خاطرات دکتر محمدعلی مجتهدی
«زندگینامه کوتاه»
دکتر محمدعلی مجتهدی که به دلیل مدیریت طولانیمدت بر یکی از بزرگترین دبیرستانهای تهران «البرز» (بیش از 34 سال) در میان تحصیلکردگان کشور آوازهای فراموش نشدنی یافت، متولد سال 1287 از لاهیجان بود.
وی پس از گذرانیدن دوره ابتدایی در گیلان به تهران آمد و پس از اخذ دیپلم، در امتحان اعزام محصل قبول و راهی فرانسه شد. در سال 1314 مدرک لیسانس خود را در رشته ریاضی از دانشگاه لیل دریافت کرد و دوره دکترای خود را در دانشگاه سوربن گذ راند. مجتهدی در اول مهر 1317 به ایران بازگشت و به عنوان دانشیار ریاضی در دانشکده علوم و دانشسرای عالی استخدام شد. وی دوران خدمت نظام وظیفه خود را در اهواز میگذراند که ایران به اشغال قوای متفقین درآمد. در شرایط جدید از مهر 1320 مجتهدی ضمن تدریس در دانشکده فنی دانشگاه تهران مدیریت شبانهروزی دبیرستان البرز را به عهده گرفت. در مرداد 1323 یعنی سه سال بعد مسئولیت کل دبیرستان به وی واگذار شد. در مدت 34 سالی که وی مدیریت دبیرستان البرز را عهدهدار بود، با حفظ این مسئولیت به مدت یک سال در خرداد 1340 ریاست دانشگاه شیراز را متقبل شد. سپس در آذر 1341 برای مدت سه سال مدیریت پلیتکنیک تهران را به عهده گرفت. در آبان 1344 مأموریت یافت دانشگاه صنعتی آریامهر را راهاندازی کند که یک ساله توانست تأسیسات ساختمانی بدین منظور بنا سازد و هیئت علمی لازم را گرد آورد و در سال بعد یعنی در مهرماه 45 دانشجو بگیرد. با وجودی که مجتهدی در راهاندازی دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) از خود توانمندی چشمگیری بروز داده بود یک سال بعد از ریاست دانشگاه عزل شد. دکتر مجهتدی در سمت ریاست دانشگاه ملی در بهمن 46، نیز پنجماه بیشتر دوام نیاورد، به این ترتیب وی خود را در سال 1350 به طور کلی از دانشگاه و نظام آموزش عالی منقطع کرد و بازنشسته شد.
بعد از پیروزی انقلاب دکتر مجتهدی از مهندس بازرگان (نخستوزیر وقت و همکار سابق وی در دانشکده فنی) خواست تا کس دیگری را به جایش در دبیرستان البرز منصوب کند تا وی بتواند برای معالجه چشمش به خارج کشور برود. دکتر مجتهدی پس از عمل چشم در ژنو به ایران بازگشت، اما در سال 61 مجدداً برای معالجه نوهاش که از بدو تولد دچار عارضه قلبی بود به خارج کشور رفت. در این ایام دکتر مجتهدی خود نیز دچار نارسایی قلبی شد و چند بار سکته قلبی را پشت سر گذاشت و سرانجام در سال 1376 در شهر نیس دار دنیا را وداع گفت.
q ... من در لاهیجان که در 30 کیلومتری رشت قرار گرفته (به) دنیا آمدم- در 1287 شمسی (1908م)، در اول مهر 1287. پدرم از مالکین لاهیجان بود و از برنج و ابریشم اجاره ملکی دریافت میکرد... (ص21)
q شش ساله ابتدایی را که تمام کردم، مصادف شد با کارهای میرزا کوچکخان در گیلان و اغتشاش اوضاع ایران و بالاخره نمیتوانستم به تهران بیایم. در (سال) 1304 (1925) املاکی را که از مادرم به من رسیده بود اجاره دادم و پدرم اجازه داد به تهران بروم... (ص22)
q شش ساله متوسطه را در (سال)1310 (1931) تمام کردم. بعد هم در مسابقة اعزام محصل شرکت کردم و قبول شدم و جزو محصلین اعزامی آمدم به پاریس.(ص23)
q یک سرپرست بسیار نازنین و خوبی محصلین داشتند به نام اسماعیل مرآت که بعداً ایشان وزیر فرهنگ شدند... بالاخره بنده رفتم آنجا. (در) سه سال که آن جا بودم، دو ساله لیسانسم را گذراندم و مورد تشویق مرحوم اسماعیل مرآت قرار گرفتم... (ص25)
q آمدم در سوربن. سه سال در پاریس بودم. تحصیل میکردم و این جا ضمن گذراندن سه تا دیپلم عالی، دکترایم را هم گذراندم... در دوم اوت 1938 (1317) من رسالة دولتیام را گذراندم و در سپتامبر به مملکتم برگشتم. البته در آن موقع استادانم به من پیشنهاد میکردند که در فرانسه بمانم و به آنها کمک کنم. مخصوصاً که متأهل شده بودم با یک دختر فرانسوی (ازدواج کرده بودم)... سال تحصیلی 1317-1318 (1938-1939) در دانش سرای عالی تدریس میکردم که ساختمانش نزدیک مجلس شورای ملی پهلوی پمپ بنزین بود. بعد از آن در شهریور 1318 (1939) خودم را به دانشکدة افسری معرفی کردم برای خدمت نظام... (ص26)
q سال بعد وقتی ستوان دو شدم، یک دفعه دیدم که مرا مأمور اهواز کردند. با همسرم رفتیم به اهواز و آن جا با یک مرد شریفی به اسم تیمسار شاه بختی- (افسری) وطنپرست (بود) منتهی معلوماتی نداشت. ولی فوقالعاده وطنپرست، با ایمان (بود)- تماس پیدا کردم. فرمانده لشکر بود... سوم شهریور ماه 20 هجوم انگلیسها و روسها و آمریکاییها به ایران باعث شد که سربازان و افسران وظیفه در تهران مرخص شدند ولی در اهواز تیمسار شاه بختی اصلاً سربازان و افسران وظیفه را مرخص نکرد- و مثل تهران خیانت به مملکت نکرد- تا بتواند در مقابل سربازان خارجی کمی مقاومت کند و تا آخرین دقایق جنگید تا از تهران دستور متارکه رسید. (ص28)
q بنده تا ششم مهر 1320 (1941) در خدمت نظام بودم. از آن جا برای من سه تا کاغذ آمد... یکی این که شما از انتظار خدمت خارج شدید و دانشیار نمیدانم رتبه دو دانش سرای عالی هستید. یکی دیگر شما رئیس شبانه روزی دبیرستان البرزید... یکی دیگر هفتهای چهار ساعت در دبیرستان البرز در کلاس ششم تدریس میکنید... این مؤسسه البرز (اول) مال آمریکاییها بود. (از آنها) خریداری شده بود و (دارای) ساختمانهایی برای معلمین بود. یکی از این ساختمانها را مرحوم مرآت در اختیار خانمم گذاشته بود که آنجا زندگی کنیم. چون در آن جا زندگی میکردیم، ابلاغ صادر کرد شما رئیس شبانه روزی هم هستید. (ص29)
q از (سال) 1320 (1941) تا 1323 (1944) مسئول شبانه روزی بودم و شبانه روزی هم یک مؤسسهای بود (که) بدون کمک دولت اداره میشد. مخارج تقسیم میشد بین افرادی که در شبانه روزی بودند... این سه سال گذشت تا آقای باقر کاظمی وزیر فرهنگ شد. تلفن کرد. احضارم کرد. رفتم آنجا پهلویشان. گفتند که شما بیایید و مسئولیت دبیرستان البرز را قبول کنید. رئیس دبیرستان البرز در این مدت اول آقای وحید تنکابنی بود. (ص30)
q ... دو عامل باعث شد که من به این دبیرستان بیش از کار اصلیم- که تدریس در دانشکدة فنی (که هفتهای هشت ساعت بود)- علاقهمند باشم. یکی این که این موسسه، موسسهای بود که از خارجیها خریداری شده بود. میسیونرهای آمریکایی این مؤسسه را داشتند و به دولت ایران فروخته بودند. البته دکتر جردن استثنا بود. در زمانی این مؤسسه را اداره میکردند که یک دبیرستان هم در تهران غیر از دارالفنون نبود... (ص33)
q ... در سنوات اول همان سالهای 1325،1324،1323، (1944-1946) شش صد یا هفت صد نفر شاگرد بیشتر نبودند و در حدود بیست تا سی نفر معلم بیشتر نداشتند. به معلمین اختیار (می)دادم که خودشان امتحان کنند و قبولیشان را اعلام کنند... (ص35)
q ... اول متوجه شدم که بعضی از معلمین، نه همه، نصف برنامه آن کلاس را تدریس میکنند. همان نصف برنامه را آخر سال امتحان میکنند. در صورتی که تمام برنامه را میبایست تدریس کنند که سال بعد روی این پایه مثل نردبان شاگرد چیز بفهمد... به اینها گفتم که از این به بعد شما حق ندارید امتحان آخر سال را به تنهایی بکنید. در ثلث اول و دوم شما امتحان بکنید. هر نمرهای که میخواهید به شاگردهایتان بدهید، ولی آخر سال من همه را جمع میکنم. سؤالات امتحان را هم خودم تهیه میکنم... (ص36)
q تعداد کلاسها رسیده بود به یک صد کلاس... مردم هجوم زیادی آوردند و شب میآمدند برای نامنویسی آنجا یا کسی را استخدام میکردند آن شب در دبیرستان بخوابد. صبح نمره مقدم را بگیرد و زودتر نامنویسی کند... افتضاحی شده بود که من این را هم تغییر دادم. گفتم در یک روز معینی همه داوطلبان، همه کسانی که میخواهند بچههایشان را این جا بگذارند، بیایند در سالن جمع بشوند. بین خودشان دو پدر، دو مادر انتخاب کنند، بیایند اینجا بنشینند. من شش صدنفر شاگرد میخواهم برای دوازده کلاس اول. این شش صد نفر را هر طوری که دلشان میخواهد انتخاب کنند. آنها تصمیم گرفتند از روی معدل انتخاب کنند... (صص37،38)
q بعد متوجه شدم که این اسم شاگرد که بالای کاغذ امتحان نوشته شده میتواند باعث رجحان و تبعیض شود... آمدم اوراقی را تهیه کردم. اگر اوراق خود مدرسه البرز باشد و اسم شاگرد مخفی باشد بهتر است. هر شاگردی هم روی این ورقه اگر علامت میگذاشت، انضباطش را صفر میدادم. سال دیگر هم نمیپذیرفتم... (ص39)
q دومین کاری که در دبیرستان البرز کردم راجع به آزمایشگاه بود. فیزیک و شیمی و طبیعی در مدارس ما، در مدارس ایران حتی دورهای که من تحصیل میکردم از روی کتاب بود... (ص40)
q ...هدایایی به دبیرستان البرز میدادند که در اثر این هدایا من 22 هزار متر ساختمان در دبیرستان البرز کردم و این 22 هزار متر ساختمان یک شاهی پول دولت تویش نیست. تمامش از محل هدایایی است که مردم دادند. بعضیهایشان حتی بچههایشان در دبیرستان البرز نبودند... با این ساختمانها توانستم جایگاه شش صد نفر محصل در زمان آمریکاییها (را) تبدیل بکنم به 560و5 نفر. در سال آخر (1357/1978) 560و5 نفر شاگرد داشتم. سیصد و چهل و پنج نفر معلم بودند که حقالتدریس میگرفتند... (ص41)
q موضوع دوم سخنرانیهایی بود که در دبیرستان انجام میدادیم. هر پانزده (روز) یک بار از افراد شایسته، خوش نام دعوت میکردم و میآمدند. دانش آموزان را جمع میکردم در سالن و برای آنها سخنرانی میکردند. در این جلسات خودم هم مینشستم و استفاده میکردم. یادم میآید یکی از سخنرانان آقای مقصودی، وکیل دادگستری بود. بسیار سخنران خوبی بود... راجع به وظیفه پدر و مادر به اولاد و کارهایی که اولاد باید بکند نسبت به پدر و مادر (صحبت کرد)- یعنی حرفهایی تربیتی میزدند... (ص43)
q یک کار دیگری هم کردم که این هم باز در سایر مدارس نبود... این که من اینها را وادار کنم یک زبان دیگری هم یاد بگیرند. برخلاف برنامه مصوبه وزارت آموزش و پرورش زبان فرانسه را در سیکل دوم دبیرستان البرز من اجباری کردم. چون ساعتش در برنامه نبود. سی ساعت پر بود سی ساعت را کردم 36 ساعت. پنج ساعت درس در روز را کردم شش ساعت. زبان فرانسه تدریس میشد و سفارت فرانسه وقتی دید که یک چنین کاری من کردم، سه چهار معلم فرانسوی از وزارت فرهنگ فرانسه برای من فرستاد... (ص44)
q ... رئیس دانشگاه ملی بودم و به علتی که بیانش حالا لازم نیست، از هیئت امناء ناراضی شدم و استعفاء دادم. میخواستم دو تا رئیس دانشکده را عوض کنم به عللی که به عقیده من فاسد بودند، آدمهای حسابی نبودند. دو نفر از هیئت امناء مخالفت کردند. قدرتمند هم بودند. بنده بلند شدم گفتم که متأسفم شما مرا بیخود انتخاب کردید. من طرز فکرم یک جور دیگری است... (ص45)
q ... فکر کردم این محصلین وقتی فارغالتحصیل میشوند از دبیرستان البرز، هرکارهای میشوند... تعمیر یخچال و تعمیر تلویزیون و رادیو که در خانهشان هست یاد بگیرند. عکاسی یاد بگیرند. گفتم، خوب، این در ساعت رسمی که نمیتوانند. پس در ساعت بعد از ساعتهای رسمی این کارها را باید بکنند. یک طبقه برای این نوع کارها در این ساختمانی که میخواهم بسازم باشد... (ص47)
q ... آقای حاجی برخوردار وقتی این جریان را شنید آمد یک سالن را مجهز کرد. حتی کفاش را موکت انداخت و وسایل رادیو- تلویزیون را آورد. قطعات مختلفش را آوردند. خلاصه، یک سالن را تجهیز کرد با پول خودش به طور کامل. آقای خیامی را که اصلاً نمیشناختمش. ایشان به وسیله آقای مهندس نیازمند اطلاع پیدا کرد. ایشان چهار تا موتور اتومبیل و قطعات یدکی مفصل برای من فرستاد... (ص51)
q ... آقای مهندس چهارسوقی شیرازی باز هم پیدایش شد. این دفعه یک چک پنجاه هزار تومانی باز برای کمک به مخارج ساختمان به من داد که به مصرف رسید. تمام مخارج را مردم دادند. مبلغ کمی هم دولت داد و این ساختمان در دبیرستان البرز ایجاد شد... این ساختمانهایی که در دبیرستان البرز کردم جلوی همه یک تابلو رویش زدم که اسامی پول دهندگان و مبلغ پرداختی نوشته شده بود. تأسفم در این است که بعد از استعفای من و آمدن یک جانشین جای من، تمام این تابلوها را کندند و گفتند که این تابلوها اسامیای هستند که نباید باشد،... (ص53)
q روزی یک نامهای از سفارت فرانسه دستم رسید که به نام من بود، که شما پنج نفر هر سال محصل به ما معرفی کنید که اینها با خرج دولت فرانسه در رشتههای علوم و مهندسی بروند به فرانسه و تحصیل بکنند. هر چند سالی هم بخواهند تحصیل کنند مخارج داده میشود. و به علاوه چهار، پنج نفر معلم فرانسوی زبان (فرانسه) از وزارت فرهنگ فرانسه اختصاصاً برای دبیرستان البرز فرستادند. اینها می آمدند درس میدادند و از ما حقالتدریس نمیگرفتند. حقوقشان را از سفارت میگرفتند. (ص62)
q شش، هفت سال این کار انجام گرفت و من در حدود سی و پنج نفر محصل فرستادم و معرفی کردم به سفارت و سفارت هم هزینه رفتنشان را داد و چندین سال اینها تحصیل کردند. از آن جمله بین اینها آقای نوبری بود که در زمان آقای بنیصدر رئیس بانک (مکث)(ص63)
q ... سعی میکردم که اعضای انجمن مدرسه به تناسب افراد مذاهب مختلف انتخاب بشوند. مثلاً از زرتشتیها دو نفر، از عیسویها مثلاً یک نفر. از کلیمیها یک نفر. بقیه از مذهب خودمان انتخاب میشدند. میخواستم این منتخبین اولیایی محصلین از بودجه اطلاع پیدا کنند. به موکلینشان اگر موقعیتی دستشان داد بگویند که این پولی که شما میدهید به چه مصارفی میرسد...(ص66)
q در سال 1328 (1949) من به این فکر افتادم که درختهای محوطه دبیرستان البرز دارد خشک میشود. آب وجود ندارد. برای شبانه روزی هم حتی به نوبه آب نمیدهند به طوری که یک روز حتی من مجبور شدم محصلین شبانه روزی را بفرستم در خیابان پهلوی سر جوب آن جا بایستند و جوب را ببندند که آب به دبیرستان البرز بیاید چون هر چه به شهرداری میگفتم گوش نمیدادند. بله، دیدم این کار خیلی افتضاح است... (ص68)
q درسم تمام شد. رفتم اتاق رئیس دانشکده. گفت، «آقا، دبیرستان البرز به هم خورده و از شهربانی و سازمان امنیت تلفن میکنند. شما را میخواهند.» گفتم، «چه طور شد به هم خورده؟» گفت، «مگر صبح شما رادیو را گوش ندادید؟» گفتم، «نه من صبح رادیو گوش ندادم.» گفت، «آقای وزیر فرهنگ (که آقای دکتر جهانشاه صالح بود) مصاحبه کرده گفته که تصمیم گرفتم دکتر مجتهدی را بفرستم سرپرست محصلین اروپا بشود... سوار اتومبیل شدم و آمدم مدرسه. دیدم، بله، در خیابان شاهرضا پر از دانش آموزان شده است. گفتم «این جا چه کار میکنید؟ چرا سر کلاس نیستید؟» گفتند، «شما دارید میروید.» گفتم... «رادیو بیربط گفته. من مثل شما هیچ خبر ندارم. سر کلاس درس بودم. اصلاً اطلاعی ندارم. کسی که مصاحبه کرده مزخرف گفته. بروید سرکلاستان. (ص78)
q ... در 1339 (1340/1961) نخستوزیر وقت (دکتر علی امینی) عقب من فرستاد که دانشگاه شیراز به هم خورده - دانشجویان اعتصاب کردهاند- به علت این که رئیس دانشگاه وقت را برداشته بودند- به عللی که به عقیدة ما (یعنی دولت) مقصر رئیس دانشگاه بود و توضیح دادند (که ذکر آن) در این جا شاید خوب نباشد. ولی محصلین از آن تقصیر ایشان مطلع نبودند و اعتصاب کردند... (ص81)
q م م: (بله) دانشگاه شیراز. (در آن زمان) آقای (حسین) علاء وزیر دربار بود. به من تلفن کرد (و گفت) شما فلان ساعت بیایید پهلوی من. رفتم پهلوشان. دیدم چند نفر آمریکایی هم هستند راجع به دانشگاه شیراز صحبت میکنند. مرا به آنها معرفی کرد. از آنجا فهمیدم که آمریکاییها به این دانشگاه علاقهمند هستند. بنده رفتم به دانشگاه شیراز. (ص83)
q (یک روز) یک آقایی که رئیس بانک ملی و رئیس شیرو خورشید سرخ شیراز بود (و من ایشان را حضوراً هیچ وقت ندیدم) به من تلفن کرد که آقای دکتر پتی«petty» در بیمارستان سعدی (مادر)هایی که (با بچه)هایشان با چادر میروند آنجا، این (دکتر) چادر را از سر این خانمها میکشد پایین و میپرسد این چیه؟ (این آقای دکتر) روزهای تعطیلی میرود به ایلات. به بچهها دارو تجویز میکند برای کچلی و امراض پوستی دیگر. داروی پوستی هم از بیمارستان سعدی برمیدارد و با خودش میبرد، توزیع میکند و آنجا قالی و چیزهای (دیگر) میخرد... من پروندة این آقای دکتر را خواستم. دیدم موقعی (که) الیزابت، ملکه انگلستان، به ایران آمده بود (بهمن 1339/1961) با اعلی حضرت (محمدرضا) شاه رفته بودند دانشگاه شیراز را ببینند. وقتی که (آنها) وارد دانشگاه شدند در را بسته بودند. بیرون در چند نفر پاسبان و گارد ایستاده بودند. (وقتی ) که این آقای دکتر، همین آقای دکتر پتی، خواست برود داخل دانشگاه راهش نمیدهند. (او هم) با لگد در را (میشکند) و داخل میشود. چون خارجی بود آنها هیچ کاری با او نمیکنند. (ص84)
q ... گفتم، «آقای دکتر پتی پروندهتان را نگاه کردم در زمانی که ملکه الیزابت آمده بود با شاه این جا را ویزیت کند، شما حرکت زشتی کردید. در را شکستید... شما به خانمهایی که بچهشان را میآورند برای معالجه به بیمارستان سعدی توهین میکنید. چادرشان را میکشید. میگویید این چیه که روی سر میگذارید. نمیدانم، از این جور حرفها. و بچههایشان را هم درست معالجه نمیکنید. به علاوه شما روزهای تعطیل میروید در ایلات و در آن جاها بین عشایر دارو تقسیم میکنید. در مقابل چیزهایی میخرید میآورید و این عمل شایسته یک استاد نیست... گفت، «من روز اولی که شما را دیدم فهمیدم با کی سر و کار دارم. البته این کارها تکرار نخواهد شد.» یک ده، پانزده روز دیگری مجدداً آن آقا ... به من تلفن کرد که باز هم این دکتر پتی همان اعمال قبلیش را تکرار میکند و به مریضهایی که ما معرفی میکنیم توهین میکند. به زنها اهانت میکند. تعطیلات باز هم خارج میرود و شما اطلاع ندارید. (ص85)
q ... رئیس دفترم را صدا میکنم و به او میگویم، گزارشی تهیه کنید برای آقای وزیر فرهنگ که محمد درخشش بود که جریان از این قرار است و سوابق این آقای دکتر پتی هم این است و این کارها را میکند. آن آقای رئیس بانک ملی و شیرو خورشید سرخ- اسمش را بردم- ایشان به من گزارش دادهاند که این کارها را میکند. چه کار باید بکنم؟... یک ساعتی نگذشت. یک دفعه دیدم که- هنوز این (گزارش) را ماشین نکرده بودند که بیاورند یا کرده بودند من امضاء نکرده بودم. یک دفعه دیدم در اتاقم باز شد- من مشغول صحبت بودم با رئیس تعلیمات، خانم فاضلی، که مشکلاتی داشت، و از من راهنمایی میخواست. به او راهنمایی میکردم. دیدم در اتاقم باز شد این آقای دکتر پتی با یک انگلیسی دیگر دو تاییشان وارد اتاق شدند... گفت «آقا، شما دستور لغو قرارداد مرا دادید.» گفتم، «عجب دستگاهی است این دبیرخانه دانشگاه. دستگاه جاسوسی (است). من امروز یک ساعت پیش دستور دادم کاغذ بنویسند به درخشش،به وزیر فرهنگ، فوراً به اطلاع شما رساندند. من دستور اخراج شما را ندادم... حالا که میگویید که من دستور اخراج دادم همین حالا تلفن میکنم به قراردادتان خاتمه بدهند... (صص86و87)
q ... من دیدم که یک قدری تند رفتم، چون خارجی است، حق این است که قبلاً به اطلاع وزیر فرهنگ و نخستوزیر برسانم. به حسابداری تلفن کردم که بلیط هواپیمایی بگیرید. من میخواهم بروم تهران. بلیط هواپیمایی گرفتند و من پرواز کردم... تلفن کردم به آقای وزیر فرهنگ، آقای محمد درخشش... گفت، «من همین حالا میآیم پهلوی شما.» آمد پهلوی من. من جریان را به او گفتم. جریان ماوقع را از اول تا آخر توضیح دادم. گفتم، «موافقید یا مخالف؟» گفت، «صددرصد من موافقم با این کار.» گفتم، همین حالا تلگراف کنید به دبیرخانه دانشگاه که اعمالی که من انجام دادم راجع به این آقای دکتر پتی- دستوراتی که دادم، شما موافقید.» او تلگرافی به خط خودش نوشت و مستخدم را صدا کرد که تلگراف را ببرد. گفتم، «آقا، قبل از این که مستخدم تلگراف را ببرد، با آقای نخستوزیر صحبت نمیکنید،... گفت، «نخیر. لازم نیست.» گفتم، «نخیر، خواهش میکنم شما از آقای دکتر امینی وقت بگیرید و با ایشان صحبت کنید.» ایشان تلفن کردند به دفتر آقای دکتر امینی وقت گرفتند. فردا صبح ساعت هفت ما دوتایی رفتیم پهلوی آقای دکتر امینی. ایشان ماوقع را تشریح کردند. دکتر امینی در جواب گفت که بهتر این است که یک آدم پختهتری را ما برای دانشگاه شیراز بفرستیم. ح ل: در حضور شما این را گفت؟ م م: بله. جلوی بنده. تا این حرف را زد. گفتم، «آقای وزیر فرهنگ، آقای درخشش، دیشب به شما چه گفتم؟ به شما گفتم. شما داشتید تلگراف مینوشتید (که) اعمال من صحیح است. درست است. گفتم که شما قبلاً با آقای نخستوزیر صحبت کنید. این آقایی که اینجا نشسته (دکتر امینی) به دستور اربابهای دکتر پتی این جا نشسته. بنابراین، بدون رضایت آنها کاری انجام نمیدهد.» در را به هم زدم. آمدم بیرون. آمدم رفتم دبیرستان. دیگر به شیراز برنگشتم... (صص87و88)
q آقای (اسدالله) علم شد نخستوزیر. وزیر فرهنگ آقای دکتر (پرویز ناتل) خانلری شد... آقای دکتر خانلری به من تلفن کرد که من با شما کاری دارم. رفتم پهلویش. گفت حالا که شما شیراز نمیروید، این همسایهتان را اداره کنید- غرض پلیتکنیک بود، در سال 1340... ده میلیون تومان یونسکو برای تجهیزات پلیتکنیک پول داد. قراردادی منعقد کرد که آقای دکتر (محمود) مهران وزیر فرهنگ وقت و مدیر کل یونسکو (آن را) امضاء کردند- که کلیه تجهیزات با یونسکو باشد و کلیه ساختمانها با دولت ایران و کارشناسان یونسکو هم به عنوان معلم میتوانند بیایند آنجا تدریس کنند... (ص89)
q ... وقتی که (در سال) 1332 (1953) کودتا شد- یعنی کودتای آقای سرلشکر زاهدی که بعد سپهبد زاهدی نخستوزیر شد. کودتا اسمش را میشود گفت یا نه؟ الان کاری ندارم. (در سال) 1332 پیش آمدی که کرد، شاه (از ایران) رفته بود بیرون. پس از نخستوزیری زاهدی، شاه را برگرداندند... (ص90)
q شب عید شد. آقای دکتر خانلری یک چک بیست هزار تومانی به نام من فرستاد (اداره) چون من حقوق نمیگرفتم. به نام من فرستاد با یک نامه که به عنوان تشکر و عیدی فرستاده بود. من بالای کاغذ وزارت فرهنگ نوشتم، «حسابداری این 20 هزار تومان را از حسابداری وزارت فرهنگ بگیرید. بین کارمندان دبیرخانه تقسیم کنید.» این پول را ادارة حسابداری (وزارت فرهنگ) نداد، مگر به شرط این که اسم یکی از کارمندان حسابداری وزارت فرهنگ در لیست نوشته شده باشد و مبلغ پانصد تومان به او داده بشود... رفتم استعفایم را گذاشتم روی میز آقای دکتر خانلری. دکتر خانلری ناراحت شد. گفت، «آقا، شش ماه هنوز نشده. شما آمدید استعفاء میدهید. آخر این که نشد.» گفتم، «آقا، من نمیتوانم این جا را اداره کنم.» گفت، «آخر چرا؟» گفتم، «به دلیل این که بودجهاش در اختیار من نیست. شما 20 هزار تومان برای من عیدی فرستادید. این هم کاغذی که من بالایش نوشتم که این 20 هزار تومان را تقسیم کنند بین کارمندان دبیرخانه. این 20 هزار تومان را اداره حسابداری وزارت فرهنگ فقط 19،500 تومانش را به کارمندان دبیرخانه پلی تکنیک داد... گفتم، «آقای دکتر، بیایید یک کار دیگر بکنید. من شش نفر را به شما معرفی میکنم- شش مهندس عالیقدر مملکتمان، شش تا استاد در شش رشته پلی تکنیک. این شش نفر را دعوت میکنیم در جلسات پلی تکنیک بیایند و نمایندة تامالاختیار از طرف وزارت فرهنگ تعیین بشود. نمایندهای تامالاختیار (هم) از طرف وزیر دارایی معین بشود و رئیس دانشکده. این بودجه در اختیار این نه نفر باشد... (ص94)
q خداحافظی کردم و آمدم بیرون و آمدم مدرسه البرز و گفتم آقای بهنیا وزیر دارایی را بگیرید. بهنیا بود، گرفتندش. گفتم، «جناب آقای بهنیا، من با شما یک کاری دارم... گفت، «اتفاقاً من خیلی دلم میخواهد. مدتهاست که دلم میخواهد بیایم دبیرستان البرز را ببینم. فرصت نمیشود.» گفتم، «کی تشریف میآورید؟» گفت،«امروز بعد از ظهر.» ... هر کسی (می) آمد تو اتاق من، پنج تومان از او میگرفتم. با این پنج تومانها یک سالن درست کردم. سالن ورزشی که آقای مهندس رجبی برای من درست کرد، 550 هزار تومان تمام شد. (ص95)
q فردا صبح من این نامه (را) که به امضای وزیر دارایی رسیده بود بردم پهلوی آقای دکتر خانلری، گذاشتم جلویش. دکتر خانلری از جایش پرید. گفت، «من نامه مینویسم به وزارت دارایی. یک ماه طول میدهد تازه جواب مثبت به من نمیدهد... (ص98)
q از آن طرف یکی از فارغالتحصیلان برجسته دبیرستان البرز، به نام آقای دکتر (عبدالمجید) مجیدی، (در زمان ریاست) آقای مهندس (صفی) اصفیا، یکی از برجستگان سازمان برنامه بود و مسئول بودجه بود. به او تلفن کردم که بودجه پلیتکنیک وضعش خوب نیست. کم است... گفتم پلیتکنیک که دو میلیون یا دو میلیون و نیم تومان بودجهاش بود، میتوانی به این بودجه مبلغی اضافه کنی؟» گفت، «دو میلیون تومان دیگر من به آن اضافه میکنم، محض خاطر شما.» (ص100)
q مدتی گذشت، تقریباً دو سال. گمان میکنم در دی ماه سال 1339 بود. دیدم کاغذی از آقای وزیر فرهنگ آمد که در فلان روز تشریف بیاورید به اتاق من. کمیسیونی هست راجع به پلیتکنیک... روز معین رفتم. وقتی که وارد اتاق شدم دیدم آقایان مهندس ریاضی، دکتر جهانشاه صالح، مهندس اصفیا، دکتر هشترودی و مهندس حبیب نفیسی نشستهاند... آقای وزیر شروع کرد به صحبت کردن که، «من شرفیاب بودم. اعلی حضرت همایونی به بنده فرمودند که آقای مهندس ریاضی آمدند پهلوی من. گفتند که ما مهندس به قدر کافی داریم. (حالا ایشان رئیس مجلس شورای ملی هستند.) دانشکدة فنی مهندس بیرون میدهد. دانشکدة فنی تبریز مهندس بیرون میدهد. تکنیسین نداریم. چه قدر خوبست که امر بفرمایید که پلیتکنیک تبدیل بشود به یک هنرستان و تکنیسین تربیت کند. احتیاجی به این همه مهندس نداریم. اعلیحضرت به من امر کردند جلسهای از شما آقایان تشکیل بشود تا پس از مطالعه تصمیم گرفته شود... (صص101و102)
q آقای وزیر گفت: «حالا که از مطالبی که آقای مهندس ریاضی به عرض رسانده است اطلاع یافتید، نظر شما چیه؟» گفتم، «من به سه دلیل مخالفم، اولاً قراردادی منعقد شده بین دولت ایران و یونسکو... دوم، از آقای مهندس اصفیا من سئوال میکنم. جناب عالی آقای مهندس اصفیا مدیر عامل سازمان برنامه هستید. تمام درآمد کشور در اختیار شماست... ولی چرا جناب عالی نمیآیید صدتا هنرستان در صد شهر کوچک- نه شهر بزرگ- تشکیل دهید هنرستان در شهر بزرگ اگر تشکیل بدهید، تکنیسینها از شهر بزرگ خارج نمیشوند... (صص103و104)
q سومین (دلیل) مخالفت من دانشکدهای است که این آقای مهندس حبیب نفیسی ایجاد کرده با کمک یونسکو. سه، چهار سال هم هست فارغالتحصیل داده بیرون. تابلوی گندهای هم دارد نوشته، «پلیتکنیک تهران.» حالا شما بیایید این تابلو را بیاورید پایین. بنویسید، «هنرستان.» (آیا) این هشت صد نفری که در چهار سال، رشتههای مختلف وجود دارند و همین حالا مشغول تحصیلند، اینها تحریک نمیشوند؟ اعتصاب نخواهند کرد... مهندس ریاضی برگشت. گفت، «برنامه رشتههای مختلف (دانشکدة پلیتکنیک) خرابست.» گفتم... سن آقا بالا رفته و کارهای زیاد مجلس شورای ملی هم مزید بر آن شده و باعث فراموشی شده است. آقا، جناب عالی رئیس نه نفری هستید که هیئت امناء دانشکدة پلیتکنیک هستند. شما برنامه دانشکدة برق را پس از تنظیم استادان برق و کارشناسان یونسکو رسیدگی و پس از تصویب هیئت امناء امضاء کردهاید... (ص106)
q ... بعد به عنوان رئیس هئیت امناء وقتی تصویب شد، امضا کردید، دستور اجرا دادید. اگر بد بود، چرا امضاء کردید؟ اگر خوب بود، چرا حالا میگویید بد است؟... آقای مهندس ریاضی گفت: «مگر من غرض دارم؟» به محضی که این حرف را زد- که (مگر) من غرض دارم- بنده دیوانگیام گل کرد. داد کشیدم گفتم، «سید، تو غرض که داری (هیچ)، مرض (هم) داری. مرض داری. بخل و حسد تو را نمیگذارد آرامش پیدا کنی. من هم افتخار میکنم استاد دانشکدة فنی هستم. حالا شاگرد خوب به دانشکدة فنی نمیرود، تقصیر هیئت مدیره دانشکدة فنی است. هیئت مدیره دانشکدة فنی، دانشکدة فنی را طوری سر و صورت بدهد که شاگردان خوب، جوانهای خوب، بروند آنجا. پلیتکنیک طوری تنظیم شده است که شاگردهای برجسته حالا میآیند آن جا. این وضع باعث حسادتت شد؟» یک مزخرفی گفت. بنده هم برگشتم گفتم، «خاک تو سر این مملکت که تو رئیس مجلساش باشی» - (در) حضور وزیر فرهنگ که من رئیس دبیرستان او بودم و (در) حضور رئیس دانشگاه که من استاد دانشکدة فنیاش بودم (گفتم) - این قدر ناراحت شده بودم چون همهاش دروغ میگفت... (صص107و 108)
q ... یکی از دوستانم در شورای مرکزی دانشگاهها بود. روزی آمد پهلوی من و گفت که آقایان مهندس ریاضی و مهندس اصفیا و وزیر فرهنگ در شورای مرکزی دانشگاهها- که تمام دانشگاهها تحت نظر آن شورا بود- چیزهای بد و بیراهی (پشت سر) به شما گفتهاند. (آقای مهندس ریاضی) گفت من که رئیس هئیت امناء هستم اصلاً نمیدانم آنجا چه جوری اداره میشود؟ آقای اصفیا هم پامنبریاش را خواند و آقای وزیر فرهنگ مطالبی موهن گفته است و در صورت جلسه نوشته شده است. صورت جلسه را آورده بود. در متن صورت جلسه نوشته شده بود که آقای وزیر فرهنگ گفتند، «دمل را اگر نیشتر نزنیم، چرک همه جا را فرا میگیرد. بنابراین، به جای دکتر مجتهدی یک نفر را انتخاب کنیم.» آقای دکتر علی اکبر بینا که معلم تاریخ و جغرافی است که اصلاً ارتباطی با علوم ندارد انتخاب شده برای ریاست دانشکدة پلیتکنیک. (معلم تاریخ و جغرافی چه میفهمد که برق چیه و مکانیک چیه و ریاضی چیه؟) (ص109)
q ... در تیرماه - آخر تابستان- دخترم فارغالتحصیل متوسطه شده بود. من تصمیم گرفتم او را ببرم لوزان (lausanne) در پلیتکنیک لوزان آنجا شیمی بخواند. به اتفاق مادرش بلیط هواپیمایی ارفرانس گرفتم... از شهربانی به من تلفن کردند، «آقا، شما نروید. خانمها بروند.» گفتم، »چرا؟» گفتند، «آقای سپهبد نصیری دستور داده است.» (ص110)
q ... فردایش تلفن کردم به خانم معرفت، منشی آقای نخستوزیر، و گفتم، «من میخواهم چند دقیقه خدمت آقای نخستوزیر برسم. وقتی تعیین کنند، ولی خدمت شان عرض کنید که راجع به برداشتن من از پلیتکنیک نیست.» ... گفت، «میخواهی کوچ کنی؟». گفتم، «جناب آقای نخستوزیر، به کسی بدهی دارم؟ محکومیت قضایی دارم؟ محکومیت سیاسی دارم؟ بله، میخواهم کوچ کنم... گفت، «حالا با هم ناهار بخوریم. خیلی اوقاتت تلخ است. بعد با هم صحبت میکنیم.» ناهار خوردیم و بعد گفت، «شما بروید، ولی به محضی که آنجا رسیدید، آدرستان مشخص شد، فوراً به من تلگراف کنید. آدرستان را بفرستید. من با شما کار دارم.» (ص111)
q هفت هشت روز گذشت. روزی تلگرافی رسید که فوراً حرکت کنید. من آمدم تهران. اتفاقاً آن روزی که وارد شدم فردایش طبق دعوت نامه جلسه شورای عالی فرهنگ بود. من از 1323 (1944) تا 1357 (1979) (که از دبیرستان البرز استعفاء دادم) عضو شورای عالی فرهنگ بودم... (ص112)
q گفتم، «چه امری بود. بنده را احضار کردید؟» (هویدا) برگشت به من گفت، «من از شما میخواهم که برگردید به پلیتکنیک» گفتم، «بنده باز برگردم به پلیتکنیک، (عجب حرفی) میفرمایید؟ هنوز امضای وزیرتان خشک نشده. پلیتکنیک را بگذارید در اختیار آقای مهندس اصفیا (که) این جا نشسته. ایشان مهندساند. من مهندس نیستم. من بیخودی به پلیتکنیک رفتم. آن جا مدرسة مهندسی است. حقش این است که یک مهندس آن را اداره کند... (ص115)
q این حرف را زدم. صورت هویدا قرمز شد، مثل هویج. هیچ انتظار نداشت،... بعد دکتر آموزگار گفت،« آقای دکتر از شما خواهش میکنیم این را قبول بفرمایید.» گفتم، «آقای دکتر آموزگار، این خواهش را از آقای مهندس ریاضی بکنید.» گفتم، «فرمایش دیگری ندارید؟ بنده را از لوزان- از زن و بچهام دور کردید به خاطر همین موضوع؟ ... گفت، «آقای دکتر لقمان ادهم، «رئیس تشریفات دربار است.» (آقای دکتر لقمان ادهم) گفت، «آقا، شما احضار شدهاید.» سه شنبهای بود. گفت، «شما فردا ساعت نه صبح یا ده، حالا یادم نیست، باید شرفیاب بشوید... (ص116)
q من فردا صبح رفتم دربار. شاه فوراً مرا پذیرفت. وارد اتاقش شدم... عرض میکنم که این دفعة دوم بود که شرفیاب میشدم. از پشت میزش بلند شد و آمد جلو. دست داد. از تمام جریان با مهندس ریاضی اطلاع داشت. شاه گفتند، «دو کار هست (که) شما شایستگی انجامش را دارید. به شما رجوع میکنم و یکی از اینها را بپذیرید.»... گفتند، «یا به عنوان سفیر کبیر بروید خارج و به عنوان سرپرست به اوضاع این محصلین اروپا و آمریکا رسیدگی کنید... «کار دوم میخواهم یک دانشگاه بسیار بزرگی، از لحاظ علمی و صنعتی، در تهران تشکیل بدهید (و) دانشگاه تهران را از خواب بیهوشی بیدار کنید... (صص118،117)
q نشستیم اساس نامه را نوشتیم و تقریباً یک هفته بعدش آن را ماشین کردند. یک هفته بعدش تلفن کردم به لقمان ادهم که وقت تعیین کنید. به اعلی حضرت عرض کنید بنده میخواهم حضورشان برسم. گفت، «دو دقیقه صبر کنید. گوشی را نگهدار.» رفت و فوری آمد به من گفت، «همین حالا بیا.» فوری اساس نامه را گذاشتم جلویش. تا اساسنامه را دید گفت، «من یقین داشتم شما دومی را بر اولی ترجیح میدهید... (ص122)
q ... وقتی گفتم، «اجازه بفرمایید اسم دانشگاه را بگذاریم «دانشگاه (صنعتی) آریامهر» گفتند، «شما هر پانزده روز یک بار مشکلاتتان را بیایید به من بگویید.» و الحق و الانصاف در تمام این مدتی که من بودم فوقالعاده به من احترام میگذاشت. هر پانزده (روز) یک بار میرفتم مشکلات را به ایشان میگفتم... (ص123)
q ... ایران را باید جوانهای ایرانی آباد کنند. جوانهای فاضل با تقوای ایرانی، نه خارجی. خارجیهایی که میآیند به ایران فاضل نیستند. خارجیهای فاضل و دانشمند نمیآیند. اکثر خارجیهایی که میآیند یا به قصد استفاده مادی میآیند یا به قصد جاسوسی وارد میشوند... (ص130)
q هویدا، نخستوزیر، میدانست. من با ایشان صحبت نکرده بودم. ولی طرز فکر مرا میدانست. یک شبی در یک مهمانی به من گفت، «برای شما زمین دولتی پیدا کردم. قبول میکنید؟» گفتم، «بله. زمین دولتی دیگر غل و غشی ندارد.» (ص132)
q ... در همین حیص و بیص آقای دکتر هوشنگ نهاوندی وزیر ساختمان بود آن موقع... به اتفاق آقای مهندس بیژن صفاری و مهندس (علی) سردار افخمی آمدند پهلوی من. البته من فهمیدم که این (ملاقات را) دربار دستور داده- یعنی دربار- نه شاه... ولی خوب برادرهای شاه- به من هم مستقیم نمیتوانستند دستور بدهند... (ص134)
q ... نهاوندی گفت، «آقا، نقشه ساختمانی را بدهید به این آقایان.» گفتم، «آن که بیژن صفاری است، از اقوام من است. با هم قوم و خویشیم. ایشان دکوراتور هستند. آرشیتکت نیستند... (ص135)
q ... یعنی 70 هزار متر ساختمان را چند لو ( lot ) (قطعه) کردند، هر لوئی چند هزار متر. روی هر لو یک فارغ التحصیل دانشکدة فنی رشته ساختمان استخدام کردند. ماهی پنج هزار تومان آن موقع دادند تا بالای سر ساختمان باشد. طبق نقشه آن چند هزار متر را به طور امانی به این چند نفر (دادند و اینها) با هم رقابت طوری کردند که شش ماهه این ساختمانها تمام شد... (ص136)
q بنابراین، ساختمان را آن چهار نفر انجام میدادند. وسایل کارگاهها و آزمایشگاهها را شرکت نفت خرید. بنده هم تصمیم گرفتم که بروم خارج استاد بیاورم. در روز سلام اول فروردین 1344 وقتی که اعلیحضرت تشریف آوردند، نزدیک صف دانشگاه، گفتند، «شما نرفتید؟» گفتم منتظر بودم امروز عرض سلام بکنم، بعد بروم. بعد به عنوان خداحافظی رفتم نزد شاه... (ص138)
q وزیر دربار همیشه رئیس هیئت امنای دانشگاه آریامهر بود. آن موقع قدس نخعی وزیر دربار بود. دکتر اقبال پرسید، «فردا شما میروید؟» گفتم، «بله». گفت، «خوب اینهایی که میخواهید بیاورید چه قدر حقوق میخواهید بدهید؟» گفتم، «پنجهزار تومان.» گفت، «پنجهزار تومان؟ شما (که) خودتان رتبه ده استادی هستید چه قدر میگیرید؟ گفتم «با دبیرستان البرز یا بیدبیرستان البرز؟ درست است که حقوق رتبه ده استادی 2200 تومان بیشتر نیست،... (ص139)
q ... رفتم پهلوی شاه. وارد شدم، گفت، «فردا میروید؟» گفتم، «بله. فردا حرکت میکنم.» گفت، «به استادها چه قدر میخواهی بپردازی؟» گفتم، «پنجهزار تومان » گفت، «پنجهزار تومان؟» گفتم... برای یک کسی که در دانشگاه تدریس میکند تصور میکنم این قابل ملاحظه نباشد. گفت، «حق با شماست.»... (صص140،139)
q ... گفتم، «چه امر میفرمایید، قربان؟» گفت، «اینها تابستان سالی یک ماه نظام وظیفهشان را (انجام) بدهند.» همان دقیقه دستور داد که استادهای دانشگاه آریامهر تابستانها نظام وظیفهشان را انجام میدهند. مزاحمشان نشوید. این قانون عمومیت پیدا کرد حتی در شهرداری. افتضاح به جایی رسید که شهردار هم سپور را با همین خاصیت استخدام کرد... (ص142)
q بله. روزهای جمعه (که) در اتاقم بودم، تلفن صدا میکرد که اعلیحضرت همین الان میآید به دانشگاه بعد هم یک جیپ میآمد. دو تا افسر در آن بودند بنده را وسطشان سوار میکردند- یعنی مرا جلب میکردند. میرفتم آنجا... روز 11 آبان سال 1345 (2نوامبر 1966) به عنوان افتتاح دانشگاه با وزیر دربار و با رئیس مجلس سنا و مجلس شورای ملی و عدهای آمدند برای این که دانشگاه را ویزیت کنند. همه جا را ویزیت کردند و ظهر شد. من زیرگوش اعلیحضرت گفتم که اگر اعلیحضرت اجازه بفرمایند، ناهار با محصلین صرف بفرمایید... (ص144)
q ... من امنیتیها را - سازمان امنیتیها را- در مؤسساتی که (اداره میکردم)- آن هم استدعا میکنم یادداشت بفرمایید راجع به آن یکی دو تا مثال دارم خیلی جالب است- راه نمیدادم. چون میدانید دلیل راه ندادن آنها برای من چه بود؟ یا من مسئول بودم- یعنی مسئول آن مؤسسه بودم- یا نبودم. اگر من مسئول بودم، خودم هم بایست معایبش را مرتفع کنم- اگر معایبی داشت. سازمان امنیتی از تعلیمات چه میفهمد؟... (ص145)
q ... معذرت میخواهم. نمیدانم چه قدرتی من داشتم. غیر از قدرت روحی هیچ چیز نداشتم. به هیچ کس متکی نبودم. هیچ کس جرأت نمیکرد. حتی در دبیرستان البرز یا در پلیتکنیک، که شاه دخالتی نداشت. آنجا هم سازمان امنیتی جرأت نمیکرد بیاید. یا نمیآمد به احترام من، یا جرأت نداشت، یا دستور داشتند دخالت نکنند. (ص146)
q من مخالف تمام احزاب بودم و هیچ وقت عضو هیچ حزبی نبودم. هیچ وقت. این هم از چیزهای اختصاصی من است، برای این که معتقد بودم که این احزابی که در ایران تشکیل میشود به علت عدم رشد کافی اکثریت مردم اغلب وابسته به شمال و جنوب هستند. به این جهت هیچ وقت جزو هیچ دار و دستهای نبودم و بنابراین بیطرف بودم... (ص148)
q ... این شش صد نفر دانشجوی آن روز دانشگاه آریامهر ساکت بودند. حتی (اگر) مال احزاب مختلف بودند، ساکت بودند. هیچ اظهار نظر و صحبتی، هیچ حرفی از دهان اینها در نیامد. خود به خود این حسادت عدهای را تحریک کرد، مخصوصاً آقای دکتر جهانشاه صالح، رئیس دانشگاه تهران را، و آقای ریاضی را- ... ولی بعد از ده، پانزده روز من تو اتاقم بودم... که یکی آمد به من خبر داد که ده، بیست نفر از سفارت آمریکا- زن و مرد- آمدهاند و میخواهند شما را ببینند. برای همه خارجیها تعجبآور بود، چه طور میشود در عرض شش ماه یک چنین دانشگاهی تشکیل داد... (ص149)
q ... من هیچ کاری هم نداشتم، ولی، ببخشید، این احساسات در من ایجاد شد که بگویم به اینها بگویید که فلانی وقت ندارد. فقط به خاطر این که به اینها بفهمانم که شما که آن کار را میکنید- وقت قبلاً میگویید باید بگیرید- چرا خودتان مراعات نمیکنید. آن کسی که این حرف را شنید رفت و به آنها گفت. گفتند، «ما آمدیم فقط برای دیدن تأسیسات دانشگاه با فلانی کاری نداریم.» ... (ص150)
q ... چهل و هشت ساعت بعدش روسها آمدند و تو سینه من یک نشان نصب کردند و چند تا نشان هم به دانش آموزان دادند. بعد نشسته بودند. داشتند چای میخوردند، یک دانشجویی دوان دوان آمد (و گفت)، «آقا، به من نشان نرسیده.» من نشان خودم را کندم. دادم به آن دانش آموز... چند روز بعد آقای دکتر ابوالقاسم غفاری، همکار من که استاد دانشکدة علوم بود و من استاد دانشکدة فنی، از واشنگتن به من تلفن کرد که تو عوض شدی. گفتم، «چه طور من عوض شدم؟» گفت، «به جای تو رضا تعیین شده. رضا از آمریکا میآید.» ... (ص151)
q ... بعد از بازدید اعضای سفارت آمریکا- و به طور یقین به دستور آنها- (شاه) رضا را رئیس دانشگاه آریامهر کرد... چنین کسی را که این خصایل را دارد- خصایل که چه عرض کنم این معایب را دارد- به عنوان دبیر استخدام نکردند و ایشان رفت به آمریکا. یک موقعی کارمند جنرال موتور بود و بعد هم اسمش را گذاشت «پرفسور». (ص152)
q حالا کی ایشان را آورد؟ من نمیدانم. شاهی که یک ماه پیشش آن سخنرانی عجیب را کرد، مرا برد به آسمان هفتم، به جای من این رضا را انتخاب کرد؟ نمیدانم. آیا همان آمریکاییهایی که آمدند (برای بازدید از دانشگاه) دستور دادند و اوامر آمریکایی را اعلیحضرت انجام میداد؟ شاه ضعیف النفس بود... از این (جهت) که خودش تحصیلاتی نداشت، بیشتر وارد نبود در امور... (ص153)
q ... حتی شنیدم- راست یا دروغ- که وزیر اقتصاد آلمان آمده بود پهلویش، (و شاه) راجع به اقتصاد دنیا اظهار نظر میکرد. شاید میدانست. ولی من تصور میکنم چه طور یک آدمی که هیچ نوعی تحصیلاتی نکرده باشد، چه طور میتواند اظهار نظر کند در اموری که به تحصیلات عمیق احتیاج دارد... دهن بینی او یقین بود. هر کس دیرتر میرفت، عقیدة او اجرا میشد. و خودش را هم تو بغل آمریکاییها انداخته بود. دستور آمریکایی را چشم بسته اجرا میکرد- همان اصلاحات ارضی که بزرگترین ضربه را به کشاورزی مملکت وارد کرد... (ص154)
q ... حزب ایران، حزب نمیدانم دست نشاندة آقای قوامالسلطنه، حزب رستاخیز شاه. همین طور احزاب دیگر به هر حال. همة شان- همه رؤساشان- نوکر شمال و جنوبند... خلاصه، بعد (پاییز 1346/1967) هم عرض کنم آقای علم به من تلفن کرد، وزیر دربار بود، که «آقا فردا ناهار شما بیایید پهلوی من، منزلم.» رفتم آنجا. رفتم آن جا و گفت که شما بیایید و بروید به جای من در شیراز- رئیس دانشگاه شیراز بشوید... (ص155)
q ح ل: به شما توضیح ندادند چرا شما را از دانشگاه آریامهر برداشتند؟ م م: هیچ. هیچ. هیچ. ح ل: به همین سادگی؟ م م: هیچ. همینطور، همین طوری... (ص156)
q به ایشان (آقای علم) گفتم، «من عقب مقام نیستم، نبودم. اگر عقب مقام بودم، سپهبد رزمآرا به من پیشنهاد وزارت فرهنگ را کرد. گفتم من (قبول) نمیکنم که آقای دکتر جزایری را بعد انتخاب کرد. چندین بار آقای دکتر امینی به من پیشنهاد کردند و من نپذیرفتم... (ص157)
q ... سه روز دیگر آقای علم با اتومبیلشان آمدند دبیرستان البرز. بنده را گذاشتند تو اتومبیل خودش، دست راستش هم نشاندند و مرا بردند دانشگاه ملی معرفی کردند. به نظرم در آذر ماه بود، یک چنین چیزی. آذرماه 1346 (1967). یادم نیست... (یک روز) رئیس دفترم آمد و گفت، «یک خانمی با شما کار دارد.» گفتم، «بفرمایند.» آمد و گفت، «من تو حیاط دانشگاه بودم، منتظر شوهرم که بیاید با هم برویم یک مهمانی. شوهرم دانشجوی فلان دانشکده است. این آقای رئیس دانشکده آمد تو حیاط و به من گفت که خانم این جا چه کار میکنید. بیایید تو اتاق من. حیاط خوب نیست. من رفتم تو اتاقش. گردن مرا گرفت و مرا بوسید. (حالا) من آمدهام پهلوی شما شکایت کنم.» گفتم، «به شوهرتان گفتید؟» به من چه مربوط است؟ من این جا دادگستری که نیستم. البته ایشان فاسدند. باید عوضش کنم... گفت، «غرضم این جاست که تنها آن نیست. حالا با تلفن ول کن معامله نیست. هی تلفن میکند. قربان صدقه میرود. من هم نواری پر کردهام راجع به این موضوع... نوار را گذاشتند و دیدم بله، صدای آن آقاست- که صدایش را خیلی خوب میشناختم- و قربان صدقه این خانم میرود و صحبتهای عشقی تو کار است. این موضوع را البته نفهمیدم که چه طور شد که (این رئیس دانشکده) بعدش به سازمان امنیت رفت. من به شوهرش گفتم، «آقا، شما تعقیبش کنید. من کاری از عهدهام بر نمیآید...(صص158 –161)
q در اوایل تیرماه 1345 یا 1347 (1968) بود- یادم نیست- (که) هیئت امناء تشکیل شد. حالا توافق گرفتن برای وقت جلسه بین وقت دکتر اقبال، و وقت علم خیلی دشوار بود. در دانشگاه آریامهر من این مشکل را نداشتم... یک جمله معترضه هم بگویم. این ارتباط من با دربار و با این آقایان در این مدت کوتاه به من نشان داد که اینها همه علیه همدیگر میجنگند . مثلاً پهلوی شریفامامی مینشینی، بدگوئی مفصلی از اقبال و علم و همه میکند. پهلوی اقبال بنشینی، از شریفامامی و علم و ایادی بد میگوید. مشکل بود وقت تعیین کردن. خلاصه بالاخره یک روزی را تعیین کردند... آمدم و جریان کارها را گفتم و بعد گفتم که من میخواهم چون اول تابستان است، رؤسای دانشکدهها را انتخاب کنم... ولی دو نفر از این رؤسای دانشکدهها را میخواهم عوض کنم به عللی که من میدانم. علم برگشت گفت، «آیا گزارشی در این مورد دادید؟» یعنی چه گزارشی دادید؟... باهری نشسته بود. گفت، «بله. گزارش داده.» ... (صص164و165)
q حالا این یک چیزی یادم آمد (که) ضمناً معترضه بگویم. و آن این است که همان ماه اولی که در دانشگاه ملی بودم، رئیس حسابداری آمد یک لیستی آورد. گفت، «آقا این لیست را دستور پرداخت بدهید.» گفتم، «اینها چه کسانی هستند؟» گفت، «اینها هر کدامشان پنجهزار تومان پول میگیرند.» ... اینها در هیچ کدام از دانشکدهها درس نمیدهند. اینها جزو کادر دبیرخانه هستند.» گفتم... که این یک ماه که من رنگ اینها را ندیدهام، ولی چون خبر ندارند، این یک ماه را بپردازید. تا ماه دیگر هم تصمیم میگیرم. ماه دیگر رفتم این لیست را بردم پهلوی شاه. گفتم «یک همچو کسانی هستند. این اولی هم آقای سرتیپ اسفندیاری است. سناتور است. ماهی پنج هزار تومان میگیرد. آن آقای دیگر شغل مهمی دارد. ماهی پنجهزار تومان میگیرد. آن یکی خلیل ملکی است. ماهی پنجهزار تومان میگیرد... (ص166)
q ... گفتم، «بله، قربان. آن هم سرتیپ اسفندیاری.» (دیگر) نگفتم، «شوهرخالهتان است، سناتور است.» شاه گفت، «این پولها برای چیه. اینها که کاری انجام نمیدهند. قطع کنید... گفتم که این خلیل ملکی را این جور که رئیس حسابداری میگفت دربار دستور داده به او پول بدهند. گفت، «او را دستور میدهم از جای دیگر بدهند... من خوشحال از در آمدم بیرون و آمدم تو دفترم. تلفنچی گفت که آقای علم تلفن کرده است. گفتم، «بگیر. لابد کار فوری دارد.» گرفت. علم گفت، «آقا، چرا این پولها را نمیدهید،» گفتم، «آنها را اعلیحضرت امر کردهاند قطع کنم، طوری تلفن را زد زمین که صدا را من شنیدم... (ص168)
q ... (علم) گفت، «چرا میخواهید عوض کنید؟» من ساکت ماندم. خواجه نوری شروع کرد به گفتن که آن یکی زن یکی از دانشجویان را بوسیده و آن یکی هم پول برداشته... دیدم اینها هیچ اهمیت نمیدهند. بلند شدم گفتم که خیلی متأسفم از ... (ص169)
q ... فقط شریفامامی اعتراض میکرد... که شما توهین میکنید به استادها و نمیدانم اینها. شریفامامی، تکنیسین لوکوموتیو که یک نفر تکنیسین است. ارزش تحصیلیش را من در شورای عالی فرهنگ در کمیسیون تصویب کردم، تکنیسین، تکنیسین... ایشان سناتور و نخستوزیر (بود) بعد هم زمان انقلاب میآید در تلویزیون میگوید، «من شریفامامی دیروز نیستم.» در عرض 24 ساعت آن شریف امامی دیروز به صورت آدم حسابی درآمده بود... (ص170)
q عرض کنم که پا شدم رفتم بابلسر. رفتم بابلسر و آن جا سر یک میزی نشسته بودم آقای جعفر بهبهانیان آمد. نشست پهلوی من و گفت،« من میخواهم از شما یک خواهش بکنم.» گفتم، «بفرمایید.» ایشان هم عضو هیئت امناء آن روز (دانشگاه ملی) بوده آن جا... گفت، «از شما یک خواهش میکنم.» گفتم، بفرمایید، «گفت، یک زمینی هست خیلی خوب و در محل خیلی خوب در نزدیکیهای تهران در راه جادة مازندران. آنجا میخواهم یک شبانه روزی دائر بشود. شما مسئولیت آن را (قبول کنید).»(ص171)
q گفتم: «جناب آقای جعفر بهبهانیان، بنده گُه میخورم همچی کاری بکنم... بسام است. یک دفعه گه خوردم بسام است... ایشان فوری از روی میز من بلند شدند. هیچ چیز نگفتند. پا شدند رفتند. (ص171)
q در سال 1357 (فوریه 1979) آقای مهندس بازرگان نخستوزیر شد. انقلاب شد. شاه از مملکت رفت. مدرسه شلوغ شد. من هم مریض شدم- یعنی در اثر ناملایماتی، چون من نظم و ترتیب را اساس زندگی میدانم... (ص173)
q زاهدی که آن کودتایی که مصدق را گرفتار کرد آمد. اول مهر (1332/1953) کلاسهای دبیرستان تشکیل شد- سوم و چهارم مهر بود. یک دفعه یک سرهنگی وارد اتاقم شد... این جناب سرهنگ آمد نشست. اسم یک شاگردی را برد، و گفت من میخواهم او را ببینم. گفتم، «شما پدرش هستید؟... حالا آقای بختیار رئیس سازمان امنیت است. گفت، «من دادستان سازمان امنیت هستم و با این جوان کار دارم.» گفتم، «چه کار دارید؟» گفت،« این جوان در روی آن تخته سیاه کلاس علیه ما چیز نوشته است... گفتم ، «شما نمیتوانید با این جوان صحبت کنید. هر حرفی دارید به من بزنید... (صص176ـ175)
q ... بعد من مریض شدم و رفتم منزلم. استعفایی نوشتم به آقای مهندس بازرگان که «با وجود این که همکارم در رأس دولت قرار گرفته- همکار دانشکدة فنیام در رأس دولت قرار گرفته- و من باید به ایشان کمک کنم، ولی من مریضم... مهندس بازرگان تلفن کرد به منزلم و گفت، «خوب، چه کار کنم؟» گفتم یکی دیگر را انتخاب کنید. به من هم اجازه بدهید- من و زنم برویم خارج برای معالجه.» اجازه داد. به معاونش دستور داد ما را بردند فرودگاه. سوار هواپیما شدیم آمدیم ژنو پهلوی طبیب برای معالجه. (آنجا) بودم تا بعد چشمم معیوب شد... (ص179)
q پس از عمل چشم به تهران برگشتم. در تابستان سال 1361 (1982) در تهران بودم. نامهای دستم رسید. نامه را باز کردم از دانشگاه تهران بود. در نامه نوشته بودند، «در اثر فعالیت مؤثر» عین جمله است. من (آن را) حفظم، «در تحکیم رژیم سلطنت، به انفصال ابد از خدمات دولتی محکومید.» ... در صورتی که از سال 1350 (1971) بنده بازنشسته بودم...
دکتر عباس چمران و برادرش، دکتر مصطفی چمران، که در جبهه کشته شد، از محصلین بیبضاعت دبیرستان البرز بودند. چون هر دویشان به اتفاق یک برادر دیگری که در شیکاگو همین حالا هست، این سه تا برادر هر سهشان برجستهترین محصلین- مخصوصاً (شهید)مصطفی چمران و عباس- از فضلای کشور ما بودند. پس از کشته شدن مصطفی در جنگ عباس اصلاً دق کرد... (ص180)
q اشکال محیط این بود که مثلاً دانشگاه آریامهر را با زحمت فراوان درست کردم، هفتاد نفر را بنده آوردم آنجا. این دانشگاه را- نوکرهای خارجی یا نفهمی مثل عملی که برای پلیتکنیک کردند که شرح دادم- نگذاشتند بماند. در زمان شاه نگذاشتند که ادامه پیدا کند. ملاحظه بفرمایید. آمریکاییها آقای رضا را آوردند و (او) اکثرشان را جواب گفت. پس نوکرهای خارجی مانع جذب اینها هستند... (ص186)
q ... پس بنابراین، شاه و اطرافیان نالایق (او)، لیاقت این را نداشتند که جوان های نازنین را جلب کنند. نتایج بعدیش هم عکسالعمل همان کارهای آنهاست. عکس العمل کارهای آقای علمهاست. عکسالعمل کارهای آقای شریف امامیهاست... بله؟ من اختیار نباید داشته باشم که این دو تا رئیس دانشکده را عوض کنم؟ بله؟ عوض کردن دو تا رئیس دانشکده با دلیل یا بیدلیل، این اهانت به استاد است؟... (ص188)
q بچه منحرف میشود. محمدرضا شاه عزیز دردانه رضاشاه بود؛ رضا شاه، ببخشید: مرد بیسواد، وطنپرست علاقهمند به مملکت، «و با» تجربه. چهل سال توی محیطی بود که همه دزدها، بیشرفها، نوکرهای خارجی نمیگذاشتند این مملکت تکان بخورد. درست است. روز اول رضاشاه را خارجیها آوردند، ولی چنان لگدی به خارجیها زد در ساختمان مملکت- این عقیده من (است)... انگلیسها هم میخواستند از شر بختیاریها و قشقاییها و کسان دیگر که نمیگذاشتند نفت ببرند، از دست آنها خلاص بشوند. از دست خزعل خلاص بشوند. لازم بود کسی را داشته باشند. ولی آیا رضاشاه به مملکت خدمت نکرد؟ بله؟ یک شخص بیسواد، یک شخصی که مهتر بود، مغزش درست کار میکرد. محمدرضا شاه، نه. این مهتر نبود، این عزیز دردانه پدر و مادر بود، مغزش درست کار نمیکرد. در درجه اول علم جاسوس را وزیر دربار و همه کارة خود کرده بود. بله؟ نخستوزیرش شریفامامی. ایشان چه لیاقتی داشتند ... (ص190)
q ح ل: از هوش و ذکاوت شاه خیلی سخن گفتهاند- حتی خارجیها مثل آقای کیسینجر. م م: والله از هوش و ذکاوت؟ بنده وارد به امور سیاسی نبودم و نیستم و متخصص سنجش هوش و استعداد نیستم. آقای کیسینجر مرد سیاسی است و شاید گفتهاش هم از روی (حسابهای) سیاسی باشد. من از سیاست چیزی نمیفهمم، آقا. من معلمم. غیر از راستی و راست گفتن و حقیقت گفتن هیچ چیز سرم نمیشود. (ص193)
q م م: ولی یک چیزی را به شما عرض کنم. میگویند ایشان (شاه) بیخود متکی به خودشان بودند. هر کسی، به عقیده من، دیگران را احمق بداند و خودش را عاقل- آدم احمقی است. برای این که همیشه عاقلتر از آدم فراوانند... ولی اکثر کوچکها سعی میکنند از خودشان کوچکتر را انتخاب کنند تا بتوانند تحکم کنند. ایشان این خاصیت را داشتند... (ص194)
q ح ل: من یک سؤال دیگر داشتم و آن این بود که در این دورة حکومت رضاشاه و محمدرضا شاه برخورد آنان با سنتهای ملی و مذهب چه جور بود؟ (ص195)
q م م: والله، من به هیچ وجه (ناتمام). آقای دکتر لاجوردی، این قدر مشغول بودم، سرم مثل کبک توی برف بود. اصلاًَ به آنها توجه نداشتم... تصور نکنید از لحاظ فرار به سؤال شما این جواب را میدهم. ح ل: علت این که این سؤال را من کردم این بود که شما فرمودید، آن دکتر انگلیسی در دانشگاه شیراز وقتی که زنهای چادری میرفتند پهلوش میگفت چادرتان را بردارید. ممکن است بعضی از ایرانیان- به اصطلاح متجدد- بگویند که دکتر انگلیسی حرف خوبی زده، در صورتی که این رفتار دکتر انگلیسی به شما برخورد. چرا؟ م م: چرا به من برخورد؟... به من این برخورد که یک نفر انگلیسی به یک زن ایرانی توهین کند. یک نفر انگلیسی میرود تو عشایر دوای بیمارستان سعدی شیراز را- که مال دانشگاه است- میدهد قالی میخرد و اسمش را استاد میگذارد... یک انگلیسی چادر یک زن ایرانی را بکشد پایین یا ببرد بگذارد بالا، به من برمیخورد. از لحاظ مملکتی به من برخورد. خارجی نباید فضولی کند... (ص196)
q ... اگر شمر بیاید، ابنسعد بیاید، امروز به من بگوید، «آقای مجتهدی، این یک میلیون تومان را من میدهم به شما. شما چهار تا اتاق درست کن و در این چهار تا اتاق دویست نفر شاگرد بپذیر.» من رویش را میبوسم. یک میلیون را میگیرم. چهار تا اتاق درست میکنم برای این که دویست نفر شاگرد را آن جا تعلیم بدهم. حالا میخواهد طاغوتی باشد، میخواهد ابنسعد باشد، میخواهد شمر باشد، میخواهد هر کس باشد.» این معتقدات من است. حالا این معتقدات غلط است؟ برای من است... (ص200،199)
q کسانی هم بودند که وزیر فرهنگ شدند ـ بیسوادترین و حتی، ببخشید، نوکر خارجی، مأمور سازمان امنیت ـ که بهتر است که آنها را اسم نبرم.((ص203)
q ... هیئت امناء (دانشگاه آریامهر) تشکیل شد. آقای علم، وزیر دربار، رئیس هیئت امناء بود... (آقای علم) گفت، «من پیشنهاد میکنم که دانشگاه آریامهر با یک دانشگاه دنیا ژومله باشد.» من زیر گوشش گفتم، «جناب آقای علم، این یک پرونده خاصی دارد... من آهسته صحبت کردم. ایشان به صدای بلند گفتند، «خیر، آقا. مطرح میکنیم.» (به خودم) گفتم یک کسی (که دیپلم) شش ساله متوسطه را زور زورکی گرفته، دارد اظهار نظر میکند که در دانشگاه چه بکنند. این بدبختی مملکت ما نیست؟ بله؟ آقای علم دانش سرای مقدماتی کشاورزی کرج را تمام کرده و بس... (ص224)
q ... علت این که هر دانشکدهای با یک دانشکدة ژومله کردم برای این که ژومله شده دانشگاه با یک دانشگاه بد و خوبش را باید بپذیریم. چنانچه گفتم- همین طور علناً- دانشگاه شیراز (که) با پنسیلوانیا ژومله شده تا ده سال پیش مهندسی نداشت. (لذا) دانشگاه شیراز هم مهندسی نداشت تا ده سال پیش. از ده سال پیش مهندسی در دانشگاه شیراز ایجاد شد. این را گفتم علم گفت، «رأی میگیریم که با یک دانشگاه سر و کار داشته باشیم- دانشگاه با دانشگاه- یا هر دانشکدهای با یک دانشکده.» گفت، «من پیشنهاد میکنم که رأی اعلام کنید. آقایانی که موافقند که دانشگاه آریامهر با یک دانشگاه دنیا ژومله بشود دست بالا کنند.» هیچ کس دست بلند نکرد غیر از خودش- از این سینفری که نشسته بودند. گفت، «با وجودی که رد شده، من به عرض میرسانم.» گفتم، «خیلی خوب برسانید.» (ص225)
q م م: نمیدانم. خبر ندارم. من که، ببخشید، در دربار نبودم. ایشان خیلی کارها میکردند در دربار که من خبر نداشتم. خیلی کارها خارج از دربار میکردند خبر نداشتم. شما حتماً میپرسید که آیا ایشان ده تا خانه هم داشتند؟ چون یک کسی را داشت به نام متقی همه کار برایش میکرد. آنها را بنده خبر ندارم.(ص226)
q ... این میسیونرها در ایران کار کردند. میگفتند که برای پیشرفت مذهبیشان بوده. بسیار خوب، پیشرفت مذهبی. چند نفر (را) هم عیسوی کردند. بسیار خوب. ولی عده زیادی را باسواد کردند. (ص229)
********
*******
نقد و نظر نقد و نظر نقد و نظر نقد و نظر نقد و نظر
خاطرات آقای دکتر محمدعلی مجتهدی به عنوان یک شخصیت علمی و دانشگاهی دوران پهلوی دوم که کمتر در امور و مناسبات سیاسی درگیر میشده و به همین لحاظ نیز دارای استقلال رأی بیشتری نسبت به سایر مدیران آموزش عالی کشور بوده است، میتواند برخوردار از ویژگیهای منحصر به فردی قلمداد شود.
در چارچوب این خاطرات دکتر مجتهدی با کیاست خاص خود و با توسل به شیوه اختصارگویی توانسته است تصویر روشنی از وضعیت حاکم بر فضای علمی کشور ارائه دهد. اگرچه گزیدهگوییهای حساب شده و سخن به اشاره گفتنهای دقیق نشان از اطلاعات بسیار وسیع وی از مسائل پشت پرده آن ایام دارد، لکن وی ترجیح میدهد حتی در مقام بیان خاطرات سیاسی خود همچنان در کسوت یک عنصر علمی ظاهر شود. از این رو بیشتر با کنایههای مجمل و گذرا پاسخ خود را به خواننده منتقل میسازد. موضوعات مطرح شده از سوی آقای مجتهدی در مورد دانشگاهها و به طور کلی آموزش عالی کشور میتواند از سه جنبه مورد توجه و تأمل خوانندگان و بویژه تاریخپژوهان قرار گیرد: 1- شناخت دستاندرکاران و سیاستگذاران داخلی دانشگاهها 2- نفوذ قدرتهای سلطهگر در دانشگاهها 3- چگونگی وضعیت دانشگاهها به لحاظ فساد اقتصادی و اخلاقی.
آقای مجتهدی درباره سیاستگذاران داخلی دانشگاهها برای نمونه در مورد دانشگاه صنعتی شریف میگوید: «وزیر دربار همیشه رئیس هیئت امنای دانشگاه آریامهر بود» (ص139) اما برای درک بهتر این مسئله، لازم است نسبت به وزارت دربار در دوران محمدرضا که با نام «علم» مترادف شده بود، از زبان آقای مجتهدی شناخت کاملتری به دست آوریم؛ زیرا او در رأس هیئتی جای داشت که به اصطلاح میبایست سیاستها و جهتگیریهای دانشگاه را مشخص میساخت: «جناب علم یک پرونده خاصی دارد... (به خودم) گفتم یک کسی (که دیپلم) شش ساله متوسطه را زور زورکی گرفته، دارد اظهارنظر میکند که در دانشگاه چه بکنند. این بدبختی مملکت ما نیست؟ بله؟ آقای علم دانشسرای مقدماتی کشاورزی کرج را تمام کرده و بس- یعنی شش ساله متوسطه. این دارد اظهارنظر میکند… عرض کنم که (یکی) از موارد بدبختی ما این است، چیزهای دیگر هم داریم» (ص224) در مورد وضعیت اسفبار اخلاقی فردی که در رأس گروه سیاستگذاران یکی از دانشگاههای مهم کشور قرار داشته است، آقای مجتهدی به صورت تلویحی مسئله خانههایی را که در چندین نقطه شمال تهران تهیه دیده بود و همه نوع اسباب عیش و عشرت محمدرضا را به صورت چرخشی در آنها فراهم میساخت، اشاره میکند: «من که، ببخشید در دربار نبودم ایشان (علم) خیلی کارها میکردند در دربار که من خبر نداشتم، خیلی کارها خارج از دربار میکردند خبر نداشتم. شما حتماً میپرسید که آیا ایشان ده تا خانه هم داشتند؟ چون یک کسی را داشت به نام متقی همه کار برایش میکرد. آنها را بنده خبر ندارم» (ص226)
همچنین آقای مجتهدی در چارچوب یک مقایسه ساده بین پهلوی اول و دوم گرچه بظاهر از رضاخان تعریف میکند، اما موضوعات قابل تأملی نیز در مورد وی و همچنین محمدرضا و اطرافیانش به ویژه علم مطرح میسازد: «یک شخص بیسواد، یک شخصی که مهتر بود، مغزش درست کار میکرد، محمدرضا شاه، نه، این مهتر نبود، این عزیز دُردانه پدر و مادر بود، مغزش درست کار نمیکرد، در درجه اول علم جاسوس را وزیر دربار و همه کاره خود کرده بود.» (ص190)
از آنجا که لازم است در ادامه بحث نگاهی جامعتر به اطلاعات و تحلیل آقای مجتهدی پیرامون شخصیت و ویژگیهای پهلویها بیفکنیم، در این بخش صرفاً آنچه را ایشان در مورد یارغار و عنصر بسیار نزدیک به محمدرضا پهلوی یعنی اسدالله علم مطرح ساخته، مورد توجه قرار میدهیم. علم در واقع تنها در دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) سیاستگذار نبوده است بلکه فرازهای دیگر کتاب نشان از آن دارد که وی همچنین بر سایر دانشگاههای کشور نیز مسلط بوده و ریاست هیئت امنای دانشگاه ملی را هم به عهده داشته است: «سه روز دیگر آقای علم با اتومبیلشان آمدند دبیرستان البرز. بنده را گذاشتند تو اتومبیل خودش، دست راستش هم نشاندند و مرا بردند دانشگاه ملی معرفی کردند.» (158) سوءاستفادههای مالی آقای علم از دانشگاه ملی که در ادامه به آن خواهیم پرداخت مؤید تسلط چنین فردی با این مختصات بر سرنوشت کلیت آموزش عالی کشور است.
در زمینه نفوذ قدرتهای بیگانه در دانشگاههای کشور، آقای مجتهدی اطلاعات و خاطرات ارزندهای را به تاریخ پژوهان عرضه میدارد. وی در مورد تغییر غیرمنتظره خود از ریاست دانشگاه شریف میگوید: «بعد از بازدید اعضای سفارت آمریکا- و به طور یقین به دستور آنها- (شاه) رضا را رئیس دانشگاه آریامهر کرد... چنین کسی را که این خصایل را دارد- خصایل که چه عرض کنم این معایب را دارد به عنوان دبیر استخدام نکردند و ایشان رفت به آمریکا، یک موقعی کارمند جنرال موتور بود. و بعد هم اسمش را گذاشت «پرفسور». (ص152) در مورد عدم توفیق کشور در جذب نیروهای توانمند خود آقای مجتهدی میافزاید: «اشکال محیط این بود که مثلاً دانشگاه آریامهر را با زحمت فراوان درست کردم، هفتاد نفر را بنده آوردم (از خارج کشور) آن جا. این دانشگاه را نوکرهای خارجی یا نفهمی مثل عملی که برای پلیتکنیک کردند که شرح دادم - نگذاشتند بماند. در زمان شاه نگذاشتند که ادامه پیدا کند. ملاحظه بفرمائید، آمریکاییها آقای رضا را آوردند و (او) اکثرشان را جواب گفت.» (ص186)
فراز دیگری که به درک میزان نفوذ بیگانگان در دانشگاههای کشور کمک میکند خاطرهای از دانشگاه شیراز در دوران ریاست آقای مجتهدی بر این دانشگاه است: «(یک روز) یک آقایی که رئیس بانک ملی و رئیس شیر و خورشید سرخ شیراز بود (و من ایشان را حضوراً هیچ وقت ندیدم) به من تلفن کرد که آقای دکتر پتی (petty) در بیمارستان سعدی (مادر)هایی که (با بچه)هایشان با چادر میروند آن جا، این (دکتر) چادر را از سر این خانمها میکشد پائین و میپرسد این چیه؟ (این آقای دکتر) روزهای تعطیلی میرود به ایلات به بچهها دارو تجویز میکند برای کچلی و امراض پوستی دیگر. داروی پوستی هم از بیمارستان سعدی برمیدارد و با خودش میبرد توزیع میکند و آن جا قالی و چیزهای (دیگر) میخرد... من پرونده این آقای دکتر را خواستم دیدم موقعی (که) الیزابت ملکه انگلستان، به ایران آمده (بهمن 1339/1961) با اعلیحضرت (محمدرضا) شاه رفته بودند دانشگاه شیراز را ببینند. وقتی که (آنها) وارد دانشگاه شدند در را بسته بودند، بیرون در چند نفر پاسبان و گارد ایستاده بودند. (وقتی) که این آقای دکتر همین آقای دکتر پتی خواست برود داخل دانشگاه راهش نمیدهند (او هم) با لگد در را (میشکند) و داخل میشود. چون خارجی بود آنها هیچ کاری با او نمیکنند.» (ص84)
آقای دکتر مجتهدی با وجودی که همه مراحل تذکردهی و دعوت دکتر پتی به دوری جستن از تخلفاتی چون فروش داروهای دانشگاه به روستاییان و دریافت قالیچه در ازای آن، توهین به خانمهای با پوشش چادر و ... را به صورت مسالمتآمیز طی میکند لکن نه تنها این فرد انگلیسی از چنین اعمالی دست نمیکشد بلکه بلافاصله بعد از دستور رئیس دانشگاه به دفتر خود مبنی بر تهیه گزارشی برای وزیر فرهنگ در این زمینه بدون اجازه وارد اتاق رئیس دانشگاه و به این امر معترض میشود. آقای مجتهدی در واکنش به این جسارت از کارگزینی میخواهد تا قرارداد وی را مطالعه کند و طبق مفاد آن به خدمت این فرد انگلیسی در دانشگاه شیراز خاتمه دهد. اما بلافاصله میگوید : «من دیدم که یک قدری تند رفتم، حق این است که قبلاً به اطلاع وزیر فرهنگ و نخستوزیر برسانم. به حسابداری تلفن کردم که بلیط هواپیمایی بگیرید من میخواهم بروم تهران. بلیط هواپیمایی گرفتند و من پرواز کردم همان روز... تلفن کردم به آقای وزیر فرهنگ، آقای محمد درخشش... گفت، من همین حالا میآیم پهلوی شما. آمد پهلوی من، من جریان را به او گفتم، جریان ماوقع را از اول تا آخر توضیح دادم گفتم، موافقید یا مخالف؟ گفت، صددرصد من موافقم با این کار، گفتم همین حالا تلگراف کنید به دبیرخانه دانشگاه که اعمالی که من انجام دادم راجع به آقای دکتر پتی - دستوراتی که دادم شما موافقید. او تلگرافی به خط خودش نوشت و مستخدم را صدا کرد که تلگراف را ببرد. گفتم، آقا، قبل از این که مستخدم تلگراف را ببرد، با آقای نخستوزیر صحبت نمیکنید؟... گفت، نخیر لازم نیست گفتم، نخیر خواهش میکنم شما از آقای دکتر امینی وقت بگیرید و با ایشان صحبت کنید. ایشان تلفن کردند به دفتر آقای دکتر امینی وقت گرفتند فردا صبح ساعت هفت ما دوتایی رفتیم پهلوی آقای دکتر امینی. ایشان ماوقع را تشریح کردند. دکتر امینی در جواب گفت که بهتر این است که یک آدم پختهتری را ما برای دانشگاه شیراز بفرستیم.» (ص88)
ترجیح یک عنصر متخلف خارجی بر رئیس یک دانشگاه موجب شد تا آقای مجتهدی از همان روز دیگر به شیراز باز نگردد، اما تأسفبارتر اینکه مسئولان آموزش عالی کشور این جرئت را به خود نمیدادند تا اقدامی بسیار معمولی را در مورد فردی که همراه با توهین چادر از سر بانوان میکشیده است، داروهای دانشگاه را به سرقت برده و به روستاییان میفروخته و با لگد درب دانشگاه را میشکسته و ... صورت دهند. این که آقای مجتهدی در صدد برمیآید تا از پشتیبانی بالاترین مقام اجرایی کشور برای جزئیترین اقدام در قبال اعمال غیرانسانی و خودبرتربینانه و تخلفات بارز یک خارجی، برخوردار شود نشان از نفوذ تأثربرانگیز قدرتهای بیگانه در سرنوشت کشور و دانشگاهها دارد. بیتردید دو موردی که آقای مجتهدی به روایت آنها میپردازد موقعیت بیگانگان را در عزل و نصب رؤسای دانشگاهها و اقتدار یک استاد خارجی دارای پرونده دزدی و تخلف را مشخص میسازد. آقای مجتهدی همچنین در مورد وزرای حاکم بر امور آموزش عالی کشور میگوید: «کسانی هم بودند که وزیر فرهنگ شدند - بیسوادترین و حتی ببخشید نوکر خارجی، مأمور سازمان امنیت- که بهتر است که آنها را اسم نبرم». (ص 203)
در مورد وضعیت دانشگاهها به لحاظ فساد اقتصادی و اخلاقی نیز خاطرات آقای مجتهدی مستندات ارزشمندی را بهدست میدهد: «یک روز رئیس دفترم آمد و گفت یک خانمی با شما کار دارد، گفتم، بفرمایند. آمد و گفت، من تو حیاط دانشگاه بودم، منتظر شوهرم که بیاید با هم برویم یک مهمانی. شوهرم دانشجوی فلان دانشکده است. این آقای رئیس دانشکده آمد تو حیاط و به من گفت که خانم این جا چه کار میکنید. بیایید تو اتاق من. حیاط خوب نیست. من رفتم تو اتاقش گردن مرا گرفت و مرا بوسید… گفت غرضم این جاست که تنها آن نیست. حالا با تلفن ول کن معامله نیست. هی تلفن میکند قربان صدقه میرود. من هم نواری پر کردهام راجع به این موضوع…» (ص159)
«...نوار را گذاشتند و دیدم بله، صدای آن آقاست. که صدایش را خیلی خوب میشناختم و قربان صدقه این خانم میرود و صحبتهای عشقی تو کار است. این موضوع را البته نفهمیدم چه طور شد که (این رئیس دانشکده) بعدش به سازمان امنیت رفت. من به شوهرش گفتم، آقا، شما تعقیبش کنید. من کاری از عهدهام برنمیآید.»(ص161)
وجود چنین فضایی در دانشگاهها یک موضوع است و دفاع از چنین افراد فاسدی از سوی دستاندرکاران موضوع دیگری. در این زمینه گزارش آقای مجتهدی به هیئت امنای دانشگاه ملی مبنی بر ضرورت تغییر این رئیس دانشکده و رئیس دانشکده دیگری که تخلف مالی داشته است و نوع واکنش اعضای هیئت امنا بویژه آقای شریف امامی میتواند برای خوانندگان قابل تأمل باشد: «علم» گفت، چرا میخواهید عوض کنید؟ من ساکت ماندم. خواجه نوری شروع کرد به گفتن که آن یکی زن یکی از دانشجویان را بوسیده و آن یکی هم پول برداشته... دیدم اینها هیچ اهمیت نمیدهند. بلند شدم گفتم خیلی متاسفم... فقط شریف امامی اعتراض میکرد که شما توهین میکنید به استادها و نمیدانم اینها... من فوراً بلند شدم و گفتم خیلی متأسفم... پا شدم رفتم بابلسر استعفا(یم) را فرستادم برای شاه، نوشتم که با وجود این آقایان من نمیتوانم دانشگاه ملی را اداره کنم» (صفحات 171 تا 169)
اما در مورد فساد اقتصادی و این که درباریان حتی از بودجههای دانشگاهی و درآمدهایی که از محل شهریههای دانشجویان بیبضاعت حاصل میشد نیز نمیگذشتند اشاره به یک خاطره آقای مجتهدی از دانشگاه ملی برای روشن شدن این مسئله کفایت میکند: «همان ماه اولی که در دانشگاه ملی بودم، رئیس حسابداری آمد یک لیستی آورد گفت، آقا این لیست را دستور پرداخت بدهید گفتم اینها چه کسانی هستند؟ گفت اینها هر کدامشان پنجهزارتومان پول میگیرند... ماه دیگر رفتم این لیست را بردم پهلوی شاه، گفتم یک همچو کسانی هستند. این اولی هم آقای سرتیپ اسفندیاری است. سناتور است ماهی پنج هزار تومان میگیرد. آن آقای دیگر شغل مهمی دارد. ماهی پنج هزار تومان میگیرد. آن یکی خلیل ملکی است. ماهی پنجهزار تومان میگیرد... گفتم من مخالف دادن پول به اینها نیستم ولی مخالف این هستم که من از بچههای مردم، دانشجویان که پدرانشان اکثراً چیزی ندارند (حتی یکی میخواهد مجاناً اسم بنویسد. من با دشواری مواجهم برای اینکه بودجهام نمیرسد) پول (بگیرم و ) به اینها بدهم… شاه این لیست را نگاه کرد و آقای دکتر لاجوردی، باور کنید صورتش از خون قرمزتر شد… پرسید اینها کی هستند؟ این همان (ناتمام) معاون وزارت (ناتمام) است؟ گفتم، بله قربان آن هم سرتیپ اسفندیاری (دیگر) نگفتم، شوهرخالهتان است، سناتور است. شاه گفت، این پولها برای چیه. اینها که کاری انجام نمیدهند. قطع کنید... من خوشحال از در آمدم بیرون و آمدم تو دفترم. تلفنچی گفت که آقای علم تلفن کرده است. گفتم بگیر لابد کار فوری دارد. گرفت. علم گفت، آقا چرا این پولها را نمیدهید؟... گفتم، آنها را اعلیحضرت امر کردهاند قطع کنم. طوری تلفن را زد زمین که صدایش را من شنیدم» (صفحات 168-166)
برای کسب ذهنیت دقیق از سطح درآمدها و اینکه ارزش مادی پنجهزار تومان در آن زمان چه میزان بوده است یادآور میشویم که در آن هنگام حقوق دکتر مجتهدی با رتبه ده استادی دو هزار و دویست تومان بوده است. (ص139). البته ایشان برای جذب اساتید برجسته ایرانی شاغل در خارج کشور مجبور میشود با کسب مجوز از شخص شاه امکان پرداخت پنجهزارتومان حقوق را به عنوان یک پدیده استثنایی پیدا کند: «رفتم پهلوی شاه وارد شدم، گفت فردا میروید؟ گفتم، بله. فردا حرکت میکنم، گفت به استادها چه قدر میخواهی بپردازی؟ گفتم، پنجهزار تومان. گفت، پنجهزار تومان، گفتم اجازه بفرمائید چاکر خدمتتان مطالبی را عرض کنم، اولاًَ اینهایی را که من میخواهم بیاورم اقلاً سیسالشان است. اینها آن جا استادند...» (ص140)
بنابراین ملاحظه میشود مبالغ کلانی که میتوانست موجب جذب نیروهای توانمند به دانشگاههای کشور شود به درباریان اختصاص مییافته است. البته آقای مجتهدی هم که در صدد برمیآید حتی بعد از هماهنگی با شاه جلوی چنین لطماتی را به دانشگاه بگیرد سرانجام مجبور به استعفا میشود. از آنجا که در آن ایام - همانطور که آقای مجتهدی نیز اشاره میکند - دانشجویان باید هزینه تحصیلی خود را میپرداختند و خانواده بسیاری از دانشجویان با دشواری فراوانی از عهده شهریهها برمیآمدند، همین مسئله اعتصابات دانشجویی را در اواخر رژیم پهلوی در پی داشت که در نهایت برای آرام کردن اعتراضات دانشجویان، وجه شهریه به صورت وام پرداخت میشد و اخذ مدرک از دانشگاه در پایان تحصیلات مشروط به تسویه این وامها بود. بنابراین در زمانی که دانشگاهها با مسائل اینچنینی مواجه بودند پرداخت مبالغ کلان به خویشاوندان شاه و درباریان از بودجه دانشگاه نمیتوانسته بدون هماهنگی با محمدرضا پهلوی صورت گیرد و در واقع باید علت قرمز شدن صورت وی را بعد از اعتراض آقای مجتهدی همین هماهنگی قبلی در این زمینه دانست. آنچه در این زمینه قابل تأمل است اینکه خویشاوندان پهلویها و اطرافیان دربار از هیچ امکان مالی چشم نمیپوشیدند. افرادی چون سرتیپ اسفندیاری - شوهرخاله شاه که سناتور بود - با وجود برخورداری از درآمدهای کلان رسمی و غیررسمی حتی از پول دانشجویان بیبضاعت نیز نمیگذشتند. برای آگاهی از شمهای از درآمدهای متنوع خویشاوندان محمدرضا پهلوی که در اموری چون توزیع مواد مخدر تا قاچاق اشیای عتیقه درگیر بودند اشارهای به خاطرات خانم فریده دیبا کفایت میکند: «هر تاجری که برای واردات کالا دچار مشکل میشد و یا میخواست بدون عبور از گمرک حجم عظیمی کالا وارد مملکت کند و دیناری حقوق دولتی آن را نپردازد به سراغ والاحضرت اشرف یا والا حضرت شمس میرفت.» (کتاب دخترم فرح، خاطرات خانم فریده دیبا، ص 260)
در حاشیه بحثهایی که آقای مجتهدی در مورد وضعیت دانشگاهها مطرح میسازد، در مقام ریشهیابی ناهنجاریهای حاکم بر امور کشور متعرض خصوصیات پهلوی اول و دوم و تفاوتهای آنها میشود که برای شناخت بهتر نحوه اداره کشور در آن ایام مفید خواهد بود. وی در مورد پهلوی دوم میگوید: «ببینید یک کسی که هیچ نوع تحصیلاتی نکرده، عزیز دُردانه بوده- دیگر عزیز دردانه هیچ وقت آدم حسابی نمیشود... بچه منحرف میشود. محمدرضا شاه عزیز دردانه رضا شاه بود؛ رضا شاه، ببخشید: مرد بیسواد، وطنپرست، علاقهمند به مملکت، (و با) تجربه. چهل سال توی محیطی بود که همه دزدها، بیشرفها، نوکرهای خارجی نمیگذاشتند این مملکت تکان بخورد. درست است روز اول رضاشاه را خارجیها آوردند، ولی چنان لگدی به خارجیها زد در ساختمان مملکت (این) عقیده من (است)… انگلیسیها هم میخواستند از شر بختیاریها و قشقاییها و کسان دیگر که نمیگذاشتند نفت ببرند از دست آنها خلاص بشوند. از دست خزعل خلاص بشوند. لازم بود کسی را داشته باشند. ولی آیا رضاشاه به مملکت خدمت نکرد؟ بله؟ ح ل: چرا. م م: یک شخص بیسواد، یک شخصی که مهتر بود، مغزش درست کار میکرد، محمدرضا شاه نه، این مهتر نبود، این عزیز دردانه پدر و مادر بود، مغزش درست کار نمیکرد.» (صص190-189)
در این فراز آقای دکتر مجتهدی زیرکانه مطالب مهمی را – که البته در برخی کتب تاریخی دیگر نیز آمده است- مطرح میسازد. این که رضاخان به عنوان مهتر (کارگر اصطبل سفارت انگلیس) توسط خارجیها انتخاب میشود و اینکه بسیاری از کارهایی که به عنوان خدمات وی مطرح میشود (همچون ایجاد امنیت در کشور) در واقع به منظور تأمین مصالح انگلیسیها صورت گرفته است و در نهایت تأکید بر بیسواد بودن رضاخان و تنپرور بودن محمدرضا- که به دلیل عزیزدردانه بودن به کسب هیچگونه تخصص و تحصیلاتی نپرداخت- از جمله نکات قابل توجهی به نظر میرسند که در اظهارات ایشان گنجانده شده است. البته آقای مجتهدی به درستی بین پهلوی اول و دوم، رضاخان را علیرغم بیسوادی و مهتر سفارت انگلیس بودنش ترجیح میدهد و دستکم وی را مردی سرد و گرم دنیا چشیده و متفاوت از فردی نازپرورده و عزیزدردانه قلمداد میکند.
آقای مجتهدی براساس این ارزیابی، عمده انتقادات خود را از رژیم پهلوی متوجه محمدرضا پهلوی میکند و ادامه میدهد: «شاه ضعیفالنفس بود... از این (جهت) که خودش تحصیلاتی نداشت بیشتر وارد نبود در امور... حتی شنیدم – راست یا دروغ – که وزیر اقتصاد آلمان آمده بود پهلویش (و شاه) راجع به اقتصاد دنیا اظهار نظر میکرد. شاید میدانست ولی من تصور میکنم چه طور یک آدمی که هیچ نوع تحصیلاتی نکرده باشد، چه طور میتواند اظهارنظر کند در اموری که به تحصیلات عمیق احتیاج دارد. ولی ضعیفالنفس بودنش و دهنبینی او یقین بود. هرکس دیرتر میرفت، عقیده او اجرا میشد و خودش را هم تو بغل آمریکاییها انداخته بود. دستور آمریکایی را چشم بسته اجرا میکرد- همان اصلاحات ارضی که بزرگترین ضربه را به کشاورزی مملکت وارد کرد.» (صص154ـ153)
علیرغم اینکه آقای مجتهدی تلاش میکند مطالب خود را با صراحت بیان نکند یا انتقادات را با برخی تأییدات همراه سازد تا فضای بحث تلطیف شود با این وجود در چند فراز با مقاومت صریح مصاحبه کننده (آقای حبیب لاجوردی) مواجه میگردد. برای نمونه در واکنش به طرح «عزیزدردانه بودن و نداشتن هیچگونه توانمندی جز حرفشنوی از آمریکائیها» در مورد محمدرضا پهلوی، بلافاصله از وی سؤال میشود: «ح ل- از هوش و ذکاوت شاه خیلی سخن گفتهاند- حتی خارجیها مثل آقای کیسنجر، م م- والله از هوش و ذکاوت؟ بنده وارد به امور سیاسی نبودم و نیستم و متخصص سنجش هوش و استعداد نیستم. آقای کسینجر مرد سیاسی است و شاید گفتهاش هم از روی (حسابهای) سیاسی باشد. من از سیاست چیزی نمیفهمم، آقا من معلمم، غیر از راستی و راست گفتن و حقیقت گفتن هیچ چیز سرم نمیشود.» (ص193)
البته آنچه از سوی سؤال کننده مطرح میشود صرفاً ناشی از تمایلات سیاسی است، وگرنه بر هیچ تاریخ پژوهی پوشیده نیست که یکی از شیوههای رایج برای خارج کردن پولهای نفت از دست این عزیزدردانه، تعریف و تمجیدهای خاص! از وی بوده است. به عنوان مثال ویلیام شوکراس در این زمینه میگوید: «بنابراین هر کشوری که دچار چنین وضعی شده بود (بیکاری) ناگزیر میکوشید بخشی از پولهایی را که از دست داده است از طریق افزایش صادرات خود به کشورهای تولید کننده نفت پس بگیرد. در میان کشورهایی که بیش از همه حریص به چاپلوسی از شاه نوکیسه بودند، انگلیسها مقام اول را داشتند» (کتاب آخرین سفر شاه، نوشته ویلیام شوکراس، ص 219) و در ادامه در این زمینه میافزاید: «هنگامی که شاه در 1975 به واشنگتن سفر کرد، یادداشت توجیهی کیسینجر برای پرزیدنت فورد، از شاه چون «مردی دارای قابلیت و دانش فوقالعاده» ستایش و به فورد توصیه میکرد...» (همان، ص 227)
بنابراین برخورد غربیها با شاه آشکارا نوعی فریبکاری کودکانه به حساب میآمد، اما از چه رو دستاندرکاران طرح تاریخ شفاهی هاروارد اظهارات کیسینجر را که لبخند بر لب همگان مینشاند، به عنوان شاهدی برای نقض نظرات آقای مجتهدی مطرح میکنند؟ پاسخ این سؤال را قطعاً باید در تمایلات و گرایشهای این مجموعه جستجو کرد. شاه علاوه بر اینکه دارای تحصیلاتی نبود، به قول پاکروان، دومین رئیس ساواک، در هیچ زمینهای (جز کاتالوگهای تسلیحات) مطالعه نمیکرد حتی در مورد تاریخ باستان که همواره به آن تفاخر میورزید. حال چگونه میتوان چنین فردی را دارای دانش فوقالعاده!! دانست؟
مطلب دیگری که بر مصاحبه کننده تا حدودی سخت آمده، بیان خاطرهای است که در واقع ریشه و آبشخور سیاستهای فرهنگی پهلویها را روشن میسازد: «ح ل- من یک سؤال دیگر داشتم و آن این بود که در این دوره حکومت رضا شاه و محمدرضا شاه برخورد آنان با سنتهای ملی و مذهبی چه جور بود؟ م م- والله، من به هیچ وجه (ناتمام) آقای لاجوردی این قدر مشغول بودم، سرم مثل کبک توی برف بود. اصلاً به آنها توجه نداشتم... تصور نکنید از لحاظ فرار به سؤال این جواب را میدهم. ح ل- علت این که این سؤال را من کردم این بود که شما فرمودید: «آن دکتر انگلیسی در دانشگاه شیراز وقتی که زنهای چادری میرفتند پهلوش میگفت چادرتان را بردارید. ممکن است بعضی از ایرانیان- به اصطلاح متجدد- بگویند که دکتر انگلیسی حرف خوبی زده، در صورتیکه این رفتار دکتر انگلیسی به شما برخورد. چرا؟ م م- چرا به من برخورد؟... به من این برخورد که یک نفر انگلیسی به یک زن ایرانی توهین کند. یک نفر انگلیسی میرود تو عشایر دوای بیمارستان سعدی شیراز را – که مال دانشگاه است- میدهد قالی میخرد و اسمش را استاد میگذارد... یک انگلیسی چادر یک زن ایرانی را بکشد پائین یا ببرد بگذارد بالا، به من برمیخورد. از لحاظ سیاسی به من برخورد. خارجی نباید فضولی کند.» (ص 196)
متأسفانه باید گفت دخالت مستقیم در امور فرهنگی کشور و برخورد تحقیرآمیز با قشر تحصیلکرده کشور همچون لگد زدن به درب و شکستن درب سالن دانشگاه شیراز، بیاحترامی به ریاست دانشگاه و... ظاهراً هیچگونه احساسی را در مصاحبه کننده برنمیانگیزد زیرا همخوانی و همگونی در نوع مقابله با فرهنگ و سنت مردم احساس میکند و بدون تأمل در اینکه آیا این همخوانی ریشه در داخل دارد یا متأثر از یک عامل بیرونی است، این نحوه برخوردهای تحقیرآمیز را به سهولت پذیراست.
در آخرین فراز از این مقال اشاره به این نکته ضروری است که براساس شواهد متقن تاریخی و اعتراف صریح آمریکاییها، نمیتوان با تشکیک آقای مجتهدی در کودتا خواندن واقعه دخالت بیگانه در مسائل داخلی ایران در 28 مرداد 32 و ساقط کردن دولت دکتر مصدق، موافق بود و همچنین است در مورد باور ایشان مبنی بر مجاز بودن تبلیغ برای چهرههای منفی که با اهداف خاصی به امور عالمالمنفعه میپرداختند.
به هر حال، برخی از این دست مسائل و پارهای خطاهای تاریخی نمیتوانند از ارزش کتاب خاطرات آقای دکتر مجتهدی بکاهند. هرچند برخی معتقدند علت برخورد قوی وی با مردان محمدرضا پهلوی همچون شریفامامی، ریاضی، علم و... علاوه بر نازل بودن سطح دانش آنان، عضویت رئیس مدرسه البرز در فراماسونری فرانسه بود و درواقع با برخورداری از چنین پشتوانهای وی میتوانسته اینچنین با قدرت در برابر مفاسد درباریان بایستد، اما به نظر نمیرسد این استدلال چندان جامعیت داشته باشد؛ زیرا حتی با این فرض آقای مجتهدی میتوانست در صورت تمایل وارد زد وبندهای سیاسی و اقتصادی شود و منافع شخصی خود را بیشتر تأمین کند، در حالی که آقای مجتهدی با هر پشتوانهای که داشت خود را از روابط حاکم بر مناسبات رایج اقتصادی، سیاسی و... دور نگهداشت و به طور چشمگیری از این پشتوانه به منظور تقویت شیوه مدیریتی خود بهره جست و همواره تلاش کرد تا در سلک یک شخصیت علمی و دانشگاهی محفوظ بماند.