دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

مسی به رنگ شفق

این کتاب به خاطرات سیدکاظم بجنوردی اختصاص دارد که در سن 19 سالگی در سال 1340 به اتفاق چند تن دیگر اقدام به تشکیل حزب ملل اسلامی کرد. خاطرات آقای بجنوردی اولین بار در سال 1378 توسط دفتر ادبیات انقلاب اسلامی(حوزه هنری) ضبط و چاپ شد. اما مجدداً ایشان بعد از مدت کوتاهی خاطرات خود را به کمک آقای علی‌اکبر رنجبرکرمانی تدوین و عرضه کرده است. آقای بجنوردی در این کتاب هیچ‌گونه اشاره‌ای به چاپ آنچه را که برای دفتر ادبیات انقلاب اسلامی روایت کرده بود، ندارد و اصولاً ترجیح می‌دهد ذکری از وجود نسخه دیگری از خاطرات خود به میان نیاورد. در این گونه موارد علی‌القاعده می‌بایست اندر باب ضرورت چاپ روایت جدیدی از خاطرات دلائلی به خوانندگان عرضه شود. ما نیز ترجیح می‌دهیم تا در این زمینه تاریخ پژوهان خود تأمل لازم را مبذول دارند به ارائه کاری تطبیقی نسبت به این موضوع نمی‌پردازد. کتاب مسی به رنگ شفق در سال 81 توسط نشر نی در شمارگان دو هزار و دویست نسخه وارد بازار کتاب شد. امید آن که گزیده حاضر از کتاب مزبور بتواند شما را با کلیات و محتوای این کتاب آشنا سازد.
No image
مسی به رنگ شفق q من در خرداد سال 1321 در شهر نجف‌اشرف در خانواده‌ای مذهبی و اهل علم متولد شدم. پدرم مرحوم حضرت آیت‌الله العظمی سیدمیرزاحسن بجنوردی از مراجع تقلید شیعه و به فضل و کمال و جامعیت شهره بود.(ص12)
q ... دوره نوجوانی من از یک سو با دوران مبارزات ضداستعماری ملتهای جهان سوم با امپریالیسم و سرمایه‌داری غرب همزمان بود و از سوی دیگر بیداری اسلامی و گرایش به برداشتهای سیاسی و اجتماعی از اسلام در کشورهای اسلامی که از مدتها قبل آغاز شده بود کم‌کم وارد مراحل جدی و عملی خود شده بود.(ص13)
q در آن زمان در عراق، فعالیت‌های سیاسی و مذهبی و فرهنگی از سوی جمعیت اخوان‌المسلمین و حزب‌التحریر اسلامی و حزب‌الدعوه الاسلامیه و جمعیت شباب المسلم (جوانان مسلمان) شدت یافته بود. مخصوصاً اخوان‌المسلمین و حزب‌التحریر کتاب‌های ارزنده‌ای منتشر می‌کردند و با خواندن همین کتابها بود که گرایش‌های سیاسی و عقیده‌ای در من پدید آمد... (ص14)
q وقتی عضو حزب‌الدعوه شدم شانزده سالم بود و شور و شوق عجیبی پیدا کرده بودم. می‌خواستم هرچه بیشتر بدانم و بخوانم. اوقات زیادی را برای مطالعه در کتابخانه امیرالمومنین (ع) که به دست مرحوم علامه امینی پایه‌گذاری شده بود، می‌گذراندم. (ص15)
q ... در همان روزها در عراق ژنرال عبدالکریم قاسم کودتا کرد و خاندان سلطنتی را برانداخت و در عراق رژیم جمهوری برقرار شد. کودتای عبدالکریم قاسم حادثه بسیار مهمی بود... (صص16-15)
q کم‌کم حزب‌الدعوه جاذبه‌اش را برای من از دست داد و دیری نگذشت که رابطه‌ام را با حزب قطع کردم. اینک شور دیگری در سر داشتم که حزب‌الدعوه و نحوه فعالیتها و دیدگاههایش با روحیه من انطباق نداشت... کم‌کم حتی محیط نجف هم بی‌جاذبه شد و من در جست‌وجوی «فضای جدید و متفاوت» تصمیم گرفتم که به ایران که زادگاه پدر و نیاکان و ایل و تبارم بود بروم. (ص16)
q در سال 1339 به تهران آمدم. در تهران تحصیلات حوزوی را ادامه دادم؛ شرح منظومه را نزد آقای سیدعلی هاشمی و رسائل را نزد حاج آقا نورالدین شریعتمداری خواندم… (ص17)
q یک شب زمستانی از بازار آهنگران تهران می‌گذشتم؛ فقیری را دیدم که در گوشه‌ای کز کرده بود و از سرما می‌لرزید. همان‌جا ایستادم و بشدت گریستم. در دل گفتم که بالاخره انتقام اینها را خواهم گرفت. در آن زمان دیدگاه درستی درباره علل فقر و محدومیت جامعه نداشتم، کتاب‌های زیادی خوانده بودم و به دلیل جوانی فکر می‌کردم که راه چاره را یافته‌ام. تصور می‌کردم که پس از پیروزی انقلاب و سرنگونی رژیم حاکم، با صدور چند اعلامیه می‌توان همه محرومان را نجات داد.(ص19)
q ... اما آن روزها من بی‌خبر از همه این حقایق فقط به «انقلاب» می‌اندیشیدم. چه می‌شد کرد؟ جوانی بود با هزار حسنش و یک عیب که کم‌دانشی و بی‌تجربگی باشد. (ص20)
q سال‌های آغازین دهه چهل شمسی، سالهای اوج‌گیری مبارزات ضداستعماری در جهان‌ بود… جبهه ملی آزادیبخش الجزایر پس از مبارزه‌ای طولانی و مسلحانه بر استعمار فرانسه پیروز شده بود. ویتنامی‌ها که با نبردی قهرمانانه، امپریالیسم فرانسه را شکست داده بودند، اینک سرگرم جنگ شدیدی با امپریالیسم آمریکا بودند… در عراق رژیم سلطنتی دست نشانده انگلستان با کودتای عبدالکریم قاسم برافتاده بود. در آفریقا رهبران و قهرمانانی چون قوام نکرومه، احمد سکوتوره و پاتریس لومومبا به مبارزات ملی علیه استعمار و امپریالیسم سازمان می‌دادند. در آمریکای لاتین، فیدل کاسترو و همرزمش چه‌گوارا در کوره انقلاب مسلحانه می‌دمیدند. (ص21)
q بدون ذره‌ای تردید و دودلی تصمیم گرفته که تشکیلاتی را پایه‌گذاری کنم. «حزب‌ ملل اسلامی» بدین ترتیب پایه‌گذاری شد. از همان روز به دنبال شناسایی افراد مناسب و مستعد برای حزب بودم... وقتی برای حزب شروع به عضو‌گیری کردم سال 1340 هجری شمسی بود و فقط نوزده سال از عمر من گذشته بود. (ص22)
q آقای (محمد جواد)حجتی را در شاخه‌ای قرار دادیم که مسئولیت آن با آقای مظاهری بود. مسئول مستقیم آقای حجتی، عباس زمانی بود که بعد از انقلاب به ابوشریف معروف شد. آقای حجتی در تهران در خانه‌ای زندگی می‌کرد که با مرحوم شهید باهنر مشترکاً اجاره کرده بودند... (ص31)
q ... وقتی دستگیر شدم یکی از مدارکی که به دست ماموران افتاده بود نواری بود که در آن درباره یک کودتای نظامی در بولیوی که در همان زمان اتفاق افتاده بود صحبت کرده بودم؛ سرلشکر مبصر- رئیس شهربانی شاه- که با توجه به سن و سال کم من از میزان معلومات ارائه شده در آن نوار حیرت کرده بود، دائم می‌پرسید: «این اطلاعات را از کجا به دست آورده‌ای؟» من نیز در جوابش می‌گفتم: «از روزنامه‌ها و رادیوی خودتان!» (ص35)
q … مطلب را با اعضای کمیته مرکزی درمیان گذاشتم و گفتم که به عراق می‌روم تا سرنخ تهیه اسلحه را شناسایی کنم و اگر سرنخی به دست آمد، شبکه قاچاق اسلحه را به مرور توسعه خواهیم داد. هیچ‌کس با رفتن من به عراق مخالفت نکرد. (ص43)
q ... از طرف دیگر از حزب با من تماس گرفته بودند و از طریق آقای دیبایی در بازار تهران- برای خرید اسلحه- مبلغی پول نزد شیخ نصر‌الله خلخالی حواله کرده بودند. مرحوم شیخ‌نصرالله خلخالی در واقع بانک روحانیت بود. (ص45)
q ... در کرمانشاه اسلحه‌ها را درآوردم و در ساک جاسازی کردم. سرتاسر پشت کمرم زخم شده بود. با این سوغات گرانبها به تهران رسیدم؛ حالا دیگر حزب ملل اسلامی «مسلح» شده بود و من نیز ثابت کرده بودم که می‌شود مسلح شد.(ص46)
q … در یکی از حوزه‌ها که مهندسی به نام آقای نورصادقی در آن عضویت داشت به همت ایشان کار ساخت نارنجک تا حدودی پیش رفته بود و قالب پوسته آن تهیه شده بود. از نظر شناسایی مناطق عملیاتی من و چند تن از اعضا هر جمعه به بهانه گردش و تفریح به کوههای شمال تهران می‌رفتیم و مناطق مناسب برای عملیات را شناسایی می‌کردیم... (ص52)
q نه تنها با جبهه ملی و ملی‌گراها وجه مشترکی نداشتیم، بلکه حتی با نهضت آزادی هم که افراطی‌ترین و مذهبی‌ترین جناح جبهه ملی بود نیز وجه اشتراک نداشتیم. نهضت آزادی خواهان تشکیل حکومت اسلامی یا تغییر رژیم نبود، شعارشان همان شعار جبهه ملی بود، منتهی عناصر مذهبی و پاکی بودند. ما خودمان را از آنها جدا می‌دانستیم و در هیچ مرحله‌ای به فکر تماس و همکاری با آنها نیفتادیم... (ص55)
q ... واقعیت این است که حزب ملل اسلامی پیشتاز مبارزه مسلحانه بود و ما در زمان دستگیری قوی‌ترین و سازمان‌یافته‌ترین تشکیلات مخفی بودیم، من این مطلب را پس از دستگیری و در برخورد با سایر زندانیان سیاسی و گروههای مبارز دریافتم... (ص57)
q ... داستان از این قرار بود که در شاخه زیر مسئولیت آقای میرمحمدصادقی فردی عضویت داشت به نام آقای محمدباقر صنوبری؛... صنوبری در همین رابطه با یکی از افراد تازه عضو‌گیری‌ شده در شهر ری – نزدیکی حرم حضرت عبدالعظیم- قرار ملاقات داشت… بی‌احتیاطی آقای صنوبری این بوده است که کیفی پر از اوراق و نشریات مربوط به حزب با خود داشت که می‌خواست به آن فرد بدهد، بی‌احتیاطی دیگر ایشان این بوده که وقتی می‌بیند منطقه در کنترل پلیس است باز هم در سر قرار می‌ایستد… (ص59)
q چند روز از دستگیری و مقاومت سیدمحمودی می‌گذشت و او پیش خود حساب کرده بود که براساس آموزشهای مخفی کاری، ما در همان 24 ساعت اول خانه را تخلیه کرده‌ایم و دیگر هیچ مدرکی در آنجا وجود ندارد بنابراین بعد از یک مقاومت ظاهری، با ماموران به دفتر کمیته مرکزی حزب – خانه خیابان صفاری- می‌آید و با خیال راحت کلید را به در می‌اندازد؛ او جلو و مأموران به دنبالش وارد خانه می‌شوند. دود از کله سیدمحمودی بلند می‌شود، دستگاه پلی‌کپی و مدارک بسته‌بندی شده و آماده حمل در وسط اتاق به او دهن‌کجی می‌کرد. بی‌اختیار فریاد می‌زند: «احمقها»!‌و بی‌هوش می‌شود و می‌افتد. منظورش از احمقها ما بودیم که چند روز شکنجه و مقاومت قهرمانانه او را هدر داده بودیم و خانه را تخلیه نکرده بودیم.(ص68-67)
q ... من آن موقع 22 سال داشتم و با آن روحیه و با آن سن و سال نمی‌خواستم به شکست، آن هم در گامهای نخست اعتراف کنم و تسلیم واقعیت شوم. می‌خواستم این راه را هر طور شده ادامه دهم... (ص70)
q آن شب من و مظاهری و مولوی درباره همین موضوع صحبت می‌کردیم، مولوی می‌گفت که راهی جز آغاز مبارزه مسلحانه نداریم و معتقد بود باید تمام اعضای حزب را به کوه فرا خوانیم و از همان جا جنگ مسلحانه را آغاز کنیم؛ این همان تصمیمی بود که قبلاً هم گرفته شده بود و جزو برنامه عملیات حزب بود؛ اما من در حالت روحی عجیبی بودم، بار مسئولیت سرنوشت و آینده عده‌ای جوان و دانشجو و معلم که حتی تفنگ هم ندیده بودند بر دوشم سنگینی می‌کرد. اگر با جنگ مسلحانه موافقت می‌کردم، هفتاد یا هشتاد نفر به کوهستان می‌آمدند، با وضعی که داشتیم عده‌ای کشته می‌شدند و بقیه نیز دستگیر می‌شدند، آیا برای کار و تصمیم خود مجوز شرعی و اخلاقی داشتم که یک مشت آدم ناآزموده را وارد جنگ ناخواسته کنم؟ با دشواری عجیبی با طرح آقای مولوی ـ برنامه حزب ـ موافقت کردم.(صص75-73)
q در راه مظاهری متوجه می‌شود که اسلحه را جا گذاشته است و به آقای سرحدی‌زاده می‌گوید که برگردد و اسلحه را پیدا کند و بیاورد. سرحدی‌زاده کمی این‌پا و آن پا می‌کند و می‌گوید: «خودت برو اسلحه را بیاور.» در این هنگام مظاهری به نام «حکومت اسلامی» به سرحدی‌زاده «دستور» می‌دهد که برود و اسلحه را بیاورد. اسلحه در یک جلد چرمی بود. سرحدی‌زاده می‌رود کورمال کورمال دنبال اسلحه می‌گردد و یک لنگه کفش را به جای اسلحه می‌آورد. مظاهری خودش می‌رود و اسلحه را می‌آورد. (ص76)
q او (آقای مولوی) دیگر هیچ وقت دنبال سیاست نرفت. آدمی که در آن نیمه شب کوهستان بر شروع جنگ مسلحانه اصرار داشت بعد از پیروزی انقلاب به شهروندی آرام و ساکت تبدیل شده است که فقط مشغول کار تحقیق و پژوهش است. (ص77)
q دامنه‌ای که در آن بودیم، علفزار بود و بوته‌های بلند داشت. با مسلسل علفزار را به رگبار بستند. ناگهان صدایی بلند: «تیراندازی نکنید!» صدای سرحدی‌زاده بود. دیدم که سرحدی‌زاده و اکبر اورانی به حالت تسلیم دارند پایین می‌آیند؛ بقیه موفق به فرار شده بودند. (ص79)
q کمی بعد در باز شد و بوی گندی بلند شد، «ناهار» آورده بودند؛ غذای مخصوص زندانیان. من نخوردم… در آن‌جا تا دو روز از غذای زندان نخوردم ولی با فشار گرسنگی به یک پاسبان پول دادم تا برایم نان و شیر و خرما بخرد، کمی پول داشتم. بعد از دو سه روز پولها ته کشید و گرسنگی فشار می‌آورد، به همان غذای نامطبوع راضی شدم و کم کم باب طبع شد… (ص81)
q ... یک بار فکر به اصطلاح بکری به کله سرلشکر مبصر راه یافت. به من گفت: «اگر این چیزها را خودت نوشته‌ای، پس دوباره هم می‌توانی بنویسی، بردار و درباره یکی از موضوعها چیزی بنویس». من هم شروع کردم به نوشتن و سعی کردم عین همان مطالبی را که قبلاً برای نشریه حزب نوشته بودم، بازنویسی کنم. یک بار غلط املایی از من گرفت و با پوزخند گفت:‌«تو این کلمه را نمی‌توانی بنویسی، آن وقت ادعا می‌کنی همه‌چیز به تو ختم می‌شود؟» (ص83)
q روزی در همان اتاقی که زندانم بود نشسته بودم؛ یک روز سرد پاییزی بود. یک پتو روی دوشم انداخته بودم. ناگهان درباز شد و دو نفر سپهبد، یکی با هیکلی درشت و دیگری ریزنقش، وارد شدند. صمدیان‌پور هم وارد شد و پاها را محکم به هم کوفت و به من اشاره کرد که این است. سپهبد درشت هیکل نصیری معروف و رئیس ساواک بود، آن دیگری هم، اویسی بود؛ جلاد معروف پانزده خرداد و بعدها 17 شهریور. نصیری با تندی و خشونت پرسید:‌«تو در خارج بودی؟» گفتم:‌«نه، نبودم». گفت: «اگر کسی را که در خارج تو را دیده بیاورم اعتراف می‌کنی؟» گفتم: «اگر چنین کسی پیدا شود حتماً خواب دیده!» از این مرحله به بعد دیگر بازجویی روندی متفاوت یافت. مرا به بازجویانی «متخصص» سپردند، بازجویی که به ضرب شکنجه و فشار روحی و جسمی می‌توانستند هر اعترافی را از هر متهمی بگیرند. آقایان خطایی و نیک‌طبع همان بازجوهای متخصص بودند، یک نفر دیگر هم با آنان بود و در تمام مراحل در گوشه‌ای می‌نشست و جریان «اداری» بازجویی را از قبیل تشکیل پرونده و بایگانی و ... به عهده داشت و اسمش خمیجانی بود. (ص85)
q روزی در یکی از همین بازجویی‌ها، خطایی به من گفت: «اگر تو را نمی‌گرفتیم، حتماً دیوانه می‌شدی» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «در رأس این تشکیلات احساس قدرت می‌کردی و دیوانه می‌شدی!» خطایی چرت و پرت زیاد می‌گفت. یک بار هم به من گفت:‌«تو که آدم مذهبی‌ای هستی و عشق مبارزه هم داشتی، می‌آمدی با بهایی‌ها مبارزه می‌کردی و ما هم کمکت می‌کردیم». این عین کلام او بود. (ص86)
q بیش از یک ماه از دستگیری من می‌گذشت و اجازه نداده بودند که به حمام بروم، برای من که فرد نظیفی بودم، همین یک شکنجه بود، بدنم به شدت می‌خارید و از شدت ناراحتی نمی‌توانستم بخوابم. یک بار از بس در عذاب بودم زیر پتو با کبریت موهای قسمتی از بدنم را که خیلی کثیف شده بود و می‌خارید، آتش زدم تا به پوست رسید و کمی از شدت خارش کم کرد! اما پاسبانی که نگهبان من بود متوجه شد و فریاد زد: «داری چه کاری می‌کنی؟» و من از ادامه این حمام آتشین و سوزنده منصرف شدم… وقتی از طبقه بالا به زیرزمین که حمام در آن جا قرار داشت می‌آمدیم اتفاق عجیبی افتاد که به نظرم ماجرایی از پیش طراحی شده بود و در حقیقت حمام بردن من بهانه‌ای بیش نبود. برای رفتن به حمام باید از طبقه بالا که درآن زندانی بودم به طبقه پایین می‌آمدیم. از پله‌ها که پایین آمدم، روبروی من اتاقی بودکه درش باز بود. نگاهم به درون اتاق افتاد؛ دیدم که آقای حجتی‌کرمانی را هم دستگیر کرده‌اند و ایشان با لباس روحانی و خیلی راحت بین عده‌ای بازجو و مأمور نشسته و مشغول صحبت و خنده و شوخی است. معلوم بود که هیچ فشاری تا آن موقع به ایشان نیاورده بودند… (ص88)
q شب اول که به آن جا منتقل شدم مرا بین بقیه اعضای حزب که دستگیر شده بودند- در حدود 50 یا 60 نفر- جای دادند، ولی از شب دوم مرا به انفرادی بردند. اعضای حزب، برای اولین بار بود که مرا می‌دیدند و توقع نداشتند که «رهبرشان» این قدر جوان و بچه سال باشد، خیلی‌ها شوکه شده بودند، البته عکس‌العمل‌ها متفاوت بود... عده‌ای آمدند و بحث و سؤال کردند که در نشریه حزب- ماهنامه خلق – فلان موضوع چه طور نوشته شده بود؟ بعضی ادعا می‌کردند که ما حزب را بزرگتر از اندازه واقعی خودش نشان داده بودیم که من در جواب آنان گفتم: «حزب بزرگ بود و بزرگ هست، اما شما یک مورد نشان دهید که ما چیزی خلاف واقع به شما گفته باشیم، اگر خودتان فکر کرده‌اید که حزب یک ارتش بیست هزار نفری مسلح داشته است، اشتباهی است که خودتان کرده‌اید… (ص90-89)
q از کسانی که در این راه به من خیلی کمک کرد آقای حجتی‌کرمانی بود. وقتی دید که در همان قدم‌های اول «جوانی» من ممکن است به وسوسه ای شیطانی دامن بزند، محکم ایستاد و با این که سالها از من بزرگتر بود در دفاع از من قد علم کرد و به اعضای حزب گفت: «این یک حماسه است، یک غرور است، جوان بودن که عیب نیست، حسن است». (ص90)
q ...ما در اواخر مهرماه 44 دستگیر شده بودیم... ولی خبر دستگیری ما در بهمن‌ماه 44 در روزنامه‌ها و رادیو و تلویزیون رژیم پس از آن در رسانه‌های جهانی پخش شد و مردم ایران و جهانیان از وجود حزب ملل اسلامی و کشف شبکه های آن و دستگیری اعضا باخبر شدند و این همان چیزی بود که ما می‌خواستیم. (ص94)
q من در تمام مراحل دادگاه، با توجه به این که مسئولیت همه‌چیز را در رابطه با حزب برعهده گرفته بودم، به اعدام خودم شک نداشتم، اما نمی‌خواستم با اتخاذ مواضع تند پرونده دیگران را سنگین‌تر کنم... در جریان دادگاه، ما هر شب با یکدیگر مشورت می‌کردیم و با قرار و توافق بود که من دفاع قانونی می‌کردم و حمله به رژیم را به سرحدی‌زاده و آقای حجتی واگذار کرده بودم. دفاعیات آقای حجتی‌کرمانی واقعاًکوبنده بود، یک بار رئیس دادگاه پس از مذاکره‌ای طولانی در حالی که کلافه و سردرگم شده بود از او پرسید:‌«بالاخره شما با رژیم سلطنتی موافقید یا مخالف؟» (ص97)
q … وقتی قرائت احکام دادگاه به پایان رسید و همه از نتیجه احکام تجدید نظر رسماً باخبر شدند، آقای حجتی‌کرمانی با روحیه‌ای محکم و سلحشورانه شعار مسلمانان صدر اسلام در جنگ بدر را سرداد: «الله مولانا و لامولالکم» و همه بچه‌ها از ایشان تبعیت کردند و این شعار را با مشتهای گره کرده‌ به سوی رئیس دادگاه سردادند. (ص103)
q برای رفتن به دستشویی باید از میان سلولهای زندانیان عادی می‌گذشتیم، هربار که از جلوی سلول آنها رد می‌شدم، فوراً با دیدن من صلوات می‌فرستادند، حتی یک بار «درود بر خمینی» گفتند. هیچ‌کدام آنها «سیاسی» نبودند، زندانیان عادی با جرایم عادی ما را با سلام و صلوات و درود بر خمینی تحویل می‌گرفتند. (ص108)
q حقیقت این بود که من «عفو» خودم را مرهون حضرت آیت‌الله حکیم (ره) بودم؛ آیت‌الله حکیم بعد از درگذشت آیت‌الله بروجردی مرجع تقلید درجه اول شیعیان جهان بودند… (ص113)
q در یکی از همین ملاقاتها، من نامه‌ای را به طور مفصل خطاب به آقای حکیم نوشته بودیم، مخفیانه به حاج‌آقا مصطفی دادم تا هر طور شده به آقای حکیم برساند. مضمون کلی این نامه در مورد معرفی خودم و افکار و عقایدم و انگیزه تاسیس حزب ملل اسلامی بود، در آن نامه نوشته بودم که ما گروهی مسلمان هستیم، برای تأسیس حکومت اسلامی اقدام کرده‌ایم و همه اعضای حزب جوانان مسلمان، پاک و بااخلاصی هستند و تمام اتهامات رژیم شاه دروغ است. نقل می‌کنند که وقتی آیت‌الله حکیم، این نامه را خوانده بودند شدیداً متاثر شده بودند و فرموده بودند:‌«کاری را که ماها باید بکنیم، این بچه‌ها می‌کنند». اما نامه چه‌طور به ایشان رسید؟ وقتی که در ملاقات نامه را به حاج‌آقا مصطفی دادم، ایشان به من گفت:‌«فردا برادر آقای فلسفی با هواپیما به بغداد می‌رود و من این نامه را به او می‌دهم و مطمئن باش که تا دو روز دیگر نامه به دست آیت‌الله خواهد رسید.» (ص115-114)
q ... سرانجام پس از چند روز جای ما را در زندان قصر تعیین کردند و ما به زندان شماره سه سیاسی قصر منتقل شدیم، تمام محکومین حزب ملل اسلامی آنجا بودند و استقبال گرمی از ما کردند. در راس همه آنها آقای حجتی‌کرمانی بود؛ ابوالقاسم سرحدی‌زاده، جواد منصوری، دوزدوزانی، عباس زمانی (ابوشریف)، احمد منصوری- برادر جواد- اصغر قریشی، سیدحسن طباطبایی و آقای پیشوایی از دیگر چهره‌های حزب ملل اسلامی بودند… (ص117)
q ... ما با برادران گروه مؤتلفه ده ـ یازده سال در زندان با هم زندگی کردیم و با هم بودیم. از نیروهای ملی مرحوم داریوش فروهر از حزب پان ایرانیست آن جا بود؛ آقایان بازرگان و طالقانی در شماره چهار بودند، در زندان شماره سه بیش تر مسلمان‌ها بودند ولی در شماره چهار کمونیست‌ها حضور قوی‌تر داشتند.(ص118)
q می‌توانم دوره زندان خود را به3 دوره تقسیم کنم؛ از ابتدای زندان تا سال 50، از سال 50 تا سال 56 و ازسال 56 تا پیروزی انقلاب؛ هر یک از این سه دوره ویژگی خود را داشت که به موقع آن را مطرح خواهم کرد.(ص118)
q ... به هر حال رهبری جمع دردست مؤتلفه‌ها بود؛ چهره شاخص آن‌ها در رهبری جمع، مرحوم حاج مهدی عراقی بود که او هم به حبس ابد محکوم شده بود، با این که تعداد زندانیان سیاسی وابسته به حزب ملل اسلامی زیاد شده بود ولی نظر به سابقه قدیم‌تر آن‌ها- مؤتلفه‌ای‌ها- و نیز نظر به این‌که هیچ‌مشکل خاصی با آن‌ها نداشتیم ما هم به آنها پیوستیم و هیچ‌گاه حزب ملل اسلامی تشکل جداگانه‌ای را در زندان به وجود نیاورد.(ص120)
q ... در زندان قصر پاسبانی بود به نام غیاثی که مامور خرید بود... حتی بعضی از کتاب‌ها که نایاب بود یا از نظررژیم مسئله داشت و ممنوع بود را هم تهیه می‌کرد؛ درباره این جور کتاب‌ها می‌گفت: «گمرکی دارد!»، با پرداخت گمرکی! مسئله حل می‌شد و کتاب تهیه می‌شد؛ در زندان عملاً هر کتابی وجود داشت از کاپیتال مارکس گرفته تا ولایت فقیه امام خمینی! همه این کتاب‌ها با پرداخت گمرکی وارد زندان شده بود.(ص123)
q بعضی‌ وقت‌ها کمونیست‌ها به نماز خواندن ما اعتراض می‌کردند و می‌گفتند باید آهسته نماز بخوانید، ما هم می‌گفتیم نمی‌شود، نماز صبح را ما باید بلند بخوانیم. البته رعایت می‌کردیم که صدای‌مان را به حداقل مقدور بلند کنیم که مزاحم خواب صبح آنها نشویم. (ص124)
q تا قبل از سال 1348، عمده‌ترین گروه کمونیست زندان را توده‌ای‌ها تشکیل می‌دادند. توده‌ای‌های قدیمی که بعد از 28 مرداد به زندان افتاده بودندیا کسانی که درجریان فعالیت‌های مخفی شبکه حزب توده دستگیر شده بودند، غیر از توده‌ای‌ها، گروه دیگری نیز وجود داشتند که کمونیست بودند، منتهی در رابطه مستقیم با حزب توده نبودند، اینها جاسوس شوروی بودند و در رابطه با فعالیت‌های جاسوسی به نفع اتحاد شوروی دستگیرشده بودند؛ عده‌ای هم فراریان و معاودینی بودند که از شوروی به ایران آمده بودند و دستگیر شده بودند… (ص129)
q در تمام طول مدت خداحافظی و بدرقه زندانی در دو ردیف در کریدور می‌ایستادند و کف می‌زدند؛ گاهی هم این شعر حافظ را با کف زدن و ضرب آهنگ خاصی می‌خواندند که: «من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم». زندانی‌‌ای که او را بدرقه می‌کردیم نیز معمولاً چند کلمه‌ای صحبت می‌کرد… (ص131)
q گروه جزنی از همان ابتدای ورود به زندان فعال و متحرک بودند و طرح یک فرار را پی‌ریزی کردند؛ قبلاً ما طرح فرار را بررسی کرده بودیم و به این نتیجه رسیده بودیم که فرار از زندان قصر مقدور نیست. اما اینها بدون مشورت با ما و به ابتکار خودشان طرح فراری را تنظیم کرده بودند، با طناب دست‌ساز نردبان‌هایی درست کرده بودند که از آن‌ها بالا بروند و به پشت‌بام برسند و از آن طرف هم از پشت‌بام با همین نردبان‌های طنابی پایین بیایند؛ … به هر حال گروه فرار همه این کارها را کرده بودند تا به پشت‌بام رسیده بودند و در همان پشت‌بام – و بعضی از آنها در محوطه اصلی زندان- گیر افتاده بودند. خود بیژن جزنی فرار نکرده بود. (ص133)
q یکی از روش‌های ماموران زندان در مقابله با زندانی‌های خاطی- مخصوصاً کسانی که اقدام به فرار کنند- این است که خطای او را به جمع نسبت می‌دهند و همه را شدیداً تنبیه می‌کنند. دلیل این کار این است که روحیه همکاری را از بین ببرند و کاری کنند که بعداً اگر کسی خواست فرار کند یا صدایی بلند کند و اعتراضی بکند خود زندانیان مانع او شوند؛ این بار هم همین کار را کردند و شروع کردند به شکستن و تخریب و درهم ریختن وسایل زندانیان، پرده‌ها را پاره کردند،‌کتاب‌ها را ریختند و پاره کردند، طاقچه‌هایی که زندانیان درست کرده بودند همه را خراب کردند و وسایل را شکستند، پتوها، تشک‌ها و متکاها را پاره‌پاره کردند و خلاصه کاری کردند که در تاریخ درباره رفتار ارتش مغول نوشته‌اند. (ص134)
q ... تصمیم گرفتیم برای به دست آوردن امتیازات گذشته، از طریق اعتصاب غذا با رژیم مبارزه کنیم؛ نامه‌ای به مسئولان زندان نوشتیم و اتمام حجت کردیم و دست به اعتصاب غذا زدیم… (ص135)
q در یکی از اتاق‌ها، اعتصاب‌کنندگان خوزستانی بودند که از نظر روحیه خیلی ضعیف بودند. قرار شد من به اتاق آن‌ها بروم و به آنها روحیه بدهم، اینها اعراب خوزستانی وابسته به جبهه آزادیبخش عربستان یا جبهه خلق عرب- اسم گروه‌شان را درست به خاطر ندارم- بودند. روز پنجم اعتصاب صدای‌شان درآمد و مرتب به من فشار می‌آوردند که اعتصاب غذا شکسته شود... (ص136)
q ما روی این اعتصاب غذا خیلی تبلیغ کرده بودیم، خبرش را با آب و تاب از طریق ملاقاتی‌ها به بیرون داده بودیم، و بعد از چند روز خبر اعتصاب غذای ما به خارج از کشور و محافل مخالف رژیم شاه رسید و جهانی شد... بالاخره بعد از شانزده روز، من و جزنی را برای مذاکره با نماینده دادستانی ارتش خواستند؛ ما رفتیم و مذاکره کردیم و به تمام خواسته‌های‌مان رسیدیم و برگشتیم به داخل بند و پایان اعتصاب غذا را اعلام کردیم؛ شادی و خوشحالی فضای زندان را پر کرد. (ص137)
q … در سال 1967 میلادی- 1346 شمسی- که تازه دو سال از زندان من گذشته بود، سومین جنگ بزرگ اعراب و اسرائیل معروف به جنگ شش روزه درگرفت و در آن جنگ ارتش‌های عربی شکست سختی خوردند و بخش‌هایی از خاک عربی و تمام شهر بیت‌المقدس- قبله اول مسلمین- به دست اسرائیل و صهیونیست‌ها افتاد. این حادثه تاثیر عجیبی در روحیه ملت ایران و از جمله زندانیان سیاسی مسلمان گذاشت و همه ما را اندوهناک و سرخورده کرد… بین خودمان پول جمع‌آوری کردیم و با جیره‌نقدی- ماهی سی و دو تومان- زندان یک جا کردیم و حواله دادیم؛ حاجی عراقی به یکی از ملاقاتی‌هایش گفت که مثلاً فلان مقدار برای آقا- امام خمینی- حواله کند و پیام شفاهی بدهد که از طرف زندانیان سیاسی و برای فلسطینی‌هاست؛ چون پول‌ها را این طور یک جا خرج کرده بودیم تا مدت‌ها از نظر غذا و خورد و خوراک در رنج بودیم؛ بهترین غذای ما در آن دوره بی‌پولی اشکنه و عدسی بود.(ص141)
q از اواخر سال 50 صحنه مبارزات سیاسی در ایران، خونین و سربین و خشن شد و این خشونت در زندان نیزبازتاب پیدا کرد. به تدریج مسئولیت اداره زندان‌های سیاسی به کسانی واگذار شد که طرفدار خشونت بودند… اما مهم‌تر از آن‌ها یک گروه مسلح مسلمان به نام مجاهدین خلق بود که خبر آن‌ها با سر و صدای زیاد در همین دوره به گوش ما رسید… ما از این که شنیدیم یک گروه مسلح با ایدئولوژی اسلامی وارد صحنه شده است، بسیاری خوشحال بودیم و در دل برای آن‌ها آرزوی موفقیت می‌کردیم؛ هنوز شناخت کافی نسبت به آن‌ها نداشتیم و هیچ‌یک از آنان را هم ندیده بودیم. جسته و گریخته اخباری هم در مورد پیوستن عده‌ای از بچه‌های حزب‌الله که وابسته به حزب ملل اسلامی بودند به سازمان مجاهدین خلق شنیدیم؛ بعدها متوجه شدیم که با کشف موجودیت سازمان مجاهدین، جناح نظامی حزب‌الله به رهبری ابوشریف به مجاهدین نپیوستند. حزب‌الله گروهی متشکل از اعضای حزب ملل اسلامی بود که به مبارزات خود ادامه می‌دادند. (ص145-144)
q ... ورود مجاهدین به زندان صحنه را برای ما عوض کرد. آن‌ها جوان و فعال و تحصیل‌کرده و خوش برخورد و پرجاذبه بودند. من احساس کردم که افراد ما کم‌کم از کنترل خارج می‌شوند و دیگر جز عده‌ای انگشت‌شمار، تبعیتی از ما ندارند و تمام هوش و حواس‌شان متوجه این گروه جدید است... (ص145)
q در روز ورود ما به بند سه، زندانیان گروه گروه به دیدن ما می‌آمدند، همه از مجاهدین خلق بودند، من شنیده بودم که رهبرشان فردی است به نام مسعود رجوی. پرسیدم: «مسعود کجاست؟» گفتند ایشان همین چند لحظه پیش به دیدن شما آمده بود؛ رفتند و دوباره صدایش کردند و آمد!‌ دیدم مسعود، جوانی است که خیلی از سنش جوان‌تر نشان می‌دهد… (ص146)
q مجاهدین خلق رسم‌شان بر این بود که هرکس تازه وارد بند می‌شد، فوراً برایش یک رابط تعیین می‌کردند و در زندان نیز خیلی تشکیلاتی برخورد می‌کردند. برای من هم رابطی تعیین کردند که جز مسعود رجوی کس دیگری نبود. من حدس می‌زدم که بالاخره مسعود به سراغ من خواهد آمد و حدسم درست بود. من به مسعود رجوی گفتم: «نشریات‌تان را بیاورید، من ببینم» ایشان رفت و جزوه «شناخت» را آورد. من اجمالاً آن را مطالعه کردم و دیدم که طابق النعل بالفعل یک جزوه مارکسیستی است و شرح و بسط همان اصول دیالکتیک است. (رجوی) گفت: از نظر ما مارکسیسم لنینیسم علم است، علم اجتماع و علم مبارزه است، درست مثل قوانین فیزیک، ربطی به دین و اسلام ندارد. ما نمی‌توانیم بگوییم فیزیک اسلامی یا فیزیک سرمایه‌داری، فیزیک فیزیک است و قوانین خودش را دارد. مارکسیسم هم همین‌طور!» (ص147)
q بر سر رهبری زندانیان سیاسی بین دو گروه مجاهدین خلق به رهبری مسعود رجوی و چریک‌های فدایی خلق به رهبری بیژن جزنی، رقابت شدیدی بود. دیگر گروه‌ها از جمله گروه‌های مذهبی که از سال‌ها پیش آغاز کرده بودند و حتی خود ما، در این مقطع از تاریخ زندان سیاسی نقش فعالی نداشتیم؛ اکثریت با این دو گروه بود و ما درسایه بودیم. من تمام فعالیتهایم را قطع کرده بودم و فقط کتاب می خواندم… در زندان ودر میان زندانیان سیاسی جلساتی برگزار می‌شد.در این جلسات نماینده ای از سوی مسلمانان و نماینده ای از سوی کمونیست ها شرکت می کردند. مسعود رجوی به نمایندگی از مسلمانان در این جلسه شرکت می کرد. یک بار به او گفتم که من هم شرکت کنم؛ نپذیرفت و گفت: « لزومی ندارد، ما هستیم». بعد از شرکت در جلسه مسعود آمد و گزارش جلسه را داد و گفت:‌«جزنی پیشنهاد کرد خودش نماینده مارکسیست‌ها باشد و من- رجوی- نماینده مسلمان‌ها؛ من نپذیرفتم و به جزنی گفتم ما هم مارکسیست‌ هستیم!» من از این حرف مسعود خیلی تعجب کردم و پرسیدم: «جداً گفتی مارکسیست هستی؟» گفت:‌«بله، من واقعاً هم مارکسیست هستم.» بحث ما از همان جا شروع شد.(ص149-148)
q ... در واقع گروه مؤتلفه اولین بار از طریق ما در جریان التقاطی بودن و مارکسیستی بودن افکار آن‌ها قرار گرفت؛ مجاهدین خلق با من و دیگر بچه‌های حزب ملل اسلامی افکار خود را در میان می‌گذاشتند ولی با مؤتلفه هرگز. (ص150)
q در همین مقطع بود که مرا به زندان تبریز منتقل کردند؛ این تبعید در حقیقت برای من نوعی رهایی از وضعی بود که پیش آمده بود. من تا آن موقع عضو فعال زندان سیاسی بودم و جوان‌های زیادی را تربیت کردم، ولی از وقتی که مجاهدین خلق به زندان آمدند همه فعالیت‌های من قطع شده بود. (ص151)
q روزی از روزها به من گفتند که اسباب‌ و اثاثیه‌ام را جمع کنم تا مرا به تبریز منتقل کنند؛ سال 52 بود؛ هشت سال بود که از زندان قصر خارج نشده بودم. (ص152)
q سرانجام انتظار سرهنگ چنگیزی برای راحت شدن از شر من به پایان رسید، روزی خبر کردند که اثاثیه‌ام را جمع کنم که به تهران منتقل شوم. در این هنگام سیزده ماه از حضور من در زندان تبریز می‌گذشت… (ص163)
q روزی در همان بند چهار، روی یکی از تخت‌ها در کریدور نشسته بودم که مسعود رجوی از بند شش آمد و گفت:‌«می‌خواهم چیزی را به شما بگویم، قبل از این‌که از دیگران بشنوی!» با لبخند گفتم:‌«چیست؟» گفت:‌«یک روز مرا با حاج مهدی عراقی و بیژن جزنی و دکتر عباس شیبانی به انفرادی بردند و شروع کردند به زدن و گفتند بگویید که غلط کردیم و دیگر کار خلاف نمی‌کنیم، بیژن جزنی قبل از کتک خوردن گفت من غلط کردم و کتکش نزدند. شیبانی پس از چند باتون گفت غلط کردم، من هم (رجوی) چند تا باتون خوردم و گفتم غلط کردم! اما حاج مهدی عراقی زیر شکنجه غش کرد و نگفت غلط کردم… (ص166)
q مسعود خیلی زیرک بود و با این کارش می‌خواست قبل از این که دیگران از ضعفی که نشان داده بود، پیش من چیزی بگویند خودش این خبر را به من بدهد که هم با من اظهار خصوصیت کرده باشد و هم ضعف خودش را توجیه کرده باشد و هم حمایت ضمنی و معنوی مرا کسب کرده باشد. (ص167)
q ... برای هر مسلمانی که وارد زندان می‌شد- چه عضو گروه آنان (مجاهدین) بود و چه نبود- فوراً یک رابط تعیین می‌کردند که با او در تماس باشند. اخبار را از منابع مختلف جمع‌آوری می‌کردند، چه از داخل و چه از خارج کشور، داخل زندان یا بیرون، این اخبار را جمع‌آوری و تنظیم می‌کردند و آن رابط با فرد مورد نظر تماس می‌گرفت، برای من هم کاظم‌ذوالانوار را تعیین کرده بودند. (ص168)
q ... من در میان زندانیان مذهبی- درطول این سیزده سال- به یک خبرچین برخورد نکردم. منظورم از خبرچین، زندانی‌ای است که تحمل زندان برایش مشکل شده و با وعده آزادی و یا امکانات رفاهی به همکاری با پلیس می‌پردازد و اخبار داخلی زندانیان را مخفیانه به مسئولان زندان اطلاع می‌دهد، اما در بین کمونیست‌ها، این پدیده بسیار شایع بود... (ص169)
q ما اینها را می‌شناختیم، البته نه صدرصد همه آن‌ها را.گاهی وقت‌ها هم از دست‌مان در می‌رفت. مثلاً بعدها فهمیدیم که مسعود بطحایی ازگروه فلسطین، یکی از همین خبرچین‌ها و از همکاران ساواک بوده است. بطحایی عضو گروه فلسطین بود، گروه کمونیستی که می‌خواستند برای فراگیری فنون جنگ مسلحانه به اردوگاه‌های فلسطینی‌ بروند... این مسعود بطحایی برای خودش بتی شده بود و در میان زندانیان کمونیست به منزله چه‌‌گوارا بود؛ یک کمونیست تند دوآتشه معتقد به انقلاب مسلحانه. اما همین شخص بعد از مدت کوتاهی به دام همکاری با ساواک و پلیس افتاد و پس از چندی هم ندامت نامه نوشت و از زندان آزاد شد؛ حالا هم شنیده‌ام که در فرانسه است.(ص170)
q در پنج ساله بین سال 50 تا 55، واقعاً محیط زندان عذاب آور و تحمل آن محیط و صبر و شکیبایی در برابر رفتار بی‌رحمانه و غیرانسانی مأموران رژیم شاه، انصافاً عملی قهرمانانه و فوق طاقت بشری بود. ماموران زندان برای اذیت و آزار روحی زندانیان سیاسی آنچه در توان داشتند به کار می‌بردند... یکی از زندانیان سیاسی آقای دکتر محیط استاد دانشگاه بود، روزی نشسته بود و مطالعه می‌کرد، سرهنگ زمانی رد شد- همیشه رد می‌شد و معمولاً کسی سلام نمی‌کرد- هرکس به کار خودش مشغول بود؛ زمانی فوراً محیط را صدا زد و پس از توهین مفصل گفت:‌«تو قصد توهین داشتی که سلام نکردی!» بیچاره دکتر محیط را بردند آن‌قدر به کف پایش شلاق زدند که پوست کف پایش برآمد و تا شش ماه می‌لنگید… (ص173)
q ... این افسر رد می‌شد و گویا دنبال بهانه بود، تا ما ( من وشهید اصغر وصالی) را دید گفت:‌«چرا آبگوشت‌ها را روی هم ریخته‌اید؟» من که فهمیده بودم دارد بهانه‌جویی می‌کند که کاری دست‌مان بدهد قبل از این که اصغر حرفی بزند با لبخند جلو رفتم و مؤدبانه گفتم:‌«جناب سروان من این کار را کرده‌ام.» چون می‌دانستم به من که زندانی قدیمی و حبس ابدی هستم چیزی نمی‌گوید؛ اخم‌هایش را در هم کرد و رفت؛ ‌تا رفت اصغر وصالی که بچه تهران و قدری داش‌مسلک بود گفت:‌جناب سروان! مگر حال چه شده؟» به محض این‌که این جمله از دهان اصغر بیرون آمد، جناب سروان برگشت و دست اصغر را گرفت و برد؛ بعد از سه روز اصغر را آوردند، آنقدر لاغر و شکسته شده بود که هیچ‌کس باور نمی‌کرد این اصغر سه روز پیش است؛ در این سه روز سه بار او را به طور مفصل شکنجه کرده بودند. از بس که به کمرش زده بودند بی‌اختیار انزال می‌شد… اصغر وصالی بعدها به سپاه رفت و در حوادث کردستان قهرمانی‌ها کرد و بالاخره در جبهه به شهادت رسید… (ص174)
q سرهنگ زمانی- رئیس زندان- طی یک اطلاعیه‌ای که از بلند‌گوی زندان پخش شد اعلام کرد: «کسانی که زیر چهل سال هستند حق ندارند برای نماز صبح بلند شوند و کسانی که بالای چهل سال هستند باید اجازه بگیرند»... به دنبال این جریان، با مسعود رجوی صحبت کردم و گفتم اکنون وقت آن است که جو ارعاب زندان را بشکنیم؛ اگر در برابر این مسئله مقاومت کنیم و بیست نفر هم کشته بدهیم ارزش دارد؛ او هم قبول کرد. ابتدا من نامه‌ای نوشتم و محترمانه از سرهنگ زمانی به دادستانی ارتش شکایت کردم که مانع نماز خواندن ما می‌شود. به دنبال آن تعدادی از زندانی‌های سرشناس هم قرار شد که نامه بنویسند و شکایت کنند؛ ضمناً از دستور سرهنگ زمانی هم اطاعت نکردیم؛ این نخستین‌بار بود که در زمان «حکومت» سرهنگ زمانی زندانیان سیاسی تمرد می‌کردند. حتی کمونیست‌ها هم آمدند و اظهار داشتند که حاضرند صبح‌ها بلند شوند و نماز بخوانند… بالاخره محرکین این جریان را به انفرادی بردند؛ این افراد عبارت بودند از: من و آیت‌الله ربانی شیرازی، آقای حجتی کرمانی، حجت‌الاسلام طالقانی، با آیت‌الله طالقانی معروف اشتباه نشود و موسوی خیابانی.(ص175)
q ناظران بعدها گفتند که سرهنگ زمانی به آقای حجتی توهین کرد و آقای حجتی هم توهین را با توهین جواب داده بود. بعد سرهنگ با مشت به شقیقه آقای حجتی کوفته بود و و بعد هم ایشان را خوابانده بود و حسابی کتک و شلاق زده بودند؛‌آقای حجتی زیر شکنجه فریاد زده بود: «تف به این دنیاتان» و از حال رفته بود… بعد از دوازده روز ما را به بند خودمان بازگرداندند. سرهنگ زمانی شکست خورده بود و از بالا دستور داده بودند که نماز خواندن آزاد است. معلوم شد جریان انفرادی و ممنوعیت نماز و ... به بیرون از زندان درز کرده و انعکاس داشته و سرو صدای زیادی برپا شده است و همین باعث شده که دستور بدهند نماز خواندن آزاد شود... (ص177)
q از مهم‌ترین حوادثی که در این دوره از زندان اتفاق افتاد، تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق بود. بیش‌تر مردم در بیرون از زندان فکر می‌کردند که سازمان مجاهدین خلق گروهی اسلامی و متدین و پایبند به دستورهای شرعی و مذهبی هستند. علت حمایت گسترده مردم در آن سال‌ها از این سازمان همین بود. اما ما که در زندان بودیم و با رهبران و اعضای رده بالای آن‌ها صحبت می کردیم، شناخت بیشتری نسبت به این گروه داشتیم. آنها در صحبت‌ها و بحث‌های عقیدتی که پیش می‌آمد می‌گفتند که ما خدا و پیغمبر و قرآن را قبول داریم ولی مارکسیسم را هم به عنوان علم تحولات جامعه و علم مبارزه به رسمیت می‌شناسیم. همان‌طور که فیزیک یک علم است و اسلام و غیراسلام نمی‌شناسد، مارکسیسم هم علم است، علم انقلاب است. (ص180)
q پس از انتشار بیانیه تغییر مواضع ایدئولوژیک در خارج از زندان و اعلام مواضع کمونیستی سازمان، حتی بین عده‌ای از مجاهدین در داخل زندان نیز اختلاف افتاد. دست‌شان رو شده بود و تلاش و پشت‌هم‌اندازی رهبران‌شان بی‌نتیجه مانده بود. حقیقتاً صفت منافقین برای آن‌ها برازنده بود. شبی که خبر اعلام مواضع کمونیستی مجاهدین در زندان پخش شد،‌ سرو صدایی در زندان بلند شد. تابستان بود و به خاطر گرمی هوا در حیاط بند را نمی‌بستند؛ عده‌ای از زندانی‌ها در زندان می‌خوابیدند. من به مسعود رجوی گفتم: «با شما صحبتی دارم، برویم در حیاط تا صحبت کنیم.» شب بود و ما در تاریکی در حیاط قدم می‌زدیم و صحبت می‌کردیم. به مسعود رجوی گفتم:‌«تا امروز خوب یا بد شما در زندان رهبری مبارزه را داشتید؛ اما از این به بعد با این مواضع کمونیستی که از سوی سازمان اعلام شده دیگر هیچ فرد یا گروه مسلمانی شما را قبول ندارد. من قبل از ورود شما- اعضای سازمان مجاهدین- در زندان فعالیت داشتم. کلاس درس و تفسیر و تحلیل داشتم. وقتی که شما آمدید فعالیت‌هایم را قطع کردم، اما از این به بعد مثل گذشته فعالیت‌هایم را شروع می‌کنم. خواستم قبلاً به تو گفته باشم که ناراحت نشوی.» (ص181)
q ... روزی در حیاط زندان با چوپان‌زاده قدم می‌زدم و با هم صحبت می‌کردیم، به من گفت: «فکر می‌کنم که مرا از تبعید برگردانده‌اند که آزاد کنند، چون هشت سال محکومیتم تمام شده است.» دو سه روز بعد مصطفی خوشدل و کاظم ذوالانوار و بیژن جزنی و حسن ظریفی و عباس سورکی و کلانتری و چوپان‌زاده و سرمدی را به زندان اوین منتقل کردند. چند روز بعد خبر آوردند که هر هشت نفرشان را اعدام کرده‌اند. تمام زندان در بهت و حیرت فرو رفت. معلوم شد که یک افسر مستشار نظامی آمریکایی را چریک‌ها ترور کرده‌اند و این هشت نفر که هیچ‌کدام به اعدام محکوم نبودند به انتقام ترور آن مستشار نظامی آمریکایی اعدام شده‌اند. رئیس زندان اوین برای زندانی‌ها سخنرانی کرده بود و گفته بود:‌«ما به انتقام هرکسی که در بیرون- در درگیری‌های مسلحانه- کشته شود، شماها را در این‌جا از همین پنجره‌ها آویزان می‌کنیم و می‌کشیم.»(صص183ـ182)
q تقریباً دو هفته بعد از این ماجرا من و چند نفر دیگر را- البته نه به صورت دسته‌جمعی، بلکه تک‌تک- به زندان اوین منتقل کردند. بعد از حادثه اعدام هشت نفر این توهم در میان زندانیان به وجود آمده بود که هرکس به اوین منتقل می‌شود، لابد در شرف اعدام است... (ص184)
q گویا در همین زندان اوین بود که روحانیون حکم به تکفیر مجاهدین خلق داده بودند. معروف بود که هفت‌تن از روحانیون برجسته از جمله: آقای رفسنجانی و آیت‌الله انواری و دیگر روحانیونی که در اوین زندانی بودند، منافقین را تکفیر کرده بودند. مسعود رجوی هم به اوین منتقل شده بود و من او را در اوین بسیار عصبانی دیدم؛ فحش‌های بسیار رکیکی به علمای روحانی دربند رژیم شاه می‌داد.(ص185)
q ... به آقای محمدی گفتم: «به مسعود بگو با ایشان صحبتی دارم» رفت و قرار شد که ساعت ده صبح فردا در حیاط زندان یکدیگر را ببینیم و صحبت کنیم. فردا سر قرار همدیگر را دیدیم؛ به او گفتم:‌«دراین زندان گروه‌های کمونیستی متعددی حضور دارند، با گرایش‌های مختلف روسی، چینی، و… اینها ضمن این‌که با هم اختلاف زیادی دارند، اما احترام یکدیگر را نگه می‌دارند، چرا ما مسلمان‌ها این طور نباشیم؟ چه اشکالی دارد که ما هم با وجود اختلافات‌مان همزیستی داشته باشیم و به یکدیگر احترام بگذاریم. مگر خود شما نمی‌گویید که تضاد اصلی ما با آمریکاست؟ وقتی تضاد اصلی آمریکاست و ما هم در زندان عوامل آمریکا هستیم، چرا باید رفتار مناسبی با هم نداشته باشیم؟» به این‌جا که رسیدم مسعود رجوی بلافاصله جواب داد: «تضاد اصلی ما با آمریکا نیست، تضاد اصلی ما با ارتجاع است و شما هم نماینده ارتجاع هستید.(ص187)
q یک بار تهرانی شکنجه‌گر معروف به زندان اوین آمد. از او خواستم که دوباره به زندان قصر منتقل شوم. گفت: «مگر در قصر چه خبر است، این‌جا که بهتر است» بالاخره من و سرحدی‌زاده و دو سه نفر دیگر را به قصر منتقل کردند و ما از شر منافقین خلاص شدیم. (ص188)
q وقتی به زندان قصر رسیدیم، از همان اول شمشیر را از رو بستیم و فوراً دوستان و یارانمان را از جمع منافقین جدا کردیم؛ گروه میثمی هم از آن‌ها جدا شدند. در آن هنگام رئیس منافقین در زندان قصر سیدسیکو بود که از اول مارکسیست بود… در همین حین آقای مطهری (عزت‌شاهی) هم از زندان اوین به زندان قصر منتقل شد. آقای عزت‌شاهی با سازمان مجاهدین خلق همکاری داشت، وقتی دستگیر شد و سازمان را شناخت در همان زندان نه فقط همکاری‌اش را با آن‌ها قطع کرد بلکه موضع خیلی تند وسرسختانه‌ای هم علیه آن‌ها گرفت، در نتیجه منافقین خیلی با او دشمن شده بودند. عزت‌شاهی واقعاً یک قهرمان بود، خیلی شکنجه تحمل کرده بود و در خارج از زندان هم خیلی فعالیت کرده بود. مبارز به نام و واقعاً قابل ستایش بود. وقتی عزت‌شاهی آمد، گروه میثمی گفتند که ایشان نباید به جمع ما بیاید، چون ضد «مجاهد» است. گروه میثمی خودشان را «مجاهدین خلق» واقعی می‌دانستند و مسعود و دارودسته‌اش را به عنوان «مجاهد» قبول نداشتند. من گفتم:‌«ما عزت‌شاهی را با هیچ‌کس عوض نمی‌کنیم» در نتیجه عزت‌شاهی به جمع ما آمد و در حدود شصت یا هفتاد نفر از جمع ما جدا شدند؛ با این حادثه مسلمان‌ها سه گروه شدند: گروه میثمی، دارودسته مسعود رجوی (منافقین) و خط امام. (ص189)
q هنگامی که دولت عراق برای ایشان (امام) محدودیت ایجاد کرد و مسئله عزیمت ایشان به پاریس مطرح شد، ما در زندان اعتصاب غذا کردیم و طی اعلامیه‌ای که در زندان صادر کردیم اعلام داشتیم چون امپریالیسم و صهیونیسم علیه رهبری انقلاب اسلامی امام خمینی توطئه کرده است و برای مرجعیت شیعه در عراق محدودیت ایجاد کرده است ما یک هفته اعتصاب غذا می‌کنیم. منافقین خیلی تند در برابر ما موضع گرفتند، در اعتصاب غذا شرکت نکردند و گفتند رهبری انقلاب با آقای خمینی نیست، این سازمان است که رهبر انقلاب است. (ص190)
q دو سه روز اول روی کارآمدن بختیار بود که ناگهان از بلندگوی زندان اسامی عده زیادی از زندانیان خوانده شد و اعلام شد که این عده آزاد شده‌اند و هرچه زودتر وسایل‌شان را جمع‌آوری کنند. زندان سیاسی ناگهان منقلب شد. هنوز زندانیان سیاسی از بهت و حیرت درنیامده بودند که بلندگوی زندان دوباره اسامی عده دیگری را اعلام کرد... که صحبت‌های من رو به پایان می‌رفت، اسامی عده زیادی را خوانده بودند، شاید صدنفر؛ در همین بین اسم مرا هم خواندند. (ص192)
q روی میز سرتیپ محرری یک کاسه شکلات بود، به من تعارف کرد، نگرفتم و تشکر کردم. پرسید:« خانه‌تان را بلدید؟» گفتم:‌«نه» گفت:‌«دیشب پدرت آمده بود که شما را ببرد ولی چون آزاد نشدید، این آدرس را داد و رفت» من آدرس را گرفتم . منظورش از «پدرم» برادرم بود که چون روحانی بود فکر کرده بود که پدرم است. هاج و واج مانده بودم. نمی‌دانستم چه طور به خانه برادرم بروم. (ص194)
q به منزل برادرم در خیابان گرگان رسیدیم و مرا به ایشان «تحویل» دادند و پس از احوالپرسی مختصری با ایشان رفتند. وارد خانه شدم. با این که خانه محقری بود به نظرم خیلی زیبا و راحت آمد؛ پاسیوی کوچکی داشتند که در آن گل و گیاه مختصری بود، در نظرم بهشت جلو کرد… (ص196)
q در این فکر بودم که اتاقی بگیرم و خودم را جمع‌و جور کنم و کم کم دوباره تشکیلاتی برای مبارزه برپا کنم؛ برای همین قصد داشتم که چند وقتی خودم را سربه زیر نشان دهم و بعد هم مشغول فعالیت‌های مخفی و زیرزمینی شوم. به هیچ وجه تصور نمی‌کردم که مورد استقبال قرار می‌گیرم، هنوز ابعاد نهضت و انقلاب را درک نکرده بودم؛ البته تغییرات بسیار شگرفی را به چشم خود می‌دیدم، از همان ابتدای آزادی و پشت در زندان که مردم مرا تحویل گرفتند و احترام کردند و سرهنگ مقدم ترسید و عقب‌نشینی کرد، متوجه شدم که اوضاع به کلی فرق کرده است، اما هنوز در نیافته بودم که روزهای رژیم شاه به شماره افتاده است. (ص197)
q ... روزی با برادرم حاج‌آقا مهدی به مدرسه رفاه رفتیم تا شاید بتوانیم با امام دیدار کنیم؛ از بس جمعیت انبوه و متراکم بود موفق نشدیم، ولی نزدیک مدرسه رفاه روحانی قد بلند و خوش‌رویی را دیدم که داشت با کسی صحبت می‌کرد. برادرم گفت: «ایشان آقای بهشتی هستند.» جلو رفتم و گفتم: «آقای بهشتی سلام علیکم، من بجنوردی هستم». تا خودم را معرفی کردم ایشان مرا در آغوش گرفت و بوسید و احوال‌پرسی کرد و همان‌جا با من قرار گذاشت. ارتباط من با ایشان از آنجا شروع شد. (ص198)
q همزمان با محمد منتظری هم که تازه از خارج بازگشته بود، ارتباط برقرار کردم. به او گفتم: «باید در فکر جمع‌‌آوری اسلحه باشیم که اگر کودتا شد بتوانیم مقاومت کنیم» همین را در دیدارم با شهید بهشتی به ایشان عرض کرده بودم که انقلاب به دو بازوی نظامی و سیاسی نیاز دارد، بازوی سیاسی، حزب است و بازوی نظامی، یک گروه مسلح مخفی. اما هم شهید بهشتی و هم شهید منتظری معتقد بودند که کار رژیم تمام است و ما باید به فکر سازماندهی بعد از پیروزی برای اداره کشور باشیم... به هر کسی که می‌رسیدم این نکته را گوشزد می‌کردم که ما باید برای یک مبارزه مسلحانه آماده شویم؛ ولی کسی حرف مرا جدی نمی‌گرفت. (ص199)
q دو یا سه روز پس از 22 بهمن، روزی آقای حجتی به من گفت ما با آقای خامنه‌ای جلساتی داریم و درباره مسائل انقلاب و آینده آن صحبت می‌کنیم. خوب است که شما هم بیایید. من یکی دو جلسه خدمت ایشان رسیدم. بیش‌تر موضوع جلسات به نحوه اداره امور کشور مربوط می‌شد؛ الان از محتوای آن جلسات به صورت دقیق چیزی به خاطر ندارم… وقتی به مدرسه رسیدیم، آقای خامنه‌ای با مرحوم شهید صدوقی در حال صحبت بودند، جلو رفتم و سلام کردم و عباس زمانی را به آقای خامنه‌ای معرفی کردم، ایشان هم او را شناختند و خیلی گرم و صمیمی با او برخورد کردند، شهید صدوقی هم خیلی گرم با من احوالپرسی کرد. ظاهراً آقای خامنه‌ای اکثر مبارزان قدیمی را می‌شناختند، همان‌جا عباس زمانی را مامور انجام کاری کردند. (ص200)
q ... یکی از خانه‌های اطراف مدرسه رفاه را هم به این کار اختصاص داده بودند. در زیرزمین همان خانه هم عده‌ای مشغول آموزش و تیراندازی بودند؛ در همان‌جا من و عباس زمانی و عده‌ای دیگر از بروبچه‌های حزب ملل اسلامی جلسه داشتیم که ناگهان آقای خامنه‌ای برای بازدید آمدند. همراه با ایشان از چند اتاق که تا زیر سقف پر از تفنگ و مسلسل بود بازدید کردیم…به ایشان(آیت الله خامنه ای) گفتم: «چه طور است که ما حزب ملل اسلامی را به عنوان بازوی سیاسی نظام دوباره راه‌اندازی کنیم؟» ایشان گفتند: «نه! این کار را نکنید، به زودی حزبی تشکیل خواهد شد که همه نیروهای انقلابی مسلمان در آن متشکل خواهند شد.» من خیلی استقبال کردم و خوشحال شدم و گفتم: «پس ما هم دست به کاری نمی‌زنیم و منتظر می‌شویم تا حزب تشکیل شود». چند روز بعد، تشکیل حزب جمهوری اسلامی در روزنامه‌ها اعلام شد؛ یکی دو روز بعد مرا به منزل دکتر باهنر که جلسات شورای انقلاب اکثراً در آن‌جا تشکیل می‌شد، دعوت کردند و از من خواستند تا عضویت در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی را قبول کنم… (ص201)
q فکر تاسیس یک نهاد نظامی به عنوان بازوی مسلح حافظ دستاوردهای انقلاب، از قبل از پیروزی انقلاب همیشه در ذهن من بود و به هر مناسبتی هرکس را که از سران انقلاب می‌دیدم لزوم تشکیل و تأسیس چنین نهادی را گوشزد می‌کردم؛ ظاهراً این دغذغه‌ خاطر تنها من نبود و خیلی‌ها از جمله شخص حضرت امام به این موضوع توجه داشتند و چون چنین نهادی در آینده می‌توانست از کانو‌ن‌های قدرت باشد، در آن روزها همه گروه‌ها و جناح‌های فعال در صحنه سیاسی سعی داشتند به هر طریق که شده در تاسیس و تشکیل این نهاد و در اختیار گرفتن مواضع مهم و پست‌های فرماندهی و کلیدی حضور داشته باشند. (ص202)
q در آن هنگام پادگان باغشاه- بزرگ‌ترین پادگان و آمادگاه ارتشی تهران و مقر نیروهای ویژه- در دست آقایان لاهوتی و توسلی بود. آقای لاهوتی... با روحانیون شورای انقلاب که طرف اعتماد کامل حضرت امام بودند اختلاف داشت. آقای توسلی هم که او را در زندان قصر و در میان طرفداران مجاهدین خلق دیده بودم، پس از پیروزی انقلاب با نهضت آزادی همکاری می‌کرد. گارد شهربانی در دست آقای مروارید بود، ایشان از روحانیون مبارز و طرفدار امام بودند ولی با روحانیون شورای انقلاب مخالف بودند. پادگان جمشیدیه را آقای ابوشریف- عباس زمانی- و دوستانش در دست داشتند. آقایان رفیق‌دوست و دانش منفرد نیز پادگانی را در خیابان سلطنت‌آباد- پاسداران فعلی- اداره می‌کردند. (ص203)
q یکی ازهمین روزها، شهید محمد منتظری به من گفت: «بیایید با هم برویم پادگان باغشاه را بگیریم و سپاه و نیروی نظامی انقلاب را آن‌جا تشکیل دهم»]دهیم[ با هم راه افتادیم که به باغشاه برویم... دیدیم آقای لاهوتی و آقای توسلی آن‌جا هستند. گفتیم شما باید این‌جا را تحویل دهید، ما دستور داریم که این‌جا را برای تشکیل یک نیروی مسلح تحویل بگیریم و از این جمله محکم، آقای لاهوتی جا خورد و خواست پادگان را تحویل ما بدهد ولی توسلی به میانه پرید و گفت: بیخود می‌گویند: تحویل ندهید.» ما هم اصرار کردیم که این کار باید بشود و دستور داریم؛ توسلی گفت: الان به یزدی زنگ می‌زنم ببینم چه می‌گوید؟»… یزدی از آن طرف خط گفت تحویل ندهید...از باغشاه زدیم بیرون و توی راه فکر می‌کردیم که چه کار کنیم و کجا برویم. به فکرمان رسید که به سراغ گارد شهربانی که دراختیار آقای مروارید بود برویم. به آن‌جا رفتیم و به آقای مروارید همان حرف‌هایی را گفتیم که در باغشاه به آقای لاهوتی گفته بودیم. ایشان وقتی درمقابل خود دو چهره قدیمی را دید، جا زد و پادگان را تحویل داد… (ص204)
q در همین اوان، حدود چهل افسر فلسطینی برای مشاوره و آموزش نیروهای مسلح انقلاب به ایران آمدند. آن‌ها شب‌ها در نخست‌وزیری به سر می‌بردند، ما هم با اینها جلساتی داشتیم... روزی به پادگان جمشیدیه دعوت شدم؛ در آن جلسه عده زیادی شرکت داشتند. ابوشریف و دوستانش جواد منصوری، عباس دوزدوزانی، محمد منتظری، شهید کلاهدوز- که آن موقع سروان ارتش بود- آقایان الویری، بروجردی، محسن رضایی، رفیق‌دوست و دانش‌منفرد نیز حضور داشتند. در این جلسه هم من به دعوت محمد منتظری شرکت کرده بودم و این جلسه برای رایزنی درباره تاسیس سپاه تشکیل شده بود. آقای هاشمی‌ رفسنجانی هم از طرف شورای انقلاب در این جلسه شرکت می‌کردند… در این جلسات که هر روز تشکیل می‌شد و شاید 8 ساعت طول می‌کشید، اساسنامه و آیین‌نامه‌ای تنظیم شد و بنا شد که این نیروی مسلح که در آن جلسه نام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای آن انتخاب شد، یک فرمانده کل و یک شورای فرماندهی داشته باشد. (ص205)
q ... بعد از تشکیل جلسه، من ابوشریف را پیشنهاد کردم، اما ایشان رأی نیاوردند. در تنفس بعدی به ابوشریف گفتیم: «حال که شما رأی نیاورده‌اید، می‌خواهم جواد منصوری را پیشنهاد کنم، پسرخوبی است و از بچه‌های خودمان است» راستش من بقیه را اصلاً نمی‌شناختم، جواد منصوری سال‌ها با ما در زندان بود و از او شناخت خوبی داشتم. جلسه مجدداً تشکیل شد و پیشنهاد دوم من- آقای جواد منصوری- رای آورد و او فرمانده سپاه شد. (ص206)
q شبی در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی با شهید معظم دکتر بهشتی نشسته بودم و دو نفری با یکدیگر صحبت می‌کردیم، ایشان گفتند: «تو چرا سخنرانی نمی‌کنی؟… گفتم: «آقای دکتر بهشتی! من هنوز جایی ندارم که به اختیار خودم بروم آنجا بخوابم، در منزل برادرم مهمان هستم و اگر شب دیر بروم خجالت می‌کشم زنگ بزنم، نه خانه دارم، نه زندگی، نه کتابخانه و جایی برای مطالعه! حالا شما به من می‌گویید چرا سخنرانی نمی‌کنی؟». ایشان خیلی متأثر شدند و معذرت خواستند و گفتند: «من فکر نمی‌کردم وضع شما این طور باشد، حالا برای شما چه کار می‌توانیم بکنیم؟ می‌خواهید از طرف حزب برای شما یک مقرری تعیین کنیم یا یک کاری به شما بدهیم؟» گفتم: «البته اگر کاری باشد بهتر است.»(ص207)
q ... بالاخره راه‌حلی پیدا کردند به این صورت که سازمانی تشکیل شود که من سرپرست این سازمان باشم و تمام اموال مصادره شده که بدون سرپرست باقی مانده است زیر نظر این سازمان باشد... (ص208)
q ... یک ساختار تشکیلاتی برای سازمان اموال مصادره شده طراحی کردیم و سازمان را به سه بخش صنعت، کشاورزی و مستغلات تقسیم کردیم و سرپرستانی هم برای هر بخش تعیین کردیم ؛ آقای سرحدی‌زاده قائم‌مقام من شد. آقای میرمحمد صادقی هم مسئولیت بخش صنعت را بر عهده گرفت. این سازمان و این تشکیلاتی که ما به سرعت ترتیب دادیم بعدها سنگ بنای بنیاد مستضعفان شد، در حقیقت می‌توان گفت که بنیاد مستضعفان را عملاً ما تشکیل دادیم. (ص209)
q تازه داشتم برکارم مسلط می‌شدم که پیشنهاد شد با حفظ سمت، استاندار اصفهان شوم... چون با دولت مرحوم مهندس بازرگان- رحمت‌الله علیه- شدیداً اختلاف‌نظر داشتم قبول نکردم. خیلی اصرار کردند و بالاخره قرار شد به قم برویم و از حضرت امام (ره) کسب تکلیف کنیم... امام فرمودند: «من تکلیف می‌کنم شما به استانداری اصفهان بروید» قبول کردم. سپس امام مطلب عجیبی فرمودند و گفتند: «به اصفهان که می‌روی به دو نکته توجه داشته باشید اول این‌که از این ملیون، جبهه‌ ملی‌ها و مصدقی‌ها به دستگاه‌تان راه ندهید! دوم این که در اصفهان روحانیت دو قطب دارد. یک قطب آقای طاهری و اطرافیانش هستند که همه با ما هستند. قطب دوم آقای خادمی است که خودش آدم خوبی است ولی در اطراف ایشان عده‌ای جمع شده‌اند. شما باید طوری عمل کنید که هر دو قطب را با خود داشته باشید و در جهت وحدت عمل کنید».(صص211ـ210)
q ... مخالفت من با دولت بازرگان و نهضت آزادی و دست‌اندرکاران دولت موقت هیچ جنبه شخصی نداشت، من با آنها از لحاظ بینش سیاسی و اجتماعی و اقتصادی مشکل داشتم. من عده‌ای از نهضت آزادی‌ها را در زندان دیده بودم. البته با مرحوم مهندس بازرگان- رحمت‌الله علیه- هیچ‌گاه در یک بند نبودم؛ بعضی از اعضای حزب ملل اسلامی مثل جناب آقای حجتی کرمانی در زندان با آن‌ها بحث‌هایی داشتند و گزارش این بحث‌ها همان موقع در زندان به من می‌رسید؛ در خلال این بحث‌ها بر من ثابت شده بود که نهضت آزادی اصولاً به چیزی به نام حکومت اسلامی معتقد نیست. (ص211)
q ... در حالی که آن‌ها اصولاً به جدایی دین از سیاست معتقد بودند و بر این نکته اصرار داشتند. به همین دلیل برای من خیلی جای تعجب و شگفتی داشت که آقایانی که درباره دین و حکومت اسلامی چنین دیدگاه‌هایی داشتند حالا میان‌دار شده بودند و تمام مواضع مهم سیاسی کشور را چه در دولت و چه در شورای انقلاب اشغال کرده و به انحصار خود درآورده‌اند.(ص212)
q روزی نزد امام رفتم و به ایشان عرض کردم: حضرت عالی این قدر به اینهایی که از خارج آمده‌اند اعتماد نکنید، من نمی‌گویم اینها آدم‌های بدی هستند ولی قدری هم به این انقلابیون داخل اهمیت بدهید» ایشان هیچ نگفتند و فقط مرا نگاه می‌کردند، ادامه دادم که: «تعدادی هستند،که در سپاه مشغول به خدمت هستند،اینها دوستان وفادار انقلاب هستند، احتمال دارد دولت در جهت تضعیف آن‌ها عمل کند.» امام فرمودند: «اسم اینها را به من بده» فوراً اسم چند نفر را،‌از جمله جواد منصوری، نوشتم و به امام دادم... (ص212)
q بهترین کار این بود که تا فرصت سازماندهی و تشکل نیروهای انقلابی پیدا شود، آمریکا و سایر هم‌پیمانانش را به اشتباه می‌انداختند، تا دست به توطئه‌های وسیع علیه انقلاب نزنند. برای رسیدن به این هدف، چه کسی بهتر از مهندس بازرگان؟ به نظر من حضرت امام خمینی با معرفی بازرگان، دست به یک انتخاب حکیمانه و بسیار ظریف و سرنوشت‌ساز زدند. ایشان با این کار سرویس‌های اطلاعاتی آمریکایی و عوامل ‌آن‌ها را فریب دادند؛ اگر ایشان یک چهره انقلابی را به عنوان نخست‌وزیر معرفی می‌کرد، آمریکا و نیروهای مخالف داخلی و حتی جبهه ملی- یعنی طیف وسیعی از نیروهای مخالف داخلی و خارجی- فوراً پرچم مخالفت برمی‌افراشتند و حتی شاید جنگ داخلی می‌شد. (ص213)
q مسئله تجربه و آمادگی نیروهای انقلاب حتی دغدغه‌ فکری بزرگان انقلاب نظیر آیت‌الله شهید دکتر بهشتی و آیت‌الله خامنه‌ای و آقای رفسنجانی نیز بود. در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی مرتب بحث می‌شد که چرا باید دولت در دست آقای بازرگان و نهضت آزادی باشد؟ اما همیشه شهید بهشتی می‌گفت:‌«آیا ما آمادگی داریم؟ آیا بچه مسلمان‌ها برای در دست گرفتن قدرت آمادگی دارند؟‌(ص214)
q از اولین کارهای من در اصفهان تسریع در تشکیل سپاه پاسداران در اصفهان بود، از بس برای این کار عجله داشتم حتی لباس پاسدارها را داده بودم زندانیان درخیاط‌خانه زندان بدوزند و مرتب پیگیری می‌کردم تا لباس‌ها هرچه زودتر تحویل داده شود. آقای سالک به عنوان فرمانده سپاه و آقای رحیم صفوی به عنوان فرمانده عملیات سپاه اصفهان از سوی فرمانده کل سپاه پاسداران انتخاب شده بودند.(ص215)
q بین کمیته و سپاه اختلاف بود. کمیته در دست جناح غیرانقلابی روحانیت بود و سپاه در دست جناح انقلابی بود؛ یا به عبارت دیگر سپاه در دست نیروهای خط امام بود و کمیته‌ها در دست کسانی بود که رهبری امام را قبول نداشتند. دراستانداری فردی به نام مهندس بحرینی؛ البته کارمند استانداری نبود ولی در استانداری کار می‌کرد. من به او ماموریت می‌دادم که سهمیه گوشت شهر اصفهان را بگیرد. چون دیدم ایشان آدم فعال و زبر و زرنگی است، ایشان را برای فرماندهی کمیته به آقای مهدوی‌کنی معرفی کردم … (ص 215)
q یک دزدی در اصفهان شد و من برای القای امنیت و اقتدار و آرامش به رئیس شهربانی تلفن کردم و دستور دادم که این دزدی را حتماً کشف کنند و دزدها را بگیرند. افسرهای آگاهی که شبانه برای تحقیقات و تجسس رفته بودند، کمیته یکی از آنها را دستگیر کرده بود.رئیس شهربانی به من تلفن کرد و ماجرا را گفت: من به او اطمینان دادم که شخصاً اقدام خواهم کرد. صبح که شد، سر راه ابتدا به کمیته رفتم و به راننده گفتم: برو آن افسر را که آن‌جا بازداشت است، بگو بیاید این‌جا»؛ کمیته‌چی‌‌ها که دیدند من خودم حضور دارم، آن افسر را آزاد کردند والا بعید بود که آزاد کنند. عاقبت به این نتیجه رسیدم که کمیته اصفهان باید منحل شود، اطلاعیه‌ای دادم که از رادیو و تلویزیون استان اصفهان پخش شد و در آن اطلاعیه‌ اعلام کردم کمیته، غیرقانونی است و باید ظرف 48 ساعت اسلحه و اماکن مربوط به کمیته تحویل سپاه پاسداران شود. (ص216)
q ... شورایی تشکیل دادیم؛ آقای سالک فرمانده سپاه اصفهان و آقا رحیم (صفوی) فرمانده عملیات سپاه هم در شورا حضور داشتند؛ به آقا رحیم گفتم که منطقه را محاصره کنند و نارنجک هم به تعداد زیادی تدارک ببینند؛ در همین گیرودار زنگ تلفن به صدا درآمد، آقای شیخ حسن صانعی پشت خط بود و به من گفت:‌«آقا- منظورش امام بود- می‌فرمایند دست نگه‌دارید چون ممکن است عده‌ای کشته شوند» به ایشان گفتم:‌«بسیار خوب! حتماً جریان خلع سلاح کمیته را متوقف می‌کنیم.»... ولی نیم ساعت بعد باز هم آقای صانعی تلفن کردند و تأکید کردند: «امام خیلی نگران است و می‌خواهند از توقف عملیات مطمئن شوند» گفتم: «همان بار اولی که ایشان فرمودند، ما عملیات را متوقف کردیم، شما مطمئن باشید و به امام هم اطمینان بدهید.»(ص217)
q در همین گیرودار، ازقهدریجان گزارش رسید که سپاه و کمیته درگیر شده‌اند و درشهر بین طرفین تیراندازی است و یک سپاهی هم کشته شده است. از ژاندارمری و سپاه اصفهان درخواست نیرو کردم و در راس این نیروها به طرف قهدریجان حرکت کردم.(ص218)
q چند روز بعد آیت‌اله مهدوی‌کنی که ریاست‌ کل کمیته‌ها را بر عهده داشتند به اصفهان آمدند و جلسه‌ای در منزل من با حضور ایشان و مهندس بحرینی رئیس کمیته اصفهان و بنده تشکیل شد. آقای مهدوی‌کنی مخالف انحلال کمیته اصفهان بودند ولی قبلاً شهید بهشتی به من گفته بودند که اگر می‌توانم برایشان مسلط بشوم و کمیته‌های اصفهان را منحل کنم. در آن جلسه نسبت به مهندس بحرینی خیلی تند شدم و آیت‌الله کنی ضمن دفاع از بحرینی تذکر داد که حق ندارم نسبت به آقای بحرینی تندی کنم؛ موضوع لاینحل ماند و آقای کنی به تهران بازگشت. بعد از مدتی مرحوم شهید باهنر از طرف شورای انقلاب برای حل مشکل کمیته‌ها به اصفهان آمدند. بالاخره بزرگان قوم در اصفهان به احترام آقای باهنر که از شورای انقلاب آمده بود توافق کردند که کمیته منحل شود... (ص219)
q آقای باهنر پای پلکان هواپیما در راه بازگشت به تهران بودند که متأسفانه خبر ترور مهندس بحرینی به اطلاع ایشان رسید؛ من نیز در آن لحظه در تهران بودم و تلفنی خبر ترور ایشان را به من دادند. همان موقع شایع بود که حاکم شرع وقت اصفهان- آقای امید نجف‌آبادی- حکم ترور ایشان را صادر کرده است… (ص220)
q خوشبختانه قاتلان بحرینی در محل واقعه توسط افراد کمیته دستگیر شده بودند و در زندان کمیته بودند- در آن موقع هنوز انحلال کمیته‌ها عملاً به اجرا درنیامده بود- برای این‌که حادثه‌ای خارج از ضوابط قانونی رخ ندهد دستور دادم که این دو زندانی به شهربانی منتقل شوند؛ به اعضای کمیته پیغام دادم که به این قضیه حتماً رسیدگی خواهم کرد و اینها حتماً محاکمه خواهند شد؛ این دو نفر برای دادرسی و محاکمه به تهران منتقل شدند؛ محاکمه شدند و من نمی‌دانم چه محکومیتی پیدا کردند.(صص221ـ220)
q در دوره اول مجلس شورای اسلامی آقای امیدنجف‌آبادی نماینده بود؛ من نیز نماینده بودم، روزی به او ایراد گرفتم که «به چه مجوز شرعی حکم ترور بحرینی را صادر کردی؟» برخورد تندی کرد و جواب درستی نداد.(ص221)
q در این جا لازم است به نکته‌ای اشاره کنم و آن حضور و وجود دارودسته سیدمهدی هاشمی در اصفهان بود. سیدمهدی هاشمی در اصفهان و به خصوص در نجف‌آباد و لنجان و بعضی جاها نفوذ داشت و افرادی در نهادهای مختلف از او حرف‌شنوی داشتند؛ این افراد نوعاً تندرو و مستبد به رأی بودند و هرکس را که با آنان سرسازش نداشت به راحتی متهم می‌کردند؛ اما من در اصفهان بنا به توصیه حضرت امام سیاست مستقلی داشتم و بی‌طرفانه رفتار می‌کردم... (ص221)
q ... عراق از همان ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی، رفتاری خصمانه پیشه کرد و علاوه بر کمک به حرکت‌های تجزیه‌طلبانه در کردستان و خوزستان و حرکات گاه و بی‌گاه نظامی در مرزها، عده‌ زیادی از کسانی را که ایرانی‌الاصل بودند و در عراق زندگی می‌کردند دستگیر و در مرزهای ایران رها می‌کردند... (صص227ـ226)
q هنوز چند ماهی از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که انقلاب با زنجیره‌ای از توطئه‌های گوناگون گروه‌های چپ مواجه شد؛ برخی از این توطئه‌ها را که خود به عنوان استاندار اصفهان با آن مواجه بودم برشمردم؛ یکی از مهمترین و خطرناک‌ترین این توطئه‌ها، حوادث کردستان بود.(ص227)
q ... رفتار دولت موقت در آن موقع با شرایط متشنج آن روزها، زیاده‌طلبی گروه‌های چپ و راست ضدانقلاب و روحیه انقلابی مردم تناسبی نداشت. پس از بروز مشکل کردستان امام (ره) احساس کردند که دولت موقت تصمیم یا توانایی کافی و لازم را برای مقابله با ضدانقلاب در کردستان ندارد.(ص228)
q ... فکر می‌کنم که اگر اقدام به موقع امام نبود مسئله کردستان خیلی پیچیده‌تر می‌شد. در جریان وقایع کردستان، روزی آقای خامنه‌ای در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی مطرح کردند که به چند افسر مطمئن و مؤمن احتیاج دارند. ایشان در آن روزها نماینده امام در ارتش و نیز معاون وزارت دفاع بودند. من فوراً شهید صیاد شیرازی را به ایشان معرفی کردم... (ص229)
q یکی ازخاطرات دوران استانداری من در اصفهان به اعدام آقای میراشرافی مربوط می‌شود. میراشرافی متهم به دست داشتن در کودتای 28 مرداد بود. روزنامه‌اش هم به نام آتش داشت که در دوران نهضت ملی شدن صنعت نفت، طرفدار سرسخت شاه و دربار و مخالف مصدق بود... البته بعدها شنیدم که ظاهراً نامه‌ای از آیت‌الله منتظری، یا شخص دیگری- تردید دارم- می‌رسد که ایشان را اعدام نکنند. بلافاصله ایشان را اعدام می‌کنند. همچنین شنیدم که نامه بعد از اعدام می‌رسد. بعضی‌ها هم می‌گفتند که نامه رسیده بوده و ایشان اعدام می‌شود. (ص230)
q برای رسیدگی به این اظهارات و برخی رفتارهای دیگرش (محمد منتظری) تصمیم گرفته شد که درشورای مرکزی حزب (جمهوری اسلامی) از او توضیح بخواهند. شورا تشکیل شد و دکتر بهشتی و محمد منتظری نیز حضور داشتند. در آن جلسه ضمن انتقاد شدید از سخنان محمد منتظری از او توضیح خواسته شد ولی ایشان سکوت کرد و حرفی برای گفتن نداشت؛ فقط گفت که هر تصمیمی می‌خواهید بگیرید. در جلسه بعد، شورای مرکزی از ایشان درخواست کرد که از عضویت استعفا بدهد و ایشان هم نپذیرفت؛‌در نتیجه شورای مرکزی حزب با رای‌گیری مخفی، محمدمنتظری را رسماً از حزب اخراج کرد. (ص232)
q درست یادم نیست که به چه دلیلی، شورای انقلاب دستور توقف اجرای طرح تقسیم زمین راصادر کرد. به جهاد سازندگی نوشتم که این طرح را با مسئولیت من ادامه بدهند. عده‌ای از مغرضین به خاطر همین برنامه نزد امام رفته بودند- آن موقع امام در قم بودند- و شکایت کرده بودندکه ... به محضر امام که رسیدم، همان‌طور که ابوشریف گفته بود، ایشان را بسیار ناراحت و عصبانی دیدم، طوری که به من اخم کرده بودند. بلافاصله شروع به صحبت کردم و گفتم:‌«ظاهراً گزارش‌هایی به حضرت عالی رسانده‌اند و خاطر شما را مشوش و مکدر کرده‌اند؟ اما هیچ‌یک از این حرف‌ها صحت ندارد… (ص237)
q … از سوی دیگر راه‌های قانونی را باز گذشته‌ام تا اگر از کسی حقی ضایع شده است بتواند از طریق قانون احقاق حق کند و…» با این که با جوش و خروش این توضیحات را به امام می‌دادم ولی اخم ایشان باز نشد. من که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم با تندی گفتم:‌«البته ما کسانی نیستیم که به سینه روستاییان گلوله بزنیم.» تا این را گفتم، امام لبخند زدند و به قدری انبساط خاطر پیدا کردند پس از این‌که چهره ایشان باز شد و لبخند زدند، شروع کردند به نصیحت کردن، لحن ایشان یک مرتبه تغییر کرد و پدرانه مرا نصیحت کردند که یک وقت تحت تاثیر القائات کمونیستی قرار نگیرم. بدین ترتیب سوءتفاهم رفع شد و خوشحال از خدمت امام به اصفهان بازگشتم.(ص238)
q خوانین و فئودال‌هایی که در سمیرم دور او (ناصرخان‌ قشقایی) جمع شده بودند، مطالباتی داشتند که همان پس گرفتن زمین‌هایی بود که کشاورزان تصرف کرده بودند، این هم بدان معنی بود که ما کشاورزان را سرکوب کنیم و زمین‌ها را به خان‌ها و فئودال‌ها بازگردانیم. از دفتر امام هم برای من پیغام آوردند که ناصرخان را یک‌جوری راضی نگه دارم.(ص238)
q در اصفهان، ناصرخان تقاضای خوانین و رؤسای عشایر را مطرح کرد. پس گرفتن زمین‌ها در آن موقع غیرممکن بود. از طرفی ناصرخان را هم باید راضی می‌کردم. پیشنهاد کردم که به جای زمین‌های تصرف شده، قیمت‌ آنها به خوانین و روسای عشایر پرداخت شود. ایشان هم قبول کرد. من درحضور ناصرخان، به عوامل استانداری اصفهان دستور دادم که هر چه ایشان می‌خواهند باید در اختیارشان قرار گیرد؛ به اصطلاح او را تحویل گرفتم. ناصرخان از نزد ما راضی برگشت و بدین ترتیب مانع شدم که زمین‌ها را از کشاورزان بگیرند و در عین حال طبق فرمان امام ناصرخان را راضی کرده بودم. (صص240ـ239)
q ناصرخان که به اصفهان آمده بود در مذاکراتش با من گفت:‌«ما سال‌ها در خارج از کشور تبعید بودیم و در دوران اوج‌گیری انقلاب خیلی به ما مراجعه شد و خیلی ما را تطمیع کردند تا حرکتی بر ضدانقلاب و امام شروع کنیم، اما ما نپذیرفتیم. چون حاضر نبوده و نیستیم که امام را رها کنیم.» این عین کلماتی بود که ناصرخان به من گفت... (ص240)
q ... یکی از هم‌وطنان کلیمی به نام آقای قدوشی صاحب کارخانه‌ای بود که طبق گزارش‌ها خیلی مرتب و منظم مشغول به کار بود... من در جلسه در جمع مدیران صنعتی و صاحبان صنایع گفتم: از نظر من آقای قدوشی مدیر موفق و نمونه است.» حاضران تعجب کردند که مسلمان انقلابی تازه از زندان آزاد شده، یک کلیمی را به عنوان مدیر نمونه معرفی می‌کند. بعدها که من نماینده مجلس شدم، روزی همان قدوشی به مجلس آمد و تقاضای ملاقات کرد. چون اسمش در خاطرم بود او را پذیرفتم. با ظاهر مرتب و شسته‌رفته‌ای آمده بود. گفت: «آقای بجنوردی! آن کارخانه‌ای را که شما از من در مدیریت آن تعریف کردی و گفتی که نمونه است، از من گرفتند و مصادره کردند.»... بعد از مدتی شنیدم که ایشان را به اتهام جاسوسی برای اسرائیل اعدام کردند. من از قاضی دادگاه قدوشی که بعداً نماینده مجلس شد، پرسیدم که چرا آقای قدوشی را اعدام کردید؟ جواب داد:‌ «جاسوس اسرائیل بود» و بیش‌تر از این توضیحی نداد. (ص243)
q با این که این‌گونه تظاهرات هیچ کدام واقعاً اصالت نداشت و فقط تاکتیکی بود که از سوی گروه‌های چپ و ضدانقلابیون برای بی‌ثباتی و اغتشاش به اجرا درمی‌آمد، برای مقابله با این بحران‌های ساختگی چاره‌هایی اندیشیدم. با مسئولان جهاد سازندگی صحبت کردم و قرار گذاشتیم هرکس برای کار به استانداری مراجعه کرد به جهاد معرفی شود تا در روستاها یا هرجایی که جهاد نیاز دارد کار کند. همین کار را هم کردیم ولی عده‌ای از این بیکاران بعد از دو سه روز باز می‌گشتند و شعار می‌دادند: «جهاد سازندگی که نان و کار نمی‌شود!»(ص248)
q درباره مسئله بسیار مهمی چون ریاست‌جمهوری- آن هم اولین رئیس‌جمهور اسلامی ایران- ... تقریباً همه ما بر شخص آیت‌الله دکتر بهشتی اتفاق نظر داشتیم. من شخصاً از طرفداران کاندیداتوری ایشان بودم. وقتی شورای مرکزی بر آیت‌الله بهشتی اتفاق‌نظر پیدا کرد و کاندیداتوری ایشان از طرف شورای مرکزی مسلم شد،‌ این مسئله به اطلاع حضرت امام (ره) رسید ولی ایشان فرمودند که از روحانیون کسی کاندیدا نشود... (ص249)
q ... من نیز در اصفهان به دوستان و آشنایان سفارش می‌کردم که به حبیبی رأی دهند و خودم نیز به آقای حبیبی رای دادم. اما واقعیت این است که در آن دوران بیش‌تر مردم ایران فکر می‌کردند که بنی‌صدر مورد تایید امام است.(ص250)
q با پایان گرفتن مراسم انتخابات و افتتاح مجلس اول، کار من در استانداری اصفهان نیز به پایان رسید و برای تصدی نمایندگی مردم تهران در مجلس دوره اول به تهران آمدم.(ص251)
q بحران‌گروگانگیری آمریکایی‌ها در تهران، آن هم پس از شکست حمله نظامی آمریکا به ایران و سقوط هواپیماها و هلی‌کوپترهای آمریکایی در طبس در اوج خود بود. از مرزهای ایران و عراق نیز اخبار بدی می‌رسید و روزی نبود که نیروهای عراقی به خاک ایران تجاوز نکنند. در چنین اوضاع و احوالی مجلس شورای اسلامی آغاز به کار کرد. (ص252)
q اولین کاری را که مجلس باید به آن می‌پرداخت موضوع اعتبارنامه‌ها بود. این موضوعی جنجالی و یکی از میدان‌های مبارزه جناح‌های رقیب بود که در کوبیدن یکدیگر گاه‌ کار را به جاهای تأثر‌آمیز و تأسف‌برانگیز می‌کشاندند. به خاطر دارم که اعتبارنامه یکی از نمایندگان مطرح بود و شخصی در مخالفت با او ضمن صحبت تهمت ناموسی به او زد... (ص253)
q یکی ازاعتبارنامه‌های جنجالی که در مجلس مطرح شد اعتبارنامه آقای سیدحسن آیت‌ بود. افراد وابسته به جناح روحانیت نوعاً از او طرفداری می‌کردند و افراد طرفدار بنی‌صدر و نهضت آزادی هم با او مخالف بودند. عده‌ای هم در همه زمینه‌ها- از جمله اعتبارنامه آیت- مستقل می‌اندیشیدند و از موضع مستقل، با او مخالف بودند. من از آن دسته بودم. آقای آیت در آن روزها مسائلی را مطرح می‌کرد که به صلاح انقلاب نبود، با مرحوم دکتر مصدق شدیداً مخالف بود.(ص245)
q ...در مسائل مختلف نمایندگان صحبت می‌کردند، موافق یا مخالف بودند، بحث و درگیری داشتند و به هرحال نظرات مختلف ارائه می‌شد؛ اما در پشت این داستان، برای ناظران باتجربه روندی مشهود بود که به سوی حذف مخالفین و یک سو شدن مجلس و سایر نهادهای قدرت در کشور می‌انجامید و این برای انقلاب و کشور خطرناک بود.(ص254)
q از طرف دیگر با توجه به سوابق تاریخی، می‌دانستم که حاکمیت یک جناح خاص در ایران نتیجه‌اش چیست و به کجا منتهی خواهد شد؟ می‌دانستم که انحصار حاکمیت در دست یک جناح و از بین بردن هرگونه صدای مخالف منجر به حاکمیت استبداد می‌شود… (ص255)
q ... روزی در مجلس نطق پیش از دستور سخت به امیرانتظام حمله کردم و گفتم چرا باید وضع طوری باشد که امیرانتظام‌ها به مقام وزارت برسند و فرزندان انقلاب و زندان‌دیده‌ها و زجرکشیده‌ها کنار باشند؛ قریب به این مضامین مطالبی اظهار کردم. بعد از پایان نطق، آقای مهندس بازرگان- خدا رحمتش کند- یادداشتی برای من فرستاد و سئوال کرد که شما چه دلایلی برای محکوم بودن آقای امیرانتظام دارید؟ اما چرا علیه امیرانتظام صحبت کردم؟ حقیقت این بود که اولاً آن روزها هیچ تردیدی نسبت به عملکرد دادگاه‌های انقلاب و قوه‌قضائیه وجود نداشت؛ حال اگر این روزها در این باره تردیدهایی ابراز می‌شود بیش‌تر بستگی به نحوه عملکرد قوه قضائیه دارد. بنابراین با توجه به مطالبی که در دادگاه درباره امیرانتظام مطرح شد، از نظر من او یک جاسوس بود. ثانیاً صرف‌نظر از اتهام جاسوسی و محکومیت وی در دادگاه انقلاب، امیرانتظام واقعاً با انقلاب اسلامی سنخیتی نداشت… (ص257)
q دست آخر بنی‌صدر نامه‌ای خطاب به مجلس نوشت که مضمون آن این بود که اگر می‌خواستم نخست‌وزیر انتخاب کنم سلامتیان را انتخاب می‌کردم،‌اما چون می‌دانم مجلس به ایشان رأی نمی‌دهد ده نفر را معیین می‌کنم و هر یک از این ده نفر را که مجلس انتخاب کند قبول دارم. در آن نامه بنی‌صدر، دلایلی را برای شایستگی و توانایی سلامتیان آورده بود و نیز به ترتیب حروف الفبا نام ده نفر را ذکر کرده بود که یکی از آنها من بودم. قبلاً هم بنی‌صدر با من در مورد نخست‌وزیری صحبت کرده بود و من به ایشان گفته بودم که شما سوابق انقلابی مرا می‌دانید. من اگر بر سر کار بیایم مسئله تعدیل ثروت و عدالت اجتماعی در سرلوحه برنامه‌هایم قرار دارد. (ص258)
q در پاسخ به این اقدام بنی‌صدر، مجلس هم سه نفر را تعیین کرد تا از میان ده نفر مورد قبول رئیس‌جمهور، یک نفر را انتخاب کنند. اگر اشتباه نکنم سه نفر عضو تعیین‌کننده نخست‌وزیر عبارت بودند از آقایان خامنه‌ای (مقام معظم رهبری فعلی)، شیخ محمد یزدی و پرورش؛ ظاهراً این سه نفر لیست ارائه شده از طرف بنی‌صدر را بررسی می‌کنند و یک به یک نام‌ها را حذف می‌کنند تا نوبت من و آقای رجایی می‌شود. (ص259)
q شاید بشود گفت که علت اصلی تشکیل دولت رجایی شخص حضرت امام (ره) و تأیید ایشان بود. ایشان تمام این درگیری‌ها و دوگانگی‌ها را با چشمی پدرانه و با وسعت نظر می‌نگریستند و رضایت نمی‌دادند که هیچ‌یک از نیروهای اسلامی حذف شوند. (ص260)
q از ابتدای شروع به کار مجلس به عضویت کمیسیون دفاع درآمدم. ریاست کمیسیون دفاع مجلس با آقای خامنه‌ای- آیت‌الله خامنه‌ای مقام معظم رهبری- بود. مرحوم شهید محلاتی معاون اول کمیسیون بود و من نیز معاون دوم بود.(ص261)
q ... در اول انقلاب نقل‌و انتقالات مختلفی در واحد‌های ارتش انجام شده بود و هر فرد ارتشی با توجه به اوضاع بی‌سامان اوایل انقلاب، خود را به محل و مکانی که می‌خواست منتقل کرده بود؛ مثلاً یک توپچی خودش را به شهرستان منتقل کرده بود و در آن‌جا کار دفتری می‌کرد (!) … (ص262)
q در دومین روز حمله و تجاوز عراق، در مجلس نطق مختصری کردم و گفتم حمله عراق به ایران،‌ فقط یک تجاوز نیست، بلکه یک توهین بزرگ به ملت ایران نیز هست... بعد از جنگ جهانی اول و تجزیه امپراتوری عثمانی، سرزمین عراق تحت حمایت انگلستان قرار گرفت و پس از مدتی نیز ظاهراً مستقل شد. در سال 58 میلادی، عبدالکریم قاسم کودتا کرد و سلطنت دست‌نشانده عراق را برانداخت؛ حال کشوری با این سابقه، چه طور به خود جرأت می‌دهد به یک ملت قدیمی و بااقتدار که به تازگی بزرگترین انقلاب را خلق کرده است، حمله کند؟ من در ادامه نطق خود تاکید کردم که هیچ‌کس حق مذاکره با عراق و قبول آتش‌بس را ندارد و جنگ فقط با تسلیم کامل عراق باید به پایان رسد… (ص263)
q ... شهر مهم خرمشهر- که تا پیش از جنگ مهم‌ترین بندر ایران بود- به محاصره نیروهای عراقی درآمد. بیش از چهل روز پاسداران و مردم داوطلب در خرمشهر مقاومت کردند و هر روز فریاد استمداد و استغاثه آن‌ها بلند بود و می‌خواستند که نیروی کمکی به خرمشهر فرستاده شود و شهر سقوط نکند؛ اما فرماندهی کل قوا با بنی‌صدر بود و ایشان معتقد بودند که خط دفاعی باید از خرمشهر عقب بکشد. (ص264)
q پیش از حمله عراق و دقیقاً پس از ناکامی حمله نظامی آمریکا به ایران- واقعه طبس- امام دستور تشکیل نیروی بسیج را دادند. بسیج تشکیل شد و در ابتدای امر ریاست‌ یا بهتر بگوییم فرماندهی آن را روحانی جوانی به نام آقای مجد بر عهده داشت که از طرفداران بنی‌صدر بود. پس از شرو ع جنگ، با توجه به نیاز کشور و شوق روزافزون مردم برای مقابله با متجاوزان، مسئله انضمام بسیج به سپاه مطرح شد. من در کمیسیون دفاع از طرفداران سرسخت انضمام بسیج به سپاه بودم. آقای خامنه‌ای رئیس کمیسیون دفاع- حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر فعلی- نیز همین نظر را داشتند.(ص265)
q پس از آن‌که امام (ره) حل قضیه گروگان‌ها را بر عهده مجلس گذاشتند، در مجلس با رای‌گیری، کمیسیون هفت‌نفره برای حل و فصل ماجرای گروگان‌‌ها انتخاب شد که من نیز عضو آن کمیسیون بودم... غیر از ما هفت نفر نماینده منتخب مجلس و آقای خاتمی (به صورت آزاد) مرحوم حاج احمد آقا خمینی هم از طرف امام در جلسات این کمیسیون حضور می‌یافتند.(ص267)
q پیش‌نویس تصمیمات کمیسیون را آقای سیدمحمد خامنه‌ای تنظیم کردند که البته اساس آن همان طرح حاج احمد آقا بود. همان شرایط ایشان را کمیسیون قدری شسته و رفته کرده و به مجلس ارائه داد. (ص269)
q ... بلافاصله آقای بهزاد نبوی از طرف دولت مأمور شد که مصوبات مجلس را به اجرا بگذارد. تلاش‌ها و پیگیری‌های آقای بهزاد نبوی منجر به توافق‌الجزایر شد... در ابتدای کار، ما- نمایندگان مجلس- هیچ‌گونه اطلاعی از مفاد توافق الجزایر نداشتیم و پیامدهای آن را هم طبعاً نمی‌دانستیم؛ ولی به تدریج آشکار شد که توافق خوبی نبود و می‌توانست خیلی بهتر تنظیم شود. ظاهراً حقوق‌دان‌های ما آن قدر ورزیده نبودند که آن توافق و پیامدهای آن را به خوبی بررسی کنند و بسنجند. مثلاً یکی از مواد توافق این بود که شکایات تبعه آمریکا، علیه دولت جمهوری اسلامی ایران و هرکسی که تابعیت ایرانی دارد، در دادگاه‌های آمریکایی قابل رسیدگی است؛ در این جا توجه نکرده بودند که درآمریکا داشتن تابعیت دوگانه امکان‌پذیر است ولی در ایران مجاز نیست… (ص270)
q ... من و عده‌ای از نمایندگان- اگر اشتباه نکنم ده نفر بودیم- اعلامیه‌ای را امضا کردیم که در آن ضمن این‌که سیاست‌ها و روش‌های بنی‌صدر را محکوم کرده بودیم، از روش‌هایی که طرف دیگر برای مقابله با رئیس‌جمهور اتخاذ می‌کرد نیز انتقاد کرده بودیم... (ص271)
q یک شب که به منزل آمدم، همسرم گفت که از دفتر رئیس‌جمهور چند بار تلفن زده‌اند و با شما کار دارند. به دفتر رئیس‌جمهور(بنی‌صدر) تلفن زدم و پرسیدم: «چه کار دارید؟» اطلاع دادند که آقای رئیس‌جمهور می‌خواهند همین الان شما را ببینند. ساعت 11 شب بود. به دفتر رئیس‌جمهور رفتم و او را دیدم. ایشان می‌خواست مرا قانع کند که فرماندهی سپاه را بپذیرم. من قبول نکردم… ضمن صحبت‌هایش گفت:‌«شما با این سوابقی که دارید فرماندهی سپاه را برعهده بگیرید، تو سپاه را داشته باش من هم ارتش را دارم. می‌توانیم چهره خاورمیانه را عوض کنیم!» وقتی گفت که چهره خاورمیانه را می‌توانیم عوض کنیم به او نگاه کردم دیدم حالتی نظامی و ژنرال‌مآبانه به خود گرفته است؛ فوراً در ذهنم خطور کرد که این آدم بدجوری امر برایش مشتبه شده و خودش را در هیئت ناپلئون می‌بیند… (صص273ـ272)
q فردای روزی که فرماندهی من اعلام شد، در مجلس بودیم که دیدم حاج احمدآقا- رحمت‌الله علیه- از دور می‌آید و به من نگاه می‌کند. مثل این‌که با من کاری داشت. ایستادم تا ایشان رسیدند. با هم دیده‌بوسی کردیم. احمدآقا گفت: «اگر شش نفر را در ایران قبول داشته باشیم یکی از آن‌ها شما هستید. شما فرماندهی سپاه را قبول نکنید. من می‌خواهم آبروی شما حفظ شود. به جای آن پیشنهاد می‌کنم که مدیریت صدا و سیما را به شما بدهند... من به احمدآقا گفتم که اصولاً فرماندهی را قبول نکرده بودم و نمی‌دانم چه طور شد که به عنوان فرمانده سپاه اعلام شدم و می‌خواستم نامه‌ای به بنی‌صدر بنویسم و به او یادآور شوم که فرماندهی را قبول نکرده‌ام.(ص273)
q کمی بعد از این ماجرا روزی حاج احمدآقا مرا دید و تقریباً با دلخوری پرسید:‌«شما چرا به بنی‌صدر گفتید که به حرف من فرماندهی سپاه را قبول نکرده‌اید؟ در شرایط فعلی لازم است روابط من با بنی‌صدر تیره نشود»… فکر کردم این حرف احمدآقا از کجا آب می‌خورد؛ به این نتیجه رسیدم که بنی‌صدر با شیوه مخصوصی که داشت به او یکدستی زده و از قضا موفق شده است. همین نکته را به احمدآقا یادآور شدم. اما ایشان تقریباً متقاعد نشد و با همان دلخوری از من جدا شد… (ص274)
q ... یکی از دلایلی که من از حزب استعفا دادم این بود که خود را به دفتر امام نزدیک‌تر احساس می‌کردم. ما از لحاظ سوابق خانوادگی با امام و بیت ایشان سابقه نسبتاً طولانی داشتیم و این‌که من چندبار تقاضای ملاقات کنم و وقت ندهند، برای من قدری سنگین و در عین حال نامفهوم بود. روزی موضوع را با آقای انصاری که در دفتر امام بودند درمیان گذاشتم و ایشان گفتند: «واقعیت این است که حاج‌احمدآقا قبول نمی‌کند» فهمیدم که حاج‌احمدآقا- رحمت‌الله علیه- با من به کلی قهر کرده است(!) شاید یکی از دلایلی که تصمیم گرفتم سیاست را به کنار بگذارم و به کارهای فرهنگی رو آورم همین ماجرا بود... (ص274)
q سال 1360 آغاز شد و امام در پیام نوروزی، سال 60 را سال قانون اعلام کردند... اما این پیام و این هشدار هم کارساز نشد و بنی‌صدر و منافقین و دیگر گروه‌های مخالف امام راهی را که از قبل پیش گرفته بودند همچنان بی‌محابا ادامه می‌دادند. روز به روز جو سیاسی کشور ملتهب‌تر و متشنج‌تر می‌شد... بلافاصله پس از عزل بنی‌صدر از فرماندهی کل قوا، در مجلس زمزمه طرح عدم کفایت سیاسی مطرح شد... در همین گیرودارها من و آقای حجتی کرمانی و آقای انواری و آقای محلاتی پیش امام رفتیم. ما چهار نفر عناصر مستقل و بی‌طرف بودیم و مقید بودیم درباره موضوع به این مهمی از نظر امام آگاه شویم. می‌خواستیم امام تکلیف ما را روشن کند. به همین دلیل در ملاقات با امام با ایشان عرض کردیم که هر چه شما بگویید ما همان‌کار را خواهیم کرد. (صص276ـ275)
q ... مقدمتاً خدمت امام عرض کردم شما هر دستوری بدهید ما عیناً همان را انجام می‌دهیم، سپس ادامه دادم این‌که گفته می‌شود برکناری بنی‌صدر بدون پیامد و ضایعات خواهد بود حرف درستی نیست. تمام گروه‌های مخالف نظام جمهوری اسلامی، کمونیست‌ها و منافقین دست به مبارزه مسلحانه خواهند زد. خوش خیالی است که فکر کنیم اینها کاری نمی‌کنند. تلفات ما هم قطعاً سنگین خواهد بود. امام فرمودند: «آخر به من گزارش داده‌اند که بنی‌صدر با منافقین در ارتباط است». من عرض کردم: «هرچه شما دستوربدهید ما اجرا خواهیم کرد». فرمودند: «من سه شرط برای بقای بنی‌صدر می‌گذارم. اگر این سه شرط را قبول کند می‌تواند بماند. اول این‌که ارتباطش را با منافقین قطع کند و گروهک‌ها را محکوم کند. دوم این‌که از این به بعد هیچ‌جا سخنرانی نکند و سوم این‌که دفترش را از عناصر نامطلوب پاکسازی کند.» (ص276)
q برای رساندن این پیغام آقای انواری نیامدند و من و مرحوم محلاتی و آقای حجتی نزد بنی‌صدررفتیم و سه شرط حضرت امام را به اطلاع بنی‌صدر رساندیم. بنی‌صدر پس از شنیدن پیام رو کرد به آقای محلاتی و بنا کرد به ایشان حمله کردن که شما التقاطی هستید و فلان کار را کرده‌اید و چه‌طور و چه طور... دستم را زدم روی میز و بلند گفتم:‌«سید اینها می‌خواهند تو را بردارند این سه شرط را قبول می‌کنی یا نه؟» بنی‌صدر با من رودربایستی داشت و آن‌طور که با آقای محلاتی برخورد می‌کرد با من برخورد نمی‌کرد. به محض این که جمله من به پایان رسید، سرش را پایین انداخت و شاید به مدت یک دقیقه به فکر فرو رفت.سپس گفت: «شرایط را می‌پذیرم»… اما از همان فردای این دیدار بنی‌صدر برخلاف قول خود عمل کرد و به هیچ‌یک از این سه شرط عمل نکرد… من اگرچه از امضاکنندگان اولیه طرح عدم کفایت سیاسی او نبودم ولی به هنگام رأی گیری، همراه با اکثریت قاطع نمایندگان رای به عدم کفایت سیاسی او دادم. (ص277)
q روز هشتم تیرماه 60 صبح زود محافظم آمد که به مجلس برویم. اسمش محمد بود و بعدها در جبهه به شهادت رسید. تا مرا دید گفت:‌«همه چیز تمام شده. همه را کشتند.» گفتم:‌«چه شد؟ قضیه چیست؟» معلوم شد شب گذشته در دفتر حزب جمهوری اسلامی جلسه‌ای بوده و بر اثر انفجار بمب دکتر بهشتی و چندتن از وزرا و عده زیادی از نمایندگان مجلس و مدیران و مسئولان به شهادت رسیده‌اند.(ص278)
q گروه‌هایی که در مجلس تا آن زمان از بنی‌صدر حمایت و با شهید بهشتی نیز تا می‌توانستند مخالفت کرده بودند، اگرچه در برخوردها و گفت‌و گوهای فردی این جنایت را محکوم کردند،‌اما رسماً هیچ‌گاه اطلاعیه‌ای در محکومیت این فاجعه ندادند. (ص279)
q بعد از جریان، فعالیت‌های تروریستی و آدم‌کشی منافقین به شدت افزایش یافت؛ تا آن‌جایی که به مردم عادی در کوچه و خیابان حمله می‌کردند. در صندوق قرض‌الحسنه مساجد بمب می‌گذاشتند و خلاصه اوضاع عجیبی بود. روزی نبود که چند نفر مردم عادی یا مسئولان ترور نشوند. آن روزها من عضو کمیسیون دفاع بودم و در جلسات کمیسیون بولتن‌های مربوط به تلفات جبهه و مسائلی از این قبیل مطرح می‌شد. پس از عملیات تروریستی منافقین، آمار مربوط به فعالیت‌های آنان نیز در کمیسیون دفاع مطرح می‌شد؛ شاید باور نکنید ولی روزهایی بود که تعداد تلفات مردم در اثر حمله‌های تروریستی منافقین از تعداد تلفات نیروها در جبهه‌های جنگ بیش‌تر بود. (ص280)
q این بار آقای خامنه‌ای از سوی مردم به ریاست‌جمهوری انتخاب شدند؛ آرای ایشان حتی از آرای آقای رجایی بیش‌تر بود و این نشان می‌داد که هرچه انقلاب و نظام بیش‌تر مورد هجوم عناصر ضدانقلاب قرار می‌گرفت، بیش‌تر از سوی مردم حمایت و در حقیقت محافظت می‌شد؛… شاید برای اولین‌بار پس از مدت‌ها در صحن مجلس بین نیروهای خط امام- در داخل خودشان- یک خط‌کشی نامرئی به وجود آمد. نخستین رایزنی‌ها در مجلس حکایت از آن می‌کرد که آقای خامنه‌ای، دکتر ولایتی را برای نخست‌وزیری زیر نظر گرفته‌اند؛ عده‌ای از نماینده‌ها که به اصطلاح انقلابی‌تربودند به نخست‌وزیری آقای ولایتی تمایل نداشتند و ایشان را تجسم افکار انقلابی خود نمی‌دانستند... (ص284)
q تعطیلات مجلس بود که من به دعوت رسمی دولت لیبی به آن کشور مسافرت کردم. روزی سفیر لیبی در تهران نزد من آمد و دعوت جلود- نفر دوم لیبی- را به من ابلاغ کرد. من دعوت او را نپذیرفتم و مؤدبانه گفتم که در شرایط فعلی می‌خواهم در کنار خانواده‌ام باشم. سفیر رفت و برگشت و گفت: «آقای جلود خانواده شما را هم دعوت کرده است.» من هم همراه خانواده‌ام- همسرم و دو فرزند خردسالم حسن و حسین- به لیبی رفتم… (ص285)
q شرکت ایران در کنفرانس جبهه پایداری انعکاس خوبی در داخل و خارج داشت. وقتی برگشتم آقای رفسنجانی مرا که دید لبخندی زد و گفت کارت عالی بود. حتی در زندان‌ها، منافقین که در زندان برای اعضای‌شان تبلیغ کرده بودند که نظام جمهوری اسلامی ایران با آمریکا و اسرائیل سروسری دارد، دچار مشکل شدند و بسیاری از اعضای زندانی آن‌ها مسئله‌دار شدند.(ص286)
q با شرایط سختی که در اثر فعالیت‌های منافقین و کمونیست‌ها به وجود آمده بود و علی‌رغم آن که ظرف مدت کوتاهی عده نسبتاً زیادی از عناصر رده بالای نظام ترور شده بودند، اما کشور در اثر اتحاد و همبستگی و حمایت همه‌جانبه مردم روز به روز ثبات بیش‌تری پیدا کرد. کم کم جبهه‌های جنگ که مسئله اصلی کشور بود، سروسامانی به خود گرفت و اولین پیروزی‌های نظامی با شکستن محاصره آبادان و سپس با آزادی مهران و چند نقطه مهم و استراتژیک آغاز شد. (ص287)
q پس از آزادی خرمشهر، عده‌ای از نماینده‌ها به خصوص جناح متمایل به نهضت آزادی معتقد بودند که فرصت خوبی پیش آمده و باید جنگ را تمام کرد. عده‌ای هم ایده‌آلیستی فکر می‌کردند و می‌گفتند باید تا کربلا برویم.به هرحال در کریدورهای مجلس بین نمایندگان در این باره بحث وجود داشت؛ می‌شود گفت که اکثراً با ادامه جنگ موافق بودند، به خصوص که هنوز بخش‌های وسیعی از خاک ایران در اشغال دشمن بود… (ص289)
q در همان ایام با خانواده‌ام برای زیارت به سوریه رفتم. در آن‌جا مهمان آقای مؤید بودیم. در حرم حضرت رقیه یک نفر به من نزدیک شد و گفت یک افسر فلسطینی می‌خواهد با شما صحبت کند... پس از کمی صحبت پرسیدم: «از من چه می‌خواهید و منظور اصلی شما از این دعوت و این صحبت‌ها چیست؟» در پاسخ گفت: «یاسر عرفات در بیروت در محاصره است و ما برای نجات ایشان معتقدیم که اگر ایران حتی صدنفر بسیجی با آن پیشانی بندهای الله اکبر به کمک ما بفرستد، اسرائیلی‌ها وحشت می‌کنند و این در سرنوشت جنگ ما در بیروت موثر است.(ص292ـ290)
q در بازگشت به تهران همان‌طور که قول داده بودم، تقاضای او را با آقای هاشمی‌رفسنجانی در میان گذاشتم... سرانجام نیز عده زیادی نیرو به لبنان اعزام شد... اما در این موقع حضرت امام خیلی درایت به خرج دادند. چون احساسات به قدری زیاد بود که فقط حضرت امام می‌توانست جلوی آن را بگیرد. کنترل پاسدارها و بسیجی‌ها جز به وسیله امام غیرممکن بود؛‌ اما امام با درایت تمام اعلام کردند که راه قدس از کربلا می‌گذرد و بدین وسیله فهماندند که اول باید سرنوشت جنگ با صدام مشخص شود و بعداً ما به تجاوز اسرائیل برسیم. (ص291)
q با نزدیک‌تر شدن روزهای پایانی دوره اول مجلس، بیش‌تر به طرحی که از مدت‌ها در ذهنم داشتم فکر می‌کردم و دنبال راهی بودم که هر چه زودتر به دنبال آن کار بروم، یعنی به دنبال تأسیس مرکزی برای دائره‌المعارف نویسی به شیوه علمی.(ص292)
q ... با همه این احوال به سفارش عده‌ای از دوستانم خود را برای دوره دوم مجلس از شهر اصفهان کاندیدا کردم. کاندیدای مستقل و غیروابسته به هیچ حزب و گروهی. (ص293)
q ... مایلم شرح دهم که چه شد که یک انقلابی حرفه‌ای از سیاست به معنای اصطلاحی‌اش کنار کشید و به یک کار علمی سنگین دراز مدت- که نوعاً انقلابیون با این گونه‌کارها بیگانه هستند- روی آورد. (ص294)
q این مسئله مرا خیلی رنج می‌داد که می‌دیدم با این ذخایر عظیم فرهنگی اسلامی و ملی دربرابر این اندیشه‌های بیگانه تقریباً خلع سلاح هستیم. مثلاً اگر می‌خواستیم در برابر تئوری شناخت آن‌ها، تئوری شناخت خودمان را بیان کنیم تقریباً می‌شود گفت که دست‌مان خالی بود. چون تئوری شناخت بر مبنای فلسفه اسلامی را باید از کتب فیلسوفان بزرگی چون ابن‌سینا،‌ فارابی، خواجه‌نصیر و ملاصدرا «استخراج» می‌کردیم. در باب مسائل فقهی روز باید به کتب فقهی قطور و غیرقابل درک برای جوانانی که متخصص در این رشته نبودند مراجعه می‌‌کردیم. بنابراین به تدریج به این صرافت افتادم که لازم است کار فرهنگی گسترده‌ای برای تدوین فرهنگ و معارف اسلامی انجام گیرد. (ص295)
q با این روحیه که از آقای کروبی سراغ داشتم برای کار دائره‌المعارف به ایشان مراجعه کردم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم. همان‌طور که انتظار داشتم برخوردی مثبت و سازنده کرد. بلافاصله خانه بسیار مجللی را در نزدیکی پل رومی که تحت توقیف بنیاد شهید بود، در اختیار ما گذاشت. ماهی 30 هزار تومان هم برای شروع به کار به ما اختصاص داد. (ص300)
q مدتی بعد آقای کروبی بودجه ماهانه ما را به شصت هزار تومان در ماه رساند... آقای کشفی نماینده مجلس، کتابخانه خوبی در حدود 5000 جلد داشت؛ آقای کروبی کتابخانه آقای کشفی را برای ما خرید و این نقطه آغاز شکوفایی کتابخانه ما بود. (ص301)
q به هر حال بعد از تجربه‌ها و دقت‌نظر در کارها متوجه شدم که شاکله اصلی و شالوده دائره‌المعارف بر دو چیز استوار است؛ اول نیروی متخصص و باسواد و کارآمد؛ و دوم منابع مالی که به کمک آن بتوان متخصصان و باسوادان را جذب کرد و برای آن‌ها کتاب و منبع و ماخذ و جا و محل و … فراهم کرد… برای رفع مشکلات مالی دائره‌المعارف، روزی یکی از دوستان پیشنهاد کرد که سیگارهای قاچاق را که ارگان‌های مسئول، کشف و ضبط می‌کنند، با اجازه دولت و پس از باندرول‌شدن از سوی اداره دخانیات، دائره‌المعارف به فروش برساند. من در این پیشنهاد اشکالی ندیدم و به دخانیات مراجعه کردم؛ معلوم شد همزمان با ما بنیاد شهید هم همین پیشنهاد را به دخانیات داده است. بالاخره با اجازه هیئت دولت دخانیات سیگارها را باندرول کرد و قرار شد 70% درآمد آن از آن بنیاد شهید باشد و 30% هم از آن دائره‌المعارف.(ص304ـ303)
q یکی از اولین کسانی که به ما پیوست. آقای دکتر شعار بود. دکتر شعار چهره‌ای فرهنگی و دانشگاهی بود و گرفتاری‌ای هم برایش پیش آمده بود که من برای رفع آن کمک کردم و از همانجا ایشان با ما رفاقتی پیدا کردو بالاخره عضو هیئت علمی دائره‌المعارف شد و شروع به فعالیت کرد. آقای دکتر شعار، دکتر تفضلی را پیشنهاد کرد. دکتر تفضلی هم چهره نامدار و باسوادی بود و ما واقعاً از آمدن او به دائره‌المعارف خوشحال شدیم... (ص304)
q ... یکی از دانشمندانی که شخصاً به سراغش رفتم مرحوم دکتر عبدالحسین زرین‌کوب بود. در زندان آثاری از او را خوانده بودم و دریافته بودم که مردی دانشمند و دارای دقت نظر و انصاف علمی است... (ص306)
q کمی بعد مرحوم استاد دکتر عباس زریاب خویی و نیز آقای دکتر مجتبایی هم به جمع دایره‌المعارف پیوستند و هیئت علمی ما به تدریج در سطحی بالا شکل گرفت... (ص307)
q حال که صحبت از منابع و توسعه کتابخانه دائره‌المعارف شد،‌لازم می‌دانم که در این‌جا از کسانی یاد کنم که کتابخانه شخصی خود را به دائره‌المعارف دادند و باعث توسعه و غنای آن شدند. از اولین کسانی که کتابخانه خود را در اختیار دائره‌المعارف گذاشت، آقای حجتی‌کرمانی بود... آقای ایرج افشار که کتابخانه عظیمی- شاید بیش از ده هزار جلد همراه با هزاران سند- داشت که به دائره‌المعارف دادند. جریان وصیت دکتر زرین‌کوب و کتابخانه ایشان را هم قبلاً شرح دادم... (ص309)
q ... برای دستیابی به ساختمان و محل مناسب اقدام کردم. ابتدا به حضرت آیت‌الله منتظری- که در آن زمان قائم‌مقام رهبری بودند- مراجعه کردم و با توصیه ایشان قرار شد که زمین‌ مناسبی در اختیار ما قرار گیرد. مرحوم حاج اعتصام، زمینی را در کاشانک شناسایی کرد و بالاخره با تلاش فراوان آن مرحوم و توصیه آیت‌الله منتظری این زمین را که شصت هزار متر مربع وسعت داشت، برای مرکز دائره‌المعارف گرفتیم.(ص311)
q ... یکی از کارهایی که به منظور ایجاد درآمد مستمر برای دائره‌المعارف کردیم وامی بود که از بانک صادرات گرفتیم و با آن در منطقه داشلی برون در ترکمن صحرا، یک دریاچه پرورش ماهی به وسعت 600 هکتار راه انداختیم. زمین آنجا را از وزارت کشاورزی گرفتیم و با کمک و مجوز آقای مهندس جمالی- رئیس وقت شیلات- طرح پرورش ماهی را راه انداختیم. (ص312)
q ... یکی از این ساختمان‌های نیمه‌تمام را که در میدان محسنی واقع بود ما برای دائره‌المعارف خریده بودیم. این ساختمان، یک پاساژ نیمه تمام بود که مجوز تجاری هم نداشت... یادم افتاد که روزی آقای کرباسچی – شهردار وقت تهران- در منزل مرحوم حاج‌احمدآقا خمینی به من گفته بود:‌«آقای بجنوردی،‌چرا خودت را به زحمت ایجاد درآمد برای دائره‌المعارف می‌اندازی، بهتر است شما هیچ فعالیتی نکنید و تمام هم و غم خود را صرف کارهای علمی بکنید. تامین مخارج دائره‌المعارف را به عهده شهرداری بگذارید.» (ص313)
q این تنها کمک آقای کرباسچی به دائره ا‌لمعارف نبود، شهرداری در طول آن سال‌ها به ما کمک بلاعوض هم می‌کرد... من باید اعتراف کنم که آقای کرباسچی از مدیرانی است که واقعاً نه فقط به گردن مردم تهران بلکه به گردن ملت ایران حق دارد... مردم ایران نباید کرباسچی و خدمات برجسته او را فراموش کنند؛ ما اگر خدمات مدیران لایق را نادیده بگیریم در واقع عدم رشد فکری خود را نشان داده‌ایم… (ص314)
q دائره‌المعارف چند سال با اقساطی که از شهرداری می‌گرفت- سالی صد میلیون تومان- به حیات خود ادامه داد. در طول این چند سال هم کار اصلی دائره‌المعارف را دنبال کردیم و پروژه احداث ساختمان مرکز دائره‌المعارف را پیش بردیم... (ص315)
q ... در تمام این سال‌های کناره‌گیری و سکوت، احساسم این بود که دمکراسی و آزادی داروی شفابخش و ضروری برای پیشرفت و توسعه کشور و نجات انقلاب اسلامی است. بنایراین وقتی آقای سیدمحمد خاتمی خود را نامزد ریاست‌جمهوری کردند من سکوت چند ساله‌ام را شکستم و از آقای خاتمی حمایت کردم... (ص326)
q با شروع ریاست‌جمهوری آقای خاتمی، مشکلات مالی و اقتصادی دائره‌المعارف از بین رفت. ایشان از همان ابتدا به طور جدی از دائره‌المعارف حمایت کردند و اگر کمک‌های ریاست‌جمهوری و سازمان برنامه و بودجه و وزارت ارشاد نبود، ساختمان دائره‌المعارف به این زودی‌ها به پایان نمی‌رسید.(ص316)
q از کسانی که در دوره پس از دوم خرداد به ما کمک زیادی کرد آقای دکتر مهاجرانی- وزیر وقت ارشاد و فرهنگ اسلامی- بود ایشان برای حمایت از فعالیت‌های فرهنگی بودجه‌ای در اختیار داشت که این بودجه از محل سود سپرده‌های مربوط به حج عمره تأمین می‌شد. (ص316)
q ... قرار شد سازمان برنامه و بودجه هم برای تکمیل ساختمان مرکز و هم برای ادامه کار و هزینه‌های جاری مرکز، ردیف بودجه‌ای در نظر بگیرد... (ص317)
q ... حتی کسی مثل آقای دکتر احسان یارشاطر در مصاحبه‌ای با صدای آمریکا از دائره‌المعارف بزرگ اسلامی به عنوان بزرگ‌ترین حرکت فرهنگی بعد از انقلاب یاد کرد و گفت که دائره‌المعارف از کتاب‌هایی است که مورد استفاده آن‌هاست... شخصیت‌های صاحب نام ایرانی در خارج همچون دکتر سیدحسین نصر و دکتر احسان نراقی نیز با دائره‌المعارف همکاری و ارتباط علمی دارند. (ص318)
q آن روز که در کوه‌های دارآباد دستگیر شدم، در خواب هم نمی‌دیدم که بیست سال بعد در نزدیکی همان محل دستگیری روز و شبم به کارهای علمی و فعالیت‌های فرهنگی خواهد گذشت. هنوز هم وقتی از پنجره دفترم در ساختمان دائر‌ه‌المعارف به کوه‌های دارآباد- که در یک کیلومتری آن‌جاست- نگاه می‌کنم مثل این است که که در حال دیدن رویا هستم... (ص320)
نقد و نظر
کتاب «مسی به رنگ شفق» را باید بحق روایتی ارزشمند از بخشی از آنچه بر نیروهای فعال و استعدادها و توانمندیهای ملت ایران در دوران حاکمیت مطلق آمریکا بر این مرز و بوم رفت، بدانیم.
آقای سیدکاظم بجنوردی در بیان خاطراتش به عنوان کسی که سیزده سال از عمر خویش را در زندانهای شاه به سر برده است، خواننده را به تاریکخانه‌هایی می‌برد که یادآوری آنها برای نسلهای حاضر و آینده کشور بسیار حیاتی و ضروری است. البته ایشان به دلیل گذراندن بیشتر ایام اسارت خود در زندان قصر، به طور مستقیم در جریان آنچه در سایر زندانها مانند قزل‌قلعه و کمیته مشترک و بویژه اوین می‌گذشته، قرار نداشته و طبعاً به روایت آنها نپرداخته است. «اوین» به عنوان مرکز شکنجه‌های قرون وسطایی در سالهای پایانی عمر رژیم پهلوی که در آن بسیاری از مبارزان با سبعیتی غیرقابل تصور به شهادت می‌رسیدند، حکایتهای بسیار تلختری دارد که بی‌تردید بازگویی آنچه بر اسوه‌های مقاومت و رشادت ملت ایران رفته، می‌تواند نسل جوان ما را به حفظ استقلال به دست آمده، راغبتر گرداند.
خواننده در یک نگاه کلی به این کتاب اگرچه از این که در دوران مبارزه با استبداد داخلی و استعمار خارجی، به عنوان مقطعی فراموش نشدنی از تاریخ ملت ایران،‌ فرزندان این دیار در عنفوان جوانی دارای اطلاعاتی گسترده و شجاعتهایی قابل تحسین بوده‌اند، احساس غرور می‌کند اما برخی از تقسیم‌بندیهای صورت گرفته در آن را نیز قابل فهم و درک نمی‌یابد.
برای نمونه در پشت جلد کتاب، این عبارت به چشم می‌خورد: ‌«در این کتاب با مردی آشنا می‌شوید که زندگی پرماجرای خود را با سیاست و انقلابیگری حرفه‌ای آغاز کرد، اما در نهایت راه دیگری برگزید.» از نگاه یک خواننده، انتخاب «راه‌ دیگر» از سوی آقای بجنوردی بسیار مبهم است و برای او این سؤال را مطرح می‌سازد که منظور از راه دیگر، چه راهی است؟ مگر پرداختن به مسائل علمی و فرهنگی، راهی متفاوت از راه مبارزه برای استقلال است؟ آقای بجنوردی در بخشی از خاطرات خود جمله مندرج در پشت جلد را به گونه‌ای دیگر بیان می‌کند:‌ «مایلم شرح دهم که چه شد که یک انقلابی حرفه‌ای از سیاست به معنای اصطلاحی‌اش کنار کشید و به یک کار علمی سنگین درازمدت - که نوعاً انقلابیون با این گونه کارها بیگانه هستند - روی آورد.» (ص294)
این جمله از یک سو با آنچه در پشت جلد آمده است تفاوت اساسی دارد و از دیگر سو توضیحات ذیل آن، هرگز مفهوم پیمودن «راه دیگر» را به ذهن متبادر نمی‌سازد چراکه صاحب خاطرات در زندان و در مواجهه با افکار و اندیشه‌های الحادی و التقاطی، ضرورت کار فرهنگی گسترده‌ای را با همه وجود احساس کرده و این نیاز را این‌گونه بیان می‌دارد: ‌«وقتی حکم اعدام من به حبس ابد تبدیل شد، در زندان کاری جز مطالعه نداشتم و روزها و شب‌ها تا دیر وقت کتاب می‌خواندم… بنابراین بتدریج به این صرافت افتادم که لازم است کار فرهنگی گسترده‌ای برای تدوین فرهنگ و معارف اسلامی انجام گیرد. به دلائلی فکر می‌کردم که نوشتن یک دایره‌المعارف می‌تواند پاسخگوی چنین نیازی باشد. بنابراین می‌توان گفت که فکر نوشتن و تدوین یک دایره‌المعارف از همان سالهای اولیه زندان با من همراه بود.» (ص295)
براساس آنچه در این فراز آمده است حتی از نگاه آقای بجنوردی در آن ایام، توجه جدی‌تر به امور فرهنگی چون دایره‌المعارف نویسی، نه تنها به عنوان «راه‌دیگر» تلقی نمی‌شد، ‌بلکه اقدامی در جهت عمق بخشیدن بیشتر به اطلاعات و دانش سیاسی ـ اعتقادی عناصری بوده است که با همه وجود در مسیر مبارزه با وابستگیها و سلطه بیگانه بر کشور گام برمی‌داشتند. البته عملاً نیز شخصیتهای وزین‌تر سیاسی چون آیت‌الله طالقانی در حالی که دوسوم از دوران فعالیتهای مبارزاتی خود را در زندانهای شاه سپری کرده بودند هرگز از کارهای عمیق علمی و فکری غافل نماندند که از جمله آنها نگارش مجموعه تفسیر چند جلدی «پرتویی از قرآن» توسط این بزرگوار در آن ایام سخت تعقیب و زندان بود.
بنابراین اگر دایره‌المعارف نویسی در امتداد همان اهداف مبارزاتی آقای بجنوردی- یعنی تقویت ارکان استقلال کشور بعد از پایان دادن به سلطه‌ بیگانه- باشد، نه تنها نمی‌توان به آن «راه دیگر» اطلاق کرد، ‌بلکه باید آن را دقیقاً ادامه همان راه با ویژگیهای دوران تولید فکر و سازندگی به شمار آورد. حال چگونه است که تدوین کنندگان کتاب، تمایل به القای این مطلب دارند که مبارزه با آمریکا و دست نشانده‌اش یعنی شاه، با کار علمی و فرهنگی دو راه متفاوت به شمار می‌آیند؟ این نکته‌ای قابل تأمل و درخور توجه است.
آقای بجنوردی در سن 19 سالگی مبارزه با رژیم پهلوی را با گرایش مسلحانه آغاز می‌کند، در صورتی که در همان زمان بسیاری از شخصیتهای برجسته، مبارزه فرهنگی را پی می‌گرفتند و اعتقاد چندانی به حرکتهای مسلحانه نداشتند زیرا اصولاً مبارزات مسلحانه شهری و روستایی را الگوهای اقتباس شده از روسیه و چین، بدون هیچ‌گونه انطباقی با شرایط اجتماعی- فرهنگی جامعه ایران، می‌دانستند. در رأس این نوع نگرش و تفکر، حضرت امام قرار داشتند که با تکیه بر آگاهی توده‌ها ضمن عدم تأیید اقدامات مسلحانه، تحولی بزرگ را با کمترین هزینه متصور در ایران پی‌گرفتند. این در حالی بود که صرفاً در مبارزات مسلحانه الجزایر با تکیه به همان الگوهای خارجی، نزدیک به دو میلیون نفر جان خود را از دست دادند.
در مورد گام برداشتن شتابزده حزب ملل اسلامی در مسیر مبارزه مسلحانه بدون برخورداری از کمترین آمادگیها حتی براساس همان الگوها، بحثهای فراوانی مطرح است که به دلیل گویا بودن خاطرات آقای بجنوردی از این موضوع می‌گذریم. اما نکته‌ای که از خاطرات دوران زندان ایشان قابل تأمل می‌نماید، موضع وی نسبت به سازمان مجاهدین خلق است. قبل از طرح این مسأله لازم به ذکر است که موضع‌گیریهای آقای بجنوردی را در ارتباط با این گروه، در این کتاب و طی سالهای گذشته کاملاً اصولی می‌بینیم. لذا آنچه در اینجا مورد بحث ما قرار دارد، تفکیک مبارزان آن دوران به لحاظ تیزبینی و سرعت عمل در قبال پدیده‌های پیچیده سیاسی است. برخی شخصیتهای برجسته سیاسی و فکری در اولین مواجهه با اندیشه‌های مارکسیستی مجاهدین خلق وظیفه خود دانستند تا با اعلام موضع سریع، صریح و قاطع، چهره نفاق آنان را برای مردم آشکار سازند.
برای تشخیص میزان استقلال رأی و چگونگی مواجهة آقای بجنوردی با فضاسازیها و همچنین تیزبینی سیاسی‌ ایشان، این موضوع را می‌توان به عنوان شاخص مورد توجه قرار داد. آقای بجنوردی در شرح اولین ملاقات خود با مسعود رجوی، به اخذ جزوه «شناخت» سازمان از وی اشاره دارد و سپس می‌افزاید: «من اجمالاً آن را مطالعه کردم و دیدم که طابق‌النعل بالنعل یک جزوه مارکسیستی است و شرح و بسط همان اصول دیالکتیک است.» (ص147)
ایشان همچنین در توصیف شرایط سال 50 می‌گوید: «بر سر رهبری زندانیان سیاسی بین دو گروه مجاهدین خلق به رهبری مسعود رجوی و چریکهای فدایی خلق به رهبری بیژن جزنی، رقابت شدیدی بود. دیگر گروهها ازجمله گروههای مذهبی که از سالها پیش آغاز کرده بودند و حتی خود ما، در این مقطع از تاریخ زندان سیاسی نقش فعالی نداشتیم، اکثریت با این دو گروه بود و ما در سایه بودیم. من تمام فعالیت‌هایم را قطع کرده بودم و فقط کتاب می‌خواندم.» (ص149)
ایشان در ادامه خاطراتش می افزاید: «بعد از شرکت در جلسه، مسعود آمد و گزارش جلسه را داد و گفت: جزنی پیشنهاد کرد خودش نماینده مارکسیستها باشد و من – رجوی- نماینده مسلمانها. من نپذیرفتم و به جزنی گفتم ما هم مارکسیست هستیم!‌ من از این حرف مسعود خیلی تعجب کردم و پرسیدم: جداً گفتی مارکسیست هستی؟ گفت: بله من واقعاً هم مارکسیست هستم.» (ص149) حال نکته‌ای که در این مورد برای خواننده قابل هضم نخواهد بود این که چگونه آقای بجنوردی پس از وقوف بر مارکسیست بودن دارودسته رجوی در همان ابتدای ورود آنان به زندان، برنامه‌های اعتقادی گروه خود را کاملاً تعطیل می‌کند چرا که در این صورت زمینه جذب نیروهای «حزب ملل اسلامی» به این گروه مارکسیستی ـ که البته به صورت پیچیده‌ای تظاهر به اسلام نیز می‌کرد ـ تسهیل می‌شد.
آقای بجنوردی همچنین در چند قسمت دیگر از خاطراتش به چگونگی عملکرد خود در قبال جوی که سازمان مجاهدین خلق بر زندان حاکم ساخته بود، اشاره دارد: «من تا آن موقع عضو فعال زندان بودم و جوانهای زیادی را تربیت کردم، ولی از وقتی که مجاهدین خلق به زندان آمدند همه فعالیت‌های من قطع شده بود.» (ص151)
نکته دیگری که در همین زمینه توجه خواننده را به خود جلب می‌کند نوع برخورد آقای بجنوردی با مسعود رجوی حتی بعد از انتشار بیانیه تغییر مواضع ایدئولوژیک در سال 54 است: «پس از انتشار بیانیه تغییر مواضع ایدئولوژیک در خارج از زندان و اعلام مواضع کمونیستی سازمان، حتی بین عده‌ای از مجاهدین داخل زندان نیز اختلاف افتاد... من به مسعود رجوی گفتم: با شما صحبتی دارم، برویم در حیاط تا صحبت کنیم. شب بود و ما در تاریکی در حیاط قدم می‌زدیم و صحبت می‌کردیم. به مسعود رجوی گفتم: تا امروز خوب یا بد، شما در زندان رهبری مبارزه را داشتید اما از این به بعد با این مواضع کمونیستی که از سوی سازمان اعلام شده دیگر هیچ فرد یا گروه مسلمانی شما را قبول ندارد. من قبل از ورود شما- اعضای سازمان مجاهدین- در زندان فعالیت داشتم. کلاس درس و تفسیر و تحلیل داشتم. وقتی که شما آمدید فعالیت‌هایم را قطع کردم، اما از این به بعد مثل گذشته فعالیت‌هایم را شروع می‌کنم. خواستم قبلاً به تو گفته باشم که ناراحت نشوی». (ص181)
خاطرات آقای بجنوردی بصراحت مشخص می‌سازد که ایشان در مورد مجاهدین خلق نه تنها با قاطعیت و صراحت وارد میدان نمی‌شود و اطلاع خود را از مارکسیست بودن آنها رسماً اعلام نمی‌کند، بلکه با تعطیل کردن تمام برنامه‌های فرهنگی گروهش، میدان را در همه زمینه‌ها به این مارکسیستهای مسلمان‌نما واگذار می‌نماید. حتی در سال 54 نیز که رسماً سازمان مجاهدین خلق مارکسیست‌ بودن خود را اعلام می‌دارد، ایشان با مراجعه به رجوی، ضمن تلاش برای کسب رضایت وی، فعالیت‌های فرهنگی «حزب ملل اسلامی» را از سر می‌گیرد. البته لازم به ذکر است که تأکید بر این نکته در این مقال، به لحاظ وجود تردید در موضع کنونی آقای بجنوردی نسبت به مارکسیست و تروریست بودن این گروه نیست، بلکه هدف روشن شدن تفاوت در برخورد با نیروهای منحرفی است که قدرت جوسازی فراوانی داشته و دارند. همان گونه که در این کتاب نیز آمده است بسیاری از مبارزان به محض اطلاع از مارکسیست بودن نیروهای جمع شده حول مسعود رجوی در زندان، صف خود را از این گروه جدا ساختند، اما به نظر می‌رسد آقای بجنوردی تا حدود زیادی متأثر از جو غالب بوده است زیرا وی با وجودی که اذعان دارد نیروهای «حزب ملل اسلامی» جذب رجوی می‌شدند، صحنه را کاملاً خالی می‌کند: «ورود مجاهدین به زندان، صحنه را برای ما عوض کرد. آنها جوان و فعال و تحصیلکرده و خوش‌برخورد و پرجاذبه بودند. من احساس کردم که افراد ما کم کم از کنترل خارج می‌شوند و دیگر بجز عده‌ای انگشت شمار، تبعیتی از ما ندارند.» (ص145)
در چنین شرایطی که نیروهای «حزب ملل اسلامی» به سوی اندیشه‌های مارکسیستی سوق می‌یافتند آقای بجنوردی ترجیح می‌دهد نه تنها به تبلیغ اندیشه اصیل اسلامی نپردازد، بلکه حتی نمایندگی مسعود رجوی را از سوی طیف مسلمان بپذیرد و در مقابل جو حاکم شده توسط مجاهدین خلق کاملاً تسلیم شود، اما شخصیتهایی چون آیت‌الله انواری علاوه بر تحمل فشارها و شکنجه‌های عوامل شاه، بایکوت و فشار روانی شدید نیروهای رجوی را نیز بر خود پذیرا می‌شدند تا بتوانند سخن حق خویش را در آن فضای اختناق‌آمیز به دیگران برسانند.
آقای بجنوردی پس از پیروزی انقلاب و در قبال جریان بنی‌صدر (ترکیبی از نیروهای التقاطی چپ و التقاطی راست سرمایه‌داری) نیز موضعی کاملاً مشابه داشته است. ایشان تا آخرین روزها نه تنها ارتباط خود را با این جریان حفظ می‌کند بلکه تلاش دارد تا حتی امام را نیز از موضعگیری علیه بنی‌صدر منصرف سازد. آقای بجنوردی پس از عزل شدن بنی‌صدر از فرماندهی کل قوا توسط امام و زمزمه‌ طرح «عدم کفایت سیاسی» وی در مجلس، به اتفاق سه تن دیگر خدمت امام می‌رسند تا به اصصلاح کسب تکلیف کنند،‌ اما از فحوای مطالب رد و بدل شده مشخص است که در این ملاقات، جلوگیری از حذف بنی‌صدر دنبال می‌شده است: «مقدمتاً خدمت امام عرض کردم شما هر دستوری بدهید ما عیناً همان را انجام می‌دهیم، سپس ادامه دادم این که گفته می‌شود برکناری بنی‌صدر بدون پیامد و ضایعات خواهد بود حرف درستی نیست. تمام گروه‌های مخالف نظام جمهوری اسلامی، کمونیست‌ها و منافقین دست به مبارزه مسلحانه خواهند زد. خوش‌خیالی است که فکر کنیم اینها کاری نمی‌کنند. تلفات ما هم قطعاً سنگین خواهد بود... امام فرمودند: آخر به من گزارش داده‌اند که بنی‌صدر با منافقین در ارتباط است.» (ص276)
وی بعد از این ملاقات، ‌حامل سه شرط امام برای بقای بنی‌صدر می‌شود که در این راستا، نوع انتقال پیام نیز بیانگر نکته‌ای قابل تأمل است:‌ «دستم را زدم روی میز و بلند گفتم: سید، اینها می‌خواهند تو را بردارند. این سه شرط را قبول می‌کنی یا نه؟»
در اینجا قصد نداریم به نوع دوستی آقای بجنوردی با آقای بنی‌صدر خدشه‌ای وارد آوریم زیرا از میزان این دوستی که موجب می‌شود رئیس‌جمهور وقت، ایشان را رسماً به عنوان فرمانده سپاه معرفی کند (البته وی به توصیه مرحوم سیداحمد بعد از چند روز طی اطلاعیه‌ای از این مسئولیت سرباز می‌زند) همگان مطلعند، بلکه هدف مشخص ساختن این نکته است که چگونه جریانی به صورت آگاهانه یا ناآگاهانه همواره در عقب قافله حرکت می‌کند تا از بیشترین قدرت مانور سیاسی در شرایط و احتمالات مختلف برخوردار باشد، هرچند به طور قاطع نمی‌توان یک نظر کلی را در مورد انگیزه‌های هر یک از اعضای این جریان ابراز داشت.
در جریان تصدی استانداری اصفهان توسط آقای بجنوردی نیز این خصوصیت به صورتی کاملاً پررنگ رخ می‌نمایاند. در حالی که عناصر جریان تند حاکم بر این استان برخلاف ضوابط شرعی و از طریق مجاری رسمی و غیررسمی،‌ حکم به قتل انسانها می‌دادند یا در مصادره اموال بعضاً هیچ ضابطه و حتی دستورات بازدارنده نهادهای مافوق را رعایت نمی‌کردند و… آقای بجنوردی همان مشی همراهی یا سکوت را در پی‌گرفته، حال آن که بنا به اعلام امروزشان، آن عملکردها را بعضاً چندان نمی‌پسندیده است. متأسفانه در آن زمان حتی عتاب مستقیم حضرت امام نیز نتوانست ایشان را متوجه واقعیتها برای اتخاذ مواضع اصولی‌تر در برابر آنها نماید: «درست یادم نیست که به چه دلیلی، شورای انقلاب دستور توقف اجرای طرح تقسیم زمین را صادر کرد. به جهاد سازندگی نوشتم که این طرح را با مسئولیت من ادامه بدهند. عده‌ای از مغرضین به خاطر همین برنامه نزد امام رفته بودند. آن موقع امام در قم بودند- و شکایت کرده بودند... به محضر امام که رسیدم، همان طور که شریف گفته بود ایشان را بسیار ناراحت و عصبانی دیدم، طوری که به من اخم کرده بودند... پس از این که چهره ایشان باز شد و لبخند زدند، شروع کردند به نصیحت کردن، لحن ایشان یک مرتبه تغییر کرد و پدرانه مرا نصیحت کردند که یک وقت تحت تأثیر القائات کمونیستی قرار نگیرم.» (ص238)
برای روشن شدن علت نگرانی امام در مورد تندرویها به ذکر صرفاً یک گزارش بسنده می‌کنیم. آیت‌الله ناصر مکارم شیرازی که در سال 59 به عنوان عضو شورای عالی قضات شرع برای بازرسی به اصفهان سفر می‌کند طی مطلبی در روزنامه کیهان ضمن ابراز تأسف از تخلفات بیشمار در اصفهان می‌گوید: ‌«فکر نمی‌کنم در هیچ نقطه‌ای از کشور چنین باشد» (کیهان 14/2/1359)
متأسفانه تندرویها در اصفهان در ایام استانداری آقای بجنوردی صرفاً در موضوع مصادره‌های بی‌رویه خلاصه نمی‌شد، بلکه حذف فیزیکی عناصر غیرهمراه با جوی که یک جریان سیاسی بر آن استان حاکم کرده بود، به عنوان یک پدیده نامتجانس با انقلاب اسلامی به صورت بارزی در آن ایام خودنمایی می‌کرد. ایشان در خاطرات خود در این زمینه می‌گوید: «در اینجا لازم است به نکته‌ای اشاره کنم و آن حضور و وجود دارودسته سیدمهدی هاشمی در اصفهان بود. سیدمهدی هاشمی در اصفهان و به خصوص در نجف‌آباد و لنجان و بعضی‌ جاها نفوذ داشت و افرادی در نهادهای مختلف از او حرف شنوی داشتند. این افراد نوعاً تندرو و مستبد به رأی بودند و هرکسی را که با آنان سر سازش نداشت به راحتی متهم می‌کردند، اما من در اصفهان بنا به توصیه حضرت امام سیاست مستقلی داشتم و بی‌طرفانه رفتار می‌کردم.» (ص221)
البته در این توضیح آقای بجنوردی و موضع بحقشان در مورد جریان مهدی هاشمی‌ قصد تشکیک نداریم، اما دستکم واکنش ایشان را در قبال ترور فیزیکی یکی از شخصیتهایی که سرسازش با باند حاکم بر اصفهان نداشت مورد مداقه قرار می‌دهیم تا پایبندی آقای استاندار را در عمل نسبت به این مواضع محک زنیم.
روایت نقل شده در این خاطرات در مورد ترور رئیس‌ کمیته انقلاب اسلامی اصفهان تا حدودی گویاست:‌ «خوشبختانه قاتلان بحرینی (بحرینیان) در محل واقعه توسط افراد کمیته دستگیر شده بودند و در زندان کمیته بودند... برای اینکه حادثه‌ای خارج از ضوابط قانونی رخ ندهد دستور دادم که این دو زندانی به شهربانی منتقل شوند؛ به اعضای کمیته پیغام دادم که به این قضیه حتماً رسیدگی خواهم کرد و اینها حتماً محاکمه خواهند شد.» (ص220)
در عملکرد آقای بجنوردی در قبال این ماجرا چند ابهام وجود دارد: اول این که چرا آقای بجنوردی دستور می‌دهد ضاربین شهید بحرینیان تحویل شهربانی شوند، در حالی که به نفوذ باند مهدی هاشمی بر تمام ارگانها و ادارات بجز کمیته انقلاب اسلامی کاملاً واقف بوده است؟ دوم این که چرا ایشان از نتیجه پیگیریهای خود در این زمینه سخنی به میان نمی‌آورد؟ سوم اینکه چرا آقای بجنوردی به نقل کامل این ماجرا نمی‌پردازد و بخش اصلی آن یعنی کشاکشها را برای فراری دادن ضاربان از مجازات در اصفهان و عزم راسخ مرکزیت انقلاب در تهران برای محاکمه دستگیر شدگان، منعکس نمی‌سازد؟
ترور شهید بحرینیان گرچه اولین اقدام گروه مهدی هاشمی برای حذف فیزیکی مخالفان خود نبود، اما به دلیل مسئولیت این قربانی، ماجرا ابعاد گسترده‌ای یافت و این موضوع مسئولان انقلاب را متوجه بخشی از واقعیتهای پشت صحنه سیاسی اصفهان کرد. «امید نجف‌آبادی» به عنوان یکی از اعضای گروه مهدی هاشمی که در مقام قضا رسماً تخلفات فراوانی داشت ظاهراً این بار به صورت غیررسمی و در خفا حکم قتل رئیس کمیته انقلاب اسلامی را صادر کرده بود. از آنجا که خوشبختانه در این ماجرا مردم سریعاً به صحنه می‌آیند و پس از درگیری با ضاربان، دو نفر از آنان را دستگیر می‌کنند، احساس نگرانی در باند حاکم ایجاد می‌شود لذا سه تن از اعضای گروه مهدی هاشمی مأموریت می‌یابند تا برای فراری دادن ضاربان وارد عمل شوند، اما به دلیل آمادگی، قبل از هرگونه عملی دستگیر می‌شوند. براساس مندرجات مطبوعات آن زمان، دفتر امام و دادستان کل انقلاب کتباً خواستار انتقال دستگیر شدگان به تهران می‌شوند زیرا با توجه به نفوذ باند مهدی هاشمی در اصفهان امکان کشف حقیقت و مجازات عاملان اصلی این‌گونه ترورها در استان وجود نداشت،‌ اما پرهیز از اعزام ضاربان به تهران مسأله را غامض‌تر ساخت که نقل کامل این ماجرا از حوصله این مختصر خارج است.
تنها پیگیری آقای بجنوردی در مورد این ترور، زمانی است که ایشان به عنوان نماینده مردم اصفهان در مجلس شورای اسلامی حضور می‌یابد. ایشان نحوه پیگیری را این گونه روایت می‌کند: « در دوره اول مجلس شورای اسلامی آقای امیدنجف‌آبادی نماینده بود، من نیز نماینده بودم، روزی به او ایراد گرفتم که: به چه مجوز شرعی حکم ترور بحرینی (بحرینیان) را صادر کردی؟ برخورد تندی کرد و جواب درستی نداد.» (ص221)
متاسفانه باید اذعان داشت، علی‌رغم وعدة داده شده توسط آقای بجنوردی به مردم اصفهان، هیچ‌گونه مطلب و اظهار نظری از ایشان، چه در مقام استاندار و چه در مقام نمایندگی مردم، در مخالفت و محکومیت عاملان این جنایت و دیگر جنایات این گروه (که بنا بر همین قول بر ایشان ناشناخته نبودند) در رسانه‌های کشور منعکس نشده است.
آنچه در مورد سه فراز از زندگی سیاسی آقای بجنوردی مورد تأمل قرار گرفت، یک جمعبندی در مورد شخصیت ایشان به دست می‌دهد که قطعاً بر عملکردهای وی در حوزه فرهنگ نیز سایه خواهد افکند. کما این که تعریف و تمجیدهای وی از برخی افراد، خود بهترین گواه بر این مدعاست. به عنوان مثال مسئول دایره‌المعارف بزرگ اسلامی در آخرین فصل از کتاب خاطرات خود، از همکاری آقای احسان نراقی با این مجموعه و تعریف آقای احسان یارشاطر (یا به قول مرحوم زنده یاد جلال آل‌احمد «بار قاطر») از کار فرهنگی صورت گرفته در قالب دایره‌المعارف، به خود می‌بالد. گفتنی است احسان یارشاطر که از مروجان فرهنگی رژیم پهلوی به شمار می‌آمد، در همان دوران به حدی در تملق‌گویی از شاه و دربار راه افراط را پیمود که حتی از سوی افرادی با دیدگاههای غیر‌اسلامی مانند آقای احمد شاملو قابل تحمل نبود و تعابیری در مورد وی به کار می‌گرفتند که به لحاظ محظورات اخلاقی، از بیان آن درمی‌گذریم.
اگر آقای بجنوردی در دوران استبداد صرفاً با چند مأمور دون پایه شهربانی و یک مشت عوامل ساواک مبارزه کرده و خود را در تعارض با طراحان و برنامه‌ریزان فرهنگی و سیاسی دستگاه شاه نمی‌دیده است، امروز می‌تواند به نزدیکی با تئوریسین‌ها استبداد مباهات ورزد. آیا فراموش شده است که در زمان اسارت مرحوم دکتر شریعتی، احسان نراقی از طرف ساواک برای به اصطلاح منفعل کردن این شخصیت مبارز، چندین نوبت به زندان می‌رود و ضمن تعریف و تمجید از دستاوردهای دوران پهلوی برای تطمیع شریعتی تلاش می‌کند؟ یا آقای احسان یارشاطر بعد از کودتای آمریکایی 28 مرداد اولین کسی است که سازمانی منسجم را برای سانسور کتاب در کشور بنا می‌گذارد و به عنوان عضو تحریریه ارگان جامعه بهائییان در ایران چه خدماتی به این فرقه می‌نماید؟
البته گذشته و حال چنین افرادی روشن‌تر از آن است که یک زندانی دوران شاه خود را با آنان در تعارض نبیند. شاید انتخاب «راه دیگر» در این زمینه صادق باشد و نه پرداختن به کار علمی.
در آخرین فراز از این سخن براین نکته تأکید می‌ورزیم که براساس بیانات آقای بجنوردی در این کتاب، نه تنها برخی کمکها از سوی مسئولان را که همزمان در دایره‌المعارف بزرگ اسلامی شاغل بوده‌اند، نباید به مثابه فرهنگ پروری آنان قلمداد کرد،‌ بلکه براساس عرف رایج در همه جهان، چنین کمکهایی سوءاستفاده از منابع عمومی محسوب می‌شود و پیگرد قانونی دارد زیرا مسئول کمک کننده، خود به عنوان حقوق بگیر موسسه غیردولتی کمک گیرنده در این امر ذینفع بوده و باید در مقابل قانون پاسخگو باشد.

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

اهمیت شعار سلاح هسته‌ای ندادن در اذهان عمومی

اهمیت شعار سلاح هسته‌ای ندادن در اذهان عمومی

در تقابل ایران با اسرائیل و آمریکا، همیشه گزینه حمله اتمی چالش‌برانگیز بوده و هست. عده‌ای می‌گویند: وقتی آمریکا و اسرائیل به عنوان دشمن اصلی ما سلاح اتمی دارند و تجربه نشان‌داده، اگر لازم شود هیچ تعارفی در استفاده از آن ندارند، پس ما هم باید سلاح اتمی داشته باشیم.
باغ خسروشاهی

باغ خسروشاهی

کی از شبهاتی که در سال‌های اخیر سبب تحریف امام در ذهن نسل جوان شده است این ادعا است که برخی می‌گویند امام در باغ‌های بزرگ و مجلل اطراف جماران زندگی می‌کردند و بااین‌وجود در رسانه‌ها به مردم یک‌خانه کوچک و ساده به‌عنوان محیط زندگی ایشان نمایش داده می‌شد
دوگانه نهضت و نظام

دوگانه نهضت و نظام

برخی دوگانه‌ها را ابتدا درک نمی‌کنیم ولی به مرور که مشغول کاری علمی می‌شویم یا طرحی عملی را به پیش می‌بریم متوجه آن می‌شویم و بعد بر سر آن دو راهی به انتخابی خاص دست می‌زنیم.
چرا ظهور حاج قاسم، خارج از نظم جمهوری اسلامی امکان تاریخی ندارد؟

چرا ظهور حاج قاسم، خارج از نظم جمهوری اسلامی امکان تاریخی ندارد؟

شهید سلیمانی بی‌شک در زمره شخصیت‌هایی است که جامعه ایرانی بشدت از وی متأثر خواهد بود. احتمالاً در طول تاریخ هیچ بدرقه‌ای به میزان تشییع پیکر او شکوهمند نبوده است.
آب و برق مجانی می‌شود!

آب و برق مجانی می‌شود!

Powered by TayaCMS