ای کاش آقای مجتهدی به منزل ما می آمدند
آقای حاج سید جلال رییس السادات نقل کردند:
در ایامی که آقای مجتهدی در یکی از اتاقهای باغ رضوان مشهد به سر می بردند، دچار مشکلات
متعددی شده بودم و خیلی مشتاق بودم آقا یکمرتبه به منزل ما بیایند.یک روز در بین راه
در این فکر بودم و با خود می گفتم: آقایی که به منزل بزرگان و رؤسا نمی روند، آیا منزل
ما را قبول می کنند؟در این افکار بودم که ناگهان با آقای مجتهدی برخورد نمودم. ایشان
فرمودند: آقا سید جلال! شما می دانید که من جایی ندارم و هر کجا که حضرت رضا علیه السلام
امر کنند می روم.عرض کردم بله آقا جان.سپس فرمودند: به حضرت عرض کردم سیدی و مولای
باغ رضوان شلوغ شده و من جای خلوتی می خواهم. حضرت عنایت کرده و فرمودند: به منزل حاج
سیدجلال برو که منزل او، منزل ماست، حال شما اجازه می فرمایید به منزلتان بیایم؟من
که ذوق زده شده بودم و سر از پا نمی شناختم، عرض کردم این منتهای آرزوی من است که شما
به منزل ما تشریف بیاورید!آنگاه به ایشان عرض کردم من دوچرخه را به دست می گیرم. و
با هم پیاده به منزل می رویم، ایشان فرمودند:خیر آقاجان، شما بروید من هم خواهم آمد.عرض
کردم: آخر شما که نمی دانید منزل ما کجاست!فرمودند: همان آقایی که امر می کنند به فلان
خانه برو راه آن را هم نشان می دهند.به هرترتیب خدا حافظی کردم و سوار دوچرخه شده و
با سرعت به طرف منزل براه افتادم تا خبر تشریف فرمایی ایشان را به خانواده برسانم،
وقتی به خانه رسیدم با کمال تعجب دیدم آقای مجتهدی پشت درب خانه منتظرم ایستاده اند!!به
ایشان عرض کردم با چه وسیله ای آمدید که زودتر از من به اینجا رسیدید؟!آقا تبسمی کرده
و فرمودند: بله آقاجان، به لطف حضرت رضا (علیه السلام) به اینجا آمدم، آنگاه عرض کردم:
بفرمایید داخل. فرمودند: خیر آقاجان شما باید به بی بی های داخل منزل خبر دهید و از
آنها اجازه بگیرید، بعد ما داخل می شویم...
جناب آقای میرزا هاشم زاده شاعر مخلص اهل بیت(علیهم السلام) از قول یکی از دوستان معتمد
تعریف کردند:روزی با آقای مجتهدی در مشهد مقدس منتظر تاکسی بودیم. کمی بعد از انتظار،
یک تاکسی خالی آمده و من آن را صدا زدم آقا فرمودند: این تاکسی حواله ما نیست.بعد از
چند لحظه که تاکسی دوم را صدا زدم، آقا مجدداً فرمودند: این تاکسی هم حواله ما نیست.با
خود گفتم: مگر تاکسی سوار شدن هم حواله می خواهد؟هنوز این فکر اعتراض آمیز کاملاً از
نظرم نگذشته بود که آقا فرمودند:بله، حاج هاشم آقا! تاکسی سوار شدن هم حواله می خواهد،
الان یک بنز مشکی می آید و ما حواله داریم سوار آن شویم.در همین حین یک بنز مشکی مقابل
ما ایستاد و گفت: بفرمایید سوار شوید، بعد از اینکه سوار شدیم راننده پرسید کجا می
خواهید بروید؟آقا فرمودند:به خیابان نخ ریسی می رویم.هنگامی که به نزدکی نخ ریسی رسیدیم
آقا یک دسته اسکناس از جیب خود درآورده و به راننده فرمودند: پیاده می شویم و هنگام
خروج از ماشین دسته اسکناس را به راننده داده و از ماشین خارج شدند.راننده صدا زد آقا
کرایه ماشین یک تومان است، این همه پول برای چیست؟!آقا به او رو کرده و فرمودند: مگر
شما امروز هزار تومان از حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) نخواسته بودید؟ این
همان هزار تومان می باشد.راننده با شنیدن این مطلب بهت زده شده و از من پرسید: این
آقا امام زمان هستند؟!به او گفتم: خیر. گفت: پس کیست که از نیت من باخبر است و از کجا
می دانست من امروز هزار تومان از حضرت تقاضا کرده ام؟!به او گفتم: پولت را که گرفتی،
برو، و کاری به این کارها نداشته باش!
