كلمات كليدي : پساساختارگرايي، نوساختارگرايي، مابعدساختارگرايي، فوكو، دريدا، ساختارگرايي
نویسنده : فاطمه امين پور
پساساختگرایی را مرحله بعد از ساختگرایی در علوم اجتماعی نامیدهاند و با تعبیراتی از قبیل نوساختگرایی، مابعدساختگرا، فراساختگرایی نیز از آن یاد کردهاند. در این دوره براساس ایرادات وارد بر ساختگرایی، نظریههای متعددی مطرح گردیده است که بیشتر در زمینه زبانشناسی و مردمشناسی است. دریدا، لمرت، فوکو، ویتگنشتاین و ... از برگزیدگان این دوره هستند. فراساختگرایی از دهه 1950 در اروپا شروع شده است و به طور خاص فراساختگرایی ریشه در وقایع سیاسی و اجتماعی دهه 1960 پاریس دارد. در این باره فوکو به سیاست جنسی و دریدا به سیاستهای متفاوت پرداختهاند. همه اینها ریشه در انقلابهای سیاسی دهه 1960 بعد از جنگ دارد.[1]
ریشههای نظریه پساساختارگرا
در شکلگیری اندیشه پساساختارگرا شرایط، افراد و نحلههای متعددی تأثیرگذار میباشند.
یکی از زمینههای تأثیرگذار بر این اندیشه نارسائی موجود در تبیینهای اگزیستانسیالیستی، مارکسیستی و ساختگرایی از شرایط نوظهور جوامع جدید بود که زمینه شکلگیری نوساختگرایی را فراهم آورد. نوساختگرایی در عین اتکا بر نقاط ضعف و قوت سه نحله مزبور میکوشید وضعیتهای اجتماعی را نیز تحلیل و تصویر نماید. نزاع آراء مارکس و دورکیم در زمینه ساختگرایی در فرانسه به تجدیدنظر در این نحله توسط نوساختگرایان انجامید. نوساختگرایان فرانسوی خصوصاً در عرصه زبان شفاهی علیه خودبسندگی آدمی در قالب نهادهای اجتماعی و بهویژه فلسفه اگزیستانسیالیسم واکنش نشان دادند. به گمان این دسته، فرد متأثر از نیروهای غیرشخصی است و در تعاملات احتمالی با دیگران بانی الگوهایی ساختی میشود که نظم و انسجام آنها مجدداً بر عملکردش مؤثر میافتد.[2]
در مورد افراد تأثیرگذار در این اندیشه میتوان گفت که بسیاری از عقاید بنیادی پساساختگرایی ریشه در نیچه دارد. با نگاهی به آثار پساساختگرایانی چون دلوز و گاتاری، دریدا، فوکو، لیوتار و دیگران میتوان تأثیر فلسفه نیچه را در آنها مشاهده کرد. آنها در ضدیت با هر نوع سیستم با نیچه همعقیدهاند و دیدگاه هگل در مورد پیشرونده بودن تاریخ را رد میکنند. همچنین آگاه از افزایش فشار در راستای همگونیاند و آن را بهشدت نقد میکنند. علاوه بر این نگرانی آنها نسبت به ذهنیت و روایتهای فرد باعث میشود تا به سمت فرد ضدسیاسی سوق پیدا کنند.[3] میشل فوکو در اواخر دهه 1950 تحت تأثیر افکار نیچه به انتقاد از انسانگرایی و تاریخگرایی میپردازد. ژان فرانسوا با روی گرداندن از اتحادیه شوروی به ایدههای نیچه روی میآورد. ژاک دریدا مدام در آثار خود از نیچه استعانت میجست. ژیل دلوز نیز بهشدت به نیچه متمایل بود.[4]
به طور کلی نظریهپردازان پساساختارگرایی بخشی از بازیافت سنتگرایان جدید و احیای عمل جامعهشناختی هستند که کندوکاوهای ماکس وبر از تحول و پیشرفت اروپای غربی به آنها الهام داده است.[5]
مباحث فراساختگرایی
فراساختگرایی دورهای است که در مورد همه چیز بحث میشود.مباحث عمده و اساسی فراساختگرایی را در موارد زیر میتوان خلاصه کرد:
- فراساختگرایی دارای سیستم معنیمرکزی است؛ یعنی برای مطالعه رفتارهای اجتماعی به درک معنای نهفته در آنان توجه میکند، اما این معنا را در قوانین و ساختار حاکم بر رفتار انسان جستجو میکند.
- پساساختارگرایی در پی از بین بردن اندیشه صرف ذهنی و ارتباط بین عینیت و ذهنیت است.
- پساساختارگرایی یک فعالیت فکری و سیاسی و در نهایت یک نظریه اجتماعی تعیینشده در مطالعات واقعی در ادبیات، تاریخ و فلسفه است.[6] نظریهپردازان پساساختارگرایی در پی آن هستند که نظریه اجتماعی، مفاهیمی را تعبیه کند که راهنمای تحلیل عملی ساختاربندی باشد.[7]
- پساساختارگرایی در پی رد ایدههای روشنگری است که در آن معرفت، شکلی مستقل از زندگی اجتماعی است.
- پساساختارگرایی در پی دورکردن جامعهشناسی از اندیشه مطلقگرایی و بیان این مطلب است که دانش به طور سیاسی مرتبط با عمل است.
- پساساختارگرایی به معنی تأکید بر متن بهجای کار است. یکی از مباحث مطرح در این اندیشه علائمشناسی و معنیشناسی است.[8]
- نظریه پساساختارگرایی میکوشد تحول تفاوتهای نهادین سیستماتیک بین جوامع معین را در دوره مشخص تاریخی تبیین کند. جامعهشناسی تاریخی آنها صرفاً به دنبال حکمت گذشتهنگری و بازاندیشی است. کلید موضع نظریهپردازان پساساختارگرایی این تشخیص است که اگر عاملیت باید نقشی در تحلیل اجتماعی بازی کند باید با توجه نیروهایی باشد که نتایج مشخصی را ایجاد میکنند. به عبارتی عامل، توانمندی تبدیل به عاملیتی را داشته باشد که از نظر تاریخی دارای نتیجهای است.[9]
- دیدگاه ابرساختگرایی به روساختها مبتنی بر این تفکر است که فرهنگ بعداً افزوده شده و میتواند بعداً بر طبیعت که از ابتدا بوده برتری یابد. فرهنگ از این دیدگاه در هستی بشر چنان جایگاه بنیادی یافته که اکنون اساساً امکان کندوکاو در لایههای زیرین آن وجود ندارد.[10]
- اندیشه پساساختگرایی مفهوم تفاوت را در تمام ابعاد آن بررسی میکند و به این کشف میرسد که سوسور برخی از پیشفرضهای متافیزیکی درباره سوبژکتیویته و زبان را دست نخورده باقی گذاشته است. اندیشه پساساختارگرایی نوشتار را بهعنوان سرچشمه ناسازهگون سوبژکتیویته و فرهنگ بررسی میکند حال آنکه زمانی آن را عامل فرعی میدانستند. پساساختارگرایی به دنبال چرایی این امر است. جنبه دیگر اندیشه پساساختارگرایی به طرح اساسی پرسش درباره دیگریت و رابطه سوبژه – ابژه مربوط است.[11]
مقایسه پساساختارگرایی و ساختارگرایی
شباهت ساختارگرایی و پساساختارگرایی در چند نکته است:
- در هر دو رویکرد انتقادی، فاعل شناسا (سوبژه) وجود دارد. این واژه بر این پیشفرض مبتنی است که انسان فاعلی آزاد و عاقل است و فرایندهای اندیشه از جبر شرایط تاریخی و فرهنگی رها هستند. شعار ساختارگرایی این است که هدف نهایی علوم انسانی انحلال انسان است. پساساختارگرایانی همچون فوکو به دنبال نابود ساختن مفاهیمی هستند که به کمک آنها انسان را میشناسیم. واژه سوبژه کمک میکند تا واقعیت انسانی را همچون یک ساختار و همچون فراوردهای از فعالیتهای معنا در نظر آوریم که هم به لحاظ فرهنگی دقیق و هم در مجموع ناخودآگاه است.
- هم ساختارگرایی و هم پساساختارگرایی تاریخگرایی را به نقد میکشند. آنها نسبت به این اندیشه که یک الگوی سراسری در تاریخ وجود دارد به دیده تردید مینگرند.
- هر دو رویکرد منتقد معنایند. سوسور بر تمایز بین دال و مدلول تأکید داشت و دریدا از نظام ناب و ساده دالهای شناور و سیال بیهیچ ارتباط معینی با مدلولهای فرازبانشناختی گفتگو میکند.
- هر دو به نقد فلسفه میپردازند. ساختارگرایان وقتی زبان را به مرکز اندیشه خود سوق دادند در واقع به طریقی ضد فلسفی دست یازیدند.[12]
- در هر دو رویکرد زبان کلید مهمی برای فلسفه و نظریه اجتماعی است.
- تأکید بسیار بر طبیعت نسبی کلیتها وجود دارد.
- بر یک موضوع متمرکز نمیشوند و بر مطالعه درباره موضوع نوشتن و متن در فهم ساخت و نظام اجتماعی تأکید دارند.[13]
- ساختارگرایی و پساساختارگرایی هر دو ساختارها را بهعنوان ساختهای نظری نامریی درنظر میگیرند.[14]
پیشفرضهای پساساختارگرایی با ساختارگرایی متفاوت است. تفاوت دو رویکرد ساختارگرا و پساساختارگرا در چند نکته ذیل است:[15]
- فراساختگرایی برخلاف ساختگرایان به جای زبان بر بحث و مناظره تأکید میورزد.[16]
- در حالیکه ساختارگرایان حقیقت را در درون متن جستجو میکنند پساساختارگرایان بر رابطه دوسویه میان خواننده و متن به فرایندی تولیدی تأکید میورزند.
- پساساختگرایی منتقد سرسخت یگانگی نشانه ثابت است و بر گذار از مدلول به دال اصرار دارد.[17] ویژگی متن همچون زبان بیثباتی و عدم قطعیت است و هدف پساساختارگرایی فرو ریختن معنای ثابت در متون است. به دلیل چنین بیثباتی فلسفه و نقد نمیتوانند ادعای خاصی در زمینه تفسیر متن داشته باشند و تفسیر عملی آزاد و فاقد محدودیت است که بیشتر شبیه بازی است تا تحلیل.[18]
- پساساختارگرایی انتقاداتی بر برداشت قدیمی دکارتی درباره سوبژه واحد (سوبژه بهمثابه منشأ آگاهی و منبع مقتدری برای معنا و حقیقت) وارد میسازند. پساساختارگرایی معتقد است فاعل شناسا هوشیاری یکپارچهای ندارد، بلکه بهوسیله زبان ساختمند شده است. پساساختارگرایی شامل نقدی از متافیزیک از مفاهیمی همچون علیت، هویت، سوبژه و حقیقت است.[19]
- هر دو رویکرد در میزان بررسی و تأکید بر طبیعت نسبی کلیتها اختلاف دارند.
- تأکید بر قدرت، سیاست و معرفت عنصر مورد توجه فراساختگرایی است که ساختگرایی فاقد آن است.
- دوگانگی عین و ذهن در اندیشه ساختگرایی در اندیشه فراساختگرایی معنا ندارد و ذهن و عین هر دو باهم هستند.[20]
متفکران پساساختارگرا
ژرژ باتای، ژاک دریدا، میشل فوکو، ژیل دلوز، امانوئل لویناس از جمله متفکران پساساختارگرا هستند.[21] اما از این میان مهمترین و بارزترین آنان فوکو و دریدا هستند.
- ژاک دریدا (Jacques Derrida: 1930-2004)
جنبش پساساختارگرایی با انتشار سه کتاب بسیار مهم دریدا یعنی نوشتار و تمایز، گفتار و پدیده و در باب گراماتولوژی در سال 1367 آغاز شد و به واقع میتوان گفت گرچه ژیل دلوز نیز همزمان با دریدا به سمت موضع پساساختارگرایی پیش میرفت، اما دریدا پیشگام بود و او را میتوان برجستهترین شخصیت یا بنیانگذار این تفکر دانست. نظریه زبانی پساساختارگرایی رادریدا با رد نظریه هوسرل در باب پدیدارشناسی زبان بنا مینهد. هوسرل به دنبال سطح حقیقی زبان است و زبان را حقیقتی الزاماً و انحصاراً انسانی میدهد که از نشانههای طبیعی متمایز است. هوسرل بیان را زبان حقیقی میداند و بیان از دید او یعنی معنایی که مورد نظر و قصد گوینده است.[22] دریدا کل زنجیره بحث هوسرل را وارونه میکند. از دیدگاه دریدا زبان حقیقی زبان در انسانیترین وجه خود نیست، بلکه زبان در خودکفاترین شکل خود است. حتی آنجاکه مستقل از آحاد انسان باشد. دریدا بر ساختار منحصر به فرد زبان که به آن امکان میدهد وقتی که مفهوم از ادراک بیواسطه قطع شده است کاملاً متکی و قائم به ذات عمل میکند، پا میفشارد. هوسرل زبان را کاملاً به سوی تکگویی درونی در حکم حد غایی صوت پیش میبرد،اما دریدا آن را به حد غایی متقابل یعنی نوشتار متمایل میکند. نوشتار، زبان در خودکفاترین شکل خود است. نوشتار، زبان در مکانیترین شکل خود است که به طور استوار و ماندگار به شکل عقلایی روی صفحه کاغذ وجود دارد و به حضور پدیدآورنده محتاج نیست بلکه ممکن است پدیدآورنده غایب یا حتی در گذشته باشد.[23]
گیدنز معتقد است نوشتههای دریدا به شکلی انتقال از ساختگرایی به فراساختگرایی است. برای فهم اثرگذاری دریدا در شکلدهی فراساختگرایی توجه به تفاوت دیدگاههای ساختگرایی و فراساختگرایی ضرروی است.[24]
- میشل فوکو (Michel Foucault: 1926-1984)
فوکو هیچگاه به مفهوم دقیق کلمه ساختگرا یا پساساختارگرا نبود و حتی بعد از ادعاهای نیرومند خود -مبنی بر اینکه گفتمان، چنانکه نحلههای ساختگرایی درنظر داشتند نظامی قاعدهمند است و یا چنانکه پساساختارگرایی در آن دوران مدعی بودند خودمختار و خودمرجع است- عقبنشینی کرد.[25]
از نظر فوکو ساختارگرایی شیوه جدیدی محسوب نمیشود. ساختارگرایی در واقع وجدان بیدارشده و پردغدغه دانش نوین است.[26]
ساختارگرایی فوکو نوعی ساختارگرایی بدون ساختار است که تمامی جنبههای منفی ساختارگرایی استاتیک را در خود حفظ کرده است. بیاعتبار کردن تاریخ و تکوین، نادیده گرفتن کارکردها و نفی کنشگر به طوری که هیچ جایگاهی برای انسان در نظر نمیگیرد. تنها وجه مثبت فوکو رجوع به زبان است؛ زبانی که به عنوان عامل مستولی بر انسان مطرح میشود.[27]
ساختارگرایی نفوذ نیرومندی بر کارهای فوکو داشت، اما در کارهای بعدی وی نفوذش را کم و بیش از دست داد. فوکو را نهتنها یک ساختارگرا بلکه یک مابعدنوگرا نیز مینامند.[28]