علامه محمد حسین طباطبایی / بخش اول
تفسیر که به معناى بیان معانى آیات قرآنى و کشف مقاصد و مدالیل آن است، از قدیمىترین اشتغالات علمى است که دانشمندان اسلامى را به خود جلب و مشغول کرده است. تاریخ تفسیر از عصر نزول قرآن شروع شده، این معنا از آیه
«کما ارسلنا فیکم رسولا منکم، یتلوا علیکم آیاتنا، یزکیکم و یعلمکم الکتاب و الحکمه»: همچنان که در میانتان رسولى از خودتان فرستادیم، تا آیات ما را بر شما بخواند، تزکیه تان کند، کتاب و حکمتتان بیاموزد» به خوبى استفاده میشود؛ چون میفرماید: همان رسولی که قرآن به او نازل شد، آن را به شما تعلیم میدهد.
روش تفسیرى طبقات اول و دوم مفسران
طبقه اول مفسران اسلام، جمعى از صحابه بودند؛ مانند ابن عباس، عبدالله بن عمر، اَبى و غیر ایشان که دامن همت به کمر زده، دنبال این کار را گرفتند. البته مراد ما از صحابه، غیر از امام علی و ائمه اهل بیت علیهمالسلاماند. آن روز بحث از قرآن از چهارچوب جهات ادبى آیات، شأن نزول آنها، مختصرى استدلال به آیات براى توضیح آیاتى دیگر، اندکى تفسیر به روایات وارده از رسول خدا صلى الله علیه وآله وسلم در باب قصص و معارف مبدأ و معاد و امثال آن تجاوز نمیکرد.
در مفسران طبقه دوم، یعنى تابعان، چون مجاهد، قتاده، ابن ابى لیلى، شعبى، سُدّى و دیگران نیز که در دو قرن اول هجرت بودند، جریان به همین منوال بود. ایشان هم چیزى به آنچه مفسران طبقه اول و صحابه در طریقه تفسیر سلوک کرده بودند، نیفزودند. تنها چیزى که به آن اضافه کردند، این بود که بیشتر از گذشتگان در تفسیر خود، روایت آوردند که متأسفانه در بین آن روایات، احادیثى بود که یهودیان جعل کرده، در بین قصص و معارف مربوط به آغاز خلقت، چگونگى ابتدای خلقت آسمانها، تکوین زمین، دریاها، بهشت شداد، خطاهاى انبیا و تحریف قرآن، چیرهاى دیگری از این قبیل دسیسه و داخل احادیث صحیح نمودند، هم اکنون در پارهای روایات تفسیرى و غیر تفسیرى، از آن قبیل روایات دیده میشود.
فتوحات اسلامى در عصر خلفا شروع میشود و مسلمانان در بلاد فتح شده با فرقههای مختلف و امتهاى گونه گون و با علماى ادیان و مذاهب مختلف آشنا میشوند و این آمیزش سبب میشود بحثهاى کلامى در میانشان شایع شود. از سوى دیگر در اواخر سلطنت امویان و اوائل عباسیان، یعنى در اواخر قرن اول هجری، فلسفه یونان به زبان عربى ترجمه شد و انتشار یافت و همه جا مباحث عقلى ورد زبانها و نقل مجالس علما شد و از سوى سوم مقارن با انتشار بحثهاى فلسفى، مطالب عرفانى و صوفى گرى نیز در اسلام راه یافت و جمعى از مردم تا به جاى برهان و استدلال فقهى، به آن تمایل نمودند. از سوى چهارم، جمعى از مردم سطحى به همان تعبد صرف که در صدر اسلام نسبت به دستورات رسول خدا صلى الله علیه وآله وسلم داشتند، باقى ماندند، بدون اینکه کارى به عقل و فکر خود داشته باشند. آنها در فهم آیات قرآن به احادیث اکتفا میکردند و در فهم معناى حدیث هم هیچ گونه مداخلهای ننموده، به ظاهر آنها تعبد میکردند، اگر هم احیانا بحثى از قرآن میکردند، تنها از جهات ادبى آن بود و بس. این چهار عامل باعث شد که روش اهل علم در تفسیر قرآن کریم مختلف شود.
علاوه بر این چهار عامل، عامل مهم دیگرى که در این اختلاف اثر به سزائى داشت، اختلاف مذاهب بود که آنچنان در میان مسلمانان تفرقه افکند که میان مذاهب اسلامى، جز دو کلمه «لا اله الا الله و محمد رسولالله»، هیچ کلمه واحدى نماند! در تمامى مسائل اسلامى اختلاف پدید آمده بود: در معناى اسمای خدا، در صفات و افعال خدا، در معناى آسمانها و آنچه در آن است، در زمین و آنچه بر آن است، در قضا و قدر، جبر و تفویض، ثواب وعقاب، مرگ، برزخ، در مسئله بعث، بهشت و دوزخ، کوتاه سخن آنکه در تمامى مسائلى که با حقایق و معارف دینى ارتباط داشت، حتى اگر کوچکترین ارتباطى هم داشت، اختلافات مذهبى در آن راه یافته بود. در نتیجه در شیوه بحث از معانى آیات قرآنى متفرق شدند و هر جمعیتى براى خود روشی بر طبق مذهب خود درست کرد.
روش تفسیرى محدثان
عدهای که محدث (یعنى حدیثشناس) بودند، در فهم معانى آیات اکتفا کردند به آنچه از صحابه و تابعین روایت شده است. حال صحابه در تفسیر آیه چه گفتهاند و تابعین چه معنائى براى فلان آیه کردهاند؟ هر چه میخواهد باشد، همین که دلیل نامش روایت است، کافى است؛ اما مضمون روایت چیست و فلان صحابه در آن روایت چه گفته؟ مطرح نیست! هر جا هم که در تفسیر آیه روایتى نرسیده بود توقف میکردند، میگفتند: «درباره این آیه چیزى نمیتوان گفت؛ براى اینکه نه الفاظش آن ظهورى را دارد که احتیاج به بحث و اعمال فکر نداشته باشد، نه روایتى در ذیلش رسیده که آن را معنا کرده باشد، پس باید توقف کرد و گفت: همه از نزد پروردگار است، هر چند که ما معنایش را نفهمیم.» و تمسک میکردند به جمله «و الراسخون فى العلم یقولون آمنّا به، کل من عند ربنا: راسخان در علم گویند: ما بدان ایمان داریم، همگی از ناحیه پروردگار ماست، نه تنها آنهایى که ما میفهمیم.» 0
این عده در این روشى که پیش گرفتهاند، خطا رفتهاند، براى اینکه با این روش، عقل و اندیشه را از کار انداختهاند و در حقیقت گفتهاند: ما حق نداریم در فهم آیات قرآنى عقل و شعور خود را به کار بریم، تنها باید ببینیم روایت از ابن عباس و یا فلان صحابه دیگر چه معنائى نقل کرده و حال آنکه اولا قرآن کریم نه تنها عقل را از اعتبار نینداخته، بلکه معقول هم نیست که آن را از اعتبار بیندازد، براى اینکه اعتبار قرآن و کلام خدا بودن آن و حتى وجود خدا، به وسیله عقل براى ما ثابت شده، در ثانى قرآن کریم حجیتى براى کلام صحابه و تابعین و امثال ایشان اثبات نکرده، هیچ جا نفرموده یا ایها الناس هر کس صحابى باشد، هر چه به شما گفت بپذیرید، که سخن او حجت است! چطور ممکن است حجت باشد، با اینکه میان کلمات اصحاب اختلافهاى فاحش هست؟ مگر آنکه بگوئى قرآن بشر را به سفسطه یعنى قبول تناقضگوئیها دعوت کرده، حال آنکه چنین دعوتى نکرده، بلکه دعوت کرده تا در آیاتش تدبر کنند، عقل و فهم خود را در فهمیدن آن به کار ببندند، با تدبر اختلافى که ممکن است در آیاتش به نظر برسد، برطرف نمایند و ثابت کنند که در آیاتش اختلافى نیست. به علاوه، خدای تعالى قرآن کریم را «هدایت و نور و تبیان کل شىء» معرفى کرده، آن وقت چگونه ممکن است چیزى که خودش نور است، به وسیله غیر خودش، یعنى قتاده و امثال او روشن شود؟ چطور ممکن است چیزی که هدایت است، خودش محتاج ابن عباسها باشد تا او را هدایت کند؟ چگونه چیزی که خودش بیان هر چیز است، محتاج سُدىها باشد تا آن را بیان کنند؟!
روش متکلمان در تفسیر و فرق بین تفسیر و تطبیق
و اما متکلمان که اقوال مختلفی در مذهب داشتند، همین اختلاف مسلک وادارشان کرد که در تفسیر و فهم معانى آیات قرآنى اسیر آرای مذهبى خود باشند و آیات را طورى معنا کنند که با آن آرا موافق باشد. اگر آیهاى مخالف یکى از آن آرا بود، تأویل کنند، آنهم طورى که باز مخالف سایر آرای مذهبیشان نباشد. ما فعلا به این جهت کارى نداریم که منشأ اتخاذ آرای خاصى در تفسیر در برابر آرای دیگران، پیروى از مسلک مخصوصى، آیا اختلاف نظریههاى علمى است، یا منشأش تقلیدهاى کورکورانه از دیگران است، یا صرفا تعصبهاى قومى است، چون اینجا جاى بررسى آن نیست. تنها چیزی که باید در اینجا بگوئیم، این است که نام این قسم بحث تفسیرى را «تطبیق» گذاشتن مناسبتر است، تا تفسیر؛ چون وقتى ذهن آدمى مشوب و پابند نظریههاى خاصى باشد، در حقیقت عینک رنگینى در چشم دارد که قرآن را نیز به همان رنگ میبیند و میخواهد نظریه خود را بر قرآن تحمیل نموده، قرآن را با آن تطبیق دهد، پس باید آن را تطبیق نامید نه تفسیر.
آرى، فرق است بین اینکه یک دانشمند، وقتى پیرامون آیهای از آیات فکر و بحث میکند، با خود بگوید: ببینم قرآن چه میگوید؟ یا آنکه بگوید این آیه را به چه معنائى حمل کنیم؟ اولى که میخواهد بفهمد آیه قرآن چه میگوید، باید تمامى معلومات و نظریههاى علمى خود را موقتاً فراموش کند و به هیچ نظریه علمى تکیه نکند، ولى دومى نظریات خود را در مسئله دخالت داده، بلکه بر اساس آن نظریهها بحث را شروع میکند. معلوم است که این نوع بحث، بحث از معناى خود آیه نیست.
روش فلاسفه و متصوفه
و اما فلاسفه نیز به همان دچار شدند که متکلمان شدند. آنها وقتى به بحث در پیرامون قرآن پرداختند، سر از تطبیق و تأویل آیات مخالف با آرای مسلمشان درآوردند. البته منظور ما از فلسفه، فلسفه به معناى اخص آن یعنى فلسفه الهى به تنهایى نیست، بلکه منظور، فلسفه به معناى اعم آن است که شامل همه علوم ریاضیات و طبیعیات و الهیات و حکمت عملى میشود. البته خواننده عزیز توجه دارد که فلسفه به دو مشرب جداى از هم تقسیم میشود، یکى مشرب مشّاء که بحث و تحقیق را تنها از راه استدلال معتبر میداند و دیگرى مشرب اشراق است که میگوید حقایق و معارف را باید از راه تهذیب نفس و جلا دادن دل به وسیله ریاضت، کشف کرد.
مشّائیان وقتى به تحقیق در قرآن پرداختند، هر چه از آیات قرآن درباره حقایق ماورای طبیعت و نیز درباره خلقت و حدوث آسمانها و زمین و برزخ و معاد بود، همه را تأویل کردند، حتى باب تأویل را آنقدر توسعه دادند که به تأویل آیاتى که با مسلمیات فلسفیان ناسازگار بود، قناعت نکردند و آیاتى را هم که با فرضیاتشان ناسازگار بود، تأویل نمودند؛ مثلا در طبیعیات، در باب نظام افلاک، چیزهایى براى خود فرض کردند و روى این اساس فرضى، دیوارها چیدند و بالا بردند که در اصطلاح علمى این فرضیهها را «اصول موضوعه» مینامند. آنها افلاک کلى و جزئى فرض کردند، عناصر را مبدأ پیدایش موجودات دانسته، بین آنها ترتیب قائل شدند، براى افلاک و عناصر، احکامى درست کردند، معذلک با اینکه خودشان تصریح کردهاند که همه این خشتها روى پایهای فرضى چیده شده، هیچ شاهد و دلیل قطعى براى آن نداریم، با این حال اگر آیهای از قرآن مخالف همین فرضیهها بود، تأویلش کردند!
دسته دیگر فلاسفه که متصوفه از آنهایند، به خاطر سیر در باطن خلقت و اعتنا به آیات انفسى، بى توجهی به عالم ظاهر و آیات آفاقى، به طور کلى باب تنزیل (یعنى ظاهر قرآن) را رها نموده، تنها به تأویل آن پرداختند. این باعث شد که مردم در تأویل آیات، جرأت یافته، دیگر مرز و حدى براى آن نشناسند و هر کس هر چه دلش خواست بگوید؛ مطالب شعرى که جز در عالم خیال موطنى ندارد، بر هم بافته، آیات قرآنى را با آن معنا کنند و خلاصه به هر چیزى بر هر چیزى استدلال کنند! این جنایت را به آنجا بکشانند که آیات قرآنى را با حساب جمل و حروف نورانى و ظلمانى تفسیر کنند، حروفى را نورانى و حروفى دیگر را ظلمانى نام گذاشته، حروف هر کلمه از آیات را به این دو قسم حروف تقسیم نموده، آنچه از احکام که خودشان براى این دو قسم حروف تراشیدهاند، بر آن کلمه و آن آیه مترتب سازند!
پر واضح است که قرآن کریم نازل نشد که تنها این صوفیان خیالباف را هدایت کند. مخاطبان در آیات، تنها علماى علم اعداد و حروف نیستند، معارف آن هم بر پایه حساب جمل که ساخته و پرداخته منجمان است، پى ریزى نشده است و چگونه چنین باشد، حال آنکه نجوم از سوغاتهاى یونان است که به زبان عربى ترجمه شد. خواهید گفت روایات بسیارى رسیده که مثلا فرمودهاند: «براى قرآن ظاهرى و باطنى است، براى باطن آن باز باطن دیگرى است، تا هفت بطن، یا هفتاد بطن».
بله ما منکر باطن قرآن نیستیم، لکن پیغمبر و ائمه علیهمالسلام هم به ظاهر قرآن پرداختند، هم به باطن آن، هم به تنزیل آن، هم به تأویلش، نه چون نامبردگان که بهکلى ظاهر قرآن را رها کنند. تازه درباره تأویل حرف داریم، منظور از تأویل در لسان پیامبر و ائمه علیهمالسلام آن تأویلى نیست که نامبردگان پیش گرفتهاند؛ چه، تأویل به اصطلاح آقایان عبارت است از معنائى که مخالف ظاهر کلام باشد، با لغات و واژههاى مستحدثى که در زبان مسلمانان و بعد از نزول قرآن و انتشار اسلام رایج گشته جور درآید؛ ولى تأویلى که منظور قرآن کریم است، اصلا از مقوله معنا و مفهوم نیست.
تفسیر قرآن بر مبناى علوم طبیعى و اجتماعى
این وضع تفسیر قرآن در قرون گذشته بود؛ اما در قرن حاضر مسلک تازهای در تفسیر پیدا شد و آن این است که جمعى بر اثر فرورفتگى و غور در علوم طبیعى که اساسش حس و تجربه است، نیز غور در مسائل اجتماعى که اساسش تجربه و آمارگیرى است، روحیه حسى گرى پیدا کرده، یا به طرف مذهب فلاسفه مادى و حسى سابق اروپائى تمایل پیدا کردند، یا به سمت مذهب اصالت عمل گرائیدند که میگوید: «هیچ ارزشى براى ادراکات انسان نیست، مگر آن ادراکاتى که منشأ عمل باشد، آنهم عملى که به درد حوائج زندگى مادى بخورد، حوائجى که جبر زندگى آن را معین میکند.»
این مذهب اصالت است که پارهای مسلمان نما به سویش گرائیدهاند و در نتیجه گفتهاند: «معارف دینى نمیتواند مخالف با علم باشد. علم میگوید اصالت وجود تنها مال ماده و خواص محسوس آن است، پس در دین و معارف آن هم هر چه که از دائره مادیات بیرون است، حس ما آن را لمس نمیکند (مانند عرش، کرسى، لوح، قلم، امثال آن) باید به یک صورت تأویل شود. و اگر از وجود هر چیزى خبر دهد که علوم متعرض آن نیست (مانند معاد و جزئیاتش) باید با قوانین مادى توجیه شود. و نیز آنچه تشریع بر آن تکیه کرده (از قبیل: وحى، فرشته، شیطان، نبوت، رسالت، امامت و امثال آن) همه امور روحى هستند که به تناسب نام یکى را وحى و نام دیگرى را ملک و غیره میگذاریم و روح هم خودش پدیدهای مادى و نوعى از خواص ماده است. مسئله تشریع هم اساسش یک نبوغ خاص اجتماعى است که میتواند قوانین خود را بر پایه افکار صالح بنا کند، تا اجتماعى صالح و راقى بسازد.»
این آرای مسلماننماهاى اعصار جدید درباره معارف قرآن است! درباره روایات هم میگویند: «از آنجایی که در میان روایات، احادیثى جعلى راه یافته، لذا به طور کلى به هیچ حدیثى نمیتوان اعتماد نمود، مگر آنکه با قرآن موافق باشد. کتاب هم باید با آیات خودش و با راهنمایى علم، تفسیر شود، نه به آرا و مذاهب سابق که اساسش استدلال عقلی است؛ چون علم همه آنها را باطل کرده، زیرا اساس علم حس و تجربه است.»
اینها سخنانى است که اینان یا صریحاً گفتهاند، یا لازمه این گفتارشان است که باید طریق حس و تجربه را پیروى کرد. ما اینجا درصدد نیستیم که اصول علمى و فلسفى آنان را بررسى نموده، درباره دیوارى که روى این اساس چیدهاند بحث کنیم. تنها این را میگوئیم که اشکالى که بر طریقه مفسران گذشته کردهاند که: «تفسیرشان تفسیر نیست، بلکه تطبیق است»، عینا به خود آنان وارد است؛ زیرا اگر آنها مانند مفسران سلف معلومات خود را بر قرآن تحمیل نکردهاند، پس چرا نظریههاى علمى را اصل مسلم گرفته، تجاوز از آن را جایز نمیدانند؟ پس اینان نیز در انحراف سلف شریکند.
نقص مشترک مسلکهاى تفسیرى یاد شده
خواننده عزیز اگر در این مسلکهائى که درباره تفسیر برایش نقل کردیم دقت بفرماید، خواهد دید که همه در این نقص بسیار بزرگ شریکند که: آنچه از ابحاث علمى و یا فلسفى به دست آوردهاند، بر قرآن کریم تحمیل نمودهاند، بدون اینکه مدالیل آیات بر آنها دلالت داشته باشد، در نتیجه تفسیرشان نیز تطبیق شده است. آنها تطبیق خود را تفسیر نام نهادند و لازمه این انحراف ـ همان طور که اشاره کردیم ـ این شد که قرآنى که خودش را «هدى للعالمین»، «نورا مبینا»، «تبیاناً لکل شىء»، معرفى نموده، هدایت نباشد، مگر به کمک غیر خودش! به جاى نور مبین، مستنیر به غیرش باشد و از غیر خودش نور بگیرد و به وسیله غیر خودش بیان شود. حال آن غیر چیست که ما را به سوى قرآن هدایت میکند، به قرآن نور و بیان میدهد؟ نمیدانیم! اگر آن علمى که بهزعم ایشان نوربخش و مبین قرآن وهادى به سوى آن است، خودش مورد اختلاف شد، (که مورد اختلاف شدیدى هم شده) آیا مرجع چه خواهد بود؟! به هر حال هیچ یک از این اختلافاتی که ذکر شد، منشأش اختلاف نظر در مفهوم لفظ آیه، معناى لغوى و عرفى عربى مفرد آن و جملهاش نیست، براى اینکه هم کلمات قرآن، هم جملات آن، آیاتش کلامى است عربى، آن هم عربى آشکار، آنچنان که در فهم آن هیچ عرب و غیر عربى که آشنا به لغت و اسالیب کلام عربى است توقف نمیکند.
در میان همه آیات قرآن، حتى یک آیه نمییابیم که در مفهومش پیچیدگی و تعقیدى باشد، به طوری که ذهن خواننده در فهم معنایش سرگردان شود؛ زیرا قرآن فصیحترین کلام عرب است و ابتدائىترین شرط فصاحت این است که اغلاق و تعقید نداشته باشد. حتى آیاتى هم که جزو متشابهات قرآن به شمار میآیند، در مفهومش غایت وضوح و روشنى را دارد؛ تشابهش به خاطر این است که مراد از آن را نمیدانیم، نه اینکه معناى ظاهرش نامعلوم باشد.
پس این اختلاف از ناحیه معناى کلمات پیدا نشده، بلکه همه آنها از اختلاف در مصداق کلمات پیدا شده، هر مذهب و مسلکى کلمات و جملات قرآن را به مصداقى حمل کردهاند که آن دیگرى قبول ندارد، و این از مدلول تصورى و تصدیقى کلمه، چیزى فهمیده، آن دیگرى چیزى دیگر.
انس و عادت باعث میشود که ذهن آدمى به هنگام شنیدن یک کلمه یا یک جمله، قبل از هر معناى دیگر، به معناى مادى آن سبقت جوید و آن معناى مادى و یا لواحقش به ذهن درآید. انسان از آنجائی که بدن و قواى بدنیاش در ماده غوطهور است، سر و کارش همه با ماده است؛ لذا مثلا اگر لفظ حیات، علم، قدرت، سمع، بصر، کلام، اراده، رضا، غضب، خلق، امر و امثال آن را میشنود، فورا معناى مادى اینها به ذهنش درمیآید، همان معنائى که از این کلمات در خود سراغ دارد. همچنین وقتى کلمات آسمان، زمین، لوح، قلم، عرش، کرسى، فرشته و بال فرشته، شیطان و لشکریان او ـ از پیاده نظام و سواره نظامش ـ را مىشنود، مصادیق طبیعى و مادى آن به ذهن سبقت میجوید و قبل از هر معناى دیگرى داخل در فهم ما میشود. و چون میشنویم که میگویند: خدا عالم را خلق کرده، یا فلان کار را کرده، یا به فلان چیز عالم است، یا فلان چیز را اراده کرده، همه اینها را مانند خلق، علم، اراده، مشیت، خودمان مقید به زمانش میکنیم؛ چون معهود در ذهن ما این است که خواسته ماضى و مربوط به گذشته است، میخواهد مضارع و مربوط به آینده است، درباره «خواسته و میخواهد» خدا همین فرق را میگذاریم!
باز وقتى میشنویم که خدای تعالى میفرماید: «و لدینا مزید: نزد ما بیشتر هم هست»، یا میفرماید: «لاتخذناه من لدنا: از نزد خود میگیریم نه از میان شما» و یا: «ما عندالله خیر: آنچه نزد خداست بهتر است»، یا: «الیه ترجعون: به نزد او برمیگردید»، فورا به ذهنمان میرسد که کلمه «نزد» همان معنائى را درباره خدا میدهد، که درباره ما میدهد و آن عبارت است از حضور در مکانى که ما هستیم. و چون میشنویم که میفرماید: «و اذا اردنا ان نهلک قریه امرنا مترفیها: چون بخواهیم قریهای را هلاک کنیم به عیاشهایش دستور میدهیم...»، یا میشنویم که میفرماید: «و نرید ان نمن: اراده کردهایم که منت نهیم...»، یا: «یرید الله بکم الیسر: خدا آسانى براى شما اراده کرده»، فورا به ذهنمان میرسد که اراده خدا هم از سنخ اراده ماست. این قبیل کلمات را وقتى میشنویم، مقید به آن قیودى میکنیم که در خود ما مقید به آنهاست. چارهای هم نداریم، براى اینکه از روز اول که ما ابنای بشر لفظ را وضع کردیم، براى این وضع کردیم که موجودى اجتماعى بودیم، ناگزیر بودیم منویات خود را به یکدیگر بفهمانیم. فهماندن منویات وسیلهای میخواهد، لذا با یکدیگر قرار گذاشتیم که هر وقت من صداى «آب» را درآوردم، تو بدان که من آن چیزى را میگویم که رفع تشنگى میکند، به همین منوال الفاظ دیگر.
و زندگى اجتماعى را هم حوائج مادى به گردن ما گذاشت؛ چون منظور از آن این بود که دست به دست هم داده، هر یک، یکى از کارهاى اجتماع را انجام دهیم، تا به این وسیله استکمال کرده باشیم، کارهاى اجتماعى همه مربوط به امور مادى، لوازم آن است، ناگزیر الفاظ را براى مسمىهائى وضع کردیم که غرض ما را تأمین میکند. از این جهت هر لفظى را که میشنویم، فورا معناى مادیاش به ذهنمان میرسد.
لکن باید این را هم بدانیم که اگر ما الفاظ را وضع کردیم، براى آن چیزى وضع کردیم که فلان فائده را به ما میدهد، حالا اگر آن چیز شکل و قیافه اش تغییر کرد، مادام که آن فائده را میدهد، باز لفظ نامبرده، نام آن چیز هست. توضیح اینکه: اشیائى که ما براى هر یک نامى نهادهایم، از آنجا که مادى هستند، محکوم به تغیر و تبدلند و چون حوائج آدمى رو به تبدل است، روز به روز تکامل مییابد؛ مثلا کلمه چراغ را ما در اولین روزى که به زبان جارى کردیم، نام ظرفى بود که روغن در آن میریختیم و فتیلهای در آن میانداختیم و هر گاه کلمه «چراغ » به زبان میآوردیم، شنونده چنین چیزى از آن میفهمید؛ ولى بر اثر پیشرفت ما، چراغ هم پیشرفت کرد و تغییر شکل داد، تا امروز که به صورت چراغ برق درآمد، به صورتى که از اجزای چراغ اولیه ما، هیچ چیز در آن وجود ندارد، نه ظرف سفالى آن هست، نه روغنش، نه فتیلهاش؛ ولى در عین حال باز به لامپ میگوئیم چراغ، چرا؟ براى اینکه از لامپ همان فایده را میبریم که از پیهسوز سابق میبردیم. همچنین کلمه میزان و ترازو که در آغاز طبق قرار قبلى براى این آن را وضع کردیم که شنونده از آن چیزی را بفهمد که کالا و اجناس ما با آن سنجیده میشود؛ ولى امروز آلاتى درست کردهایم که با آن دما را هم میسنجیم، پس این هم میزان است؛ منتها میزان الحراره است؛ همچنین کلمه سلاح که در روز اول چوب و چماق بود، بعدا شمشیر و گرز شد، امروز توپ و تفنگ شده است.
بنابراین هر چند که مسماى نامها تغییر کرده، به حدى که از اجزای سابقش نه ذاتى مانده، نه صفاتى، لکن نامها همچنان باقى مانده است، این نیست مگر به خاطر اینکه منظور روز اول ما از نامگذارى، فایده و غرضى بود که از مسماها عایدمان میشد، نه شکل و صورت آنها، مادام که آن فایده و غرض حاصل است، اسم هم بر آن صادق است، در نتیجه مادام که غرض سنجش، نورگیرى، دفاع، غیره باقى است، نام میزان، چراغ و اسلحه نیز باقى است.
جمود مقلدان از اصحاب حدیث به ظواهر آیات
بنابراین باید توجه داشت که ملاک و مدار در صادق بودن یک اسم، صادق نبودن آن، موجود بودن غرض، غایت، موجود نبودن آن است، نباید نسبت به لفظ اسم جمود به خرج داد و آن را نام یک صورت بدانیم و تا قیامت هر وقت چراغ میگوئیم، باز همان پیهسوز را اراده کنیم؛ اما متأسفانه انس و عادت نمیگذارد این توجه را داشته باشیم و همین باعث شده که مقلدان از اصحاب حدیث (چون فرقه حشویه و مجسمه) به ظواهر آیات جمود کرده، آیات را به همان ظواهر تفسیر کنند، گو اینکه این جمود، جمود بر ظواهر نیست، بلکه جمود بر انس و عادت در تشخیص مصادیق است. و در بین خود ظواهر، ظواهرى هست که این جمود را تخطئه میکند و روشن میسازد که اتکا و اعتماد کردن در فهم معانى آیات، بر انس و عادت، مقاصد آیات را درهم و برهم نموده، امر فهم را مختل میسازد؛ مانند آیات «لیس کمثله شىء»، «لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللطیف الخبیر»، «سبحان الله عما یصفون»؛ چون اگر درک خدا، چون درک ما باشد، او مثل ما خواهد بود، در حالى که آیه اولى میگوید: او مانند ندارد و آیه سومى او را از آنچه ما درباره اش بگوئیم، منزه میدارد. همین جهت باعث شده که دیگر مردم در درک معانى آیات، به فهم عادى و مصداقهاى مأنوس در ذهن اکتفا نکنند، همچنان که دور بودن از خطا و به دست آوردن مجهولات، انسان را واداشته تا دست به دامان بحثهاى علمى شود، تجویز کند که بحث را در فهم حقایق قرآن و تشخیص مقاصد عالیه آن دخالت دهد.