آقای میرزایی که درعلوم غریبه اعجوبه زمان خویش بودند به کرات می فرمودند:از چهار صد سال پیش تاکنون شخصی به کاملی آقای مجتهدی نیامده است و مدام از ایشان به بزرگی یاد می کرده و می فرمودند: باید چهار صد سال دیگر نیز بگذرد تا شخصی مانند جناب آقای مجتهدی در عالم تکوین خلق شود.سلاله السادات آقای میرزایی از اولاد رسول الله (صلی الله علیه و اله و سلم) که با بیست و چهار واسطه منتسب به حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام بودند.ایشان مردی الهی و صاحبدلی روشن ضمیر و از عاشقان سینه سوخته و از متوسلین به ذوات مقدس اهل بیت (علیهم السلام) و منتظرین حقیقی حضرت بقیه الله الأعظم ارواحنا فداه بودند، تا به حدی که جای اشک بر چهره ایشان خودنمایی می کرد و بحق از رجال زمان که در بحر مکاشفات کم نظیر بوده و در علوم غریبه از عجایب عصر خویش به شمار می رفتند.
نصایح
الطاف کریمانه حضرت علی ابن موسی الرضا – علیه السلام
آقای صابر نقل کرده اند:
مدتها بود که به خاطر اختلافی که با همسر علویه ام داشتم، زندگی مجردانه ای را پیش گرفته بودم. خانم من در اتاق های آن طرف برای خود زندگی می کرد، و من هم در اتاق های این طرف! و ما هیچ گونه مراوده ای با هم نداشتیم و حتی از صحبت کردن با هم پرهیز می کردیم و اگر چه به ظاهر در یک خانه به سر می بردیم ولی باطناً فرسنگها از هم فاصله داشتیم! و تصور نمی کردم که هیچ عاملی بتواند این فاصله را از میان بردارد. تا این که یک روز به هنگام غروب حادثه ای را که هرگز تصور آن را نمی کردم اتفاق افتاد.شنیدم که کسی آهسته به در می زند. در خانه را گشودم و با مردی رو به رو شدم که ادب و متانت او بیش از همه چیز جلب توجه می کرد.سلام کرد، سلام او را جواب گفتم. پرسید:
شما آقای صابر وکیل هستید؟جواب دادم:آری! فرمایشی داشتید؟گفت: حامل پیغامی هستم از ایشان خواستم تا دقایقی را در خدمت شان باشم، و ایشان نیز دعوت مرا پذیرفتند.من فکر می کردم که حتماً سفارشی از آشنایی آورده اند که به شغل وکالت من ارتباط پیدا می کند، ولی این گونه نبود!پرسیدند:شما علویه ای در منزل دارید؟گفتم:بله! همسری دارم که علویه است.گفتند:در حال متارکه اید؟ گفتم:مدتهاست که مانند دو بیگانه در یک خانه زندگی می کنیم و کاری به کار هم نداریم!گفتند:این علویه دیگر از رفتار شما به تنگ آمده و امروز شکایت شما را به امام عرضه کرده است. آقای صابر! زندگی شما در حال سوختن و متلاشی شدن است و من آمده ام تا به شما هشدار بدهم سخنان این مرد که با صلابت عجیبی همراه بود، مثل یک آوار مرا در هم کوبید و شیرازه افکار مرا به کلی از هم گسست! هر چند خود را در جدایی از همسرم تا حدی مقصر می شناختم ولی غرور بیش از حد باعث شده بود که برای آشتی با او قدم به پیش نگذارم.هنگامی که ایشان آمرانه به من گفتند:بروید و علویه را به این اتاق دعوت کنید! بی اراده و بدون چون و چرا از جا برخاستم و از اتاق بیرون رفتم و علویه را صدا کردم!علویه به محض شنیدن صدایم، از اتاق خود بیرون آمد. نگاه نگران و مضطرب او با زبان بی زبانی می خواست از من بپرسد:شما، مرا صدا کردید؟! با من کاری داشتید؟!گفتم:خانم! مهمان عزیزی داریم! منتظر شما هستند!همسرم، چادر خود را به سر کرد و بی آنکه در میان ما حرفی رد و بدل شود، به اتفاق وارد اتاق شدیم.ایشان پس از سلام و احوال پرسی، رو به علویه کرده فرمودند: من حامل پیغامی در مورد شما برای آقای صابر بودم. الطاف کریمانه آقا علی بن موسی الرضا (علیه السلام) شامل حال شما شده است. آقای صابر اولین قدم را برای آشتی با شما برداشته اند، شما هم انشاءالله قدم بعدی را برخواهید داشت و زندگی شیرینی را با هم آغاز خواهید کرددر سکوت همسر من، رضایت خاطر موج می زد و پید ا بود که آمادگی خود را برای آشتی اعلام می دارد.
من و همسرم ضمن تشکر از ایشان خواستیم که به میمنت این آشتی، شام را مهمان ما باشند، فرمودند:
شما باید از حضرت تشکر کنید، من فقط حامل پیغام بودم
استاد محمد علی مجاهدی نقل کرده اند :
یک سال به اتفاق همسر و دختر چهار ساله ام عازم مشهد مقدس شده بودیم. در همان روز ورود به مشهد بلافاصله پس از عتبه بوسی حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا – علیها آلاف التحیه و الثنا – توفیق زیارت آقای مجتهدی را پیدا کردیم.دخترم لباس عربی چین داری به تن داشت و درحیاط خانه سرگرم بازی بود. آقای مجتهدی رو به من و همسرم کرده، فرمودند: چرا در حق این کودک معصوم ظلم می کنید؟شنیدن جمله عتاب آمیز آن مرد خدا برای ما بسیار سنگین آمد! زیرا در حد توانی که داشتیم چیزی از دخترمان فرو گذار نمی کردیم.هنگامی که آن مرد خدا تعجب ما را دید، فرمود: این بچه دارد از بین می رود! طبیعت کودک خیلی لطیف است و تاب چشم زخم ندارداز شنیدن این مطلب، تعجب من و همسرم بیشتر شد زیرا به چشم خود می دیدیم که دخترمان با شادی کودکانه خود سرگرم بازی کردن است و مشکلی ندارد!دقایقی گذشت ناگهان دخترم نقش زمین شد و رنگ چهره اش تغییر کرد و نفسش به شماره افتاد! من و همسرم از دیدن این صحنه به اندازه ای دست و پای خود را گم کرده بودیم که نمی دانستیم چه باید بکنیم؟!حضرت آقای مجتهدی آمدند و دخترم را در آغوش گرفتند و در حالی که ذکری را زمزمه می کردند، بر روی او می دمیدند!دخترم پس از چند دقیقه ای، رفته رفته حالت طبیعی خود را پیدا کرد و باز سرگرم شیطنت های کودکانه خود شد!حضرت آقای مجتهدی در حالی که ما را به صرف میوه دعوت می کردند، رو به همسرم کرده فرمودند: خانم همشیره! لزومی ندارد که این لباس زیبا را بر تن این کودک که خود بسیار زیبا است بپوشانید و بعد او را از میان کوچه و بازار عبور دهید و نظر مردم را به طرف او جلب کنید! وآنگهی چرا به هنگام بیرون آمدن از خانه صدقه ندادید؟! می دانید که صدقه، رفع بلا می کندآن مرد خدا راست می گفت. هنگامی که به دیدار او می رفتیم در بین راه بسیاری از افراد دختر خردسالم را به هم نشان می دادند و سرگرم تماشای او می شدند و ما از این مطلب غافل بودیم که به دست خودمان داریم برای او درد سر ایجاد می کنیم! ضمناً آن روز فراموش کرده بودیم برای سلامتی او صدقه بدهیم.
رضایت پدر خود را جلب کنید!
مرحوم کاشانی مردی وارسته و راه رفته و کریم النفس بود. منزل ایشان در کوی آب و برق مشهد، خانه امید دوستان آل الله به شمار می رفت و ایشان غالباً میزبان افراد بیشماری در طول هفته بودند و سفره این مرد عارف همیشه گسترده بود.
ایشان نقل می کردند :
جوانی مرتباً به سراغ من می آمد و از بی سروسامانی زندگی خود شکوه داشت ومن آنچه به نظرم می رسید از او دریغ نمی کردم ولی گره از کار او گشوده نمی شد!شبی از من دعوت شد تا در مراسم میلاد مبارک حضرت علی (علیه السلام) شرکت کنم، و من به آن جوان گفتم که امشب، شب برات است با من همراه باش تا ببینم چه می شود؟!مجلس بسیار باشکوهی بود و از طبقات مختلف در آن شرکت کرده بودند مداحان یکی پس از دیگری مدیحه خوانی می کردند و می رفتند. ساعتی از شروع مجلس گذشته بود که آقای مجتهدی آمدند و در کنار من نشستند.آن جوان از احترام من به ایشان دریافت که او باید مرد صاحب نفسی باشد، لذا مرتباً از من می خواست که مشکل او را با آقای مجتهدی در میان بگذارم تا بلکه فرجی شود.آن جوان را به ایشان معرفی کردم و گفتم:مدتی است که با گرفتاریها دست و پنجه نرم می کند ولی از پس آنها برنمی آید! امشب، شب عزیزی است اگر در حق او لطفی کنید ممنون خواهم شد.آقای مجتهدی نگاه نافذ خود را به صورت او دوختند و پس از چند لحظه درنگ به او فرمودند: شما باید رضایت پدر خود را جلب کنیدجوان گفت:پدرم، دو سال است که مرده است!گفتند: و گرفتاری شما هم از دو سال پیش شروع شده است! مگر فراموش کرده ای که در آن روز آخر در میان شما چه گذشته است؟! شما در ساعات آخرین عمر پدرتان به سختی او را رنجاندید و پدر خود را در آن ساعات بحرانی به حالت قهر تنها گذاشتیدجوان در حالی که عرق شرم بر سر و رویش نشسته بود، رو به من کرده، گفت: آقا درست می گویند! نبایستی او را تنها می گذاشتم! آخر من تنها پسر او بودم! چه اشتباه بزرگی مرتکب شده ام!آقای کاشانی می گفتند که آقای مجتهدی دقایقی بعد، دستوری به آن جوان دادند و از ما خداحافظی کردند و رفتند.
آن جوان با به کار بستن دستور ایشان، در عرض یک ماه، زندگی اش سر و سامان خوبی گرفت و هنوز هم با آرامش و در کمال راحتی زندگی می کند و دعا گوی آن مرد خداست.آقای کاشانی نگفتند که دستور حضرت آقای مجتهدی برای رفع مشکلی که آن جوان داشت چه بود ولی گفتند که آن جوان چند شب بعد از آن ملاقات، پدرش را در خواب می بیند و به او می گوید که دیگر از تو ناراضی نیستم، تو با این کار خود مشکل بزرگی را از پیش پای من در عالم برزخ برداشتی!
جناب آقای حاج فتحعلی می گفتند:
زمانی به جهت مشاغل کسبی مجبور به مسافرت به کشورهای آلمان، فرانسه، انگلیس و سوریه شدم و برای اینکه از غذاهای آنجا مصرف نکنم مقداری کنسرو با خود برداشتم، در این موقع خدمت آقای مجتهدی رسیده و به ایشان عرض کردم، اجازه می دهید به این کشورها مسافرت کنم؟فرمودند: بله آقاجان، اگر شما نروید پس چه کسی برود؟سپس به ایشان عرض کردم، در این مسافرت چه کنم که درمانده نشوم و در امان باشم؟فرمودند: به هر کشوری که رسیدید، هر روز دو رکعت نماز توسل به حضرت ولی عصر علیه السلام بخوانیدوقتی به آلمان، فرانسه و انگلستان رفتم، هر روز نماز توسل را می خواندم و کارهایم خیلی سریع انجام می گرفت، تا اینکه به سوریه آمدم و با خود گفتم: اینجا کشور سوریه است و مسلمان می باشند و احتیاجی به نماز توسل نیست، هنگامی که می خواستم از سوریه به ایران بیایم، به فرودگاه رفتم، گفتند:
تا یک ماه تمام پروازهای ایران مسدود می باشد، وقتی به هتل برگشتم، بسیار ناراحت بودم که ناگهان ملهم شدم نماز توسل به حضرت را بخوانم.فوراً برخاستم و دو رکعت نماز توسل به حضرت را خواندم و مجدداً به فرودگاه رفتم، همینکه به فرودگاه رسیدم گفتند: یک پرواز ویژه برای ایران گذاشته شده است و من متوجه شدم که این به برکت نماز توسل به حضرت بوده است.
جناب سید صادق شمس الدینی که از سادات بزرگوار می باشند نقل کردند:
یک روز که خدمت آقای مجتهدی بودم به ایشان عرض کردم:یکی از دوستانم که مرد بسیار خوب و با تقوایی است، دائماً در زندگی خود مشکل پیدا می کند و کارهایش گره می خورد و هر چه به ذوات مقدس اهل بیت (علیهم السلام) متوسل می شود، نتیجه ای نمی گیرد،آقای مجتهدی بعد از چند دقیقه فرمودند:
آقای سیدصادق پدر دوست شما که هم اکنون در قید حیات نمی باشد، از او راضی نیست، و این مشکلاتی که در زندگی دوست شماست از نارضایتی پدرش می باشدآقای شمس الدین می گفتند: همانجا با خود نیت کردم که به نیابت پدر دوستم، عمل خیری انجام دهم، هنوز چند لحظه بیشتر از این تصمیمی که در درون خود گرفته بودم نگذشته بود که آقای مجتهدی فرمودند: دیدم پدر دوستتان لبخندی زده و از پسرش راضی شد و بعد از آن مشکلات دوستم یکی پس از دیگری برطرف گشت و زندگی او سامان یافت.
جناب سیدمحمد احمدزاده می گفتند:
زمانی که آقای مجتهدی در مشهد به سر می بردند، بنده کلیدی از محل سکونت ایشان داشتم و هر شب سری به آقا می زدم و مدتی از شب را در محضر ایشان سپری می کردم، آنگاه به خانه می رفتم،
یک شب مقداری نان تهیه کرده و برای ایشان بردم، اما هنگامی که می خواستم با کلید خود درب را باز کنم، ملهم شدم که زنگ بزنم و درب را با کلید باز نکنم، وقتی زنگ را زدم، آقا درب را باز نموده و فرمودند: چه کار دارید، عرض کردم می خوام داخل شوم.فرمودند: خیر.عرض کردم برای شما نان تهیه کرده ام، فرمودند: ما به نان احتیاجی نداریم.بنده هم از اینکه آقا از من دلگیر شده بودند، سخت ناراحت شده و به خانه رفتموقتی به منزل رسیدم، عیالم گفت: چه عجب امشب زود به خانه آمده اید؟!گفتم چطور؟ گفت:امروز عصر به حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام رفتم و شکایت شما را به حضرت نمودم و عرض کردم: آقا جان؛ سیدمحمد این بچه ها را نزد من می گذارد و خودش به دنبال تفریحش می رود و دیر وقت به منزل می آید و اصلاً به فکر من نیست.آقای احمدزاده می گفتند: در این موقع متوجه شدم که چرا آقای مجتهدی مرا نپذیرفتند.روز بعد که خدمت آقای مجتهدی رسیدم فرمودند: آقا سیدمحمدجان، چرا شما عیالتان را ناراحت کرده اید، ایشان دیروز از شما به حضرت رضا (علیه السلام) شکایت کرده بودند، سپس مبلغی پول به من داده و فرمودند: کادویی بخرید و برای همسرتان ببرید تا دلگیری ایشان از شما برطرف شود
این بیان و اظهار ایشان نشانگر نهایت ادب و احترام نسبت به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) بود.
به هر حال حاج علی آقا فوراً کاغذی کاملاً تمیز مهیا نمودند، آنگاه آقای مجتهدی گفتند: حضرت ولی عصر (ارواحنافداه) می فرمایند: هر کس با این دو بیت شعر متوسل به عمویم قمر منیر بنی هاشم حضرت عباس (علیه السلام) بشود حتما حاجتش برآورده خواهد شد، و سپس شروع به خواندن بیت اول کردند و در فاصله بین بیت اول و دوم حدود نیم ساعت با شدت تمام می گریستند، آنگاه بیت دوم را خواندند و باز حدود نیم ساعت شدیداً گریه کردند، آنگاه دو بیتی را روی کاغذ نوشتیم که عبارت بود از:
- یادم ز وفای اشجع ناس آید وز چشم ترم سوده الماس آید
- آید به جهان اگر حسین دگریهیهات برادری چو عباس آید
ناب حاج سیدجلال رییس السادات نقل کردند:
در ایامی که آقای مجتهدی منزل ما تشریف داشتند، خانمی از اهالی تهران نزد من آمده و تقاضا کرد او را نزد آقای مجتهدی ببرم، هنگامی که علت آن را از وی جویا شدم گفت قرار است چند روز دیگر به خاطر سرطان حنجره عمل جراحی کنم، اکنون خبردار شده ام که شخصی با این نام در خانه شما تشریف دارند که می توانند مریضها را شفا دهند، به این جهت می خواهم ایشان را ملاقات کنم.بنده پیام او را به آقای مجتهدی رساندم و ایشان اجازه ورود دادند، هنگامی که آن زن داخل خانه شد به محض دیدن آقا خود را بر روی خاک انداخت و شروع به گریه و زاری نمود و گفت؛ آقاجان دکترها جوابم داده اند و گفته اند هیچ راهی برای بهبودی وجود ندارد، اگر ممکن است دعایی بفرمایید، آقا کمی تأمل کرده، آنگاه فرمودند: شما که در جوار حضرت رضا (علیه السلام) هستید، چرا نزد من آمده اید؟ مگر من چه کاره هستم، به حضرت رجوع کنید و شفایتان را از ایشان بخواهید، آقا رئوف هستند، شما را شفا می دهند اما چون شما تا اینجا آمده اید از همین جا به حرم بروید و عرض حال کنید، من هم از حضرت شفای شما را طلب می کنم و اصلاً ناراحت نباشید زیرا نزد حضرت هستیدسپس آن زن رفت و ایشان توسلی پیدا کردند، روز بعد به من فرمودند: آقا سیدجلال می دانید چه شده است؟عرض کردم خیر آقا جان.گفتند: حضرت عنایت کردند و خانمی را که دیروز به اینجا آمده بود شفا دادند. اکنون شما به محل سکونت او بروید و بگویید: حضرت شما را شفا دادند و دیگر هیچ احتیاجی به عمل جراحی نداریدبه آقا عرض کردم مسئله چیست؟ شما که دیروز آن زن را رد کردید.فرمودند: اینها باید بدانند که ما از حضرت می خواهیم آنها را شفا دهند و هیچکاره هستیم، این حضرت هستند که آنها را شفا می دهند، مردم باید متوجه ائمه اطهار علهیم السلام باشند و بدانند که تمام امور عالم به دست آن بزرگواران است
جناب حاج فتحعلی تعریف کردند:یک روز آقای دکتری نزد آقای مجتهدی آمده و گفت: آقا جان یک باب مغازه دارم که آن را اجاره داده ام، اما موجر چند ماهی است که از پرداخت اجاره آن خودداری کرده و می گوید استطاعت پرداخت مال الإجاره را ندارم، اجازه می دهید علیه او اقدام کنم؟آقا سکوت کرده و حرفی نزدند، روز بعد که آقای دکتر می خواست خدمت ایشان برسد به او اجازه ورود ندادند، و تا مدت یک هفته آقای دکتر می آمد ولی آقا او را نمی پذیرفتند. وقتی علت آن را از ایشان سؤال کردم، فرمودند:
بیست سال در بیابانها رفته و خانه به دوش صحراها بودیم تا مبادا دل کسی را بشکنیم و به کسی آزار برسانیم اکنون ایشان آمده است از ما جواز دل شکستن بگیرد
جناب بیگدلی تعریف کردند:در یکی از سفرهایی که با خانواده به مشهد مقدس مشرف شده بودیم، روزی برای صبحانه مقداری شیر تهیه کرده و به منزل رفتم، اما طولی نکشید که بین من و خانواده به خاطر شیر اختلافی پیش آمده و من بدون اینکه شیر را میل کنم با حالت قهرآمیز از منزل خارج شده و به طرف حرم مطهر براه افتادم.در بین راه به مغازه آقا صادق بستنی فروش که آقای مجتهدی گهگاهی به آنجا تشریف می بردند رسیدم از آقا صادق پرسیدم، آقا تشریف دارند؟گفت: بله، من هم به مغازه وارد شده و نزد آقا رفتم، در همان لحظه ایشان فرمودند: خوب است توسلی به حضرت پیدا کنیم، من هم شروع کردم به خواندن چند بیت شعر،در همان بین آقای مجتهدی یکمرتبه از جا برخاستند و یک لیوان شیر از آقا صادق گرفته و به من دادند. آنگاه فرمودند: آقا جان شما این لیوان شیر را میل کنید و هیچگاه به خاطر شیر با عیالتان قهر نکنید و فوراً این کدورت را برطرف نمایید
ماخذپارسی بلاگ