الف ـ فعالیتهاى قبل از پیروزى انقلاب
آشنایى با فدائیان اسلام
در دورانى که مبارزات فدائیان اسلام به اوج رسید، سید در سن نوجوانى قرار داشت و با شرکت در مراسم آنان، ضمن همراهى و همدلى با ایشان، خود را براى مبارزه اى همه جانبه آماده مى کرد. خود مى گوید:
«از نظر سنى، سن ما در آن سالهاى قیام به حق آنها، در حدى نبود که بتوانیم در جمع آنها حضور داشته و بهره مند باشیم. فقط در بعضى از اجتماعاتى که داشتند مى توانستیم تماشاگر باشیم. خصوصاً صلوات هایى که آنها مى فرستادند، خیلى جذاب بودکه «اللهم صل على محمد و آل محمد». بله، طنین خاصى داشت خصوصاً با صحبت هایشان که خیلى بى پرده بود. درست مثل قدرتى که حاکمیت پیدا کرده، براى پیشبرد اهداف خودش با مردم چطور آزاد صحبت مى کند؟ وقتى که صحبت مى کردند، به این صورت بود.»[11]
سید على اکبر ابوترابى زیر بناى قیام امام خمینى (ره) را، حرکت فدائیان اسلام مى دانست و مى گفت:
«از حرکت امام در سال 41 باور کنید 6 ماه نگذشت، در سراسر ایران موجى عظیم به وجود آمد. زیربنایش را فدائیان اسلام فراهم کرده بودند. زیرسازى انجام شده بود، با فرمان امام یک مرتبه جریان تکان خورد.»[12]
ماجراى فیضیه
هنگام ایجاد غائله انجمنهاى ایالتى و ولایتى، که سیل تلگرافهاى مخالفت با آن به دربار سرازیر شده بود، سید طلبه علوم دینى در مدرسه نواب مشهد بود. او پس از قیام خونین 15 خرداد و دستگیرى امام راحل، به قم آمد و در هجوم چکمه پوشان رژیم پهلوى مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
اسارت در زندان شاه
سید على اکبر ابو ترابى با حضور در نجف و چاپ دروس ولایت فقیه امام و ارتباط با یاران امام حضور خود را در صحنه مبارزه حفظ کرد. وى در 14/5/1349 هنگام ورود به ایران در مرز خسروى دستگیر شد. جرم وى حمل 1254 برگ اعلامیه به امضاى امام خمینى با عنوان «پاسخ به محصلین علوم اسلامى» به تاریخ جمادى الاولى 1390، بود. این اعلامیه ها را به کمک آقاى حمید روحانى در داخل چمدان جاسازى کرده بودند. به رغم برخورد ساده حجت الاسلام ابوترابى با بازرسان و اعلام بى خبرى از محتواى چمدان، ایشان را به شش ماه زندان محکوم کردند. وى بعد از سپرى شدن دوران محکومیت، در تاریخ 17/11/1349 آزاد شد، البته همچنان تحت نظر بود و اجازه بازگشت به نجف را هم نداشت.[13]
مبارزات مخفیانه
سید على اکبر ابوترابى در این دوران به مبارزه پنهان روى آورد. ارتباطش با شهید مظلوم سید على اندرزگو، از نقطه هاى عطف زندگى ایشان به شمار مى رود.
رعایت اصول مبارزه مخفیانه، از طرف این دو به حدى است که تنها گوشه اى از فعالیتهایشان، آن هم در نقل خاطرات و به طور ناقص ثبت شده است و مأموران امنیتى رژیم نیز، به دلیل دسترسى نداشتن به ایشان، قدرت ثبت و پرونده سازى نداشتند. سید على اکبر ابوترابى خود مى گفت:
«خدا رحمت کند مرحوم شهید «اقا سید على اندرزگو» را. ایشان در سال 42 در جریان ترور «منصور» نخست وزیر وقت، با «محمد بخارایى» شرکت داشتند.
