ الموافق للتحقيق من هذه الأقوال كما قلنا هو القول الأوّل، لأنّ المتبادر إلى الفهم عند اطلاق لفظ الكلام هو المؤلّف من الحروف و الألفاظ دون المعنى، و التبادر علامة الحقيقة، و اطلاق لفظ المتكلّم عليه سبحانه على ذلك ليس باعتبار قيام الكلام به، لاستلزامه إثبات الجوارح، بل باعتبار خلقه الكلام في الأجسام النباتيّة و الجماديّة و ألسن الملائكة إمّا مجازا من باب اطلاق اسم المسبّب على السّبب، أو حقيقة كما هو الأظهر لأنّ المتكلّم مشتقّ من التكلّم أو من الكلام بمعناه المصدرى كالسّلام و نحوه، و التكلّم و الكلام بهذا المعنى بمعنى ايجاد اللّفظ، و لا شكّ أنّ ايجاده قائم بالموجد كما أنّ التأثير قائم بالمؤثّر فالمتكلّم بصيغة الفاعل عبارة عن منشي ء الكلام و موجده، و إنشاء الكلام و ايجاده لا قيام له إلّا بالفاعل، كما أنّه بصيغة المفعول عبارة عن نفس الكلام المؤلّف و لا قيام له إلّا بجوهر الهواء.

لا يقال: التكلّم بمعنى ايجاد الكلام لم يجي ء فى اللّغة.

لأنّا نقول: ذلك غير مسلّم كيف و التكلّم اللّفظي عند الأشاعرة ليس إلّا بهذا الاعتبار و هم قد صرّحوا بكون الكلام مشتركا لفظا بين اللّفظى و النفسى كما ستعرفه و على هذا فيكون إطلاق المتكلّم عليه بمعنى موجد الكلام حقيقة لا مجازا.

قال صدر المتألّهين في كتاب المبدأ و المعاد: المتكلّم عبارة عن محدث الكلام في جسم من الأجسام كالهواء و غيرها، فانّا إذا تكلّمنا أحدثنا الكلام في بعض الأجسام الّتى لنا قدرة على تحريكها، فالمتكلّم ما قام به التكلّم لا ما قام به الكلام كما توهّم، و التكلّم بمعنى ما به يحصل الكلام فينا ملكة قائمة بذواتنا بها نتمكّن من إفادة مخزوناتنا العلميّة على غيرنا، و في الواجب تعالى عين ذاته من حيث انّه يخلق الأصوات و الحروف في أىّ موضع كان من الأجسام لافادة ما في قضائه السابق على من يشاء من عباده.

و ما أثبته المتكلّمون من الكلام النفسى فان كان له معنى محصّل فيرجع إلى خطرات الأوهام، أو يحتمل ما يوجد من الكلام، و لا شكّ في براءته تعالى عنه و عن ساير ما يتخيّله العوام.

و استدل الحنابلة على أنّ كلامه مؤلّف من الحروف و الأصوات بأنّ كلامه مسموع و لا مسموع إلّا الحروف و الصّوت فكلامه ليس إلّا الحروف و الصّوت أما الصّغرى فلقوله تعالى: «وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلامَ اللَّهِ»، و أمّا الكبرى فظاهرة، ثمّ أثبتوا كونه قديما بأنه لو كان حادثا لكان إمّا قائما بذاته أو بغيره أو لا في محلّ و الأقسام الثلاثة كلّها باطلة أمّا الأوّل فلاستلزامه كون الذات محلّا للحوادث و هو حينئذ كما ستعرفه، و أمّا الثاني فلامتناع ان يقوم صفة الشي ء بغيره، و أمّا الثالث فلاستحالة قيام العرض في الوجود بلا محلّ فثبت أنّه صفة قديمة.

و الجواب أنّ كونه حرفا و صوتا يستلزم حدوثه بالضرورة و تعليل قدمه بأنّ حدوثه مستلزم لأحد الأقسام الثلاثة الباطلة فيه ان منع بطلان القسم الثاني لم لا يجوز أن يقوم بغيره و ان اشتق له منه خلقه و لا امتناع في ذلك حسبما عرفت.

و أما الكرامية فبطلان مذهبهم بعد بطلان جواز حلول الحوادث على الذات واضح، و جهة بطلانه أنّ وجوب الوجود ينافي ذلك، لأنّ حدوث الحوادث فيه يدلّ على تغيّره و انفعاله و ذلك ينافي الوجوب الذّاتي، و لأنّ المقتضى لذلك الحادث إن كان ذاته لم يكن حادثا و إن كان غيره يلزم الافتقار، و لأنّ الحادث إن كان صفة نقص استحال اتّصاف الذات بها و إن كان صفة كمال امتنع خلوّه عنها و المفروض أنها حادثة أى موجودة بعد العدم فحيث كانت معدومة كان الذات خالية عنها.

و أما الاشاعرة فبيّنوا مرادهم من الكلام النفساني أولا و استدّلوا على اثباته ثانيا و اثبتوا كونه قديما ثالثا، ثمّ قالوا إنه واحد مع أنه أمر و نهى و خبر و استخبار و غيرها.

قال الامدى: ليس المراد من إطلاق لفظ الكلام إلّا المعني القائم بالنفس، و هو ما يجده الانسان من نفسه إذا أمر غيره أو نهاه أو أخبره أو استخبر منه، و هذه المعاني هي الّتي يدلّ عليها بالعبارات و ينبّه عليها بالاشارات.

و قال عمر النسفى و هو من أعاظم الأشاعرة في عقايده: و هو أى اللّه سبحانه متكلّم بكلام هو صفة له أزليّة ليس من جنس الحروف و الأصوات، و اللّه متكلّم بها آمرناه مخبر و القرآن كلام اللّه غير مخلوق، و هو مكتوب في مصاحفنا محفوظ في قلوبنا مقروّ بألسنتنا مسموع باذاننا غير حال فيها.

و قال التفتازانى في شرحه ما محصّله: إنّ الاجماع و التواتر قد قام على كونه تعالى متكلّما بكلام هو صفة له، ضرورة امتناع اثبات المشتقّ من غير قيام مأخذ الاشتقاق به، و هذه الصفة معنى قائم بالذات و قديمة، ضرورة امتناع قيام الحوادث بذات اللّه سبحانه، و ليس من جنس الحروف و الأصوات، ضرورة حدوثها لأنّ التكلّم ببعضها مشروط بانقضاء الاخر بل عبّر عنها بها و يسمّى المعبّر به بالقرآن المركّب من الحروف و هي صفة واحدة تتكثّر إلى الأمر و النهي و الخبر باختلاف التعلّقات كالعلم و القدرة و ساير الصفات، فهذه الصفة الواحدة باعتبار تعلّقها بشي ء على وجه مخصوص يكون خبرا، و باعتبار تعلّقها بشي ء آخر على وجه آخر يكون أمرا و هكذا.

و القرآن الّذى هو كلام اللّه سبحانه القائم بذاته غير حادث و مكتوب في مصاحفنا بأشكال الكتابة و صور الحروف الدّالة عليه محفوظ في قلوبنا بألفاظ المخيلة، مقروّ بألسنتنا بحروفه الملفوظة المسموعة، مسموع باذاننا بهذه أيضا.

و مع ذلك كلّه ليس حالا في المصاحف و لا في القلوب و الألسنة و الأذهان، بل معنى قديم قائم بذات اللّه سبحانه يلفظ و يسمع بالنظم الدالّ عليه و يحفظ بالنظم المخيل و يكتب بالنقوش و صور و أشكال موضوع خطبه 179 نهج البلاغهة للحروف الدالّة عليه كما يقال النار جوهر مجرّد يذكر باللّفظ و تكتب بالقلم و لا يلزم منه كون حقيقة النار صوتا و حرفا.

و تحقيقه انّ للشي ء وجودا في الأعيان، و وجودا في الأذهان و وجودا في العبارة و وجودا في الكتابة فالكتابة تدلّ على العبارة و هي على ما في الأذهان و هو على ما في الأعيان فحيث يوصف القرآن بما هو من لوازم القديم كما في قولنا: القرآن غير مخلوق، فالمراد حقيقته الموجودة في الخارج، و حيث يوصف بما هو من صفات المخلوقات و المحدثات يراد به الألفاظ المنطوقة المسموعة كما في قولنا قرأت نصف القرآن أو المخيّلة كما في قولنا حفظت القرآن أو الأشكال المنقوشة كما في قولنا يحرم للمحدث مسّ القرآن.

و لما كان دليل الأحكام الشرعيّة هو اللّفظ دون المعنى القديم عرّفه أئمة الاصول بالمكتوب في المصاحف المنقول بالتواتر و جعلوه اسما للنظم و المعنى جميعا أى للنظم من حيث الدّلالة على المعنى لا لمجرّد المعنى.

ثمّ قال في آخر كلامه: و التحقيق انّ كلام اللّه اسم مشترك بين الكلام النّفسى القديم و معنى الاضافة كونه صفة له و بين اللّفظى الحادث و معنى الاضافة أنه مخلوق اللّه تعالى ليس من تأليفات المخلوقين فلا يصحّ نفى كونه كلام اللّه.

و ما في عبارة بعض المشايخ من أنّه مجاز فليس معناه أنه غير موضوع خطبه 179 نهج البلاغه للنظم المؤلّف، بل معناه أنّ الكلام في التحقيق و بالذات اسم للمعنى القائم بالنفس و تسمية اللفظ به و وضعه لذلك إنما هو باعتبار دلالته على معنى، انتهى ما أهمّنا نقله من محصّل كلامه بعد ردّ أوّله إلى آخره، و هذا القدر كاف في بيان مرادهم من الكلام النفسى.

و استدلّوا على إثباته بقول الأخطل:

  • إنّ الكلام لفى الفؤاد و إنّماجعل اللّسان على الفؤاد دليلا

و قول القائل: في نفسى كلام أريد أن أذكره لك.

و بأنّ الألفاظ الذى تتكلّم بها مدلولات قائمة بالنفس، و هذه المدلولات هي الكلام النفساني و هو أمر غير العلم مدلول الخبر إذا أخبر بشى ء إذ ربما يخبر الرجل عما لا يعلمه بل يعلم خلافه أو يشكّ فيه، فالخبر عن الشي ء غير العلم به و غير الارادة أيضا عندنا أمر لأنه قد يأمر بما لا يريده كالمختبر لعبده هل يطيعه أم لا و كالمعتذر من ضرب عبده بعصيانه فانه قد يأمره و هو يريد أن لا يفعل المأمور به ليظهر عذره عند من يلومه، فانّ مقصود المتكلّم في هذين الأمرين ليس الاتيان بالمأمور بل مجرد الاختبار و الاعتذار و غير الكراهة أيضا إذا نهى لأنّه قد ينهى الرجل عما لا يكرهه بل يريده في صورتى الاختبار و الاعتذار.

و اعترض على دليلهم الأوّل بمنع كون البيت من الأخطل، و على تسليمه فليس حجّة لأنّه مبنىّ على اعتقاده ثبوت الكلام النفسى تقليدا أو على أنه لما كان ما في الضمير مدلولا عليه بالكلام فاطلق عليه من باب اطلاق اسم الدّال على المدلول و حصره فيه تنبيها على أنه آلة يتوصّل بها إليه فكانّه المستحقّ لاسم تلك الالة.

و على دليلهم الثاني بمنع ما ذكروه من أنّ مدلول الخبر غير العلم معلّلا بأنه قد يخبر عما لا يعلمه، إذ لقائل إن يقول: إنّ المعني النفسى الذى يدّعون أنه غير العلم هو ادراك مدلول الخبر أعنى حصوله في الذّهن مطلقا يقينيّا كان أو مشكوكا فلا يكون مغايرا للعلم و بعبارة اخرى انّ هذا إنما يدلّ على مغايرته للعلم اليقينى لا للعلم المطلق، ضرورة أن كلّ عاقل تصدّى للاخبار يحصل في ذهنه صورة ما اخبر به و منع انه مغاير للارادة و الكراهة عند الأمر أو النهى، إذ ما تشبّثوا به من صورتى الاختبار و الاعتذار فيه إنّ الموجود في هاتين الصّورتين صيغة الأمر و النهى لا حقيقتها إذ لا طلب فيهما أصلا و لا إرادة و لا كراهة قطعا، و بالجملة فما يدّعونه غير معقول لأنه ليس له تعالى صفة زايدة على الذات أصلا و لو كان عين الذات فمرجعه الى العلم أو الارادة أو الكراهة أو ساير الصفات.

توضيح ذلك أنه اذا صدر عن المتكلّم خبر فهناك ثلاثة أشياء احدها العبارة الصادرة و الثاني علمه بثبوت النسبة أو انتفائها بين طرفى القضيّة و الثالث ثبوت تلك النسبة أو انتفائها في الواقع، و الأخيران ليسا كلاما حقيقيّا اتفاقا، فتعيّن الأوّل و إذا صدر عنه أمر أو نهى فهناك شيئان احدهما لفظ صادر عنه و الثاني إرادة أو كراهة قائمة بنفسه متعلّقة بالمأمور به أو بالمنهىّ عنه و ليستا أيضا كلاما حقيقيّا اتّفاقا فتعيّن الأوّل.

و استدلّوا على قدمه بمثل ما استدلّ به الحنابلة من الدّليل الّذى قدّمناه و الجواب الجواب.

و استدلّوا على اتّحاده بأنه اذا ثبت الكلام النفسى كان كساير الصفات مثل العلم و القدرة فكما أنّ العلم صفة واحدة تتعلّق بمعلومات متعدّدة و كذا القدرة كذلك الكلام صفة واحدة تنقسم إلى الأمر و النهى و الخبر و الاستفهام و النداء و هذا بحسب التعلّق فذلك الكلام باعتبار تعلّقه بشي ء على وجه مخصوص يكون خبرا، و باعتبار تعلّقه بشي ء آخر أو على وجه آخر يكون أمرا و كذا البواقي.

و فيه انّ وحدته متفرّعة على ثبوت أصله و حيث عرفت فساد الأصل ففساد الفرع ظاهر.

قال العلّامة الحلّي قدّس اللّه روحه: المعقول من الكلام على ما تقدّم أنّه الحروف و الأصوات المسموعة و هذه الحروف المسموعة إنّما تتمّ كلاما مفهوما إذا كان الانتظام على أحد الوجوه الّتى يحصل لها الافهام، و ذلك بأن يكون خبرا أو مرا أو نهيا أو استفهاما أو تنبيها و هو الشامل للتمنّى و الترجّى و التعجّب و القسم و النداء، و لا وجود له إلّا في هذه الجزئيات.

و الّذين اثبتوا قدم الكلام اختلفوا فذهب بعضهم إلى أنّ كلامه تعالى واحد مغاير لهذه المعاني، و ذهب آخرون إلى تعدّده، و الّذين أثبتوا وحدته خالفوا جميع العقلاء في اثبات شي ء لا يتصوّرونه هم و لا خصومهم، و من أثبت للّه وصفا لا يعقله لا يتصوّره هو و لا غيره كيف يجوز أن يجعل إماما يقتدى به و يناط بكلامه لأحكام.

تكملة

قد اشرنا إلى أنّ هذا الكلام مروىّ عنه عليه السّلام في غير واحد من الأصول المعتبرة من طرق مختلفة مع اختلاف في متنه، و ينبغي أن نروى ما فيها على ما جرى عليه ديدننا في هذا الشرح فأقول: روى ثقة الاسلام محمّد بن يعقوب الكلينيّ قدّس اللّه روحه في باب جوامع التوحيد عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: بينا أمير المؤمنين عليه السّلام يخطب على منبر الكوفة إذ قام إليه رجل يقال له ذعلب ذو لسان بليغ في الخطب شجاع القلب فقال: أمير المؤمنين هل رأيت ربّك فقال عليه السّلام: ويلك يا ذعلب ما كنت أعبد ربّا لم أره، فقال: يا أمير المؤمنين كيف رأيته فقال: ويلك يا ذعلب لم تره العيون بمشاهدة الأبصار و لكن رأته القلوب بحقايق الايمان، ويلك يا ذعلب إنّ ربّي لطيف الطافة لا يوصف باللّطف، عظيم العظمة لا يوصف بالعظم، كبير الكبرياء لا يوصف بالكبر، جليل الجلالة لا يوصف بالغلظ، قبل كلّ شي ء لا يقال شي ء قبله، و بعد كلّ شي ء لا يقال له بعد، شاء الأشياء لا بهمّة، درّاك لا بخديعة، في الأشياء كلّها غير متمازج بها و لا باين منها، ظاهر لا بتأويل المباشرة، متجلّ لا باستهلال رؤية، ناء لا بمسافة قريب لا بمداناة، لطيف لا بتجسّم، موجود لا بعد عدم، فاعل لا باضطرار، مقدّر لا بحركة، مريد لا بهمامة، سميع لا بالة، بصير لا بأداة، لا تحويه الأماكن، و لا تضمنه الأوقات، و لا تحدّه الصّفات، و لا تأخذه السّنات، سبق الأوقات كونه، و العدم وجوده، و الابتداء أزله، بتشعيره المشاعر عرف أن لا مشعر له، و بتجهيره الجواهر عرف أن لا جوهر له، و بمضادّته بين الأشياء عرف أن لا ضدّ له، و بمقارنته بين الأشياء عرف أن لا قرين له، ضادّ النّور بالظلمة، و اليبس بالبلل، و الخشن باللّين، و الصرد بالحرور، مؤلّف بين متعادياتها، مفرّق بين متدانياتها، دالّة بتفريقها على مفرّقها و بتأليفها على مؤلّفها، و ذلك قوله تعالى: «وَ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ»، ففرّق بين قبل و بعد ليعلم أن لا قبل له و لا بعد له، شاهدة بغرايزها أن لا غريزة لمغرزها، مخبرة بتوقيتها أن لا وقت لموقتها، حجب بعضها عن بعض ليعلم أن لا حجاب بينه و بين خلقه، كان ربّا إذ لا مربوب، و إلها إذ لا مألوه، و عالما إذ لا معلوم، و سميعا إذ لا مسموع.

و في الاحتجاج روى أهل السير أنّ رجلا جاء إلى أمير المؤمنين عليه السّلام فقال: يا أمير المؤمنين أخبرني عن اللّه أرأيته حين عبدته فقال أمير المؤمنين: لم أك بالذى أعبد من لم أره فقال له: كيف رأيته يا أمير المؤمنين فقال له: ويحك لم تره العيون بمشاهدة العيان و لكن رأته العقول بحقايق الايمان، معروف بالدّلالات منعوت بالعلامات، لا يقاس بالناس، و لا يدرك بالحواسّ.

فانصرف الرّجل و هو يقول: اللّه أعلم حيث يجعل رسالته.

و في الارشاد للمفيد روى أهل السيرة و علماء النقلة أنّ رجلا جاء- و ساق الحديث إلى قوله حيث يجعل رسالته- نحو ما رويناه عن الاحتجاج.

و في الكافي في باب إبطال الرؤية عن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن خالد عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر عن أبي الحسن الموصليّ عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: جاء حبر إلى أمير المؤمنين عليه السّلام فقال يا أمير المؤمنين هل رأيت ربّك حين عبدته قال: فقال: ويلك ما كنت أعبد ربّا لم أره، قال: و كيف رأيته قال: ويلك لا تدركه العيون في مشاهدة الأبصار و لكن رأته القلوب بحقايق الايمان.

شرح لاهیجی

و من كلام له (علیه السلام) و قد سئله ذعلب اليمانى يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است و در وقتى بود كه سؤال كرد از او ذعلب از اهل يمن فقال هل رايت ربّك يا امير المؤمنين فقال (علیه السلام) أ فأعبد ما لا ارى قال و كيف تراه قال لا تدركه العيون بمشاهدة العيان و لكن تدركه القلوب بحقايق الايمان يعنى پس گفت ذعلب كه ايا ديده پروردگارت را اى امير مؤمنان پس گفت آن حضرت (علیه السلام) در جواب او از روى استفهام انكارى كه ايا پس عبادت ميكنم كسيرا كه نديده ام يعنى البتّه ديده ام معبودم را گفت ذعلب چگونه ديده تو گفت (علیه السلام) ادراك نمى كند پروردگار را چشمها بمشاهده معاينه يعنى ديدن بچشم حسّى و ليكن ادراك ميكند او را دلها باعتقادات يقينيّه ايمانيّه و بمشاهده عقليّه يعنى يقين باين كه موجود است و مبدء كلّ مخلوقاتست و متّصف است بجميع صفات كمال بدون مجانست و مماثلت و مشابهت باحدى از مخلوقات و اين اعتقادات يقينيّه و مشاهده عقليّه حاصل مى شود از ادراك و مشاهده افعال و اثار متقنه و محكمه او نه بادراك ذات و صفات او بعقل و يا بوهم و يا بخيال و يا بيكى از حواس زيرا كه ادراك شدن بعقل و حواس باطنه و ظاهره از خصايص مخلوقاتست و نيست پروردگار مثل مخلوقات نه در ذات زيرا كه معرّى از مهيّة است و نه در صفات زيرا كه منزّه است از صفات وجوديّه زائده بر ذات پس ادراك نشود مگر ببصيرت قلبى و نمى بيند قلب عابد چيزى را مگر اين كه مى بيند پروردگار را بكمالات او و نظر نمى كند بسوى چيزى مگر اين كه مى رسد نظر او بسوى آيات بيّنات او بدون اين كه باشد مرئى در مكانى از امكنه و يا اين كه باشد رؤيت بقوّتى از قواء و در موطنى از مواطن احساس و بعينه و بخصوصه و يا اين كه قياس كرده شود اين رؤيت و آن رؤيت چيزى از چيزها و وسعت ندارد اين مقام رؤيت او را مگر دل روشن مؤمن و اين است رؤيت او جلّت عظمته بدون تعطيل و تشبيه يعنى بدون نفى مرئى و معلوم بودن او از براى عابدين و يا مرئى شدن مانند مرئى شدن مخلوقين و همچنين بنفى تعطيل و تشبيه در ساير صفات اشاره است قول او عليه السّلام قريب من الاشياء غير ملامس بعيد منها غير مباين متكلّم لا برويّة مريد بلا همّة صانع لا بجارحة لطيف لا يوصف بالخفاء كبير لا يوصف بالجفاء بصير لا يوصف بالحاسّة رحيم لا يوصف بالرّقّة تعنوا الوجوه لعظمته و تجب القلوب من مخافته يعنى نزديكست بهر چيزى لكن نه بملامسه و مماسّه خاصّه جسميّت بلكه نزديكى قيّومى و امساكى زيرا كه قيّوم و ممسك و نگاهدارنده هر چيز است دور است از هر چيز بحسب ذات و صفات زيرا كه نيست از براى او مجانسى و مماثلى و مشابهى لكن نه دورى مباينت و مفارقت مكانى و زمانى زيرا كه چون برتر از مكان و زمانست با هر مكان و مكانى و زمان و زمانى است سخن گوينده است باوامر و نواهى بدون تروّى و تفكّر زيرا كه علم او كامل و شامل است و تفكّر نيست الّا بسبب جهل و نادانى اراده كننده است يعنى ايجاد كننده است بدون حدوث قصد و شوق زيرا كه او است كامل من جميع الجهات و هر فاعل بقصدى نيست مگر مستكمل و مستفيض بوجهى از وجوه اوست خالق بدون اعضاء و جوارح زيرا كه منزّه است از جسمانيّت و احتياج او است محجوب از نظرها نه از جهت خفا و پنهان بودن بلكه از شدّت ظهور و آشكار بودن او است بزرگ بسلطنت وصف كرده نمى شود بظلم و ستم زيرا كه عين عدلست بتقريب غناء ذاتى پس مبرّا است از ظلم كه نتيجه احتياج است او است ببناء بهر چيزى بدون اتّصاف باحساس كردن كه از لوازم جسمانيّت است اوست مهربان بسبب احسان بدون اتّصاف بسوزش قلب كه موجب تغيّر و امكانست خاضع و ذليل و فروتنند جميع ذوات در جنب عظمت او و ترسناك اند دلها بحسب فطرت از بيم مهابت او

شرح ابن ابی الحدید

و من كلام له ع

وَ قَدْ سَأَلَهُ ذِعْلِبُ الْيَمَانِيُّ فَقَالَ هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَقَالَ ع أَ فَأَعْبُدُ مَا لَا أَرَى فَقَالَ وَ كَيْفَ تَرَاهُ قَالَ لَا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ قَرِيبٌ مِنَ الْأَشْيَاءِ غَيْرَ مُلَامِسٍ بَعِيدٌ مِنْهَا غَيْرَ مُبَايِنٍ مُتَكَلِّمٌ بِلَا رَوِيَّةٍ مَرِيدٌ لَا بِهِمَّةٍ صَانِعٌ لَا بِجَارِحَةٍ لَطِيفٌ لَا يُوصَفُ بِالْخَفَاءِ كَبِيرٌ لَا يُوصَفُ بِالْجَفَاءِ بَصِيرٌ لَا يُوصَفُ بِالْحَاسَّةِ رَحِيمٌ لَا يُوصَفُ بِالرِّقَّةِ تَعْنُو الْوُجُوهُ لِعَظَمَتِهِ وَ تَجِبُ الْقُلُوبُ مِنْ مَخَافَتِهِ الذعلب في الأصل الناقة السريعة و كذلك الذعلبة ثم نقل فسمي به إنسان و صار علما كما نقلوا بكرا عن فتى الإبل إلى بكر بن وائل و اليماني مخفف الياء و لا يجوز تشديدها جعلوا الألف عوضا عن الياء الثانية و كذلك فعلوا في الشامي و الأصل يمني و شامي و قوله ع أ فأعبد ما لا أرى مقام رفيع جدا لا يصلح أن يقوله غيره ع

ثم ذكر ماهية هذه الرؤية قال إنها رؤية البصيرة لا رؤية البصر ثم شرح ذلك فقال إنه تعالى قريب من الأشياء غير ملامس لها لأنه ليس بجسم و إنما قربه منها علمه بها كما قال تعالى ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ قوله بعيد منها غير مباين لأنه أيضا ليس بجسم فلا يطلق عليه البينونة و بعده منها هو عبارة عن انتفاء اجتماعه معها و ذلك كما يصدق على البعيد بالوضع يصدق أفضل الصدق على البعيد بالذات الذي لا يصح الوضع و الأين أصلا عليه قوله متكلم بلا روية الروية الفكرة يرتئي الإنسان بها ليصدر عنه ألفاظ سديدة دالة على مقصده و البارئ تعالى متكلم لا بهذا الاعتبار بل لأنه إذا أراد تعريف خلقه من جهة الحروف و الأصوات و كان في ذلك مصلحة و لطف لهم خلق الأصوات و الحروف في جسم جمادي فيسمعها من يسمعها و يكون ذلك كلامه لأن المتكلم في اللغة العربية فاعل الكلام لا من حله الكلام و قد شرحنا هذا في كتبنا الكلامية

قوله مريد بلا همة أي بلا عزم فالعزم عبارة عن إرادة متقدمة للفعل تفعل توطينا للنفس على الفعل و تمهيدا للإرادة المقارنة له و إنما يصح ذلك على الجسم الذي يتردد فيها تدعوه إليه الدواعي فأما العالم لذاته فلا يصح ذلك فيه قوله صانع لا بجارحة أي لا بعضو لأنه ليس بجسم قوله لطيف لا يوصف بالخفاء لأن العرب إذا قالوا لشي ء إنه لطيف أرادوا أنه صغير الحجم و البارئ تعالى لطيف لا بهذا الاعتبار بل يطلق باعتبارين أحدهما أنه لا يرى لعدم صحة رؤية ذاته فلما شابه اللطيف من الأجسام في استحالة رؤيته أطلق عليه لفظ اللطيف إطلاقا للفظ السبب على المسبب و ثانيهما أنه لطيف بعباده كما قال في الكتاب العزيز أي يفعل الألطاف المقربة لهم من الطاعة المبعدة لهم من القبيح أو لطيف بهم بمعنى أنه يرحمهم و يرفق بهم قوله كبير لا يوصف بالجفاء لما كان لفظ كبير إذا استعمل في الجسم أفاد تباعد أقطاره ثم لما وصف البارئ بأنه كبير أراد أن ينزهه عما يدل لفظ كبير عليه إذا استعمل في الأجسام و المراد من وصفه تعالى بأنه كبير عظمة شأنه و جلالة سلطانه قوله بصير لا يوصف بالحاسة لأنه تعالى يدرك إما لأنه حي لذاته أو أن يكون إدراكه هو علمه و لا جارحة له و لا حاسة على كل واحد من القولين قوله رحيم لا يوصف بالرقة لأن لفظة الرحمة في صفاته تعالى تطلق مجازا على إنعامه على عباده لأن الملك إذا رق على رعيته و عطف أصابهم بإنعامه و معروفه قوله تعنو الوجوه أي تخضع قال تعالى وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ

قوله و تجب القلوب أي تخفق و أصله من وجب الحائط سقط و يروى توجل القلوب أي تخاف وجل خاف و روي صانع لا بحاسة و روي لا تراه العيون بمشاهدة العيان عوضا عن لا تدركه

شرح نهج البلاغه منظوم

و من كلام له عليه السّلام

و قد سأله ذعلب اليمانى فقال: هل رأيت ربّك يا أمير المؤمنين فقال عليه السّلام: أ فأعبد ما لا أرى فقال: و كيف تراه قال عليه السّلام: لا تدركه العيون بمشاهدة العيان، و لكن تدركه القلوب بحقائق الأيمان، قريب مّن الأشياء غير ملامس، بعيد مّنها غير مباين، مّتكلّم لا برويّة، مريد لا بهمّة، صانع لّا بجارحة، لّطيف لّا يوصف بالخفاء، كبير لا يوصف بالجفاء، بصير لّا يوصف بالحاسّة، رحيم لّا يوصف بالرّقّة، تعنوا الوجوه لعظمته، و تجب القلوب من مّخافته.

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است: در پاسخ ذعلب يمانى هنگامى كه از آن حضرت پرسيد: يا امير المؤمنين، آيا پروردگار خويش را ديده باشى امام عليه السّلام فرمودند: چسان خداى ناديده را بپرستم (در صورتى كه عبادت و پرستش مستلزم ديدار است. ذغلب متوهّم شد مگر آن حضرت خداى را بچشم سرديده است لذا) پرسيد او را چسان مى بينى حضرت عليه السّلام فرمود: ديدار خدا، براى ديدگان آشكارا ميسّر نيست، لكن دلها او را بدستيارى ايمان دريابند، خدا است كه بهمه چيزها نزديك است، نه بطور چسبندگى، و از تمام چيزها دور است نه بطور دورى، (بكلّيّه اشيأ بدون نزديكى و دورى كه از لوازم جسم است احاطه دارد) بدون انديشه (و زبان در سخن) گويا، و بدون تصميم گرفتن (براى كارى) اراده كننده، و بدون داشتن عضوى (همچون دست و پا) آفريننده، لطيف است (و بزرگ كه بزرگيش آفرينش را پر كرده) و به پنهانى وصف نشود، و بزرگ است (سلطنت و پادشاهيش و عادل و مهربان است) و به ستمكارى موصوف نيست، بدون اين كه بداشتن چشم حسّ، و دل نازك وصف گردد بينا و مهربان است، در برابر عظمت و بزرگوارى او آفرينش افتاده و خوار، و از ترس (نقمت و سخط) او دلها لرزان و پرطپش است

نظم

  • امير مؤمنان را گفت ذعلبكه اى سر حلقه عشّاق طالب
  • چسان معشوقه خود را بديدى نقاب روى او را چون دريدى
  • چسان در بزم انسش جاى كردىچسان مستانه هوى و هاى كردى
  • چسان در حلقه زلفش زدى دست چسان از باده حسنش شدى مست
  • بگو چون در گريبانش زدى چنگدر آغوشش كشيدى گو چسان تنگ
  • بگفت از ديده دلدار است پنهان و را ديدم بچشم عقل و ايمان
  • بچشم سرا گر نتوانش ديدنبچشم دل توان بر وى رسيدن
  • بدان اين را كه آن معشوق منظورز خيل عاشقان نبود دمى دور
  • و حال اين كه وصلش نيست حاصلبمهجوران دلخون است و اصل
  • بدون فكر باشد در تكلّم دهان از تنگيش از ديده ها گم
  • بدون همّت از روى ارادهتمامى بستگيها را گشاده
  • بدون رنج مخلوق آفريده كمك از ساير اعضاء نديده
  • چو بو در گل نهان و نيست پنهانچو جان در جسم پنهان و نمايان
  • بزرگ و بر ستمها نيست موصوف بعدل و رأفت و مهر است معروف
  • بدون ديده ظاهر بصير استبدون قلب در باطن خبير است
  • رخش از ديده احساس پاك است دلش پر مهر و بر ما سوزناك است
  • بنزدش آفرينش بندگانندبزرگان پيش وى افتادگانند
  • ز بيم نقمتش دلها بتاب است جگر در اضطراب و زهره آب است

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.
Powered by TayaCMS