13 مهر 1394, 13:51
وقتى تازه به قم آمده بودم، آقا برایم شهریه فرستاد. من نپذیرفتم و گفتم : زمینى در شمال دارم که درآمدش مرا کافى است.
پس از چندى خشک سالى شمال را در بر گرفت. من براى گذران زندگى به قرض روى آوردم. چون میزان بدهى ها زیاد شد، ناگزیر فرشهاى خانه را جمع کردم و یکى از بازاریان را به خانه بردم تا آن را بخرد. مرد بازارى بهایى اندک براى فرش بر زبان آورده، بهایى که براى پرداخت بدهى هایم کافى نبود. بازارى دیگرى را به خانه بردم، اما او بهایى کمتر از اولى پیشنهاد کرد.
من سرگردان و مردّد بودم که ناگهان صداى در مرا به خود آورد، شتابان سمت در دویدم حاج احمد، خادم استاد، پشت در بود. او پاکتى به من سپرد و گفت : این را آقا براى شما فرستاده.
به پاکت نگریستم، اثرى از پول در آن نبود. چون گشودم چکى در آن یافتم. چکى که مبلغ آن درست به اندازه بدهى ام بود. شگفتى وجودم را فرا گرفت زیرا جز من و خداوند هیچ کس از میزان کامل بدهى ام خبر نداشت .([21]).
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان