قال الصّادق علیه السّلام: العجب کلّ العجب ممّن یعجب بعمله، و هو لا یدرى بم یختم له.
حضرت امام صادق علیه السّلام مىفرماید که: عجب است و بسیار عجب از کسى که از عمل خود، عجب کند و به بسیارى عمل خود نازد و حال آن که نداند که خاتمه او سعادت است یا شقاوت؟ و نجات است یا هلاکت؟ چرا که آدمى هر چند در عبادت سعى کند و بذل جهد نماید، به ابلیس نمىرسد. چه آن شقىّ عاقبت نامحمود، چندین هزار سال عبادت پروردگار کرد و خاتمه عملش به شقاوت أزلی و لعنت سرمدى منجرّ شد. و با وجود این چنین عدوّى که در جمیع اوقات در مقام غدر و مکر آدمى است، حتّى در مرض موت و وقت احتضار، دست از آدمى بر نمىدارد و مىخواهد که سلب ایمان از او کند، به عمل ناقص خود چون توان اعتماد کرد؟! و خاطر جمع توان بود؟!.
نقل صحیح است که علاّمه حلّى «علیه رحمة الخفیّ و الجلیّ»، در وقت احتضار کلمات فرج به او تلقین مىکردهاند مىگفته: «لا»، پسرش بسیار مضطرب شده و از غایت اضطراب به جناب احدیّت استغاثه کرد و درخواست نمود که: شیخ را افاقه حاصل شود، تا حقیقت حال ظاهر شود. شیخ را از استغاثه پسر، فی الجملة افاقه حاصل شد. از او پرسید که من هر چند شهادتین به تو عرض مىکردم، مىگفتى «لا»، وجه این چیست؟ شیخ فرمود که: تو شهادتین عرض مىکردى و شیطان لعین خلاف او را تلقین من مىکرد. من به او مىگفتم: «لا»، نه به تو.
هر گاه علاّمه حلّى با وجود مناعت شأن در آن وقت، از دست او خلاصى نداشته باشد، واى به حال دیگران که چه شود؟! و چه خواهد شد ...؟! باید دانست که اکثر صفات ردیّه خبیثه، مثل ظلم و جور و بغى و غضب و امثال اینها، فروع و نتایج کبرند و از عجب و کبر متولّد مىشوند و این دو صفت از صفات مهلکه است و ازاله آن بر همه، فرض عین و عین فرض است و ادویه قامعه در استیصال اصل کبر از نفس امّاره، از دو اصل مرکّب مىگردد.
اصل اوّل- معرفت عیوب نفس و ذلّت و حقارت آن است.
اصل دوم- معرفت حضرت ربوبیّت و عظمت و کبریائی و نفاذ قدرت آن حضرت است.
و هر که بر اسرار و حقایق این دو اصل اطّلاع یافت، بى شکّ در نفس او تواضع و انکسار و خضوع پدید مىآید و خوف و خشیت بر او غالب مىگردد و به صفت حلم و حیا و رحمت و رأفت متّصف مىشود و چون طایر همّت هر کس، آن حوصله ندارد که در فضاى هواى عالم ملکوت و جبروت، طیران کند و از سبحات اسرار ذات و صفات الهى، از بحار مکاشفات مستفیض شود، باید که از استحضار
اصل اوّل که معرفت عیوب و آفات نفس است که سهلترین و نزدیکترین اسباب است، غافل نباشد. و خداوند عالم از جهت تنبیه طالبان منهج هدایت و مستعدّان قبول فیض نفحات عنایت، مراتب بدایت و نهایت نفوس انسانى را در آیاتى از کتاب مجید خود، ذکر فرموده است که: قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَکْفَرَهُ. من أَیِّ شَیْءٍ خَلَقَهُ. من نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ. ثُمَّ السَّبِیلَ یَسَّرَهُ. ثُمَّ أَماتَهُ فَأَقْبَرَهُ. ثُمَّ إِذا شاءَ أَنْشَرَهُ[1] ، در این آیات کریمه، اشاره واضحه است به کیفیّت مراتب اوّل و اوسط و آخر احوال نفوس بشرى. پس عاقل باید که به نور بصیرت، در دقایق اسرار این آیات تأمّل کند و احوال اوّل و اوسط و آخر خود از آن مشاهده نماید. امّا اوّل آن است که بداند که چندین هزار دهور و اعصار، پیش از وجود او گذشته است که وجود موهوم او، در کتم عدم منعدم و ناچیز بوده و بر صفحه وجود از نام و نشان او هیچ اثرى نبوده. و کیست حقیرتر از آن که عدم و نیستى سابق بر وجود و هستى او باشد؟ پس حکیم بىچون بىقدرت «کن فیکون»، اصل وجود او را از کسوت خاک انشا فرمود، که اخسّ و احقر موجودات است، پس اصل خاکى او را صورت نطفه کریه داد، پس اساس جسم او را بر علقه مردار نهاد، پس آن علقه را مضغه گردانید، و اجزاى آن را به صلابت عظم رسانید و عظم را به گوشت و پوست پوشانید، این بدایت احوال آدمى است که از عدم محض، او را از أرذل اشیا ایجاد فرمود و در اخسّ اوصاف که خاک باشد، اصل وجود او را آفرید. تا بداند که اوّل فطرت او، جمادى بوده مرده که در او نه حیات بود و نه سمع و نه بصر و نه حسّ و نه حرکت و نه نطق و نه علم و نه قدرت، پس نقایص خصایص او را بر مکارم اوصاف او تقدیم فرمود. چون تقدیم موت بر حیات و جهل بر علم و عجز بر قدرت، همچنین ضلالت بر هدایت، چنانکه فرموده: من أَیِّ شَیْءٍ خَلَقَهُ. من نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ [2]، تا آدمى بر حقارت مرتبه خود، در بدایت بینا گردد و بر عموم نعمت و شمول إحسان او، شکر گوید. پس به ثبوت محاسن اوصاف بعد از اتّصاف به صفات خسیسه، اشارت فرمود که: ثُمَّ السَّبِیلَ یَسَّرَهُ [3]، تا بداند که آدمى میّتى بود بى جان و معدومى بود بى نام و نشان، حضرت ربوبیّت جلّت عظمته، او را حیات بخشید و پس از کرى او را شنوا گردانید، و بعد از کورى بینایى عنایت فرمود، و پس از گنگى گویائى، و بعد از ضعف قوّت، و همچنین بعد از ضلالت به درجه هدایت رسانید، تا به یقین شناساى انعام حضرت صمدیّت گردد، و رعایت آداب عبودیّت بر خود واجب داند، و رذیله کبر و عجب بر خود راه ندهد، و جور و ستم به زیردستان نپسندد، و تحقیق کند که عزّ و ثنا و دوام و بقا، جز جناب کبریائی را نمىشاید، و با این همه نقصان و خساست و ضعف و حقارت، اگر در حال حیات، امور معیشت بدو مفوّض بودى، یا در ادامت وجود خود، اختیارى داشتى، عجب و طغیان او را هم وجهى بودى.
لیکن شحنه غیرت، زمام اختیار به دست او نداد، و مفتاح مراد، در قبضه همّت او ننهاد، بلکه وجود او را هدف سهام بلیّات و مقهور تصاریف حوادث و آفات گردانید و امراض هایله و اسقام مهلکه و طبایع متضادّه را بر او گماشت. نه او را بر جذب نفع و دفع ضرّ قدرتى، و نه در کسب خیر و منع شرّ، قوّتى. عقل او را بیم اختلاس در هر زمانى، و روح او را خوف اختطاف در هر آنى، در حال صحّت، أسیر نفس و هوا، و در وقت مرض، بسته آلام و غنا، این اوسط حال آدمى.
و امّا آخر حال او آن است که حقّ «جلّ و علا» اشارت به او نموده که: ثُمَّ أَماتَهُ فَأَقْبَرَهُ. ثُمَّ إِذا شاءَ أَنْشَرَهُ [4]، یعنى: بعد از انقضاى مدّت حیات، جمیع قواى ظاهره و باطنه که نزد او ودیعت بوده، از او باز ستاند، و او را به حال اوّلى جمادى راجع نموده، جیفه کریه او را به ظلمت خاک بپوشاند، و آن بدنى که به انواع ناز و نعمت مىپرورده، طعمه مار و مور گرداند و جسم نازک او در ظلمت حبس طبقات خاک أسیر ماند، و دست روزگار جناح همّت او را به ساحل فنا بند گرداند، و چندین هزار دهور و اعصار و قرون بىشمار، بر خاک او بگذرد، که کسى نام او در دفتر وجود نخواند، بلکه هیچکس از موجودات، اثرى از نام و نشان او نداند، و کاشکى حاکم مشیّت، او را در این نیستى بگذاشتى، و قاضى عدل، او را در معرض سؤال نداشتى، و ملایکه غلاظ شداد، بر او نگماشتى، و خطاب قهر زبانه دوزخ نشنیدى، و أحمال اثقال سلاسل و اغلال نکشیدى، ومرارت شراب صدید و زقّوم نچشیدى، بلکه حاجبان وجود، اجزاى متفرّقه او جمع گردانند، و او را عریان و حیران، از خاک برانگیزانند، و در مجمع محشر و موقف فزع أکبر، رسوائى افعال او را بر او خوانند، و اگر «عیاذا باللّه»، قطرهاى از بحار رحمت غفّار، دستگیر آن سرگشته نگردد، آن بیچاره به گرفتارى عذاب ابدى درماند.
پس کسى که احوال اول و اوسط او، آن است که شنیدى و در آخر چنین خطرى در پیش دارد، چه جاى آن است که شادى و فرح به خود راه دهد.؟! و جمیع انبیا و اولیا از خوف این خطر، حظوظ جسمانى از خود بریدهاند و بهبود خود را در عدم خود دیده، حضرت ختمى پناه «علیه و آله تسلیمات الاله»، با کمال قرب به جناب احدیّت، گفتى: «یا لیت ربّ محمّد لم یخلقه»، هر گاه این حال مهتر عرصه نبوّت و سرور صفوف میدان ولایت باشد، امثال ما مفلسان تیره روزگار، بدین معنى اولىتر و غلبه خوف و خشیت به حال ما، لایقتر، با این همه مراتب، گنجایش عجب دارد که کسى به خود راه دهد؟! و به سمت کبر، که أرذل سمات است، موسوم شود؟! بلکه اگر تمام عمر به گریه و ناله گذراند سزا است، و از تنعّمات، به علف صحرا اکتفا کند، روا است.
فمن اعجب بنفسه فی فعله، فقد ضلّ عن منهج الرّشاد، و ادّعى ما لیس له، و المدّعى من غیر حقّ کاذب، و ان اخفى دعواه و طال دهره.
پس، هر که به طاعت و عبادت خود، عجب کند، و به عمل ناقص خود، فخر نماید. به تحقیق و یقین که او گمراه شده است و از راه راست گشته است و مرتبه زیادة از مرتبه خود، دعوى کرده است. چرا که کبر رداى الهى است و سزاوار مرتبه خدائى است که از جمیع نقایص برى است. نه لایق مرتبه امکانى، که به اکثر عیوب معیوب است و به اکثر نقایص، موسوم. و هر کس چنین دعوى کند، در دعوى خود کاذب است، هر چند دعواى خود به کس اظهار نکند و هر چند زمان بسیار به او بگذرد.
حاصل، تا از آن دعواى باطل و اعتقاد فاسد، بر نگردد و توبه و رجوع نکند، به آن اعتقاد، آثم است و به آن دعوى، معاقب و معاتب.
از ابن سماک، که یکى از اهل حال است نقل مىکنند که هر روز به نفس خود خطاب مىکرده است و مىگفته است: «یا نفس تقولین قول الزّاهدین و تعملین عمل المنافقین و فی الجنّة تطمعین، هیهات! هیهات! انّ للجنّة قوما اخرین و لهم اعمال غیر ما تعملین»، یعنى: اى نفس، گفتارت، گفتار زاهدان است و عملت، عمل منافقان است. و با این حال طمع بهشت دارى، چه دور است، چه دور است این طمع تو، اهل بهشت، قوم دیگر هستند و عمل ایشان، عمل دیگر، امثال این مخاطبات، باعث دفع عجب است و مورث زیادتى رغبت به طاعت.
فانّ اوّل ما یفعل بالمعجب نزع ما أعجب به، لیعلم انّه عاجز حقیر، و یشهد على نفسه بالعجز، لتکون الحجّة علیه أوکد، کما فعل بإبلیس.
مىفرماید که: اوّل کارى که خداوند عالم به صاحب عجب مىکند آن است که نزع مىکند از او آن چه به او مىنازد، از علم و مال و حسن، که اسباب عجب هستند، از او نزع مىکند تا بداند که او عاجز است و حقیر است و وجود اینها به قدرت غیر بوده، پس آن غیر را کبر سزا است، نه مرا که موصوف هستم به عجز و حقارت. خداوند عالم از روى إتمام حجّت و رأفت، این عمل به او مىکند که شاید به این وسیله ترک این رذیله نموده، ملازم خضوع و خشوع شود، چنانکه به ابلیس واقع شد. منقول است که: ابلیس ملعون بعد از ابا و امتناع از سجود آدم علیه السّلام، نور علم از سینهاش محو شد، به مرتبهاى که بعد از وقوع این حکایت، پیش کسانى که از او استفاده مىکردهاند، استفاده مىکرد و مىگفت: «یا لیتنی ما فعلت ما فعلت»، یعنى: کاش نکرده بودم آن چه کردم. همچنین صاحب کبر از نور عبادت، که منشأ افاضه علوم است، محروم مىشود.
و العجب نبات حبّها الکبر، و أرضها النّفاق، و ماؤها الغىّ، و أغصانهاالجهل، و ورقها الضّلالة، و ثمرها اللّعنة و الخلود فی النّار، فمن اختار العجب فقد بذر الکفر، و زرع النّفاق، و لا بدّ من ان یثمر.
مىفرماید که: عجب گیاهى است که دانه آن کفر است، و زمین او نفاق است، و آب او گمراهى است، و شاخهاى او جهل است، و ورق او ضلالت است، و میوه او لعنت است، و خلود در جهنّم. پس هر که اختیار کرد عجب را و به این صفت رذیله موصوف شد، پس گویا پاشیده است تخم کفر را در زمین نفاق، و حاصل او نیست، مگر لعنت و دورى از رحمت الهى.[5]
منبع : شرح(ترجمه) مصباح الشریعة، عبد الرزاق گیلانى، انتشارات پیام حق، تهران، 1377 هجرى شمسى
پی نوشت:
-
[1] . سوره عبس- آیه 22 ، 17
-
[2] . سوره عبس- آیه 19، 18
-
-
[4] . سوره عبس- آیه 22، 21
-
[5] . ترجمه مصباح الشریعة، ص: 261- 267