«یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله ان الله خبیر بما تعملون» «و لا تكونوا كالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم اولئك هم الفاسقون» «لا یستوی اصحاب النار و اصحاب الجنة اصحاب الجنة هم الفائزون » [1].

مرگ انسان، شهود واقعیت ها

بشر موجودی است كه در ابتدای راه هیچ ندارد «الله اخرجكم من بطون امتهاتكم لا تعلمون شیئا»[2]. انسان در ابتدا راه لوح وجودش نقشی ندارد خطی در آن نوشته نشده؛ تصویری در آن وجود ندارد؛ پیمانه وجودش پر نیست؛ خالی خالی است. به تدریج این پیمانه پر می شود. و این لوح نوشته می شود. و هر كسی كتاب وجود خودش را خودش رقم می زند. روز قیامت هم معلوم می شود، چی برای خودش نوشته است. چه صورتی برای خودش ترسیم كرده است. چه نوری در این پیمانه ریخته یا چه ظلمت و لجنی را پر كرده و با خودش همراه می برد. اگر انسان در موقع مرگ وضعش به هم می خورد، این از خارج نیست از درون خودش هست. مرگ انسان شهود واقعیت خود انسان است.

تا انسان نمرده گرفتار تخیلات و توهمات است. آدم ممكن است خودش را خوب بداند؛ هیچ خوب نباشد. ممكن است خودش را بد بداند، عمری شرمندگی پیش خدا كشیده گفته خدایا بدتر از من بنده ای نداری. اما آنجا كارنامه اش را كه به او می دهند همه نمراتش عالی هست. در هر میدانی خدا امتحانش كرده است. جوان بوده مكرر نامـــحرم پیش آمده «غضوا ابصارهم عما حرم الله علیه»[3]. از آن چه خدا حرام كرده بود، چشمش را پوشیده بود. غذای مشتبه پیش آمد، نخورد. مجلسی كه به گناه آلوده بود نرفت. سمتی كه درخورش نبود، اهلش نبود، قبول نكرد. هرگز در برابر ناراحتی ها و عصبانیت پدرو مادرش اخم به روی خودش نیاورد. بارك الله چه قدر ظرفیت داشته. مادر با این همه ضعف اعصاب این همه به تو اذیت كرده، یك بار هم نگفتی آه مادر خسته شدم. همیشه گفتی مادر فدایت بشوم. عجب مادر خوبی دارم. خداوند هر كسی را به انواع مختلف در زندگی آزمایش كرده «خلق الموت و الحیات لیبلوكم ایكم احسن» عملا مجموعه زندگی ما امتحان است. الان نشستن شما در این جلسه نورانی امتحان است. و اینكه به ما هم این میدان داده شده است، كه ما برای شما حرف بزنیم این هم امتحان من است. هم من دارم امتحان می شوم هم شما دارید امتحان می شوید.

یكی از آقایان مشاهیر مملكت كه قبل از انقلاب روحانی بوده و در انقلاب هم سهم داشته اند سكته ای برایش پیش آمد و از این عالم به عالم دیگر منتقل شد. با یك واسطه من دارم از ایشان نقل می كنم. این بزرگوار می گفت: من یك وقت احساس كردم بعد از این سكته دیدم كه به تدریج جان از بدنم گویا دارد مفارقت می كند. تا این احساس را كردم به پسرم خطاب كردم پسرم برو بچه ها را خبر كن بیایند. رفتند خبر كردند تا بیایند دیدم دیگر خلاصه پلك چشمم در اختیار من نیست و نورش رفت و ما از این عالم به عالم دیگر منتقل شدیم. از من سوال كردند چی آوردی؟ من هم شروع كردم به شمردن. گفتم: مدرسه ساختم. مسجد ساختم. امام جماعت بودم. منبر رفتم. به خاطر انقلاب زندان رفتم. كتاب نوشتم. همه این ها را كه گفتم و تمام شد. گفتند: هیچ كدام از این ها ثبت نشده است. به من گفتند: می خواهی خودت را ببینی؟ یك نگاهی كردم دیدم تمام اعمال بدی كه خجالت می كشیدم، همیشه مخفی كردم، این ها همه را نوشتند. تا دیدم همه بدی های من نوشته شده و هیچ كدام از خوبی های من به درد من نخورد، یك مرتبه دستم از همه جا كوتاه شد. خودم را آن بدی ها دیدم. آن بدی ها لوح وجود من شده. «یوم تبلی السرائر»[4] مگر كسی باطن خودش را نمی شناسد؟ «بل الانسان علی نفسه بصیره»[5]، «و لو القی معاذیره»[6] مگر خودمان نمی دانیم چه كاره ایم؟ ولی فعلا خدای متعال بدی هایمان را پوشانده است. «كم من قبیح سترته»[7] خدا خیلی به ما رحم كرده آبروی ما را تا حال حفظ كرده است. گاهی ثوابهای ما، گناهان ما را از بین می برد.«ان الحسنات یذهبن السیئات»[8] اگر عنایات و ستاریت خدا نبود نقطه ضعفهای ما برملا می شد. هیچ كسی ما را قبول نمی كرد. شما در دعای ابو حمزه امام سجاد علیه الصلاة و السلام ملاحظه می كنید، عرضه می دارد: بارالها اگر همسایه های من فامیل های من آنچه كه تو از من می دانی، می دانستند. همه من را طرد می كردند. دیگر كسی با من حرف نمی زد.«لرفضونی»[9] بچه های ما، ما را قبول نمی كردند.

آن عالم می گفت: به من گفتند: خودت را می خواهی ببینی؟ گفتم: بله تا نگاه كردم دیدم من تجلی تمام قبائح و زشتی های که انجام داده ام هستم. به این جا كه رسید، دستم از همه جا كوتاه شد. یك مرتبه تا می توانستم داد زدم. پناه به خدا بردم. كاش بگذارند آدم داد بزند. آن جا نمی گذارند آدم داد بزند. قرآن می گوید: اهل جهنم تا می خواهند حرف بزنند به آنها گفته می شود «اخسؤا»[10]اخسأ به سگ می گویند. خفه شو حرف نزن. نمی گذارند كسی حرف بزند. در قیامت هم همین طور است. «لا یتكلمون الا من اذن له الرحمن و قال صوابا»[11]، «یا من نختم علی افواههم و تكلمنا ایدیهم وتشهد ارجلهم»[12] اعضا ما بر علیه ما شهادت می دهند. این بنده خدا می گفت: من تا دیدم قضیه این جوراست، یك دادی زدم كه سابقه ای در عمرم نداشت، آن طور داد زده باشم. گفتم: یعنی محبت حضرت زهرا سلام الله علیها هم دروغ است؟ یعنی دوست امام حسین علیه السلام هم دروغ است. می گفت: تا من این پیام را فریاد زدم؛ گفتند: نه این دروغ نیست. تا گفتند: دروغ نیست، چشم هایم را باز كردم؛ دیدم زن و بچه دارند، دورم شیون می كنند. به سر و صورت می زنند. نگاه كردم پسرم در كنارم بود. خواستم ببینم آن دادی كه زدم، داد آن عالم بوده، یا داد این عالم بود. گفتم: پسرم من داد زدم؟ گفت: نه شما داد نزدی؛ ولی حدود یك ساعت است، تمام بدنتان می لرزد. هر چه پتو می اندازیم، از اطراف هر چه می گیریم نتوانستیم كنترل كنیم. آنقدر عرق ریخته بود كه تمام رختخوابش خیس آب بود.

از شما چه پنهان خود من هم یك چنین رویایی برایم پیش آمد. منتهی مال ما رویا بود، مال او حقیقت بود. من در خواب دیدم از دنیا رفتم. دارند می برندم. قبل از آن كه من به قبر برسم، در مسیر، در عالم خودم، می گفتم: حالا اول منزل از من می پرسند چی آوردی؟ فكر می كردم اگر گفتند چی آوردی چی بگویم؟ هر چه فكر كردم، هیچ چیز یادم نیامد. یك مرتبه برقی در ذهنم زد گفتم خب اگر از من پرسیدند، چه آوردی؟ من می گویم: ارباب من حسین است. تا گفتم، می گویم اربابم امام حسین علیه السلام است؛ صدا آمد برگردانید. ما را برگرداندند.

عزیز دیگری از رزمندگانی كه در یك سفر عمره ای مهمانش بودیم. آن عزیز می گفت: دیدم حضرت سید الشهدا در دل شب دارد از مناطق رزمی بازدید می كند. مناطق را زیر نظر می گیرد، كه منطقه نفوذی برای دشمن نباشد. جلو رفتم. عرضه داشتم: آقا جان می بینید كه در محاصره ایم چرا تنها راه افتادید. فرمودند: می خواهم ببینم این خندق ها محكم شده یا نشده است. من در كنار حضرت حركت كردم. رفتیم از تمام اطراف بازدید كردیم. بعد به خیمه حضرت زینب سلام الله علیها برگشتیم. وقتی به خیمه رسیدیم، من بیرون خیمه ادب كردم وارد نشدم. نگهبان خیمه بودم. ولی می خواستم ببینم بین این خواهر و برادر چه می گذرد. یك مرتبه دیدم بی بی حضرت زینب علیهاالسلام «عالمه غیر معلمه»[13] به برادر بزرگوارش ابی عبد الله الحسین علیه السلام عرضه داشت: حسین جان نكند این هایی كه امشب با شما هستند، فردا شما را تنها بگذارند. امام حسین علیه السلام به زینب علیها السلام فرمودند: نه خواهرم من این ها را امتحان كردم؛ علاقه این ها به كشته شدن در راه ما، بیشتر از علاقه بچه به پستان مادرش است. این ها این قدر با ما مانوس هستند. ولی می گوید: من دیدم حضرت زینب سلام الله علیها این نگرانی را باز ابراز كردند. خیلی منقلب شدم آمدم پیر غلام حضرت سید الشهدا علیه السلام حبیب را پیدا كردم. بزرگ صحابه حبیب بود. به او عرضه داشتم كه جناب حبیب من به اتفاق حضرت ابی عبد الله علیه السلام رفتم، از جبهه بازدید كردم، بعد از بازدید به خیمه خواهرش برگشت، ولی گویا هنوز دختر علی علیه السلام دلش از ما آرام نیست. ندا كرد یا انصاری، همه، غیر بنی هاشم، بیرون ریختند. عرضه داشت: من به شما بنی هاشم جسارت نمی کنم، برگردید. من با این غلام ها با این ها كار دارم. این ها را دور خودش جمع كرد، گفت: دختر علی علیه السلام گویا به ما اطمینان ندارد. بیایید برویم قسم بخوریم، دل این خانم آرام باشد. بداند ما فردا با ابی عبد الله علیه السلام همراه هستیم. آمدند جلوی خیمه حضرت زینب سلام الله علیها حبیب به نمایندگی از طرف بقیه اظهار وفا كرد. گفت: دختر امیرالمومنین علیه السلام ما در محضر ابی عبد الله علیه السلام داریم عهد و پیمان می بندیم تا یك نفر از ما زنده است، یك مویی از سر حسین علیه السلام كم نشود. یك مویی از سر جوان های بنی هاشم كم نشود. ما آمدیم سپر بلای شما بشویم. ما آمدیم پیش مرگ شما بشویم. این قول را به شما می دهیم. آن وقت حضرت سید الشهدا علیه السلام به خواهرشان حضرت زینب علیها السلام فرمودند: خواهرم برو از آن ها تشكر كن. دختر علی علیه السلام قربان وفایت بروم. جلوی خیمه آمد و از این ها تشكر كرد. می گوید: این گفتگو بود، یك وقت دیدیم یك خانمی از پشت خیمه صدایش بلند شد. صدا زد: ایتها الكرام ای بزرگان از دختران علی علیه السلام حمایت كنید. عجب حمایتی هم كردند. عجب شیرمردانی بودند. «رجال صدقوا ما عاهدو الله علیه»[14] حضرت سید الشهدا علیه السلام در عصر عاشورا تا این ها بودند، هیچ غمی، مشكلی نبود. جوان های بنی هاشم هم بعد از آن كه همه این ها جام شهادت نوشیدند، اول سربازی كه از بنی هاشم حركت كرد، جناب علی اكبر علیه السلام بود. اما همه شیران بنی هاشم هم رفتند؛ كشته شدند. یك وقت ابی عبد الله آمد، در میان میدان، - به تعبیر مشهور- به نیزه قدیمی خودشان تكیه كردند. یك نگاه به طرف راستش كرد؛ دید هیچ كس نمانده است. یك نگاه به طرف چپش، دید اطرافش خالی شده است. فریادش بلند شد: «هل من ناصر ینصرنی هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله»[15]، یك نفر به من كمك نمی كند؟ از من حمایت نمی كند؟ از من دفاع نمی كنید؟ از حرم پیغمبر از این دختران پیغمبر كسی دفاع نمی كند؟ دید از زنده ها جوابی نمی آید. رو كردند به شهدا با این لحن صحبت كردند: صدا زد یا مسلم بن عقیل، یا حبیب بن مظاهر، یا مسلم بن عوسجه، یا زهیر، یا بریر ای یكه تازان، ای رادمردان، ای چابك سواران، شما كه با من میانه تان خوب بود. نمی شد حسین علیه السلام شما را صدا بزند شما لبیك نگویید. چرا همه خاموش هستید؟ من صدایتان می زنم جواب من را نمی دهید؟ از این خواب نازتان برخیزید. و ادفعوا عن حرم الرسول بلند شوید از زینبم دفاع كنید. از بچه ها دفاع كنید.

لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم

حجة الاسلام و المسلمین صدیقی