آخرين ساعات حيات پربار رسول خدا(ص) چگونه گذشت؟
حسين على عربى
اشاره
رحلت جانگداز پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) یکى از اندوه بارترین حوادث تاریخ اسلام به شمار میرود; چنان که حضرت على(علیه السلام) پس از غسل و کفن بدن پاک آن فرستاده خدا، کفن را از صورتش کنار زد و با قلبى شکسته و اندوهگین، او را مورد خطاب قرار داد و فرمود: "پدر و مادرم به فدایت! با رحلت تو، رشته نبوّت و وحى الهى و اخبار آسمان ها منقطع گردید. اگر ما را به شکیبایى در برابر ناگوارى ها دعوت نفرموده بودى، چنان در فراق تو اشک میریختم که چشمه هاى اشک چشمانم را خشک میگردانیدم، حزن و اندوه ما در این مصیبت، همیشگى است، اگرچه این مقدار از حزن و اندوه در مصیبت فقدان تو بسیار ناچیز است; اما چاره اى جز این نیست. پدر و مادرم به فدایت! ما را در سراى دیگر به یاد آور و در خاطر خود نگاه دار.[1] "آن گاه صورت مبارکش را با کفن پوشانید. در این نوشتار درصدد هستیم که مهم ترین مسأله مربوط به ایام رحلت رسول خدا(صلى الله علیه وآله)، یعنى خلافت و جانشینى آن حضرت را مورد بررسى قرار دهیم و بدین منظور از کتاب هاى مختلف تاریخ صدر اسلام، به ویژه از کتاب "موسوعة التاریخ الاسلامی" استفاده کردهایم.
تاریخ وفات پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)
قول مشهور علماى شیعه این است که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)روز دوشنبه، بیست و هشتم صفر سال یازدهم هجرى قمرى، و قول مشهور عامّه این است که دوازدهم ربیع الاول همان سال، رحلت نمود.
شیخ مفید مینویسد: "پیامبر در روز دوشنبه، بیستوهشتم صفر سال یازدهم هجرى رحلت فرمود و در این هنگام شصت و سه سال داشت.[2]
"به پى روى از او،مرحوم طبرسى دراعلام الورى وقطب راوندى درقصص الانبیاء و حلبى درمناقب آل ابى طالب واربلى درکشف الغمّه، همین تاریخ را از او نقل کرده اند و این خبر مشهور است. اما دراصول کافى، ج 1، ص 439 آمده است: "رسول خدادر شب دوازدهم ربیع الاول رحلت کرد. " شیخ طوسى هم همین قول را درأمالى، ص 266، حدیث 491 با سند خود ازابن حَزَم روایت کرده، و این مطابق با چیزى است که درسیره ابن اسحاق، ج 4، ص 304 ذکر گردیده است. البته شیخ طوسى در کتاب دیگرش،تهذیب، ج 6، ص 2 ومصباح، ص 732 از استادش،شیخ مفیدپیروى کرده و همان بیست و هشتم صفر را نقل کرده است.
این در حالى است که ابن خشاب بغدادى(م 567 هـ.ق)وابن أبى ثلج بغدادى(م 325 هـ.ق) با سند خود، ازنصر بن على جهضمى، از امام على بن موسى الرضا(علیه السلام)، از پدرش، از پدرانش، از حضرت على(علیه السلام)روایت کرده اند: "رسول خدا(صلى الله علیه وآله)در روز دوشنبه، مطابق با دوم ربیع الاول سال یازدهم هجرى، در حالى که شصت و سه سال داشت، رحلت فرمود[3]. "
طبرى هم در روایتى ازکلبى، ازابى مخنف، به نقل از فقهاى حجاز نقل میکند که "رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در میانه روز دوشنبه، دوم ربیع الاول سال یازدهم هجرى از دنیا رفت. [4]"
إربلى در اعتراض به اوضاع پیش آمده پس از رحلت جانگداز فرستاده خدا و امین وحى الهى نوشته است: "اختلاف مسلمانان در مورد روز ولادت آن حضرت (دوازدهم یا هفدهم ربیع الاول)، قابل پذیرش و معقول است; زیرا از مقام و عظمت آینده وى بى اطلاع بودند و از سوى دیگر، بى سواد بودند و تاریخ ولادت ها را ضبط نمیکردند، اما اختلاف در مورد چگونگى و تاریخ وفات آن حضرت بسیار عجیب و سؤال برانگیز میباشد; زیرا رحلت وى حادثه بسیار بزرگى بود که میبایست تمام حوادث آن به صورت دقیق ضبط و ثبت گردیده باشد.[5] "
اما متأسفانه بسیارى از حوادث و سفارش هاى بسیار مهم و تاریخ ساز آن حضرت تحریف یا به فراموشى سپرده شدند، به صورتى که بنى امیّه توانستند به عنوان خلیفه رسول خدا، بر منبر آن حضرت بنشینند و در محراب آن حضرت، امامت جمعه و جماعت مسلمانان را بر عهده بگیرند و فرزندانش حسن و حسین علیهما السلام را به شهادت برسانند. تاریخ و حوادث مربوط به رحلت آن حضرت نیز از جمله مواردى بوده که سعى شده است تا به بوته فراموشى و ابهام سپرده شود.
اهمیت جنگ با رومیان
پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به خوبى بر اهمیت منطقه شامات و فلسطین که تحت سیطره رومیان قرار داشت، واقف بود و مطمئن بود که دولت نیرومند روم، که شاهد گسترش روزافزون اسلام و قلع و قمع یهودیان فتنه جو و گرفتن جزیه از مسیحیان بوده است، ساکت و آرام نمینشیند و درصدد فرصتى است که ضربه اى به حکومت نوپاى اسلام بزند. از این رو، در سال هشتم هجرى سپاهى را به فرمان دهى جعفر بن ابى طالب و زید بن حارثه وعبدالله بن رواحه روانه این سرزمین نمود تا خطرات احتمالى را دفع کنند. در این سریه، هر سه فرمانده شجاع به همراه عده زیادى از مسلمانان به شهادت رسیدند و باقى مانده لشکر اسلام به فرماندهى خالد بن ولیدعقب نشینى کرد و به مدینه بازگشت.
سپس در سال نهم هجرى وقتى خبر آمادگى رومیان براى حمله به سرزمین حجاز در مدینه منتشر گردید، پیامبر همراه با سى هزار جنگجو عازم "تبوک " گردید و بدون برخورد با دشمن و جنگ و خونریزى، به مدینه بازگشت. بدین سان، احتمال خطر در نظر پیامبر بسیار جدّى بود و به همین دلیل، پس از مراسم حجة الوداع و ورود به مدینه، سپاهى منظّم براى اعزام به این منطقه آماده کرد و دستور داد بزرگان مهاجران و انصار در آن شرکت کنند.[6]پیامبر براى تشویق مسلمانان به شرکت در این جهاد، با دست خود پرچمیبراىاُسامه بست[7] و به او فرمود: "به نام خدا و در راه خدا جهاد کن و با دشمنان خدا وارد جنگ شو. سحرگاهان برآنان شبیخون بزن و مسافت مدینه تا شام را آن چنان سریع طى کن که دشمن از حرکت تو خبردار نشود. "
اعتراض به فرماندهى اُسامه
ابن اسحاق ازعروة بن زبیرو دیگران روایت کرده است: رسول خدا(صلى الله علیه وآله) با وجودى که از بیمارى رنج میبرد، لشکر اُسامه را به سوى "بلقاء " و "داروم " در سرزمین فلسطین راهى کرد. در این میان، عده اى میگفتند: چگونه او را که جوانى بیش نیست بر تمام مهاجران و انصار برترى داده و او را فرمانده آنان قرار داده است؟
به دنبال اعتراض عده اى از صحابه، آن حضرت در حالى که سرش را با پارچه اى بسته بود، از حجره بیرون آمد و بر منبر نشست و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: "اى مردم، دستورات اسامه را اطاعت کنید و همراه لشکر او خارج شوید. به جانم سوگند که اگر امروز درباره فرماندهى او ایراد میگیرید، در گذشته در مورد پدرش هم ایراد میگرفتید. او شایستگى فرماندهى را دارد چنان که پدرش هم شایستگى فرماندهى را داشت. " سپس از منبر پایین آمد[8].
واقدى با آن که فرد باهوش و زیرکى بوده و سعى میکرده است تفصیل مطالب را از اخبار و احادیث و روایات جمع آورى کند، اما در صدد برنیامده است افراد این سپاه را مشخص کند که این گونه رسول خدا در اعزام آن تأکید داشت. او شش بار کلمه "الناس " را در مورد سپاه اسامه و سه بار کلمه "المسلمین " و همچنین سه بار کلمه "المهاجرین الاولین " را به کار برده و یک بار کلمه "أنصار " را بر "المهاجرین الاولین " عطف کرده و گفته است: "فى رجال من المهاجرین و الأنصار "، آن گاه دو نفر از انصار را نام میبرد[9]. اما ـ چنان که گذشت ابن اسحاق وابن هشام بر کلمه "المهاجرین الاولین " متمرکز شده اند و ابن اسحاق فقط یک بار در روایت عروة، کلمه "انصار " را بر "مهاجرین " اضافه نموده است.[10]
یعقوبى برخلاف واقدى مینویسد: مریضى آن حضرت تقریباً در نیمه ماه صفر شروع شد. اما با واقدى در این موضوع موافق است که سپاه اسامه دو هفته قبل از رحلت آن حضرت آماده شده بود، ولى حرکت نکرد.[11]
برحذر داشتن مردم از فتنه
شیخ مفیددرارشادمیگوید: "هنگامیکه رسول خدا از نزدیک شدن اجل خود مطّلع گردید، به هر مناسبتى براى مسلمانان سخنرانى میکرد و آنان را از فتنه انگیزى و اختلاف پس از خودش برحذر میداشت. و بسیار سفارش میکرد که به سنّت او متمسّک شوند، و بر آن اتفاق نظر و وحدت داشته باشند، و آنان را به پیروى از عترت خود، و اطاعت و حفاظت از آن ها، و کمک و یارى به آن ها در دین تشویق میکرد، و از اختلاف و ارتداد برحذر میداشت و راویان بسیارى از آن حضرت نقل کرده اند که فرمود: اى مردم، من از میان شما میروم و شما در حوض کوثر بر من وارد میشوید. آگاه باشید که درباره دو چیز از شما سؤال خواهم کرد. پس مواظب باشید که چگونه از آن ها محافظت میکنید. بدانید که خداوند به من خبر داده است که این دو از هم جدا نمیشوند تا مرا ملاقات کنند. من این ها را از خدا درخواست کردم و آن ها را به من عطا فرمود. آگاه باشد که من این دو را در میان شما میگذارم: کتاب خدا و عترتم، اهل بیتم. از آن دو پیشى نگیرید که متفرق میشوید و از آن دو عقب نمانید که هلاک میشوید و سعى نکنید که چیزى به آن دو یاد بدهید; زیرا آن دو آگاه تر از شما هستند. اى مردم، این گونه نباشید که پس از من به کفر خویش بازگردید و خون همدیگر را بریزید... آگاه باشید که على بن ابى طالب، برادر و وصى من است که بر سر تأویل قرآن میجنگد; چنان که من بر سر تنزیل قرآن جنگیدم.
آن حضرت اسامه را به فرماندهى انتخاب کرد و پرچم را به نام او بست و به او دستور داد که به سوى سرزمین روم، همان جایى که پدرش به شهادت رسیده بود، حرکت کند. نقشه آن حضرت این بود که مهاجران و انصار اولیه را از مدینه به بیرون بفرستد تا در هنگام وفاتش، کسى از این ها در مدینه نمانده باشد که در ریاست بر مردم طمع کند، و به منازعه با جانشین و وصى او بپردازد، و بخواهد حق او را پاى مال گرداند. به همین دلیل، اسامه را به فرماندهى افرادى که ذکر شد منصوب کرد و تلاش نمود که هر چه سریع تر آنان از مدینه بیرون بروند. او به اسامه دستور داد که در "جرف " اردو بزند و مردم را ترغیب کرد که هرچه زودتر به او ملحق شوند و همراه او حرکت کنند، و آنان را از سستى و کُندى برحذر داشت. اما در همین ایام که درصدد بود تا سپاه اسامه را هرچه سریع تر اعزام کند، بیمار شد و بسترى گردید و در اثر آن رحلت کرد. [12]"
البته یکى دیگر از علت هاى این انتخاب آن بود که پیامبر میخواست مفاخره هاى عده اى از مهاجران و انصار اولیه را زیر سؤال ببرد و به آن ها بفهماند که به دست گرفتن مقام و موقعیت هاى اجتماعى در گروى لیاقت و شایستگى است که اسامه این شایستگى را دارد.
