كلمات كليدي : مرگ طبيعي، موت، نفس، بدن، جدايي
نویسنده : هادي موسوي
از جمله مسائلی که معمولاً در انتهای مباحث علم النفس اسلامی مطرح میگردد مسأله مرگ طبیعی یا مفارقت نفس از بدن است. بر این اساس بررسی میشود که حقیقت مرگ چیست و چگونه میتوان چنین واقعیتی را تفسیر کرد. طبعاً هرگونه کلامی در رابطه با مفارقت نفس از بدن، تا حدی به مباحثی چون ماهیت نفس و چگونگی رابطه نفس با بدن وابسته است. در مباحث ماهیت شناسی نفس گفته شده است که نفس موجودی مجرد است؛ حال یا تجرد برزخی دارد و بعد از مرگ به واسطه این تجرد برزخیاش باقی میماند همچنان که ملاصدرا این نحوه از تجرد نفس را در اکثر انسانها ثابت میکند[1] و یا تجرد عقلانی دارد که باز هم بدین وسیله میتواند بعد از فساد بدن باقی بماند.[2]
رابطه نفس و بدن
در نظر صدرالمتألهین وابستگی نفس به بدن در آغاز پیدایش مانند شیئی است که در حدوث خود محتاج شیء دیگری است هر چند در تداوم وجود و تشخص خود نیازی به آن ندارد. ولی پس از این مرحله تعلق نفس از نوع دیگری میگردد؛ یعنی نیاز نفس به بدن صرفاً از جهت به دست آوردن پارهای کمالات نفسانی است که جز از راه تدبیر بدن حاصل نمیشود.[3]در نظر ابن سینا رابطه نفس و بدن به
صورت خلاصه اینگونه مطرح شده است که بدن محل امکان حدوث نفس نیست؛ زیرا که بدن مباین نفس است؛ حتی بدن محل امکان فساد نفس نیز نمیباشد، بلکه با هیئت مخصوصی قبل از حدوث نفس موجود است و محل امکان و آمادگی حدوث صورت انسانی است که با بدن مقارن میشود و آن را نوعی محصل میگرداند. وجود این صورت انسانی ممکن نیست مگر با مبدأ قریبش که نفس است. به همین جهت بدن با هیئت مخصوصش، از حیث اینکه نفس، صورت یا مبدأ صورت است، شرط در حدوث نفس است نه از این حیث که نفس، موجود مجرد است و این بدین معنی است که بدن شرط وجود نفس نیست بنابراین شرط بقاء آن نیز نمیباشد.[4]پس نفس با از بین رفتن بدن معدوم نمیشود.
جدایی نفس و بدن
طبق این مقدمات یک نتیجه مشترکی میتوان گرفت که نفس به جهت کسب پارهای از کمالات با بدن در ارتباط است و چون این نفس در نهایت به جایی خواهد رسید که دیگر برای به دست آوردن کمالاتش احتیاجی به بدن نداشته باشد از این بدن عنصری مفارقت میکند. ملا صدرا در توصیف این مفارقت و مقدمات آن اینگونه میگوید: بدان که نفس حامل بدن است نه این که بدن حامل نفس است، آنگونه که بیشتر مردم گمان میبرند. نفس محصول و اثر جسم نیست که با تقویت و تضعیف بدن، قوت و ضعف پیدا کند، بلکه بدن محصول و مولود نفس است. این نفس است که بدن را به هر سمت و سویی که بخواهد میبرد و هر گونه که بخواهد تدبیر میکند. صعود و ورود نفس با این بدن دنیوی به عالم ملکوت و بهشت ارواح و سعدا و منزل اعلا ممکن نیست، بلکه وقتی از این قالب مادی ظلمانی خلاص شد، با بدن نوری برزخی از جنس عالم ملکوت به آنجا صعود میکند. چنان که صعود نفس به عالم مُثُل و مجردات محضه و بهشت مقربان با بدن برزخی ملکوتی ممکن نیست. نفس باید، هم از بدن دنیوی مادی و هم از بدن برزخی مثالی خارج شود تا لایق حضور در عالم جبروت و جنّت مقربان شود.[5] بنابراین طبق کلام ملا صدرا، نفس در دو نوبت از بدن مفارقت میکند؛ در مرتبه اول از بدن مادی دنیوی جدا میشود و در مرتبه دوم از بدن برزخی ملکوتی جدا میگردد. در مرتبه اول از بدن مادی دنیوی جدا میشود تا بتواند به عالم برزخ وارد شود و در مرتبه دوم از بدن برزخی جدا میگردد تا به عالم مجردات محضه وارد شود؛ زیرا که آن عالم حتی بدنی همچون بدن برزخی را نیز بر نمیتابد. غرض از این بیان این بود که نفس با این درجات و مقامات بلند، والاتر از این است که در هستی خود، تابع بدن مادی باشد، بلکه به عکس بدن از توابع وجود نفس است و آن هم نفس برزخی که یکی از مراتب اولیه تجرد نفس است. با این بیان هم مذهب تناسخ باطل میشود و هم مسلک کسانی که معتقدند منشأ انقطاع نفس از بدن در مرگ طبیعی، فرسودگی و ضعف بدن و آلات بدنی است، یعنی همانگونه که اطبّا و دانشمندان علوم طبیعی میگویند، بلکه حقیقت این است که نفس به تدریج، از بدن فاصله میگیرد و گام به گام با حرکت ذاتی جوهری اشتدادی، از این نشئه طبیعی مادی به نشئه دیگر نزدیک میشود. هر اندازه نفس کاملتر شود، طبعاً افاضه نیرو از جانب آن بر بدن کمتر میشود، تا در این سیر و تکامل، به استقلال کامل خود میرسد و به کلی را بطه خود را از بدن منقطع میسازد و افاضه و تدبیر خود را نسبت به بدن به صفر میرساند. در این صورت مرگ طبیعی فرا میرسد.[6] خلاصه باید پذیرفت که تمام حالات و تحولاتی که در ناحیه بدن مشاهده میشوند -از قبیل طفولیت، جوانی، پیری و کهولت و مرگ- تابع حالات نفس از جهت قوه و فعل و شدت و ضعف، و غیر آن به نحو تعاکس است؛ هر چه قوت و شدتی برای نفس رخ دهد، برای بدن، وهن و ضعف رخ میدهد تا اینکه نفس کاملاً روی پای خود بایستد و بدن دچار هلاک و فنا گردد. بنابراین از این طریق دانسته شد که عروض موت به بدن به جهت انصراف نفس از این نشئه به سوی نشئه دیگر است و منشأ ترک بدن این است که نفس به فعلیت رسیده است و میتواند به تنهایی به کمالات خود دست یابد.[7]البته نمیتوان نقش اسباب طبیعی را در عروض موت بر بدن انکار کرد، آنچنان که در مورد مرگ طبیعی گفته شده است:
جان قصد رحیل کرد گفتم که مرو گفتا چه کنم خانه فرو میآید
این شعر گرچه مضمون صحیحی دارد اما فقط ناظر به اسباب طبیعی است، اما با نظر به اسباب الهی در مییابیم که چون نفس آدمی در جهت سیر الی الله است برای رسیدن به مراتب غایی این بدن را رها میکند.[8]
البته در مورد مرگ اخترامی و یا غیر طبیعی صادق است که از بین رفتن بدن باعث مفارقت نفس از بدن بشود. بیشتر مردم چون به این حرکت رجوعی نفس و یا سفر الی الله تفطن پیدا نکردهاند، وجوه نادرستی در حکمت مرگ بیان کردهاند و با بیان مذکور، یعنی با بکار بردن عنوان "طبیعی" برای این مرگ است که تفسیر مذکور از مرگ مفهوم مناسب خویش را باز مییابد. البته این سخن بدین معنا نیست که همگان با فعلیت یافتن نفس و بینیازی آن از بدن، اهل رحمت و رضوان خواهند بود؛ زیرا فعلیت یافتن و انقطاع نفس از بدن، منافاتی با اهل شقا و عذاب و آتش بودن عدهای ندارد. خوشی و ناخوشی حیات پس از مرگ، تابع ملکات و افعال و اخلاق و اعتقادات شخصی است. اکنون که روشن شد منشأ مرگ طبیعی توجه فطری نفس به جانب آخرت و نزدیکی به خدا است، بطلان تناسخ با انواع گوناگون آن روشن میشود؛ زیرا انتقال نفس از بدنی به بدن دیگر در حال نطفگی و یا جنینی با بیان سابق در مورد رابطه متعاکس بین مراتب استکمالات نفس و بدن، منافات دارد.[9]
اشکال به "قطع علاقه نفس از بدن"
تعبیر رایجی در مورد مرگ است که میگوید: مرگ قطع علاقه نفس از بدن است. این عبارتی کامل نیست، زیرا در هنگام مرگ، نفس صرفاً از این بدن عنصری جدا میشود، و این بدن عنصری مانند پوست مار است که از آن جدا میشود و نمیتوان آن پوست انداخته شده را، بدن نام نهاد. تعبیر دقیقتر در این باره استفاده از مثال لباس و انسان است. زیرا در هنگام مرگ گویی آدمی لباسی از تن در میآورد و با هیئت تازهای به زندگی خود در جهان دیگر ادامه میدهد.[10]ابن سینا در این باره که اجزاء بدن، جزئی از ما نیستند میگوید: حقیقتاً این اعضا برای ما جز لباس نیستند، لباسهایی که به جهت همراهی ما با آنها در زمانی طولانی و اینکه ما آنها را لازم داشتهایم، گمان بر این رفته است که اجزائی از ما هستند.
مرگ در کلام عرفا
گاهی مرگ در کلام عرفا یا کلمات عارفانه فیلسوفان در معنی دیگری نیز استفاده میشود. به همین جهت دو تقسیمی که در این رابطه آورده شده است را بیان میکنیم. گفتهاند مرگ بر دو گونه است:
مرگ طبیعى و مرگ ارادى. زندگى نیز بر دو گونه است: زندگى ارادى و زندگى طبیعى. مقصود از مرگ ارادى میراندن شهوات و پرهیز از آنهاست و مقصود از مرگ طبیعى جدا شدن نفس از بدن است. مقصود از زندگى ارادى امورى است که انسان در این جهان به آنها مىپردازد از قبیل خوردنىها نوشیدنىها و تمایلات. مقصود از زندگى طبیعى بقاى نفس جاودان در آسایش ابدى است به واسطه فایدهاى که از علوم حقیقى مىبرد و بدین طریق از نادانى مىرهد. به این جهت افلاطون طالبان حکمت را وصیت کرده است که: مرگ ارادى و زندگى طبیعى داشته باشند.[11]
اما عرفا مرگ را بر چهار نوع تقسیم کردهاند:
1- مرگ سرخ یا احمر: این مرگ همان جنگ با نفس است که جهاد اکبر نام دارد. این نوع از مرگ را مرگ جامع نیز میگویند زیرا که جامع کمالات تمام انواع مرگ است.
2- مرگ سفید و یا ابیض: مقصود، تحمل گرسنگی است. زیرا گرسنگی، باطن انسان را نورانی میکند و وجه قلب را سفید و نورانی میکند.
3- مرگ سبز و یا اخضر: این نوع از مرگ با پوشیدن لباس کهنه و فرسوده حاصل میشود که باعث پرورش دادن نفس به قناعت میشود.
4- مرگ سیاه و یا اسود: در این مرگ احتمال آزار و اذیت دیدن از مردم است؛ آزار و اذیتی که به جهت دوستی خداوند است.[12]
وجه مشابهت این نوع از اعمال با مرگ این است که فردی که اینگونه عمل میکند گویی بدن و احتیاجات آن را نمیبیند و به آنها نظر نمیکند و اگر به امور دنیوی میپردازد به حد ضرورت و حداقل آن کفایت میکند بطوری که گویی نفس او از این بدن جدا است.