نویسنده: محسن فیض کاشانی
ارباب اموال را عادت است که تخمین حاصل خود کنند و خرج را بر آن اندازند، اگر چه دانند که احتمال تطرّق[1] آفات که مستأصل مال باشد هست و احتمال خطا در تخمین به بیش و کم هست، اما بنابر ظاهر حال نهند و حسابی از آن بردارند. بر همین قیاس باید که مردمان تخمین عمر خود بنهند و صرف اوقات خود بر آن اندازند. و ما تخمین عدل که هیچ قدر مبالغه در آن نباشد نهیم. گوییم در حدیث درست شده است که «أکثر اعمار أمّتی ما بینَ السّتین إلی السّبعین».[2] و تجربه بر این هم گواهی میدهد. پس اگر عمر هر کس را بر تقدیر آن که به غایت برسد شصت و پنج سال گیریم، اکنون ای آن کس که تو را چهل سال است، بیست و پنج سال از عمرت مانده اندیشه کن که بیست و پنج سال بسیاری نیست تا دیده بر هم زده گذشته. و اگر صدق این خواهی که باور کنی واقعهای از واقعات خود که بیست و پنج سال پیش از این واقع شده باشد یادآر و بنگر که گوئیا دی یا پریر بود.
و چون تو را از عمر همین مقدار مانده تو را یک کار باید کرد و یک کار نباید کرد، اما آنچه باید کرد شتاب در تحصیل زاد معاد، که هر چند هنگام خروج نزدیک شود جد در تهیئه و استعداد معاد زیاده باید کرد که وقت تنگ میشود و کار فراوان مزدحم میگردد. یک یک از پیش بر باید داشت که چون نفیر رحیل زدند امان نیست.
اما آن کار که نباید کرد اندیشه بسیار در امر معاش، برای آن که بیست و پنج سال زمانی بسیار نیست و تا دیدی سرآمده و حاجت به زیاده تعمقی ندارد. و همین مرتبه کار که سامان افتاده برای آن مدت کافی است و حاجت به سعی دیگر نیست. و اگر نیز به فقر و سختی به سر باید برد میتوان برد، چه زمانی اندک است. و اگر اندیشه برای فرزندان است معلوم داند که او را اندیشه خود کردن و متفرغ شدن برای کسب زاد راه معاد بسیار اولی است از اندیشه فرزندان. برای آن که از فرزندان هر کس بخش خود هستند، چه حاجت که این کس خود را فدای ایشان کند.
خدای عزوجل هر کس را چنان آفریده که بخش خود هست. و نیز علاقه فرزندی امری اعتباری است و امور اعتباری در زمان رفاهیّت و فراغت آدمی را پروای اعتبار آن هست، چون کار بر او تنگ شده کجا پروای آن میماند؟ در روز قیامت که آدمی را کار به جان و کارد به استخوان رسید، غیر علاقه با نفس خود که علاقه حقیقت[3] است باز نماند.
« یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیه وَأُمِّهِ وَأَبِیه وَصَاحِبَتِهِ وَبَنِیه ِکُلِّ امْرِئٍ مِّنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیه».[4]
و چه جای آن که از ایشان گریزد که
«یُبَصَّرُونَهُمْ یَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ یَفْتَدِی مِنْ عَذَابِ یَوْمِئِذٍ بِبَنِیه وَصَاحِبَتِهِ وَأَخِیه وَفَصِیلَتِهِ الَّتِی تُؤْویه وَمَن فِی الْأَرْضِ جَمِیعًا ثُمَّ یُنجِیه».[5]
اگر ایمان به روز قیامت[6] بر خود همچنان حاضر داند که آن روز واقع است. و چون چنین کند بالضروره ایثار خود بر ایشان کند و آخرت خود را فدای ایشان نکند. مردمان دنیای خود را فدای فرزندان نمیکنند چون است که بر آخرت چنین سخیاند که آن را فدای دنیای فرزندان میکنند؟ یا آخرت اهون و ادنی است از دنیا؟ نی نی! به دنیا مؤمناند مگر و به آخرت نه!
ای که پنجاه رفت .....
ای آن کس که تو را پنجاه سال عمر است، تو را پانجده سال مانده، پانجده سال مانده بود حال آن بود که شنیدی تا خود به تو چه رسد. بیدار شو و با حال خود افت و دل از همه چیز و همه کس بر کن و یک جهت و یک روی خدا شو، باشد که گلیم خود از آب بیرون بری. تو را فکر همین یک تن تنهای خود میباید کرد،فکر دیگران به خودشان باز گذار.
مثل شما ای بنی آدم مثل جماعت کشتی شکستگان است که غرق دریا شدهاند، هر کس را دست و پائی میباید زد که خود را به ساحل اندازد و کس را خود به کس مشغول نمیباید داشت که به وصلة او نمینشیند و از کار خود باز میماند و هر دو غرق میشوند. مگر ملاح شیر مرد که به شناوری خود را و چند کس را بیرون تواند آورد. آن رجال حقاند که در این دریا دستگیری بازماندگان میکنند به فرمان خدای، سلامٌ علی ذکرهم و رحمةالله و برکاته، و آن از راه مدد دینی باشد نه از راه فکر دنیوی که مردمان را برای عزیزان خود میباشد.
و ای آن کس که تو را شصت سال عمر است تو را پنج سال مانده. پنج سال به چه حساب است. ساعت به ساعت تو را فزع فرشتة مرگ به گوش میرسد و اندیشه کفن و کافور تو را اولی است از اندیشه مِلک و مال. کارت نزدیک شده، دل حاضر دار! و کلمه را تکرار میکن! به پنج سال نگویی تا خود چیست، تا چشم بر هم زدهای گذشته. اگر چه ذکر مرگ تلخ است اما چه کنم چون این تلخی واقع است و به تغافل و تجاهل از سر ما باز نمیشود. هم آن را یاد کن! مگر دل بیدار شود و به کار سازی آن مشغول شود اولی است.
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه دریابی
و به این خطابها که در این نامه کردهام شخصی معین را نمیخواهم، این خطاب عام است با همة بنی آدم و این نامهای است به همة پسران نوشته شده. هر کس از فرزندان آدم حساب خود را از این جا بردارد و صرف وقت خود بر مقدار عمر خود اندازد.
و همه این تقدیرات که در این جا کردهام اقصی عمر است به حسب الاکثر، و او داند که مرگ فردا و پس فردا نیز در حساب است «فَإِذَا جَاء أَجَلُهُمْ لاَ یَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلاَ یَسْتَقْدِمُون».[7] زیرک باشد که مدار کار خود را بر احوط نهد. اگر جزم بداند که فردا خواهد مرد، امروز چه کار خواهد، امروز همان کار کند، شاید که فردا آن باشد[8] که «الکیّسُ من دانَ نفسَه و عَمِلَ لما بعدَ الموتِ والعاجِزُ مَن اتبع نفسه هواها و تمنی علی الله».[9] و زینهار که به خیال عفو و مغفرت و کذا کذا دست در معصیت نگشاید، که ترتب عقاب بر معصیت امری است اصلی که ظاهر حال آن است و عفو تجاوز احتمالی است که چون آن نیز گاه میباشد در مقام استیفای بیان نخواستهاند که ذکر آن اهمال کنند. همچنانچه که ظاهر حال کسی که افعی او را گزید موت است، اگر چه میباشد گاه که نمیمیرد. اما این نه به آن مرتبه فراوان است که شخص دلیر دست در دهن افعی برد. و خدای خشنود باد از بنده ای که امر را چنان که هست بداند. «والسلام علی من اتبع الهدی».[10]