ارزش اعمال انسان ها به ایمان است

بنابر آیات کتاب خدا و روایات پرقیمتی که از وجود مبارک پیامبر اسلام و ائمۀ طاهرین علیهم السّلام در معتبرترین کتاب های شیعه نقل شده، ایمان به خدا دارای آثار کامل و جامعی در زندگی انسان در دنیا و آخرت است. البته این ایمانی که دارای این آثار عظیم و پرقیمت است، ایمانی است که به توضیح قرآن کریم مرکب از معرفت، محبت و باور است. این ایمان، ایمان ذهنی و خالی نیست. ایمانی است که درون و برون انسان را به کار می گیرد و همۀ درون و برون را در خدمت وجود مبارک حضرت حق قرار می دهد. آنانکه دارای این ایمان هستند یا در گذشته چنین ایمانی را داشتند، ایمانشان در همۀ زمینه های زندگی ملازم با ذکر و یاد و توجه به خدا بود؛ و آنقدر از طریق این ایمان مجذوب حق بودند که تمام جاذبه های غیر حق را دفع می کردند. به اسارت جاذبه های غیر حق در نمی آمدند. آزادترین انسان های تاریخ و عالم بودند و هستند. این چنین اهل ایمان یقین داشتند به اینکه آنهایی که خدا را پیدا نکردند، اگر هر چیزی را در عالم پیدا کردند و هر کاری را در این عالم انجام دادند، چیزی را پیدا نکردند و کاری هم انجام ندادند. آنهایی که گمشده شان پروردگار است، ولی پیداشده شان همۀ اشیاء و عناصر عالم است، تهی دست هستند، ندارند و تمام اعمالی که انجام می دهند به تعبیر قرآن مجید، عمل حبط و نابود شدنی است و «... فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً»[1] است. اعمال آنها، کوشش ها و حرکات آنها، به حساب نخواهد آمد. هفتاد، هشتاد سال حمّالی مفت می کنند و حمّالی مفت کردند. اینقدر هم بی ارزشند که در سورۀ مبارکۀ کهف می فرماید روز قیامت، «... فَلا نُقيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً» ترازویی را برای سنجیدن آنها برپا نمی کنند چون پوچند و قابل سنجیدن نیستند. اینقدر سبک و پوکند که ترازویی برای سنجش اعمال آنها معنی ندارد.[2] و به تعبیر بعضی از حکما، اینها بی نهایت زیر صفر هستند. ضدّ آنهایی که خدا دارند و بی نهایت دارای رفعت و ارزش و عظمت هستند. مدّعیان ایمان هم که از چنین ایمانی برخوردار نیستند، پست هستند، کوچک هستند، پوچند. اگر کسی عمری خدا خدا بگوید، یا رب یا رب بگوید، ولی در باطن گرایش حقیقی و جدّی به پروردگار عالم نداشته باشد، یعنی باطن او و ظاهر او با طرح های پروردگار خالصانه مطابقت نداشته باشد، این یک عمر خدا خدا گفتن او، اثری در خیمۀ حیات او نخواهد داشت. اگر انسان گرایش حقیقی به حضرت حق داشته باشد حاضر نیست برای منافع خودش متوسل به کمترین دروغ، حیله، مکر، فساد، ظلم و فحشا و منکرات شود. بلکه حاضر است برای وجود مقدس حضرت او، از همۀ این امور همیشه در حال گذشت و عبور باشد. نمی شود وادارشان کرد برای جلب منافع خودشان، متوسل به غیر حق شوند، حتی اندک دروغی، اندک فسادی، اندک انحرافی. اگر انسان گرایش واقعی به پروردگار عالم داشته باشد، یعنی از آن ایمانی که مرکب از معرفت و محبت و ارادت است، برخوردار باشد، هیچ وقت حاضر نیست برای خاطر یک دستمال، یک قیصریه را به آتش بکشد و حاضر نیست برای هوس خودش، جان و مال مردم را بازیچۀ خودش قرار دهد. اگر انسان گرایش واقعی به پروردگار داشته باشد، کلمات ابوذر را در برابر زورمداران زمانش و منحرفان زمانش، عظیم ترین ذکرالله می بیند و افضل ذکر می بیند. اگر انسان گرایش واقعی به پروردگار داشته باشد، برای حرکات خودش نه خلوتی می شناسد و نه آشکاری، ظاهر و باطنش یکی است، غرق در صدق است. تمام عالم را خانۀ محبوب و پر از نور می بیند، دیگر تقسیم نمی کند به آشکار و خلوت، به پنهان و ظاهر. اینها در زندگی اهل ایمان واقعی خیلی مهم بوده است.

اهل ایمان همه جا خدا را ناظر بر اعمال خود می بینند

پدری به پسرش گفت: یک شرط با من ببند. پسر گفت: هر شرطی می گویی با تو می بندم. گفت: نه، من هر شرطی را نمی خواهم، یک شرط می خواهم با من ببند و کنار این شرط هم فقط راست بگو. گفت: باشه پدر. پدر دست پسر را گرفت و گفت با من شرط کن صبح که از خانه بیرون می روی تا غروب، هر کاری که کردی غروب که آمدی خانه برای من بگو. فکر نکن من پدرت هستم، فکر بکن من رفیق صمیمی تو هستم، از من دریغ نکن. پسر قبول کرد. شب آمد خانه، یک تعداد کار خوب و قدم مثبت داشت که برای پدر گفت و رسید به کارهای بد، به حرف های زشت، به برخوردهای زشت، سکوت کرد. پدرش گفت: حرف هایت ادامه ندارد؟ گفت: پدر مرا معذور بدار، شرطت را پس بگیر، از من نخواه من حرفم را ادامه بدهم. گفت: چرا؟ تو به من قول دادی، شرط بستی! گفت: خجالت می کشم، ببخش مرا، بگذار بماند. عرق کرد و رنج کشید و رنگش پرید. پدر به او گفت: عزیز دلم، من که یک موجود صغیر و حقیر و کوچک هستم و کاری هم از دستم بر نمی آید، تو رویت نمی شود بدی ها را به من بگویی، چطور رویت شده در پیشگاه خدا این همه بدی مرتکب شوی؟ چطور در محضر حق که برای او غیبی وجود ندارد، پنهانی وجود ندارد، خلوتی وجود ندارد، دروغ گفتی، تهمت زدی، فحش دادی، متوسل به منکر شدی، متوسل به فحشا شدی، خجالت نکشیدی؟

دزدی به پسرش گفت: حالا که چهارده، پانزده سالت شده، شغل من دزدی شبانه است، من همیشه یک نفر را استخدام می کردم، یک پولی به او می دادم که دنبال من بیاید و مراقب من باشد، به او گفته ام که دیگر برود، از امشب تو بیا مراقبم باش. پسر گفت: چه طوری تو را مراقب تو باشم؟ گفت: من از دیوار مردم که می روم بالا تو دائم چشمت به راست و چپ کوچه باشد، اگر مأموری آمد رد شود، یک اشاره به من بکن تا من فرار کنم. گفت: پدر چه چیزی گیر من می آید؟ گفت: هر چه دزدیدم یک سومش مال تو. گفت: معاملۀ خوبی است، برویم. ساعت یک نصف شب از دیوار خانه ای بالا رفت، به پسر گفت: من روز اینجا را زیر نظر گرفتم، می روم بالا، داخل خانه هم اثاث زیادی هست، در را باز می کنم و می بریم. پدر وقتی سینه اش را گذاشت روی دیوار، پسر گفت: دید، دید. پسر در رفت و پدر هم پرید و در رفت. آمدند خانه، پدر گفت: آفرین، پسر زرنگی هستی، حالا چه کسی مرا دید؟ گفت: خدا. خدای متعال تو را می دید که به دزدی می روی. تا صبح گریه کرد و گفت: پسرم تو مرا بیدار کردی.

چشم پوشی از حرام های الهی از نشانه های اهل ایمان است

برای خدا شب و روز ندارد، الآن ندارد، دیروز و فردا ندارد، «وَ إِنْ كُلٌّ لَمَّا جَميعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ»[3] و مؤمنان واقعی بر همین اساس زندگی می کردند، بر همین اساس زندگی خودشان را نظام و نظم می دادند. آن وقت ایمانی که اینها داشتند، شنیدید عقل آنها را چگونه پخته کرد و دیدید عقل به آنها داد که امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهج البلاغه می فرماید: توانستند ماوراء هستی را ببینند، تعقّل کنند، رصد کنند و این ایمان با قلب آنها چه کرد که این قلب مرکز الهامات و واردات و فیوضات و عنایات وجود مقدس پروردگار عالم و انبار رحمت بی نهایت خدا شد و از آنها هم به دیگران پخش شد. «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُم ...»[4]، «وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعالَمينَ »[5] و این ایمان با نفس آنها چه کار کرد؟ تبدیل به نفس مطمئنّه، راضیه، مرضیه، زکیّه، صاف، پاک و نفس را تابلوی اخلاق پروردگار کرد. مرحوم مجلسی در بحار آورده است: «تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ اللَّهِ »[6]. و اینها از طریق آن ایمان، متخلّق به اخلاق حق شدند. رذائل در آنها نبود، فضائل در آنها پر بود. و این ایمان با اعضا و جوارحشان چه کرد؟ با چشمشان چه کرد؟ «... غَضُّوا أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِم ...»[7] از هر چه خدا به آنها حرام کرده بود خیلی راحت چشم پوشیدند؛ چون غرق در عشق نسبت به معشوق بودند. عاشق همیشه سعی می کند که رضایت معشوق را جلب کند و یک شکلی به خودش بگیرد، یک حالی بگیرد و یک رفتاری بگیرد که معشوق از او راضی باشد. چشم پوشیدند از هر چه خدا بر آنها حرام کرده بود. در مقابل حرام نه می گفتند. هر حرامی آنها را دعوت می کرد، می گفتند: ما اجابت نمی کنیم. گاهی هم برای اجابت نکردن شهید می شدند، خوشحال بودند که آلوده از دنیا نمی روند. این ایمان با گوششان چه کرد؟ گوش را گره زدند به آن معرفت و آگاهی و دانشی که سود دنیا و آخرتی برایشان داشت.

قناعت یکی از نشانه های اهل ایمان است

زبان اهل ایمان، منبع قول صدّیق، قول حق، قول معروف، قول میسور، قول حسن، قول احسن و بلیغ است. زبان را از خدا پر کردند، جا برای باطل نگذاشتند. با دستشان چه کار کردند؟ آیا ما قدرت داریم در شصت و سه سال حکومتش آن دست را ارزیابی کنیم؟ شما یک شمشیر ببرید بالا و بیاورید پایین چه قدر طول می کشد؟ چرا پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم اعلام کرد: «لَضَرْبَةُ عَلِيٍ يَوْمَ الْخَنْدَقِ أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَةِ الثَّقَلَيْنِ»[8]؟ همۀ اینها را باید در ایمان دید، ایمان واقعی. با شکمشان چه کار کردند؟ از حرامش در می رفتند، اصلاً اسم حرام را پیش آنها نیاور. به حلال قناعت می کردند و در حلال اسراف و افراطی نداشتند، می ترسیدند. تازه لقمۀ حلال را که بر می داشتند به پروردگار می گفتند فقط می خوریم که توان داشته باشیم به تو خدمت کنیم، عفّت شکم. «امیرالمؤمنین صلوات الله علیه ایام حکومتش بود نماز مغرب و عشا را به جماعت خواند. در پایتخت کشورش کوفه از مسجد به طرف خانه اش می رفت، قصاب صدایش کرد، علی جان دو کیلو گوشت مانده، می خواهم درب مغازه را ببندم و بروم، بیا گوشت ببر. خیلی راحت گفت: پول ندارم دو کیلو گوشت بخرم. گفت: علی جان، نسیه ببر، پولش را هم هر وقت دلت می خواهد بده. یک نگاه بامحبتی به قصّاب کرد و فرمود: با شکمم رفیق تر از تو هستم. چون دیر شود و بیایم از در مغازه ات رد شوم، چپ چپ مرا نگاه می کنی که علی گوشت برده ای و خورده ای، پولش را چرا نمی آوری، من تحمّل این نگاه تو را ندارم، اما شکمم اینقدر با من رفیق است که تحمل دارد تا آخر عمر گوشت گیرش نیامد، با من دعوا نکند. گفت: نمی خواهم و رد شد، این طور ایمان روی شکمشان اثر گذاشته بود.»[9] از حلال نسیه هم در می رفتند، به حلال نقد قناعت می کردند، در زندگی هم صحبت میلیارد و میلیون و این حرف ها اصلاً نبود. «روایت دارد، نخل های خرمایی که در مدینه داشت، روزی که از مدینه آمد بیرون دستور داد خرماها که رسید بفروشید، پولش را بفرستید کوفه. خرج سالش را با این پول تنظیم می کرد.»[10] با یک دست می گرفتند و با دست دیگر تحویل خدا می دادند، به اندازۀ قناعت از آن مال بر می داشتند. اهل ثروت اندوزی، اهل اضافه کردن نبودند، در پول درآوردن خیلی هم زرنگ بودند.

چه کسی می تواند قدم های خیر امیرالمؤمنین صلوات الله علیه را ارزیابی کند؟ قدمی که به جهاد رفت، قدمی که به عبادت رفت، قدمی که برای رعایت حال یتیم رفت، قدمی که برای تعلیم دین به جانب مردم رفت، قدمی که شبها بار مستحق ها را به دوش کشید و در خانه هایشان برد. آیا آن را می شود ارزیابی کرد؟ این قدم، قدم حق نبود؟ این دست، دست حق نبود؟ این چشم و گوش و زبان، گوش و زبان حق نبود؟ «عَلِيٌ مَعَ الْحَقِ وَ الْحَقُ مَعَ عَلِيٍ يَدُورُ حَيْثُمَا دَارَ»[11] ببینید ایمان با انسان چه می کند.

منافقین هم با توبه واقعی در زمرة مؤمنین قرار می گیرند

دو کبوتر نر و ماده پیش حضرت سلیمان علیه السّلام آمدند و شکایت کردند که پرِ ما و پای ما شکسته. نر گفت: پرم شکسته و ماده گفت: پایم شکسته. سلیمان علیه السّلام فرمود: چه کسی شکسته است؟ گفتند: صاحب فلان خانه. ما از بالا داشتیم می رفتیم، دیدیم یک پارچه در حیاطش پهن کرده، گندم را پخته و روی پارچه ریخته تا خشک شود و آسیاب کند. ما هم گفتیم گرسنه هستیم و دوتایی آمدیم پایین تا گندم بخوریم؛ او چنان عصایش را پرت کرد به طرف ما که پر یکی از ما و پای یکی دیگر از ما شکست. سلیمان علیه السّلام فرستاد او را آوردند. گفت: چرا این کار را کردی؟ گفت: حالا اشتباه کردم، چه کار باید بکنم؟ به کبوتر ها فرمود: اگر گندم یک ماه شما را بدهد راضی می شوید؟ گفتند: نه. گندم دو ماه را بدهد راضی می شوید؟ گفتند: نه. گندم سه ماه را بدهد راضی می شوید؟ گفتند: نه. گفت: اینطور که نمی شود، چگونه راضی می شوید؟ گفتند: بگو قیافه اش را عوض کند، ما گول این قیافه و لباس را خوردیم. ما خیال کردیم این آدم، خدایی است، این آدمِ خوبی است.

خدای متعال در قرآن سه طایفه را اسم می برد و هر سه را جهنّمی می داند، کافران، مشرکان، منافقان. اگر کافران عذابشان هشتاد درجه است، مشرکان نود درجه است، منافقان هم صد درجۀ قطعی. «إِنَّ الْمُنافِقينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصيراً»[12] همچین نظری را خدا در کل قرآن نه دربارۀ کافران دارد و نه دربارۀ مشرکان. چون خیال دینش و خیال عبادش از کافر و مشرک راحت است. کافر می گوید: من کافرم، شما را نمی خواهم و با شما جنگ می کنم. مشرک هم می گوید: من مشرکم و بت پرستم و وضعم این است. منافق می آید در لباس شما، در قیافۀ شما، ضربه اش هم از کافر و مشرک بدتر است، اما نمی گذارد او را بشناسید، این خیلی مورد نفرت خداست که کسی در لباس غیر خودش بیاید، در شکل غیر خودش.

«إِنَّ الْمُنافِقينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ ...» این نهایت نفرت پروردگار از منافقین است. آیا چیزی هست که این منافقین را معالجه کند؟ چیزی هست که این منافقین را از «... الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ ...» بیرون بیاورد و در بهترین درجات بهشت قرار دهد؟ آیۀ بعد می فرماید: «إِلاَّ الَّذينَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ اعْتَصَمُوا بِاللَّهِ وَ أَخْلَصُوا دينَهُمْ لِلَّهِ فَأُولئِكَ مَعَ الْمُؤْمِنينَ وَ سَوْفَ يُؤْتِ اللَّهُ الْمُؤْمِنينَ أَجْراً عَظيماً» [13] اگر این منافقین، پشت به هوا و هوس و طاغوت درون و برون بکنند و به من برگردند، روی دل و روی وجودشان را به طرف من بیاورند، در کنار خدا اخلاق و عملشان را اصلاح کنند، دارای اخلاق حسنه و اعمال صالحه شوند و از منابع باطل ببرّند و به خدا چنگ بزنند، عباداتشان را هم خالص کنند، اینها با مؤمنین معیّت پیدا می کنند، یک مقدار که بگذرد و ثابت قدم شوند، می شوند خودِ مؤمنین. این معجزۀ گرایش واقعی به وجود مقدس پروردگار است که منافق را از درک اسفل بیرون می آورد و در خیمۀ «أَجْراً عَظيماً» او را قرار می دهد. ممکن است در این زمینه تحوّل و تغییر زمان هم خیلی طول نکشد، چون برق ایمان معلوم نیست چند میلیارد ولت است و با چراغ وجود انسان چه می کند.

«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِ الْعَظِيمِ أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ََََ»

حجة الإسلام و المسلمین انصاریان