... ایشان در اولین مرتبه که به قول معروف لو رفتند. در وقتى بود که در ]مدرسه [«چیذر»... درس مى خواندند، درس مى دادند، حتى مسؤول مدرسه هم که بزرگوارى هستند و امام جماعت همان محله که خدمتشان رسیدیم، ایشان را نمى شناختند که او کى هست و چى هست.»[14]
«یک شب ساعت حدوداً ده شب، توى خیابان دولت سمت شمیران ـ خیابان هاى سمت راستش خانه هاى اشرافى است ـ در آن آدرس منزلى که مى خواستیم یک مقدارى ابتدا اشتباه کردیم. و در نتیجه، یکى ـ دو مرتبه به طور مشکوک رفتیم و آمدیم. آنجا معمولاً خانه وکیل و وزیر است و اکثراً هم نگهبان دارد. یکى از مأمورین ایست داد و یکى هم آمد طرف ما. ایشان ]شهید اندرزگو [آن طور با آرامش برخورد کرد که طرف خیلى مؤدبانه اشاره کرد که: آن خیابانى که مى خواهید این نیست، خیابان بعدى است...»[15]
هر نوع تماس و رابطه با شهید سید على اندرزگو ـ که داغ شناسایى خویش را بر دل دستگاه امنیتى رژیم پهلوى نهاده بود ـ از حساسیت ویژه اى برخوردار بود.
یکى از منابع ساواک در اسفند ماه سال 1351 گزارش کرد که در ملاقات با سید على اکبر ابوترابى، از ارتباط وى با شیخ عباس تهرانى،[16]مطلع شده است.[17]
این گزارش منجر به دستگیرى سید على اکبر ابوترابى شد، ولى بازجویان براى ناشناس ماندن همکارشان از سؤال مستقیم پرهیز کردند و سید هم اطلاعاتى نداد. ایشان در این باره مى گوید:
«در آن رابطه، خوب، ما هم دستگیر شدیم. ولى الحمدللّه بخیر گذشت. چون گزارش شده بود که ما هم با شیخ عباس رابطه داریم، آمدند و ریختند ما را توى خیابان گرفتند دیدیم توى کوچه و خانه پر است از اینها. و ما را آوردند اوین. ما فهمیدیم جریان شیخ عباس است. چند سؤالى کردند، وقتى گفتیم مى شناسیم، فشار را کم کردند چشمهایمان بسته بود باز کردند... صبح که ما را بردند بازجویى، گفتند: شیخ عباس را از کجا مى شناسى؟ گفتم: «از نجف اشرف».
و من شخصى به نام شیخ عباس مینایى را که از نجف اشرف مى شناختم، معرفى کردم. فشار شروع شد، ولى خوب ما هم خیلى همچنین خودمانى و ساده، همیشه مى گفتم: «دیگر این شیخ عباس چه کرده که با من چنین مى کنید؟ آدرسش مشخص است. کروکى خانه اش را حتى براى آنها کشیدم... الحمدللّه آن جریان گذشت، و ما هم در حدود 25 روز یا بیشتر، طولى نکشید که عذرخواهى کردند.»[18]
سید على اکبر ابوترابى با مبارزانى چون شهید بزرگوار محمد على رجایى ـ که نسبتى نیز با هم داشتند ـ و آیت الله شهید دکتر بهشتى و آیت الله خامنه اى ارتباط نزدیک و همکارى تنگاتنگ داشت.[19]
تلاش او به حدى بود که در یکى از گزارشات ساواک این گونه معرفى شد:
«سید على اکبر ابوترابى فردى فعال است که دائم بین قم و تهران در حال تردد است. او آرام ندارد.»[20]
مبارزه مسلحانه
تلاش سید محدود به مکان خاصى نبود. او به لبنان رفت تا شاهد تلاش مبارزان لبنانى باشد و از نزدیک وضعیت بیت المقدس را مشاهده نماید.[21]«یک سفر به زیارت مسجد الاقصى و خلیل الرحمان، که مرقد مطهر حضرت یوسف(علیه السلام)است، مشرف شدیم. گفتیم برویم بیت اللحم، همین کلیسایى که زادگاه حضرت ]عیسى[(علیه السلام)است... بعد رفتیم خلیل الرحمان. بچه ها آنجا وقتى فهمیدند ما ایرانى هستیم، جایتان خالى، ما را سنگباران کردند. ابتدا تعجب کردیم که چرا آنها ما را با سنگ مهمان نوازى مى کنند. وقتى سؤال شد، گفتند که شماها بودید که بنزین دادید به اسرائیل، فلسطین را اشغال کرد... »[22]
سید على اکبر ابوترابى که به همراه سیّد على اندرزگو، به فعالیتهاى چریکى و مسلحانه روى آورده بود، خاطره چگونگى اعزام یکى از همرزمان را، براى انتقال اسلحه از لبنان به ایران، چنین نقل مى کند:
«براى تهیه اسلحه و اینها، ایشان ]شهید اندرزگو[ با زحمت زیاد و مشکلات زیادى برخورد مى کرد. یک روز گفت: بیائید، کم کم اساسیش کنیم. مى روم لبنان... مسافرتى رفتند لبنان با ماشین، که تصادف هم کردند. مرحوم شهید دکتر چمران خیلى به ایشان خدمت کرده بود. آمدند. بنا شد... ماشینى فرستاده شود... اسلحه جاسازى کنند، بعد دوباره بیاورند. ماشین تهیه شد، از این ماشین هاى دو دره آمریکایى خوابیده مدل بالا یک کمى پهن، که جاى جاسازى آن بیشتر از ماشین هاى دیگر است... »[23]
در دورانى که شعله هاى انقلاب اسلامى، سراسر ایران را فرا گرفته بود، فعالیتهاى سید گسترده تر و علنى تر شد.
«در آن روزهاى پر التهاب، کار ما سنگین بود. بسیار اتفاق مى افتاد که در طول 24 ساعت شبانه روز، کمتر از یک ساعت مى خوابیدیم.»[24]
در این دوران بود که شهید سید على اندرزگو، شناسایى شد و تحت مراقبت ساواک قرار گرفت و در این رابطه سید على اکبر ابوترابى نیز در حلقه مراقبتى و کنترل قرار داده شد.
نام عملیات شناسایى و کنترل شهید اندرزگو و مرتبطین وى «سرفراز» برگزیده شد و نام رمز عملیات کنترل سید على اکبر ابوترابى نیز «ساغر» گذاشته شد.
نزدیکى و هماهنگى شهید اندرزگو و سید على اکبر ابوترابى به حدى بود که در بسیارى از برگه هاى کنترل تلفن شهید اندرزگو، مأمور ساواک، نام سید على اکبر ابوترابى را به جاى شهید اندرزگو نوشته است که پس از آگاهى مسئولان، روى آن خط کشیده و نام اندرزگو را نوشته اند.[25]
در زمانى که انقلاب اسلامى فراگیر شد و در بدنه دستگاههاى وابسته به رژیم پهلوى نیز رخنه کرد، دستگاه امنیتى نیز کارآیى خود را از دست داد و مردم به وسعت ایران اسلامى، به مخالفت با سلسله شاهنشاهى، قیام کردند.
سید على اکبر در این اوضاع و احوال به فعالیتهاى خویش افزود از برقرارى ارتباط با دیگر گروههاى انقلابى گرفته تا شرکت در کمیته استقبال از امام.
«بنده از چهارراه ولیعصر با ماشین هاى کارخانه برق، از قبل از طلوع آفتاب در آن محدوده بودیم. پشت ماشین ایشان، بنا بود در رکابشان باشیم. لذا تا بهشت زهرا پشت ماشین ایشان بودیم...»[26]
وى در جریان پیروزى انقلاب فرماندهى گروهى از مبارزان را در ماجراى تصرف کاخ سعدآباد بر عهده گرفت و از امکانات و وسایل کاخ حفاظت کرد. در تصرف پادگان لشکر قزوین نیز با برادر خویش حجت الاسلام سید محمد حسن ابوترابى نقش کلیدى بر عهده داشت و مانع از خروج اسلحه و ادوات جنگى از پادگان شد.
ب) پس از پیروزى انقلاب اسلامى
سید على اکبر ابوترابى شهر آباء و اجدادى خود را سنگر خدمت و فعالیت، قرار داد. تشکیل کمیته انقلاب اسلامى و هدایت آن، از اقداماتى بود که براى سازماندهى و جلوگیرى از هرج و مرج، ضرورى بود و سید، این مهم را، به عهده گرفت و پس از چندى با رأى قاطع مردم به عضویت شوراى شهر انتخاب شد و سپس ریاست آن را به عهده گرفت.
دوران اسارت
سید با آغاز جنگ تحمیلى، با لباس رزم از قزوین به سوى جبهه رو آورد و در کنار شهید دکتر مصطفى چمران در ستاد جنگهاى نامنظم به سازماندهى نیروهاى مردمى پرداخت. وى شخصاً به مأموریتهاى شناسایى رزمى و دشوار مى رفت. آزادى منطقه پرحادثه و خطرناک «دُبّ حُردان» به فرماندهى وى در رأس یک گروه متشکل از یکصد رزمنده ممکن شد.[27]
شهادتنامه شهید چمران، در رثاى سید على اکبر ابوترابى که گمان قوى بر شهادت ایشان داشت،[28] گواهى گویا در نقش تعیین کننده ایشان در محورهاى عملیاتى جنوب کشور مى باشد.[29]
مرحوم ابوترابى درباره علت عزیمت خود به جبهه مى گوید:
«اوایل جنگ که نیروهاى بعثى تا نزدیکیهاى اهواز پیشروى کرده و عده زیادى از مردم ما آواره شده بودند، هر روز شهیدى را به قزوین مى آوردند و از ما به عنوان «رئیس شوراى شهر» مى خواستند تا در مراسم تشییع جنازه شهدا صحبتى داشته باشیم و این مسأله براى ما گران بود و خیلى بر من سخت مى گذشت. لذا به مسئولین پیشنهاد کردم که مى خواهم عازم جبهه شوم ولى آنها نپذیرفتند. تا اینکه پس از کسب تکلیف از حضرت امام که فرمودند حضور در جبهه تکلیف است مگر اینکه کسى نباشد که در ارتباط با مسئولیت شهرى شما جایگزین گردد، بلافاصله راهى جبهه شدم.»
سید در اواخر مهر ماه 59 عازم اهواز شد و در استاندارى با دکتر چمران دیدار کرد. دکتر چمران گفت: «جبهه «الله اکبر» مدت زیاد راکد بوده و از طرفى احتمال حمله دشمن نیز وجود دارد.» با پیشنهاد ایشان براى دیدن و ارزیابى منطقه به جبهه «الله اکبر» رفت. در آنجا قرار گذاشتند که یک شناسایى از منطقه صورت دهند و بعد یک حمله فریبنده به دشمن داشته باشند.
به هنگام شناسایى، سرباز همراه آقاى ابوترابى زخمى شد و دشمن با قطع تیراندازى و به قصد اینکه آنان را زنده دستگیر کند، راه را بر آنان بست. آقاى ابوترابى آن لحظه را چنین به تصویر کشیده است:
«من وقتى اوضاع را چنین دیدم با توسل به ائمه بدون هدف مشخصى شروع به دویدن کردم و در همین حال وقتى به پشت سر خود نگاه کردم، متوجه شدم که «شنى» تانکى که مرا تعقیب مى کرد درآمده و آن تانک دیگر قادر به تعقیب کردن من نیست. مقدارى که از تانک دور شدم، دیدم دور از انصاف است که آن برادر مجروح را تنها رها کنم و با خود گفتم باید جاى او را شناسایى کنم تا بلکه بتوانیم شب به آن محل بازگشته و آن برادر را با خود ببریم.
وقتى به طرف او مى رفتم دیدم یک دستگاه «نفربر» از سمت ایران به سوى من مى آید. به سرنشینان آن اشاره کردم و آنها هم صدا مى زدند «بیا! بیا».
به خیال اینکه آنها ایرانى اند به سمت برادر مجروح حرکت کردم تا او را هم با خود ببریم. ولى متأسفانه وقتى «نفربر» نزدیک شد، متوجه شدم آنها عراقى هستند و لذا براى نجات خود به پشت تپه رفته و خودم را داخل «چاله خمپاره» انداختم. عراقى ها من را در چاله پیدا کردند. ولى هرچه اصرار کردند که بلند شوم بلند نشدم و گفتم اگر شهید شوم بهتر از این است که به اسارت درآیم.
عراقى ها پیاده شدند و به زور دست مرا کشیده و به داخل «نفربر» انداختند. برادرانى که در آن نزدیکى بودند و با دوربین منطقه را زیر نظر داشتند این صحنه را که دیده بودند، فکر کرده بودند من شهید شده ام و لذا نام مرا به عنوان شهید اعلام کردند... »[30]
اعلام خبر شهادت حجت الاسلام ابوترابى در آن ایام بازتابهاى وسیعى داشت و به مناسبت خبر شهادت وى مجالس متعدد بزرگداشت برپا شد.[31]
پس از ورود به قرارگاه پشت خط دشمن، افسران عراقى سئوالاتى از آنان کردند و آقاى ابوترابى به خیال اینکه بازجویى زودتر تمام خواهد شد با زبان عربى و با کلمات مختصر جواب آنها را داد و گفت:
«یک شاگرد بزازم و در منطقه گشتى هاى شما مرا دستگیر کردند. ما در روستاى مجاور جبهه شما بودیم و یک شب بیشتر در جبهه نبوده ام و هیچ اطلاعى هم از وضعیت منطقه ندارم.»
ولى آنها سرباز مجروح را به هوش آوردند و با تهدید از او بازجویى کردند. وى هم براى اینکه جوابى داده باشد، گفت: «هیچ اطلاعى ندارم و مسئولیت من با «ابوترابى» است.»
این سخن موجب شد عراقیها با تهدید و اصرار بیشتر با آقاى ابوترابى برخورد کنند. لذا پس از اذیت و آزار وى را تهدید کردند که اگر صحبت نکنى، شب سرت را با میخ سوراخ مى کنیم. سپس او را تحویل سربازى دادند و او را مکلف کردند که شب مانع خوابیدن آقاى ابوترابى شود.آقاى ابوترابى درباره آن تهدید مى گوید:
«با اینکه عراقى ها هیچ وقت راست نمى گفتند ولى آن شب به وعده خودشان عمل کردند. آخر شب بود که دوباره همان سرهنگ براى بازجویى آمد و هنگامى که جوابهاى اول شب را گرفت. میخى را روى سرم گذاشت و با سنگ بزرگى روى آن مى زد. صبح هیچ نقطه اى از سرم جاى سالم نداشت و همه جایش شکسته و خون آلود بود.
فرداى آن شب ساعت 8 صبح بود که ما را سوار جیپى کرده و به پشت مقر فرماندهى قرارگاه در جایى که یک خط آتش تشکیل شده بود، بردند سرهنگ یک لیوان چاى جلوى ما گذاشت و گفت: «این آخرین آبى است که مى نوشید، مگر آنچه که ما مى خواهیم بگوئید».
پس از آن ما را سینه دیوار گذاشته و سربازها آماده آتش بودند که پس از تهدیدهاى فراوان بالاخره دست از سر ما برداشتند.»
