نویسنده: محسن فیض کاشانی
اما بعد؛ تعجب دارم از کار آدمی که چگونه خندد و مرگ در پی اوست و چگونه به فراغت زیست میکند و او را حساب باز میباید داد و چگونه خودسر میگردد و او بنده است. عجب نادان که آدمی است! دنیا را حقیقتی میداند و آن خود، حکایتی است و آخرت را حکایتی گمان میبرد و آن خود، همه حقیقت است. اگر دیو بر وجود او غالب نبودی چنین وارون نمیبود. چون دنیا را حقیقتی پنداشته کار و بار آن را سخت گرفته و به همگی همت وجود خود به آن مشغول است و چون آخرت را حکایتی انگاشته آن را آسان گرفته و در امر آن به گفتار زبان قناعت کرده. دریغا! از بی نیازی خداست که این همه خلق را با خود گذاشته تا در اودیة ضلال سرگردان میگردند. آری؛
بی نیازیش را چه کفر و چه دین بی زیانیش را چه شک چه یقین
مناجات با خدا
سبحان ربی الأعلی، خداوندا! در بی نیازی خویش منگر، در نیازمندی ما نگر، بی زیانی خود را مبین، زیانکاری ما مشتی بی نوا را بین.
خداوندا! لطف تو بی پایان است از پای افتاده گانیم ما را دست گیر! کرم تو بی علت است ما ناچیزان را در پذیر!
یا رب اگر نه لطف تو فریاد ما رسد پیدا بود که کوشش ما تا کجا رسد
خداوندا! ما را که اجازه است با تو سخن گفتن، بدبخت ما اگر با جز تو سخن گوییم. ما را که رخصت است یاد تو کردن، زیان کار ما اگر جز تو یاد کنیم.
خداوندا! اگر زندهایم، اظهار جمال تو را زندهایم و اگر میمیریم، آشکارا کردن جلال تو را میمیریم، «محیای و مماتی لله ربّ العالمین».[1]
خداوندا! به حق خداوندی تو که بر بندگی ما رحم فرما! چنانچه بندگی ما خداوندی تو را تن در داده، خداوندی تو بندگی ما را به رحمانیت خویش درپذیر و دست رد بر سینه ما مشتی گدای بی نوا باز منه!
خداوندا! میدانی که دل ما جز به یاد تو شاد نیست، یاد خویش از ما دریغ مدار!
خداوندا! میدانی که نفس خویش را برای تو دشمن میداریم، شر این دشمن را از ما دور دار!
خداوندا! چه زمانی باشد که از ما جان خواهی به اخلاص جان را نثار فرمان تو کنیم، به حرمت آن زمان که زمان ما را از آن که صرف در خلاف فرمان تو شود نگاه دار!
خداوندا! اگر ما را نفس برنیاید شاید، اما این که یک نفس بی رضای تو برآید نشاید، ما را از این خذلان محمی دار!
خداوندا! بندهایم بنده را چه میباید کرد تا چنان کنیم.
خداوندا! تو راییم نه خود را، اگر میدانی که چنین است ما را به ما مگذار!
خداوندا! از خود ضعیفتر بندهای نمیدانم به قدرتت که این ضعیف را دست گیر! از خود فقیرتر کسی نمیبینم مرا با طاعت خویش درپذیر!
خداوندا! هر کی را حول و قوتی دادهای، تو حول و قوة من باش! «سُبْحَانَ رَبِّکَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا یَصِفُون وَسَلَامٌ عَلَى الْمُرْسَلِین وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِین».[2]
شاید که امیر غیاث الدین گوید این چه طور مکتوب است که به من نوشتهای که هیچ حکایت من در آن نیست. چه کنم چون حدیث دسگری مرا شیفته میدارد، حدیث با تو چگونه کنم/ حالیا گوش دار و پارهای سخن خویش هم بشنو: هیچ توانی که شبی از خواب بشریت برخیزی و از حدث حدوث طهارتی کنی و قامت هستی خویش پیش خداوند یکتا دو تا کنی و سر با زمین نهاده با عدم اصلی خویش که «منها خلقناکم و فیها نعیدکم»[3] رجوع کنی؟ و اگر یک شب کردی هیچ توانی که آن را با دو شب و سه شب کنی تا به آن معتاد شوی آن گاه داخل «والمستغفرین بالأسحار»[4] باشی؟
نماز و نیاز
آیا توانی روزی که جهان به نور آفتاب تابیده است تو خود را به نور وضو تازه و فرخنده سازی چنانچه بازار معاملات مردم گرم است تو بازار عمل صالح خود را گرم سازی و چند رکعت نماز بگزاری که ذخیره باشد تو را « یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ مَّا عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُّحْضَرًا ».[5] و اگر یک روز کردی توانی که با دو روز و سه روز کنی و خود را به آن خودکاره سازی که «کان أحبّ الأعمال إلی رسول الله أدومَها».[6]
شنیده که «لایزال عبدی یتقرّبُ اِلیّ بِالنَوافِل»،[7] در رواتب و سنن نباید که مساهله کنی. شنیده که «الوضوءُ عَلی الوضُوءِ نُورٌ عَلی نُور»،[8] چون وضو نور است اگر نور دایم باشد بهتر باشد. چون دهان محل کلام است تطهیر آن لازم است «لَولا أنْ اشُقَّ عَلی امَّتی لأمَرتُهُم بِالسِّواکِ»[9] أی أوجَبتُ علیهم. «وَثیابَکَ فَطَهَّر»[10] خوانده اگر چه مراد تطهیر از نجاست است اما تطهیر از دَرَن[11] نیز طهارتی است «انَّ اللهَ نَظیفٌ یُحِبّ النَظافَة».[12] شنیدهای که «إنَّ اللهَ رَفیقٌ یُحبّ الرَّفیق»[13] فظّ و غلیظ نباید بود و طریق رفق و حلم پیش باید گرفت با کافّه ناس. «تَخَلَّقوا بِأخلاقِ اللهِ»[14] بیان همه کرده. والتُّوفیقُ مِنَاللهِ تَبارَکَ و تَعالی.