از امام باقر علیه السلام پرسیدند: پیامبر جنگ زیاد داشتند، امیرالمومنین هم در طول خلافتشان جنگ زیاد داشتند؛ آیا جنگ های پیامبر سخت تر بود یا جنگ های امیرالمومنین علیه السلام ؟ فرمود: جنگ های امیرالمومنین سخت تر بود؛ چون پیامبر با بت پرست ها می جنگید، اما امیرالمومنین علیه السلام با کسانی مثل خوارج نهروان که ادعای مسلمانی می کردند و نماز شب می خواندند، می جنگید. طلحه و زبیر و همسر پیامبر در مقابل امیرالمومنین علیه السلام ایستادند. شب ها و روزهای آخر ماه، حضرت بارها می فرمودند: این ماه دیگر ماه آخر عمر من است و من به زودی از دنیا خواهم رفت. می فرمودند: نزدیك است كه محاسن من با خون سرم خضاب بشود. خودشان بارها خبر دادند.

در شب نوزدهم حضرت سعی می كردند که بیدار باشند؛ اما می فرماید: چند لحظه ای چشم من روی هم رفت و خواب بر من غلبه كرد. «فَسَنَحَ لِی رَسُولُ اللَّه»[1]در آن چند لحظه ای كه مرا خواب گرفت، پیامبر را در عالم خواب زیارت كردم. «یا رَسُولَ اللَّهِ مَا ذَا لَقِیتُ مِنْ أُمَّتِكَ مِنَ الْأَوَدِ وَ اللَّدَدِ»[2] عرض کردم: یا رسول الله، به شما شكایت می كنم از ستیزه جویی و دشمنی و كینه توزی امت كه با من چه كردند. پیامبر خدا فرمودند: «ادْعُ عَلَیهِم بالهلاک»[3] یا علی، نفرین بكن. حضرت فرمود: من دست به دعا برداشتم: خدایا، عوض این مردم، بهتر از این نصیبم كن؛ یعنی من را كنار پیامبر و حضرت زهرا سلام الله علیهما ببر و عوض من هم بدتر از این به اینها برسان.

كسی كه مظهر حلم و صبر و مقاومت است، دست به نفرین بردارد که خدایا، مرا از این مردم جدا كن. فرمود: صبر كردم همانند كسی كه استخوان در گلو و خار در چشم داشته باشد.

امیرالمومنین سلام الله علیه هر شب مهمان یكی از فرزندان می شدند. شب نوزدهم نوبت دختر بزرگوارشان ام كلثوم سلام الله علیها بود. حضرت وقتی مهمان شدند، بعد از نماز مغرب سر سفره افطار نشستند.حضرت،شب های آخر سه چهار لقمه بیشتر میل نمی كردند.پرسیدند: آقا، چرا این قدر كم غذا میل می كنید؟ فرمود: چون ملاقات من با خدا نزدیك شده، می خواهم با شكم خالیخدا را ملاقات كنم. ام كلثوم می گوید: من یك ظرف شیر و یك مقدار نان جو و نمك آماده كردم و سر سفره آوردم. چشمانحضرت که به این شیر و غذا افتاد، شروع به گریه کرد. مدتی گریه كردند و فرمودند: دخترم، شما چه وقت دیدیکه سر سفره من دو نوع غذا باشد؟ قسم خوردکه من از این غذا میل نمی كنم، مگر اینكه یك رقمش را برداری. ام كلثوم می گوید: من ظرف شیر را برداشتم. حضرت چند لقمه ای از نان جو با آن نمك میل كردند و بعد بلند شدند. فرمودند: فرزندم، هر كس خوشی و لذت های او در دنیا بیشتر باشد، روز قیامت هم حسابش طولانی تر خواهد بود. در حلال خدا حساب و در حرامش هم عقاب است. بعد حضرت آماده عبادت و راز و نیاز با خدا شدند.

همه نوشتند که شب نوزدهم، حال امیرالمومنین فوق العاده منقلب بود. گاهی مشغول ذكر و قرآن و دعا بودند، گاهی هم می آمدند در حیاط و به آسمان نگاه می كردند. با یك حالت انقلاب عجیبی می فرمودند:«اللَّهُمَّ بَارِكْ لَنَا فِی الْمَوْت»[4] خدایا مرگ را بر علی مبارك گردان. گاهی هم می فرمودند: «انا لله و انا الیه راجعون لا حول و لا قوة الا بالله» می فرمود: به خدا قسم من دروغ نمی گویم و به من دروغ هم گفته نشده است؛ امشب همان شبی است كه به من وعده ملاقات دادند؛ من باید آماده بشوم. تا نزدیك اذان صبح مشغول مناجات و راز و نیاز بودند. موقع نماز وارد حیاط و صحن خانه شدند، مرغابی هایی كه در خانه بودند، آمدند جلوی علی را گرفتند. همین که می خواستند از در حیاط بیرون بیایند، كمربند آقا به قلاب در گیر كرد و باز شد؛ یعنی این در هم می گوید: علی علیه السلام ، امشب به مسجد نرو. آقا كمربندشان را محكم بستند و به خودشان خطاب کردند: ای علی، كمرت را برای مرگ محكم ببند؛ مرگ در كمین است و به زودی باید او را ملاقات كنی.

حضرت زینب، ام كلثوم، امام حسن و امام حسین از دیدن این حالات و حركات متاثر و نگران بودند. امام حسن علیه السلام همراه پدر بزرگوارشان حركت كردند كه همراهی كنند؛ اما امیرالمومنین علیه السلام راضی نبود كه فرزندانش در موقع ضربت خوردن در كنارش باشند؛ به امام حسن علیه السلام فرمود: به حقی كه به تو دارم، برگرد. امیرالمومنین موقع اذان آمدند در مأذنه مسجد كوفه و برای آخرین بار أذان گفتند. وقتی امیرالمومنین اذان می گفتند، صدای دلربایشان به همه شهر كوفه می رسید. آمدند در محراب عبادت و مشغول نماز شدند. ابن ملجم هم گوشه ای خودش را مخفی کرد. این نانجیب هزار درهم شمشیرش را خریده بود و هزار درهم داده بود كه تیز كرده بودند و هزار درهم برای مسموم كردن آن داده بود. سم عجیبی بكار برده بود. موقعی كه حضرت مشغول نماز شدند، همین كه سر از سجده بلند كردند، چنان ضربتی بر فرق و پیشانی امیرالمومنین علیه السلام زد که حضرت یك وقت فریاد زد:«فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ»[5] به خدای كعبه رستگار شدم. یك وقت دیدند خروش از ملائكه آسمان و زمین بلند شد. درهای مسجد به هم خورد، باد و طوفان بلند شد. از آسمان ها جبرئیل ندا داد:«تَهَدَّمَتْ وَ اللَّهِ أَرْكَانُ الْهُدَی»[6] به خدا قسم اركان هدایت شكسته شد و در هم فروریخت. «عروة وثقای الهی» شكسته شد، فریاد و ناله و خروش از مردم بلند شد.

من نمی دانم ضربتی که این نانجیب زد، چه ضربتی بود؟! امیرالمومنین که درب خیبر را از جا کند، دیگر از جا نتوانست بلند بشود. امام حسن و امام حسین سلام الله علیهما آمدند و دیدند امیر المومنین سلام الله علیه خاک های محراب را به فرق شکافته می ریزد. «مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فيها نُعيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْرى »[7]. آقا امام حسن سلام الله علیه سر پدر را در دامن گرفت و شروع به گریه کرد.

آقا چشمهایشان را باز کردند و فرمودند: حسنم، گریه نکن، گریه تو ناراحتم می کند. تو را هم با زهر و سم به شهادت می رسانند، برادرت اباعبدالله سلام الله علیه را با شمشیر ستم به شهادت می رسانند. می گویند: آقا نمی توانست روی پای خودش بایستد؛ یاران جمع شدند و زیر بغل های آقا را گرفتند. حصیری آوردند، آقا را بلند کردند و روی حصیر گذاشتند. نقل می کنند: وقتی آقا را آوردند به در خانه و خواستند وارد خانه کنند، فرمودند: اجازه بدهید من با پاهای خودم وارد خانه بشوم. دوست ندارم دخترم زینب من را به این حالت ببیند، طاقت دیدن این منظره را ندارد. عرض کنیم: یاامیرالمومنین سلام الله علیه ، شما طاقت نداشتید که زینب شما را به این حال ببیند؛ چه گذشت به دختر بزرگوارتان، وقتی که آمد بالای بلندی؛ ببیند بدن برادر در گودی قتلگاه افتاده، نیزه دارها با نیزه و شمشیردارها باشمشیر می زنند.

«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ» [8]

حجةالاسلام و المسلمین فرحزاد