8 اسفند 1396, 18:6
گویند روزی هارون الرشید به خاصّان و ندیمان خود گفت: من دوست دارم شخصی که خدمت رسول اکرم(ص) مشرف شده و از آن حضرت حدیثی شنیده است، زیارت کنم تا بلاواسطه از آن حضرت، آن حدیث را برای من نقل کند.
ملازمان هارون درصدد پیدا کردن چنین شخصی برآمدند و در اطراف و اکناف تفحص نمودند، هیچ کس را نیافتند به جز پیرمردی که قوای طبیعی خود را از دست داده و از حال رفته و جز نفس و یک مشت استخوان، چیزی از او باقی نمانده بود. او را در زنبیلی گذارده و با نهایت درجه مراقبت و احتیاط به دربار هارون وارد کرده و به نزد او بردند. هارون بسیار مسرور و شاد گشت که به منظور خود رسیده و کسی که رسول خدا(ص) را زیارت کرده است و از او حدیثی شنیده، دیده است.
هارون گفت: ای پیرمرد: خودت پیامبر اکرم (ص) را دیدهای؟ عرض کرد: بلی. هارون گفت: کی دیدهای؟ عرض کرد: در سن طفولیت بودم، روزی پدرم دست مرا گرفت و به خدمت رسول الله برد و من دیگر خدمت آن حضرت نرسیدم تا از دنیا رحلت فرمود. هارون گفت: بگو ببینم در آن روز از رسول خدا، سخنی شنیدی یا نه؟ عرض کرد: بلی، آن روز از رسول خدا این سخن را شنیدم که میفرمود: «یشیب ابن آدم و تشب معه خصلتان: الحرص و طول الامل؛ فرزند آدم پیر میشود و هر چه بسوی پیری میرود به موازات آن، دو صفت در او جوان میگردد، یکی حرص و دیگری آرزوی دراز». هارون بسیار شادمان و خوشحال شد که روایتی را فقط با یک واسطه از زبان رسول خدا شنیده است، دستور داد یک کیسه زر به عنوان عطا و جایزه به پیرمرد دادند و او را بیرون بردند.
همین که خواستند او را از صحن دربار به بیرون ببرند، پیرمرد ناله ضعیف خود را بلند کرد که مرا به نزد هارون برگردانید که با او سخنی دارم. گفتند: نمیشود. گفت: چارهای نیست، باید سئوالی از هارون بنمایم و سپس خارج شوم. زنبیل حامل پیرمرد را دوباره به نزد هارون آوردند. هارون گفت: چه خبر است؟ پیرمرد عرض کرد: سئوالی دارم. هارون گفت: بگو، پیرمرد گفت: حضرت سلطان، بفرمایید این عطایی که امروز به من عنایت کردید، فقط عطای امسال است یا هر ساله عنایت خواهید فرمود؟
هارون الرشید صدای خندهاش بلند شد و از روی تعجب گفت: «صدق رسول الله، یشیب ابن آدم... راست گفت رسول خدا که هر چه فرزند آدم رو به پیری و فرسودگی رود، دو صفت حرص و آرزوی طولانی در او جوان میگردد». این پیرمرد رمق ندارد و من گمان نمیبرم که تا درِ دربار زنده بماند، حال میگوید: آیا این عطا اختصاص به این سال دارد یا هر ساله خواهد بود. حرص ازدیاد اموال و آرزوی طویل او را بدین سرحد آورده که باز هم برای خود عمری پیش بینی میکند و درصدد اخذ عطای دیگری است.
ابراهیم ادهم بلخی ابتدا در بلخ پادشاه زاده بود و به سبب وقایعی، ترک مال و منصب کرد و به تزکیه نفس و زهد روی آورد. نوشتهاند: روزی در قصر خود نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد، ناگاه دید مرد فقیری در سایه قصر او نشست و کیسه نانی کهنه را باز کرد و یک قرص نان از آن بیرون آورد و خورد و روی آن آبی آشامید و به راحتی خوابید.
ابراهیم با خود گفت: هر گاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و راحت بخوابد، پس چرا من برای مظاهر دنیا در زحمت باشم و هنگام مردن هم نتیجهای نداشته باشد؟! پس به کلی ترک مملکت و ریاست کرد و لباس فقر پوشید و از بلخ هجرت کرد. نقل است: روزی خواست داخل حمام شود. مرد حمامی چون لباسهای بسیار کهنه او را دید، به حمام راهش نداد. ابراهیم گفت: جای تعجب است که انسان بدون مال را به حمام راه نمیدهند، پس چگونه بدون طاعت و انجام اعمال نیک، طمع دارد داخل بهشت شود.
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان