دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

توصیف نظام روان تحلیل گری Description of psychoanalysis system

No image
توصیف نظام روان تحلیل گری Description of psychoanalysis system

كلمات كليدي : روان تحليل گري، روان پالايش گري، غريزه زندگي، غريزه مرگ، ناهشيار جمعي، ليبيدو، روان شناسي رشد

نویسنده : زهرا غلامي

روان‌تحلیل‌گری(Psychoanalysis)، یک نظام تحولی است که قبل از نظام‌های تحولی دیگر در گستره پزشکی و با شروع از زاویه درمان‌گری شکل گرفته و براساس روش تک‌بررسی متداول در پزشکی، اولین الگوی تحولی نظام‌دار، زمینه عاطفی انسان را به صورت مراحل متوالی ارائه داده است.

فروید، دانشمند اتریشی و متخصص اعصاب، پس از آزمودن روش‌های خواب‌انگیزی و تلقین که از استادان فرانسوی خویش آموخته بود، برای دستیابی به ریشه اختلالات در بیماران روانی به ابداع یک روش جدید روان‌درمان‌گری که ریشه‌یابی و تشخیص را نیز در خود داشت، دست زد و نام آن را پس از مدت‌ها تردید بین دو اصطلاح "روان‌ترکیب‌گری" و "روان‌تحلیل‌گری" سرانجام به دلیل اهمیت تحلیل، روان‌تحلیل‌گری گذارد.[1] در حقیقت اصل این روش بر جریان روان‌پالایش‌گری مبتنی است و عبارت است از بازآوردن هیجان‌های سرکوب‌شده به سطح هشیاری و آزادسازی آنها از راه پالایش.[2]

روان‌تحلیل‌گری فروید بر دو سازه فکری بنیادی در قالب دو غریزه یا گرایش غریزی یا سرانجام دو نوع کشش با مبنای بدنی استوار است. دو غریزه یا کششی که ابتدا آنها را "غریزه جنسی" و "غریزه تخریب" نامید و سپس با گسترش دادن مفاهیم پایه و جامعیت بخشیدن به آنها، اصطلاحات "غریزه زندگی" و "غریزه مرگ" را به عنوان دو کشاننده بزرگ که یکی فرد را به فعالیت و سازندگی و همجوشی فرامی‌خواند و دیگری او را به رکود و نیستی می‌کشاند، برای آنها برگزید. این دو کشش بنیادی در هر فرد به درجات مختلف همسو یا در برابر هم، یعنی درجات مخالف یکدیگر حرکت می‌کنند و جلوه‌ها و سوگیری‌های عاطفی فرد را تحت تاثیر خود می‌گیرند. بنابر اهمیت کشاننده‌ها این نظریه را نظریه کشاننده‌ای نیز می‌نامند.[3]

به نظر می‌رسد قصد فروید از انتخاب اصطلاح کشاننده یا سائق به جای غریزه، این بود که می‌خواسته خود را از معانی رفتاری و سرشتی که اصطلاح اخیر از جریان‌های روان‌شناختی و فلسفی قرن نوزدهم به ارث برده بوده است، رها کند. مفهوم کشاننده، معرف یکی از چهره‌های اصلی ساخت نظری روان‌تحلیل‌گری است و در چهارراه داده‌های ارگانیک و روانی قرار دارد.[4]

برای درک گستره روان‌تحلیل‌گری باید به دو اصل بنیادی ناهشیاری و جنسیت توجه کرد. بنابر اصل اول، فرایندهای روانی به‌خودی‌خود ناهشیارند و بنابر اصل دوم برانگیختگی جنسی، نقش مهمی در شکل‌گیری بیماری‌های عصبی و روانی دارند و بین دو اصل وابستگی قابل ملاحظه‌ای وجود دارد.

گذر از ناهشیاری به هشیاری و اشکال متنوع مقاومت که معرف امیال سرکوب‌شده و خواست‌های پنهان‌اند، فروید را بر آن داشته است که کنش‌وری دستگاه روانی را نخست از خلال نظام اول خود مبتنی بر پایگاه‌های ناهشیار، ‌نیمه‌هشیار و هشیار جستجو کرد و سپس به منظور تطبیق بیشتر با چارچوب داده‌های بالینی، نظام دوم خود را که مرکب از سه پایگاه بن(Id)، من(Ego) و فرامن(superego) است، تدوین کرد و شکل‌گیری شخصیت را براساس آنها ارائه داد.[5]

نوفرویدی‌ها

فروید، نظریه‌های خود را در طی زندگی تغییر داد. او همچون دانشمندان بزرگ، پذیرای داده‌های جدیدی بود و وقتی داده‌ها و مشاهدات جدیدی ارائه می‌شد که با نظریه اولیه همخوانی نداشت، در دیدگاه‌های خود تجدیدنظر می‌کرد. برای مثال در اواخر زندگی، نظریه اضطراب را به کلی عوض کرد. نظریه‌های فروید را دخترش "آنا فروید" گسترش داد و نقش عمده‌ای در شفاف‌سازی مکانیسم‌های دفاعی و همچنین کاربرد نظریه‌های روانکاوی در روانپزشکی کودک به عهده داشت.

در عین حال که فروید داده‌های جدید را می‌پذیرفت اما از کنار گذاردن اندیشه‌ها و نظرها اجتناب می‌کرد، به‌ویژه در برابر اینکه همکاران و پیروانش مفهوم لیبیدو(محوریت داشتن انگیزش جنسی در کنش شخصیت) را نپذیرند به‌کلی نفوذناپذیر بود. این جزم‌اندیشی سبب شد که بین او و شماری از همکاران بسیار برجسته، شکاف ایجاد گردد. برخی از آنها چنان پیش رفتند که نظریه‌های رقیب و مغایر با دیدگاه فروید ارائه دادند. بدین معنی که بر انگیزش‌هایی غیر از انگیزش جنسی تاکید کردند. این همکاران سابق فروید عبارت بودند از؛ کارل یونگ(Carl Jung)، آلفرد آدلر(Alfred Adler) و نظریه‌پردازانی مانند کارن هورنای(Karen Horney)، استک سالیوان(Stack Sullivan) و اریک فروم(Erick Fromm). از کسانی که از فروید جدا شدند، شاید مهمترین آنها کارل یونگ بود.[6]

یونگ معتقد بود که علاوه بر ضمیر ناهشیار شخصی که فروید بر آن تاکید داشت، ناهشیار جمعی حاوی اطلاعاتی از تاریخچه اجتماعی نوع بشر نیز وجود دارد. ناهشیار جمعی، گنجینه تمامی تجربیات افراد طی قرون متمادی است و برخلاف ناهشیار در نظریه فروید، نیروهای خلاق و مثبت را دربرمی‌گیرد نه صرفا نیروهای جنسی و پرخاشگرانه. ناهشیار جمعی شامل تصویرهای ابتدایی یا کهن الگوها(archetypes) است که ما از پیشینیان خود به ارث برده‌ایم. بنابراین در حالی که یونگ با فروید در مقوله ناخودآگاه فردی موافق بود، ولی معتقد بود که نظریه فروید از توضیح و تبیین تصویرهای مشترک یا کهن الگوهای موجود در ناخودآگاه تمام انسان‌ها بازمانده است.[7]

دومین اختلاف نظر مهم، به‌ویژه با آلفرد آدلر است. از نظر فروید، فعالیت انسان در خدمت نیازهای بنیادی جنسی و پرخاشگری است که از نهاد ناشی می‌شود و "من" میانجی آنها است؛ اما به عقیده آدلر "من" در خدمت هدف معنادارتری است. "من" فرد را قادر می‌سازد تا سبک زندگی را برآورده کرده و چیزی بیش از ژن‌هایی که از آنها بهره‌مند است و محیطی که بر آن فشار می‌آورد، شود. من، چیز جدیدی را می‌آفریند، چیزی بی‌همتا، چیزی که به طور کامل به وسیله تکانه زیستی یا فشار فرهنگی تعیین نشده است.[8]

تفاوت قابل ملاحظه در سومین زمینه، یعنی رشد روانی – جنسی در برابر رشد روانی – اجتماعی وجود دارد. اصولا این تفاوت به این موضوع کاهش می‌یابد که آیا ما اساسا موجوداتی زیستی هستیم یا اجتماعی. خانم کارن هورنای، اضطراب بنیادی را به صورت یک تجربه اجتماعی می‌دانست نه یک تجربه صرفا زیستی. از نظر او این اضطراب بنیادی از راه احساس، که کودک از منزوی و درمانده بودن در یک دنیای بالقوه خصمانه دارد تشکیل می‌شود. این اضطراب می‌تواند باعث شود که کودکان یکی از سه شیوه کنار آمدن را پرورش دهند:

الف. آنها می‌توانند متخاصم شده و به دنبال انتقام گرفتن از کسانی باشند که آنها را طرد کرده‌اند.(حرکت بر علیه مردم)

ب. آنها می‌توانند مطیع شده و امیدوار باشند که از این طریق محبت از دست رفته را باز پس می‌گیرند.(حرکت به سوی مردم)

ج. آنها می‌توانند صرفا کناره‌گیری کنند.(حرکت به دور از مردم)

این سه راهبرد، پاسخ‌های اجتماعی به اضطراب اساسا اجتماعی هستند.[9]

یکی دیگر از نوفرویدگراهای مشهور، روان‌شناس آمریکایی، استک سالیوان بود که نظریه‌های شخصیت خویش را براساس تجربه‌های عملی روانکاوی بنا کرد. تاکید زیربنایی او بر ارتباط میان‌فردی بود. بدین‌معنی که شخصیت هیچ‌گاه نمی‌تواند جدا از ارتباطات پیچیده میان‌فردی باشد که شخص در آنها زندگی می‌کند و وجودش در آنهاست. به نظر او پاسخ مردم به تجربه‌های میان‌فردی، باعث شخصیت‌سازی می‌شود. یعنی آنها تصاویر ذهنی از خود و دیگران می‌سازند. همانند فروید، سالیوان هم معتقد بود که تجربه‌های نخستین سال‌های کودکی، نقش عمده‌ای در رشد و تحول شخصیت بازی می‌کند. در عین حال بر این باور بود که رشد شخصیت پس از کودکی نیز ادامه می‌یابد.[10]

برخلاف فروید که معتقد بود پایه‌های شخصیت اساسا در کودکی ریخته می‌شود، اریکسون باور داشت که شخصیت انسان در سراسر زندگی، از نوباوگی تا بزرگسالی و پیری همچنان رشد و تغییر می‌کند. از این گذشته، هشت مرحله‌ای که اریکسون در مورد رشد انسان مطرح کرده است، حتی در جایی که با مراحل فروید در طول اوان کودکی همپوشی دارند، بر جنبه‌های اجتماعی رشد تأکید دارند.

از دیگر نوفرویدی‌ها، اریک فروم است که شخصیت را اصولا اجتماعی می‌دانست. هنگام تولد و در جریان رشد، انسان‌ها خود را به طور فزاینده‌ای مجزا از دیگران می‌بینند. این انزوا(وضعیت بنیادی انسان) دردناک است و با اینکه اغلب آزادی‌شان را عزیز می‌دارند، درصدد پایان دادن به انزوایشان نیز هستند.[11]

نظریه روان‌تحلیل‌گری نوین

پس از نوفرویدی‌ها که نظریه بنیادی فروید را پالایش کردند، نظریه‌پردازان دیگری پا به عرصه روان‌تحلیل‌گری گذاشته و نسبت به نوفرویدی‌ها تغییرات بیشتری را در نظریات فروید ایجاد کردند. این نظریه‌پردازان روان‌تحلیل‌گری نوین علیرغم این تغییرات، هنوز هم رویکردهای فروید و نوفرویدی‌ها را شالوده کار خود قرار می‌دهند. امروزه واقعا یک نظریه منسجم درباره پویش‌های شخصیت وجود ندارد، بلکه مطالعاتی که در بسیاری از کلینیک‌ها و آزمایشگاه‌ها جریان دارند به جنبه‌های شخصیت و رشد انسان توجه دارند. این مطالعات، عقاید فروید و پیروان بی‌واسطه او را به مقدار زیاد اصلاح کرده‌اند.[12]

مقاله

نویسنده زهرا غلامي

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

Powered by TayaCMS