دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

معرفت شناسی اصلاح شده Reformed Epistemology

No image
معرفت شناسی اصلاح شده Reformed Epistemology

كلمات كليدي : معرفت شناسي، باور، مبناگروي، باور پايه، خطاناپذيري، باور غيراستنتاجي، باور استنتاجي، مبناگروي معتدل

نویسنده : عبدالرضا آتشين صدف

معرفت از نظر معرفت‌شناسان عبارت است از باور صادق موجه[1].

آنان معتقدند اگر کسی ادعای معرفت کرد و گفت می‌دانم که «آب در 100 درجه به جوش می‌آید» باید شرایط زیر را احراز کرده باشد تا او را در این مدعا محق و مجاز بدانیم:

الف) گزاره صادقی وجود داشته باشد .

ب) این گزاره ربط و پیوندی با عارف یا فاعل شناسا داشته باشد یعنی شخص عالم به آن گزاره معتقد و باورمند باشد.

ج) مدعی معرفت بر این اعتقاد دلیل داشته باشد.

بر اساس همین تحلیل است که معرفت‌شناسان معتقد شده‌اند که معرفت عبارت است از «باور صادق موجه»[2]. آنها می‌گویند معرفت وقتی حاصل است، اگر و فقط اگر باورِ موجه صادق باشد Knowledge = Justified True Belief [3]

چنانکه واضح است «توجیه» یکی از عناصر سه‌گانه معرفت است. سوالی که از دیرباز وجود داشته این است که هرگاه کسی ادعای معرفت به چیزی کرد، اگر از او مطالبه دلیل شد در جواب می‌گوید: چون می‌دانم امر دیگری را. مثلا معرفت خود را به اینکه الف، ب است از این راه توجیه می‌کند که می‌داند الف ج است و می‌داند که ج ب است پس می‌داند الف ب است. اگر باز گردیم و مجددا از او بپرسیم که از کجا می دانی الف ج است، پاسخ می‌دهد: چون می‌دانم الف د است و می‌دانم که د ج است پس می‌دانم الف ج است. این پرسش و پاسخ تکراری علی القاعده نمی‌تواند تا بی‌نهایت پیش برود زیرا در آن صورت، حصول حتی یک فقره علم هم برای کسی ممکن نخواهد بود؛ درحالی‌که به‌وضوح درمی‌یابیم که ما به قضایا و مفاهیمی علم داریم. بنابراین این سیر و جریان باید به ایستگاه و موقفی منتهی شود[4].

معرفت‌شناسان در پی چاره‌جویی برای این معضل به دو نظریه دست یازیده اند که عبارتند از: الف) نظریه انسجام گروی ب) نظریه مبناگروی

قائلان به نظریه انسجام‌گروی در باب توجیه به طور خلاصه معتقدند که یک باور تا حدی موجه است که با مجموعه باورها، هماهنگ و سازگار باشد[5].

مبناگرایان باورهای ما را به دو دسته متمایز تقسیم می‌کنند:

الف) باورهای مستنتج: یعنی باورهایی که اعتقادات دیگرمان، قرینه‌ای برای تایید آنها هستند.

ب) باورهای مبنایی یا پایه: باورهایی که ما آنها را بدون تمسک به سایر باورهایمان پذیرفته‌ایم و در حقیقت این‌گونه باورها، پایه و مبنایی فراهم می‌آورند که کل ساختمان اعتقادات و معرفت ما نهایتا بر آنها مبتنی است. مثلا این باور شما که به ظاهر کتابی را مشاهده می‌کنید، از باورهای دیگری استنتاج نشده است؛ یعنی ممکن است احساس دیداری کنونی شما که بیان‌گر متن معرفت‌شناختی است، مستقیما این باور را توجیه نماید[6].

البته ممکن است ما باوری را به نحو پایه پذیرفته باشیم اما این کار ما کاملا نامعقول باشد؛ مثلا ممکن است ما کسی را صرفا به خاطر اینکه از او خوشمان نمی‌آید، مجرم بدانیم. اما بدون شک هرکس می‌تواند برخی از باورها را بدون تمسک به سایر باورهایش به نحو درست و معقولی بپذیرد. این دسته از باورها که پذیرفتن آنها بدون هرگونه قرینه‌ای معقول است، اعتقادات واقعا پایه‌ی ما هستند[7].

حال در اینجا سوال بسیار مهمی وجود دارد که لازم است مبناگرایان به آن پاسخ دهند و آن اینکه: کدام دسته از اعتقادات و باورها را می‌توان واقعا پایه دانست؟ مبناگرایان حداکثری در پاسخ به این پرسش معتقدند باید باور و اعتقادی را واقعا پایه به‌شمار آورد که نادرست بودن آن محال یا تقریبا محال باشد. بر این اساس باورهای واقعا پایه بر دو دسته‌اند:

1) باورهای بدیهی: این باورها، اعتقاداتی هستند که هر کس آنها را بفهمد، صدقشان را تصدیق خواهد کرد. مانند اینکه 3=2+1.

2)باورهای خطاناپذیر: این باورها حاکی از تجربیات بی‌واسطه هر فرد هستند نظیر این جمله که: «من احساس درد می‌کنم»، «من این گل را سرخ می‌یابم» و ... .

خلاصه آنکه می‌توان نظرگاه مبناگرایان حداکثری را چنین بیان کرد: پذیرش یک اعتقاد یا باور خاص صرفا هنگامی معقول است که آن اعتقاد یا بدیهی باشد، یا خطاناپذیر و یا با استفاده از روش‌های مقبول استنتاج منطقی، از اعتقادات بدیهی یا خطاناپذیر استنتاج شده باشند[8].

پلانتینگا در نظریه معرفت‌شناسی اصلاح‌شده خود در مقابل این نوع مبناگروی حداکثری، قائل به نوعی مبناگروی معتدل (Moderate Foundationalism) گردید. وجه تسمیه این دیدگاه به معرفت‌شناسی اصلاح‌شده آن است که این دیدگاه مشابه پاره‌ای آرای مهم در شاخه اصلاح‌شده (یا کالوینیستی) پروتستانتیزم است. البته این دیدگاه خود به خود ربطی منطقی با این شاخه از مسیحیت ندارد. یعنی یک فرد قائل به معرفت‌شناسی اصلاح‌شده الزاما نباید کالوینیست یا حتی مسیحی باشد. از دیگر نمایندگان مهم این نظریه می‌توان به ولترستورف و ویلیام آلستون اشاره کرد.[9]

بر اساس این دیدگاه اعتقادات دینی می‌توانند کاملا معقول باشند حتی اگر هیچ قرینه‌ای موید آنها نباشد[10].

پلانتینگا در این طرز تلقی به تمایز میان باورهای پایه و باورهای غیرپایه در ساختار معرفتی قائل شد. او در عین حال پذیرفت که باورهای واقعا پایه‌ای وجود دارند که باورهای مستنتج را توجیه می‌کنند. اختلاف وی با مبناگرایان حداکثری از این قرار است:

اولا وی معیار تفکیک باورهای پایه از باورهای استنتاجی مبناگرایان حداکثری را نپذیرفت و معتقد بود این ملاک خود، باوری پایه نیست[11] و به عبارت دیگر این معیار خودویران‌گر است زیرا اگر معیار مبناگرایی حداکثری را بر خودش اطلاق کنیم، خود را نقض می کند چراکه می‌توان پرسید آیا خود این گزاره (معیار) مبناگرایانه بدیهی است[12]؟

ثانیا ممکن است گزاره‌ای واقعا پایه باشد و در عین حال خطاپذیر باشد بنابراین واقعا پایه بودن یک اعتقاد، صدق آن را تضمین نمی‌کند. این یکی از مهم‌ترین تفاوت‌های او با مبناگروی حداکثری است[13].

به همین دلیل وی تعریف مبناگرایان حداکثری را نمی‌پذیرد و معتقد است باور پایه باوری است که بر اساس سایر اعتقادات شخص به دست نیامده باشد. بنابراین پایه بودن در شمار اوصاف روانی و نفسانی باورها است و ملاک مبتنی بودن یا نبودن یک باور بر باوری دیگر، وضعیت ذهنی شخص است[14].

به عبارت دیگر، در این موارد قضیه سومی مانند R وجود دارد که می‌گوید: «P بر Q مبتنی است» و این قضیه یعنی R ممکن است در نفس الامر کاذب باشد. به دیگر سخن، امکان دارد که در عالم واقع P بر Q مبتنی نباشد اما از آنجا که شخص S به این ابتنا اعتقاد دارد در نزد او P یک گزاره غیر پایه خواهد بود[15].

از اینجا روشن می‌شود که پایه بودن باورها امری نسبی است به این معنا که ممکن است اعتقادی واحد برای یک شخص پایه و برای شخص دیگری غیرپایه باشد. حتی این امکان وجود دارد که یک باور در نزد شخصی واحد در شرایط خاصی پایه و در شرایط دیگری غیرپایه باشد. مثلا اگر شخصی با مراجعه به حافظه خود اعتقاد پیدا کند که امروز صبحانه خورده است، این اعتقاد برای او باوری پایه خواهد بود. ولی اگر همین شخص با مشاهده لکه‌ای بر روی لباس خود نتیجه بگیرد که امروز صبحانه خورده، باور او غیرپایه است.

بر اساس تعریف یاد شده، باورهای زیر باورهای پایه به شمار می‌آیند[16]:

الف) باورهای مبتنی بر ادراکات حسی؛ مثل «من در اینجا درختی را می‌بینم».

ب) باورهای مبتنی بر حافظه؛ مثل «شب گذشته شام خوردم».

ج) باورهایی درباره وضعیت روانی دیگران؛ مثل «او اندوهگین است».

پلانتینگا در اینجا سوالی جدی مطرح می‌کند و آن اینکه «آیا ممکن نیست که اعتقاد من به خدا جزو بنیان‌های ساختار معرفتی من باشد[17]؟» در حقیقت او در پی اثبات این است که اعتقاد به خدا یک باور واقعا پایه است و برای این ادعا استدلالی را اقامه می‌کند که چکیده آن به این شرح است:

در جامعه دینداران باورهای نمونه‌ای یافت می‌شود که هر کدام در شرایط خاص یک باور واقعا پایه است. مثلا ممکن است یک فرد متدین مسیحی هنگام مطالعه کتاب مقدس، عمیقا احساس کند که «خداوند با او سخن می‌گوید» یا پس از انجام کاری که آن را شرارت‌آمیز می‌داند معتقد شود که «خداوند از کار او ناخرسند است» و پس از اعتراف به گناه و توبه، اعتقاد یابد که «خداوند گناه او را آمرزیده است».

بنابراین، شرایط فراوانی همچون گناه، حق‌شناسی و احساس خطر، مواجهه با برخی پدیده‌های عالم و ... وجود دارند که وقتی محقق شوند، متدینان به گزاره‌هایی همچون گزاره‌های ذیل به صورت پایه و به نحو معقولی اعتقاد می‌یابند:

- خداوند با من سخن می‌گوید.

- خداوند همه هستی را آفریده است.

- خداوند مرا آمرزیده است.

- خداوند مورد شکر و سپاس قرار گرفته است.

آنچه مسلم است اینکه باورهایی از این قبیل در برخی شرایط می‌توانند، باورهای واقعا پایه‌ای باشند.

چنانکه روشن است گزاره‌ی «خدا وجود دارد» در میان گزاره‌های یاد شده نیست، اما بدیهی است که اعتقاد به آن گزاره‌ها بدون اعتقاد به خدا امکان ندارد. بنابراین از آنجا که هر یک از گزاره‌های فوق مستلزم اعتقاد به خداست می‌توانیم اعتقاد به خدا را نیز یک باور واقعا پایه بدانیم[18].

حال وی دوباره این سوال را تکرار می‌کند که «چرا نباید اعتقاد من به خدا جزو بنیان‌های ساختار معرفتی من باشد؟[19]» به نظر پلانتینگا غالب دین‌داران چنین رائی دارند و چرا این رای را نداشته باشند؟ این رای چه اشکالی دارد؟ آیا دلیلی وجود دارد که «خدا وجود دارد» نتواند اعتقادی واقعا پایه باشد؟ اگر این اعتقاد، واقعا پایه باشد، در آن صورت لازم نیست که دین‌داران برای موجه کردن اعتقادشان، حجت یا برهانی را بر وجود خداوند اقامه کنند.

وی خود می نویسد: «ما هیچ دلیلی نیافته‌ایم که معتقد شویم اعتقاد به خداوند را نمی‌توان از جمله اعتقادات پایه در یک ساختار معرفتیِ معقول به‌شمار آورد. بدین ترتیب معلوم می‌شود که پایه دانستن اعتقاد به خدا به‌هیچ‌وجه کار نامعقولی نیست یعنی هیچ منع عقلی ندارد و منافی آزادی و استقلال عقل نیست. این رای که اعتقاد به خداوند در یک ساختار معرفتیِ معقول، پایه محسوب نمی‌شود، نه به ظاهر بدیهی است و نه به ظاهر خطاناپذیر. و ظاهرا از قضایای بدیهی و خطاناپذیر هم استنتاج نشده است. بنابراین آیا اساسا دلیلی وجود دارد که مدعی شویم ساختار معرفتی‌ای که اعتقاد به خداوند را پایه می‌داند نامعقول است؟ اگر چنین دلیلی در کار باشد، بر عهده مدعیان است که آن را بیان کنند[20].» وی پس از این بیان به نتیجه‌گیری می‌پردازد و می‌نویسد: «حاصل کلام آنکه اگر مومن یا خداپرست واقعی اعتقاد به خداوند را به نحو آزمایشی و موقت بپذیرد یا آن را به مثابه فرضیه یا اعتقاد عجالی تلقی کند، آن اعتقاد به هیچ نمی‌ارزد. به نظر من مومن و خداپرست واقعی اعتقاد به خداوند را به مثابه نتیجه‌ای که از سایر معتقداتش حاصل شده است تلقی نمی‌کند. او اعتقاد به خداوند را اعتقادی پایه و اساسی می‌داند، اعتقادی که جزئی از بنیان‌های ساختار معرفتی اوست. خداپرست واقعی خود را نسبت به اعتقاد به خداوند «متعهد» می‌کند، بدین معنا که اعتقاد به خداوند را اعتقادی پایه می‌داند و در این کار هیچ امر نامعقول یا خلاف عقلی وجود ندارد[21]

مقاله

نویسنده عبدالرضا آتشين صدف

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

پر بازدیدترین ها

Powered by TayaCMS