عصر همان روز آنان را به «العماره» بردند. در «العماره» هنگام غروب همان سرهنگ باز پس از اذیت و تهدید زیاد، آنان را سینه دیوار گذاشت و فرمان آتش داد. «یک» و «دو» را گفت، ولى «سه» را صبر کرد و باز به آنان تا فردا صبح مهلت داد. شب به مدرسه اى که قرنطینه اسرا بوده تحویل داده شدند و همان سرهنگ از یک افسر ستوان سه خواست از آنان بازجویى کند.
افسر بعد از رفتن سرهنگ برخورد خیلى خوبى با آنان داشت و آب و غذا در اختیارشان گذاشت و صبح زود نیز به جاى بازجویى چاى و بیسکویت به آنان داد.
افسر که مقدارى زبان فارسى بلد بود، با آنان صحبتهایى کرد، بدون اینکه بازجویى در میان باشد و به هنگام آمدن سرهنگ گفت: «چهار ساعت است که از او بازجویى مى کنم. جز یک شاگرد بزاز نیست و اطلاعاتى هم ندارد». در نتیجه سرهنگ از بازجوییهاى بعدى منصرف شد. و افسر عصر همان روز آنان را تا بغداد برد و به وزارت دفاع تحویل داد. آقاى ابوترابى از این افسر به نیکى یاد مى کند و مى گوید:
«9 سال از این واقعه گذشت و بعد از قبول قطعنامه هنگامى که به کربلا مشرف شدیم، در رواق حرم مطهر امام حسین(علیه السلام) بچه ها حال عجیبى داشتند و من هم در جمع آنها بودم که متوجه شدم یک افسر عراقى مرا صدا مى زند، نزدیک او که رفتم به من گفت: «مرا مى شناسى؟»
گفتم: «نه».
گفت: «من همان افسرى هستم که جان تو را در 9 سال قبل نجات دادم.»
هنگام تبادل اسرا نیز وقتى در قرنطینه بودیم همین افسر به دیدن ما آمد و صورت مرا بوسید و گفت: «ما به امام خمینى(رحمه الله) و همینطور تمام علاقمندان ایشان احترام مى گذاریم و امروز مقام رهبرى شما در منطقه تنها قدرتى است که در مقابل استکبار جهانى ایستاده است». و اینجا بود که متوجه شدیم این افسر هم شیعه بوده و هم نسبت به امام و انقلاب ما علاقمند مى باشد.»[32]
مدتى طول کشید تا از هویت واقعى وى با خبر شوند خود مى گوید:
«چند روزى در «استخبارات» عراق بازجویى مى شدیم تا اینکه یک شب افسرى مرا صدا کرد، از سلول که بیرون آمدم شغل مرا پرسید و وقتى گفتم: «شاگرد بزاز هستم» خندید و رفت.
از خنده او فهمیدم که «لو» رفته ام و چون حتى به هم سلولیهایم چیزى نگفته بودم، احتمال دادم که شاید از طریق رادیو و تلویزیون شناسایى شده ام.
در همین حال سرگردى به سلول من آمد و گفت: «من تو را از ایران مى شناسم و بعد هم تمام مشخصات مرا داد و در آخر گفت: «تو رئیس مجلس شوراى اسلامى هستى»، در حالى که من رئیس شوراى شهر بودم و فهمیدم مرا اشتباه گرفته اند، لذا مجبور شدم اعتراف کنم و گفتم: من رئیس شوراى شهر هستم، نه رئیس مجلس.
سپس آن سرگرد در سلول را بست و رفت و حدود نیم ساعت بعد برگشت. زمانى که برگشت حدس زدم اطلاعات تازه اى دارد و وقتى که گفت: «تو راست مى گویى و رئیس مجلس نیستى». فهمیدم حدسم درست بوده است.»[33]
بعثیها براى برانگیختن سربازان مسلمان عراقى به جنگ با ایرانیها متوسل به حیله شده و ایرانیان را مجوس معرفى مى کردند. خاطره ذیل از حجت الاسلام ابوترابى گویاى این مطلب است:
چند روزى گذشت و ما را به یک پادگانى منتقل کردند، در آنجا متوجه شدم که آنها قصد دارند ما را اعدام کنند.
آخر عمرى شروع کردیم به نماز خوندن و روزانه از صبح تا شب به استثناى وقت ناهار نماز مى خواندم. در ابتداى کار برخورد عراقیها با من خیلى بد بود ولى پس از سه روز، کار به جایى رسید که نگهبان با احترام دو دستى برایم غذا آورد و گفت: «ما شنیده بودیم ایرانیها مجوس اند! تو یا ایرانى نیستى و یا عابد و زاهدى».
گفتم: من هم ایرانى هستم و عابد و زاهد هم نیستم».
بعد از گذشت 15 روز دوباره ما را به وزارت دفاع عراق برگرداندند. در بازجوییها و صحبتها من به عنوان وابسته و علاقمند به نظام جمهورى اسلامى شناخته شده بودم، به طورى که یکى از افسرهاى عراقى مى گفت: «ابوترابى! تو براى امام خمینی حاضرى حتى پدرت را بکشى». به هر حال پرونده اى براى ما تنظیم شد و بعد از 10 ماه مرا به استخبارات که سازمان اطلاعات و امنیت عراق بود بردند.»[34]
حدود یک ماه در استخبارات عراق ماندند تا اینکه یک شب اسامى 21 تن از اسراى خلبان و یک پاسدار و آقاى ابوترابى را در لیستى نوشتند.
صبح خلبانها، روز بعد آن پاسدار و روز سوم آقاى ابوترابى را بردند و در پاسخ به سؤال آقاى ابوترابى گفتند: «همه چیز تمام شد. شما به اردوگاه منتقل مى شوید و یک ماه بعد هم راهى ایران خواهید شد... . رئیس جمهور و نخست وزیر شما کشته شده اند و یک ماه دیگر «مسعود» رئیس جمهور ایران مى شود و همه شما آزاد مى شوید.»
به این ترتیب در پى شهادت «شهید رجایى و شهید باهنر» آنان را از «سلول» به اردوگاه تازه تأسیس «الانبار» منتقل کردند. وى حدود هشت ماه در این اردوگاه بود. معاون اردوگاه که یک افسر ناپاک عراقى به نام «محمودى» بود، اسرا را خیلى اذیت مى کرد.[35]
آقاى ابوترابى در ماه مبارک رمضان بدون آگاهى عراقیها ظهرها یک ساعت براى اسرا سخنرانى مى کرد تا اینکه روز نوزدهم او را به زندان بردند و در روز بیست و هفتم به بغداد منتقل کردند.
بعد از حدود 2 ماه دوباره وى را به موصل برگرداندند. و چون اردوگاه موصل یک و موصل دو او را نپذیرفتند، به اردوگاه موصل سه برده شد. او از این اردوگاه چنین یاد مى کند:
«در اردوگاه موصل 3 نیز تعدادى از برادران را به عنوان خرابکار زندانى کرده و درب آسایشگاه را به رویشان بسته بودند.
با فعالیتهایى که شد به تدریج اردوگاه موصل 3 به یکى از بهترین و فعال ترین اردوگاهها در ارتباط با مسائل فرهنگى درآمد و با وحدتى که بین بچه ها ایجاد شده بود کارهاى فرهنگى و مراسم باشکوهى در موصل 3 انجام مى گرفت.
یادم مى آید در یکى از این مراسم نمایشگاه عکسى برپا شد، در اردوگاهى که قلم و کاغد ممنوع بود، برادران اسیر در یک نمایشگاه عکس، متجاوز از 400 عکس از حضرت امام(رحمه الله)و آیت الله خامنه اى و آقاى هاشمى رفسنجانى ترتیب داده بودند.
عراقى ها متوجه نمایشگاه شده و به آسایشگاه ریختند ولى جز یک عکس قدى حضرت امام که ابعاد آن یک متر در 60 سانتى متر بود، چیز دیگرى به دست نیاوردند. خود عراقى ها متحیر مانده بودند که کاغذ این عکس از کجا آمده و چگونه و با چه وسایلى کشیده شده است؟!»[36]
مرحوم سید على اکبر ابو ترابى حدود سه سال در اردوگاه موصل سه ماند و از آنجا به اردوگاه موصل چهار تبعید شد. سه ماه بعد موصل چهار را براى آوردن اسراى جدید تخلیه کردند و او را دوباره به اردوگاه موصل سه فرستادند. نه روز بیشتر طول نکشید که با اصرار و پافشارى نگهبانهاى اردوگاه موصل سه ایشان را به «رمادیه»، اردوگاه هفت تبعید کردند. مدت چهار ماه در «رماده هفت» ماند تا اینکه آنجا را نیز براى جا دادن اسراى نوجوان تخلیه، و اسرا را بین اردوگاههاى دیگر تقسیم کردند و ایشان به اردوگاه موصل یک منتقل شد. وى در باره سختیهاى این اردوگاه مى گوید:
«در بدو ورود با ما کارى نداشتند ولى وقتى صبح شد، مشخصات ما را گرفته و رفتند. ساعت 3 بعد از ظهر بود که ناگهان سربازها وحشیانه با کابل و چوب به اردوگاه حمله ور شده و بچه ها را کتک زدند. نوبت به من که رسید، یک عراقى گفت: «ابوترابى بیا بیرون!» وقتى همه بچه ها را زدند خیلى مفصل تر و بیشتر مرا کتک زدند. هر نوبت که ما را کتک مى زدند، مى خواستند که به حضرت امام(رحمه الله)جسارت کنیم و ما که جواب منفى مى دادیم آنها دو مرتبه از نو شروع به کتک زدن مى کردند. دفعه آخر زدنشان از حد گذشت و چنان با لگد بر بدنم زدند که خون زیادى از بدنم رفت ومدت 17 روز در بیمارستان بسترى شدم.»
اردوگاه موصل یک نیز پس از مدتى وضعیت خوبى از نظر فرهنگى و وحدت بین اسرا پیدا کرد، لذا از بین اسرا 150 نفر ـ از جمله آقاى ابوترابى ـ را انتخاب کردند و گفتند: «شما را جایى مى فرستیم که دیگر زنده برنگردید» سپس آنان را به «تکریت» تبعید کردند.[37]
وى چگونگى آزادى خود را از اسارت چنین بیان مى کند:
«در همین اردوگاه بودیم که زمان تبادل اسرا فرا رسید. قبل از آزادى یک پرچم آمریکا درست کردیم و بنا شد وقت خروج از اردوگاه آن را به آتش بکشیم ولى عراقى ها با آنکه در حال جنگ با آمریکا بودند، اجازه این کار را ندادند.
اردوگاه ما آخرین اردوگاهى بود که اسراى آن تبادل شد، روز آزادى 9 نفر ما را جدا کرده و خارج اردوگاه زندانى کردند. فردا عصر بعد از آزادى همه ما را به «رمادیه» بردند و حدود 25 روز هم آنجا نگه داشتند و سپس همزمان با دو برادر عزیز و متعهد و مکتبى مهندس یحیوى و مهندس بوشهرى راهى وطن عزیزمان شدیم.»[38]
عجیب اینکه آقاى ابوترابى هرگز از اینکه اسیر شده بود گله نکرد. اسارت او موهبتى براى اسراى ایرانى بود چرا که ایشان در ایام اسارت به پدرى مهربان و فرشته نجاتى براى اسراى غریب و خسته از ستم بود و رهنمودهاى وى افزون بر آنکه تحمل اسارت را ممکن مى ساخت، در رشد فکرى و معنوى اسرا نقش بسزا داشت.
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه