13 مهر 1394, 13:51
خاطرات
فرزند ایشان حاج محمّد آقا نوشته اند:
یکى از دوستان مرحوم اَبَوى، در فصل تابستان، ما را به باغ خود دعوت نمود، بعد از حضور در باغ و پذیرایى، ایشان داستانى را از مرحوم والد، آیت الله نمازى نقل کرد و ما را بر سر چاهى برد که آبیارى باغ و زمین ها توسط آن انجام مى شد.
او این گونه گفت: من در این باغ اقدام به حفر چاه نمودم ولى هر چه کندیم به آب نرسید، در جاهاى مختلف چاه کندیم امّا به ته چاه که مى رسید قلوه سنگ هاى بزرگى پیدا مى شد و آب نبود، از این امر خسته و نگران شدم و متحیّر بودم که چه کنم. روزى به عنوان درد دل، خدمت والد شما رسیدم و جریان را بیان کردم، ایشان نسبت به من تلطّف کردند و گفتند شما یک ساعت به اذان صبح مانده بیا منزل، تا جواب شما را بدهم. من، همان وقت خودم را به در منزل رساندم، ولى مردّد بودم، زنگ منزل را بزنم یا نه. با خودم گفتم، این موقع شب، ممکن است مزاحمت باشد و زنگ نزدم ناگهان در باز شد و آقا فرمود: من خودم گفتم بیا، چرا زنگ نزدى! سپس ایشان یک کاسه چینى به من داد و گفت: برو سر چاه و پس از اداى نماز، مقدارى آب داخل کاسه بریز و آن را داخل چاه خالى کن، انشاءالله چاه، به آب خواهد رسید. من طبق دستور عمل کردم و صبح همان روز کارگر آوردم، او مشغول حفّارى شد و در همان ابتداى کار، خبر به آب رسیدن چاه را به من دادند. این چاه هنوز هم پس از گذشت سال ها، پر آب و مورد استفاده است و من این را از الطاف و عنایات والد شما مى دانم.
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان