كلمات كليدي : الهيات بنيادگرا، شلاير ماخر، بنيادگرايي
نویسنده : عبدالله فتحي
بنیادگرایی[1] در لغت به معنای حفظ اصول و مبانی است که رجوع به آنها به نحوی توصیه میشود. این اصطلاح در فضای الهیات و کلام سابقه چندانی ندارد و از حدود سالهای 1910 میلادی در واکنش به الهیات لیبرال و در حوزه پروتستان پدیدار شد. وا کاوی تاریخی این اندیشه ما را به دوران بسط اولیه مسیحیت برای مقابله با افکاری که کلیسا آنها را بدعت میپنداشت میرساند.
اوائل قرن چهارم شوراهایی تشکیل شد، تا مسیحیت و مسیحی را تعریف کنند. شورای نیقیه اولین شورائی بود که با عنوان اعتقادنامه رسولان[2] اصولی را برای مسیحی بودن تعیین کرد تشکیل این شوراها در دوران قرون وسطا هم ادامه یافت و در برخی موارد، اصول دیگری نیز به آن مرامنامه اولیه اضافه شد[3] در دوره مدرن که مسیحیت و الهیات هم از سوی عقلگرائی فلسفی و هم از جانب اکتشافات علوم تجربی مورد هجوم واقع شده بود. این مسأله مطرح شد که اگر مسیحیت بخواهد به حیات خود ادامه دهد، باید از جنبههای اساطیری و راز آلودگی خود کاسته و صورتی عقلانی بیابد .به همین دلیل تلاشهای برای دفاع از مسیحیت و ساحت دین آغاز شد. این تلاشها ابتدا منجر به پیدایش فرقهای اصلاح طلب در مسیحیت به نام پروتستان و سپس پیدایش الهیات جدید را در پی داشت که عمده اندیشمندان آن را نیز پروتستانها تشکیل میدادند زیرا در کلیسای کاتولیک با وجود مرجعیت سنتی پاپها و عقیده به خطاناپذیری آنان جائی برای کلیسا پویایی وجود ندارد[4]. اولین کسی که به عنوان تجسم تغییر در پارادایم قدیم و تأسیس یک پارادایم جدید در الهیات مسیحی از او یاد میشود شلایر ماخر[5] است،[6]او نه تنها پایهگذار الهیات لیبرال[7]، که پایهگذار الهیات معاصر[8] است.[9]
ویژگی منحصر به فرد دین در نظر او، تجربه اسرار آمیز دینی است.[10] به نظر او ایمان یک تجربه شخصی از امر مطلق است و الهیات باید به بررسی این تجربه بپردازد.[11] شلایر ماخر با این کار عملاً حوزه شناخت و دین را از هم جدا کرد و در این فضا الهیات لیبرال توانست رشد کند.
لیبرالیستها معتقد بودند که چون قالبهای سنتی مسیحیت یارای هماهنگی با اقتضائات دوره جدید را ندارد، باید مسیحیت را طوری عرضه نمود که جهان جدید بتواند آن را بفهمد.[12] بگونهای که به تدریج عقل انسان به عنوان تنها داور معتبر شناخت حقائق هستی مطرح شد و کمکم در همه حوزههای حیات اجتماعی قرن نوزدهم حاکم شد.[13] در مقابل لیبرالها در حوره پروتستان انجیلگرایان پدیدار گشتند. این نهضت ابتدا در کشورهای انگلیسی زبان و کمکم به سوی آمریکا کشیده شد.[14] انجیلیها نیز به دنبال این بودند که خود را با دنیای جدید هماهنگ سازند اما بر این امر نیز پافشاری میکردند که هماهنگ شدن نباید منجر به مسخ و تحریف انجیل گردد.[15] شور بازیافته مسیحیت، به وسیله انجیلیها در دهه هفتاد قرن نوزدهم با پدیده بنیادگرایی دینی آشنا شد. این پدیده ابتدا با عنوان تقریرگرایی[16] شناخته میشد که نام خود را از نوعی فلسفه اعتقاد به تاریخ، مبتنی بر این اصل که تاریخ بشری از آغاز خلقت تا زمان ظهور دوباره مسیح، بر طبق مشیت الهی در هفت مرحله سیر میکند، گرفته بود. این جنبش بعدها توسط کشیش محلی به نام انیجر سون اسکافیلد (1843 ـ 1921) به صورت یک جریان مذهبی آمریکایی در آمد. وی نسخهای از ترجمه کتاب کینگ جیمز از کتاب مقدس را که مورد تأیید بود دریافت کرده و بر آن شرح و حاشیهای افزود که مفاهیم جنبش تقریرگرایی را تجسم مینمود. این اقدام در سال 1909 تحت عنوان «کتاب مقدس مرجع اسکافیلد» انتشار یافت و مبدأ بنیادگرایی آمریکایی قرار گرفت. اما تاریخ ظهور عمومی این اصطلاح مربوط به انتشار یک سلسله از مقالات است که در سال 1910 در دوازده جلد تحت عنوان «بنیاد» منتشر گردید. و شامل نود مقاله است که روحانیون پروتستان در مخالفت با هرگونه حل و فصل یا راهحل میانه پذیرش نوگرائی به رشته تحریر در آوردند.[17]
در دهه دوم قرن بیستم اصطلاح بنیادگرایی به مناسبت اختلاف کلیساها در مورد نظریه داروین، در مطبوعات آمریکا رواج یافت و اگر چه در جریان معرفی جان اسکابز ـ یکی از معلمان ایالت تنسی که نظریه داروین را تدریس کرده بود ـ به دادگاه شکست خوردند، ولی ثابت کردند که یک طیف فکری نیرومند در متن مذهب آمریکا هستند. چنانچه اخلاقگرایی متعصبانه پروتستانها نیز موجب ممنوعیت قانونی شرب خمر از سال 1919 تا سال 1933 شد.
شرایط رکود بزرگ 1929 در آمریکا زمینه را برای نقد نوگرایی و پیشرفت به صورت جدیتر مطرح کرد. از اینجا بود که کمکم جنبش بنیادگرایی وارد یک مهمانی ناخوانده به نام سیاست شد. دشمنی با کمونیسم که مورد اجماع ملت بود به وسیله جنبش بنیادگرایی به صورت یک جریان مردمی در آمد و آراء دیوان عالی در خصوص ممنوعیت برگزاری نماز در مدارس و جواز سقط جنین مورد انتقاد قرار گرفت و از همه مهمتر اینکه جنبش بنیادگرایی با این اصل قانون اساسی که باید کلیسا و دولت جدا باشند، به مخالفت پرداخته و از طریق اعمال فشار بر کاخ سفید و کنگره، در سیاستهای عمومی آمریکا و همچنین پیروان عمومی خود تأثیر میگذاشتند.[18]
بنابراین، جنبش بنیادگرایی به دلیل مخالفت با لیبرالیسم و اعتقاد به خطاناپذیری متون مقدس و معجزات کتاب مقدس به ویژه تولد مسیح از مریم باکره و بازگشت مسیح رشد و نمود پیدا کرد. این جنبش به واقع پاسخی است محافظهکارانه به تفسیرهای نوگرایان که در عین حال به تغییر شکل مذهب پروتستان متناسب با اکتشافات علمی جدید و معارف دینی معتقدند.[19] به تعبیر دیگر اصطلاح بنیادگرایی بر جریانهای متعصب دینی، در مسائل عقیدتی و اخلاقی اطلاق میشود که به خطاناپذیری لفظی کتاب مقدس (چه عهد عتیق و چه جدید) ایمان دارند و معتقدند که کتاب مقدس متضمن دستورالعملهایی برای تمامی شئون زندگی از جمله امور سیاسی و به ویژه حاوی پیشگوییهایی در مورد حوادث آینده است که به رستاخیز بنیاسرائیل و بازگشت دوباره مسیح مربوط میشود. و کسانی را که تا کنون به این عقیده ایمان ندارند هدایت میکند.[20]
پروفسور هارولد بلوم اصول پنجگانه عقائد بنیادگرایی را چنین بیان میکند:
1. کتاب مقدس همواره سخن صواب میگوید.
2. تولد مسیح از مریم باکره.
3. رنجهای مسیح به خاطر فدا شدن برای انسانها بوده است.
4. برخاستن مسیح از میان مردگان.
5. بازگشت دوباره مسیح برای حکومت بر جهان در هزاره خوشبختی.
به اعتقاد بلوم، اصول 2 و 3 و 4 از قدیم جزء معتقدات مسیحیان بوده است ولی اصول 1 و 5 مهمترین اصول در اعتقادات بنیادگرایان به شمار میآیند.[21]
ناگفته نماند که بنیادگرائی به دو جریان پیش از هزاره و پساهزاره تقسیم شدند که گروه اول معتقد به ظهور مسیح پیش از هزار سال خوشبختی هستند و تاریخ را به هفت دوره تقسیم میکنند. اما پساهزارهها معتقدند که بعد از هزار سال حکومت سلامت معنوی و تنگ شدن دایره شر و فساد و سلطنت مسیح بر دلهای اکثریت انسانها، شیطان ظاهر شده و شر و ارتداد را ایجاد میکند. سپس مسیح با شکوه و عظمت خواهد آمد و همة مردگان را زنده خواهد کرد، رستاخیز همگانی و جایگاه ابدی انسانها در آن روز خواهد بود.[22]
به مرور زمان اصطلاح بنیادگرایی درباره یهودیان و دیگر ادیان و مذاهب مثل هندوان نیز به کار رفت حتی مطبوعات غربی آن را در مورد بعضی نهضتهای مدعی احیاء اسلام نیز به کار بردند تا آنجا که از دهه 1970 میلادی و به خصوص بعد از پیروزی انقلاب در ایران این لفظ وقتی به تنهایی و بدون قید مسیحیت یا ... به کار میرفت بر بنیادگرایی اسلامی دلالت میکرد. در دهه 1990 میلادی استعمال این واژه که دال بر یک نوع تفکر اسلامی بود کاملاً رواج داشت و متأسفانه کمکم بدون در نظر گرفتن تفاوتهای میان انواع احیاء دین در اسلام، به عنوان برچسبی مذموم به همگی اطلاق شد. که به نظر میرسد این اطلاق بیشتر صبغة سیاسی یا تبلیغاتی دارد، تا اینکه حاکی از واقعیت و معرفتی در پس ظاهر این اصطلاح باشد. به همین جهت حتی اگر قائل به وجود عوارض مشترکی بین تمام بنیادگرایان دینی ـ یا اسلامی ـ شویم، هرگز نمیتوان همه آنها را در یک جبهه و دارای یک هدف و یا یک مسیر دانست. چه اینکه میان جریان حنبلی در قرون اولیه اسلام، جریان ابن تیمیه در قرن هشتم، جریان وهابیت در عربستان، اخوان المسلمین در مصر و مکتب انقلابی اصولی امام خمینی در میان اهل تشیع که اغلب همگی را از مصادیق بنیادگرائی میدانند،جز یک سری شباهتهای بدوی نقطة مشترکی وجود ندارد و جستار در کشف روابط میان این مکاتب فکری مجالی گستردهتر میطلبد.