25 فروردین 1390, 0:0
جهاني فكر كنيم
بابک احمدی - بزرگترین متفکران ما، پیش از مشروطه الفاظی را وارد زبان فارسی کرده بودند، که حتی دلیلی هم برای ترجمه آنها نمیدیدند. آنها واژههای تمدن و مدنیت را به زبان انگلیسی بهکار میبردند، ولی بهتدریج احساس کردند که باید این واژهها برای عموم مردم توضیح داده شوند، بخصوص پس از انقلاب مشروطه که عامه مردم توانستند قدرت خود را پس از یک پروسه جنگ داخلی چند ساله نشان دهند. بدینگونه بود که بهسرعت ابزار فرهنگی رایج در غرب در ایران رواج یافت.
همراه با رشد کند باسوادی در کشور ما نشریات و جزواتی منتشر میشدند که معمولا فرد باسوادی این مطالب را برای عموم مردم بیسواد میخواند. این مطالب اما، از دنیایی دیگر خبر میدادند؛ دنیایی که در آن، حقوق اولیه سیاسی و اجتماعی و فرهنگی برای انسانها تعریف شده بود و جایگاه مشخص خود را داشت. درنتیجه همپای پیدایش ایران مدرن و ظهور رویکردهای جدید معنا کردن جهان برای مردم، همهچیز در ترکیبی با دنیای متمدن و صنعتی آن روز غرب معنا پیدا میکرد و الفاظی پدیدار شدند که ترجمههای مفهومی لغات غربی بودند، مثل منورالفکر و واژههای دیگری که پیشتر کاربردی نداشتند، مثل دولت، ملت، مجلس، قانون و استبداد. از این رو نیاز به فرهنگی منسجمتر و پیریزی چارچوب مفهومی جدید برای توضیح این واژهها در نسل اول مشروطهخواهان احساس شد. درواقع بحث نوع تماس ما با جهان یکی از مهمترین مباحث روشنفکری در بین ایرانیان در صد سال اخیر بوده است، که همین مفهوم گرهخورده با این بحث اصلی است که جایگاه ما در عصر مدرن و دنیای حاضر کجاست؟ درواقع چگونه میتوانیم از تشخیص موقعیت جغرافیاییمان به تشخیص جایگاه و موقعیتمان در عصر حاضر بپردازیم؛ یعنی از فهم مکانی به فهم زمانی برسیم و این آغازی بود بر پیدایش دوران خردباوری که انسان بهعنوان موجودی دارای حق و دارای قدرت تسخیر جهان شناخته میشود و این انسان دیگر حافظ سنتهای کهن نیست، حافظ احکام کتابهای عهد قدیم نیست و میخواهد با اتکا به عقل خویشتن جهان را اداره کند. ما نمیتوانیم فکر کنیم، مگر اینکه جهانی فکر کنیم. در میان ادیان بزرگ در دنیای باستان کمتر دینی بود که جز برای قوم خودش، رسالت جهانی برای خود قایل باشد. اولین و مهمترین دینی که پرچم جهانی برای خود قایل بود، دین اسلام بود. این دین، دینی بود که برای قوم برگزیدهای نیامده بود و همه جهان را به این آیین فرامیخواند. بهطوری که حضرت رسول(ص) به تمام سران، پادشاهان و اقوام دنیا نامه مینوشتند و با مطرح کردن برابری و برادری بین همه مردمان، اسلام از پایینترین لایههای جامعه بردهداری پذیرفته شد و تا قرن پنجم میلادی به عنوان دین رسمی از سوی طبقات پایین اجتماعی پذیرفته شده بود. هنوز 50 سال از پیامبری حضرت محمد(ص) نگذشته بود که این دین با برتری در مقابل تمدنهای آن زمان فراگیر شده بود و همه را به برابری فرامیخواند. دستور حج هم که از سوی پیامبر(ص) صادر شده بود، همه جهان را فرامیخواند به یک مکان واحد با یک پوشش و این همان برابری و تساوی بود. این دین در چهار قرن بعد از پیدایش، مرکز فرهنگ بود و اثرات بسیار مثبتی داشت. آثار یونانی ترجمه شدند و فیلسوفان یونانی به مقام و مرتبهای بسیار بلند در اسلام رسیدند و دستاوردهای علمی و فرهنگی فراوانی از این دوره بهجای ماند. در واقع در جهان باستان هر دو جنبه دیالکتیکی بهوقوع میپیوست؛ هم پیشرفت و فرهنگسازی و تعاون، و هم کشتار و تاراج و به بردگی گرفتن و هنوز هم فرهنگ غربی، میتواند آدمی را تحویل بدهد که به سادهترین شکل و بدون هیچ دلیل به جایی حمله کند و هم فردی را تحویل میدهد که فکر ما و نگاه ما را به زندگی عوض کند. یکی از متفکران غربی در اینباره میگوید: سندی در تاریخ غرب نیست، که در آن واحد هم از توحش و هم از تمدن خبر ندهد و جهانی شدن هم از این موضوع جدا نیست. درسی که انسان از جهان قرون وسطا همراه خود و به دوران رنسانس میآورد، سفر زمینی و فکری است و بزرگترین آدمها در نیمه دوم قرون وسطا مسافر بودند و خبر از فرهنگها به فرهنگها میدادند. آنها کنجکاو بودند، مثل ناصرخسرو. میخواستند از دیگران بیاموزند و تجربه کنند و در فرهنگ ما هم به کسی که بر علوم تسلط داشت و خردورز بود، جهاندیده میگفتند. اینگونه بود که دوره رنسانس بهمعنای واقعی کلمه مفهوم امروزی جهان را ساخت که همه انسانها را دارای حق و حقوق برابر میدانست؛ صرف نظر از این که مسیحی یا یهودی یا مسلمان باشند و این قدم بزرگی بود که ما را از تار و پودهایی که نمیگذاشت در سدههای میانه با هم ارتباط برقرار کنیم، پاک کرد و باعث برقراری گفتوگو و ارتباط بین انسانها شد. اگر دکارت که خود یک مسافر همیشگی بود، در رسالههای فلسفیاش به ما یاد داد که عقل از همه چیز مهمتر است و همه ما معیار عقل را برای پیشرفت زندگیمان در نظر میگیریم، به همین دلیل است. وقتی مارکس که از مهمترین رادیکالهای قرن 19 است، استعمار را بهعنوان عاملی برای انتقال تمدن به کشورهای غیرپیشرفته لازم میداند و آن را توجیه میکند، برای ما که با تجربیات امروزی به این موضوع نگاه میکنیم، از نظر سیاسی قابل قبول نیست. بدین ترتیب همین رادیکالها در جنگهای ضد استعماری کشورهای عقبمانده، طرفدار طرف استعمارگر بودند. چون این ایده اصلی وجود داشت که استعمار پیشگام سرمایهداری در این جوامع است و باعث میشود تا مناسبات سرمایهداری به این کشورها منتقل شود و تمدن غربی در آنجا بهوجود بیاید؛ از اینرو از آن استقبال میکردند. بهوجود آمدن یک طبقه متوسط شهرنشین در اروپای بعد از رنسانس که متکی به تولید صنعتی بود، تاثیر خود را در تمامی بخشهای فرهنگی و سیاسی با ائتلاف با یک جناح و طرد جناح دیگر میگذارد و جهان را به نفع خود عوض میکند، که این طبقه، طبقه جهانی است و منافعش به جهانی بودن گره خورده است. و این طبقه خواستار جهانی شدن سرمایه بود، حتا از طریق استعمار. شگفتانگیز است که مارکس و انگلس در سال 1848 با نوشتن مانیفست جملاتی را مینویسند که در آغاز قرن 21 با قدرت تمام در جریان است. مثلا نیاز بورژوازی به بازاری دمادم در حال گسترش برای کالاهای خود، آن را به سراسر مناطق زمین میکشاند. همهجا باید جا خوش کند، همهجا باید مستقر شود و با همهجا باید ارتباط برقرار کند. بورژوازی با سوءاستفاده از بازار جهانی به تولید و مصرف تمام کشورها خصلت جهانی داده است.
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان