همراهی با ولایت

برای کسی که همراهی ولی خدا می کند فرقی نمی کند که چه به او بگویند شمشیر بزن و سر از بدن جدا کن، چه به او بگویند از یک قدمی خیمه معاویه برگرد، هیچ کدام موجب نمی شود او از مولایش جدا بشود. وقتی حضرت می فرماید: این ها قرآن نیست، برمی خیزد و تا یک قدمی خیمه معاویه پیش می رود و قرآن ها را از سر نیزه ها می اندازد. وقتی هم در یک قدمی خیمه معاویه به او می گویند، خشمت را نادیده بگیر و شمشیرت را غلاف کن و بی چون و چرا برگرد، برمی گردد؛ چون امیرالمومنین را مولای خود می داند. زمام خشم و غضبش، دست امیرالمؤمنین است. این نشانه معرفت است که سبب همراهی می شود، و الا اگر انسان امیرالمؤمنین را امام کائنات بداند، ولی به خودش که می رسد، بگوید نه، زمام خودش، دست خودش است. چنین انسانی همواره از خودش می پرسد که مگر خودم چه کاره هستم؟ خودم می فهمم این همراهی معرفت می خواهد.

انسانِ دشمن شناس

رسول خدا فرمودند: «يَا أَسْمَاءُ تَقْتُلُهُ الْفِئَةُ الْبَاغِيَةُ مِنْ بَعْدِي».[1] انسانی که دشمن شناس نباشد و فتنه ها را نشناسد، چگونه می تواند در کنار امیرالمومنین بماند؟ قرآن بر سر نیزه، تردید در دل او می اندازد و ثبات قدمش از بین می رود. انسانی که اهل بصیرت است و اهداف حضرت را می شناسد، به هدف ها دل می بندد و با همان انگیزه ها و نیات حرکت می کند. اهل بصیرت است و تمام راه را دیده و همراه اوست، در غیر این صورت یا عجله می کند و زود نتیجه می خواهد یا همراهی نمی کند. این خصوصیاتی است که یاران همراه دارند، اما کسانی که در صف مقابل نیستند، سنگین اند.

بهره برداری از راه خدا

خداوند می فرماید: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا ما لَكُمْ إِذا قيلَ لَكُمُ انْفِرُوا في سَبيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ». [2] ای مومنان، ای گرویدگان چه بهر ه ای می برید؟ دنبال چه هستید که وقتی به شما مي گویند در راه خدا کوچ کنید، سنگین می شوید. شمایی که در راه هیچ، از همه چیزتان می گذرید، شمایی که در راه خدا، دست از پا نمی شناسید، همه چیز را نثار می کنید. چه بهره ای می برید که وقتی به شما می گویند، در راه خدا کوچ کنید؟ چرا وقت های دیگر سبک هستید؟ چرا زیر پای تان داغ می شود و پرواز می کنید؟ وقتی شیطان زیر پایتان را داغ می کند، سبک بال می شوید. چه بهره ای می برید وقتی به شما می گویند به راه خدا بیاید؟

فانی و باقی

در جایی دیگر خداوند می فرماید: «مَنْ ذَا الَّذي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ». [3] اگر چیزی به خدا دادی، برایت مضاعف می کند. آنچه پیش شماست، فانی است. آنچه پیش او می گذارید، می ماند و رشد می کند. «فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتا»[4] وقتی خدا قبول کند، می رویاند و نمی گذارد این تخم یک دانه بماند. هفت صد دانه اش می کند و می فرماید صدقه ای که در راه خدا می دهید، مثل دانه ای است که می کارید.

مرتبه رضا بالاتر از قناعت

در جایی دیگر نیز می فرماید: «في سَبيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ».[5] خدا برایتان هفت صد برابر می کند «وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ».[6] بیش از این ها به آن هایی که بخواهد می دهد. به بعضی ها بیش از این ها می دهد. خدا می فرماید چه بهره ای می برید، وقتی به شما می گویند به راه خدا بیاید؟ سرمایه ها را در راه خدا بدهید؟ سنگین می شوید؟ ریشه این سنگینی کجاست؟ در آیات بعد چند صفت را بیان می کند. دوای دردها را نیز بیان فرموده است: «أَ رَضيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ».[7] آیا دل خوش به دنیایید و به دنیا راضی شدید؟ به دنیا بسنده کردید؟ مرتبه رضا از قناعت بالاتر است، نه اینکه قانع شدید. این رضا به دنیا در هر کسی باشد، سنگین می شود، وقتی سنگین شد، همراه نیست. بار و خار است. خار بر پای اوست. مانع راه رفتن اوست. سبک بال نیست. همراه و جلودار نیست. سنگین است.

رضا به حیات دنیا

رضا به حیات دنیا چیست؟ رضا به حیات دنیا، معنایش نماز نخواندن و روزه نگرفتن نیست. ممکن است انسان نماز و روزه هم داشته باشد و به دنیا راضی باشد. اگر روح کوچک شد، روح به دنیا بسنده کرد و سری از این عوالم و پنجره ها بیرون نکشید و عالم غیب را ندید و طالب غیب نبود و مؤمن به غیب نبود و مومن به خدا و مشتاق لقای خدا نبود، رستگار نمی شود.

روح دنیایی

روحی که در دنیاست، همه چیزش بازیگری است. عبادتش هم دنیایی است، ولی اگر انسان به عوالم بزرگتر تعلق پیدا کرد و مشتاق لقا، از دنیا بزرگ تر است. این انسان، غذا خوردن و راه رفتنش هم خدایی است. هر کار در این دنیا می کند، خدایی است. امیرالمؤمنین در خطبه قاصعه نقل کرده است: «قُلُوبُهُمْ فِي الْجِنَانِ وَ أَجْسَادُهُمْ فِي الْعَمَلِ».[8] قلبشان در بهشت است و پیکر شان مشغول عمل قلبی. عمل هم که می کند، برای دنیا نیست. برای بهشت است. برای بیش از دنیاست.

دل بستگان به دنیا

خداوند می فرماید: «رَضُوان بِالْحَياةِ الدُّنْيا». [9] این خصوصیت کسانی است که خودشان را کوچک می بینند. در حد هفتاد سال مي بینند. دل به این دنیا بستند. عزیزی می گفت: برخی دنیا برای شان بزرگ است و آنقدر آرزوی نرسیده و ندیده دارند که قابل شمارش نیست. می فرمود: وقتی پدر ما مي خواست برای ما کفش بخرد، همیشه کفشی می خرید که چند شماره بزرگ تر بود که مبادا زود کوچک شود. برای بعضی ها دنیا این گونه است. تا آخر عمرشان هنوز جا دارد در این دنیا باشند، ولی عده ای هم دنیا برایشان تنگ است.

خدا ما را کوچک خلق نکرده است. در ما طلبه های بزرگی قرار داده است. ما روی آن طلب ها پا مي گذاریم و آنها را به بند می کشیم. نیروهایی در ما قرار دارد که منفجر می شوند و می خواهند بزرگ تر از این دنیا باشند. راضی به این دنیا نیستند، ولی ما مهارشان می کنیم. متأسفانه انسانِ راضی به دنیا، انسان کوچکی است، انسانی است که دنیا برایش بزرگ است.

روح کوچک، روح بزرگ

امیرالمؤمنین (علیه السلام) می فرماید: «حتى يكون أعمالي و إرادتي [و أورادي] كلها وردا واحدا و حالي في خدمتك سرمدا».[10] انسان بزرگ، تمام اعمال و رفتارش یک آهنگ دارد. یک هدف را دنبال می کند. روح بزرگ در همه احوال در خدمت معبودش است. روحی که کوچک است، راضی به دنیاست. دنیا را به او بدهند، از سرش هم زیاد است. به یک گوشه دنیا هم قانع است. یک باغ می خواهد و یک خانه و یک ماشین و بیشتر از این نمی خواهد.

یاری طلبی اهل بیت علیهم السلام

اهل بیت از ما کمک خواسته و ما را به یاری طلبیده اند. از جمله کمک ها، کمک خواهی سیدالشهدا در کربلاست که همه انسانیت را به کمک طلبید و پاسخ انسان ها در مقابل این یاری طلبی، متفاوت است. کسانی بودند که فریاد اولیای الهی از دست آن ها بلند بوده است. مثل بسیاری از اطرافیان امیرالمؤمنین (علیه السلام) که فریاد حضرت از دست آن ها بلند بود و می فرمود: می خواهم دردم را با شما دوا کنم، در حالی که خود شما درد من هستید. «أُرِيدُ أَنْ أُدَاوِيَ بِكُمْ وَ أَنْتُمْ دَائِي كَنَاقِشِ الشَّوْكَةِ بِالشَّوْكَةِ».[11] مثل کسی که می خواهد تیغی را که در پا خلیده با تیغ دیگری بیرون بیاورد. تیغ را که نمی شود با تیغ بیرون آورد. تیغ دوم هم در پا فرو می رود.

در جایی دیگر امام می فرماید: «كَمَا تُدَارَى الْبِكَارُ الْعَمِدَةُ وَ الثِّيَابُ الْمُتَدَاعِيَةُ كُلَّمَا حِيصَتْ مِنْ جَانِبٍ تَهَتَّكَتْ مِنْ آخَرَ».[12] تا کی من با شما مدارا کنم، مثل مدارا با شترهای جوانِ چموش و زخم خورده ای که صبوری ندارند و بارکش هستند. اهل فعالیت اند، ولی صبوری ندارند. زود نتیجه می خواهند یا مثل لباس کهنه شده ای که از هر طرف آن را می دوزی، از جانب دیگر پاره می شود. اینها این گونه اند. گروه دیگر هر کدام علائمی دارند، اهل سبقت در نیت و عمل اند. فقر خودشان را می فهمند و می دانند نیازشان باید با سبقت ها و سرعت ها آماده شود. نسبت به آینده امیدوارند. کسانی هستند که کارآزموده و مهیا شدند و از خصوصیات مهم شان این است که از دنیا بزرگ ترند. در دنیا بی قرارند. مشتاق آخرت و دل باخته آن عالم اند. اشتیاق به آخرت آن ها را بی قرار کرده است. اینها جلودارند. پیش روی ولی خدا شمشیر می زنند. مشتاقانه به استقبال نیزه ها و شمشیرها می روند. بزرگ ترند و در دنیا بی قرارند.

اوصیای الهی، بشر را به سمت رفاه مادی دعوت نمی کردند، نه اینکه به فکر تأمین معاش او نبودند، ولی رفاه مادی، مقصد آنها نبود. هیچ گاه مقصد حکومت آن ها، تأمین رفاه مادی بشر نبود. آن ها به هدف دیگری می اندیشیدند. در مسیر آن هدف، دنیای بشر را هم به میزان و شکلی که متناسب با آن اهداف بوده، تأمین می کردند. لذا هیچ گاه انبیای الهی در شروع دعوتشان، بشریت را به دنیا دعوت نکردند. در همان اول به معرفی هدف های دور پرداختند: «قُولُوا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ تُفْلِحُوا».[13] دعوت به توحید، هدف انبیا بود. با انگیزه رفاه مادی نبود. به آن ها نمی گفتند به رفاه دنیا می رسید.

معرفت به اولیای الهی

اگر بنا بود جمعیت را برای دنیا دعوت کنند، شاید راحت تر دورشان جمع می شدند، ولی انبیا سختی راه را می طلبیدند و می پذیرفتند. معرفت به اولیای الهی شرط همراهی است، معرفت به حق ولی خداست که انسان را موفق به همراهی مي کند. اگر انسان این موردها را نداشته باشد، نمی تواند همراه ولی خدا باشد. کسی که دشمن را نمی شناسد، بدی او را نمی فهمد و از او جدا نمی شود. پاره ای از دامن او در دست دشمن است. گوشه ای از دل او وابسته به دشمن است. این فرد کی می تواند کنار سیدالشهدا باشد؟

تفسیر بخشی از زیارت عاشورا

در زیارت عاشورا به سیدالشهدا می گوییم که من از خدا می خواهم که خدا به من ثبات قدم و همراهی با شما را در دنیا و آخرت عنایت بکند، ولی دو نکته وجود دارد، خدایی که این دو چیز را به من داده، کرامت و معرفت شما را به من عطا کرده، مرا مکرم داشته که با معرفت شما به این کرامت برساند که اهل معرفت شما و اولیای شما شدم و دوم این بهره و رزق را به من داده. از خدایی که به من معرفت و اذن برائت را داده، می خواهم که به من ثبات قدم و همراهی بدهد. اگر انسان به برائت رسید و دامن وجودش را از دست دشمن در آورده بود و در چنگ دشمن نبود، می تواند با سیدالشهدا باشد. انسانی که دلش هزار شقه شده، هر گوشه دلش به یک جایی تعلق دارد. چنین آدمی کی می تواند با دشمن بجنگد؟

سفره معاویه و نماز علی(علیه السلام)

کسی می گفت سفره معاویه چرب تر است و نماز امیرالمومنین بهتر. نمازش را پشت سر حضرت می خواند و می رفت سر سفره معاویه. کسی که یک گوشه دلش دست دشمن است، کسی که هنوز دلش به سفره رنگین معاویه وابسته است، هنوز شیرینی عسل معاویه را می خواهد. این فرد کی می تواند در صف امیرالمؤمنین و همراه امیرالمومنین باشد؟

ابوذر می تواند همراه امیرالمؤمنین باشد که وقتی عثمان در خانه اش عسل می فرستد، رد می کند. می آید خانه و می بیند برایش عسل فرستادند. می گوید کی فرستاده است؟ می گویند: عثمان. ابوذر می گوید: عسل عثمان، خوردن ندارد. اگر ذائقه انسان با عسل عثمان آشنا شود، کی می تواند در صف امیرالمؤمنین باشد؟ اگر دل من دست عثمان است، اگر دل من به دل او گره خورده، کی می توانم همراه امیرالمؤمنین باشم؟

معرفت نسبت به ولی

آدمی که رفاه مادی می خواهد، سررشته این رفاه، زمام این رفاه، در دست دشمن اسلام است. کسی که وابسته به رفاهی است که حاصل مدیریت کفار بر عالم است، باطنش با آنهاست. معنایش این است که رفاه را می خواهد، ولو به قیمت سیادت آنها. حاضر نیست از اینها جدا بشود. بسیاری از آنهایی که در صف عاشورا شمشیر می زدند، کرامات سیدالشهدا را می دانستند و حسب و نسبش را به خوبی می شناختند.

حضرت در عاشورا خطبه خواندند و فرمودند: نشنیدید که رسول خدا درباره من و امام مجتبی، برادرم فرمود: «الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ»؟[14] شک دارید که من این فضیلت ها را دارم و سرور جوانان بهشتم؟ در این هم شک دارید که من پسر پیغمبر خدا هستم؟ همه شان قبول کردند.

آنچه موجب می شود انسان همراهی بکند، معرفت نسبت به ولی است. حق ولی خدا، اولویت دارد. او بر من از خودم اولی است، اولی به تصرف.

ذکر مصیبت

«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ أَهْلِكْ أَعْدَاءَهُمْ».[15]

«السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ [وَ عَلَى أَوْلادِ الْحُسَيْنِ ] وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْنِ».[16]

بیدار شد. دید خواب دیده است. از دامن پر مهر پدر خبری نیست. دیگر دست نوازش سیدالشهدا را بر سرش ندید. گریه کرد. در خرابه، غوغا و ولوله به پا شد. نیمه شب، صدای فغان و شیون از اهل بیت برخاست. هر چه خواستند آرامش کنند، نشد. نمی دانم چه قدر بی قرار بود. طبق را جلو طفل گذاشتند. روپوش را کنار زد. ابتدا خیره خیره نگاه کرد: این سر بابای من است؟ اشتباه نمی کنم. سیدالشهدا را در آغوش گرفت و گفت وگو کرد. خودش را فراموش کرد: «يا أبتاه من ذا الذي قطع وريدك؟ يا أبتاه، من ذا الذي أيتمني على صغر سنّي».[17]

سر را بغل کرد و گفت: بابا دشمن بر زخم های ما نمک پاشید. یزید ناراحت بود. نمی دانست کار به اینجا می کشد. نمی دانست با اسرا چکار کند. دید نقشه ای که کشیده، نگرفته است. خطبه زینب غوغا کرد. مردم زین العابدین را می بینند، گویی قصه گو پیدا کردند.

  • من در آغوش گرفتم سر خونین تو راعوض آنکه بگیری تو در آغوش مرا
  • تا بدیدم سر خونین تو معلومم شدکه چرا عمه من کرده سیه پوش مرا

مأمور می گوید: سر را بدهید تا ببرم. زینب می گوید: تو را به خدا صبر کن و بگذار این بچه درست بخوابد. دید مأمور دست بردار نیست. آرام آرام خودش را کشاند و رقیه را بغل کرد تا سر را بدهند که مأمور ببرد. یک مرتبه دیدند زینب صدا می زند: رباب بیا، کلثوم بیا، رقیه ام از دنیا رفت.

حجة الاسلام و المسلمین میرباقری