حاضر شدن به امر حضرت
جناب آقای رضا بیگدلی نقل کردند:
در سال 1349 هـ ش یک روز با دوچرخه به جمکران رفته بودم هنگام بازگشت از مسجد در حالی
که با سرعت زیاد با دوچرخه در حرکت بودم در بین راه با مرد مسنی برخورد کردم که سرعت
راه رفتن او با سرعت دوچرخه ام مساوی بود!از این حالت بسیار متعجب شده و در همین حال
با او سلام و علیکی کردم. بعد از مراجعت به قم مدتها در فکر این واقعه عجیب بودم، تا
اینکه این ماجرا و خصوصیات آن مرد را برای یکی از دوستان نقل کردم، او گفت شخص مزبور
کسی نیست جز جعفر آقای مجتهدی که هم اکنون در مشهد مقدس ساکن می باشند.دو سال بعد به
مشهد مقدس مشرف شدم و تصمیم گرفتم خدمت آقای مجتهدی برسم، اما آدرسی که از ایشان داشتم
مربوط بود به باغ آقای علی زاده که در بیرون مشهد نزدیک به سیلو قرار داشت و رفتن به
آنجا مشکل بود.در همان سفر به یکی از دوستان آقا برخورد نمودم و از او پرسیدم چگونه
می توان خدمت ایشان رسید؟گفت: آقای مجتهدی با حضرت رضا علیه السلام در ارتباط هستند،
شما باید از حضرت بخواهید تا ایشان را در مسیر شما قرار دهند.من هم طبق گفته آن شخص
به حرم مطهر مشرف شدم و خواسته خود را به حضرت عرض نمودم.چند دقیقه بعد از اینکه از
حرم بیرون آمدم با آقای مجتهدی برخورد نمودم!از ایشان پرسیدم: آقاجان! شما از آسمان
آمدید یا از زمین؟! هنوز چند دقیقه ای بیشتر نگذشته است که از حضرت تقاضا کردم شما
را ببینم!آقا فرمودند:در امر حضرت همه چیز امکان دارد، وقتی ایشان می فرمایند: برو،
من سریعاً حرکت خواهم کرد.گاهی قبل از اینکه بعضی از زوار به حرم مشرف شوند و مطلب
خود را به حضرت عرض کنند، حضرت زودتر به من امر می فرمایند که فلان موقع شخصی در حرم
منتظر است و من به دستور حضرت نزد او رفته و مطلبش را حل می کنم.
جناب آقای مصطفی حسنی می گفتند: زمانی بنده حدود دو ماه موفق به زیارت آقای مجتهدی
نشده بودم، روزی به منزل رفتم و به هنگام ورود چشمم به لفظ جلاله (الله) در بالای سر
در خانه افتاد و یک حالت درونی و دگرگونی خاصی به من دست داد. به طوری که حدود دو ساعت
در حال مشاهده آن اسم و گریه کردن بودم که نظیر آن گریه تاکنون برایم پیش نیامده است.در
این موقع حالتی شبیه تزکیه نفس در من ایجاد شده بود و اختیار از کفم ربوده شده و دل
و ضمیرم متوجه آقای مجتهدی گردید، بی اختیار به منزل ایشان رفتم، آقا احترام خاصی به
من گذاشتند و به طور کنایه فرمودند: انسان باید تزکیه نفس داشته باشد.با شنیدن این
کلام متوجه شدم که در اثر همان گریه و تزکیه بوده است که توفیق زیارت ایشان را پیدا
کرده ام.
آقای امیری می گفتند:
هنگامی که خدمت آقای مجتهدی رسیدم به ایشان عرض کردم: مدتی است عیالم مریض می باشد
و خود نیز دچار گرفتاری متعددی شده ام و به طور کلی زندگی نابسامانی پیدا کرده ام،
اگر ممکن است دعایی بفرمایید تا گرفتاریهایم برطرف شود.آقا تأملی کرده و فرمودند:بله،
کسی که رحمش را از خانه دور کند، این چیزها را هم دارد، پیر مردی از بستگانتان از شما
دلگیر و ناراحت شده است، شما دل او را شکسته اید، او در آن حال آهی کشیده که به سبب
آن، گرفتاری به شما روی آورده است و تا هنگامی که دل او را بدست نیاورید این گرفتاریها
برطرف نخواهد شد و عیالتان روز به روز بدتر می شود.آقای امیری می گفتند: هر چه در آن
موقع فکر کردم چه کسی از من دل آزرده شده به نتیجه ای نرسیدم. وقتی به خانه رفتم مسأله
را با عیالم در میان گذاشتم و او هم متوجه نشد. بالاخره آنقدر فکر کردیم تا اینکه پی
بردیم جریان چیست.
قضیه از این قرار بود که مدتی قبل پیر مردی درب منزل ما آمده و اظهار داشت: من از اقوام
پدرتان هستم اما شما مرا نمی شناسید، اگر امکان دارد به من کمکی کنید.بنده که تا آن
موقع او را ندیده بودم، گفتم: دروغ نگو، من تا بحال یکمرتبه هم تو را ندیده ام آنگاه
درب را بر روی او بستم و او هم با ناراحتی بسیار آنجا را ترک کرد. وقتی متوجه شدم عیب
کار از کجاست شروع به جستجو کردم و بعد از شناسایی آن پیرمرد فهمیدم راست می گفته و
از اقوام دور ما محسوب می شود.بالاخره به او کمک نموده و دل او را به دست آوردم و پس
از آن زندگیم به حالت عادی بازگشت و گرفتاریهایم یکی پس از دیگری برطرف گردید و عیالم
نیز سلامتیش را بدست آورد.
جناب آقای حاج فتحعلی تعریف کردند:
در یکی از دفعاتی که آقا مجتهدی در بیمارستان آیت الله گلپایگانی بستری شدند تمام اطباء
بالاتفاق به آقا گفتند: شما اصلاً نباید گریه کنید، و در غیر این صورت نابینا خواهید
شد. آقا در جواب به آنها فرمودند:
ما بدون گریه بر حضرت امام حسین (علیه السلام) نمی توانیم زنده بمانیم
جناب آقای جلالی نقل کردند:
روزی درخدمت آقای مجتهدی بودم ایشان در حالی که بسیار منقلب بودند، تعریف کردند:چند
سال پیش که در قم بسر می بردم روز عاشورا به شدت مریض بودم و به طوری درد سراسر وجودم
را فرا گرفته بود که نمی توانستم از رختخواب برخیزم.طبق معمول همه ساله در آن روز هم
مراسم عزاداری در منزل برپا بود. در همان هنگام با حال سختی که داشتم متوسل به حضرت
علی اصغر (علیه السلام) شدم و حالتی به خصوص برایم پیدا شد و صحنه هایی را مشاهده کردم.
از جمله دیدم سقف اتاق شکافته شد و نور عجیبی از آسمان به طرفم آمد به حدی آن نور شدید
بود که از شدت آن چشمانم را بستم و بعد از چند لحظه که چشمانم را باز نمودم و سرم را
بالا آوردم دیدم بانویی در حالیکه طفلی را در آغوش دارند در مقابلم نشسته اند.در همان
حال به من فهماندند که آن دو بزرگوار حضرت رباب و حضرت علی اصغر (علیهما السلام) می
باشند.سپس ایشان فرمودند: آقای جلالی هر چه که دارم و به هر کجا که رسیده ام از ناحیه
حضرت علی اصغر علیه السلام و توسل به ایشان بوده است.
اینجا بود که کلام ایشان با گریه های پی در پی قطع و مجلس به یک جلسه توسل مبدل گشت...
جناب حاج فتحعلی نقل کردند:زمانی به همراه آقای مجتهدی و چند نفر از دوستان به قصد
زیارت حضرت رضا (علیه السلام) عازم مشهد مقدس شدیم.در بین راه در ماشین خوابم برده
و در عالم رویا حضرت امیر (علیه السلام) را در حالی که بالای منبر نشسته بودند مشاهده
نمودم.خدمت آن حضرت مشرف شده و عرض کردم: یا علی جان؛ شما حجت خدایید، یا علی جان شما
ولی خدایید، یا علی جان شما خلیفه خدایید، یا علی جان شما وصی رسول الله هستید؛همینکه
از خواب بیدار شدم آقای مجتهدی فرمودند: حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) تمام اقرارات
شما را قبول کرده و پذیرفتند
جناب حاج فتحعلی نقل کردند:
هنگامی که حضرت آیت الله گلپایگانی می خواستند به دیدن آقای مجتهدی بروند به ایشان
می گویند: جناب آیت الله گلپایگانی می خواهند به دیدن شما بیایند.آقای مجتهدی می فرمایند:
خیر، ایشان از سادات هستند و درست نیست به دیدن ما بیایند، ما به دیدن ایشان می رویم.در
همین موقع بطور ناگهانی حال آقای مجتهدی به حدی دگرگون شد که ایشان را به بیمارستان
آیت الله گلپایگانی بردیم ولی آقا اجازه نمی دادند طبیبی ایشان را معاینه کند.وقتی
آیت الله گلپایگانی متوجه شدند که آقای مجتهدی در بیمارستان بستری هستند برای دیدن
ایشان به آنجا آمدند. همین که آقای مجتهدی آیت الله گلپایگانی را دیدند گفتند: آقا
جان همینکه چشم شما به ما افتاد، ما خوب شدیم،و از روی تخت بلند شدند و به منزل رفتند.بعداً
آقای مجتهدی فرمودند: ما به بیمارستان رفتیم که آیت الله گلپایگانی که می خواهند به
دیدن ما بیایند زحمت نکشند و به منزل بیایند.
جناب آقای سیدجلال رییس السادات می گفتند:
هنگامیکه آقای مجتهدی در هتل اطلس مشهد بسر می بردند خدمتشان رسیده و به ایشان عرض
کردم: آقا جان، شما که با توسل به حضرت رضا (علیه السلام) اینقدر افراد مریض را شفا
می دهید و گرفتاریهای آنها را برطرف می کنید برای بیماری خودتان هم توسلی به حضرت پیدا
کنید. ایشان پس از اندکی تأمل یکمرتبه گفتند:حضرت می فرمایند: شما فردا مرا به حرم
پشت پنجره فولاد ببرید.
عرض کردم: به روی چشم.روز بعد آقا را با ماشین به حرم حضرت رضا علیه السلام بردم و
هنگامی که از ماشین پیاده شده و می خواستیم وارد صحن شویم، ایشان دستشان را بر دوش
من انداخته و با سختی حرکت کردند تا اینکه به کنار پنجره فولاد رسیدیم و من در آنجا
ایشان را به حال خود تنها گذارده و چند قدم عقب تر ایستادم.پس از آنکه آقا اعمال خود
را تمام کردند فرمودند:آقا سید جلال دیگر باید برویم و به همان ترتیب که آمده بودیم،
ایشان را تا بیرون صحن کمک کردم و از آنجا با ماشین به هتل بازگشتیم.
در آنجا به آقا عرض کردم: آیا ارتباط شما با حضرت برقرار شد؟فرمودند:بله آقا جان، حضرت
رئوف هستند؛ ایشان عنایت فرمودند و همان موقعی که بدانجا مشرف شدیم فرمودند:شیخ جعفر
اگر بخواهید، ما شما را شفا می دهیم اما خواسته ما را می خواهید یا خواسته خود را،
اگر خواسته ما را، می خواهید، ما دوست داریم شما را در این لباس ببینیم.آنگاه آقای
مجتهدی از من پرسیدند: آقای حاج سیدجلال، اگر شما باشید به حضرت چه می گویید؟عرض کردم:
خواسته حضرت را ترجیح می دهم.آنگاه ایشان فرمودند: بله، من هم به حضرت همین را عرض
کردم. اکنون که حضرت دوست دارند مرا در این لباس ببینند، چگونه من نافرمانی کنم؟!آری؛
ایشان حتی بیماری و درد و رنج را به محبت و لطف الهی تعبیر می کرده و می فرمودند: هر
چه از دوست رسد نکوست و تا این حد مطیع بودند که در مقام رضا و تسلیم می فرمودند:چهل
سال است سرمان را بر روی دست گرفته ایم تا بفرمایند کجا تقدیم کنیم.
آقای حاج فتحعلی از قول دوست خود نقل کردند:در ایامی که آقای مجتهدی در مشهد مقدس بسر
می بردند و کسالت داشتند، خدمت ایشان می رسیدم، در آن موقع با خود فکر می کردم که آقا
با این مریضی و کسالت چطور وضو می گیرند و نماز می خوانند؟یک شب در عالم رؤیا مشاهده
کردم که آقای مجتهدی تشریف آورده و فرمودند: آقاببینید و خیلی زیبا و با طمأنینه خاصی
شروع به وضو گرفتن و نماز خواندن نمودند.روز بعد که خدمت ایشان رسیدم، همین که وارد
اتاق شدم، آقای مجتهدی فرمودند:آقا، وضو گرفتن ما را دیدید، نماز خواندن ما را دیدید،
درست وضو گرفتیم؟ درست نماز خواندیم؟ مورد قبول شما بود آقا جان؟بنده سرم را به زیر
انداختم و از اینکه این گونه افکار در ذهنم راجع به ایشان خطور کرده بود، بسیار شرمنده
شدم.
ماخذپارسی بلاگ