آية الله شهيد دكتر سيد محمدحسين حسيني بهشتي يكي از چهره هاي درخشان و برجسته انقلاب اسلامي ايران بود كه در به ثمر رسيدن اين نهضت عظيم نقش حساسي داشت .
وي در دوم آبان 1307، در شهر اصفهان، محله لومبان متولد شد . خانواده اي متدين داشت و پدرش روحاني بود .
به علت پيشرفت شگفت انگيز او در يادگيري علوم، خانواده او را به عنوان يك فرد تيزهوش مي شناختند . وي تحصيلات خود را در سن چهارسالگي آغاز كرد و بعد از آن به سرعت خواندن قرآن را فرا گرفت . تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان دولتي ثروت - كه بعدها به نام 15 بهمن ناميده شد - به پايان برد . سپس در دبيرستان سعدي - كه در نزديكي ميدان شاه آن زمان و ميدان امام كنوني است - مشغول به تحصيل شد . در اوايل سال دوم بود كه حوادث 20 شهريور پيش آمد . بعد از آن در سال 1321 تحصيلات خود را نيمه كاره رها مي كند و به دنبال تحصيل علوم ديني مي رود و تا سال 1325 در شهر اصفهان ادبيات عرب و منطق و سطوح فقه و اصول را به سرعت فرامي گيرد . در كنار اين دروس به فراگيري زبان انگليسي نيز پرداخت و آن را به طور كامل فراگرفت .
در سال 1325 به قم آمد و بعد از تكميل دروس سطح، از اول سال 1326 فراگيري درس خارج را شروع كرد . استادان وي در درس خارج فقه و اصول عبارتند از: «آية الله محقق داماد» ، «آية الله امام خميني رحمه الله » ، «آية الله بروجردي » ، «آية الله سيد محمد تقي خوانساري » ، و «آية الله حجت كوه كمره اي » .
در سال 1327 مجددا به فراگيري دروس جديد پرداخت و با اخذ ديپلم ادبي به صورت متفرقه در دانشگاه الهيات و معارف كنوني، دوره ليسانس را در فاصله سالهاي 27 تا 30 گذراند .
وي پس از اخذ ليسانس در يكي از دبيرستانهاي قم به نام حكيم نظامي، مشغول به تدريس زبان انگليسي شد و در سال 1333 مسئوليت اداره دبيرستان دين و دانش قم به وي واگذار شد .
در سال 1338 دوره دكتراي فلسفه را در دانشكده الهيات سپري كرد .
در سال 1341 انقلاب اسلامي با رهبري امام رحمه الله و محوريت و شركت فعال روحانيت نقطه عطفي در تلاشهاي انقلابي وي به جاي گذارد . در فاصله بين سالهاي 41 تا 57 - كه مصادف با مبارزات انقلاب اسلامي بود - آية آلله بهشتي نقش بسيار ارزنده اي در به ثمر رساندن مبارزات مردمي داشت و در جلسات بسياري; اعم از جلسات دانشجويي و طلاب، به ايراد سخنراني و آگاه نمودن مردم و جوانان مي پرداخت و با آمد و شد و گفتگوهايي كه با امام داشت به ايجاد شوراي انقلاب و تشكيل هسته اصلي آن پرداخت .
وي علاوه بر فعاليتهاي سياسي و فرهنگي در ايران، با بعضي از كشورهاي خارجي از جمله آلمان و اتريش در ارتباط بود و در آنجا نيز به تشكيل انجمنها و سخنراني عمومي و مشورتهاي تشكيلاتي مي پرداخت . از جمله كارهاي ايشان در هامبورگ; تشكيل انجمنهاي اسلامي دانشجويان گروه فارسي زبان بود .
همچنين آن بزرگوار علاوه بر فعاليتهاي سياسي و فرهنگي، به تاليف كتاب پرداخته است كه تعدادي از آنها عبارتند از:
1 . خدا از ديدگاه قرآن;
2 . روحانيت در اسلام و در ميان مسلمين;
3 . نماز چيست؟ ;
4 . بانكداري و قوانين مالي اسلام;
5 . مبارز پيروز;
6 . نقش ايمان در زندگي انسان;
7 . كدام مسلك؟ ;
8 . شناخت دين . [1]
در اين نوشتار خاطراتي چند، از زندگي شهيد مظلوم آية الله بهشتي - به نقل از خود ايشان - كه در سه بخش تنظيم گرديده است، بيان مي گردد:
1 . خاطرات دوران پيش از انقلاب اسلامي;
2 . خاطرات دوران انقلاب اسلامي;
3 . خاطراتي از امام خميني .
از زمان كودكي; يعني هنگامي كه 12 يا 13 ساله بودم، هميشه در برخورد با ناپاكيها و ناروائيهايي كه مخالف اسلام بود; حساسيت و جوش و خروشي داشتم كه نمي توانستم آرام بگيرم و تحمل كنم; زيرا اسلام مسلمان را حساس مي سازد، حساس در برابر ناروائيها و ناپاكيها .
يادم مي آيد آن وقتها كه شايد 15 ساله بودم و آغاز طلبگي من بود با يكي دو نفر از طلاب ديگر درس مي خوانديم، گاهي در خيابانها راه مي افتاديم تا چيزي را كه به نظرمان منكر مي آيد جلويش را بگيريم و نهي از منكر كنيم، مثلا گاهي مي ديديم از مغازه اي صداي ترانه هاي زشت و فساد آور مي آيد، آن وقت يك كدام از ما جلو مي رفتيم و نصيحتش مي كرديم; مي گفت برو دنبال كارت، بگذار به كسب و كارمان برسيم! يكي ديگر از دوستان جلو مي رفت و پشتوانه مي شد كه البته مؤثر واقع مي گرديد . در اينجا بود كه ما مي فهميديم «يد الله مع الجماعة [2] ; دست خداوند با جماعت است .» [3]
در آغاز دوران بلوغ، تحصيلات علوم اسلامي را تازه شروع كرده بودم . در اين سن، انسان نشاط و شادابي خاصي دارد، گاهي پيش از مباحثه و بعد از آن و يا قبل از درس، با دوستان مي گفتيم و مي خنديديم . يكي از دوستانم كه بزرگ شده جلسات مذهبي بود، و چند سالي از من بزرگتر بود با من هم مباحثه بود، وقتي ما مي خنديديم، مي گفت فلاني حالا كه در آغاز تحصيل علوم اسلامي هستيم، بهتر است خودمان را عادت بدهيم و نخنديم يا كمتر بخنديم . گفتم چرا؟ گفت اين آيه قرآن است:
«فليضحكوا قليلا وليبكوا كثيرا» [4] ; «بايد كم بخندند و زياد بگريند .»
سپس يكي دو حديث هم در اين رابطه مي خواند . من از وي پرسيدم آيا خنديدن كاري حرام است؟ گفت نه حرام نيست .
گفتم حالا كه حرام نيست، من مي خندم . از اين ماجرا چند سالي گذشت و من اولين مطلبي كه به صورت مستقل و بر اساس كتاب و سنت درباره اش تحقيق كردم و سعي كردم قرآن را از اول تا آخر به صورت علمي بررسي كنم، همين بحث بود تا اينكه به اين آيه رسيدم . به خود گفتم عجب، اين آيه در قرآن است، اما مطلب درست نقطه مقابل مطلبي است كه دوست من فهميده بود و آن دستور پيغمبر بود كه بايد تمام نيروهاي توانا براي شركت در مبارزه عليه كفار و مشركيني كه به سرزمين اسلام هجوم آورده بودند، بسيج شوند .
عده اي با بهانه هاي مختلف از شركت در اين لشكركشي خودداري كرده بودند و از فرمان خدا و پيغمبر تخلف نمودند . خداوند در اين آيات قرآن مي فرمايد: «لعنت خدا بر كساني كه ديدند پيغمبر با انبوه مسلمانان به ميدان نبرد مي روند اما باز هم دوست داشتن زندگي آنها را وادار كرد تا از فرمان خدا و رسولش تخلف كنند و بمانند» و به دنبال آن به عنوان يك نفرين و كيفر مي فرمايد: «از اين پس كم بخندند و زياد بگريند .»
از ديدگاه اسلام زندگي با نشاط نعمت و رحمت خداست و زندگي توام با گريه و زاري خلاف رحمت خداست .
در اين آيه خداوند در مقام نكوهش از اين تخلف مي فرمايد: «از اين پس از نعمت خنده و نشاط كم بهره باشيد و همواره گريان و غمزده زندگي كنيد .»
از طرف ديگر تفريح يكي از نيازهاي ضروري زندگي انسان است كه باعث تجديد قواي انسان مي گردد .
چنانچه قرآن مي فرمايد:
«قل من حرم زينة الله التي اخرج لعباده والطيبات من الرزق قل هي للذين آمنوا في الحيوة الدنيا» [5] ;
«اي پيغمبر! بگو: چه كسي زينت خدا را كه براي بندگانش خلق كرده، و روزيهاي پاك را حرام كرده است؟ بگو اين روزيهاي پاك براي مردم با ايمان در اين دنيا است .» [6]
آية الله بهشتي در يكي ديگر از خاطراتش چنين بيان مي دارد:
زماني كه آية الله بروجردي مرحوم شده بودند، عده اي به مناسبت هفتم يا چهلم آن بزرگوار، عزاداري مي كردند، شعر مي خواندند و سينه مي زدند، ولي وقتي كسي اولين بند از اين شعر را گوش مي كرد، ترانه عشقي كه همان روزها از راديو پخش مي شد، در ذهنش تداعي مي كرد . آهنگ، آهنگ همان ترانه بود اما شعر مرثيه بود كه با آن مي شد سينه زد اما دل انسان نمي شكست; چون آهنگ آن شاد بود .
بعد از بيان اين خاطره آن شهيد بزرگوار مي فرمايد: «بايد محتواي سرودهاي انقلابي و آهنگي كه براي آن ساخته مي شود با هم سنخيت داشته باشد .» سپس فرمودند: «من از صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران انتظار دارم كه در اين مورد دقت كند و اين نوع سرودها را حذف نمايد و زمينه را براي سرود سازان خلاق هموار نمايد تا سرودهاي واقعا انقلابي بسازند .
هنر، هنر تعالي بخش و هنري كه به انسان كمك كند تا از زباله دان زندگي منحصر در مصرف اوج بگيرد و بالا بيايد و معراج انسانيت را با سرعت بيشتري درنوردد; هنر اسلامي است . اين هنر; هنري است كه موجب تشويق و تقدير اسلام است . در مدت زماني كه از انقلاب اسلامي مي گذرد، چند نوع سرود انقلابي ساخته شده است; يك نوع سرود و آهنگ انقلابي كه از نظر ما خوب و مطلوب است و يك نوع هم سرود انقلابي، ولي با آهنگ عشقي كه فقط كلمات شعر عوض شده است . اين نوع آهنگ بدرد نمي خورد و اين همان است كه در اسلام حرام شمرده شده است .
چنانچه اگر قرآن را هم با اين آهنگ غنا بخوانيم، حرام مي باشد .
لذا اكنون كه مسئله انقلاب فرهنگي در جامعه ما مطرح است، مي بايست جاي والايي به انقلاب هنري داده شود تا معلوم گردد كه اسلام، هنر پرور و هنر دوست و هنر خواه است، نه ضد هنر!
اما هنري كه انسان ساز است، هنر مبتذل و غربي نيست; زيرا هنر بايد وسيله و نردبان عروج و تكامل انسان باشد نه وسيله سقوط و تباهي! هنري كه انسان را انسان تر كند نه اينكه او را به حيوانيت و شهوت راني بكشاند . [7]»
يكي از خاطراتي كه هرگز فراموش نمي كنم، مربوط به سخنراني پرشوري است كه در هفده ربيع الاول سال 1343 در مدرسه چهار باغ اصفهان، كه نام فعلي آن امام جعفر صادق عليه السلام است، داشتم . جلسه پر شور و با شكوهي بود . در آن سخنراني مردم را به انقلاب دعوت كردم و تحت عنوان اين مطلب كه انساني كه در اين روز متولد شده (در 17 ربيع الاول) پيام آور بوده است، صحبت را به اينجا كشيدم كه اين پيام آور فرموده است: انقلاب را با رساندن پيام خدا و پيام فطرت پذير آغاز كنيد و ادامه دهيد .
اما هر وقت دشمنان خدا و دشمنان انسانيت سر راهتان ايستادند و خواستند نداي حق شما را در گلو خفه كنند، آن وقت آرام ننشينيد، سلاح به دست بگيريد و با آنها بجنگيد! وقتي بحث به اينجا كشيد، چون ماموران امنيتي در آنجا بودند جلسه متشنج شد و يادداشتي به من دادند كه شياطين ناراحت هستند و منظورشان هم اين بود كه بحث را برگردانم . اما من روا نمي دانستم كه بحث را عوض كنم و آن را به پايان رساندم .
بعد از اينكه از جلسه بيرون آمدم، ماموري آمد كه مرا دستگير كند، ولي نشد . بنده به منزل رفتم و بعد آنها آمدند و مرا در منزل دستگير كردند و به شهرباني و بعد به ساواك اصفهان بردند . رئيس ساواك گفت: من متدين هستم و به دين اسلام علاقه دارم، حتي شما مي توانيد از علماي اينجا بپرسيد كه آرامش اينجا رامن حفظ نموده ام .
بعد گفت: شما مثل اين كه ماموريت داشتيد بياييد و اين شهر را به هم بريزيد و مردم را به جنگ مسلحانه دعوت كنيد . من در جلسه بودم اما از آن جايي كه بحث به اينجا رسيد، ديگر ديدم كه نبايد بمانم و از جلسه خارج شدم و گفتم نوار آن را بياورند تا من گوش كنم .
گفتم پس شما هنوز نوار را گوش نكرده صحبت مي كنيد، چه اشتباهي!؟ فعلا بگذاريد آنهايي كه آنجا نگفتم اينجا برايتان بگويم . شروع كردم برايشان صحبت كردن، معاونش آمد و گفته هايم را يادداشت كرد . گفتم شما به اين ملت چه مي گوييد؟ آيا يك ملت مرده مي خواهيد در اين كشور باشد . ما مي گوييم ملت ما بايد يك ملت زنده اي باشد . آن روز براي چندمين بار - چون اولين بار نبود كه مرا ساواك احضار مي نمود - تجربه كردم كه اگر انسان مؤمن و مبارز، در برخورد با دشمن با قوت و قدرت نفس سخن بگويد چطور مي تواند او را حتي پشت ميز رياستش مرعوب سازد .
اين آقاي سرهنگ پس از اينكه ديد من با قاطعيت و صراحت مي گويم كه اين انقلاب براي آن است كه از اين مردم انسانهايي بسازد كه در برابر هر دشمني از خودشان دفاع كنند، تحت تاثير قرار گرفت و گفت اگر روحانيون با اين شيوه با مسايل برخورد كنند، اين براي ما يك معني ديگري پيدا خواهد كرد و من حس كردم كه آن باقي مانده فطرتي كه در اعماق روح اين افراد مانده بود، متاثر شد و توانست چيزي را كه هرگز انسان انتظار ندارد از رئيس ساواك يك استان بشنود از زبان او بشنويم . [8]
در سفري كه به تركيه داشتيم، در راه آنكارا در يكي از شهرهاي جنوبي شبي را گذرانديم . صبح كه مي خواستيم زودتر حركت كنيم پسر كوچكم اظهار تشنگي كرد، به مغازه اي رفتم و نوشابه اي براي او گرفتم . كيفي را كه مبلغ كمي پول و تمام اسناد - از گذرنامه گرفته تا اسناد ماشين - در آن بود در همان مغازه فراموش كردم و حركت كرديم . حدود 250 كيلومتر كه از آن محل دور شده بوديم براي خوردن صبحانه نگه داشتيم . از روي عادتي كه داشتم دست بردم تا كيفم را بردارم ديدم نيست! يادم آمد كه آن را در همان مغازه جا گذاشته ام . با سرعت مسافت طي شده را برگشتم . با خود فكر مي كردم اي كاش آن مختصر پول در كيف نبود، كه اگر نبود شايد آن كيف گم نمي شد .
من بيشتر نگران اسنادي بودم كه داخل كيف بود چرا كه بدون آنها مسافرت مابه هم مي خورد . وارد آن مغازه كه شدم، ديدم صاحب مغازه مثل آنكه نعمت بزرگي به او داده باشند با چهره اي باز جلو آمد و با زبان تركي به سختي به من فهماند كه بعد از رفتن شما - وقتي متوجه كيف شدم - متاسفانه خيلي دور شده بوديد; به محلهاي ميان راه هم تلفن كردم، اما چون شماره ماشين را نداشتم، نتوانستم به شما خبر بدهم . او كيف را آورد و من ديدم كه همه چيز در آن است . خواستم هديه يا انعامي به او بدهم، ولي او قبول نكرد!
اين اتفاق در يك كشور اسلامي، بر روي پسر كوچكم بسيار اثر گذارد . اتفاقا اين مسئله مدتي بعد دوباره برايم اتفاق افتاد، ولي اين بار در هامبورگ چيزي را گم كردم; هر چه بدنبال آن رفته و سراغش را گرفتم، پيدا نكردم . در اين هنگام بود كه پسر كوچكم به من گفت: پدر ببين آنجا كه مسلمانان زندگي مي كردند چقدر عالي بود، وقتي كيفمان گم شده بود آن رابه ما دادند و ما رااز نگراني رهانيدند، اما اينها چنين نكردند . [9]
مرحوم آية الله شهيد بهشتي در يكي از خاطراتش كه مربوط به راهپيمايي در دوران انقلاب مي باشد مي گويد:
در راهپيمايي وحدت، مردم عزيز ايران توانستند با درخشيدن يك روزه، تبليغات شوم چند ماهه دشمنان انقلاب اسلامي ايران را در داخل و خارج بي ارزش كنند . بوقهاي تبليغاتي دشمنان انقلاب همه جا فرياد سر داده بودند كه ملت ايران خودش را به زور مي كشد . آن شور و آن حضور و آن عشق و علاقه به انقلاب ديگر در ملت نيست . اما راهپيمايي يازده ميليوني در سرتاسر ايران و راهپيمايي دو ميليون نفري در تهران، نشان داد كه دشمنان انقلاب اسلامي همانطور كه اول، انقلاب ايران را نشناخته بودند، هنوز هم نشناخته اند . يادمان نرفته است كه سياستمدارهاي آمريكا و سياستمداران مزدور و نظاميان وابسته به آنها، و خبرنگاران اعزامي آنان به ايران، هر وقت صحبت از انقلاب ايران مي شد ما را تهديد مي كردند .
مكرر به خود من مي گفتند: شما چكار مي كنيد؟ و موقعي كه زمان بختيار رسيده بود مي گفتند: بگذاريد بختيار اقلا كار خودش را بكند!
من به آنها گفتم: انقلاب ما جهتش مشخص است . مردم مي دانند كه چه مي خواهند . مگر مردم ما را نديديد كه تا بختيار بر روي كار آمد فرياد زدند مرگ بر بختيار نوكر بي اختيار!
ملت ما نوكري را نمي پذيرد . ما را تهديد مي كردند و مي گفتند: شما خيلي به اين ملت اتكا و اعتماد داريد و بيش از حد خوش بين هستيد . ما نگران هستيم كه اگر ارتش به وفاداري شاه قيام كند در همين تهران يك ميليون نفر كشته شوند .
به اينها گفتم: عيب كار همين جاست كه شما ما را نشناخته ايد . به آنها گفتم وضع شما مانند وضع كسي است كه با يك عاشق روبرو شده باشد . آن وقت سخن از معشوقش به ميان بيايد و بعد به او بگويد كه تو از معشوقت نمي ترسي! شهادت; كشته شدن در راه آرمان الهي، معشوق ماست . آيا شنيده اي عاشقي را از معشوق بترسانند . شما ملت ما را به اشتباه با ملت خودتان قياس مي كنيد، و رهبران مخلص ما را با رجال سياسي تان اشتباه گرفته ايد . در آنجا يك رجل سياسي اين طرف و آن طرف مي رود، نطق انتخاباتي مي كند، مصاحبه مي كند تا به كرسي برسد . وقتي يك رهبر سياسي همه تلاشش در عشق يك كرسي است اگر به او بگويند ممكن است در اين راه تو را بكشند، واضح است كه كناره گيري مي كند .
ولي يك رهبر سياسي و اجتماعي اسلامي و ياران همرزمش از همان آغاز جهاد و مبارزه با عشق شهادت مي آيند; عشق به شهادت ناشي از مكتب است . [10]
سال 57، روز چهارم شوال، مصادف با روز شانزده شهريور، دومين راهپيمايي عمومي پرشكوه تهران به دعوت روحانيت مبارز انجام گرفت . هنگامي كه جمعيت به سر پيچ شميران آمدند، نماز ظهر را به اتفاق خوانديم . در آن زمان هنوز برنامه ها از قبل هماهنگ نمي شد . وقتي نماز تمام شد عده اي گفتند: حالا از كدام طرف به راهپيمايي ادامه بدهيم؟ گفتم: مگر ستاد تصميم قبلي نگرفته است؟ گفتند نه! فقط قرار شده است بر حسب موقعيت تصميم گيري شود . كمي مشورت كرديم و تصميم گرفتيم به سمت ميدان آزادي كه شهياد نام داشت، حركت كنيم و چون هنگام اعلام كردن نمي خواستيم شهياد بگوئيم همان جا ذهن خلاق دوستان اسمي پيدا كرد و گفتند به سمت ميدان شياد مي رويم .
وقتي حركت كرديم، شايد حوالي دانشگاه بوديم كه عده زيادي كه هنوز ترس از دلشان زدوده نشده بود، گفتند مردم را به كجا مي بريد؟ به قتلگاه!؟
گفتم: نمي بريم، با هم مي رويم، همه با هم مي رويم، اگر قتلگاه است همه با هم مي رويم ما كه جلوتر هستيم . بعضيها گفتند خواهرها جلوي صف باشند كه دشمنان حيا كرده و حمله نكنند . ما گفتيم خير! روحانيون بايد جلوي صف باشند . براي اينكه خواهرها در عين اينكه در اين مبارزه شركت دارند، بايد ما حامي آنها باشيم .
حركت را ادامه داديم، خبر آوردند در نزديكي ميدان، ماشينهاي مسلح و آماده براي حمله ايستاده اند و اگر آنجا برويم، مردم اصلا امكان فرار ندارند و ممكن است هزاران نفر كشته شوند . به آنها گفتم اگر يك ميليون نفر هم كشته شوند بايد اين راه را برويم، اين يك وظيفه است . اگر هم شهيد شديم كه به هدفمان رسيده ايم .
وقتي وارد ميدان شديم خواهرها كه در پشت صف حركت مي كردند، با مشتهاي گره كرده به سمت ماشينها رفتند و ابهت دشمن را شكستند .
اين كار; نشانه يك فرهنگ تازه است كه در برابر آن ماشين مسلح كه هيچ، بلكه رگبار مسلسل هم توان ايستادگي ندارد .
شايد در همان روز بود كه شعار توپ تانك مسلسل، ديگر اثر ندارد را بيان كردند .
اين دگرگوني و اين انقلاب راستين در روحيه و در نظام ارزشي انسانها همان چيزي است كه اسلام مي خواهد; زيرا اسلام مي خواهد كه ما در راه دفاع از خود، سرزمين و دينمان; مردمي نترس و جانبازي فداكار باشيم . [11]
يكي از ماركسيستهاي چكسلواكي كه به ايران آمده بود، مي گفت: روشي كه شما ايرانيان در پيش گرفته ايد و وضعي كه ادامه داده ايد، با هيچ يك از قالبهاي فكري و فرمولهاي تحليل گري كه ما در جامعه شناسي ليبراليستي داريم، قابل فهم نيست . اينكه شما در ابتداي كار مي گفتيد: مشت بر نيزه و خون بر شمشير پيروز است، ما نمي فهميديم يعني چه؟ ولي بعد ديديم كه پيروز شد . اين توده هاي ميليوني به استقبال تانكها مي رفتند، اين براي ما قابل فهم نبود، ولي چنين شد و پيروز شديد . پس از پيروزي، به دنبال تبليغات شوم رژيم شاه و مزدوران غربي و شرقي، ما فكر مي كرديم كه ديكتاتوري «نعلين و عمامه » جانشين ديكتاتوري «چكمه و تاج » مي شود، اما ديديم كه چنين نشد . شما آزاديهاي بيش از حد به جامعه داده ايد كه ما همواره نگرانيم كه مبادا از طريق اين آزاديها بر اين انقلاب آسيبي وارد شود .
بنابراين بزرگترين ويژگي چشمگير اين انقلاب; آزادي است كه بسياري از تحليل گران غير مسلمان هم به آن اذعان دارند . [12]
زماني كه هسته شوراي انقلاب تشكيل شد، وقتي صحبت از مذاكره با آمريكا پيش آمد، سه نظر وجود داشت; يك نظر اينكه با آمريكاييها، صحبت كنيم، شايد به نقطه نظر جديدي برسيم كه من با اين نظر مخالف بودم . مي گفتم مابايد نقطه نظرهايمان را قبلا بر اساس معيارهاي انقلاب انتخاب كنيم بعد با هر كسي صحبت مي كنيم بايد قاطع حرف بزنيم .
نظر دوم اين كه اصلا حرفش را نزنيم . چون آن وقت بدنامي برايمان به وجود مي آيد و عده اي مي گويند با آمريكاييها مذاكره كردند . من با اين هم مخالف بودم و اين را ضعف نفس مي دانستم .
نظر سوم اين بود كه با آمريكاييها - به عنوان اعضاي شوراي انقلاب - حق داريم رو به رو شويم و سخن بگوئيم اما به يك شرط، به شرط اينكه در اين برخوردها، به آنها بفهمانيم كه يك سر سوزن از آنها چيزي نمي خواهيم و از موضع قدرت با آنها رو به رو شويم و پس از هر برخوردي يك پيروزي رواني به دست بياوريم .
در همين راستا يك آمريكايي كه به عنوان سبك شناس معرفي شده و به مطالعاتي راجع به ايران مي پرداخت، اصرار داشت كه با برخي از اعضاي شوراي انقلاب صحبت كند .
قرار شد من با او صحبت كنم . بنده براي حفظ عزت و قدرت، يكي از روشهايي كه به كار مي بردم اين بود كه مي گفتم «هر كس كه مي خواهد حرفي بزند به خانه ما بيايد و ما به جايي نمي رويم » چون در آن موقع ما دفتر و دبيرخانه نداشتيم، ولي بعضي از دوستان خيال مي كردند كه من به سبب تكبر علمايي اين را مي گويم، به آنها گفتم اين طور نيست . من براي حفظ عزت يك مسلمان اين را مي گويم . حتي سران ارتش تقاضاي ديدار داشتند، گفتم: در خانه اشكالي ندارد . من هيچ جا نمي روم . گفتند اينها از نظر امنيتشان مي ترسند . گفتم نيايند!
من براي حفظ عزت و اين كه از موضع قدرت برخورد كنم، معتقد بودم كه اگر حرفي دارند آنجا بيايند، ما كه با آنها حرفي نداريم . همين اولين برخورد ما با آنها; نشانه بي نيازي ما بود .
به هر حال آن آقا آمد و صحبت كرديم - خاطره بسيار جالبي است هنوز هم براي خودم زنده است - وقتي پيرامون مشكلات انقلاب و پيروزي انقلاب مقداري بحث كرد، ارتش شاه را به رخ ما كشيد و گفت: شما فكر نمي كنيد يك ملت بي سلاح را با يك ارتش پانصد هزار نفري از بيخ دندان و فرق سر تا نوك پا مسلح با بهترين سلاحها رو به رو مي كنيد!
گفتم چرا مي دانم، ولي شما هم فكر نمي كنيد كه اين ارتش، ارتشي است كه به آساني از شاه جدا مي شود!
گفت فرض كنيد كه نصف اينها از شاه جدا شوند، دويست هزار تاي آنها وفادار به شاه بمانند; فكر نمي كنيد كه كشتار ميليوني راه بياندازند!؟
در اين هنگام من با يك هيجان و روحيه گرم به او گفتم: مي فهمي چه مي گويي؟ آيا شنيده اي عاشقي را از معشوق خود بترسانند؟ اين جمله خيلي برايش تعجب آور بود . چون ما داشتيم بحث سياسي مي كرديم و بحث عشق و عاشقي نمي كرديم .
گفت نمي فهمم چه مي خواهيد بگوييد؟ گفتم: من كه مي گويم شما ماديهاي ما ترياليست غربي، نمي توانيد انقلاب ما را درك كنيد . باز جا خورد و گفت اينها چه ربطي به هم دارد!؟
گفتم شما مادي فكر مي كنيد . وقتي صحبت مرگ و شهادت برايتان پيش مي آيد افق در برابر چشمانتان تاريك مي شود، اما بايد به تو بگويم براي ملت بپا خواسته ما كه مسئوليت هاي بزرگ را به عهده گرفته است، شهادت عشق است و آرمان . در آن جلسه ما او را اينچنين مايوس كرديم .
آري با دشمن سخن بگو و او را از خود مايوس كن و دندان طمع دشمن را بكن . [13]
شهيد بهشتي در يكي از سخنرانيهايش تحت عنوان «انقلاب اسلامي در مقابل كفر و مستكبرين » كه در كانون مالك اشتر، مورخ 28/7/59 ايراد شد، خاطره اي را اين چنين بيان كردند:
بزرگداشت جمعي از شهدا بود، با وجود كارهاي بسيار زياد، تمام كارهايم را رها كردم و در جمع خانواده شهدا در بهشت زهرا، حاضر شدم . مادر يكي از شهدا، زني حدود 60 يا 65 ساله بود، اين مادر چند كلمه براي خانواده ها و تشييع كنندگان صحبت كرد . قبل از اين كه صحبت كند من به مزار مرحوم آية الله طالقاني و مزار شهدا رفتم و فاتحه اي خواندم، بعد كه آمدم به آن مادر تبريك و تسليت گفتم . او گفت به غير از اين پسرم كه شهيد شده، من پنج پسر ديگر و يك داماد دارم كه الان در جبهه است; من به امام و امت اسلامي مي گويم كه اين پنج پسرم را هم تقديم مي كنم . او مردانه و با ايمان و چنان شجاع و پر شور بود كه به همه مادران و پدران كه آنجا بودند نيرو مي بخشيد .
در اين هنگام من با خود گفتم به آمريكا بگوييد چشم طمعت را از جمهوري اسلامي ايران بكن! جامعه اي كه چنين مادران و فرزنداني پرورده است، براي آمريكا جاي خالي ندارد!
آنچه بيان شد; تنها گوشه اي از خاطرات آن شهيد مظلوم بود . در پايان شعري را به عنوان ياد بودي براي آن بزرگوار بيان مي داريم .
تو اي گوهر بحر عرفان «بهشتي » تو اي اختر چرخ ايمان «بهشتي »
تو اي از تبار بزرگان كه بردي شهادت به ارث از نياكان «بهشتي »
همه عمر تو صرف ترويج دين شد چه در آشكار و چه پنهان «بهشتي »
ز صد موج غم، غم نخوردي كه دريا ندارد هراسي ز طوفان «بهشتي »
فصول كتاب حياتت موشح زعرفان و ايمان و ايقان «بهشتي »
شهامت، شهادت، جز اين سرگذشتي نبودت در آغاز و پايان «بهشتي »
به دريا زند اهل همت دل اما به درياي آتش زدي جان «بهشتي »
منبع : مبلغان حوزه