آن گاه شیخ مفید قضیه نماز را نقل کرده و سپس گفته است: پس از آن که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) نماز را به جاى آورد، به منزل خود رفت و گروهى از مسلمانان را، که ابوبکر و عمربن خطاب هم در میان آنان بودند، فراخواند و پرسید: آیا به شما دستور ندادم که هرچه زودتر همراه سپاه اسامه حرکت کنید؟ چرا از دستور من سرپیچى کرده اید؟ ابوبکر گفت: من خارج شده بودم، اما بازگشتم تا بار دیگر شما را ببینم! و عمر گفت: اى رسول خدا، من خارج نشدم; زیرا دوست ندارم که حال شما را از دیگران بپرسم! امّا حضرت سه مرتبه فرمود: سپاه اسامه را روانه کنید.[13]
مشهور است که آن حضرت کسانى را که از دستور او سرپیچى نمودند، لعنت کرد، ولى در احادیث ما چیزى در این مورد وارد نشده است، مگر در حدیث ضعیفى که قسمتى از گفتوگوى حرورى با امام باقر(علیه السلام)میباشد و دربحارالانوار، ج 27، ص 324 آمده است. لعن پیامبر(صلى الله علیه وآله)رااحمد بن عبدالعزیز جوهرى بغدادى(م 323 هـ.ق)، که از قدماى معتزله میباشد، در کتاب سقیفه ذکر کرده، ومعتزلى شافعى بغدادى(م 665 هـ.ق)آن را درشرح نهج البلاغه، ج 6، ص 52 از او نقل نموده، وشهرستانى نیز آن را در حاشیه فصل 1، ص 20 کتاب الملل و النحل نقل کرده است.
زیارت بقیع و ایراد خطبه
شیخ مفیددرارشادآورده است: پیامبر به حضرت على(علیه السلام)فرمود: جبرئیل هر سال قرآن را یک مرتبه بر من عرضه میکرد و امسال آن را دو مرتبه عرضه کرده است. سبب آن را چیزى نمیدانم، جز این که اجل من فرا رسیده است.[14] یا على، من بین انتخاب گنج هاى دنیا و جاودانگى در آن و بین بهشت مخیّر شدم، اما ملاقات پروردگارم و بهشت را اختیار کردم.[15] "
پس از آن که پیامبر بیمار شد و احساس کرد که اجلش فرا رسیده است، به اطرافیانش فرمود: "مأمور شده ام که براى اهل بقیع استغفار کنم. " پس بر حضرت على(علیه السلام)تکیه کرد و به بقیع رفت و در میان قبرستان ایستاد و فرمود: "السلام علیکم یا اهل القبور...; سلام بر شما اى اهل قبور، به شما تبریک میگویم که از آنچه مردم در آن گرفتار میشوند، عبور کردید; زمانى که فتنه ها همانند تکه هاى شب تار، یکى پس از دیگرى روى میآورند. " سپس به منزل خود بازگشت.[16]
پس از سه روز، در حالى که سرش را بسته بود و به حضرت على(علیه السلام)و فضل بن عباس تکیه کرده بود، از منزل بیرون آمد و بر منبر نشست و فرمود: "اى مردم، هنگامه رفتن من از میان شما فرا رسیده است، به هر کس که وعده اى داده ام، بیاید تا آن را به او بدهم; و هرکسى از من طلب کار است، بیاید تا آن را بپردازم. اى مردم، بین خدا و هیچ کس، چیزى جز عمل نیست که با آن خیر یا شرى انجام دهد. اى مردم، هیچ کس ادعا و آرزوى گزافى نداشته باشد. قسم به کسى که مرا به حق مبعوث کرده است، هیچ چیز غیر از عمل همراه با رحمت، باعث نجات نمیشود، و اگر فردى معصیت کند، نابود میشود. آیا پیام خدا را ابلاغ کردم؟ " و پس از ایراد خطبه، نماز کوتاهى به جاى آورد و وارد منزل ام سلمه شد.[17]
نیابت از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)
شیخ مفیددرارشادآورده است که بلال هر روز اذان میگفت، سپس پیش پیامبر اکرم میآمد و او را از اذان باخبر میکرد. یک روز اذان صبح را گفت، سپس پیش آن حضرت آمد که دید به سبب بیمارى بى هوش شده است. بلال با صداى بلند گفت: "الصلاة، یرحمکم اللّه. " رسول خدا(صلى الله علیه وآله) با صداى بلال، به هوش آمد و فرمود: "یکى به جاى من نماز بخواند، من توانایى آن را ندارم. "
به دنبال آن،عایشه، گفت: ابوبکر را خبر کنید![18] وحفصه گفت: عمر را خبر کنید!
رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به عمر و ابوبکر دستور داده بود که همراه سپاه اسامه خارج شوند و نمیدانست که آنان از دستورش سرپیچى کرده اند، اما وقتى این سخنان را از عایشه و حفصه شنید، متوجه شد که آن ها از دستورش سرپیچى کرده و در مدینه مانده اند. او مشاهده کرد که هر کدام از این دو سعى دارند تا پدر خودشان را براى اقامه نماز بفرستند و با این که او زنده است در صدد فتنه انگیزى میباشند. به همین دلیل، فرمود: بس کنید. شما همانند زنانى هستید که یوسف را به زندان فرستادند.
سپس على وفضل بن عباس را فراخواند و پس از وضو، با تکیه بر آن ها به سوى مسجد حرکت کرد، در حالى که از ضعف پاهایش بر زمین کشیده میشد.
وقتى که از منزل وارد مسجد شد، ابوبکر را دید که در محراب ایستاده است. آن حضرت نزدیک محراب رفت و با دست به ابوبکر اشاره کرد که عقب برود. ابوبکر به عقب رفت و رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در محراب ایستاد. او نماز را از همان جایى که ابوبکر قطع کرده بود، ادامه نداد، بلکه نماز را از اول با تکبیرة الاحرام شروع کرد.[19]
حدیث دوات و کاغذ
شیخ مفید در ادامه مینویسد: پس از آن که رسول خدا(صلى الله علیه وآله)نماز را به جاى آورد، به منزلش رفت. او به خاطر ناراحتى و خستگى بى هوش شد. در این حال، صداى گریه و زارى از جمعیتى که داخل منزل آمده بودند، برخاست. آن حضرت(صلى الله علیه وآله)پس از لحظاتى به هوش آمد و فرمود: دوات و کتف شترى (کاغذى) بیاورید تا چیزى براى شما بنویسم که پس از آن هیچ گاه گمراه نشوید! یکى برخاست تا دنبال دوات و کاغذ برود که پیامبر(صلى الله علیه وآله)دوباره بى هوش شد. عمر به آن شخص گفت: برگرد! زیرا او هذیان میگوید![20]، آن فرد برگشت و بعضى از حاضران گفتند: "انّا للّه و انا الیه راجعون. " ما بر خلاف دستور رسول خدا عمل کردیم!
این روایت را قبل از شیخ مفید،هلالى حامدى در کتابش، ج 2، ص 794 ونیشابورى درایضاح، ص 259 وطبرى در تاریخ خود به سه طریق ازسعید بن جبیراز ابن عباس بدون ذکر نام عمرنقل کرده اند.مرحوم مجلسى هم آن را دربحارالانوار، ج 30، ص 70ـ73 به پنج طریق ازبخارى و به دو طریق ازالجمع بین الصحیحین و به سه طریق ازصحیح مسلم آورده است که بعضى به جابر بن عبدالله انصارى اسناد داده شده، و بقیه ازابن عباس روایت شده اند.
ابن ابى الحدید معتزلى درشرح نهج البلاغه، ج 12، ص 20ـ21، از کتاب تاریخ بغداد، تألیف احمد بن ابى طاهر بغدادى خراسانى(م204ـ208 هـ.ق)، از ابن عباس روایت کرده است: در زمان خلافت عمر، بر او وارد شدم. او گفت: پسر عمویت را، که بزرگ خانواده شماست در چه حالى ترک کردى و پیش من آمدى؟، گفتم: در حالى او را ترک کردم که با دلو خود از چاه براى نخلستان ها، آب میکشید و قرآن میخواند. سپس پرسید: اى عبدالله، آیا هنوز هم به فکر خلافت هست؟ گفتم: بله. پرسید: آیا هنوز هم گمان میکند که رسول خدا او را نصب کرده است؟ گفتم: بله، و بالاتر این که از پدرم درباره آنچه او ادعا میکند، سؤال کردم. پدرم پاسخ داد: او راست میگوید. عمر گفت: "على نزد رسول خدا(صلى الله علیه وآله) جایگاه والایى داشت. ولى این چیزى است که حجتى را اثبات نمیکند و عذرى را برطرف نمینماید. پیامبر(صلى الله علیه وآله)در زمانى، جایگاه على(علیه السلام)را بالا برد و هنگام وفاتش تصمیم داشت که به جانشینى وى تصریح کند، اما من از آن جلوگیرى کردم و این به خاطر دل سوزى نسبت به اسلام و آگاهى از آن بود. به خدا قسم، نمیبایست که قریش بر امر حکومت مسلّط شوند; زیرا در این صورت، عرب ها در تمام نقاط علیه آن ها طغیان میکردند! رسول خدا(صلى الله علیه وآله)هم آنچه را که در دل داشتم، فهمید، لذا، از بیان آن خوددارى کرد. " خداوند ابا دارد که امضا کند، مگر آنچه را که جارى شده است! "
وى همچنین در شرح ابن ابى الحدید، ج 12، ص 78ـ 79 از ابن عباس نقل کرده است: همراه عمر به قصد شام خارج شده بودیم. در بین راه به من گفت: اى پسر عباس، از پسر عمویت گلایه دارم; زیرا از او درخواست کردم که همراه من خارج شود، اما امتناع کرد. هنوز هم او را ناراضى میبینم!، به نظرتو ناخرسندى اش به خاطر چیست؟، گمان میکنم که او هنوز به خاطر از دست دادن مقام خلافت از ما دلخور است! گفتم: همین طور است. او میگوید که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) او را براى خلافت معیّن کرده است. او گفت: اى پسر عباس، رسول خدا(صلى الله علیه وآله)چنین چیزى را اراده کرد، اما وقتى خدا آن را اراده نکرده بود، چه میشود؟!، رسول خدا چیزى را اراده کرده بود، ولى خدا چیز دیگرى را اراده کرده بود، بدین سان، اراده الهى انجام شد و اراده رسول خدا(صلى الله علیه وآله) انجام نشد! آیا هرچه را که رسول خدا(صلى الله علیه وآله)اراده کرد، انجام شد؟! آن حضرت تصمیم داشت که هنگام وفاتش او را براى خلافت معیّن کند، اما من از ترس برپا شدن فتنه و به خاطر گسترش اسلام، از این کار جلوگیرى کردم! رسول خدا هم این را متوجه شد و از بیان تصمیم خودش، خوددارى کرد!
وصیت پیامبر(صلى الله علیه وآله)به حضرت على(علیه السلام)
شیخ مفیدمینویسد: پس از آن که افراد از پیش آن حضرت(صلى الله علیه وآله)بیرون رفتند، فرمود: برادرم، على بن ابى طالب، و عمویم را پیش من بیاورید. آن دو را فراخواندند و آن ها نزد پیامبر(صلى الله علیه وآله) حاضر شدند.
آن حضرت رو به عمویش کرد و پرسید: اى عباس، اى عموى رسول خدا، آیا وصیت مرا میپذیرى و به وعده هایم عمل میکنى و دیون مرا میپردازى؟
عباس گفت: اى رسول خدا، عموى تو، پیرمردى پا به سن گذاشته و عیالوار است و تو همانند ابرى سخاوتمند و کریم بوده اى و ممکن است بر عهده تو وعده اى باشد که عموى تو نتواند آن را انجام دهد! پس از آن پیامبر(صلى الله علیه وآله) رو به على(علیه السلام)کرد و پرسید: اى برادر من، آیا وصیت مرا میپذیرى و به وعده هایم عمل میکنى و دیون مرا میپردازى و پس از من به انجام کارهاى خانواده ام، اقدام میکنى؟
على(علیه السلام) فرمود: بله، اى رسول خدا.
آن گاه فرمود تا شمشیر، زره و تمام لوازم شخصى و حتى پارچه اى را که در جنگ ها به شکم میبست، بیاورند. پس از آن که این وسایل را حاضر کردند، همه آن ها را به على(علیه السلام)سپرد. سپس انگشترش را از دست بیرون آورد و فرمود: این را هم بگیر و به دست کن. آن گاه على(علیه السلام) را در آغوش کشید و سپس فرمود: با نام خدا به منزل برو.[21]
شیخ صدوق با اسناد خود از ابن عباس روایت کرده است: هنگامیکه رسول خدا(صلى الله علیه وآله)در بستر بیمارى خوابیده بود، عده اى از اصحاب در اطرافش بودند، در این حال،عمّار بن یاسراز او پرسید: "اى رسول خدا، پدر و مادرم به فدایت! اگر آن واقعه رخ داد، چه کسانى شما را غسل بدهند؟ آن حضرت فرمود: فقط على بن ابى طالب; زیرا هنگامه غسل، ملائکه او را یارى میدهند.
عمّاردوباره پرسید: پدر و مادرم به فدایت! اگر این واقعه رخ داد، چه کسى بر شما نماز بخواند؟
آن حضرت(صلى الله علیه وآله) رو به على(علیه السلام) کرد و فرمود: اى پسر ابوطالب، پس از آن که روح از بدنم جدا شد، بدنم را به خوبى غسل بده و مرا در این دو پارچه (که پارچه هاى مستعملى بودند) یا میان پارچه سفید مصرى و برد یمانى کفن کن و مرا در پارچه گران قیمت کفن نکن. سپس جنازه ام را تا کنار قبرم حمل کنید. در این هنگام، اول خداى ـ جلّ و علا ـ از فوق عرش، سپس جبرئیل و میکائیل و اسرافیل همراه ملائکه بسیارى که جز خداى متعال تعداد آن ها را نمیداند، سپس کسانى که عرش را در بر گرفته اند، سپس ساکنان آسمان هاى هفت گانه، یکى پس از دیگرى و آن گاه تمام اهل بیتم و زنانم به ترتیب بر من نماز میخوانند. آن ها به من اشاره میکنند و بر من سلام میفرستند. پس شما هم با گریه و زارى مرا اذیت نکنید.[22]
گریه انصار
شیخ مفیددرأمالى، با اسناد خود از ابن عباس روایت میکند: مردان و زنان انصار در مسجد جمع شده بودند و براى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) گریه میکردند. در این هنگام، عباس و پسرش فضل و حضرت على(علیه السلام)داخل شدند و به پیامبر(صلى الله علیه وآله)عرض کردند: اى رسول خدا، مردان و زنان انصار در مسجد جمع شده اند و به حال شما گریه میکنند; آن ها میترسند که شما از دنیا بروید.
پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمود: "دست هاى مرا بگیرید. " سپس در حالى که ملحفه اى به دور خود پیچیده و سرش رابا پارچه اى بسته بود، وارد مسجد شد و بر منبر نشست.[23] آن گاه حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و فرمود: "اى مردم، چه چیز باعث شده که مرگ پیامبرتان را انکار کنید؟ مگر مرگ مرا و همه شما را در برنمیگیرد؟ اگر بنا بود که کسى جاویدان باقى بماند، براى همیشه در میان شما باقى میماندم. آگاه باشید که من به پروردگارم ملحق خواهم شد، در حالى که در میان شما امانت هایى به یادگار گذاشته ام که اگر بدان ها تمسّک جویید، هرگز گمراه نمیشوید: کتاب خدا که در دست هاى شماست و صبح و شام آن را میخوانید... و عترتم، اهل بیت خودم را، که شما را به نیکى درباره آن ها سفارش میکنم و شما را به نیکى درباره انصار سفارش میکنم. هر آینه میدانید که آن ها چه مقامینزد خدا و رسولش و مؤمنان دارند. آیا آن ها به شما پناه ندادند و امکاناتشان را در اختیار شما نگذاشتند، در حالى که خودشان در سختى و مشقت به سر میبردند؟ هر کدام از شما مسؤول امرى شدید که در آن میتوانید به نفع یا ضرر دیگران اقدام کنید، در این صورت باید که سخنان نیکوکاران انصار را بپذیرید و از خطاکنندگان آن ها در گذرید.
این مجلس آخرین مجلسى بود که برگزار شد تا این که پیامبر(صلى الله علیه وآله) به ملاقات پروردگارش رفت.[24] سپس به افرادى که در اطرافش اجتماع کرده بودند، فرمود: "اى مردم، بدانید که پس از من پیامبرى نمیآید و سنّتى پس از سنّت من وجود ندارد. هر کسى ادعاى پیامبرى کرد، ادعاى خودش است و جایگاهش جهنم خواهد بود. هر کسى که ادعاى پیامبرى کرد، او را به قتل برسانید و بدانید که پیروانش، اهل جهنم خواهند بود. اى مردم، قصاص را زنده نگه دارید و حق را برپاى دارید و متفرّق نشوید و مسلمان باقى بمانید تا ماندگار باشید.[25] "
برادر مرا فرا خوانید
شیخ مفیددرارشادانشا کرده است: امیرالمؤمنین جز براى انجام کارهاى ضرورى، رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را تنها نمیگذاشت. فرداى آن روز رسول خدا(صلى الله علیه وآله)وقتى به هوش آمد، مشاهده کرد که همه در اطرافش هستند و حضرت على(علیه السلام) در آن جا نیست. از این رو، فرمود: برادر و همراه مرا فرا خوانید.
عایشه که آن جا بود، گفت: منظورش، ابوبکر، است، او را فرا بخوانید. ابوبکر فراخوانده شد و داخل اتاق رفت و بالاى سر آن حضرت نشست. ضعف بر آن حضرت غالب شده بود. براى همین، چشم هاى خود را بسته و ساکت بود. وقتى که چشم هایش را گشود و ابوبکر را دید، صورتش را از او برگرداند. مدتى گذشت و پیامبر(صلى الله علیه وآله)همچنان ساکت بود. ابوبکر به اطرافیان گفت: اگر با من کارى داشت، حتماً با من سخن میگفت، پس برخاست و از اتاق خارج شد.
پس از رفتن ابوبکر، پیامبر(صلى الله علیه وآله)دوباره فرمود: برادر و همراهم را فرا خوانید.
حفصه گفت: شاید منظورش عمرمیباشد. او را فرا خوانید. هنگامیکه عمر وارد شد و آن حضرت او را دید، صورتش را از او برگرداند و حرفى نزد. مدتى به سکوت گذشت تا این که عمر هم گفت: ظاهراً با من کارى ندارد و از این رو، برخاست و رفت.
پس از خروج عمر، آن حضرت(صلى الله علیه وآله)براى سومین مرتبه گفت: برادر و همراه مرا را فرا خوانید.[26] ام سلمه گفت: منظورش على(علیه السلام)است، او را فرا خوانید و دنبال دیگرى نروید. پس على(علیه السلام) را فرا خواندند. وقتى حضرت على(علیه السلام)نزدیک شد، پیامبر به او اشاره کرد که نزدیکش برود. على خم شد و سرش را نزدیک دهان آن حضرت برد. پیامبر مدتى طولانى با او نجوا کرد. سپس على(علیه السلام) در گوشه اى نشست تا آن حضرت به خواب رفت.
از على(علیه السلام) پرسیده شد: اى اباالحسن، پیامبر(صلى الله علیه وآله) با تو چه میگفت؟ پاسخ داد: هزار درِ علم را به روى من گشود که هر درى هزار در دارد[27]،و مرا به چیزى وصیت کرد که به خواست خدا آن را انجام خواهم داد.
پس از مدتى رسول خدا(صلى الله علیه وآله)چشم هایش را گشود و به على(علیه السلام)فرمود: "اى على، سر مرا در دامنت قرار ده، همانا امر الهى رسیده است. پس از آن که جان به جان آفرین تسلیم کردم، دست بر صورتم بکش و آن را بر صورت خود بکش. سپس مرا رو به قبله کن و انجام کارهاى مرا به عهده بگیر.[28] وقتى که از دنیا رفتم، مرا غسل بده و هنگام غسل، عورت مرا بپوشان; زیرا هیچ کس آن را نمیبیند، مگر این که نابینا میشود.[29] و پیش از همه بر من نماز بخوان و از من جدا نشو تا مرا به خاک بسپارى و از خداى متعال کمک بخواه[30]و مرا در همین جا دفن کن و قبرم را به اندازه چهار انگشت از زمین بالاتر قرار بده و مقدارى آب بر آن بپاش.[31] "
حضرت على(علیه السلام) سر پیامبر(صلى الله علیه وآله) را در دامن خود گذاشت. آن حضرت به حالت اغما فرو رفت. فاطمه با مشاهده این وضع خود را بر روى بدن پدر انداخت و با شیون و زارى این شعر را میخواند:
و أبیض یستسقى الغمامُ بِوجهه *** ثمال الیتامیعصمةً للأرامل
لحظاتى بعد رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به هوش آمد و این شعر را شنید. با صداى آهسته اى فرمود: دخترم، این گفته عمویت ابوطالب است. آن را نگو، بلکه این را بگو:
"و ما محمّدٌ الاّ رسولٌ قدْ خلَت مِن قبلِهِ الرُّسُل أَفَإِن مات أَو قُتِل انقَلَبْتُم على أعقابِکُم "[32]
همانا محمد، پیامبرى همانند پیامبران دیگر است. آیا اگر از دنیا رفت یا شهید شد، به گذشته خود باز میگردید؟
حضرت فاطمه(علیها السلام) به شدت گریست. آن حضرت اشاره کرد که به او نزدیک شود. فاطمه(علیها السلام) به او نزدیک شد. پیامبر(صلى الله علیه وآله)سخنانى را در گوش او گفت که چهره اش شکوفا گردید!
بعدها از فاطمه(علیها السلام) پرسیده شد: رسول خدا(صلى الله علیه وآله) چه چیزى به تو گفت که حزن و اندوهت برطرف گردید و چهره ات شاداب شد؟ فرمود: او به من مژده داد که من اولین نفر از اهل بیت هستم که به او ملحق میشوم و مدت زیادى طول نمیکشد که از پس او میروم و همین مرا خوش حال کرد[33].
شیخ صدوق درأمالى از ابن عباس روایت کرده است: سپس پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمود: اى على، نزدیک بیا، نزدیک تر بیا،... على(علیه السلام) نزدیک رفت تا آن حضرت(صلى الله علیه وآله) دست او را گرفت و پیش خود نشانید و در این حال بى هوش شد.
حسن و حسین علیهما السلام برخاستند و در حالى که گریه و زارى میکردند، پیش آمدند و خود را روى بدن رسول خدا انداختند. على(علیه السلام)میخواست آن ها را دلدارى دهد و از بدن پیامبر(صلى الله علیه وآله)جدا کند که آن حضرت به هوش آمد و چشمانش را باز کرد و فرمود: "على جان، اجازه بده که آن ها را ببویم و آن ها مرا ببویند; از آن ها توشه برگیرم و آن ها از من توشه برگیرند. آگاه باشید که این دو پس از من مظلوم واقع میشوند و ظالمانه به قتل میرسند. "
سپس سه مرتبه فرمود: "لعنت خدا بر کسى که به آن ها ظلم کند.[34] "
شیخ طوسى مانند این مطلب را درأمالى با اسناد خود از امام حسین(علیه السلام)، از پدرش على(علیه السلام) روایت کرده و آورده است: "آن حضرت به بلال فرمود: اى بلال، فرزندانم حسن و حسین را پیش من بیاور. او رفت و آن دو را آورد. پیامبر(صلى الله علیه وآله) آن ها را به سینه اش چسبانید و آنان را میبویید. احساس کردم که شاید باعث اذیت و آزار پیامبر شوند. براى همین پیش رفتم تا آن ها را از بدن آن حضرت جدا کنم، اما وى فرمود: اى على، آن ها را راحت بگذار تا مرا ببویند و آن ها را ببویم. بگذار آن ها از من بهره ببرند و من از آن ها بهره ببرم. دیرى نمیگذرد که پس از من به مصیبت و مشکلات بزرگى گرفتار میشوند و خدا لعنت کند کسانى را که باعث خوف و اذیت و آزار آن ها میشوند. پروردگارا، من این دو و مؤمنان صالح را به تو میسپارم.[35] "پس از آن پیامبر ساکت شد و در حالى که دست على(علیه السلام)زیر سرش بود، آن حضرت(صلى الله علیه وآله) جان به جان آفرین تسلیم کرد... .
على(علیه السلام) دست هایش را به صورت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) مالید و سپس آن ها را بر صورتش مالید و چشم هاى آن حضرت(صلى الله علیه وآله) را بست و او را به سوى قبله کرد و ازارش را بر بدنش کشید. آن گاه برخاست تا امور کفن و دفن را انجام دهد[36].
عیّاشى در تفسیرش از امام باقر(علیه السلام)روایت کرده است: هنگامیکه على(علیه السلام)چشم هاى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را بست، فرمود: "انّا للّه و انا الیه راجعون. چه مصیبت بزرگى که کمر نزدیکان را شکست و مؤمنان را داغدار کرد; مصیبتى که هیچ گاه به مثل آن مبتلا نشده اند و هیچ گاه درمان نخواهد شد.[37] "
ادعاى عجیب
ابن اسحاق، اززهرى، ازسعید بن مسیّب، از ابى هریره روایت کرده است: هنگامیکه رسول خدا(صلى الله علیه وآله) رحلت کرد، عمر بن خطاب برخاست و گفت: عده اى گمان میکنند که رسول خدا فوت کرده است، در حالى که به خدا قسم، رسول خدا فوت نکرده است، بلکه پیش پروردگار خود رفته است; چنان که موسى بن عمران پیش خدا رفت و پس از غیبت چهل روزه به میان قوم خود بازگشت، در حالى که آن ها گمان کرده بودند او از دنیا رفته است!، به خدا قسم که رسول خدا، حتماً مراجعت میکنند; چنان که موسى مراجعت کرد. دست و پاى کسانى که گمان میکنند رسول خدا فوت کرده است، باید قطع شود.
وقتى این خبر به ابوبکر رسید، پیش آمد تا جلوى در مسجد رسید، در حالى که عمر مشغول صحبت با مردم بود و متوجه حضور او نشد. او وارد حجره عایشه شد که جنازه رسول خدا(صلى الله علیه وآله)در گوشه اى از آن نهاده شده و بُرد قرمز رنگى بر روى آن کشیده شده بود. ابوبکر پارچه را کنار زد و صورت پیامبر را بوسید. سپس پارچه را برگرداند و از حجره خارج شد، در حالى که عمر هنوز با مردم سخن میگفت. ابوبکر او را مورد خطاب قرار داد و گفت: اى عمر، تو را به پیامبر ساکت باش، اما عمر میخواست که همچنان صحبت کند!، ابوبکر رو به مردم کرد و پس از حمد و ثناى الهى، گفت: اى مردم، آگاه باشید که هر کس محمد را میپرستیده، محمد فوت کرده است و هر کس که خدا را عبادت میکرده، همانا او زنده است و هرگز نمیمیرد. سپس این آیه را خواند:
"و ما محمّدٌ الاّ رسولٌ قدْ خلَت مِن قبلِهِ الرُّسُل أَفَإِن ماتَ أَو قُتِل انقَلَبْتُم على أعقابِکُم وَ مَن یَنْقَلِبْ على عَقَبَیه فلَن یضُرَّ اللّهَ شیئاً و سیجزى اللّه الشّاکرین "[38]
محمد، جز فرستاده اى که پیش از او هم پیامبرانى آمده و گذشته اند نیست. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، از عقیده خود برمیگردید؟ و هر کسى از عقیده خود بازگردد، هرگز هیچ زیانى به خدا نمیرساند، و به زودى خدا سپاسگزاران را پاداش میدهد.
عمر که گویى نمیدانست، این آیه نازل شده است، از تعجب دهانش باز ماند.[39]
ابن اسحاق سپس ازأنس بن مالک روایت کرده است: بعد از آن عمر گفت: اى مردم، من دیروز حرفى را زدم که آن را در کتاب خدا نیافتم و عهدى نبود که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) آن را به من سپرده باشد، اما من گمان میکردم که آن حضرت تدبیر امور ما را تا آخر بر عهده خواهد داشت.[40]وى سپس ازعکرمه، از ابن عباس از عمر روایت کرده است: چیزى که باعث شد تا آن حرف را بزنم، این بود که در قرآن خوانده بودم: "و کذلِکَ جعلناکم امةً وسطاً لتکونوا على الناس شهداء و یکون الرسول علیکم شهیداً "[41]
شما را امّت وسطى قرار دادیم تا بر مردم حجت باشید و پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)بر شما حجت باشد.
شیخ صدوق نیز درخصال با اسناد خود از حضرت على(علیه السلام)روایت میکند: "مصیبت رحلت رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)چنان بار سنگینى بر دوش من گذاشت که گمان میکردم اگر آن را بر کوه ها حمل کنند، طاقت حمل آن را نداشته باشند! اهل بیتم را میدیدم که شیون و زارى میکردند و قدرت مهار خویش را نداشتند و نمیتوانستند این بار مصیبت را حمل کنند. شیون و زارى، صبر آن ها را تمام کرده و عقل آنان را از کار انداخته بود; هوش و درک از سرشان رفته بود و چیزى نمیشنیدند و نمیفهمیدند. سایر مردم نیز برخى تسلیت گویى کرده و اهل بیت را به صبر دعوت میکردند و بعضى همراه با آنان گریه و شیون و زارى میکردند. در چنین اوضاعى، خود را به صبر در مصیبت رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) دعوت کردم و سکوت اختیار کرده، مشغول تجهیز، تغسیل، حنوط و تکفین آن حضرت شدم. [42]"
انجام امور کفن و دفن
شیخ مفیددرارشادانشا میکند: "هنگامیکه على(علیه السلام)میخواست بدن رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را غسل بدهد،فضل بن عباس را فراخواند تا آب را براى غسل دادن به او برساند و بر حسب وصیت پیامبر(صلى الله علیه وآله) چشم هاى او را بست. سپس پیراهن آن حضرت را از یقه تا پایین پاره کرد و به غسل و حنوط و تکفین آن حضرت پرداخت. [43]"
مرحوم کلینى از امام صادق(علیه السلام)روایت کرده است: رسول خدا(صلى الله علیه وآله) با دو پارچه عبرى (از یمن) و ظفارى (از صحراهاى عمان) براى حج محرم شده بود و در همان پارچه ها کفن شد[44].و در روایت دیگرى آمده است که آن حضرت در سه پارچه کفن شد که عبارت بودند از: دو پارچه صحارى و یک پارچه حِبرى.[45]
شیخ مفید هم با اسناد خود، از ابن عباس روایت کرده است: هنگامیکه على(علیه السلام)از غسل و تکفین آن حضرت فارغ شد، کفن را از صورت او کنار زد و فرمود: "پدر و مادرم به فدایت! پاکیزه زندگى کردى و پاکیزه از دنیا رفتى. با رحلت تو، مقام نبوّت و پیامبرى قطع شد که با رحلت انبیاى دیگر، چنین نشده بود. آن قدر مقام و منزلت یافتى که مخصوص به سلام و صلوات خدا گشتى و آن قدر وسعت نظر داشتى که همه مردم در مقابل تو مساوى گشتند. اگر تو، مرا به صبر توصیه نکرده بودى و از شیون و زارى نهى نفرموده بودى، اشک و شیون و زارى جارى میکردم. پدر و مادرم به فدایت! ما را نزد پروردگارت به یادآور و ما را مورد عنایت ویژه خود قرار بده. سپس خم شد و صورتش را بوسید و کفن را به روى او انداخت.[46] "
نماز بر جنازه رسول خدا(صلى الله علیه وآله)
مرحوم کلینى از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده است: عباس پیش امیرالمؤمنین(علیه السلام)آمد و عرض کرد: یا على، مردم جمع شده اند تا یکى براى آن ها امامت کند و بر جنازه پیامبر(صلى الله علیه وآله)نماز بخوانند و او را در بقیع دفن کنند.
امیرالمؤمنین خارج شد و فرمود: "اى مردم، رسول خدا در زمان حیات و مماتش مقدّم بر ماست. او فرموده است: من در همان جایى که قبض روح میشوم، دفن گردم.[47] از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در زمان صحّت و سلامتى اش شنیدم که میفرمود: آیه
إنَّ اللّهَ و ملائکَتَهُ یُصلّونَ علَى النَّبىِّ یا ایُّها الذین آمنوا صلُّوا علیه و سلِّموا تسلیما[48]
بر من نازل شده است تا پس ازآن که جان به جان آفرین تسلیم کردم، بر من خوانده شود. "
سپس به مردم دستور داد ده تا، ده تا به حجره وارد شوند و این آیه را بر حضرت قرائت کنند. آنان وارد شدند و دور جنازه آن حضرت ایستادند و حضرت امیرالمؤمنین وسط ایشان ایستاد و آیه فوق را خواند و سپس دیگران این آیه را تکرار کردند تا این که اهل مدینه و اطراف آن بر حضرت(صلى الله علیه وآله)صلوات فرستادند.[49]
حلبى از امام باقر(علیه السلام) روایت کرده است:
"مردم ده تا، ده تا از روز دوشنبه تا صبح روز سه شنبه بر آن حضرت صلوات فرستادند، تا این که نزدیکان و خواص میخواستند بر آن حضرت نماز بخوانند. براى همین، على(علیه السلام)ابوبریده أسلمیرا پیش اهل سقیفه فرستاد که بیایند، اما نیامدند. [50]"
شیخ مفید در این مورد انشا کرده است: بیش تر نزدیکان، در نماز بر رسول خدا(صلى الله علیه وآله)حاضر نشدند; زیرا مشغول مشاجره بر سر جانشینى ایشان بودند!
به خاک سپارى رسول خدا(صلى الله علیه وآله)
در این میان، رسم اهل مکّه بر این بود که لَحَد را در وسط قبر میکندند وابوعبیده جرّاح براى آن ها قبر میکند، و اهل مدینه لَحَد را در گوشه قبر میکندند وابوطلحه،زید بن سهل انصارى براى آن ها قبر میکند. عباس گفت: خدایا، خودت نوع قبر را براى پیامبرت انتخاب کن. آن گاه دو نفر را به دنبال ابوعبیده و ابوطلحه فرستاد تا هر کدام را که زودتر پیدا کردند، بیاورند. آن ها ابوطلحه را زودتر پیدا کردند و آوردند و او قبر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را حفر کرد.
هنگام دفن جنازه، انصار، که در اطراف حجره بودند، با صداى بلند گفتند: یا على، تو را به خدا قسم میدهیم که نگذار حق ما در قبال رسول خدا ضایع شود. یکى از ما را داخل قبر ببر تا توفیق شرکت در خاک سپارى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را از دست ندهیم.[51]
على(علیه السلام) فرمود:أوس بن خولى داخل شود. او از بدریّون و خزرجى و مردى فاضل بود. پس از آن که او وارد حجره شد، على(علیه السلام) فرمود: داخل قبر شود. او وارد قبر شد. سپس على(علیه السلام)جنازه را برداشت و به دست أوس خزرجى که داخل قبر بود، داد. پس از آن که أوس جنازه را بر کف قبر گذاشت، على(علیه السلام) فرمود: حالا خارج شو و او خارج شد[52].سپس على(علیه السلام)وارد قبر شد و کفن را از صورت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) کنار زد و گونه راست آن حضرت را در جهت قبله بر خاک گذاشت. آن گاه خشت هاى قبر را گذاشت و خارج شد و شروع به ریختن خاک بر قبر کرد[53].
کلینى روایت کرده است: على(علیه السلام)خشت ها را بر قبر گذاشت.[54] و در روایت دیگرى آورده است: آن حضرت با سنگ ریزه هاى قرمز، کف لَحَد را پوشاند.[55] و در باره ارتفاع قبر،حمیرى روایت کرده است: على(علیه السلام)قبر را به اندازه یک وجب و چهار انگشت از زمین بالاتر قرار داد و بر آن آب پاشید.[56] اما درتاریخ یعقوبى آمده است: قبر آن حضرت را چهارگوش قرار دادند و از سطح زمین بالاتر قرار داده نشد.[57]
آزمایش الهى
شیخ مفید میگوید: در حالى که على(علیه السلام)بیلى در دست داشت و مشغول ریختن خاک در قبر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) بود، مردى پیش او آمد و عرض کرد: مردم با ابوبکر بیعت کردند. در این میان، "طُلَقاء " (آزاد شدگان به دست پیامبر در روز فتح مکّه) به سرعت با او پیمان بستند; زیرا خوف داشتند که شما از راه برسید! انصار نیز به خاطر اختلافاتشان دچار ذلّت و خوارى شدند!
على(علیه السلام) با شنیدن این خبر، بیل را بر زمین گذاشت و در حالى که به آن تکیه کرده بود، فرمود:
الم. اَحَسِبَ الناسُ أنْ یُترکَوا اَنْ یقولوا آمنّا و هم لا یفتنون و لقد فتَنّا الذین من قبلِهم فلیعلمنّ اللّهُ الذین صدقوا و لیعلمنَّ الکاذبین ام حَسِبَ الذین یعملون السِّیئات ان یسبقونا ساءَ ما یحکمون[58]
الف لام میم. آیا مردم پنداشتند همین که گفتند ایمان آوردیم، رها میشوند و مورد آزمایش قرار نمیگیرند. و به یقین، کسانى را که پیش از اینان بودند، آزمودیم تا خدا آنان را که راست گفته اند، معلوم دارد، و دروغگویان را نیز معلوم دارد. آیا کسانى که کارهاى بد میکنند، میپندارند که بر ما پیشى خواهند جست؟ چه داورى بدى میکنند. [59]"