دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

ورود اسرای اهل بیت(ع) به کوفه (2)

No image
ورود اسرای اهل بیت(ع) به کوفه (2)

كلمات كليدي : تاريخ، امام حسين(ع)، كوفه، عبيدالله بن زياد، زيد بن ارقم، زينب(س)، عبدالله بن عفيف ازدي، طفلان مسلم

نویسنده : سيد علي اكبر حسيني

با ورود اسرا به کوفه، عبیدالله بن‌ زیاد در قصر دار الاماره نشست و بار عام داد. سپس دستور داد تا سر مقدس سیدالشهداء(ع) را به نزدش برده پیش روى او نهادند. ابن‌زیاد به آن سر نگاهی ‌کرد و لبخندی‌ زد،[1] و سپس با چوبدستی‌ای که در دستش بود بر لب و دندان‌هاى حضرت(ع) می‌زد. زید بن ارقم[2] - یکی از اصحاب رسول خدا(ص) که در آن زمان پیرى سالخورده بود- در کنارش نشسته بود زید با دیدن این واقعه به ابن‌زیاد اعتراض کرد و گفت: «چوبدستی‌ات را از لب این سر دور کن به خدائى که جز او خدایی نیست قسم، بارها دیدم که رسول خدا(ص) لبان مبارک خود را بر همین لب و دهان گذارده بود و آن را می‌بوسید.» سپس اشک از چشمانش جاری شد. ابن‌زیاد از سخنان زید بن ارقم برآشفت و گفت: «خدا چشمانت را بگریاند آیا براى فتح و پیروزی‌ای که خداوند نصیب ما کرده می‌گریى؟ اگر پیرمردی سالخورده نبودی و عقل خود را از دست نداده بودی گردنت را می‌زدم.»[3]

آن‌گاه زید برخاست و در حالی که می‌گریست از قصر بیرون آمد و با صدای بلند می‌گفت: «برده‌ای مالک آزاد مردی شده است؛ ای مردم عرب، از این به بعد شما برده‌اید که پسر فاطمه(س) را کشتید و زنازاده‌ای را برخود حاکم کردید» سپس به خانه خویش بازگشت.[4]

گفتگوی زینب کبری(س) و ابن‌زیاد

در این هنگام اهل بیت امام حسین(ع) را به دارالاماره وارد کردند. حضرت زینب(س) در حالی که کهنه‌ترین و مندرس‌ترین لباس خود را به تن داشت به صورت ناشناس وارد مجلس ابن‌زیاد شد و در گوشه‌ای از قصر نشست و زنان او را احاطه کردند. ابن‌زیاد پرسید: «این کیست که در آن‌جا با گروهی از زنان نشست؟» زینب(س) پاسخ نداد. عبیدالله برای بار دوم و سوم سخن خود را تکرار نمود. یکى از آن زنان جواب داد: «این زن زینب دختر فاطمه(س) دختر رسول خدا(ص) است.» ابن‌زیاد رو به زینب(س) کرده گفت: «خدای را سپاس که شما را رسوا کرد و کشت و در آن چه که گفته بودید دروغ‌تان را آشکار ساخت؟»

زینب(س) فرمود: «سپاس خداوندى را که ما را به وسیله پیغمبرش محمد(ص) گرامى داشت و ما را از پلیدیها پاک گردانید؛ فاسق است که رسوا می‌شود و نابکار است که دروغ می‌گوید[5] و الحمدللَّه این شخص ما نیستیم، بلکه دیگری است.»[6]

عبیدالله گفت: «کار خدا را با برادرت و اهل بیت(ع) خود چگونه دیدی؟» زینب(س) فرمود: «من چیزی جز نیکی و شایستگی از جانب خداوند ندیدم. اینان گروهی بودند که خداوند شهادت را برای‌شان مقدر کرده بود و به سوی جایگاه ابدی خود شتافته و در آن آرمیده‌اند و خداوند و روز قیامت میان تو و آنان داوری خواهد کرد.» پسر زیاد از این سخنان به خشم آمد و گویی تصمیم بر قتل زینب(س) گرفته بود، عمرو بن حریث به عبیدالله گفت: «او زن است و زن را بر سخنانش ملامت نکنند.»

پس ابن‌زیاد خطاب به زینب(س) گفت: «خداوند قلب مرا به کشتن حسین(ع) و خاندانش تسلّی داد.» زینب(س) از این سخن پسر زیاد به شدت دلش شکست و گریست سپس فرمود: «به جان خودم سوگند که سرورم را کشتی و خاندانم را هلاک کردى و شاخه عمر مرا قطع کردی و ریشه مرا از جا در آوردی؛ پس اگر تسلی خاطر تو در این بوده است، پس به تسلای دلت رسیده‌ای.»

ابن‌زیاد گفت: «این زن سخن به سجع و قافیه می‌گوید به جان خودم سوگند که پدرش نیز سخن به سجع می‌گفت و شاعری ماهر بود.»

زینب(س) فرمود: «زن را با سجع و قافیه سخن گفتن چکار؟ همانا مرا با سجع سخن گفتن کارى نیست، آن چه بر زبانم جاری شد، سوز سینه‌ام بود.»[7]

گفتگوی امام سجاد(ع) و ابن‌زیاد

آن‌گاه عبیدالله رو به امام سجّاد(ع) کرد و گفت: «تو کیستى؟» فرمود: «من على بن الحسین(ع) هستم.» ابن‌زیاد گفت: «مگر خدا علی بن الحسین(ع) را نکشت؟» امام(ع) فرمود: «برادرى داشتم که نامش على بود و مردم او را کشتند.» عبیدالله گفت: «بلکه خدا او را کشت.» امام(ع) فرمود: «الله یتوفی الأنفس حین موتها؛ خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض می‌کند».[8]

عبیدالله خشمگین شد و فریاد زد: «در پاسخ به من چنین با جسارت سخن می‌گویی؟ او را ببرید و گردن بزنید.» زینب(س) چون چنین شنید امام(ع) را در آغوش کشید و فرمود: «ای پسر زیاد هرچه از خون ما ریختی تو را بس است به خدا از او جدا نخواهم شد، اگر قصد کشتن او را داری مرا نیز با او بکش.» ابن‌زیاد به آن دو نگاهی کرد و گفت: «عجبا للرحم؛ علاقه به خویشاوند چه شگفت‌انگیز است به خدا قسم من این زن را چنین می‌بینم که دوست دارد من او را با این جوان بکشم؟ او را واگذارید که همان بیمارى که دارد او را بس است؟»[9] امام(ع) رو به عمه‌شان فرمود و گفتند: «ای عمه بگذار تا من صحبت کنم آن‌گاه روی به ابن‌زیاد کرد و فرمود: « مرا از مرگ می‌ترسانی، مگر نمی‌دانی که کشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا برای ما گرامی است.»[10]

پس از پایان این مجلس ابن‌زیاد دستور داد امام(ع) و اهل بیت(ع) را در گوشه‌ای از کاخ دارالاماره[11] و به نقلی دیگر به خانه‌ای که جنب مسجد اعظم کوفه بود، انتقال دادند.[12] و سپس نامه‌ای به یزید بن معاویه نوشت و شهادت امام حسین(ع) و یارانش را به اطلاع او رسانید.[13]

قیام عبدالله بن عفیف ازدی

سپس عبیدالله بن زیاد از بیم تأثیر سخنان اهل بیت(ع) و جلوگیری از وقوع شورش احتمالی کوفیان،[14] دستور داد تا مردم را در مسجد اعظمِ کوفه جمع کنند آن‌گاه بر فراز منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی به ایراد سخن پرداخت و گفت: «سپاس خدای را که حق را آشکار و امیرالمؤمنین یزید و پیروان او را یاری نمود و دروغگو پسر دروغگو حسین بن علی(ع) و شیعیانش را کشت.»[15]

در این هنگام عبدالله بن عفیف ازدی[16] از جای برخاست و گفت: «ای دشمن خدا همانا دروغگو تویی و پدرت و آن کس که تو و پدرت را بر این سمت گمارد. ای پسر مرجانه فرزندان پیامبران(ص) را می‌کشی و بر بالای منبر سخن راستگویان را می‌گویی؟» ابن‌زیاد از این سخن به خشم آمد و گفت: «گوینده این سخن کیست؟» عبدالله گفت: «ای دشمن خدا من بودم؛ خاندان پاکی را که خداوند هر پلیدی را از آنان دور ساخته می‌کشی و گمان داری که مسلمانی؟ واغوثاه پسران مهاجران و انصار کجایند؟ از این طغیانگر نفرین شده فرزند نفرین شده که پیامبر(ص) با زبان خود او را لعن کرد انتقام نمی‌گیرند؟» ابن‌زیاد به مأمورانش دستور داد تا او را دستگیر کنند پس مأموران به سویش هجوم بردند و او را گرفتند عبدالله شعار استمدادخواهی قبیله اَزْد را فریاد زد و گفت: «یا مبرور؛ اى آمُرزیده.» در پی این شعار مردم قبیله‌اش به پا خاستند و او را از دست مأموران نجات دادند و به خانه بردند.

ابن‌زیاد نیز به قصر برگشت و عمرو بن حجاج زبیدی و محمد بن اشعث و شبث بن ربعی و گروهی از یارانش را فرا خواند و به آن‌ها دستور داد «بروید این کور ازد را که خدا قلبش را مانند چشمش کور کرده بیاورید.» ازدیان با خبر شدند، پس با قبایل یمنی ساکن کوفه متحد شدند تا از عبدالله دفاع کنند. ابن‌زیاد هم قبایل مضر را جمع کرد و به کمک محمد بن اشعث فرستاد جنگ سختی در گرفت و عده بسیاری کشته شدند. سرانجام مأموران عبیدالله موفق شدند خود را به در خانه عبدالله برسانند، پس درب خانه را شکستند و وارد خانه شدند. دختر عبدالله فریاد زد: «پدر دشمن وارد شد» عبدالله گفت: «ناراحت نباش برو شمشیرم را بیاور.»

عبدالله بن عفیف در حالی که رجز می‌خواند:

«انا بن ذی الفضل عفیف الظاهر عفیف شیخی و ابن ام‌عامر

کم وارع من جمعکم و حاسر و بطل جدّلته مفادر

من پسر مرد با فضیلت و پاکم نام پدرم عفیف و زاده ام‌عامر است. از گروه شما چه بسیار از مردان جنگاور دلاور با زره و بی‌زره را به خاک افکندم.»

به دفاع پرداخت. دخترش فریاد زد: «ای پدر کاش مردی بودم و با این فاجران و قاتلان عترت پاک پیامبر(ص) می‌جنگیدم.» عبدالله می‌جنگید و دخترش جهت حمله دشمن را به او اطلاع می‌داد. تا این که دشمنان، عبدالله را محاصره کردند و از هر سو بر او حمله بردند سرانجام توانستند او را به اسارت در آورده نزد عبیدالله بن زیاد ببرند.

ابن‌زیاد با دیدن ابن‌عفیف به او گفت: «سپاس خدای را که تو را خوار نمود.»

عبدالله گفت: «ای دشمن خدا، خدا به چه چیز مرا خوار نمود؟

و الله لو فرج لی عن بصری ضاق علیکم موردی و مصدری

به خدا قسم اگر چشمم بینا بود عرصه را بر شما تنگ می‌کردم و راه نفوذ را بر شما می‌بستم.»

عبیدالله گفت: «ای دشمن خدا نظرت درباره عثمان بن عفان چیست؟»

عبدالله گفت: «ای بنده بنی‌علاج، ای پسر مرجانه، تو را با عثمان چکار؟ بد بود یا خوب، خدا ولی مخلوقات خویش است و بین آنان و عثمان به حق و عدالت قضاوت خواهد کرد تو درباره خودت و پدرت و یزید و پدرش بپرس.»

عبیدالله گفت: «از تو دیگر چیزی نمی‌پرسم تا طعم مرگ را به تو بچشانم.»

عبدالله گفت: «خدا را شکر پیش از آن که تو متولد شوی از خداوند خواسته بودم که به دست ملعون‌ترین و مغضوب‌ترین بندگانش کشته شوم زمانی که چشمانم را از دست دادم از تحقق این آرزو ناامید شده بودم؛ ولی اکنون می‌بینم دعایم مستجاب شده و پس از ناامیدی شهادت نصیبم شده است.»

پس از این گفتگو مأموران ابن‌زیاد به دستور او عبدالله بن عفیف را گردن زدند و در سبخه کوفه به دار آویختند.[17]

انتقال اسرا به شام

فردای آن روز عبیداللَّه بن زیاد دستور داد تا سر امام حسین(ع) را در کوچه‌هاى کوفه و در میان قبائل بگردانند.[18] از زید بن ارقم روایت شده که می‌گفت: «سر مقدس امام حسین(ع) را بر نیزه کرده از کنار خانه من عبور دادند من در طبقه بالای خانه‌ام نشسته بودم که آن سر از کنار خانه‌ام عبور داده شد زمانی که آن سر از کنارم رد می‌شد شنیدم که این آیه را می‌خواند:

"أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ و الرّقیم کانوا من آیاتنا عجبا؛ آیا گمان کردی اصحاب کهف و رقیم از آیات عجیب ما بودند؟"[19] به خدا قسم از ترس موى تنم راست شده پس فریاد زدم: به خدا اى پسر رسول خدا(ص) [داستان] سر تو شگفت‌تر و حیرت‌انگیزتر [از اصحاب کهف و رقیم] است.»[20]

پس از گرداندن سر در شهر کوفه، مأموران آن را به قصر باز گرداندند. ابن‌زیاد سر امام حسین(ع) و دیگر سرهاى شهدا را به حر بن قیس داد و ابا بردة بن عوف ازدى و طارق بن أبى‌ظبیان را با گروهى دیگر از مردم کوفه با او همراه کرد و نزد یزید بن معاویه فرستاد.[21]

سپس به دستور عبیدالله بن زیاد اسرای اهل بیت را آماده کرده، در حالی که غل و زنجیر بر گردن امام سجاد(ع) انداخته بودند[22] آنان را به مانند اسیران روم و دیلم راهی شام کردند.[23] ابن‌زیاد در این سفر محفز(محفر) بن ثعلبه و شمر بن ذی‌الجوشن را نیز با اسرا همراه کرد و آنان را به شام فرستاد.[24]

مدت زمان اقامت اهل بیت(ع) در کوفه

اسرای اهل بیت(ع) دو روز[25] و به نقلی دیگر به اندازه رفت و آمد یک پیک از کوفه تا شام، در کوفه به سر بردند و آن‌گاه به دستور عبیدالله بن زیاد رهسپار شام شدند.[26] این گروه از مورخان نقل کرده‌اند که پس از ورود اسرای اهل بیت(ع) به کوفه، ابن‌زیاد، آنان را در محلی زندانی کرد و سپس طی نامه‌ای شهادت امام حسین(ع) و یارانش را به اطلاع یزید بن معاویه رساند. در این هنگام که اهل بیت(ع) در زندان عبیدالله در حبس بودند، سنگى بر آنان فرو افتاد که نوشته‌اى به آن گِرِه زده بودند و در آن چنین نوشته بود: «پیک، خبر شما را براى یزید برده است و فلان روز به شام می‌رسد و فلان روز باز می‌گردد. اگر صداى «اللّه اکبر» شنیدید یقین کنید که کشته خواهید شد وگرنه خطری متوجه شما نبوده و در امان هستید.» دو سه روز پیش از آمدن پیک، سنگى دیگر که بر آن نوشته‌اى پیچیده شده بود به درون زندان انداخته شد و در آن نوشته شده بود: «وصیّتهایتان را انجام دهید و کارهایتان را سامان دهید که نزدیک است پیک عبیدالله به کوفه برسد.» پس از مدتی پیک به کوفه آمد و فرمان یزید را که از عبیدالله خواسته بود تا اسرا را به همراه سرهای شهدا به دمشق انتقال دهد به ابن‌زیاد رساند.[27]

شهادت دو طفلان مسلم

محمد و ابراهیم از فرزندان مسلم بن عقیل بودند[28] که در جریان واقعه کربلا به اسارت سپاه عمر بن سعد در آمدند. عمر بن سعد آن‌ها را به همراه دیگر اسرای اهل بیت(ع) به کوفه آورد. آن دو در کوفه به دستور ابن‌زیاد زندانی شدند و مدت یک سال در زندان به سر بردند. تا این که با کمک پیرمرد زندانبان که "مشکور" نام داشت و از دوستداران اهل بیت(ع) به شمار می‌رفت شبانه از زندان گریختند. آنان به خانه زنی که او نیز از محبین و دوستداران اهل بیت بود پناه بردند. حارث -شوهر این زن- از سپاهیان عمر بن سعد در کربلا بود. حارث متوجه حضور این دو نوجوان در خانه شد پس آنان را دستگیر کرده کنار رود فرات برد و سر از بدنشان جدا کرد و پیکرشان را در فرات افکند و سرهای آن دو را به امید دریافت جایزه نزد ابن‌زیاد برد. عبیدالله پس از اطلاع از این امر از قساوت این مرد به خشم آمد و دستور داد تا گردن حارث را در همان جایی که آن دو نوجوان را کشته بود از بدن جدا کردند.[29]-[30]

مقاله

نویسنده سيد علي اكبر حسيني

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

Powered by TayaCMS