سیره سبز
سرور فقیهان کربلا لباسهاى ساده مى پوشید،([1]) همنشینى با تهیدستان را دوست داشت و در برآورده ساختن نیاز ناتوانان جامعه از هیچ کوششى دریغ نمى کرد. بسیار اتفاق مى افتاد که استاد بزرگ بهبهان عبادت استیجارى انجام مى داد و در آمد آن را به شاگردان تنگدستى چون میرزاى قمى مى سپرد تا در راه دانش اندوزى به کار گیرد.([2])میرزا محمد تنکابنى مى نویسد:
زوجه آن جناب در ایام زمستان جبه اى بر او درست کرد. آن بزرگوار جبه را پوشید و چون وقت مغرب شد به مسجد رفت. در راه یکى از او باش کلاه از سر بر داشته، برهنه پاى نزد آقا شتافت و عرض کرد: آقا، سرم برهنه است و کلاهى ندارم، هوا سرد است، فکرى برایم کنید.
آن جناب فرمود: چاقو همراه دارى؟
مرد پاسخ داد: آرى.
استاد با چاقو یک آستین جبه را برید به مرد تهیدست داد و فرمود: این آستین را بر سر بگذار و شب را بگذران تا صبح فکرى برایت شود.
چون به خانه بازگشت همسرش جبه وى را بى آستین دید و بسیار ناخشنود شد و گفت: من مدتها زحمت کشیده، جبه اى آماده ساختم شما آن را ناقص کردید.([3])
علاوه بر این فقیه یگانه روزگار زندگى فرزندانش را نیز زیر نظر داشت تا در استفاده از نعمتهاى جهان زیاده روى نکنند و پا برهنگان جامعه را از یاد نبرند. روزى حضور زنى با پیراهن رنگارنگ در خانه توجه اش را جلب کرد. از اطرافیان پرسید: این زن کیست؟
گفتند: عروستان است آقا عبدالحسین لباس تازه برایش خریده.
استاد خشمگینانه به چهره فرزندش نگریسته، وى را از تکرار این کردار باز داشت. آقا عبدالحسین این آیه را تلاوت کرد: قُل مَن حَرَّمَ زینَةَ اللهِ التى اَخرَجَ لِعِبادِهِ ...([4])
وحید دوران فرمود: من نیز این آیه را شنیده ام ولى بسیارى از فقیران پیرامون ما زندگى مى کنند که به نادارى ما تسلاى خاطر مى جویند.([5])
نوه گرانقدر آن فقیه فرزانه درباره دنیا گریزى پدر بزرگ ارجمندش چنین نوشته است:
در همه عمر به گردآورى زخارف دنیوى همت مصروف نفرموده، بلکه اصلا به سکه هاى مختلفِ دینار و درهم و فرق انواع آنها مطلع نبود. عزلت از اهل دول بر مزاج آن بزرگوار به غایت استیلا داشت و از معاشرت آنها دامن کشیده، مصاحبت با فقرا را خوش داشت.([6])
استاد یگانه بهبهان از کسى هدیه نمى پذیرفت بر این سیره نیک پاى مى فشرد و از شاگردانش مى خواست که به جاى پرداختن به این مسایل به درس و تحقیق روى آورند. یکى از شاگردان وى در این باره خاطره اى شنیدنى دارد:
هنگامى که در کربلا از محضر آقا، فیض مى بردم تاجرى به زیارت آمد و پارچه اى براى آقا هدیه آورد. او شنیده بود که آقا از پذیرفتن هدیه سرباز مى زند پس درپى چاره اى بود تا هدیه اش پذیرفته شود.
... او نزد من آمد و از من خواست در این راه اقدامى کنم ولى نپذیرفتم. مرد برخواسته اش پاى فشرد و گفت: اگر کارى کنى آقا این پارچه قبایى را بپذیرد یک قبا نیز به شما مى دهم...
پارچه را از تاجر گرفتم و در گرماى هوا به خانه استاد رفتم و بر در کوفتم. آقا با پیراهن عربى و شب کلاه تشریف آورده، در را گشود و چون مرا دید، فرمود: چه شده است؟
گفتم: آقا مرد مؤمنى هدیه اى برایتان آورده تا جامه خود سازید. آقا دگرگون شد و خشمگینانه فرمود: گمان کردم در این هواى گرم، آمده اى تا مسأله اى علمى بپرسى یا یکى از مشکلات علمى ات را حل کنى.
بعد در را بست و برگشت. من عرض کردم: آقا، عرض دیگرى نیز دارم.
آقا در گشود و فرمود: چه چیز است؟
عرض کردم: این مرد وعده داده اگر شما پارچه را قبول کنید، یک پارچه قبایى هم به من دهد. راضى نشوید این فرصت از دستم برود.
آقا خندید و فرمود: فرزندم، درس بخوان، وقت خویش را در این کارها تلف نکن.
پس پارچه را پذیرفت و فرمود: به این شرط مى پذیرم که دیگر هرگز از این کارها نکنى([7])
البته این رفتار مرجع پاک رأى کربلا تنها به مردم عادى اختصاص نداشت آن بزرگمرد درباریان و شاهزادگان را نیز نومید مى کرد و از پذیرش هدایایشان سر باز مى زد. در کتاب فردوس التواریخ چنین مى خوانیم:
قرآنى به خط میرزاى نیریزى، که جلد آن به یاقوت والماس و زبرجد و سایر سنگهاى گرانبها آراسته بودند، از سوى سلطان آقا محمد خان براى آقا فرستاده شد. آورندگان قرآن به منزل آقا رفته، در کوفتند. آقا در را باز کرد و در حالى که قلم به دست مبارکش بود به فرستادگان دربار نگریست و فرمود: چه کار دارید؟
گفتند: حضرت سلطان قرآنى برایتان فرستاده است.
آن حضرت نگاهى به قرآن آراسته کرده، فرمود: این زینتها چیست که بر جلد آن فرار گرفته؟
پاسخ دادند: سنگهاى گرانبهاست.
استاد فرمود: چرا کلام خدا را چنین کرده، سبب حبس و تعطیل آن مى شوید. آنها را از جلد قرآن جدا کرده، بفروشید و قیمتش را میان دانشجویان علوم دینى و تهیدستان قسمت کنید.
فرستادگان دربار گفتند: قرآن را بپذیرید، به خط میرزاى نیریزى است و بهاى بالایى دارد.
استاد فرمود: هر کس قرآن را آورده، آن را نزد خویش نگهدارد و پیوسته تلاوت کند.
یگانه روزگار با این سخن در را بست و پى کار خویش رفت.([8])
[1]- فردوس ,,,التواریخ، باب دوم.
[2]- قصص العلماء، ص159.
[3]- همان.
[4]- بگو چه کسى زیورهاى خدا را که براى بندگانش پدید آورده حرام کرده است...؟
[5]- همان.
[6]- وحید بهبهانى، ص140.
[7]- دارالسلام، عراقى، ص561 و 562.
[8]- فردوس ,,,التواریخ، باب دوم.
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه